کنارم نشسته بود و با ذوق میگفت: «حسابی غافلگیرش کردم. یه جشن تولد واسش گرفتم که تو خواب هم نمیدید. وقتی چراغا روشن شد جیغش رفت هوا... بغلم کرد. واسش یه گردنبند گرفتم که همهی مهمونا انگشت به دهن مونده بودن. دیجی آورده بودم. همهی دوستاش رو دعوت کرده بودم بدون اینکه خودش بفهمه. خیلی خوشحالم تونستم کسی رو که دوست دارم انقدر خوشحال کنم.» راست میگفت خیلی خوشحال بود. به هر کسی میرسید با همین ذوق از اول همهی برنامههای تولد رو واسش تعریف میکرد. آخر شب وقتی داشتم باهاش خداحافظی میکردم بهم گفت کسی رو که دوست داری غافلگیر کن. با هیچی مثل غافلگیری نمیشه دل آدما رو به دست آورد. گفت و رفت ولی من نرفتم. من برگشتم. برگشتم به گذشته... پرت شدم تو بیست سالگی... تو میرداماد فرود اومدم. جعبهی کیک تولد دستم بود با یه شمع علامت سوال! داشتم حساب کتاب میکردم که چقدر پول واسم مونده. باهاش نمیشد گردنبند خرید ولی مهم نبود چون من میخواستم روسری بخرم. رفتم تو تنها روسری فروشی که میشناختم. جعبهی کیک تولد و شمع رو گذاشتم رو صندلی... چند دقیقهای گذشت. فروشنده یه دختر حدودا بیست ساله بود. بهم گفت آقا میتونم کمک تون کنم؟ گفتم روسری میخوام برای هدیهی تولد... گفت: چند سالشونه... گفتم هم سن شما... گفت چه طرحی میخواید؟ گل درشت؟ گل ریز؟ ساده؟ گفتم نمیدونم. گفت: چه رنگی میخواید؟ گفتم: نمیدونم. گفت رنگ پوست شون چه رنگیه؟ گفتم رنگ پوست شما... گفت: صورتشون گرده یا کشیده؟ گفتم مثل صورت شما... گفت: میتونم بپرسم برای کی میخواید؟ گفتم برای یکی که دوسش دارم. گفت کمک تون میکنم که هدیه خوبی واسش بگیرید. بعد شروع کرد یکی یکی روسریها رو سر کردن تا من ببینم و نظر بدم. ده، پونزده تا روسری که سر کرد بهم گفت خب کدوم رو پسندیدید؟ گفتم به نظر شما کدوما بهتر بود. گفت من اگه میخواستم بردارم این که رنگ بنفش داره رو بر میداشتم. اون که زرشکی داره هم قشنگه. گفتم پس جفتش رو میبرم. گفت مبارکتون باشه. کادو کنم؟ گفتم بله بیزحمت کادو کنید. پول روسریها رو حساب کردم... خداحافظی کردم و از مغازه اومدم بیرون... بدون جعبهی کیک تولد... بدون شمع علامت سوال... بدون روسریهای کادو شده... چند قدمی که از مغازه دور شدم فروشنده صدام زد. چند قدمی که رفته بودم رو برگشتم. داشت میخندید. بهم گفت شنیده بودم عشق و عاشقی فراموشی میاره ولی ندیده بودم. همه چی رو که جا گذاشتید. گفتم تولدت مبارک... نا قابله...
جیغ نزد، بغلم نکرد ولی گیج شد. گفت شما از کجا میدونید؟ گفتم خدا پدر و مادر مارک زاکربرگ رو بیامرزه... از فیس بوک فهمیدم. فقط زل زد تو چشمام با یه لبخند که قبل از اون رو لبای هیچ آدمی ندیده بودم. گفتم بازم تولدت مبارک و رفتم... اون شب وقتی قبل از خواب داشتم فیس بوک رو چِک میکردم دیدم پست جدید گذاشته... همون روسری بنفش رو سرش کرده بود و داشت شمع علامت سوال رو فوت میکرد. کیک شکلاتی که خریده بودم تو عکس خیلی خوب افتاده بود. زیر عکس نوشته بود «هیچوقت تو زندگیم اندازهی امروز غافلگیر نشده بودم... بهترین تولد زندگیم با مشارکت یک دیوانه...»
#حسین_حائریان
@AcefNevis
جیغ نزد، بغلم نکرد ولی گیج شد. گفت شما از کجا میدونید؟ گفتم خدا پدر و مادر مارک زاکربرگ رو بیامرزه... از فیس بوک فهمیدم. فقط زل زد تو چشمام با یه لبخند که قبل از اون رو لبای هیچ آدمی ندیده بودم. گفتم بازم تولدت مبارک و رفتم... اون شب وقتی قبل از خواب داشتم فیس بوک رو چِک میکردم دیدم پست جدید گذاشته... همون روسری بنفش رو سرش کرده بود و داشت شمع علامت سوال رو فوت میکرد. کیک شکلاتی که خریده بودم تو عکس خیلی خوب افتاده بود. زیر عکس نوشته بود «هیچوقت تو زندگیم اندازهی امروز غافلگیر نشده بودم... بهترین تولد زندگیم با مشارکت یک دیوانه...»
#حسین_حائریان
@AcefNevis
دوستم داشته باش و بگو!
نمیخواهم بیصدا دوستم داشته باشی.
من آری عشق را،
در گوری از سکوت نمیخواهم...
#نزار_قبانی
@AcefNevis
نمیخواهم بیصدا دوستم داشته باشی.
من آری عشق را،
در گوری از سکوت نمیخواهم...
#نزار_قبانی
@AcefNevis
دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته
در حسرت لمس دستهای تو؛
همین دست
پاک کرده اشکهایی را
که در نبودت به گونه دویدند...
#یغما_گلرویی
@AcefNevis
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته
در حسرت لمس دستهای تو؛
همین دست
پاک کرده اشکهایی را
که در نبودت به گونه دویدند...
#یغما_گلرویی
@AcefNevis
آدمهایی که مدت زیادی برای یکی تلاش کردن
و بهش نرسیدن، دیگه اینقدر تنها میمونن تا یکی پیدا شه براشون تلاش کنه...
این داستان دختر و پسر هم نداره.
@AcefNevis
#استوری
و بهش نرسیدن، دیگه اینقدر تنها میمونن تا یکی پیدا شه براشون تلاش کنه...
این داستان دختر و پسر هم نداره.
@AcefNevis
#استوری
آصف گنجی(نویسنده)
#داستانک پاستیل یادمه میگفت وقتی پدرش ناراحتش میکرد و میخواست از دلش دربیاره توی داشبورد ماشین رو پر پاستیل میکرد و بهش میگفت در داشبورد رو باز کن اون جا کسی هست که کارت داره؛ آخه پاستیل خیلی دوست داشت. تازگیها متوجه شدم دکترش بهش گفت که باید رژیم…
نامش جدایی است،
تنش درد
و باطنش سکوت!
سکوتی که به انتظار بغض نشسته تا بشکند
و آن حرامی از نو گُر میگیرد!
افسوس که اشک، آب روی آتش درون سینه نمیشود
و این چرخهی ناجوانمردی روزگار ادامه مییابد.
#آصف_گنجی
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
@AcefNevis
#بداهه_نویسی
تنش درد
و باطنش سکوت!
سکوتی که به انتظار بغض نشسته تا بشکند
و آن حرامی از نو گُر میگیرد!
افسوس که اشک، آب روی آتش درون سینه نمیشود
و این چرخهی ناجوانمردی روزگار ادامه مییابد.
#آصف_گنجی
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
@AcefNevis
#بداهه_نویسی
ویران شدن، تنها برای خانه اتفاق نمیافتد؛
من فروریختنِ یک نفر، آن هم با یک "جمله" را
به چشم دیدهام...
#جاهد_ظریف_اوغلو
@AcefNevis
من فروریختنِ یک نفر، آن هم با یک "جمله" را
به چشم دیدهام...
#جاهد_ظریف_اوغلو
@AcefNevis
هر صبح انگار کنارت، عشق تلاوت میشود و روزگار زندگی را با لبخند به نگاهم میچسباند…
#مریم_پورقلی
@AcefNevis
#مریم_پورقلی
@AcefNevis
هزار کشور هم بروی
هزار خانه هم عوض کنی
هزار آدم را هم ببوسی
یکی؛ فقط یکی است
که هم کشور، هم خانه، هم آدم توست…
#ناشناس
@AcefNevis
هزار خانه هم عوض کنی
هزار آدم را هم ببوسی
یکی؛ فقط یکی است
که هم کشور، هم خانه، هم آدم توست…
#ناشناس
@AcefNevis
آصف گنجی(نویسنده)
ساعتها قفل شده! زمان روی ۸ و ۳۰ دقیقه از یک غروب لعنتی ایستاده! دلگیری در جو زمین رخنه کرده! زندگی در گلویمان گیر کرده! هر دم و بازدمی دلخوشی میخواهد. یک نفر باید باشد از جنس آمدن، بیاید، بماند، این خرابهها را بسازد و نرود و نرود و نرود... #آصف_گنجی #لحظه_نوشت…
ساعتها قفل شده!
زمان روی ۸ و ۳۰ دقیقه از یک غروب لعنتی ایستاده!
دلگیری در جو زمین رخنه کرده!
زندگی در گلویمان گیر کرده!
هر دم و بازدمی دلخوشی میخواهد.
یک نفر باید باشد از جنس آمدن،
بیاید، بماند، این خرابهها را بسازد
و نرود و نرود و نرود...
#آصف_گنجی
#لحظه_نوشت
۲۹ تیر ۱۳۹۸
@AcefNevis
زمان روی ۸ و ۳۰ دقیقه از یک غروب لعنتی ایستاده!
دلگیری در جو زمین رخنه کرده!
زندگی در گلویمان گیر کرده!
هر دم و بازدمی دلخوشی میخواهد.
یک نفر باید باشد از جنس آمدن،
بیاید، بماند، این خرابهها را بسازد
و نرود و نرود و نرود...
#آصف_گنجی
#لحظه_نوشت
۲۹ تیر ۱۳۹۸
@AcefNevis
از پیراهنت دستمالی میخواهم که زخم
عمیقم را ببندم!
و از دهانت بوسهای که جهانم را تازه کنم...
#حسین_منزوی
@AcefNevis
عمیقم را ببندم!
و از دهانت بوسهای که جهانم را تازه کنم...
#حسین_منزوی
@AcefNevis