Telegram Web
#پارت1075



آآآآآه ... نمي دونم چيکار كنم...

حالا ديگه به هيچي فکر نکن يه كم استراحت كن ،

بعدا" در موردش باهم صحبت ميكنيم،

راستي مادر جونم زنگ زد كه نمياد، گفت يکم ناخوشه بمونه خونه براش بهتره...

خدا رو شکر اصلا" حوصله جواب پس دادنو نداشتم،

نمي تونستم پلکام و ببندم، پلکام درد مي كرد، گلوم گرفته بود، دلم مي خواست جيغ بزنم، گريه كنم ..

. دوباره حالم بد شد، تا اومدم بلند شم، سرم گيج رفت و افتادم روي زمين،

مامان دست و پاشو گم كرده بود، بابا رو صدا زد و با كمک بابا منو بلند كردن مامان لباسامو عوض كرد و با كمک بابا
منو بردن اورژانس...

البته اين كه فشارم مي افتاد و غش مي كردم يا حمله عصبي بهم دست مي داد و خودم و ميزدم،

خيلي غير منتظره نبود، اينا يادگاری هايي بود كه نيما برام جا گذاشته بود،

از زماني كه نيما رو تو اون حالت ديده بودم و



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1076



شوک بهم وارد شده بود و اتفاقاتي كه بعد از اون حادثه افتاد،

باعث شده بود كه بلافاصله بعد از وارد شدن فشار به من كنترلم از دستم خارج بشه،

حتي يه بار دكتر به نيما گفت مطمئني تو رفته بودي به كما

، آخه عوارضش گريبانگير خانومت شده....

دكتر اورژانس فشارم و كنترل كرد و دستور داد يه سرم بهم وصل كنن،

تو دفترچه هم
يه سري تقويتي و آزمايشات متعدد برام نوشت و توصيه كرد آزمايش و به يه متخصص نشون بدم ...

عصر با بابا رفتيم خونه و من وسايل مورد نيازم و برداشتم، نيما چند بار بهم زنگ زد ، ولي بي فايده بود

اگه هزار بارم زنگ مي زد من جواب نمي دادم، ..

سر ميزشام بابا سر صحبتو باز كرد و گفت:میترا بابا حالا تصميمت چيه؟ با حرفايي

كه مامان بهم زده من حقو به تو ميدم و هر تصميمي بگيري

من پشتت می ايستم، نيما بايد تنبه بشه
#پارت1077


با اينکه بغض نميگذاشت خوب حرف بزنم ولي بايد با يکي حرف مي زدم

داشتم منفجر ميشدم: بابا يادته تو روت
ايستادم و گفتم نيما، بابا يادته چقدر گريه كردم ..

.يادته چقدر نذر كردم تا براش يه كار خوب پيدا بشه و برگرده... من همه زندگيمو به پاش ريختم، همش كار كردم كه اون خسته نشه

، از خواسته هام گذشتم كه اون اذيت نشه، از دوستام گذشتم كه با اون باشم و اون تنها نباشه ،

بابا اصلا" شما باور مي كنين من نمي دونم چقدر پول به حساب بانکيمه چون همه حساب و كتابم و سپردم دست اون...

من براي ادامه تحصيل تا نصفه شب درس مي خوندم ، تازه مي رفتم تو آشپزخونه كه نيما بيدار نشه،

اونوقت عمه ميگه من خوردم و خوابيدم و نيما جور منو كشيده،

به خدا من هيچي براي نيما كم نذاشتم، براش هم خواهر بودم هم دوست هم همسر ازش بپرسين چي كم گذاشتم كه بايد

پشت سرم اينقدر حرف و حديث باشه؟..



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1078



من يه بار مي خواستم برم باشگاه نيما گفت حيف نيست

وقتي كه مي تونيم باهم باشيم تنهام بذاري، حالا عمه خانونم برگشته به من ميگه تو چون قيافه نداري

نيما دلگرم نيست برا زندگي و بچه دار شدن ...

ديگه بغضم تركيد، با گريه ادامه دادم: بابا ديدين ستاره اسم دخترش و گذاشت لادن، اون از كجا مي دونست نيما از چند سال پيشتر اين اسمو دوست داشته

، يا عمه مي گفت نگاه لادن چه آروم تو بغل نيما مي خوابه، پس حتما"

چندين بار ديگه هم نيما بچه رو بغل كرده كه عمه اينطوري ميگه...

نيما عوض شده بعضي وقتا دير مي ياد ، يه وقتايي زنگ مي زنم سر كار نيست...

بابا من ديگه بريدم، چند وقته دارم عذاب ميکشم، مامان كم و بيش خبر داره

نميخواستيم شما نگران بشين،

اما حالا كه فهميدين و كار به اينجا كشيده ديگه نبايد ادامه پيدا كنه ...
#پارت1079



خستگي اين همه سال موند به تنم، ديگه ازم هيچي نمونده...

بابا هيچي نگفت و فقط گوش داد، اونشب تا صبح تو دستشويي بودم

حالم اينقدر بد بود كه با صداي بلند گريه ميكردم، با معده خالي اينقدر عق زده بودم كه تمام ماهيچه هاي شکمم درد گرفته بود.

