دلم برای خودم تنگ شده!
گاهی در میان روزمرگیها، حس میکنم دلم برای خودم تنگ شده. برای آن لحظههای ساده و بیدغدغه، زمانی که خودم بودم و نیازی به هیچ نقابی نداشتم. آن روزها که با آزادی و شادی در زندگی قدم میزدم و هیچ چیز نمیتوانست مرا از مسیر خودم دور کند.
شاید روزهای کودکی!
اما حالا، در میان مسئولیتها و توقعات، گم شدهام. این حس شاید همان از خودبیگانگی است، وقتی فشارهای اجتماعی و نقشهای تحمیلی باعث میشوند خود واقعیمان را از دست بدهیم. هر روز با نقشی جدید، با نقابی بر چهره، به استقبال زندگی میروم. در آیینه، چهرهای میبینم که گویی غریبهای است. تفاوت بین “خود” و “خود ایدهآل” که همیشه در درونم نزاع دارند، باعث این نارضایتی و دلتنگی شده است؟ کجاست آن منِ واقعی؟ آن شور و شوق، آن خندههای بیپرده و گریههای صادقانه؟
این احساس شاید به نوعی بحران هویت اشاره دارد. هویتی که همیشه در جستجو و تغییر است، حالا در میان همه نقشها و نقابها، خودم را گم کردهام. گاهی شبها در سکوت، صدایی از درونم برمیخیزد که میگوید: “دلم برای خودم تنگ شده.” صدایی که مرا به جستجوی خودِ گمشدهام فرا میخواند.
نوستالژی روزهای گذشته، حسرت آن لحظهها که با خود واقعیام در ارتباط بودم، در دل این جمله نهفته است. دلتنگی برای روزهایی که بدون هیچ فشار و انتظاری، به سادهترین شکل ممکن زندگی میکردم. حالا در میان تمام نقشها و توقعات، حس میکنم که فاصلهای عمیق بین خود واقعیام و آنچه که اکنون هستم، ایجاد شده است. این فاصله، همان جستجوی مداوم برای بازیابی هویت و اصالت است.
تلاش برای بازگشت به “من واقعی”، جستجویی است که در پس همه این هیاهوها و نقشها پنهان شده است. شاید در این جستجو، بتوانم دوباره به اصالت خود دست یابم و دوباره خودم را پیدا کنم. شاید بتوانم به آن روزهای ساده بازگردم، به همان منِ واقعی که در پس همه این هیاهوها و نقشها پنهان شده است. در نهایت، این جستجو برای بازگشت به خود واقعی، تلاشی است برای بازیابی هویت و ارتباط با خود اصیل که در عمق وجودم ناپدید شده است.
☔️ @AlightRain
گاهی در میان روزمرگیها، حس میکنم دلم برای خودم تنگ شده. برای آن لحظههای ساده و بیدغدغه، زمانی که خودم بودم و نیازی به هیچ نقابی نداشتم. آن روزها که با آزادی و شادی در زندگی قدم میزدم و هیچ چیز نمیتوانست مرا از مسیر خودم دور کند.
شاید روزهای کودکی!
اما حالا، در میان مسئولیتها و توقعات، گم شدهام. این حس شاید همان از خودبیگانگی است، وقتی فشارهای اجتماعی و نقشهای تحمیلی باعث میشوند خود واقعیمان را از دست بدهیم. هر روز با نقشی جدید، با نقابی بر چهره، به استقبال زندگی میروم. در آیینه، چهرهای میبینم که گویی غریبهای است. تفاوت بین “خود” و “خود ایدهآل” که همیشه در درونم نزاع دارند، باعث این نارضایتی و دلتنگی شده است؟ کجاست آن منِ واقعی؟ آن شور و شوق، آن خندههای بیپرده و گریههای صادقانه؟
این احساس شاید به نوعی بحران هویت اشاره دارد. هویتی که همیشه در جستجو و تغییر است، حالا در میان همه نقشها و نقابها، خودم را گم کردهام. گاهی شبها در سکوت، صدایی از درونم برمیخیزد که میگوید: “دلم برای خودم تنگ شده.” صدایی که مرا به جستجوی خودِ گمشدهام فرا میخواند.
نوستالژی روزهای گذشته، حسرت آن لحظهها که با خود واقعیام در ارتباط بودم، در دل این جمله نهفته است. دلتنگی برای روزهایی که بدون هیچ فشار و انتظاری، به سادهترین شکل ممکن زندگی میکردم. حالا در میان تمام نقشها و توقعات، حس میکنم که فاصلهای عمیق بین خود واقعیام و آنچه که اکنون هستم، ایجاد شده است. این فاصله، همان جستجوی مداوم برای بازیابی هویت و اصالت است.
تلاش برای بازگشت به “من واقعی”، جستجویی است که در پس همه این هیاهوها و نقشها پنهان شده است. شاید در این جستجو، بتوانم دوباره به اصالت خود دست یابم و دوباره خودم را پیدا کنم. شاید بتوانم به آن روزهای ساده بازگردم، به همان منِ واقعی که در پس همه این هیاهوها و نقشها پنهان شده است. در نهایت، این جستجو برای بازگشت به خود واقعی، تلاشی است برای بازیابی هویت و ارتباط با خود اصیل که در عمق وجودم ناپدید شده است.
☔️ @AlightRain
❤6
پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده، مثل بخار برخاسته از چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی، مثل عطر خاک باران خورده، مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری، مثل بوی تند و گیرای نارنگی، مثل صدای باران در شبی سرد، مثل هیجان نخستین نگاه، نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم. حتی اگر غمگینم کند، حتی اگر در چمدان نارنجی و کهنهاش، برایم هیچ اتفاق دلپذیری کنار نگذاشتهباشد، حتی اگر تنها و غمگین، تمام خیابان را قدم بزنم. حتی اگر باران ببارد و خیس شوم، باران شدت بگیرد و چتر نداشتهباشم، حتی اگر شب باشد و سردم باشد و از خانه دور باشم.
پاییز فصل بینظیریست. آدمها را به فکر وا میدارد، آدمها را به یادِ هم میاندازد و دلها را به هم نزدیک میکند.
پاییزتون مبارک🍂
☔️ @AlightRain
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده، مثل بخار برخاسته از چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی، مثل عطر خاک باران خورده، مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری، مثل بوی تند و گیرای نارنگی، مثل صدای باران در شبی سرد، مثل هیجان نخستین نگاه، نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم. حتی اگر غمگینم کند، حتی اگر در چمدان نارنجی و کهنهاش، برایم هیچ اتفاق دلپذیری کنار نگذاشتهباشد، حتی اگر تنها و غمگین، تمام خیابان را قدم بزنم. حتی اگر باران ببارد و خیس شوم، باران شدت بگیرد و چتر نداشتهباشم، حتی اگر شب باشد و سردم باشد و از خانه دور باشم.
پاییز فصل بینظیریست. آدمها را به فکر وا میدارد، آدمها را به یادِ هم میاندازد و دلها را به هم نزدیک میکند.
پاییزتون مبارک🍂
☔️ @AlightRain
❤3😍1
علی الانسان أن یشیخ مع أحدهم
و لیس بسبب أحدهم
آدمی باید در کنار کسی پیر شود
نه به سبب کسی...!
☔️ @AlightRain
و لیس بسبب أحدهم
آدمی باید در کنار کسی پیر شود
نه به سبب کسی...!
☔️ @AlightRain
👏2
«سلامٌ لأرضٍ خُلقت للسلام و ما رأت یوماً سلاما.»
سلام بر زمینی که برای صلح آفریده شد
و هیچ روزی رویِ صلح ندید.
محمود درویش
☔️ @AlightRain
سلام بر زمینی که برای صلح آفریده شد
و هیچ روزی رویِ صلح ندید.
محمود درویش
☔️ @AlightRain
👍6