✳️ حسن روحانی: حجاب اجباری در ایران کار من بود
بعد از انتقاد علمای قم به وضع حجاب سال ۵۷ و با وجود مخالفتهای مردم و زنان بیحجاب جامعه، با نظر مثبت من، تصمیم گرفتیم حجاب را الزامی کنیم و طرح «اجباریشدن حجاب» در ارتش به عهده من بود که به همه دژبانها گفتم هیچ زن بیحجابی را از فردا راه ندهید.
در گام اول، همه زنان کارمند مستقر در ستاد مشترک ارتش را که نزدیک به ۳۰ نفر بودند، جمع کردم و پس از گفتوگو با آنان قرار گذاشتیم از فردای آنروز با روسری در محل کار حاضر شوند.
زنان کارمند که همگی بجز دو یا سه نفر بیحجاب بودند، شروع کردند به غر زدن و «شلوغ کردن»، ولی من «محکم» ایستادم و گفتم: از فردا صبح، «دژبان» مقابل درب ورودی موظف است از ورود خانمهای بیحجاب به محوطه ستاد مشترک ارتش جلوگیری کند.
#حسن_روحانی
#خاطرات
(چاپ اول، تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، بهار ۱۳۸۸)
جلد ۱، صفحات ۵۷۱ و ۵۷۲.
@Ab_o_Atash
بعد از انتقاد علمای قم به وضع حجاب سال ۵۷ و با وجود مخالفتهای مردم و زنان بیحجاب جامعه، با نظر مثبت من، تصمیم گرفتیم حجاب را الزامی کنیم و طرح «اجباریشدن حجاب» در ارتش به عهده من بود که به همه دژبانها گفتم هیچ زن بیحجابی را از فردا راه ندهید.
در گام اول، همه زنان کارمند مستقر در ستاد مشترک ارتش را که نزدیک به ۳۰ نفر بودند، جمع کردم و پس از گفتوگو با آنان قرار گذاشتیم از فردای آنروز با روسری در محل کار حاضر شوند.
زنان کارمند که همگی بجز دو یا سه نفر بیحجاب بودند، شروع کردند به غر زدن و «شلوغ کردن»، ولی من «محکم» ایستادم و گفتم: از فردا صبح، «دژبان» مقابل درب ورودی موظف است از ورود خانمهای بیحجاب به محوطه ستاد مشترک ارتش جلوگیری کند.
#حسن_روحانی
#خاطرات
(چاپ اول، تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، بهار ۱۳۸۸)
جلد ۱، صفحات ۵۷۱ و ۵۷۲.
@Ab_o_Atash
👎1🙏1👌1
✳️ با کتابهای شریعتی چادری و انقلابی شدم
پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر میکردیم، همهچیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرِ منوچهر- ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم میگفت: «هر کار میخواهید بکنید، بکنید؛ فقط سالم زندگی کنید.»
۱۴، ۱۵ سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای ۵۶، ۵۷. هزارویک فرقه باب بود و میخواستم بدانم این چیزها که میشنوم و میبینم یعنی چه.
از کتابهای #تودهایها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس میکردم و دوستش داشتم. نمیتوانستم باور کنم نیست. نمیتوانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتابهاشان را نخواندم. کتابهای #منافقین، از شکنجههایی که میشدند مینوشتند. از این کارشان بدم میآمد. با خودم قرار گذاشتم اول، «اسلام» را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقهها.
به هوای درس خواندن، با دوستان مینشستیم کتابهای #دکتر_شریعتی را میخواندیم. کمکم دوست داشتم #حجاب داشته باشم. مادرم از حجاب خوشش نمیآمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میروم زیارت، #چادر بدوزد. هرروز چادرم را تا میکردم، میگذاشتم ته کیفم، کتابهایم را میچیدم روش. از خانه که میآمدم بیرون، سرم میکردم تا وقتی برمیگشتم.
آن سالها، چادر یک موضع سیاسی بود. خانوادهام از سیاسی شدن خوششان نمیآمد. پدر میگفت: «من ته ماجرا را میبینم، شما شر و شورش را.» اما من #انقلابی شده بودم...
#مریم_برادران
#منوچهر_مدق_به_روایت_همسر_شهید
#فرشته_ملکی
اینک شوکران، جلد یک
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات روایت فتح، ۱۳۹۳)
صفحات ۱۱ و ۱۲.
@Ab_o_Atash
پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر میکردیم، همهچیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرِ منوچهر- ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم میگفت: «هر کار میخواهید بکنید، بکنید؛ فقط سالم زندگی کنید.»
۱۴، ۱۵ سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای ۵۶، ۵۷. هزارویک فرقه باب بود و میخواستم بدانم این چیزها که میشنوم و میبینم یعنی چه.
از کتابهای #تودهایها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس میکردم و دوستش داشتم. نمیتوانستم باور کنم نیست. نمیتوانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتابهاشان را نخواندم. کتابهای #منافقین، از شکنجههایی که میشدند مینوشتند. از این کارشان بدم میآمد. با خودم قرار گذاشتم اول، «اسلام» را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقهها.
به هوای درس خواندن، با دوستان مینشستیم کتابهای #دکتر_شریعتی را میخواندیم. کمکم دوست داشتم #حجاب داشته باشم. مادرم از حجاب خوشش نمیآمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میروم زیارت، #چادر بدوزد. هرروز چادرم را تا میکردم، میگذاشتم ته کیفم، کتابهایم را میچیدم روش. از خانه که میآمدم بیرون، سرم میکردم تا وقتی برمیگشتم.
آن سالها، چادر یک موضع سیاسی بود. خانوادهام از سیاسی شدن خوششان نمیآمد. پدر میگفت: «من ته ماجرا را میبینم، شما شر و شورش را.» اما من #انقلابی شده بودم...
#مریم_برادران
#منوچهر_مدق_به_روایت_همسر_شهید
#فرشته_ملکی
اینک شوکران، جلد یک
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات روایت فتح، ۱۳۹۳)
صفحات ۱۱ و ۱۲.
@Ab_o_Atash
❤4