Telegram Web
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت881



رفتم رو تختم دراز كشيدم،

مغزم كار نمي كرد، حالا كه كار به اينجا رسيده بود، بايد تموم ميشد،

تو افکارم غرق بودم كه صداي گوشيم و شنيدم ، میترا بود مطمئن بودم،

گوشي رو از تو جيبم بيرون آوردم و خاموش كردم،

مي دونستم میترا پيله ميکنه، اصلا" همش تقصير اون بود....

يا من بايد نباشم و يا اون، ولي اون خيلي حيف بود، بايد زندگي مي كرد،

عشق برا من نوشته اي روي آب بود، جايي نداشت، سرانجامي نداشت،

بايد خودمو خلاص مي كردم، ميرفتم يه جاي دور، گريم گرفته بود،

اشکام بي وقفه مي ريختن رو صورتم، اگه اين عشق نسبت به هر كي ديگه بود، عشق برام

ميشد بهار زندگي اما اين عشق بي سرانجام منو به آخر خط رسونده بود،

چه عاقبت غم انگيزي...رقصيدن با میترا،
بوسيدنش ..
#پارت882



فکر كردن به اين لحظات منو برد تا مرز جنون ...

گلوم داشت مي سوخت، دهنم پر خون بود، نميدونم ساعت چند بود

،همه جا ساكت ، معلوم بود همه خوابيدن، از جام بلند شدم، بدنم كوفته بود، در و باز كردم،

رفتم تو آشپزخونه يه ليوان آب خوردم، چقدر از اين خونه متنفر بودم ،

چشمم افتاد به جعبه قرصهاي بابا، يه جرقه تو مغزم زد، من كه مي خوام برم،

چه كاريه كه زجر بکشم و بميرم، بايد يه دفعه تموم بشه، اينطوري از بابا هم انتقامم و

مي گيرم، تصميم وحشتناكي بود ولي من بايد تمومش ميكردم،

قوطي قرص رو برداشتم و رفتم به طرف اتاقم، در

اتاق میترا باز بود، يه ليوان آب بالاي سرش بود حتما" براي اينکه بخوابه قرص خورده،

صورتشو خوب نمي ديدم، مکثي كردم ، هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود،

خدايا چرا من نمي تونم از میترا متنفر باشم؟؟



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت883



چرا اينقدر دوستش
دارم؟؟؟

چرا اين حس اومد سراغم؟؟؟ خدايا از دستت گله دارم، خيلي خسته ام، از زندگي از عشق،

از چيزي كه نبايد مي اومد سراغم و اومد از گناهي كه كرده بودم، ولي ديگه بايد تموم ميشد،

من تصميم خودمو گرفته بودم.... يعني ديگه من هيچوقت نميتونم اين صورتو ببينم،

ول كن میترا عادت ميکنه به نبود من ، اينجوري نبايد

دائم عذاب بکشه،

اگه من نباشم ميره دنبال زندگيش برا اون بهتر از من زياده، اينطوري من فراموش ميشم...

اين عشق بي سرانجام بايد يه قرباني داشته باشه،

نبايد اجازه بدم اون قرباني میتراي من باشه
#پارت884


اگه بابا بفهمه علت برگشتم چي بوده میترا رو ميکشه...

خيلي داغون بودم ، چرا هيچکس نپرسيد دردت چيه؟

؟چرا هيچکس منو درک نکرد؟؟ چرا همه تنهام گذاشتن؟؟

مني كه هيچوقت در حقشون بدي نکرده بودم ...

قلبم شکسته بود، در و قفل كردم و نشستم روي تختم،

زدم زير
گريه ، چرا اينقدر تنهام؟؟

همه قرصا رو ريختم كف دستم و بدون هيچ تاملي همه رو خوردم و دراز كشيدم... الان





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
🔴داستان زندگی پارمیدا 🔴
عروس نحسی بودم که شب عروسیم بیوه شدم
بعد رفتن مهمونها رفتم تو اتاقمون دل و دماغ نداشتم
رو رختخوابها نشستم و مشغول باز کردن موهام بودم
شب عروسیمون بود و آرسام رو صدا کردن و رفت ساعت ۲ نصف شب بود که هنوز نیومده بود
که صدای جیغ و همهمه بلند شد فقط شنیدم
مادرشوهرم جیغ زد و اسم شوهرمو آورد
خواستم برم بیرون که دستی مردونه دور دهنمو گرفت
از ترس داشتم سکته میکردم که...
ادامه داستان👇👇

https://www.tgoop.com/+-DH3EuySpWlmMjM0
📚🩵📚🩵📚🩵📚🩵📚🩵📚🩵📚🩵



سلام سلاممممم 

رمان جدید گذاشتیم حتماا عضو بشید بسیااار بسیاااار جذاب و کاملااا واقعی👇👇👇


#رمان #دو_ راهی_زندگی 👇


https://www.tgoop.com/+-DH3EuySpWlmMjM0
#پارت885



راحت ميشم، از اين دنيا، از اين عشق، از اين پدر قدر نشناس.....

میترا خيلي دوستت دارم كاش بفهمي دعواي بابا بهونه بود،

كاش بفهمي فقط به خاطر آينده تو حاضر شدم عقب بکشم ، میترا بفهم من به خاطر خوشبختي تو خودم و

فنا كردم....حالت تهوع بهم دست داد ،

خواستم يکي رو صدا بزنم ولي پشيمون شدم،

من تصميم خودمو گرفته بودم،
هر لحظه حالم بدتر ميشد

، انگار يکي چنگ انداخته بود تو گلوم، همه بدنم كرخ شده بود، داشتم جون مي دادم...

میترا كجايي؟؟؟ بيا مي خوام برا آخرين بار چشمات و ببينم،.....

خداااايا من نمي خوام بميرم، هنوز خيلي جوونم،....

يک آن پشيمون شدم... میترا گناه داره، اون منو دوست داره،

نکنه اونم از من تقليد كنه، اون نمي تونه تحمل كنه،
#پارت886


مامان دق ميکنه، مادرجون، دايي ...

صدام در نمي اومد، خواستم گوشيم و بردارم و به میترا زنگ بزنم، شايد اون بفهمه

يه اتفاقي افتاده، اما نتونستم ، گوشي از دستم سر خورد و افتاد كنار تخت، سنگين شده بودم......

وااااااي يعني من مردم، پس چرا راحت نيستم،

همه جا تاريک بود، نمناک ، سرد، رگاي بدنم كشيده ميشد،

صدام در
نمي اومد ، صداي جيغ مي شنيدم، كي بود؟

كور شده بودم، انگار استخونهام شکسته بود، نمي تونستم حركت كنم...

تشنمه، تو روخدا يکي بهم آب بده، سينم سنگين بود،

انگار يه تخته سنک 188 كيلويي گذاشته باشن روي سينه
من،

دارم يخ ميکنم، سردمه، يکي به دادم برسه... يه كابوس وحشتناک و تکراري ...

چقدر مردن سخته!!!




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت887

صداي جيغ ، صداي گريه، چرا تموم نميشه؟ خدايا نجاتم بده....

بس كنيد، من درد دارم، يکي به دادم برسه، بوي خون مي ياد، من مي ترسم...

. نمي تونستم داد بزنم، گلوم گرفته بود ...

هر لحظه حالم بدتر ميشد، شايد داشتن عذابم مي دادن،

ديگه
تحمل نداشتم... بسمه، يکي به دادم برسه، خدايا ،، خدايااااااا...


اون لحظات اونقدر بد و وحشناكه كه قابل توصيف نيست، نميشه با كلمات شرح داد، عذاب كشيدن، پرسش و پاسخ هاي تموم نشدني، سرما ..

سرما ...اينکه چه حالي داشتم و بهم چي گذشت قابل فهم نيست! لحظه به لحظه ، ثانيه

به ثانيه حالم بدتر ميشد، تنها بودم، خدايا راحتم كن، منو ببخش، غلط كردم،

بد كردددم.... كمک ..كممممک...
)الان كه خاطراتم و مرور ميکنم با خودم فکر مي كنم اگه اونشب برا يه لحظه فکر كرده بودم،

يا اينکه با يه نفر حرف زده بودم، يا اصلا" از خونه زده بودم بيرون اين اتفاق نمي افتاد،

جنون آني بود، نااميدي لحظه اي، هر وقت ياد اون

لحظات مي افتم از خدا مي خوام به بنده هاش كمک كنه ت
#پارت888



تا تنها نمونن و دست به اين عمل نزنن، اصلا" نمي دونم

اين
فکر از كجا به سرم زد، خدا به همه كمک كنه(

ديگه از تموم شدن اون برزخ نااميد شده بودم، كه صدايي به گوشم خورد،

يکي داشت خدا رو صدا ميزد، ازش كمک
مي خواست،

آره درست ميشنيدم، يکي منو از خدا مي خواست...گرم شدم

،انگار مي تونستم حركت كنم، به سختي از جام تکون خوردم،

صدا آشنا بود، خودم و كشوندم طرف صدا ، اما نور، نور چشمام و مي زد نمي تونستم خوب ببينم،

يک آن همه جا روشن شد، سريع چشمام و‌به هم فشار دادم...

آروم شدم، بدنم داغ شد، مي تونستم انگشتام و تکون بدم

، دوباره سعي كردم چشمام و باز كنم،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عاقبت شوم رابطه داستانی کاملااا واقعی

من آرسامم پسر چهارم سرکش حاج نادر ملکی بزرگترین تاجر و مرد مومن مورد اعتماد شهر...
پسری که به قول حاج بابام توی عیاشی و خوشگذرونی رو دست ندارم و خونه ی مجردیم لونه ی فساد و فحشاست.
بالاخره عاشق شدم!
عاشق دختری که بهم اجازه نمیده داشته باشمش، دختری که با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه.
دختری که جرات میکنه توی چشم هام نگاه کنه و عاشقم نشه.
لیانا خودش رو در اختیار من قرار نمیده و من عاشقش میشم!
تصمیم میگیرم هرطور شده به دستش بیارم، به هر قیمتی شده!
با دوست هامون به سفر شمال می ریم، من و اون توی یک اتاق می خوابیم‌. آتیش و پنبه رو کنار هم میذارن و من بیشتر از قبل
#گر میگیرم!
انسانیتم وقتی می میره که توی دریا لباس هاش به تنش می چسبه ... دیوونه میشم‌‌‌ ...
برمیگردیم به ویلا و وقتی توی اتاقمون درحال کلنجار رفتن با خودمم، لیانا بدون لباس و حوله از حموم بیرون میاد!
توی مغزم فقط یک جمله اس وقتی با دیدن اون عقل از سرم می پره‌.

#اون_باید_مال_من_باشه، #من_فتحش_میکنم

https://www.tgoop.com/+-DH3EuySpWlmMjM0
👆👆❤️❤️بهترین رمان برگزیده سال 1403 از دید نویسنده هامون❤️❤️👇👇

https://www.tgoop.com/+-DH3EuySpWlmMjM0
2025/03/31 00:48:36
Back to Top
HTML Embed Code: