Telegram Web
On a bridal night we were getting ready to go to the front, I was with him preparing the wedding. When we finished, I ask permission to leave but Mr. Hussein caught my hand , saying:

-Where are you going, my brother?

I tried to hide it from him without success
-I have to go to the front, two hours from now, to the Tharthar area.

-What about me ?

-You must stay with your wife to complete the wedding ceremony preparations.

He refused to complete my words with him saying:
-I cannot stay here. You must speak with my father to allow me to accompany you

-Not possible, we have completed the preparations and invited friends and relatives, and prepared for lunch!

-He put his hand on my shoulder and told me with eyes covered in tears: I am waiting for these moments impatiently! You want me to stay!

-Dear, the situation never allows you to join us, and postpone the wedding!

Finally gave up, hugged me and kissed me with warmly , saying:
-Don’t worry, I know what should i do !

He smiled and raised his hand to greet me, saying goodbye.
Two days after his wedding he joined us, and after one week he was honored with martyrdom.

Narrator: martyr’s friend

Today we remember the martyrdom
of
Hussain Sami Mousawi
Birth Date: 1992
Birth place:Basra
Martyrdom place: Anbar
Martyrdom Date : 13-Jan -2016
شهید حسین سامی الموسوی
ولادت: ۱۳۷۱ بصره
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ استان انبار

درست یک شب قبل از عروسیش بود که فرمان پیوستن ما به جبهه الانبار رسید. آن موقع من در گیر و دار برگزاری مراسم عروسی بودم. تا کارها تمام شد عذر خواستم که بروم؛ اما سید حسین دستم را گرفت و گفت:

حسين :برادر کجا می‌روی؟

خواستم قضیه‌ی جبهه را از او پنهان کنم ولی فایده‌ای نداشت و سرانجام تسلیمش شدم!

فرمان پیوستن به جبهه الانبار رسیده، فقط دو ساعت فرصت هست

حسين:پس این‌طور! حالا من چه کنم برادر؟

تو می‌مانی تا جشن عروسیت تمام شود و از شریک جدید زندگی‌ات اجازه مى گیری!
(حرفم را به شدت قطع کرد) و گفت:

حسين:من نمی‌توانم اینجا بمانم! باید با پدرم صحبت کنم تا با همراهیم با شما موافقت کند.

گفتم:
برادر! ما بین دوستان و آشنایان و فامیل کارت عروسی پخش کرده‌ایم! همه چیز را آماده کرده‌ایم و ناهار ولیمه‌ برای فردا تدارک دیده‌ایم و قرار است مهمان‌ها بیایند!

حسين:پس عروسی را عقب می‌اندازیم!

دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با چشمان پر اشک حسين گفت:
التماست می‌کنم، من بی‌صبرانه چشم انتظار رسیدن همین لحظه‌های حمله بودم، چطور از من می‌خواهی که بمانم؟

گفتم:
عزیزِ برادر، من احساست را درک می‌کنم اما شرایط اصلا برای آمدن تو به جبهه و عقب انداختن عروسی فراهم نیست!
ملتمسانه به من نگاه کرد، بعد با حرارت مرا در آغوش گرفت و بوسید؛ سپس گفت:

حسين:نگران نباش، من می‌دانم چگونه در بروم.

منظورت چیست؟! از من می‌خواهی چکار کنم؟
همان لبخند همیشگی‌اش را بر لب زد و برایم دست تکان داد؛ سپس دست به کار شدیم!
او سرانجام دو روز بعد از جشن عروسیش به ما پیوست، و درست یک هفته بعد به شرف شهادت نائل شد...

