Forwarded from مرکز نوشتن ایران
چگونه داستان بنویسیم؟
قسمت سوم: پیرنگ، چراغ راهی برای نویسنده
پیرنگ یک نخ نامرئی است که بین اتفاقات داستان حرکت میکند. این نخ نامرئی باعث میشود اتفاقاتی که در داستان میافتد یک دلیل محکم پشتش باشد.
خب، حالا که شخصیتهایت را ساختی و یک دنیای پر از آدمهای جذاب، عجیب یا شاید کمی دیوانهوار داری، وقت آن رسیده که داستانت را به جریان بیندازی. یعنی به پیرنگ جان بدهی؛ اما مراقب باش! چون اگر پیرنگ درست پیش نرود، ممکن است مخاطب وسط داستان حس کند که وسط یک فیلم بیپایان گیر افتاده…
چطور داستان را پیش ببریم، بدون اینکه به یک بنبست بر بخوریم؟
🔹 با یک شروع قلابدار، خواننده را گیر بینداز!
یادت باشد که اولین جملهی داستانت مثل قلاب ماهیگیری است. اگر محکم باشد، خواننده نمیتواند از آن فرار کند! مثلا به جای اینکه بنویسی:
🔹 «امروز صبح آرش از خواب بیدار شد و رفت چای بخورد.»
بنویس:
🔹 «آرش امروز صبح از خواب بیدار شد اما قبل از اینکه بتواند چای بخورد، متوجه شد که خانهاش سقف ندارد»
🔹 مشکل ایجاد کن؛
داستان بدون مشکل، مثل غذایی بدون چاشنی است. هیچ هیجانی ندارد. شخصیتها باید چیزی بخواهند اما چیزی مانعشان شود. اگر قهرمان داستانت یک مخترع است که دنبال ساختن اولین ماشین پرندهی واقعی است باید مشکلاتی داشته باشد؛ مثلا برای تهیه قطعات ماشین پرنده به دردسر بیفتد یا عدهای سعی در شکست او داشته باشند.
🔹 داستان پیچیدگی لازم دارد اما گیجکننده نباشد
داستانت باید طوری پیش برود که مخاطب حس کند با یک ماجرای واقعی مواجه شده، نه اینکه وسط یک کلاس فیزیک کوانتوم گیر افتاده. اتفاقات باید منطقی باشند، حتی اگر دنیا سورئال باشد.
🔹 به پایان فکر کن؛
بله، خوب است که بدانی داستانت قرار است به کجا برسد اما وسواس نداشته باش که از همان ابتدا همهچیز مشخص باشد. نوشتن داستان مثل سفر است؛ گاهی در مسیر چیزهایی را تغییر میدهی و همین تغییرها داستان را قویتر میکنند!
نتیجه: پیرنگ باید جذاب باشد نه مثل جادهای که ناگهان به پرتگاهی نامعلوم ختم شود.
حالا که پیرنگ را شروع کردی، در قسمت بعدی دربارهی دیالوگ صحبت خواهیم کرد؛ یعنی اینکه چطور شخصیتها حرف بزنند که واقعی باشد، نه مثل پیامهای رسمی بانک. پس آماده باش برای ادامهی مسیر نویسندگی!😃✍️📖
#آرزو_بابایی
#مرکز_نوشتن_ایران
قسمت سوم: پیرنگ، چراغ راهی برای نویسنده
پیرنگ یک نخ نامرئی است که بین اتفاقات داستان حرکت میکند. این نخ نامرئی باعث میشود اتفاقاتی که در داستان میافتد یک دلیل محکم پشتش باشد.
خب، حالا که شخصیتهایت را ساختی و یک دنیای پر از آدمهای جذاب، عجیب یا شاید کمی دیوانهوار داری، وقت آن رسیده که داستانت را به جریان بیندازی. یعنی به پیرنگ جان بدهی؛ اما مراقب باش! چون اگر پیرنگ درست پیش نرود، ممکن است مخاطب وسط داستان حس کند که وسط یک فیلم بیپایان گیر افتاده…
چطور داستان را پیش ببریم، بدون اینکه به یک بنبست بر بخوریم؟
🔹 با یک شروع قلابدار، خواننده را گیر بینداز!
یادت باشد که اولین جملهی داستانت مثل قلاب ماهیگیری است. اگر محکم باشد، خواننده نمیتواند از آن فرار کند! مثلا به جای اینکه بنویسی:
🔹 «امروز صبح آرش از خواب بیدار شد و رفت چای بخورد.»
بنویس:
🔹 «آرش امروز صبح از خواب بیدار شد اما قبل از اینکه بتواند چای بخورد، متوجه شد که خانهاش سقف ندارد»
🔹 مشکل ایجاد کن؛
داستان بدون مشکل، مثل غذایی بدون چاشنی است. هیچ هیجانی ندارد. شخصیتها باید چیزی بخواهند اما چیزی مانعشان شود. اگر قهرمان داستانت یک مخترع است که دنبال ساختن اولین ماشین پرندهی واقعی است باید مشکلاتی داشته باشد؛ مثلا برای تهیه قطعات ماشین پرنده به دردسر بیفتد یا عدهای سعی در شکست او داشته باشند.
🔹 داستان پیچیدگی لازم دارد اما گیجکننده نباشد
داستانت باید طوری پیش برود که مخاطب حس کند با یک ماجرای واقعی مواجه شده، نه اینکه وسط یک کلاس فیزیک کوانتوم گیر افتاده. اتفاقات باید منطقی باشند، حتی اگر دنیا سورئال باشد.
🔹 به پایان فکر کن؛
بله، خوب است که بدانی داستانت قرار است به کجا برسد اما وسواس نداشته باش که از همان ابتدا همهچیز مشخص باشد. نوشتن داستان مثل سفر است؛ گاهی در مسیر چیزهایی را تغییر میدهی و همین تغییرها داستان را قویتر میکنند!
نتیجه: پیرنگ باید جذاب باشد نه مثل جادهای که ناگهان به پرتگاهی نامعلوم ختم شود.
حالا که پیرنگ را شروع کردی، در قسمت بعدی دربارهی دیالوگ صحبت خواهیم کرد؛ یعنی اینکه چطور شخصیتها حرف بزنند که واقعی باشد، نه مثل پیامهای رسمی بانک. پس آماده باش برای ادامهی مسیر نویسندگی!😃✍️📖
#آرزو_بابایی
#مرکز_نوشتن_ایران
🔸🔸🔸#حکایت
📚 باب هشتم (در آداب صحبت)
✨ معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوبتر که علم، سلاحِ جنگِ شيطان است و خداوندِ سلاح را، چون به اسيری برند، شرمساری بيش برد.
عامِ نادانِ پريشان روزگار
به ز دانشمندِ ناپرهیزگار
کان به نابينايی از راه اوفتاد
وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد
@GolestaneSaadi
✍️#سعدی #مشاهیر
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
📚 باب هشتم (در آداب صحبت)
✨ معصيت از هر که صادر شود ناپسنديده است و از علما ناخوبتر که علم، سلاحِ جنگِ شيطان است و خداوندِ سلاح را، چون به اسيری برند، شرمساری بيش برد.
عامِ نادانِ پريشان روزگار
به ز دانشمندِ ناپرهیزگار
کان به نابينايی از راه اوفتاد
وين دوچشمش بود و در چاه اوفتاد
@GolestaneSaadi
✍️#سعدی #مشاهیر
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Forwarded from دنیا آن جور که من میبینم
نقاش سرگردان
از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جو ب نمی رفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم می توانستم لباسهایم را تنم کنم این را فهمیدم.رفته بودیم فرحزاد توت خوری.با دستهای دراز و هیکل ترکه ای اش مثل بند بازها از درخت بالا می رفت و شاخه ها را روی سر من و مادرم تکان می داد.شاخه درختها در هم رفته وشاخه ها که تکان می خوردند خورشید خط خطی می شد .زمین پر از علفهای زرد بود وتوتها که روی زمین می افتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم می خواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم می توانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم وداشتم توی خانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .من هم یک ماه آزگار به عشق یک توپ شقایق دولایه جان کندم.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.مادرم کمی من و من کرد و گفت :حقوق یک ماه عرق ریختنم را بدون این که به من بگویند برده اند و به جبهه کمک کرده اند.یخ کردم دستی که محکم فشار داده بود را جلوی صورتم آوردم و برای مدتها نگاهش کردم .از همان روز یک چیزی توی قلبم مرد.نمی دانم چه بود اما تصمیم گرفتم هرچه می شوم بشوم اما شبیه او نشوم.سعی می کردم هر انتخابی که می کنم دقیقا مخالف انتخابهایش باشد.اگر او خودش را وقف کارش کرده بود من تمام تلاشم را کردم که یک تنبل درست و حسابی باشم .اگر او عاشق ریاضی بود من تمام محبتم را پای ادبیات و هنر گذاشتم. یک بار که تمام شب را کار کرده بود موقع برگشتن به خانه با سرعت از میدان بهار شیراز رد شده و با یک خطی سیدخندان تصادف کرده بود.و البته مقصر بود.وقتی که با حرص از خسارتی که خورده بود برای مادرم تعریف می کرد من کیف می کردم.از وقتی هم که گواهینامه گرفتم تا همین حالا هر بار که از آنجا رد می شوم ناخودآگاه سرعتم را تا جایی که می توانم پایین می آورم.
از وقتی خودم را شناخته ام هر سال زندگیش را با همان سال توی زندگی خودم مقایسه می کنم و سعی می کنم برعکس همهی کارهایش عمل کنم.حتی وقتی از سر اتفاق ازدواجم داشت وسط۲۹سالگی ام اتفاق می افتاد—همان سنی که او هم در آن ازدواج کرده بود—آن قدر معطل کردم تا اول۳۰ سالگی ام ازدواج کنم.و هر نذر و دعایی کردم تا فرزند اولم مثل او پسر نباشد.اما این اواخر یک مشکلی پیش آمده.کارها مطابق برنامه ام پیش نمی رود .پدرم زمستان ۴۵ سالگی اش برای اولین بار برایم لوازم نقاشی خرید.هوا سرد بود و امتحان داشتم و تنبلی ام می آمد.برایش تعریف کردم که پدر بزرگ هیچ وقت برایم چیزی نخریده.همین یک کلام انگار کافی بود تا او را برای بازار رفتن قانع کند .رفت اما هیچ وقت برنگشت .وقتی با دست پر از خیابان رد می شده یک موتوری او را پرت کرده بود توی جوب.احتمالا بوم نقاشی جلوی دیدش را گرفته بوده و نتوانسته موتوری سر بهوا را ببیند.پدرم ۴۵ سالگی مرد و حالا من ۴۷ ساله ام و حالا دو سال است که دیگر زندگی کردن را بلد نیستم
از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جو ب نمی رفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم می توانستم لباسهایم را تنم کنم این را فهمیدم.رفته بودیم فرحزاد توت خوری.با دستهای دراز و هیکل ترکه ای اش مثل بند بازها از درخت بالا می رفت و شاخه ها را روی سر من و مادرم تکان می داد.شاخه درختها در هم رفته وشاخه ها که تکان می خوردند خورشید خط خطی می شد .زمین پر از علفهای زرد بود وتوتها که روی زمین می افتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم می خواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم می توانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم وداشتم توی خانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .من هم یک ماه آزگار به عشق یک توپ شقایق دولایه جان کندم.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.مادرم کمی من و من کرد و گفت :حقوق یک ماه عرق ریختنم را بدون این که به من بگویند برده اند و به جبهه کمک کرده اند.یخ کردم دستی که محکم فشار داده بود را جلوی صورتم آوردم و برای مدتها نگاهش کردم .از همان روز یک چیزی توی قلبم مرد.نمی دانم چه بود اما تصمیم گرفتم هرچه می شوم بشوم اما شبیه او نشوم.سعی می کردم هر انتخابی که می کنم دقیقا مخالف انتخابهایش باشد.اگر او خودش را وقف کارش کرده بود من تمام تلاشم را کردم که یک تنبل درست و حسابی باشم .اگر او عاشق ریاضی بود من تمام محبتم را پای ادبیات و هنر گذاشتم. یک بار که تمام شب را کار کرده بود موقع برگشتن به خانه با سرعت از میدان بهار شیراز رد شده و با یک خطی سیدخندان تصادف کرده بود.و البته مقصر بود.وقتی که با حرص از خسارتی که خورده بود برای مادرم تعریف می کرد من کیف می کردم.از وقتی هم که گواهینامه گرفتم تا همین حالا هر بار که از آنجا رد می شوم ناخودآگاه سرعتم را تا جایی که می توانم پایین می آورم.
