دوست دارم ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما با خبر نشود.
آدمها حسودند، زمان بخیل است و دنیا عاشق کش…
#عباس_معروفی
@AcefNevis
آدمها حسودند، زمان بخیل است و دنیا عاشق کش…
#عباس_معروفی
@AcefNevis
Forwarded from آصف گنجی(نویسنده) (Acef Ganji)
#داستانک
#چشم_هایش
جلسهی چهارم از کلاس نویسندگی بود. استاد روی تابلو نوشته بود با کلمات "دریا، زن و تولد" طبق درسهای گفته شده از جلسات قبل داستانی کوتاه بنویسید.
تا اواخر کلاس برگهام خالیخالی بود.
استاد با جدیت تمام برگشت رو به من گفت: «من نمیفهمم اصلاً شما چرا باید بیاید کلاس نویسندگی وقتی که هنوزم سادهترین تمرینها رو ننوشتین و هیچی به من تحویل ندادین.»
حضار کلاس من را به حالت تمسخر نگاه میکردند و صدای پچپچهایشان با خندههای یواشکیشان به گوشم میرسید.
من مثل همیشه ساکت بودم و این استاد را عصبانیتر کرد که با صدای بلندتری رو به من گفت: «خواهش میکنم اگر قرار نیست فعالیتی بکنید الکی پولتون رو هدر ندید و از کلاس برید.»
برای اولین بارم بود که در کلاس برخاستم انگار قبلاً جایی این کار را انجام داده بودم.
عدهای حیرتزده نگاهم میکردند که انگار انتظار کاری عجیب داشتند، بیتفاوت به نگاهها و افکار توی سرشان برگهی تمرینم را باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«به نام خدا. تمرین جلسهی اول: به سادهترین حالت ممکن چندخطی از چشمهای کسی که دوستش دارید بنویسید.»
هنوز تعجب و سکوت از جایی درست میان چشم همه پیدا بود.
بغضم را جایی آنطرفتر از زیر گلویم پنهان کردم و ادامه دادم: «من هنوز در تمرین اول و جایی مدیون به بزرگ علوی ماندهام، "خواستم از چشمهایش بنویسم، چشمهایش یک کتاب بود! قلمم را کنار گذاشتم و با چشم دلم سیر خواندمش."»
تعجب در چشم همگی علیالخصوص استاد به اشتیاق برای ادامه تبدیل شده بود.
ادامه دادم: «تمرین جلسهی دوم شخصیتپردازی: من چگونه میتوانم به تولد شخصیت دیگری جز زنی هم نام تو، "دریا" بیندیشم؟ چطور میتوانم از غیر تو بنویسم؟ چطور میتوانم نامی بهغیر از نام تو که عظمت دریایی دارد در دلم جای دهم؟ چطور میتوانم از ظواهر و رفتار کسی غیر از تو بگویم که بیشترین شباهت را به خداوند دارد؟ بزرگ و بخشنده و حتی گاهی مهربان.»
نگاهها چیزی بین احساسی شدن و اشتیاق برای ادامهی خواندن تمرینم گیرکرده بود.
قدری بغضم را خوردم و صدایم را رساتر کردم و ادامه دادم: «تمرین جلسهی سوم فضاسازی: فضای من چه میتواند جز قاب چشمانت باشد که حتی جرئت نوشتن از آن را ندارم. اصلاً میخواهم آنقدر کوچک بودم، آنقدر کوچک بودم که درون چشمانت زندگی میکردم از هوای چشمانت نفس میگرفتم، در کهکشانش غرق میشدم، جایی درست میان گندمزاری از مردمکش قدم میزدم و مثل شازده کوچولو هر روز کنار غروب آفتاب چشمانت مینشستم و از تنها گل زندگیم مراقبت میکردم.»
این را خواندم و همه برای چشمانت ایستادند و دست زدند.
وسایلم را برداشتم و حین اینکه با خود میاندیشیدم کاش در تمرین آخر نامی از تو برده نمیشد تا این صحنهای که قبلاً هم دیده بودم تکرار نشود، بهعنوان تنبلترین نویسنده که چیزی از خودش ندارد از کلاس درس بیرون رفتم.
حضار هنوز هم چشمهایت را تشویق میکردند.
#آصف_گنجی
11 شهریور 1398 نوشته شده است.
@AcefNevis
#چشم_هایش
جلسهی چهارم از کلاس نویسندگی بود. استاد روی تابلو نوشته بود با کلمات "دریا، زن و تولد" طبق درسهای گفته شده از جلسات قبل داستانی کوتاه بنویسید.
تا اواخر کلاس برگهام خالیخالی بود.
استاد با جدیت تمام برگشت رو به من گفت: «من نمیفهمم اصلاً شما چرا باید بیاید کلاس نویسندگی وقتی که هنوزم سادهترین تمرینها رو ننوشتین و هیچی به من تحویل ندادین.»
حضار کلاس من را به حالت تمسخر نگاه میکردند و صدای پچپچهایشان با خندههای یواشکیشان به گوشم میرسید.
من مثل همیشه ساکت بودم و این استاد را عصبانیتر کرد که با صدای بلندتری رو به من گفت: «خواهش میکنم اگر قرار نیست فعالیتی بکنید الکی پولتون رو هدر ندید و از کلاس برید.»
برای اولین بارم بود که در کلاس برخاستم انگار قبلاً جایی این کار را انجام داده بودم.
عدهای حیرتزده نگاهم میکردند که انگار انتظار کاری عجیب داشتند، بیتفاوت به نگاهها و افکار توی سرشان برگهی تمرینم را باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«به نام خدا. تمرین جلسهی اول: به سادهترین حالت ممکن چندخطی از چشمهای کسی که دوستش دارید بنویسید.»
هنوز تعجب و سکوت از جایی درست میان چشم همه پیدا بود.
بغضم را جایی آنطرفتر از زیر گلویم پنهان کردم و ادامه دادم: «من هنوز در تمرین اول و جایی مدیون به بزرگ علوی ماندهام، "خواستم از چشمهایش بنویسم، چشمهایش یک کتاب بود! قلمم را کنار گذاشتم و با چشم دلم سیر خواندمش."»
تعجب در چشم همگی علیالخصوص استاد به اشتیاق برای ادامه تبدیل شده بود.
ادامه دادم: «تمرین جلسهی دوم شخصیتپردازی: من چگونه میتوانم به تولد شخصیت دیگری جز زنی هم نام تو، "دریا" بیندیشم؟ چطور میتوانم از غیر تو بنویسم؟ چطور میتوانم نامی بهغیر از نام تو که عظمت دریایی دارد در دلم جای دهم؟ چطور میتوانم از ظواهر و رفتار کسی غیر از تو بگویم که بیشترین شباهت را به خداوند دارد؟ بزرگ و بخشنده و حتی گاهی مهربان.»
نگاهها چیزی بین احساسی شدن و اشتیاق برای ادامهی خواندن تمرینم گیرکرده بود.
قدری بغضم را خوردم و صدایم را رساتر کردم و ادامه دادم: «تمرین جلسهی سوم فضاسازی: فضای من چه میتواند جز قاب چشمانت باشد که حتی جرئت نوشتن از آن را ندارم. اصلاً میخواهم آنقدر کوچک بودم، آنقدر کوچک بودم که درون چشمانت زندگی میکردم از هوای چشمانت نفس میگرفتم، در کهکشانش غرق میشدم، جایی درست میان گندمزاری از مردمکش قدم میزدم و مثل شازده کوچولو هر روز کنار غروب آفتاب چشمانت مینشستم و از تنها گل زندگیم مراقبت میکردم.»
این را خواندم و همه برای چشمانت ایستادند و دست زدند.
وسایلم را برداشتم و حین اینکه با خود میاندیشیدم کاش در تمرین آخر نامی از تو برده نمیشد تا این صحنهای که قبلاً هم دیده بودم تکرار نشود، بهعنوان تنبلترین نویسنده که چیزی از خودش ندارد از کلاس درس بیرون رفتم.
حضار هنوز هم چشمهایت را تشویق میکردند.
#آصف_گنجی
11 شهریور 1398 نوشته شده است.
@AcefNevis
ای حرمت سپیدی کاغذ!
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشتاق می زند.
در ذهن حال، جاذبه شکل
از دست می رود..
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن....
#سهراب_سپهری
@AcefNevis
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشتاق می زند.
در ذهن حال، جاذبه شکل
از دست می رود..
باید کتاب را بست.
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن....
#سهراب_سپهری
@AcefNevis
يادت نرود ما به هم احتياج داريم!
باور كن...
برای رسيدنها و فرار كردنها
برای ساخته شدنها و ثبت كردنها!
ما به هم احتياج داريم
وگرنه من و تو كی را دوست داشته باشيم؟
یا مثلا با كی حالمان خوب شود...
من به تو فكر میكنم!
به تو احتياج دارم
وگرنه ديگر فكر هم نمیكنم...
واقعيتش را بخواهی من به دليل اعتقاد دارم.
دليلِ من تويی!
تو را نمیدانم!
#صابر_ابر
@AcefNevis
باور كن...
برای رسيدنها و فرار كردنها
برای ساخته شدنها و ثبت كردنها!
ما به هم احتياج داريم
وگرنه من و تو كی را دوست داشته باشيم؟
یا مثلا با كی حالمان خوب شود...
من به تو فكر میكنم!
به تو احتياج دارم
وگرنه ديگر فكر هم نمیكنم...
واقعيتش را بخواهی من به دليل اعتقاد دارم.
دليلِ من تويی!
تو را نمیدانم!
#صابر_ابر
@AcefNevis
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی، نابودمان کند...
#نادر_ابراهیمی
@AcefNevis
#نادر_ابراهیمی
@AcefNevis
اگر سمت من میآیی، در همان ابتدا بغلم کن،
تا زخمهای گذشتهام التیام گیرد.
سپس دستم را بگیر و کنارم قدم بزن
که به همراهیات دل بسپارم
و گهگاه مرا ببوس
تا اعتمادم به عشقت جلب شود.
میدانی...
این دل از دل بستن ترسیده!
قدری مدارا کن و کمی فرصتش ده تا جانی دوباره گیرد
سپس به تماشا بنشین و از دیوانگیاش لذت ببر...
#آصف_گنجی
۳ تیر ۱۴۰۳
@AcefNevis
تا زخمهای گذشتهام التیام گیرد.
سپس دستم را بگیر و کنارم قدم بزن
که به همراهیات دل بسپارم
و گهگاه مرا ببوس
تا اعتمادم به عشقت جلب شود.
میدانی...
این دل از دل بستن ترسیده!
قدری مدارا کن و کمی فرصتش ده تا جانی دوباره گیرد
سپس به تماشا بنشین و از دیوانگیاش لذت ببر...
#آصف_گنجی
۳ تیر ۱۴۰۳
@AcefNevis
از اوج قلههای مهآلود دوردست،
پرواز کن به دشت غمانگیز عمر من،
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد...
#فریدون_مشیری
@AcefNevis
پرواز کن به دشت غمانگیز عمر من،
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد...
#فریدون_مشیری
@AcefNevis
روزهاى مديدی نه مىنويسد،
نه مىپرسد و نه سراغى مىگيرد.
اما يک روز مىآيد و تنها با يک سلام...
باز هم اوست كه برنده مىشود...
#جمال_ثریا
@AcefNevis
نه مىپرسد و نه سراغى مىگيرد.
اما يک روز مىآيد و تنها با يک سلام...
باز هم اوست كه برنده مىشود...
#جمال_ثریا
@AcefNevis
- حرفهایت را نمیفهمم.
+ حرفهای من برای فهمیدن نیست.
این دستور نیست،
قانون نیست، قرار داد نیست که بفهمی.
این حس است
و حس را فقط باید حس کرد.
#رضا_براهنی
@AcefNevis
+ حرفهای من برای فهمیدن نیست.
این دستور نیست،
قانون نیست، قرار داد نیست که بفهمی.
این حس است
و حس را فقط باید حس کرد.
#رضا_براهنی
@AcefNevis
روزی برگونهی
این مملکت یک بوسه،
و بالای سرش یادداشتی
میگذارم و میروم:
آنچنان زیبا خوابیدهای که
دلم نیامد بیدارت کنم...
📚: اٶزگه لر
✍🏻: #عزیز_نسین
@AcefNevis
این مملکت یک بوسه،
و بالای سرش یادداشتی
میگذارم و میروم:
آنچنان زیبا خوابیدهای که
دلم نیامد بیدارت کنم...
📚: اٶزگه لر
✍🏻: #عزیز_نسین
@AcefNevis
خیالت حتی برایِ لحظهای از برابرِ دیدگانم دور نشد و از میان نرفت؛ حال آنکه "خیال" را دوامی نیست…
#محمود_درویش
@AcefNevis
#محمود_درویش
@AcefNevis