روايتگر: رفیق شهید
تمر علينا ذكرى استشهاد
الشهيد حسين سامي الموسوي
الولادة :البصرة 1992
الشهادة : الثرثار 2016/1/13

في ليلة زفافه جاء الامر بالتحاقنا إلى قاطع الثرثار،
وكنت حينها في الحفل الذي أقمناه للزفاف ،
وعندما انتهى الحفل استأذنت بالانصراف
لكن السيد حسين مسك بيدي
وقال:
- إلى أين اي أخي؟

أردت أن أخفي عنه الامر ولكن من دون جدوى،
فقلت:
- جاء امر أن التحق بعد ساعتين إلى قاطع الثرثار.

- ها، وأنا؟

-انت تبقى لتُكمل حفل زفافك وتكمل إجازتك مع شريكة حياتك الجديدة.

قاطعني برفض تام وقال:
لا يمكنني أن أبقى هنا ، لابد أن تتكلم مع أبي لكي يوافق على أن ألتحق معكم.

فقلت:
ّ - لقد وزعنا بطاقات العرس على الأقرباء والاصدقاء وجهزنا جميع التجهيزات ووليمة الغداء للضيوف فكيف نؤجل الزفاف!

وضع يده على كتفي وقال بعيون مغمورة بالدموع

- أرجوك، أنا أنتظر لحظات الهجوم بفائق الصبر فكيف تريدني أن أبقى؟

فقلت:
- حبيبي، أنا أشعر بشعورك لكن الوضع جداً
لا يسمح لك بالالتحاق وتأجيل الزفاف.
فنظر إلي مستسلماً وعانقني وقبلني بحرارة

ثم قال :

- لا عليك، أنا أعرف كيف أتصرف.
- ها، ماذا تقصد؟
ماذا تريد أن تفعل؟!
تبسم ابتسامته المعهودة ورفع يده مودعاً.. وانطلقنا.
بعد يومين من حفل زفافه التحق بنا، وبعد سبعة أيام نال شرف الشهادة.

الراوي: صديق الشهيد

يمكنكم التواصل معنا عبر بوت القناة
@FRAGRANT1_BOT👈
He was wounded several times in the battles of the liberation of Iraq, and from it he was fasting and bleeding a lot of blood and he did not leave the battlefield.
The martyr's mother says:
Just before his last joining, I was looking at him praying, and I heard my vibrations of his voice calling for a sad heartache (My God is the greatest of this sin that made me so far from martyrdom, even though I had three injuries in your path!)
I do not hide from you at that time how much his prayers hurt me, in the end I am a mother and the mother’s heart cannot stand the separation of the son, and Abbas’s condition that night
You deferred to me, because I saw him in the way of flying, with an amazing trend! .
_ Catch up and leave us, but this time is different, not every time. He went and his looks did not go away. I was stuck in my memory. It was heavy and slow. He wanted to fill his soul with us bye.
he went to the makhoul mountains and get martyerd in that area( Al-ash area) after a missile fell
They told us that he was martyred, yes, his prayer was answered and his dream came true. He left and left the crown of pride and dignity, four children and a wife as a necklace encircling our necks.

Today we remember the martyrdom
of
Abbas Hashem al-Fesalawi
Birth Date:1984
Birth place: Basra
Martyrdom place: Makhoul Mountains
Martyrdom Date : 17-Jan-2016
سالگرد شهادت
شهيد عباس هاشم فيصلاوى
ولادت : استان بصره ۱۳۶۳
شهادت : كوهستان مكحول ۱۳۹۴/١٠/٢٧

