راز ...
#پارت1052 بهش گفتم: مامان بيخيال ، چيزي نشده، اگه به خاطر حال شما و بابا نبود حقشونو مي ذاشتم كف دستشون، مهموني امشب كه تموم بشه ديگه پشت گوششون و ديدن منو تو رو هم مي بنن، حالل من هيچي ، خوب مزد زحمات تو و بابا رو دادن ... بعد از چند دقيقه بابا…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1053
باهم رفتيم داخل، ستاره و سمانه داشتن مي رقصيدن،
سعيدم طبق معمول باهاشون تکون مي خورد، نيما خيلي آروم
و بي خيال داشت به اونا نگاه مي كرد،
ستاره يه لباس قرمز كوتاه پوشيده بود، آرايش زننده اي هم كرده بود، اصلا"
بهش نمي اومد ستاره چند وقت پيش كه از سايه خودشم مي ترسيد،
سمانه كه كلش داغ بود داشت بندري مي
رقصيد،
حالم ازشون به هم مي خورد، نيما وقتي متوجه شد ما باهم اومديم داخل تعجب كرد،
تازه متوجه شده بود كه
ما رفته بوديم بيرون، تا آخر مهموني نه هيچي گفتم و نه هيچي خوردم،
نيما فهميده بود يه اتفاقي افتاده ، برا همينم
زياد بهم گير نمي داد....
تمام مدت داشتم با خودم نقشه مي كشيدم كه امشب حالشو بگيرم و كار و يکسره كنم،
ديگه از اين بازي خسته شده بودم، بنا نبود به هر قيمتي ادامه بدم...
باهم رفتيم داخل، ستاره و سمانه داشتن مي رقصيدن،
سعيدم طبق معمول باهاشون تکون مي خورد، نيما خيلي آروم
و بي خيال داشت به اونا نگاه مي كرد،
ستاره يه لباس قرمز كوتاه پوشيده بود، آرايش زننده اي هم كرده بود، اصلا"
بهش نمي اومد ستاره چند وقت پيش كه از سايه خودشم مي ترسيد،
سمانه كه كلش داغ بود داشت بندري مي
رقصيد،
حالم ازشون به هم مي خورد، نيما وقتي متوجه شد ما باهم اومديم داخل تعجب كرد،
تازه متوجه شده بود كه
ما رفته بوديم بيرون، تا آخر مهموني نه هيچي گفتم و نه هيچي خوردم،
نيما فهميده بود يه اتفاقي افتاده ، برا همينم
زياد بهم گير نمي داد....
تمام مدت داشتم با خودم نقشه مي كشيدم كه امشب حالشو بگيرم و كار و يکسره كنم،
ديگه از اين بازي خسته شده بودم، بنا نبود به هر قيمتي ادامه بدم...
#پارت1054
بلاخره وقت رفتن رسيد،
مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو
از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه،
مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،
در عقب ماشينمون و باز كردم و نشستم، نيما با تعجب گفت: چرا اونجا؟
میترا
شوخيت گرفته، بيا جلو زشته..
چند متري كه از خونه عمه فاصله گرفتيم، داد زدم نيما وايسا...
: چرا؟ چيزي شده؟
: خفه شو حرف نزن ماشينو نگه دار، مي خوام پياده راه برم
: اينوقت شب؟ اينجا؟ میترا بس كن ديگه
همينطور كه باسرعت حركت مي كرديم
در ماشينو باز كردم، مي خواستم خودمو پرت كنم بيرون،
مغزم كار نميكرد، داشتم منفجر ميشدم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بلاخره وقت رفتن رسيد،
مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو
از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه،
مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،
در عقب ماشينمون و باز كردم و نشستم، نيما با تعجب گفت: چرا اونجا؟
میترا
شوخيت گرفته، بيا جلو زشته..
چند متري كه از خونه عمه فاصله گرفتيم، داد زدم نيما وايسا...
: چرا؟ چيزي شده؟
: خفه شو حرف نزن ماشينو نگه دار، مي خوام پياده راه برم
: اينوقت شب؟ اينجا؟ میترا بس كن ديگه
همينطور كه باسرعت حركت مي كرديم
در ماشينو باز كردم، مي خواستم خودمو پرت كنم بيرون،
مغزم كار نميكرد، داشتم منفجر ميشدم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1054 بلاخره وقت رفتن رسيد، مامان اصرار داشت من همراه اونا برم خونه ، مي گفت نيما كه صبح زود بايد بره، خوب تو از حالا بيا اونجا، نمي خواست اوضاع خرابتر بشه، حدس مي زد اتفاقات ناخوش آيندي در پيشه، مي دونست حال خوشي ندارم، ولي من هيچ توجهي نکردم،…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1056
به وضوح صداش مي لرزيد
:بايد توضيح بدي... و گر نه نه من نه تو ...
اگه منو نميخواي، چرا خودتو اذيت مي
كني؟؟؟
بيا منو بکش راحت بشي...
ديگه تحملم تموم شده بود، دستام و مشت كردم زدم بهش ....
داد زدم
: تو غلط كردي خسته شدي،
مگه من چيکارت كردم... منم خسته شدم، به اينجام رسيده ....حالا ديگه به خاطر اونا
منو مي زنيييي،...
حالييت مي كنم ....آره ازت بدم مياد، مي خ.ام بکشمت ....به خاطر تو چقدر حرف شنيددددم، از
به وضوح صداش مي لرزيد
:بايد توضيح بدي... و گر نه نه من نه تو ...
اگه منو نميخواي، چرا خودتو اذيت مي
كني؟؟؟
بيا منو بکش راحت بشي...
ديگه تحملم تموم شده بود، دستام و مشت كردم زدم بهش ....
داد زدم
: تو غلط كردي خسته شدي،
مگه من چيکارت كردم... منم خسته شدم، به اينجام رسيده ....حالا ديگه به خاطر اونا
منو مي زنيييي،...
حالييت مي كنم ....آره ازت بدم مياد، مي خ.ام بکشمت ....به خاطر تو چقدر حرف شنيددددم، از
#پارت1057
خوشيام گذشتم،
همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم....
ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم...
نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ...
خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني
هان، گفتي سواري بگيرم... حيف من، حيييييف، تو لياقت اينهمه خوبي رو نداشتي..
دوباره با مشت زدم به شونه هاش:
نگه دار، بذار برم...گوشام خيلي درازه...
جلوي من عطر ستاره رو مي زني به خودت، مگه لادن بچه توعه كه
بغلش ميکني.... حيووني تو بغل تو آرووم ميگيره،
نمي دونه چه بي قراري هايي پشت سرشه،
مثل من احمق كه بهت
تکيه كردم....
اصلا" برو از فردا آزادي برو دنبال زندگيت ،
برو به جهنم... رفتي به اونا گفتي من زن زوريم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
خوشيام گذشتم،
همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم....
ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم...
نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ...
خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني
هان، گفتي سواري بگيرم... حيف من، حيييييف، تو لياقت اينهمه خوبي رو نداشتي..
دوباره با مشت زدم به شونه هاش:
نگه دار، بذار برم...گوشام خيلي درازه...
جلوي من عطر ستاره رو مي زني به خودت، مگه لادن بچه توعه كه
بغلش ميکني.... حيووني تو بغل تو آرووم ميگيره،
نمي دونه چه بي قراري هايي پشت سرشه،
مثل من احمق كه بهت
تکيه كردم....
اصلا" برو از فردا آزادي برو دنبال زندگيت ،
برو به جهنم... رفتي به اونا گفتي من زن زوريم،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1057 خوشيام گذشتم، همش تحمل كردم... پا به پاي تو كار كردم.... ااااااي خدا ... خسته شدم، من خر بودم ... نديدم... نفهميدم ... اطمينان كردم... نيما چطور مي توني ... خيلي نامردي...نخواستي بچه دار بشم كه هر غلطي مي خواي بکني هان، گفتي سواري بگيرم...…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1058
ديگه نيستم ديگهه زنت نيستم...
برو دنبال اونا ، لياقتت همينه... اگه منم به خودم مي رسيدم و دنبال ناز كردن براي
ديگران بودم
حالا اينقدر برام سخت نبود، برات دارم آقا نيما، ببينم كدوم دلربا تريم...
تا اينو گفتم حس كردم صورتم داغ شد، نيما دوباره محکم زد تو گوشم...
انقد داد زده بودم كه صدام در نمي اومد، گلوم خشک شده بود،
تو پاركينگ نيما محکم دستمو گرفت و با خودش
كشوند تا رسيديم به واحدمون...
وقتي وارد خونه شديم، دستمو كشيدم و از دم در گلدوني كه روي جا كفشي بود و
زدم زمين،
مثل ديوونه ها هر چي دم دستم بود و مي زدم زمين
، دستام زخم شده بود، گوشم درد مي كرد،
ديگه نيستم ديگهه زنت نيستم...
برو دنبال اونا ، لياقتت همينه... اگه منم به خودم مي رسيدم و دنبال ناز كردن براي
ديگران بودم
حالا اينقدر برام سخت نبود، برات دارم آقا نيما، ببينم كدوم دلربا تريم...
تا اينو گفتم حس كردم صورتم داغ شد، نيما دوباره محکم زد تو گوشم...
انقد داد زده بودم كه صدام در نمي اومد، گلوم خشک شده بود،
تو پاركينگ نيما محکم دستمو گرفت و با خودش
كشوند تا رسيديم به واحدمون...
وقتي وارد خونه شديم، دستمو كشيدم و از دم در گلدوني كه روي جا كفشي بود و
زدم زمين،
مثل ديوونه ها هر چي دم دستم بود و مي زدم زمين
، دستام زخم شده بود، گوشم درد مي كرد،
#پارت1059
ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد،
نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم
، رفتم
سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين،
صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ...
ديگه جون نداشتم به زحمت خودم رسوندم به اتاق خواب درم قفل كردم، شايد اگه قرصي چيزي اونجا
بود مي خوردم تا راحت بشم،
شب وحشتناكي بود، حتي وحشتناك تر از اون شبايي كه نيما بي هوش رو تخت
بيمارستان بود،
اون موقع من اينقدر خورد نشده بودم، خيلي دوستش داشتم،
همه زندگيم بود، اما حالا به بدترين وجه
داشت ازم جدا ميشد،
نيما با مشت مي كوبيد به در و التماسم ميکرد در و باز كنم ... به صداي بلند گريه مي كردم :
خدايا منو بکش راحتم كن،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد،
نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم
، رفتم
سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين،
صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ...
ديگه جون نداشتم به زحمت خودم رسوندم به اتاق خواب درم قفل كردم، شايد اگه قرصي چيزي اونجا
بود مي خوردم تا راحت بشم،
شب وحشتناكي بود، حتي وحشتناك تر از اون شبايي كه نيما بي هوش رو تخت
بيمارستان بود،
اون موقع من اينقدر خورد نشده بودم، خيلي دوستش داشتم،
همه زندگيم بود، اما حالا به بدترين وجه
داشت ازم جدا ميشد،
نيما با مشت مي كوبيد به در و التماسم ميکرد در و باز كنم ... به صداي بلند گريه مي كردم :
خدايا منو بکش راحتم كن،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1059 ميخواستم جيغ بکشم اما صدام در نمي يومد، نيما هيچي نمي گفت، اينطوري مي خواست من خودمو خالي كنم ، رفتم سراغ كابينت ظرفا رو بر مي داشتم مي كوبوندم رو زمين، صورت نيما قرمز شده بود، هيچوقت منو تا اين حد عصبي نديده بود، ... ديگه جون نداشتم…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1060
خداااا... همه استخونام مي سوخت...
كاش مي تونستم لحظه اي فراموشش كنم
، فکر جدايي خردم مي كرد، به گذشته فکر مي كردم،
ياد فينگيلي
گفتن هاش، ياد مهربوني هاش، ياد خودكشيش به خاطر من،
ياد اون روزي كه فهميدم نيما پسر عمومه، ياد اون شبي كه
بابا منو تو اتاق حبس كرد، ياد روزي كه رفتم عسلويه، ياد روزي كه براي نيما كار پيدا شد،
ياد روزي كه شروین
اونجور من و داغون كرد،
ياد شبهايي كه براي درس خوندن بعد از اينکه نيما خوابش مي برد ، پاورچين مي رفتم تو
آشپزخونه و با يه چراغ كم نور درس مي خوندم كه نيما بيدار نشه، ياد روزهايي كه از خستگي نمي تونستم رو پاهام
بايستم....
خداااا... همه استخونام مي سوخت...
كاش مي تونستم لحظه اي فراموشش كنم
، فکر جدايي خردم مي كرد، به گذشته فکر مي كردم،
ياد فينگيلي
گفتن هاش، ياد مهربوني هاش، ياد خودكشيش به خاطر من،
ياد اون روزي كه فهميدم نيما پسر عمومه، ياد اون شبي كه
بابا منو تو اتاق حبس كرد، ياد روزي كه رفتم عسلويه، ياد روزي كه براي نيما كار پيدا شد،
ياد روزي كه شروین
اونجور من و داغون كرد،
ياد شبهايي كه براي درس خوندن بعد از اينکه نيما خوابش مي برد ، پاورچين مي رفتم تو
آشپزخونه و با يه چراغ كم نور درس مي خوندم كه نيما بيدار نشه، ياد روزهايي كه از خستگي نمي تونستم رو پاهام
بايستم....
#پارت1061
اين همه سختي براي هيچ....
حالا بعد جدايي چي ميشه؟
براي چي اينقدر سختي كشيدم؟ به آقاي حسيني چي بگم؟ به يلدا...
خنده هاي پيروزمندانه عمه ها رو چطوري تحمل كنم ... سعيد ... خدايا كمکم كن... ياد خاطراتي
كه از اين اتاق داشتم ديوونم مي كرد، ياد روزي كه اسباب كشي كرديم و اومديم اينجا....
صداي قلبم و به وضوح
ميشنيدم، با هميشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....
صداي نيما رو ميشنيدم كه با تلفن صحبت مي كرد،
: مامان به جون خودش هيچي نيست، شما اشتباه مي كنين،
از شما بعيده به خدا، چرا زودتر از اينا بهم نگفتين...
.
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
اين همه سختي براي هيچ....
حالا بعد جدايي چي ميشه؟
براي چي اينقدر سختي كشيدم؟ به آقاي حسيني چي بگم؟ به يلدا...
خنده هاي پيروزمندانه عمه ها رو چطوري تحمل كنم ... سعيد ... خدايا كمکم كن... ياد خاطراتي
كه از اين اتاق داشتم ديوونم مي كرد، ياد روزي كه اسباب كشي كرديم و اومديم اينجا....
صداي قلبم و به وضوح
ميشنيدم، با هميشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....
صداي نيما رو ميشنيدم كه با تلفن صحبت مي كرد،
: مامان به جون خودش هيچي نيست، شما اشتباه مي كنين،
از شما بعيده به خدا، چرا زودتر از اينا بهم نگفتين...
.
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت1061 اين همه سختي براي هيچ.... حالا بعد جدايي چي ميشه؟ براي چي اينقدر سختي كشيدم؟ به آقاي حسيني چي بگم؟ به يلدا... خنده هاي پيروزمندانه عمه ها رو چطوري تحمل كنم ... سعيد ... خدايا كمکم كن... ياد خاطراتي كه از اين اتاق داشتم ديوونم مي كرد،…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت1062
خوب مي فهميدم عوض شده من خر فکر مي كردم مريض شده،
مامان فکر مي كردم به آرامش احتياج داره ، از شما توقع داشتم بهم ميگفتين ،
حتما" بايد كار به اينجا ميکشيد
.
: تو اتاقشه... مادر من در اتاق و بسته...
جواب نميده، من نمي دونم خوبه يا بد، موبايلشم حتما" تو ماشين جا گذاشته ، اينجاها كه نيست
.
.
: مامان بيا با میترا صحبت كن،دلم شور مي زنه...
.
: حالا من فردا چه خاكي بريزم تو سرم نميشه نرم، دلم آروم نيست،
خوب مي فهميدم عوض شده من خر فکر مي كردم مريض شده،
مامان فکر مي كردم به آرامش احتياج داره ، از شما توقع داشتم بهم ميگفتين ،
حتما" بايد كار به اينجا ميکشيد
.
: تو اتاقشه... مادر من در اتاق و بسته...
جواب نميده، من نمي دونم خوبه يا بد، موبايلشم حتما" تو ماشين جا گذاشته ، اينجاها كه نيست
.
.
: مامان بيا با میترا صحبت كن،دلم شور مي زنه...
.
: حالا من فردا چه خاكي بريزم تو سرم نميشه نرم، دلم آروم نيست،