از وقتی خودم را شناخته ام هر سال زندگیش را با همان سال توی زندگی خودم مقایسه می کنم و سعی می کنم برعکس همهی کارهایش عمل کنم.حتی وقتی از سر اتفاق ازدواجم داشت وسط۲۹سالگی ام اتفاق می افتاد—همان سنی که او هم در آن ازدواج کرده بود—آن قدر معطل کردم تا اول۳۰ سالگی ام ازدواج کنم.و هر نذر و دعایی کردم تا فرزند اولم مثل او پسر نباشد.اما این اواخر یک مشکلی پیش آمده.کارها مطابق برنامه ام پیش نمی رود .پدرم زمستان ۴۵ سالگی اش برای اولین بار برایم لوازم نقاشی خرید.هوا سرد بود و امتحان داشتم و تنبلی ام می آمد.برایش تعریف کردم که پدر بزرگ هیچ وقت برایم چیزی نخریده.همین یک کلام انگار کافی بود تا او را برای بازار رفتن قانع کند .رفت اما هیچ وقت برنگشت .وقتی با دست پر از خیابان رد می شده یک موتوری او را پرت کرده بود توی جوب.احتمالا بوم نقاشی جلوی دیدش را گرفته بوده و نتوانسته موتوری سر بهوا را ببیند.پدرم ۴۵ سالگی مرد و حالا من ۴۷ ساله ام و حالا دو سال است که دیگر زندگی کردن را بلد نیستم
🔸🔸🔸#شعر
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا بر هم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
✍️#سعدی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
سرمست اگر به سودا بر هم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
✍️#سعدی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Forwarded from ◀️✒️نوشته های یک اسکیمو درخط استوا
زندگی خلاق: شورشِ همیشگی علیه عادت
خلاقیت یعنی روزی هزار بار مردن و دوباره از خاکسترِ عادت بلند شدن. مثل این است که با چشمان بسته از پرتگاهی بپری، اما وسط سقوط، بال درآوری. زندگی خلاق، تسلیمِ "همیشه همینطور بوده" نمیشود؛ لجاجتِ کودکانه "چرا که نه؟" را تا آخرین نفس حفظ میکند.
بعضی فکر میکنند خلاقیت یعنی قلم مویی گرانقیمت یا نرم افزاری پیچیده. نه. خلاقیت همان لحظه ای است که دست از تقلید میکشی و جسارت میکنی بوی سوختگیِ مسیرهای نرفته را به مشام برسانی. حتی اگر نتیجه ات شبیه نقاشیهای یک کودک پنجساله باشد؛ آن کودک پنجساله از تو شجاعتر است چون بدون ترس از قضاوت، رنگها را به هم میریزد.
زندگی خلاق پر است از سکوتهای ناگهانی وسط شلوغی، وقتی نگاهت به یک فنجان ترک خورده گیر میکند و میفهمی داستانِ تمام بشریت در آن خطِ باریک جا شده است. یا وقتی که به جای پاک کردن اشتباهاتت، دورشان خط میکشی و به رخ جهان میکشی؛ اینجاست که خلاقیت تبدیل به سلاح میشود: سلاحی بر ضدِ نقص نماییهای دروغین.
اما مهلکترین دشمن خلاقیت، همان صدای آرامِ منطق است که زمزمه میکند: "فایده اش چیست؟". در اینجاست که باید مثل یک دیوانه تمام عیار به جنگش بروی. چون زندگی خلاق اصلاً درباره ی "فایده" نیست؛ درباره این است که بتوانی دنیا را حتی برای یک لحظه، جور دیگری ببینی... و بعد جرأت کنی آن دید را به خورد دیگران بدهی.
زندگی خلاق شبیه کاشتن درختی است که میدانی هرگز سایه اش را نخواهی دید. اما این را هم میدانی که اگر نمیبود، زمین یک جور دیگر میچرخید.
خلاقیت یعنی روزی هزار بار مردن و دوباره از خاکسترِ عادت بلند شدن. مثل این است که با چشمان بسته از پرتگاهی بپری، اما وسط سقوط، بال درآوری. زندگی خلاق، تسلیمِ "همیشه همینطور بوده" نمیشود؛ لجاجتِ کودکانه "چرا که نه؟" را تا آخرین نفس حفظ میکند.
بعضی فکر میکنند خلاقیت یعنی قلم مویی گرانقیمت یا نرم افزاری پیچیده. نه. خلاقیت همان لحظه ای است که دست از تقلید میکشی و جسارت میکنی بوی سوختگیِ مسیرهای نرفته را به مشام برسانی. حتی اگر نتیجه ات شبیه نقاشیهای یک کودک پنجساله باشد؛ آن کودک پنجساله از تو شجاعتر است چون بدون ترس از قضاوت، رنگها را به هم میریزد.
زندگی خلاق پر است از سکوتهای ناگهانی وسط شلوغی، وقتی نگاهت به یک فنجان ترک خورده گیر میکند و میفهمی داستانِ تمام بشریت در آن خطِ باریک جا شده است. یا وقتی که به جای پاک کردن اشتباهاتت، دورشان خط میکشی و به رخ جهان میکشی؛ اینجاست که خلاقیت تبدیل به سلاح میشود: سلاحی بر ضدِ نقص نماییهای دروغین.
اما مهلکترین دشمن خلاقیت، همان صدای آرامِ منطق است که زمزمه میکند: "فایده اش چیست؟". در اینجاست که باید مثل یک دیوانه تمام عیار به جنگش بروی. چون زندگی خلاق اصلاً درباره ی "فایده" نیست؛ درباره این است که بتوانی دنیا را حتی برای یک لحظه، جور دیگری ببینی... و بعد جرأت کنی آن دید را به خورد دیگران بدهی.
زندگی خلاق شبیه کاشتن درختی است که میدانی هرگز سایه اش را نخواهی دید. اما این را هم میدانی که اگر نمیبود، زمین یک جور دیگر میچرخید.
🔸🔸🔸#یادداشت_فیلم کنار دریا با بازی جولی و پیت
By the sea 2015
✴️این زوج دوستداشتنی همیشه برایم دیدنی بودهاند. این فیلم از این لحاظ دیدنیتر است که در بازه چهار ساله ازدواجشان ساخته شده در همان روزهایی که برد پیت هنوز درگیر الکل و اعتیاد به آن بود؛ مشکلی که کاراکتر رولاند در فیلم با آن دست و پنجه نرم میکند.
❇️اما دغدغهی اصلی فیلم و تمرکز آن در دو ساعتی که همراه آن میشویم، رابطه است. رابطه زن و شوهری که در آستانه ۱۵ سالگی زندگی مشترکشان هستند. آنها به سفری تفریحی می روند و به واسطه همسایگی با زوجی که تازه دو ماه از ازدواجشان گذشته دریچهای از جوانی و طراوت به رویشان باز میشود. زمان زیادی از فیلم به مواجهه آنها با این پنجرهی خوشرنگ میپردازد.
✅ریتم فیلم کند است؛ شاید به دلیل رخوت حاکم بر زندگی این دو کاراکتر. آنجلینا جولی در مقام کارگردان سر حوصله و صبر داستان خودش را تعریف می کند و عجله ای برای رسیدن به گرههای جدید داستانی ندارد. گره اصلی داستان خیلی دیر در یک ربع پایانی باز میشود. در مسیر رسیدن به گره پایانی با دو گره داستانی در طول فیلم مواجهیم که هر بار یکی از زوجین بر رفتار و تمایل دیگری حساس میشود. به نظر می رسد پرداخت ایده، انسجام کافی نداشته و روایت اصراف در زمان دارد!
✳️با همه اینها اگر زاویه دید خودمان را بر ابعاد قابل تامل فیلم محدود کنیم، به نظرم نوع نگاه جولی به زندگیای که دچار بحران شده قابل تامل است. و دریچهای که به روی دو قهرمان فیلم گشوده، هم خودش در مقام کارگردان را هم زوج داخل فیلم را از بیتکلیفی در پایان، نجات داده است.
✍#میثم_باجور
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
By the sea 2015
✴️این زوج دوستداشتنی همیشه برایم دیدنی بودهاند. این فیلم از این لحاظ دیدنیتر است که در بازه چهار ساله ازدواجشان ساخته شده در همان روزهایی که برد پیت هنوز درگیر الکل و اعتیاد به آن بود؛ مشکلی که کاراکتر رولاند در فیلم با آن دست و پنجه نرم میکند.
❇️اما دغدغهی اصلی فیلم و تمرکز آن در دو ساعتی که همراه آن میشویم، رابطه است. رابطه زن و شوهری که در آستانه ۱۵ سالگی زندگی مشترکشان هستند. آنها به سفری تفریحی می روند و به واسطه همسایگی با زوجی که تازه دو ماه از ازدواجشان گذشته دریچهای از جوانی و طراوت به رویشان باز میشود. زمان زیادی از فیلم به مواجهه آنها با این پنجرهی خوشرنگ میپردازد.
✅ریتم فیلم کند است؛ شاید به دلیل رخوت حاکم بر زندگی این دو کاراکتر. آنجلینا جولی در مقام کارگردان سر حوصله و صبر داستان خودش را تعریف می کند و عجله ای برای رسیدن به گرههای جدید داستانی ندارد. گره اصلی داستان خیلی دیر در یک ربع پایانی باز میشود. در مسیر رسیدن به گره پایانی با دو گره داستانی در طول فیلم مواجهیم که هر بار یکی از زوجین بر رفتار و تمایل دیگری حساس میشود. به نظر می رسد پرداخت ایده، انسجام کافی نداشته و روایت اصراف در زمان دارد!
✳️با همه اینها اگر زاویه دید خودمان را بر ابعاد قابل تامل فیلم محدود کنیم، به نظرم نوع نگاه جولی به زندگیای که دچار بحران شده قابل تامل است. و دریچهای که به روی دو قهرمان فیلم گشوده، هم خودش در مقام کارگردان را هم زوج داخل فیلم را از بیتکلیفی در پایان، نجات داده است.
✍#میثم_باجور
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
🔸🔸🔸#شعر
بهار گوشهی قلبِ تمامِ آدمهاست
همان نفس که پُریم از هوای عطر کسی...
✍️#معصومه_صابر
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
بهار گوشهی قلبِ تمامِ آدمهاست
همان نفس که پُریم از هوای عطر کسی...
✍️#معصومه_صابر
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Forwarded from پيرايه يغمايی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ناگهان در ميانه ی قرن هشتم زنی ظهور می کند از قبيله ی جسارت به نام «جهان ملک خاتون» که سرشار است از روانی شاعرانه .
او بی اعتنا به همه ی آنچه که زن در آن دوره با آن روبروست ، شعر می سرايد
و زنانه می سرايد
و بی پروا می سرايد
و احساس زنانه ی خود را بدون هيچ ترسی می سرايد.
غزلی از جهان ملک را با هم گوش می کنیم
پيرايه
www.tgoop.com/pirayeh_y
او بی اعتنا به همه ی آنچه که زن در آن دوره با آن روبروست ، شعر می سرايد
و زنانه می سرايد
و بی پروا می سرايد
و احساس زنانه ی خود را بدون هيچ ترسی می سرايد.
غزلی از جهان ملک را با هم گوش می کنیم
پيرايه
www.tgoop.com/pirayeh_y
🔸🔸🔸#سفرنامه
میان گورستان وادیالسلام ایستادهام. گورهای هزاران ساله مرا به خود میخوانند. حس خفگی دارم. پاهایم سست شده، انگار وزنهای هزار تنی، به قدمت کل تاریخ، به مچهایم زنجیر شده است.
تمام شهر، گورستان است. از هر طرف که نگاه میکنی، تا جایی که چشم کار میکند، قبر است. قبرهایی که زیرشان بقایای انسانهاییست که پیش از من زیستهاند.
کنار قبری رنگورورفته مینشینم، با سرانگشت سهبار به سنگ میکوبم. نامش یوسف بن خالد است. حدود پانصد سال است که اینجا آرام گرفته.
زیر لب میگویم: «این زندگی، ارزش اینهمه رنج را داشت؟»
و بطرز عجیبی منتظر جواب میمانم...
بلند میشوم، میان قبرها سرگردانم. رئیس کاروان نگاهم میکند و با لحنی سرد میگوید:
«از کاروان جلو یا عقب نیفتی، گم میشی.»
پیرمرد بداخلاقیست که از من انتظار دارد شبانهروز، برای مقامهایی که داستانشان را با لحن مداحگونه تعریف میکند، دو رکعت نماز بخوانم.
آنقدر نماز خواندهام که سر زانوهایم درد گرفته.
کاش میتوانستم به او بگویم که من آمدهام تا گم شوم.
از همهچیز، از همهکس.
همهچیز از یک خواب شروع شد.
مثل همیشه، وقتی چشمهایم را بستم، وارد دنیای مهآلود خودم شدم.
سردم بود. با چادری سفید با گلهای ریز صورتی، در کنج دیوار نشسته بودم. سرم روی زانوهایم بود و بغضی گرهخورده در گلویم.
انگار غصهها راهی پیدا کرده بودند و با سرعت، به دنیای خوابم نفوذ کرده بودند.
همهجا آینهکاری بود. زیر پایم، سنگهای سفید و صیقلی. بوی عطر میآمد.
روبرویم ستونهایی سفید با پایههایی سنگی و دایرهای شکل به زمین میرسیدند.
اشک صورتم را میسوزاند. با گوشه چادر پاکشان میکنم.
از گوشهای دور، مههای سیال تمام فضا را فراگرفتند.
حس خوبی داشتم. میتوانستم قرنها همانجا بمانم، شبیه مجسمهای بی صدا و بی حرکت.
همهچیز فضا غریبه بود، اما حسی شبیه به حرم امام رضا داشت، هرچند مطمئن بودم آنجا نیستم.
با دقت به آینهکاریها و چلچراغهای سقف نگاه میکنم.
«من کجام؟»
مهها غلیظتر میشوند.
میدانم وقت بیدار شدن نزدیک است.
با تردید پشت سرم را نگاه میکنم.
زنی با چادر مشکی ایستاده.صورت سفیدی دارد با گونه های برآمده و چروک های ریزی زیر چشم.
میپرسم: «اینجا حرم کیه؟»
نگاهش روی صورتم ثابت میماند. زیر لب میگوید:
«من نمیدونم. خودت باید بفهمی.»
مهها زن را در خود میبلعند. گلهای چادرم محو میشوند. چادرم سفید میشود و من، در تختم،در تاریکی چشمانم را باز میکنم.
مدیر کاروان میگوید:
«برویم زیر گنبد، برای حضرت نوح و هود و آدم و صالح نماز بخوانیم.»
دورتر میروم. وسط قبرستان، مردی سیهچرده لیوان و بشقاب و نمکدان میفروشد. چند زن با چادر مشکی مشغول چانهزدناند.
جایی خوانده بودم که روح تمام مؤمنان پس از مرگ، به اینجا میآید.
جایی که نه عذاب است و نه فشار قبر.
بیاختیار آشنایان مردهام را صدا میزنم.
زیر لب میگویم: «مرا برهانید از این وحشتی که از هر سو احاطهام کرده.»
همهچیز از یک شوخی شروع شد.
دورهمی فامیلی بود. طبق معمول، برنامه سفر میچیدند.
با بیمیلی گوش میدادم. پرسیدند:
«تو نمیای؟»
گفتم: «کجا؟»
گفتند: «کربلا.»
سکوت کردم. مه خوابم، ذهنم را گرفت.
یکی گفت: «چون میدونستم نمیای، بهت نگفتم. وگرنه یه هفتهست به همه زنگ زدم.»
چیزی در ذهنم چشمک زد.
پرسیدم: «کی میرید؟»
گفتند: «پسفردا.»
گفتم: «پاسپورتم تاریخش گذشته. خوش بگذره.»
خوابم را برایشان تعریف کردم، بدون جزئیات.
گفتم: «تعبیرش اینه که شما میرید سفر.»
چند روز بعد، شنبه زنگ زدند:
«تاریخ سفر عقب افتاده. شنبه هفته آینده حرکت میکنیم. برو دنبال پاسپورتت.»
گفتم: «کمرم درد میکنه. نمیتونم سفر زمینی رو تحمل کنم. خوش بگذره بهتون خداحافظ»
سهشنبهست. چشمهامو میبندم. باز همان خواب، همان چادر سفید گلدار.
همهچیز مثل قبل است، فقط صورت زن را نمیبینم. چادرش را روی صورتش انداخته و از زیر چادر راسهبار میگوید: «خودت باید بفهمی»
بیدار میشوم صدایی درونم میگوید: «تو باید بری»
میپرسم: «چرا؟»
جوابی نیست.
چهارشنبه صبح میروم برای تمدید پاسپورت. کارهای اداری سخت، با قطعی برق، سختتر میشود.
ساعت دو ظهر کارم تمام میشود.
میپرسم: «پاسپورتم کی میاد؟»
میگوید: «یکشنبه تا آخر هفته.»
میپرسم: «یعنی تا شنبه نمیرسه؟»
میگوید: «قطعاً نه»
به کمرم فکر میکنم. واقعاً طاقت سفر زمینی را ندارم.
از ایست بازرسی رد میشوم.
برای هفتمین بار بدنم را لمس کردهاند.
تمام کیفم را گشتهاند.
زن عرب، به فارسی میگوید:
«لبهات رو پاک کن»
انگشتم را روی لبهایم میکشم.
میگویم: «چیزی نیست»
ابرویش را بالا میاندازد میخندد:
«امشی!»
وارد حرم میشوم.
بوی خوش عطر، اضطرابم را کم میکند.
سعی میکنم به جایی نگاه نکنم
سنگ های سفید و ستون ها...
مه های متراکم درون خوابم...
ناخوداگاه دنبال زن میگردم
ص۱
میان گورستان وادیالسلام ایستادهام. گورهای هزاران ساله مرا به خود میخوانند. حس خفگی دارم. پاهایم سست شده، انگار وزنهای هزار تنی، به قدمت کل تاریخ، به مچهایم زنجیر شده است.
تمام شهر، گورستان است. از هر طرف که نگاه میکنی، تا جایی که چشم کار میکند، قبر است. قبرهایی که زیرشان بقایای انسانهاییست که پیش از من زیستهاند.
کنار قبری رنگورورفته مینشینم، با سرانگشت سهبار به سنگ میکوبم. نامش یوسف بن خالد است. حدود پانصد سال است که اینجا آرام گرفته.
زیر لب میگویم: «این زندگی، ارزش اینهمه رنج را داشت؟»
و بطرز عجیبی منتظر جواب میمانم...
بلند میشوم، میان قبرها سرگردانم. رئیس کاروان نگاهم میکند و با لحنی سرد میگوید:
«از کاروان جلو یا عقب نیفتی، گم میشی.»
پیرمرد بداخلاقیست که از من انتظار دارد شبانهروز، برای مقامهایی که داستانشان را با لحن مداحگونه تعریف میکند، دو رکعت نماز بخوانم.
آنقدر نماز خواندهام که سر زانوهایم درد گرفته.
کاش میتوانستم به او بگویم که من آمدهام تا گم شوم.
از همهچیز، از همهکس.
همهچیز از یک خواب شروع شد.
مثل همیشه، وقتی چشمهایم را بستم، وارد دنیای مهآلود خودم شدم.
سردم بود. با چادری سفید با گلهای ریز صورتی، در کنج دیوار نشسته بودم. سرم روی زانوهایم بود و بغضی گرهخورده در گلویم.
انگار غصهها راهی پیدا کرده بودند و با سرعت، به دنیای خوابم نفوذ کرده بودند.
همهجا آینهکاری بود. زیر پایم، سنگهای سفید و صیقلی. بوی عطر میآمد.
روبرویم ستونهایی سفید با پایههایی سنگی و دایرهای شکل به زمین میرسیدند.
اشک صورتم را میسوزاند. با گوشه چادر پاکشان میکنم.
از گوشهای دور، مههای سیال تمام فضا را فراگرفتند.
حس خوبی داشتم. میتوانستم قرنها همانجا بمانم، شبیه مجسمهای بی صدا و بی حرکت.
همهچیز فضا غریبه بود، اما حسی شبیه به حرم امام رضا داشت، هرچند مطمئن بودم آنجا نیستم.
با دقت به آینهکاریها و چلچراغهای سقف نگاه میکنم.
«من کجام؟»
مهها غلیظتر میشوند.
میدانم وقت بیدار شدن نزدیک است.
با تردید پشت سرم را نگاه میکنم.
زنی با چادر مشکی ایستاده.صورت سفیدی دارد با گونه های برآمده و چروک های ریزی زیر چشم.
میپرسم: «اینجا حرم کیه؟»
نگاهش روی صورتم ثابت میماند. زیر لب میگوید:
«من نمیدونم. خودت باید بفهمی.»
مهها زن را در خود میبلعند. گلهای چادرم محو میشوند. چادرم سفید میشود و من، در تختم،در تاریکی چشمانم را باز میکنم.
مدیر کاروان میگوید:
«برویم زیر گنبد، برای حضرت نوح و هود و آدم و صالح نماز بخوانیم.»
دورتر میروم. وسط قبرستان، مردی سیهچرده لیوان و بشقاب و نمکدان میفروشد. چند زن با چادر مشکی مشغول چانهزدناند.
جایی خوانده بودم که روح تمام مؤمنان پس از مرگ، به اینجا میآید.
جایی که نه عذاب است و نه فشار قبر.
بیاختیار آشنایان مردهام را صدا میزنم.
زیر لب میگویم: «مرا برهانید از این وحشتی که از هر سو احاطهام کرده.»
همهچیز از یک شوخی شروع شد.
دورهمی فامیلی بود. طبق معمول، برنامه سفر میچیدند.
با بیمیلی گوش میدادم. پرسیدند:
«تو نمیای؟»
گفتم: «کجا؟»
گفتند: «کربلا.»
سکوت کردم. مه خوابم، ذهنم را گرفت.
یکی گفت: «چون میدونستم نمیای، بهت نگفتم. وگرنه یه هفتهست به همه زنگ زدم.»
چیزی در ذهنم چشمک زد.
پرسیدم: «کی میرید؟»
گفتند: «پسفردا.»
گفتم: «پاسپورتم تاریخش گذشته. خوش بگذره.»
خوابم را برایشان تعریف کردم، بدون جزئیات.
گفتم: «تعبیرش اینه که شما میرید سفر.»
چند روز بعد، شنبه زنگ زدند:
«تاریخ سفر عقب افتاده. شنبه هفته آینده حرکت میکنیم. برو دنبال پاسپورتت.»
گفتم: «کمرم درد میکنه. نمیتونم سفر زمینی رو تحمل کنم. خوش بگذره بهتون خداحافظ»
سهشنبهست. چشمهامو میبندم. باز همان خواب، همان چادر سفید گلدار.
همهچیز مثل قبل است، فقط صورت زن را نمیبینم. چادرش را روی صورتش انداخته و از زیر چادر راسهبار میگوید: «خودت باید بفهمی»
بیدار میشوم صدایی درونم میگوید: «تو باید بری»
میپرسم: «چرا؟»
جوابی نیست.
چهارشنبه صبح میروم برای تمدید پاسپورت. کارهای اداری سخت، با قطعی برق، سختتر میشود.
ساعت دو ظهر کارم تمام میشود.
میپرسم: «پاسپورتم کی میاد؟»
میگوید: «یکشنبه تا آخر هفته.»
میپرسم: «یعنی تا شنبه نمیرسه؟»
میگوید: «قطعاً نه»
به کمرم فکر میکنم. واقعاً طاقت سفر زمینی را ندارم.
از ایست بازرسی رد میشوم.
برای هفتمین بار بدنم را لمس کردهاند.
تمام کیفم را گشتهاند.
زن عرب، به فارسی میگوید:
«لبهات رو پاک کن»
انگشتم را روی لبهایم میکشم.
میگویم: «چیزی نیست»
ابرویش را بالا میاندازد میخندد:
«امشی!»
وارد حرم میشوم.
بوی خوش عطر، اضطرابم را کم میکند.
سعی میکنم به جایی نگاه نکنم
سنگ های سفید و ستون ها...
مه های متراکم درون خوابم...
ناخوداگاه دنبال زن میگردم
ص۱
ص۲
اطرافم پر از چادرهای مشکیست. پاهایم میلرزد. به همسفریهایم میگویم: «اینجا همانجاییست که خوابش را دیده بودم.»
موهای لیزر شدهی روی دستم، نامرئیوار سیخ میشوند. همانجا مینشینم و خیره میشوم به چلچراغها، به آینهکاریها.
من چرا اینجام؟ چرا باید میآمدم؟
منی که دیگر اعتقادی برایم نمانده، اینجا چه میکنم؟
چه قرار است برایم اتفاق بیفتد؟
اتاق ضریح روبهرویم است. وارد شلوغی جمعیت نمیشوم. فقط نگاه میکنم. ذهنم سفید میشود. دیگر نمیتوانم فکر کنم.
نواهای درون سرم خاموش میشوند و در فضای مهآلود، وارد خلسهای عجیب میشوم.
فقط نگاه میکنم. همهچیز صامت است.
به چشمهای زنها نگاه میکنم؛ عربها، هندیها، سیاهپوستها…
و نقطهی اشتراکشان را درمییابم: رنج.
چیزی که همهی این آدمها را چون دانههای تسبیح به هم متصل میکند، رنجیست که از دایرهی تحملشان خارج است.
نیازیست برای لمس دستِ یاریدهندهای، که در این وانفسای زندگی کمکشان کند.
روی ضریح پر از گلهای تازه است و پارچههایی که از پایین پرتاب میشوند، به نیت شفا.
صورتهای زنها با اشک شسته شده.
یکی بچه میخواهد، یکی شفای مریضش، یکی رسیدن به معشوق، یکی خانه، ماشین، پول، سلامتی…
من اما ماندهام که چه بخواهم؟
آیا چیزی میخواهم؟
این همه راه آمدهام که پول و خانه و ماشین بخواهم؟
جوابش نه است.
من چرا اینجام؟
ظهر جمعه است. توی گروه واتساپ در مورد ساعت و مکان حرکت فردا پیام میگذارند.
دستم روی گزینهی لفت میرود، اما منصرف میشوم. شاید با عکسی، با آنها شریک شوم.
زنگ خانه را میزنند. آیفون خراب است. ایلیا میرود دم در. وقتی برمیگردد، پاسپورتم در دستش است.
جریان سردی از موهایم عبور میکند و تا انگشت کوچک پایم میرسد.
میروم سر گوشی. در گروه مینویسم: «پاسپورتم آمد.»
عکسش را بارگذاری میکنم و ساکم را میبندم.
باد داغی در گورستان میپیچد.
از اتاقی به اتاق دیگر میروم. اتاقهایی با قبرهای متعدد در دیوارهایشان.
با خودم میگویم: نوع رنج این آدمها چگونه بوده؟
در فرصتی که زندگی بهشان داده، چگونه فکر کردهاند؟ چگونه رفتار؟
آیا خوشبختی را لمس کردهاند؟
فقط استخوانهایشان اینجاست یا روحهایشان هم؟
آیا زندگی در قالب کس یا چیز دیگری را تجربه کردهاند؟
سوالهایی بیجواب.
قلبم سنگین شده.
دنبال دری به بهشت میگردم که از همینجا باز شود،
وسط این همه قبر خاکی، میان مردههای جدید و کهنه،
در جایی که توبهی آدم و حوا پذیرفته شد و فرشتگان بهشان سجده کردند.
میان افسانهها، میان شک و یقین، میان پذیرفتن یا نپذیرفتن تمام مذاهب.
ساعت ۱۱ شب است.
وسط مسجد کوفه ایستادهام.
طوفان خاک همهجا را گرفته.
نخلها به طرز عجیبی زیبا هستند.
در حیاط، مدیر کاروان افسانهی اژدها و مار را تعریف میکند.
در پایان قصهاش، طلب دو رکعت نماز دارد.
میگوید باید هفتاد و دو رکعت نماز برای مقامها و داستانهای مختلف بخوانیم.
به آرامی از جمع جدا میشوم و وارد خود مسجد میشوم.
جوری سرد است که به لرزه میافتم.
در قسمت محراب نوشته شده: فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة.
غبطه میخورم.
خوش به حالش که مطمئن بود رستگار شده.
در زندگی، هر کاری کردم تهش از خودم پرسیدهام: «درست بود؟»
و هیچوقت جوابی برایش پیدا نکردهام.
همیشه روی لبهی شمشیر راه رفتهام.
فکر کردهام، حرف زدهام، ولی ندانمگرایم.
نه میتوانم از همهچیز مطمئن باشم، نه همهچیز را انکار کنم.
من چرا اینجام؟ چرا باید میآمدم؟
وسط بینالحرمین ایستادهام.
مرتب شکلات روی هوا پخش میشود.
فضا عجیب است.
جمعیت نشستهاند، غذا میخورند، حرف میزنند، میخندند، گریه میکنند، میخوابند.
مادری، بچهی قنداقشدهاش را روی ملحفهای میگذارد و دورش را پر از شکلات میکند،
و خودش عقب میرود، بیهیچ ترسی از جمعیت و آسیب رسیدن به نوزادش.
عروس و دامادهایی با دستهگلهای رز وارد بینالحرمین میشوند.
مردم برایشان «گیلیلیلی» میکنند و شیرینی و شکلات پخش میشود.
آنطرفتر، سفرهی رقیه انداختهاند و به دختر بچهها انگشتر و گل میدهند.
به بچهها نگاه میکنم.
تنها چیزی که هنوز مرا به دنیا امیدوار میکند، همین معصومیت عجیبشان است.
همه در هول و ولای نماز خواندناند.
من در هول و ولای دیدن.
من چرا اینجام؟ چرا باید میآمدم؟
شب آخر است.
روبروی ضریح امام حسین، توی حجرههای حیاط نشستهام.
شلوغی و ازدحام و چسبیدن به ضریح را نمیفهمم.
من برای تماشا آمدهام و انگار کار دیگری ندارم.
اطرافم پر از چادرهای مشکیست. پاهایم میلرزد. به همسفریهایم میگویم: «اینجا همانجاییست که خوابش را دیده بودم.»
موهای لیزر شدهی روی دستم، نامرئیوار سیخ میشوند. همانجا مینشینم و خیره میشوم به چلچراغها، به آینهکاریها.
من چرا اینجام؟ چرا باید میآمدم؟
منی که دیگر اعتقادی برایم نمانده، اینجا چه میکنم؟
چه قرار است برایم اتفاق بیفتد؟
اتاق ضریح روبهرویم است. وارد شلوغی جمعیت نمیشوم. فقط نگاه میکنم. ذهنم سفید میشود. دیگر نمیتوانم فکر کنم.
نواهای درون سرم خاموش میشوند و در فضای مهآلود، وارد خلسهای عجیب میشوم.
فقط نگاه میکنم. همهچیز صامت است.
به چشمهای زنها نگاه میکنم؛ عربها، هندیها، سیاهپوستها…
و نقطهی اشتراکشان را درمییابم: رنج.
چیزی که همهی این آدمها را چون دانههای تسبیح به هم متصل میکند، رنجیست که از دایرهی تحملشان خارج است.
نیازیست برای لمس دستِ یاریدهندهای، که در این وانفسای زندگی کمکشان کند.
روی ضریح پر از گلهای تازه است و پارچههایی که از پایین پرتاب میشوند، به نیت شفا.
صورتهای زنها با اشک شسته شده.
یکی بچه میخواهد، یکی شفای مریضش، یکی رسیدن به معشوق، یکی خانه، ماشین، پول، سلامتی…
من اما ماندهام که چه بخواهم؟
آیا چیزی میخواهم؟
این همه راه آمدهام که پول و خانه و ماشین بخواهم؟
جوابش نه است.
من چرا اینجام؟
ظهر جمعه است. توی گروه واتساپ در مورد ساعت و مکان حرکت فردا پیام میگذارند.
دستم روی گزینهی لفت میرود، اما منصرف میشوم. شاید با عکسی، با آنها شریک شوم.
زنگ خانه را میزنند. آیفون خراب است. ایلیا میرود دم در. وقتی برمیگردد، پاسپورتم در دستش است.
جریان سردی از موهایم عبور میکند و تا انگشت کوچک پایم میرسد.
میروم سر گوشی. در گروه مینویسم: «پاسپورتم آمد.»
عکسش را بارگذاری میکنم و ساکم را میبندم.
باد داغی در گورستان میپیچد.
از اتاقی به اتاق دیگر میروم. اتاقهایی با قبرهای متعدد در دیوارهایشان.
با خودم میگویم: نوع رنج این آدمها چگونه بوده؟
در فرصتی که زندگی بهشان داده، چگونه فکر کردهاند؟ چگونه رفتار؟
آیا خوشبختی را لمس کردهاند؟
فقط استخوانهایشان اینجاست یا روحهایشان هم؟
آیا زندگی در قالب کس یا چیز دیگری را تجربه کردهاند؟
سوالهایی بیجواب.
قلبم سنگین شده.
دنبال دری به بهشت میگردم که از همینجا باز شود،
وسط این همه قبر خاکی، میان مردههای جدید و کهنه،
در جایی که توبهی آدم و حوا پذیرفته شد و فرشتگان بهشان سجده کردند.
میان افسانهها، میان شک و یقین، میان پذیرفتن یا نپذیرفتن تمام مذاهب.
ساعت ۱۱ شب است.
وسط مسجد کوفه ایستادهام.
طوفان خاک همهجا را گرفته.
نخلها به طرز عجیبی زیبا هستند.
در حیاط، مدیر کاروان افسانهی اژدها و مار را تعریف میکند.
در پایان قصهاش، طلب دو رکعت نماز دارد.
میگوید باید هفتاد و دو رکعت نماز برای مقامها و داستانهای مختلف بخوانیم.
به آرامی از جمع جدا میشوم و وارد خود مسجد میشوم.
جوری سرد است که به لرزه میافتم.
در قسمت محراب نوشته شده: فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة.
غبطه میخورم.
خوش به حالش که مطمئن بود رستگار شده.
در زندگی، هر کاری کردم تهش از خودم پرسیدهام: «درست بود؟»
و هیچوقت جوابی برایش پیدا نکردهام.
همیشه روی لبهی شمشیر راه رفتهام.
فکر کردهام، حرف زدهام، ولی ندانمگرایم.
نه میتوانم از همهچیز مطمئن باشم، نه همهچیز را انکار کنم.
من چرا اینجام؟ چرا باید میآمدم؟
وسط بینالحرمین ایستادهام.
مرتب شکلات روی هوا پخش میشود.
فضا عجیب است.
جمعیت نشستهاند، غذا میخورند، حرف میزنند، میخندند، گریه میکنند، میخوابند.
مادری، بچهی قنداقشدهاش را روی ملحفهای میگذارد و دورش را پر از شکلات میکند،
و خودش عقب میرود، بیهیچ ترسی از جمعیت و آسیب رسیدن به نوزادش.
عروس و دامادهایی با دستهگلهای رز وارد بینالحرمین میشوند.
مردم برایشان «گیلیلیلی» میکنند و شیرینی و شکلات پخش میشود.
آنطرفتر، سفرهی رقیه انداختهاند و به دختر بچهها انگشتر و گل میدهند.
به بچهها نگاه میکنم.
تنها چیزی که هنوز مرا به دنیا امیدوار میکند، همین معصومیت عجیبشان است.
همه در هول و ولای نماز خواندناند.
من در هول و ولای دیدن.
من چرا اینجام؟ چرا باید میآمدم؟
شب آخر است.
روبروی ضریح امام حسین، توی حجرههای حیاط نشستهام.
شلوغی و ازدحام و چسبیدن به ضریح را نمیفهمم.
من برای تماشا آمدهام و انگار کار دیگری ندارم.
ص۳
تمام روضههایی که در کودکی و نوجوانی شنیدهام، توی ذهنم تکرار میشوند.
چشمانم را میبندم.
پای منبر نشستهام.
سیدی از بالا دارد از مادرش عذر میخواهد که این روضه را میخواند.
و بعد شروع میکند به قتال خوانی روز عاشورا.
دلم ریش میشود و خجالت میکشم که گریهام نمیگیرد،
وقتی مردها به پیشانیشان میکوبند و زنها ضجه میزنند.
بوی تنباکو و اسفند در هوا پیچیده.
چشمانم را که باز میکنم،
قطرهای اشک صورتم را لمس کرده است.
میان گورستان وادیالسلام ایستادهام.
مههای خواب، راه خود را به دنیای بیداری باز کردهاند.
صداهایی میآید، همهمهای دور و سیال.
آدمها را حس میکنم، ولی نمیبینم.
سردم است،
اما خورشید بیرحمانه میتابد.
داد میزنم:
من کجام؟ اینجا چی کار میکنم؟
زن چادری روی قبری بینامونشان نشسته.
صورتش آنقدر سفید است که به مردهها میماند.
چادرش را روی صورت میکشد و چیزی را زیر لب زمزمه میکند.
صدای او با صداهای ناآشنا در هم میآمیزد و کل فضای گورستان را پر میکند:
«ما نمیدونیم...
خودت باید بفهمی...
خودت باید بفهمی...
خودت... باید... بفهمی...»
اردیبهشت ۱۴۰۴
✍#رها
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
تمام روضههایی که در کودکی و نوجوانی شنیدهام، توی ذهنم تکرار میشوند.
چشمانم را میبندم.
پای منبر نشستهام.
سیدی از بالا دارد از مادرش عذر میخواهد که این روضه را میخواند.
و بعد شروع میکند به قتال خوانی روز عاشورا.
دلم ریش میشود و خجالت میکشم که گریهام نمیگیرد،
وقتی مردها به پیشانیشان میکوبند و زنها ضجه میزنند.
بوی تنباکو و اسفند در هوا پیچیده.
چشمانم را که باز میکنم،
قطرهای اشک صورتم را لمس کرده است.
میان گورستان وادیالسلام ایستادهام.
مههای خواب، راه خود را به دنیای بیداری باز کردهاند.
صداهایی میآید، همهمهای دور و سیال.
آدمها را حس میکنم، ولی نمیبینم.
سردم است،
اما خورشید بیرحمانه میتابد.
داد میزنم:
من کجام؟ اینجا چی کار میکنم؟
زن چادری روی قبری بینامونشان نشسته.
صورتش آنقدر سفید است که به مردهها میماند.
چادرش را روی صورت میکشد و چیزی را زیر لب زمزمه میکند.
صدای او با صداهای ناآشنا در هم میآمیزد و کل فضای گورستان را پر میکند:
«ما نمیدونیم...
خودت باید بفهمی...
خودت باید بفهمی...
خودت... باید... بفهمی...»
اردیبهشت ۱۴۰۴
✍#رها
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
🔸🔸🔸#شعر
غنیمتیست تو را داشتن.
در این گذار، که پر وحشت است و پر ظلمات،
شب سترونِ دلگیر
از زنجیر میگذرد.
فدای گیسویت، اما
تو با منی و
تا تو با من باشی
شب از نوازشِ گیسویت،
از حریر میگذرد.
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟!
بگو بدانم:
کدام گوشهی این خاکِ پاک مانده
نگارا؟!
بهسوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید،
و میپذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغا نمیپاید،
و میسرایم، با نائی از سکوت،
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید.
✍️#اسماعیل_خویی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
غنیمتیست تو را داشتن.
در این گذار، که پر وحشت است و پر ظلمات،
شب سترونِ دلگیر
از زنجیر میگذرد.
فدای گیسویت، اما
تو با منی و
تا تو با من باشی
شب از نوازشِ گیسویت،
از حریر میگذرد.
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟!
بگو بدانم:
کدام گوشهی این خاکِ پاک مانده
نگارا؟!
بهسوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید،
و میپذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغا نمیپاید،
و میسرایم، با نائی از سکوت،
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید.
✍️#اسماعیل_خویی
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
Forwarded from کانون نویسندگان آماتور
اصلا پنجشنبه
با تمام روزهای هفته
فرق می کند
از همان اول صبح
سرحال هستيم تا
خود شب
نوع آهنگاهایمان شاد می شود
شادترین لباس را
از کمد بیرون می کشیم
بهترین عطرمان را می زنیم
با کلی انرژی
از خانه خارج می شویم
کاش...
تمام روزهای هفته
شبیه پنجشنبه بود
پنجشنبه را دوست دارم
انگار پنج ،هیچ از دنیا جلو هستیم
پنجشنبه رنگ تو را دارد
بوی "تو" را می دهد
اصلا پنجشنبه
خود تویی
هردو
جان آدم را تازه می کنید
✍️#پرویز_جلیلی_محتشم
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters
با تمام روزهای هفته
فرق می کند
از همان اول صبح
سرحال هستيم تا
خود شب
نوع آهنگاهایمان شاد می شود
شادترین لباس را
از کمد بیرون می کشیم
بهترین عطرمان را می زنیم
با کلی انرژی
از خانه خارج می شویم
کاش...
تمام روزهای هفته
شبیه پنجشنبه بود
پنجشنبه را دوست دارم
انگار پنج ،هیچ از دنیا جلو هستیم
پنجشنبه رنگ تو را دارد
بوی "تو" را می دهد
اصلا پنجشنبه
خود تویی
هردو
جان آدم را تازه می کنید
✍️#پرویز_جلیلی_محتشم
🔆 کانون نویسندگان آماتور
👉@amateurwriters