راز ...
#پارت1083 مامان چند بار بهم زنگ زد كه عصر حتما" برم پيش دكتر، خودمم راضي بودم ديگه خسته شده بودم از اين وضعيت... ساعت 1 رفتم آزمايشگاه،جواب و گرفتم براي ساعت شش براي متخصص داخلي وقت گرفته بودم، جواب آزمايش و گرفتم، از منشي پرسيدم:ببخشيد خانوم مشکلي…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1084
دكتر برگه آزمايشو ازم گرفت،
تمام صفحات و چک كرد و بعد با لبخند و تعجب پرسيد
: مي دونين مشکل اصلی شما يا بهتر بگم آزمايش اصلي شما مربوط به چي بوده؟
: بله آقاي دكتر، فشارم افتاده بود،
وضع معدم به هم ريخته، سرم گيج ميره...
دكتر يه خنده كوتاهي كرد و گفت: خانوم يعني شما حدس نزده بودين دكتر براي چي شما رو فرستاده آزمايشگاه،
شما به جز بارداري مشکل ديگه اي ندارين...
.خودتون متوجه نشده بودين،
چطور ميشه؟؟ خانوما معمولا" با اين علایم
به اولين چيزي كه شک ميکنن بارداري
واي خداي من حتما" اشتباهي شده ، اين امکان نداره با گيجي گفتم:
: چي گفتين؟ مطمئنين...بارداري ي ي...
اين امکان نداره، من.. يعني ما... ببخشيد من بايد برم...
دكتر برگه آزمايشو ازم گرفت،
تمام صفحات و چک كرد و بعد با لبخند و تعجب پرسيد
: مي دونين مشکل اصلی شما يا بهتر بگم آزمايش اصلي شما مربوط به چي بوده؟
: بله آقاي دكتر، فشارم افتاده بود،
وضع معدم به هم ريخته، سرم گيج ميره...
دكتر يه خنده كوتاهي كرد و گفت: خانوم يعني شما حدس نزده بودين دكتر براي چي شما رو فرستاده آزمايشگاه،
شما به جز بارداري مشکل ديگه اي ندارين...
.خودتون متوجه نشده بودين،
چطور ميشه؟؟ خانوما معمولا" با اين علایم
به اولين چيزي كه شک ميکنن بارداري
واي خداي من حتما" اشتباهي شده ، اين امکان نداره با گيجي گفتم:
: چي گفتين؟ مطمئنين...بارداري ي ي...
اين امکان نداره، من.. يعني ما... ببخشيد من بايد برم...
#پارت1085
برگه آزمايش و گرفتم و زدم بيرون،
هميشه فکر مي كردم لحظه اي كه اين خبر و بشنوم بهترين لحظه زندگيمه،
اما
اون موقع از ناراحتي اشک مي ريختم،
باورم نمي شد، نيما حتي از حرف بچه دار شدنم بدش مي اومد،
يعني چي
شده؟ حالا چيکار كنم؟ مغزم كار نمي كرد، نمي دونستم بايد خوشحال باشم
يا ناراحت، بدنم بي حس شده بود ...
اگه
اون بفهمه حتما" شوكه ميشه...خدايا...
به شدت اشک مي ريختم يک آن تصميم گرفتم به خانوم يکي از همکاراي نيما كه دكتر زنان بود
تماس بگيرم و برم پيشش، البته همکار كه
نه، مشاور شركتشون،
يه بار باهم رفته بوديم بيرون، شمارشو همون روز ازش گرفته بودم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
برگه آزمايش و گرفتم و زدم بيرون،
هميشه فکر مي كردم لحظه اي كه اين خبر و بشنوم بهترين لحظه زندگيمه،
اما
اون موقع از ناراحتي اشک مي ريختم،
باورم نمي شد، نيما حتي از حرف بچه دار شدنم بدش مي اومد،
يعني چي
شده؟ حالا چيکار كنم؟ مغزم كار نمي كرد، نمي دونستم بايد خوشحال باشم
يا ناراحت، بدنم بي حس شده بود ...
اگه
اون بفهمه حتما" شوكه ميشه...خدايا...
به شدت اشک مي ريختم يک آن تصميم گرفتم به خانوم يکي از همکاراي نيما كه دكتر زنان بود
تماس بگيرم و برم پيشش، البته همکار كه
نه، مشاور شركتشون،
يه بار باهم رفته بوديم بيرون، شمارشو همون روز ازش گرفته بودم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