چند بار در معارک فتح عراق زخمی شد ودر بعضی از معارک نیز روزه بود و خون زیادی را از دست داد ، ولی دست از معرکه بر نداشت وبه جنگ خود ادامه داد.
مادر شهید میگوید:
قبل از رفتن آخرش به جبهه مشغول نماز بود و من به او خیره شدم،که به گوش خود شنیدم با قلبی غمگین خدا را دعا می کرد
(خداوندا این چه گناهيست که مرا از شهادت به این حد دور کرده،با این که سه بار مجروح شدم باز زنده مانده ام)
از شما چه پنهان آن وقت خیلی دعای او مرا ناراحت کرد،خوب درنتیجه من یک مادرم وقلب مادر طاقت فراق پسرش را ندارد،وحال عباس درآن شب با این روح سرگردان و این توجه عجیب خیلی نگرانم کرد! .
روز رفتن فرا رسید وبرای رفتن ازما خداحافظی کرد ولی این بار مثل همیشه نبود، رفت ولی نظرات آرام و سنگینش در یادم ماند،به منطقه كوهستان مکحول ودقیقاً پاكسازى نقطه"عش"رفت،ودر آنجا عباس در اثر خمپاره به شهادت رسید!
به ماخبر رساندند که عباس شهید شد ،بله بالاخره خوابش تعبیر و دعای او مجاب شد.
رفت وتاج عزت وکرامت باهمسر و چهار بچه همانند گردنبندی به جای گذاشت
تمر علينا ذكرى استشهاد
الشهيد عباس هاشم الفيصلاوي
الولادة: البصرة 1984
الشهادة 17-1-2016جبال مكحول

أصيب عدة مرات في معارك تحرير العراق و منها كان صائماً ونزف الكثير من الدماء ولم يترك أرض المعركة.
والدة الشهيد تقول:
قبيل التحاقهُ الاخير كنت أنظر إليه وهو يصلي، ووصلت إلى مسمعي ذبذبات صوته ينادي بلوعة قلب حزين ( الهي ماعظم هذا الذنب الذي جعلني بعيد عن الشهادة الى هذه الدرجة، رغم بلوغي ثلاثة أصابات في سبيلك! )
لا أخفيكم وقتها كم آلمني دعاءه ،في النهاية أنا أم وقلب الام لايطيق فراق الابن ،وحالة عباس تلك الليلة
أوجلتني لما رأيته فيه من روح محلقه بتوجه عجيب! .
حان اللحاق ودعنا لكن هذه المرة تختلف ليس ككل مرة، مضى ونظراته لم تمض بقيت عالقه في ذاكرتي كانت ثقيلة وبطيئة ،أراد أن يشبع روحه منا وداع ،ذهب الى منطقة جبال مكحول وبالتحديد تحرير نقطة العش هناك لقى عباس الشهادة أثر سقوط قذيفة هاون !
أخبرونا أنه أستشهد نعم أُستجيبت دعوته وتحقق حلمه ، رحل وترك لنا تاج العزة والكرامة وأربعة أطفال وزوجة كقلادة تطوق رقابنا أمانة .

يمكنكم التواصل معنا عبر بوت القناة
@FRAGRANT1_BOT👈
I told him: "You can't go, because you don't have military priorities and use of weapons!". He looked at me a little and then said:

"I will join courses on how to fight and use weapons."

"But that takes time and you want to go now!"

"Don't worry, I will work on organizing volunteers and join into a life with them until I am ready to fight."

"A young man like you has airlines and speaks four languages. What makes him think about going to the battlefront and leaving this luxury?!"

He smiled quietly, then said:
"Do you agree with me that everyone will die?"

"Yes .."

"So be it for God’s sake, what is wrong with you? Is there a way to die better than being a martyr for God?"

After that he joined the front and won the honor of martyrdom.
His friends tells me that his work on the battlefront was in engineering the field, that is, he was entering before the storming forces and dismantling the bombs and then the forces enters after him!
They say that he won the honor of martyrdom by a bomb that he wanted to dismantle, and it exploded on him.

Narrator: The martyr's brother

Today we remember the martyrdom
of

Hussein Imad Al-Hajjaj
Birth Date: 1984
Birth Place: Iraq - Basra
Martyrdom Date: 23-Jan-2015
Martyrdom Place: Diyala
سالگرد شهادت
شهید حسین عماد الحجاج
متولد: ۱۳۶۳
شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۳

به او گفتم تو برای رفتن آماده نیستی، تو از ساده‌ترین اطلاعات نظامی هم سر در نمیاوری و شناختی به کار با اسلحه نداری!
به من نگاهی کرد و گفت: برای جبران آن دوره می‌روم و کار نظامی و کار با اسلحه را یاد خواهم گرفت.
" این کار وقت می‌خواهد و تو می‌خواهی همین حالا بروی!
• نگران نباش، اول سراغ تنظیم کار اداری بسیجیان می‌روم و کم کم کارهای نظامی را هم یاد می‌گیرم.
" آخر جوانی مثل تو که یک شرکت هواپیمائی دارد و به راحتی به ۴ زبان زنده دنیا صحبت می‌کند چرا باید به جبهه برود و این هم امکانات را رها کند؟!
•لبخند ملیحی زد و گفت: آیا با من موافقی که همه‌ی ما می‌میریم؟!
" البته ..
•پس بگذار در راه خدا باشد، آیا مرگی زیباتر از شهادت در راه خدا هم وجود دارد؟!

و سرانجام حسین به جبهه رفت و به آرزویش رسید. دوستانش نقل می‌کنند که او یکی از بچه‌های تخریب‌چی بود، و همیشه قبل از بقیه‌ی نیروها به دل دشمن می‌زد و مین‌های دشمن را خنثی می‌کرد و راه را برای ورود نیروهای حشد الشعبی به منطقه هموار می‌ساخت، ولی آن مین با خود پیام دیگری داشت، آن مین با حسین صحبت کرد، وبه او گفت: آرزویت براورده شده و تو امشب میهمان بهشتی، مینی که برای خنثی کردنش تلاش کرده بود عمل کرد و با انفجاری مهیب حسین را به بهشت فرستاد.


راوی: برادر شهید
تمر علينا ذكرى استشهاد
الشهيد حسين عماد الحجاج
الولادة: 1984 البصرة
الشهادة :2015/1/23 ديالى

قلتُ له لا يمكنك الذهاب،فأنت لا تمتلك أوليات العسكرية و استخدام السلاح! فنظر إلي قليلاً ثم قال :

*سوف أدخل دورات في كيفية القتال و استخدام السلاح.

•لكن ذلك يحتاج إلى وقت و أنت تريد الذهاب الآن!

* لا تقلق، سوف أعمل على تنظيم المتطوعين و أدخل معهم معايشة إلى أن أكون مستعداً للقتال.

•شابٌ مثلك لدية شركات طيران و يتكلم أربع لغات ما الذي يجعله يفكّر بالالتحاق إلى الجبهة و ترك هذه الرفاهية؟!
تبسم ابتسامة هادئة ثم قال :
*هل تتفق معي على أن الجميع سوف يموت؟

•نعم ..

*إذن فلتكن في سبيل الله، ماذا بك؟ هل هناك ميتة أجمل من أن تكون شهيداً في سبيل الله؟

بعد ذلك التحق إلى الجبهة و نال شرف الشهادة.
ينقل لي أصدقاؤه أن عمله في الجبهة كان في هندسة الميدان، أي أنه كان يدخل قبل القوات المقتحمة و يقوم بتفكيك العبوات ثم تدخل القوات من بعده!
يقولون إنه نال شرف الشهادة عن طريق عبوة ناسفة أراد تفكيكها فأنفجرت عليه .

الراوي : شقيق الشهيد
برعاية مؤسسة عبق الشهداء، وبالتعاون مع مكتب النائب فالح الخزعلي، أُقيم برنامج زيارة الإمام الرضا (عليه السلام) لمدة ثلاثة أيام ، حيث عانقت أرواح 21 من أمهات وزوجات الشهداء أجواء التكريم والوفاء، واكتملت الفعالية بمحاضرة تفيض نورًا عن حياة الإمام الرضا (عليه السلام) وفضل الشهداء.
2025/01/28 03:18:22
Back to Top
HTML Embed Code: