Forwarded from آب و آتش
✳ اشتباه میکنید؛ اسرائیل نمیماند!
[بالاخره] حکم دادگاه اعلام شد: «سمیر قنطار [محکوم میشود به] ۴۹۵ سال حبس برای کشتن پنج نفر، ۴۷ سال حبس برای مجروح کردن ۱۲ نفر؛ مجموعاً ۵۴۲ سال و شش ماه.»
برایم مهم نبود که همان ۴۷ سال برایم کافی است که در زندان بمیرم؛ اما شش ماهِ اضافی حیرتزدهام کرد. آن ششماه برای چه بود؟
به قاضی گفتم: «این حق من است که بدانم ششماه حبس به چه اتهامی است.» قاضی گفت: «به اتهام ورود غیر قانونی به خاک اسرائیل.» گفتم: «دفعه بعد میروم رأسالناقوره، ویزا میگیرم و وارد میشوم!» [بعد گفتم:] «پنج بار حبس ابد یا نه بار برای من فرقی ندارد. من خوشحالم که به اینجا، فلسطین آمدهام. شما هم اگر توقع دارید دولت اسرائیل تا ۴۵۲ سال و شش ماه دیگر باقی میماند، باید بگویم که اشتباه میکنید.»
#حسان_الزین
#داستان_من
خاطرات خودگفتهٔ شهید #سمیر_قنطار
انتشارات دارالساقی
صفحات ۱۰۹ و ۱۱۰.
@Ab_o_Atash
[بالاخره] حکم دادگاه اعلام شد: «سمیر قنطار [محکوم میشود به] ۴۹۵ سال حبس برای کشتن پنج نفر، ۴۷ سال حبس برای مجروح کردن ۱۲ نفر؛ مجموعاً ۵۴۲ سال و شش ماه.»
برایم مهم نبود که همان ۴۷ سال برایم کافی است که در زندان بمیرم؛ اما شش ماهِ اضافی حیرتزدهام کرد. آن ششماه برای چه بود؟
به قاضی گفتم: «این حق من است که بدانم ششماه حبس به چه اتهامی است.» قاضی گفت: «به اتهام ورود غیر قانونی به خاک اسرائیل.» گفتم: «دفعه بعد میروم رأسالناقوره، ویزا میگیرم و وارد میشوم!» [بعد گفتم:] «پنج بار حبس ابد یا نه بار برای من فرقی ندارد. من خوشحالم که به اینجا، فلسطین آمدهام. شما هم اگر توقع دارید دولت اسرائیل تا ۴۵۲ سال و شش ماه دیگر باقی میماند، باید بگویم که اشتباه میکنید.»
#حسان_الزین
#داستان_من
خاطرات خودگفتهٔ شهید #سمیر_قنطار
انتشارات دارالساقی
صفحات ۱۰۹ و ۱۱۰.
@Ab_o_Atash
❤15👍2👎1
Forwarded from آب و آتش
✳ مقصد دیار قدس، همپای جلودار...
وقت است تا برگ سفر، بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم
از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وایِ من خموشم
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکابِ راهوار خویش دارند
گاه سفر را چاووشان فریاد کردند
منزل به منزل حالِ رَه را یاد کردند
گاه سفر آمد، نه هنگام درنگ است
چاووش میگوید که ما را وقت تنگ است
گاه سفر آمد، برادر! گام بردار!
چشم از هوس از خُرد، از آرام بردار !
گاه سفر آمد برادر! ره دراز است
پروا مکن بشتاب! همّت چارهساز است
گاه سفر شد، باره بر دامن برانیم
تا بوسهگاهِ وادیِ ایمن برانیم
وادی نه ایمن، هان مگو، باید سفر کرد
از هفت وادی در طلب باید گذر کرد
وادی نه ایمن، رهزنان در رهگذارند
بیم حرامی نیست، یاران هوشیارند
وادی نه ایمن، جاده هموار است ما را
امید بر عزم جلودار است ما را
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
تکریتیان صد دام در هر گام دارند
راهآشنایان، ره به مقصد می سپارند
رهْتوشه باید کو؟ بیاور کولهبارم
امید را ره توشه بهر راه دارم
رهْتوشه باید، پای من هموارهپو باش!
هفتاد وادی پیش رو گر هست، گو باش!
رهْتوشه باید، عزم را در کار بندم
دل بر خدا آنگه به رفتن باره بندم
رهتوشه باید، مرغوا مشنو ز هر کس!
رهتوشه ما را شوق دیدار حرم بس!
تنگ است ما را خانه، تنگ است ای برادر!
بر جای ما بیگانه، ننگ است ای برادر!
ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادیم
خفتیم، غافل، خانه بر دشمن نهادیم
خفتیم غافل از معادای حرامی
کردیم سر تسلیم یاسای حرامی
خفتیم غافل، رزم را از یاد بردیم
پس داوری بر محضر بیداد بردیم
خفتیم و دشمن، داد، نی، بیدادمان داد
خواب و خور و افیون و مستی یادمان داد
دشمن، سرا بگرفته و راه نفس هم
دست عمل بشکسته و پای فرس هم
تاراج شد، تاراج هر کالایمان بود
خاموش شد هر نغمه، کاندر نایمان بود
ما خامُش و او هر طرف شور و شغب کرد
تاوان خورد و خُفتِ مستی را طلب کرد
سینا و طور و غزه را بلعید با هم
ما خفته و او در تهاجم قدس را، هم
جولان، به جولانی دگر بگرفت از ما
ماندیم، ما سرگشته، او را #قدس و سینا
فرمان رسید: این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!
یعنی کلیم، آهنگِ جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد
وقت است تا زاد سفر بر دوش بندیم
دل بر پیام دلکش چاووش بندیم
چابکسواران، رهروان، اِحرام بستند
دل بر طنین این صلای عام بستند
آهنگ رفتن کن که ما را چاره فرد است
واماندن از این کاروان، درد است، درد است
باید خطر کردن، سفرکردن، رسیدن
ننگ است از میدان، رمیدن، آرمیدن
وادی به وادی سینه باید سود بر راه
منزل به منزل رفت باید تا سحرگاه
گر خاره و خارا و گر دور است منزل
حکم جلودار است بربندیم محمل
ما را گزیری جز که آهنگ سفر نیست
عزم سفر کن فرصت بوک و مگر نیست
باور مکن، افسانه افسونگران را
همراه باید شد در این ره کاروان را
باور مکن، امید دیدار حرم نیست
گامی فرا نه، تا حرم جز یک قدم نیست
از دشت و دریا در طلب باید گذشتن
بیگاه و گاه و روز و شب باید گذشتن
گر صد حرامی، صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
حکم جلودار است بر هامون بتازید!
هامون اگر دریا شود از خون بتازید!
فرض است فرمان بردن از حکم جلودار
گر تیغ بارد، گو ببارد نیست دشوار
جانان من برخیز و آهنگ سفر کن!
گر تیغ بارد گو ببارد جان سپر کن!
جانان من برخیز! بر جولان برانیم
زآنجا به جولان تا خط لبنان برانیم
آنجا که جولانگاه اولاد یهوداست
آنجا که قربانگاهِ زعتر، صور، صیداست
آنجا که هرسو صد شهیدِ خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد
جانان من! اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را
جانان من! برخیز باید بر«جبل» راند
حکم است باید باره بر دشت «امل» راند
جانان من برخیز و زین بر بارگی نِه!
زی قدس، زی سینا، قدم یکبارگی نِه!
باید ز آل سامری کیفر گرفتن
مرحب فکندن، خیبری دیگر گرفتن
باید به مژگان رُفت گَرد از طور سینین
باید به سینه رَفت زینجا تا فلسطین
باید به سر، زی مسجد الاقصی سفر کرد
باید به راه دوست، تَرک جان و سر کرد
جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما عَلَم بگرفته بر دوش
تکبیر زن، لبیک گو، بنشین به رهوار
مقصد، دیار قدس همپای جلودار ...
#حمید_سبزواری
@Ab_o_Atash
وقت است تا برگ سفر، بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم
از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وایِ من خموشم
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکابِ راهوار خویش دارند
گاه سفر را چاووشان فریاد کردند
منزل به منزل حالِ رَه را یاد کردند
گاه سفر آمد، نه هنگام درنگ است
چاووش میگوید که ما را وقت تنگ است
گاه سفر آمد، برادر! گام بردار!
چشم از هوس از خُرد، از آرام بردار !
گاه سفر آمد برادر! ره دراز است
پروا مکن بشتاب! همّت چارهساز است
گاه سفر شد، باره بر دامن برانیم
تا بوسهگاهِ وادیِ ایمن برانیم
وادی نه ایمن، هان مگو، باید سفر کرد
از هفت وادی در طلب باید گذر کرد
وادی نه ایمن، رهزنان در رهگذارند
بیم حرامی نیست، یاران هوشیارند
وادی نه ایمن، جاده هموار است ما را
امید بر عزم جلودار است ما را
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
تکریتیان صد دام در هر گام دارند
راهآشنایان، ره به مقصد می سپارند
رهْتوشه باید کو؟ بیاور کولهبارم
امید را ره توشه بهر راه دارم
رهْتوشه باید، پای من هموارهپو باش!
هفتاد وادی پیش رو گر هست، گو باش!
رهْتوشه باید، عزم را در کار بندم
دل بر خدا آنگه به رفتن باره بندم
رهتوشه باید، مرغوا مشنو ز هر کس!
رهتوشه ما را شوق دیدار حرم بس!
تنگ است ما را خانه، تنگ است ای برادر!
بر جای ما بیگانه، ننگ است ای برادر!
ننگ است ما را خانه بر دشمن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادن
تاراج و باج و فتنه را گردن نهادیم
خفتیم، غافل، خانه بر دشمن نهادیم
خفتیم غافل از معادای حرامی
کردیم سر تسلیم یاسای حرامی
خفتیم غافل، رزم را از یاد بردیم
پس داوری بر محضر بیداد بردیم
خفتیم و دشمن، داد، نی، بیدادمان داد
خواب و خور و افیون و مستی یادمان داد
دشمن، سرا بگرفته و راه نفس هم
دست عمل بشکسته و پای فرس هم
تاراج شد، تاراج هر کالایمان بود
خاموش شد هر نغمه، کاندر نایمان بود
ما خامُش و او هر طرف شور و شغب کرد
تاوان خورد و خُفتِ مستی را طلب کرد
سینا و طور و غزه را بلعید با هم
ما خفته و او در تهاجم قدس را، هم
جولان، به جولانی دگر بگرفت از ما
ماندیم، ما سرگشته، او را #قدس و سینا
فرمان رسید: این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!
یعنی کلیم، آهنگِ جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد
وقت است تا زاد سفر بر دوش بندیم
دل بر پیام دلکش چاووش بندیم
چابکسواران، رهروان، اِحرام بستند
دل بر طنین این صلای عام بستند
آهنگ رفتن کن که ما را چاره فرد است
واماندن از این کاروان، درد است، درد است
باید خطر کردن، سفرکردن، رسیدن
ننگ است از میدان، رمیدن، آرمیدن
وادی به وادی سینه باید سود بر راه
منزل به منزل رفت باید تا سحرگاه
گر خاره و خارا و گر دور است منزل
حکم جلودار است بربندیم محمل
ما را گزیری جز که آهنگ سفر نیست
عزم سفر کن فرصت بوک و مگر نیست
باور مکن، افسانه افسونگران را
همراه باید شد در این ره کاروان را
باور مکن، امید دیدار حرم نیست
گامی فرا نه، تا حرم جز یک قدم نیست
از دشت و دریا در طلب باید گذشتن
بیگاه و گاه و روز و شب باید گذشتن
گر صد حرامی، صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
حکم جلودار است بر هامون بتازید!
هامون اگر دریا شود از خون بتازید!
فرض است فرمان بردن از حکم جلودار
گر تیغ بارد، گو ببارد نیست دشوار
جانان من برخیز و آهنگ سفر کن!
گر تیغ بارد گو ببارد جان سپر کن!
جانان من برخیز! بر جولان برانیم
زآنجا به جولان تا خط لبنان برانیم
آنجا که جولانگاه اولاد یهوداست
آنجا که قربانگاهِ زعتر، صور، صیداست
آنجا که هرسو صد شهیدِ خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد
جانان من! اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را
جانان من! برخیز باید بر«جبل» راند
حکم است باید باره بر دشت «امل» راند
جانان من برخیز و زین بر بارگی نِه!
زی قدس، زی سینا، قدم یکبارگی نِه!
باید ز آل سامری کیفر گرفتن
مرحب فکندن، خیبری دیگر گرفتن
باید به مژگان رُفت گَرد از طور سینین
باید به سینه رَفت زینجا تا فلسطین
باید به سر، زی مسجد الاقصی سفر کرد
باید به راه دوست، تَرک جان و سر کرد
جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما عَلَم بگرفته بر دوش
تکبیر زن، لبیک گو، بنشین به رهوار
مقصد، دیار قدس همپای جلودار ...
#حمید_سبزواری
@Ab_o_Atash
❤7
Hampaye Jolodar
Seraj
🎼 #همپای_جلودار
شعر از: مرحوم #حمید_سبزواری
گوینده: مرحوم #فرجالله_سلحشور
خواننده و آهنگساز: #سیدحسامالدین_سراج
محصول: حوزه اندیشه و هنر اسلامی -سال ۱۳۶۱
@Ab_o_Atash
شعر از: مرحوم #حمید_سبزواری
گوینده: مرحوم #فرجالله_سلحشور
خواننده و آهنگساز: #سیدحسامالدین_سراج
محصول: حوزه اندیشه و هنر اسلامی -سال ۱۳۶۱
@Ab_o_Atash
❤7
✳️ متن و شرح تجربهٔ جهان
[شوپنهاور مى گويد:] فلسفه، تجربه و انديشه است، نه كتابخواندن.
غوطهخوردن مداوم در جريان انديشهٔ ديگران، موجب محدوديت و ضعف انديشهٔ شخص مىشود و زيادهروى در اينكار، ذهن را فلج مىسازد. مطالعهٔ بيشتر كتابخوانان شبيه به تلمبهای است كه ذهن را خالى میكند تا از فكر ديگران پر سازد.
در حال كتاب خواندن، شخص ديگرى بهجاى ما فكر مىكند و ما فقط تابع ذهن ديگرى هستيم.
تجربهٔ جهان بايد بهمنزلهٔ متن باشد و علم، بهمنزلهٔ شرح آن.
#ویل_دورانت
#تاريخ_فلسفه
#عباس_زریاب_خویی
شرکت سهامی کتابهای جیبی
صفحه ٤٤٩.
@Ab_o_Atash
[شوپنهاور مى گويد:] فلسفه، تجربه و انديشه است، نه كتابخواندن.
غوطهخوردن مداوم در جريان انديشهٔ ديگران، موجب محدوديت و ضعف انديشهٔ شخص مىشود و زيادهروى در اينكار، ذهن را فلج مىسازد. مطالعهٔ بيشتر كتابخوانان شبيه به تلمبهای است كه ذهن را خالى میكند تا از فكر ديگران پر سازد.
در حال كتاب خواندن، شخص ديگرى بهجاى ما فكر مىكند و ما فقط تابع ذهن ديگرى هستيم.
تجربهٔ جهان بايد بهمنزلهٔ متن باشد و علم، بهمنزلهٔ شرح آن.
#ویل_دورانت
#تاريخ_فلسفه
#عباس_زریاب_خویی
شرکت سهامی کتابهای جیبی
صفحه ٤٤٩.
@Ab_o_Atash
👍6
Forwarded from آب و آتش
✳ مهمانهای خوبی نبودیم
آنی که ما از خودمان اطلاع داریم، ما مهمانهای خوبی نیستیم برای خدا. اگر میهمانهای خدا از قبیل رسول خدا و ائمه هدی هستند، ما چه بگوییم. و آن میزبانیی که از آنها میکند، دست ما از آن کوتاه است. لکن ما متکی هستیم به لطف او، و ما متکی هستیم به عنایات او. و ما در ماه رمضان هر چه قصور کرده باشیم، تقصیر کرده باشیم، در این روز مبارک از او عیدی میخواهیم؛ او به فضل خودش با ما رفتار کند، نه به عدلش.
#سیدروحالله_موسوی_خمینی
#صحیفه_امام
جلد ۱۸، صفحه ۴۹۸.
@Ab_o_Atash
آنی که ما از خودمان اطلاع داریم، ما مهمانهای خوبی نیستیم برای خدا. اگر میهمانهای خدا از قبیل رسول خدا و ائمه هدی هستند، ما چه بگوییم. و آن میزبانیی که از آنها میکند، دست ما از آن کوتاه است. لکن ما متکی هستیم به لطف او، و ما متکی هستیم به عنایات او. و ما در ماه رمضان هر چه قصور کرده باشیم، تقصیر کرده باشیم، در این روز مبارک از او عیدی میخواهیم؛ او به فضل خودش با ما رفتار کند، نه به عدلش.
#سیدروحالله_موسوی_خمینی
#صحیفه_امام
جلد ۱۸، صفحه ۴۹۸.
@Ab_o_Atash
❤16😢2
Forwarded from آب و آتش
✳ وداع رمضان
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یکمرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست بهیکبار چو اوراق خزان رفت...
شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت
بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟
ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت...
تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت
از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قدِ مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همهکس بار گنه را
چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت
چون اشکِ غیوران به سراپرده مژگان
دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت
از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به «صائب» ز وداع رمضان رفت
#صائب_تبریزی
@Ab_o_Atash
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یکمرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست بهیکبار چو اوراق خزان رفت...
شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت
بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟
ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت...
تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت
از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قدِ مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همهکس بار گنه را
چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت
چون اشکِ غیوران به سراپرده مژگان
دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت
از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به «صائب» ز وداع رمضان رفت
#صائب_تبریزی
@Ab_o_Atash
❤10
✳️ گزارش
گرِتا گاربوی عزیز! امیدوارم شما مرا در فیلم مستند و خبری اخیر آشوب دیترویت، که در آن سر من شکست، دیده باشید. من هرگز در کمپانی فورد کار نکرده بودم. روزی یکی از دوستانم خبر اعتصاب را به من داد. خوب، من هم آنروز کاری نداشتم که انجام بدهم. بنابراین با او راه افتادم، و رفتیم به طرف صحنه آشوب و داخل گروه کوچکی ایستادیم و شروع کردیم به صحبت از هر دری. حرفهای نسبتاً تندی را که زده میشد میشنیدم، اما من علاقهای به گوشدادن به این حرفها نداشتم؛
اصلاً فکر نمیکردیم که حادثهای در شرف وقوع است. وقتی که دیدم از اتومبیلها فیلم تهیه میشود، به نظرم رسید خب، الآن بهترین فرصت برای ظاهرشدن من در فیلم که همیشه آرزویش را داشتم دست داده، لذا شروع کردم به پرسهزدن در همان دوروبر، و منتظر برای امتحان اقبالم. من همیشه میدانستم که قیافهام طوری است که به درد فیلم میخورد و در پردهٔ سینما زیبا به نظر خواهد رسید. از این کار، بسیار راضی بودم، گرچه حادثه کوچکی یک هفته تمام روانه بیمارستانم کرد!
به محض اینکه مرخص شدم، به تماشاخانه کوچکی که در همسایگیام قرار داشت رفتم و فهمیدم که فیلم مستندی که در صحنهای از آن، من ظاهر شده بودم را نمایش میدهند. از اینرو، برای دیدن قیافه خودم به تماشاخانه رفتم. عظیم بود، با شکوه بود! اگر خوب به فیلم دقت کرده باشید، مرا به یاد میآورید، چون در فیلم، من همان مرد جوانی هستم که با چمدان فاستونی کوچک آبی، موقعی که دویدن و فرار شروع میشود، کلاهش از سرش میافتد. یادتان میآید؟ در همان لحظه، سه یا چهار بار به طرف دوربین برگشتم تا قیافهام در فیلم بیفتد و فکر میکنم که شما خندهام را دیدهاید. میخواستم ببینم خندهام در فیلم چهطور به نظر میرسد، و اگر اغراق نکرده باشم، به قدر کافی زیبا افتادهام...
#ویلیام_سارویان
#گرتا_گاربوی_عزیز
#علی_خورشیددوست
کتاب سروش، مجموعه داستانهای کوتاه
(چاپ اول، تهران: انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۸)
صفحات ۱۹۹ و ۲۰۰.
@Ab_o_Atash
گرِتا گاربوی عزیز! امیدوارم شما مرا در فیلم مستند و خبری اخیر آشوب دیترویت، که در آن سر من شکست، دیده باشید. من هرگز در کمپانی فورد کار نکرده بودم. روزی یکی از دوستانم خبر اعتصاب را به من داد. خوب، من هم آنروز کاری نداشتم که انجام بدهم. بنابراین با او راه افتادم، و رفتیم به طرف صحنه آشوب و داخل گروه کوچکی ایستادیم و شروع کردیم به صحبت از هر دری. حرفهای نسبتاً تندی را که زده میشد میشنیدم، اما من علاقهای به گوشدادن به این حرفها نداشتم؛
اصلاً فکر نمیکردیم که حادثهای در شرف وقوع است. وقتی که دیدم از اتومبیلها فیلم تهیه میشود، به نظرم رسید خب، الآن بهترین فرصت برای ظاهرشدن من در فیلم که همیشه آرزویش را داشتم دست داده، لذا شروع کردم به پرسهزدن در همان دوروبر، و منتظر برای امتحان اقبالم. من همیشه میدانستم که قیافهام طوری است که به درد فیلم میخورد و در پردهٔ سینما زیبا به نظر خواهد رسید. از این کار، بسیار راضی بودم، گرچه حادثه کوچکی یک هفته تمام روانه بیمارستانم کرد!
به محض اینکه مرخص شدم، به تماشاخانه کوچکی که در همسایگیام قرار داشت رفتم و فهمیدم که فیلم مستندی که در صحنهای از آن، من ظاهر شده بودم را نمایش میدهند. از اینرو، برای دیدن قیافه خودم به تماشاخانه رفتم. عظیم بود، با شکوه بود! اگر خوب به فیلم دقت کرده باشید، مرا به یاد میآورید، چون در فیلم، من همان مرد جوانی هستم که با چمدان فاستونی کوچک آبی، موقعی که دویدن و فرار شروع میشود، کلاهش از سرش میافتد. یادتان میآید؟ در همان لحظه، سه یا چهار بار به طرف دوربین برگشتم تا قیافهام در فیلم بیفتد و فکر میکنم که شما خندهام را دیدهاید. میخواستم ببینم خندهام در فیلم چهطور به نظر میرسد، و اگر اغراق نکرده باشم، به قدر کافی زیبا افتادهام...
#ویلیام_سارویان
#گرتا_گاربوی_عزیز
#علی_خورشیددوست
کتاب سروش، مجموعه داستانهای کوتاه
(چاپ اول، تهران: انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۸)
صفحات ۱۹۹ و ۲۰۰.
@Ab_o_Atash
👍1😁1
Forwarded from آب و آتش
✳️ نظر شهید صدر دربارهٔ همهپرسی نظام جمهوری اسلامی ایران
وقتی با این ملت بزرگ، یعنی ملت بزرگ مسلمان ایران که با جهاد ، خون و قهرمانی بینظیرش ، تاریخ اسلام را از نو نگاشت و نمونهای گویا و زنده از روزگار نخستین اسلام در تمامی عرصههای شجاعت و ایمان و حماسه، به جهان ارائه داد، سخن میگویم، احساس افتخاری بزرگ، مرا فرا میگیرد.
همچنین وقتی که این ملت را در برابر برههای عظیم که نه تنها نقطه عطفی در تاریخ این ملت، بلکه نقطه عطفی در حیات تمامی امت اسلامی به شمار میرود، مییابم، احساساتم عمق بیشتری مییابد. در این برهه، ملت مجاهد ایران بپا خواهد خاست تا به جمهوری اسلامی مطرح شده از طرف رهبری این قیام یعنی امام خمینی، رأی مثبت دهد و با این رأی مثبت، از نو بر ایمانش به اسلام، که قبلاً با دادن قربانیها و انواع ایثار و جهاد، اظهار کرده بود، تأکید ورزد و با کلمهٔ «#آری» که ملّت مجاهد ایران، به جمهوری اسلامی خواهد گفت، مرحله جدیدی را در حیات مسلمانان آغاز کند؛ مرحلهای که آنها را از تاریکیهای جاهلیت به نور توحید و از بهرهکشی انسان از انسان به بندگی خالصانه خداوند متعال رهبری کند که بنیاد حقیقی آزادی، عدالت و برابری را تشکیل میدهد … شریعت اسلامی گزینهای میان دو گزینه نیست، بلکه گزینهای است که انتخابی جز آن وجود ندارد؛ زیرا این شریعت، حکم و فرمان خدا بر روی زمین و قانونی است که جایگزینی ندارد. خداوند متعال فرموده است: «وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ». (و هیچ مرد و زن مؤمنی را نرسد که چون خدا و فرستادهاش به کاری فرمان دهند برای آنان در کارشان اختیاری باشد). اما امام خمینی چنین خواست که ملت مسلمان ایران، بار دیگر با آگاهی و قاطعیت، اختیار، اراده و شایستگی خود را برای تحمل بار این امانت بزرگ به اثبات برساند.
#سیدمحمدباقر_صدر
#اسلام_راهبر_زندگی
#مهدی_زندیه
انتشارات دارالصدر
ص۴۴.
@Ab_o_Atash
وقتی با این ملت بزرگ، یعنی ملت بزرگ مسلمان ایران که با جهاد ، خون و قهرمانی بینظیرش ، تاریخ اسلام را از نو نگاشت و نمونهای گویا و زنده از روزگار نخستین اسلام در تمامی عرصههای شجاعت و ایمان و حماسه، به جهان ارائه داد، سخن میگویم، احساس افتخاری بزرگ، مرا فرا میگیرد.
همچنین وقتی که این ملت را در برابر برههای عظیم که نه تنها نقطه عطفی در تاریخ این ملت، بلکه نقطه عطفی در حیات تمامی امت اسلامی به شمار میرود، مییابم، احساساتم عمق بیشتری مییابد. در این برهه، ملت مجاهد ایران بپا خواهد خاست تا به جمهوری اسلامی مطرح شده از طرف رهبری این قیام یعنی امام خمینی، رأی مثبت دهد و با این رأی مثبت، از نو بر ایمانش به اسلام، که قبلاً با دادن قربانیها و انواع ایثار و جهاد، اظهار کرده بود، تأکید ورزد و با کلمهٔ «#آری» که ملّت مجاهد ایران، به جمهوری اسلامی خواهد گفت، مرحله جدیدی را در حیات مسلمانان آغاز کند؛ مرحلهای که آنها را از تاریکیهای جاهلیت به نور توحید و از بهرهکشی انسان از انسان به بندگی خالصانه خداوند متعال رهبری کند که بنیاد حقیقی آزادی، عدالت و برابری را تشکیل میدهد … شریعت اسلامی گزینهای میان دو گزینه نیست، بلکه گزینهای است که انتخابی جز آن وجود ندارد؛ زیرا این شریعت، حکم و فرمان خدا بر روی زمین و قانونی است که جایگزینی ندارد. خداوند متعال فرموده است: «وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ». (و هیچ مرد و زن مؤمنی را نرسد که چون خدا و فرستادهاش به کاری فرمان دهند برای آنان در کارشان اختیاری باشد). اما امام خمینی چنین خواست که ملت مسلمان ایران، بار دیگر با آگاهی و قاطعیت، اختیار، اراده و شایستگی خود را برای تحمل بار این امانت بزرگ به اثبات برساند.
#سیدمحمدباقر_صدر
#اسلام_راهبر_زندگی
#مهدی_زندیه
انتشارات دارالصدر
ص۴۴.
@Ab_o_Atash
👍5❤2
✳️ مهربان با طبیعت
گردش که میرفتیم، با بچهها بلند میشد کیسه برمیداشت و آشغالهای کوه یا کنار رودخانه را تا جایی که میشد، جمع میکرد یا یادشان میداد که کناره رودخانه، دور و بر چشمه را سنگچین کنند. میگفت «وقتی از #طبیعت استفاده میکنی، بگذار طبیعت هم از تو استفاده کند.»
یک روز پیاده رفته بود مرکز، برگها ریخته، محوطه کثیف. یکی از افسرها هم سر تمیزکردن پادگان با سربازها درگیر شده بود. حسن خودش شروع میکند به جمعکردن برگها، از همان جلوی در. سربازها هم که میبینند مربی و فرماندهشان دارد کار میکند، شروع میکنند به تمیزکردن محوطه. حسن میگفت: «یکساعت بعد مرکز پیادهروی از تمیزی برق میزد.» میگفت: «این حرکت را از آن افسر اسکاتلندی یاد گرفتم که توی کوه، خودش خم شد و آشغالی را از زمین برداشت؛ به سربازش دستور نداد.»
#مرجان_فولادوند
#نیمه_پنهان_ماه_۱۲
#آبشناسان_به_روایت_همسر_شهید
#روایت_فتح
صفحات ۳۱ و ۳۶.
@Ab_o_Atash
گردش که میرفتیم، با بچهها بلند میشد کیسه برمیداشت و آشغالهای کوه یا کنار رودخانه را تا جایی که میشد، جمع میکرد یا یادشان میداد که کناره رودخانه، دور و بر چشمه را سنگچین کنند. میگفت «وقتی از #طبیعت استفاده میکنی، بگذار طبیعت هم از تو استفاده کند.»
یک روز پیاده رفته بود مرکز، برگها ریخته، محوطه کثیف. یکی از افسرها هم سر تمیزکردن پادگان با سربازها درگیر شده بود. حسن خودش شروع میکند به جمعکردن برگها، از همان جلوی در. سربازها هم که میبینند مربی و فرماندهشان دارد کار میکند، شروع میکنند به تمیزکردن محوطه. حسن میگفت: «یکساعت بعد مرکز پیادهروی از تمیزی برق میزد.» میگفت: «این حرکت را از آن افسر اسکاتلندی یاد گرفتم که توی کوه، خودش خم شد و آشغالی را از زمین برداشت؛ به سربازش دستور نداد.»
#مرجان_فولادوند
#نیمه_پنهان_ماه_۱۲
#آبشناسان_به_روایت_همسر_شهید
#روایت_فتح
صفحات ۳۱ و ۳۶.
@Ab_o_Atash
❤9
✳️ جاماندهها
آسمان ایران را به قصد فرودگاه جدّه ترک میکردیم که اعلام کردند؛ به دلیل نقص فنی باید برگردیم. برگشتیم و بعد از مدت کوتاهی نقص فنی رفع شد. کبوتری پروانهٔ هواپیما را از کار انداخته بود. حکمت این برگشت را آن لحظهای دریافتیم که دو خانم با چشمهای اشکآلود و نفسزنان سوار هواپیما شدند.
دعوتشدهها جا مانده بودند.
#فاطمه_کهربایی
#ناودان_طلا
(خاطرات و نکتههایی از عمره دانشجویی)
#کتاب_دانشجویی
صفحه ۸.
@Ab_o_Atash
آسمان ایران را به قصد فرودگاه جدّه ترک میکردیم که اعلام کردند؛ به دلیل نقص فنی باید برگردیم. برگشتیم و بعد از مدت کوتاهی نقص فنی رفع شد. کبوتری پروانهٔ هواپیما را از کار انداخته بود. حکمت این برگشت را آن لحظهای دریافتیم که دو خانم با چشمهای اشکآلود و نفسزنان سوار هواپیما شدند.
دعوتشدهها جا مانده بودند.
#فاطمه_کهربایی
#ناودان_طلا
(خاطرات و نکتههایی از عمره دانشجویی)
#کتاب_دانشجویی
صفحه ۸.
@Ab_o_Atash
❤12🥰1👌1
Forwarded from آب و آتش
✳️ حکمت بلاها
هر بلایی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زانِ توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
#پروین_اعتصامی
@Ab_o_Atash
هر بلایی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زانِ توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
#پروین_اعتصامی
@Ab_o_Atash
❤6
Forwarded from آب و آتش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 خوانش شعر زیبای #پروین_اعتصامی توسط رهبر فرزانه انقلاب در زمان بستری بودن در بیمارستان.
@Ab_o_Atash
@Ab_o_Atash
❤12
✳️ بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد
نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بِطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد
چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست؟ که این جانِ خونگرفته چو گُل
فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد
نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل، حافظ!
طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد
@Ab_o_Atash
چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد
نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بِطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد
چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست؟ که این جانِ خونگرفته چو گُل
فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد
نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل، حافظ!
طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد
@Ab_o_Atash
❤11👏1
✳️ اسوه اخلاق عملی در بیان یک عالم ربانی
تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امینالدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی داشتم. تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیرهای در میان دریاست!
امام جماعت، پیرمردی نورانی با عمامهای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را میشناسی؟ جواب داد: حاج شیخ #محمدحسین_زاهد هستند. استادِ حاجآقا #حقشناس و حاجآقا #مجتهدی.
من که از عظمت روحی و بزرگواری #شیخ_حسین_زاهد بسیار شنیده بودم، با دقت تمام به سخنانش گوش میکردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه میکردند.
ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان! رفقا! مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق میدانند و... اما رفقای عزیز! بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت.
از جای خود نیمخیز شدم تا بتوانم خوب ببینم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان میداد که بلوز قهوهای بر تنش بود. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود؛ #ابراهیم_هادی!
سخنانش برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کردهاند، چنین سخنی میگوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی میکند!؟
در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که...! او که سالها قبل از دنیا رفته!
هیجان زده از خواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد ۸۶ مطابق با بیستوهفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم «ص» بود.
#سلام_بر_ابراهیم
زندگینامه و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی
(چاپ چهلوهشتم، تهران: گروه فرهنگی و انتشارات شهید ابراهیم هادی، شهریور ۱۳۹۲)
صفحات ۹ و ۱۰.
@Ab_o_Atash
تابستان سال ۱۳۸۶ بود. در مسجد امینالدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی داشتم. تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم.
بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیرهای در میان دریاست!
امام جماعت، پیرمردی نورانی با عمامهای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را میشناسی؟ جواب داد: حاج شیخ #محمدحسین_زاهد هستند. استادِ حاجآقا #حقشناس و حاجآقا #مجتهدی.
من که از عظمت روحی و بزرگواری #شیخ_حسین_زاهد بسیار شنیده بودم، با دقت تمام به سخنانش گوش میکردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه میکردند.
ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان! رفقا! مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق میدانند و... اما رفقای عزیز! بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت.
از جای خود نیمخیز شدم تا بتوانم خوب ببینم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان میداد که بلوز قهوهای بر تنش بود. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود؛ #ابراهیم_هادی!
سخنانش برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کردهاند، چنین سخنی میگوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی میکند!؟
در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که...! او که سالها قبل از دنیا رفته!
هیجان زده از خواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد ۸۶ مطابق با بیستوهفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم «ص» بود.
#سلام_بر_ابراهیم
زندگینامه و خاطرات #شهید_ابراهیم_هادی
(چاپ چهلوهشتم، تهران: گروه فرهنگی و انتشارات شهید ابراهیم هادی، شهریور ۱۳۹۲)
صفحات ۹ و ۱۰.
@Ab_o_Atash
❤9👍1
✳️ در حاشیه درخواست همسر!
صبح در میان صحن، یکی از دوستانم را دیدم. گفت: «فلانی! اگر زن میخواهی مثل همیشه كه زیارت حبیب بن مظاهر را میخوانی، بعد از آن دو ركعت نماز و یك سوره یس به هدیه حبیب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه...»
گفتم: چه میگویی؟ گفت: همینطور است که میگویم؛ مجرب شده است.
من هم این کار را کردم. در وقت حاجت خواستن گفتم: «حبیب! من زن میخواهم كه با او به خوبی و خوشی زندگانی كنم نه آنكه طوق لعنت به گردن من بیندازی، و حال من را بسنج كه من از عهده مخارج خودم برنمیآیم تا چه رسد به زن و بچه كه حقیقتاً چاه ویل و حرص مجرّد و جهنّم دنیاست كه هر چه بگویی: «هل امتلئت؟ فتقول: هل من مزید؟»
یا حبیب! خوب چشمهایت را باز كن كه من گاهگاهی بیشام و ناهار ماندهام و رو نداشتهام كه از رفقا پول قرض كنم. با زن و بچه ممكن نیست كه صبر كنم به بیغذایی، و چیز به قرض خواستن از كوه اُحد بر من سنگینتر است. یا حبیب! من در وادی غیر ذی زرع ساكنم.... یا حبیب! این حاجت خواستن من از تو یك سرش شوخی و حصول تجربه است و سیاحتِ وقوع امر غیر عادی است.... چنانچه اینطور زن از دست تو برنمیآید، یك قدم راضی نیستم برای من برداری و قوز بالای قوز بسازی ها! من همهچیز را به تو گفتم. صاف و پوستكنده گفتم. یا زن برای من درست نكن كه همان خودم برای خودم بس است و یا اگر درست میكنی، بهقاعده و از همهجهت درست كن. والسلام علیكم و رحمتالله و بركاته.»
#آقانجفی_قوچانی
#سیاحت_شرق
انتشارات امیرکبیر
صفحه ۳۹۷.
@Ab_o_Atash
صبح در میان صحن، یکی از دوستانم را دیدم. گفت: «فلانی! اگر زن میخواهی مثل همیشه كه زیارت حبیب بن مظاهر را میخوانی، بعد از آن دو ركعت نماز و یك سوره یس به هدیه حبیب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه...»
گفتم: چه میگویی؟ گفت: همینطور است که میگویم؛ مجرب شده است.
من هم این کار را کردم. در وقت حاجت خواستن گفتم: «حبیب! من زن میخواهم كه با او به خوبی و خوشی زندگانی كنم نه آنكه طوق لعنت به گردن من بیندازی، و حال من را بسنج كه من از عهده مخارج خودم برنمیآیم تا چه رسد به زن و بچه كه حقیقتاً چاه ویل و حرص مجرّد و جهنّم دنیاست كه هر چه بگویی: «هل امتلئت؟ فتقول: هل من مزید؟»
یا حبیب! خوب چشمهایت را باز كن كه من گاهگاهی بیشام و ناهار ماندهام و رو نداشتهام كه از رفقا پول قرض كنم. با زن و بچه ممكن نیست كه صبر كنم به بیغذایی، و چیز به قرض خواستن از كوه اُحد بر من سنگینتر است. یا حبیب! من در وادی غیر ذی زرع ساكنم.... یا حبیب! این حاجت خواستن من از تو یك سرش شوخی و حصول تجربه است و سیاحتِ وقوع امر غیر عادی است.... چنانچه اینطور زن از دست تو برنمیآید، یك قدم راضی نیستم برای من برداری و قوز بالای قوز بسازی ها! من همهچیز را به تو گفتم. صاف و پوستكنده گفتم. یا زن برای من درست نكن كه همان خودم برای خودم بس است و یا اگر درست میكنی، بهقاعده و از همهجهت درست كن. والسلام علیكم و رحمتالله و بركاته.»
#آقانجفی_قوچانی
#سیاحت_شرق
انتشارات امیرکبیر
صفحه ۳۹۷.
@Ab_o_Atash
❤8👍3😁1🤔1
✳ «قلم» و «شمشیر» لازمه صدارت بود
از وسایل صدارت، یکی قلم بود. در نقاشیها صدر را با طغرایی لایِ شالِ کمر و دواتی در دست نشان میدادند. توانِ قلم، معیار اصلی صدارت بود و ابزارِ دیگر شمشیر. بعضی از صدور ذوالریاستین بودند، هم شمشیر داشتند و هم خط و ربط. ابزارِ صدارتِ قائممقام اما نامههایش بود و از طریقِ نامههایش جوری القای قدرت میکرد که از شمشیرِ کسان برنمیآمد. این قدرت چنان بود که دیگران را به خیال انداخت که قائممقام در نوشتههایش سحر میکند و البته خودِ قائممقام هم از این خیال تبری نمیجسته. این القای قدرت سیمیای او نیست بلکه احاطه او بر داستانهای متواتر و احادیثِ صدرِ اسلام و رسایل مرسل و نکتهسنجی و استفاده بجای اوست که جادو میکند. اینها را مضاف کنید به عربیدانیِ مفصلِ قائممقام.
#خداوندگار_لحن
نامههای تازهیاب قائممقام فراهانی
#محمد_طلوعی
#محمدرضا_بهزادی
#محمد_میرزاخانی
نشر پرنده
صفحه ۷.
@Ab_o_Atash
از وسایل صدارت، یکی قلم بود. در نقاشیها صدر را با طغرایی لایِ شالِ کمر و دواتی در دست نشان میدادند. توانِ قلم، معیار اصلی صدارت بود و ابزارِ دیگر شمشیر. بعضی از صدور ذوالریاستین بودند، هم شمشیر داشتند و هم خط و ربط. ابزارِ صدارتِ قائممقام اما نامههایش بود و از طریقِ نامههایش جوری القای قدرت میکرد که از شمشیرِ کسان برنمیآمد. این قدرت چنان بود که دیگران را به خیال انداخت که قائممقام در نوشتههایش سحر میکند و البته خودِ قائممقام هم از این خیال تبری نمیجسته. این القای قدرت سیمیای او نیست بلکه احاطه او بر داستانهای متواتر و احادیثِ صدرِ اسلام و رسایل مرسل و نکتهسنجی و استفاده بجای اوست که جادو میکند. اینها را مضاف کنید به عربیدانیِ مفصلِ قائممقام.
#خداوندگار_لحن
نامههای تازهیاب قائممقام فراهانی
#محمد_طلوعی
#محمدرضا_بهزادی
#محمد_میرزاخانی
نشر پرنده
صفحه ۷.
@Ab_o_Atash
👍5❤1
✳️ از این واقعیت نترسیم
چرا ما از اثبات مغایرت بین حکومت اسلامی و دموکراسی میهراسیم؟ زیرا هنوز در فضای فرهنگی غرب نفس میکشیم و در تبلیغات جهانی غرب، حکم بر این قرار گرفته است که «هر چه غیرِ دموکراسی است، استبداد است.» خیر، این چنین نیست. دموکراسی -حکومت مردم- در برابر تئوکراسی -حکومت خدا- ست و حکومت خدا لزوماً غیر مردمی نیست، چنانکه دموکراسی در غرب نیز به اعتقاد ما اکنون در یک «حاکمیت استبدادی پنهان» صورت بسته است.
#سیدمرتضی_آوینی
#آغازی_بر_یک_پایان
نشر واحه
صفحه ۵۸.
@Ab_o_Atash
چرا ما از اثبات مغایرت بین حکومت اسلامی و دموکراسی میهراسیم؟ زیرا هنوز در فضای فرهنگی غرب نفس میکشیم و در تبلیغات جهانی غرب، حکم بر این قرار گرفته است که «هر چه غیرِ دموکراسی است، استبداد است.» خیر، این چنین نیست. دموکراسی -حکومت مردم- در برابر تئوکراسی -حکومت خدا- ست و حکومت خدا لزوماً غیر مردمی نیست، چنانکه دموکراسی در غرب نیز به اعتقاد ما اکنون در یک «حاکمیت استبدادی پنهان» صورت بسته است.
#سیدمرتضی_آوینی
#آغازی_بر_یک_پایان
نشر واحه
صفحه ۵۸.
@Ab_o_Atash
👍16👌1
✳ رفتگرهای محله صیاد
این را سردار قالیباف برایم تعریف کرد. گفت: «صیاد سه چهار ماه قبل شهادتش به من زنگ زد که فلانکس از رفتگرهای محلشون گرفتاره. بسیجیه. سابقه چند ماه داوطلبانه در جبهه داره. این سابقه رو براش زنده کنید و به زندگیش برسید.»
میگفت: «من رسیدگی کردم و بعد رفتم پیش صیاد. باهاش شوخی کردم. گفتم راستش رو بگید. شما چه ارتباطی دارید با رفتگرها؟»
[شهید صیاد] یک وقتی را گذاشته بود برای رفتگرهای محلهاش. میآمدند پیشش و دردشان را میگفتند.
#از_چشمها
جلد هفتم
شهید #علی_صیاد_شیرازی
انتشارات روایت فتح
صفحه ۱۲۸.
@Ab_o_Atash
این را سردار قالیباف برایم تعریف کرد. گفت: «صیاد سه چهار ماه قبل شهادتش به من زنگ زد که فلانکس از رفتگرهای محلشون گرفتاره. بسیجیه. سابقه چند ماه داوطلبانه در جبهه داره. این سابقه رو براش زنده کنید و به زندگیش برسید.»
میگفت: «من رسیدگی کردم و بعد رفتم پیش صیاد. باهاش شوخی کردم. گفتم راستش رو بگید. شما چه ارتباطی دارید با رفتگرها؟»
[شهید صیاد] یک وقتی را گذاشته بود برای رفتگرهای محلهاش. میآمدند پیشش و دردشان را میگفتند.
#از_چشمها
جلد هفتم
شهید #علی_صیاد_شیرازی
انتشارات روایت فتح
صفحه ۱۲۸.
@Ab_o_Atash
❤10😢5😁1
Forwarded from آب و آتش
✳️ آموزش آدمکشی!
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همهروز
یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعدهٔ خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن
برخیز و در سرای در بند
بنشین و قبای بسته وا کن
آن را که هلاک میپسندی
روزی دو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
سعدی! چو حریف ناگزیر است
تن در ده و چشم، در قضا کن
شمشیر که میزند سپر باش
دشنام که میدهد دعا کن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همهروز، گو جفا کن
#سعدی_شیرازی
@Ab_o_Atash
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همهروز
یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعدهٔ خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن
برخیز و در سرای در بند
بنشین و قبای بسته وا کن
آن را که هلاک میپسندی
روزی دو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
سعدی! چو حریف ناگزیر است
تن در ده و چشم، در قضا کن
شمشیر که میزند سپر باش
دشنام که میدهد دعا کن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همهروز، گو جفا کن
#سعدی_شیرازی
@Ab_o_Atash
❤6
✳️ خاطرهای درباره بنیانگذار پارک ساعی تهران
من یک همشهری داشتم به نام «فریدون بهمنیار». مردی تحصیلکرده و باسواد. پدرش مرحوم احمد بهمنیار (دهقان کرمانی) از رجال صاحبنام و از استادان کمنظیر فارسی و عربی بود و سالها در تبعید و زندان مبارزه با انگلیسها گذرانده بود و روزنامه «فکر آزاد» را در مشهد منتشر میکرد و از هواداران «کلنل محمدتقیخان پسیان» بود. فرزند او فریدون بهمنیار که تحصیلکرده فرانسه بود، در ایران به کارهای فرهنگی و صنعتی پرداخت.
فریدون بهمنیار در حین خدمت گرفتار بیماری درد کمر سخت شد، بهطوری که بهکلی از حرکت افتاد و پاها فلج شد، و حتی برای انجام ضروریترین احتیاجات آدمی، محتاج کمک غیر بود و این بیماری او نزدیک بیست سال طول کشید.
نکته مهم اینکه فریدون بهمنیار - که تربیتشده چنان پدری بود- دارای ایمانی محکم و اعتقادی سخت بود و به همین سبب همیشه خندان و خوشسخن بود و اغلب خدای را شکر میکرد و من واقعاً تعجب میکردم که آدمی با اینهمه گرفتاری و بیماری دهبیست ساله و ملازم دائمی بستر بودن، تا چه حد ذاکر و شاکر پروردگار است! یکروز از او پرسیدم: شما همیشه چنین راضی به قضای حق بودهاید؟ او گفت: آری، و آنچه که به خاطر میآورم، تنها یک یا حداکثر دوبار پیش آمد که هیچکس در خانه نبود و من احتیاج به جابهجاشدن داشتم، و در حالی که بسختی از درد مینالیدم، رو به آسمان کردم و گفتم: «خداوندا! کاش آنروز به من آن حالت را کرامت نمیفرمودی که من با رضای خاطر از سفر خود انصراف حاصل کنم!»
از او خواستم توضیح بیشتری بدهد و او گفت: «وقتی تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود.
چندین روز به مهمانی و دیدوبازدید گذشت. چون در تهران کارداشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم. آنروزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماهای نظامی از نوع داکوتا، هفتهای یکبار روزهای پنجشنبه به تهران میآمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خویشها اصرار داشتند که من هفتهای دیگر هم بمانم تا به اطراف شهر برویم ولی نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه بدرقه من آمدند. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم، همه صندلیها پر بود. در همینوقت مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همانطور ایستاده، خطاب به مسافران گفت: «آقایان! آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته دیگر در شیراز بماند و در بهترین هتل شیراز مهمان من باشد؟»
تقاضا عجیب بود، و البته کسی جوابی نداد. آنمرد دوباره تکرار کرد: «آقایان! من در وزارت کشاورزی هستم، و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیئت بزرگ هلندی در تهران داریم و میدانید که با اتومبیل نمیتوان شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید. تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.»
بهمنیار گفت: من از جای برخاستم و گفتم: «بفرمایید! مخارج هم لازم نیست؛ چون من مهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشتهاند که این هفته به تهران نروم، ولی من از آنها جدا شدهام. حالا برمیگردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.» بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که بدرقه آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس بهجای من عازم تهران شد.
خواهید گفت گلایه من از خداوند متعال چه بود؟ گله این بود که آن هواپیمای جنگی داکوتا که روزی نبود در گوشه و کنار عالم و خصوصاً ایام جنگ [جهانی] یکیدوتا از اینها سقوط نکند و به همین دلیل روزنامهها به آن «تابوت پرنده» لقب داده بودند! هرگز به تهران نرسید، و در نزدیکیهای ساوه موتورش از کارافتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران و آن مهندس عالیمقام که به آن اصرار، مسافر آن شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت و اسمش «کریم ساعی» بود، از میان رفتند.
مهندس بهمنیار گفت: به خداوند نالیدم که آنروز چرا به من امر فرمودی که صندلی خود را به مهندس ساعی واگذار کنم؟! البته سالهاست که از آن ناشکری خود استغفار میکنم.
مهندس کریم ساعی که در دانشکده کشاورزی تحولات مهم ایجاد کرد، بنیانگذار پارک جنگلی بزرگی در منطقه بیابانی بین شمیران و تهران در ایستگاه آبشار بود که هنوز به نام او به «پارک ساعی» معروف است.
#محمدابراهیم_باستانی_پاریزی
روزنامه اطلاعات
شماره ۲۱۶۴۵
صفحه ۶ – با تلخیص.
@Ab_o_Atash
من یک همشهری داشتم به نام «فریدون بهمنیار». مردی تحصیلکرده و باسواد. پدرش مرحوم احمد بهمنیار (دهقان کرمانی) از رجال صاحبنام و از استادان کمنظیر فارسی و عربی بود و سالها در تبعید و زندان مبارزه با انگلیسها گذرانده بود و روزنامه «فکر آزاد» را در مشهد منتشر میکرد و از هواداران «کلنل محمدتقیخان پسیان» بود. فرزند او فریدون بهمنیار که تحصیلکرده فرانسه بود، در ایران به کارهای فرهنگی و صنعتی پرداخت.
فریدون بهمنیار در حین خدمت گرفتار بیماری درد کمر سخت شد، بهطوری که بهکلی از حرکت افتاد و پاها فلج شد، و حتی برای انجام ضروریترین احتیاجات آدمی، محتاج کمک غیر بود و این بیماری او نزدیک بیست سال طول کشید.
نکته مهم اینکه فریدون بهمنیار - که تربیتشده چنان پدری بود- دارای ایمانی محکم و اعتقادی سخت بود و به همین سبب همیشه خندان و خوشسخن بود و اغلب خدای را شکر میکرد و من واقعاً تعجب میکردم که آدمی با اینهمه گرفتاری و بیماری دهبیست ساله و ملازم دائمی بستر بودن، تا چه حد ذاکر و شاکر پروردگار است! یکروز از او پرسیدم: شما همیشه چنین راضی به قضای حق بودهاید؟ او گفت: آری، و آنچه که به خاطر میآورم، تنها یک یا حداکثر دوبار پیش آمد که هیچکس در خانه نبود و من احتیاج به جابهجاشدن داشتم، و در حالی که بسختی از درد مینالیدم، رو به آسمان کردم و گفتم: «خداوندا! کاش آنروز به من آن حالت را کرامت نمیفرمودی که من با رضای خاطر از سفر خود انصراف حاصل کنم!»
از او خواستم توضیح بیشتری بدهد و او گفت: «وقتی تحصیلات خود را در فرنگ تمام کردم، جوانی بودم آراسته و شاداب و در بازگشت به ایران، برای بازدید بعضی آشنایان سفری به شیراز کردم که فصل مناسب گردش بود.
چندین روز به مهمانی و دیدوبازدید گذشت. چون در تهران کارداشتم، یک بلیت هواپیما خریدم که از شیراز با هواپیما به تهران بیایم. آنروزها هنوز سرویس هواپیمایی منظم در شهرهای ایران وجود نداشت و تنها بعضی هواپیماهای نظامی از نوع داکوتا، هفتهای یکبار روزهای پنجشنبه به تهران میآمد. من بلیت گرفتم و به فرودگاه رفتم. قوم و خویشها اصرار داشتند که من هفتهای دیگر هم بمانم تا به اطراف شهر برویم ولی نپذیرفتم و آنها نیز تا فرودگاه بدرقه من آمدند. روی صندلی هواپیما نشستم و کمربند بستم، همه صندلیها پر بود. در همینوقت مردی بلندقد و زیباروی از در هواپیما به درون آمد و همانطور ایستاده، خطاب به مسافران گفت: «آقایان! آیا کسی هست که برای سفر به تهران شتاب نداشته باشد و بخواهد یک هفته دیگر در شیراز بماند و در بهترین هتل شیراز مهمان من باشد؟»
تقاضا عجیب بود، و البته کسی جوابی نداد. آنمرد دوباره تکرار کرد: «آقایان! من در وزارت کشاورزی هستم، و روز شنبه یک جلسه مهم برای دفع آفات و ملخ با یک هیئت بزرگ هلندی در تهران داریم و میدانید که با اتومبیل نمیتوان شنبه به تهران رسید. اگر کسی هست که شتاب سفر تهران را نداشته باشد، جای خود را به من بدهد و با هواپیمای هفته بعد به تهران بیاید. تمام این هفته را مهمان من خواهد بود.»
بهمنیار گفت: من از جای برخاستم و گفتم: «بفرمایید! مخارج هم لازم نیست؛ چون من مهمان بستگان خود در شیراز هستم و آنها هم اصرار داشتهاند که این هفته به تهران نروم، ولی من از آنها جدا شدهام. حالا برمیگردم و هفته بعد به تهران خواهم رفت.» بدین طریق من پیاده شدم و با آنها که بدرقه آمده بودند، دوباره به شیراز برگشتم و آن مهندس بهجای من عازم تهران شد.
خواهید گفت گلایه من از خداوند متعال چه بود؟ گله این بود که آن هواپیمای جنگی داکوتا که روزی نبود در گوشه و کنار عالم و خصوصاً ایام جنگ [جهانی] یکیدوتا از اینها سقوط نکند و به همین دلیل روزنامهها به آن «تابوت پرنده» لقب داده بودند! هرگز به تهران نرسید، و در نزدیکیهای ساوه موتورش از کارافتاد و سقوط کرد و همه آن مسافران و آن مهندس عالیمقام که به آن اصرار، مسافر آن شد و در وزارت کشاورزی مقامی بزرگ داشت و اسمش «کریم ساعی» بود، از میان رفتند.
مهندس بهمنیار گفت: به خداوند نالیدم که آنروز چرا به من امر فرمودی که صندلی خود را به مهندس ساعی واگذار کنم؟! البته سالهاست که از آن ناشکری خود استغفار میکنم.
مهندس کریم ساعی که در دانشکده کشاورزی تحولات مهم ایجاد کرد، بنیانگذار پارک جنگلی بزرگی در منطقه بیابانی بین شمیران و تهران در ایستگاه آبشار بود که هنوز به نام او به «پارک ساعی» معروف است.
#محمدابراهیم_باستانی_پاریزی
روزنامه اطلاعات
شماره ۲۱۶۴۵
صفحه ۶ – با تلخیص.
@Ab_o_Atash
👍4👏1