صبح رفتم سر كار ، شکر خدا حسابي سرم شلوغ بود و

اين باعث شد حال و هوام يکم عوض بشه، ميخواستم يه سر

برم دادگاه براي درخواست طلاق كه از بس كار داشتم موكول كردم به فردا...

يک ماه فرصت داشتم ...مي دونستم
نيما به مامان زنگ مي زنه و مي خواد كاراش و توجه كنه،

اينم مطمئن بودم كه مامان اينقدر از دستش ناراحت و دلخوره



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1080



كه محاله طرفشو بگيره،

بعد از صحبتهاي ديشب بابا خيالم از بابت اونم راحت شده بود....

با همه اين اوصاف فقط خدا مي دونه تو دلم چه غوغايي بود،

وقتي به دلم رجوع مي كردم مي ديدم حتي با وجود يه رقيب بازم نيما برام
خيلي عزيزه...

من بدون اون هيچي نبودم... اگه هر شخص ديگه اي به جز ستاره بود، مي جنگيدم، كوتاه نمي اومدم،

حتي اگه آخرشم موفق نميشدم از نيما جدا نمي شدم، ادامه مي دادم ..

. اما حالا اوضاع فرق مي كرد، نيما به بدترين شکل ممکن غرورم و له كرده بود،

درست من و به كسي فروخته بود كه يه عمر حسرتمو خورده بود ...

تماسهاي
#پارت1081



پشت سرهم نيما باعث شد موبايلم و خاموش كنم،

با خودم عهد كردم دلم و له كنم، يک بار به حرفش گوش دادم بس بود، ...

بلاخره رفتم و دادخواست طلاق و تنظيم كردم...

خيلي برام سخت بود، به مامان و بابا چيزي نگفتم، دلم براشون ميسوخت ...

ديگه آدم به كي مي تونه اعتماد كنه... هيچوقت ازش نمي گذرم چون هستيم و به باد داد،

دلم عين چيني شکسته بود ...

نه خواب داشتم و نه خوراک ، از بوي غذا حالم بد ميشد و تا چشمام گرم ميشد كابوس مي اومد

سراغم، از ترس اينکه خوابم ببره يه پتو مي پيچيدم دور خودمو مي نشسم كنار پنجره، عين ديوونه ها با ستاره ها

درد و دل مي كردم ، با گريه آسمون تا صبح گريه ميكردم ،

شده بودم يه مرده متحرک




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1082



به اصرار مامان يه روز صبح قبل از كار رفتم آزمايشگاه تا آزمايشاتي كه دكتر اورژانس برام نوشته بود و انجام بدم،

ولي خودم مي دونستم هيچيم نيست، خوب يادمه وقتي نيما رفته بود

عسلويه هم همين حالتها رو داشتم.... مامان بدتر

ازمن رنگ و رو پريده بود،

بابا نقش بازي مي كرد ولي مرتب فشارش مي رفت بالا،

وقتي حال و روز اونا رو مي ديدم استرسم بيشتر ميشد

، واقعا" چه سرنوشتي در انتظار منه،

نکنه بلايي سراين دو تا بياد...

جواب اطرافيان و چي بدم، چه طوري با آقاي حسيني كار كنم،

با دلم چيکار كنم، غرور له شدم...

خداااايا...حتي فکر آينده هم آرامش و ازم ميگرفت،

شبها تا صبح فکر مي كردم ...

نيما مرتب با مامان صحبت مي كرد، به بابا هم زنگ مي زد و همه اين جريانات و
انکار مي كرد،

ولي انصافا" اونا به نيما حق نمي دادن و تو جبهه من بودن...
#پارت1083



مامان چند بار بهم زنگ زد كه عصر حتما" برم پيش دكتر،

خودمم راضي بودم ديگه خسته شده بودم از اين وضعيت... ساعت 1 رفتم آزمايشگاه،جواب و گرفتم

براي ساعت شش براي متخصص داخلي وقت گرفته بودم، جواب آزمايش و گرفتم،

از منشي پرسيدم:ببخشيد خانوم مشکلي كه نداشتم،

خانومه از پشت عينک يه نگاهي بهم
انداخت و گفت: نه ... پرسيدم :

ميشه من با دكتر آزمايشگاه يه صحبتي بکنم

:بفرمایيد، اتاق دست...چپ تابلو داره
حوصله دكتر رفتن و نداشتم ،

اگه مشکلي نبود دكتر مي خواستم چيکار، در اتاق دكتر باز بود،

به در چند ضربه زدم

: بفرمایيد داخل

: سلام ببخشيد آقاي دكتر مي خواستم اگه ميشه به آزمايش من يه نگاهي بندازين،

راهنمایي بفرمایيد، لازم هست
برم دكتر يا نه...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1084



دكتر برگه آزمايشو ازم گرفت،

تمام صفحات و چک كرد و بعد با لبخند و تعجب پرسيد

: مي دونين مشکل اصلی شما يا بهتر بگم آزمايش اصلي شما مربوط به چي بوده؟

: بله آقاي دكتر، فشارم افتاده بود،

وضع معدم به هم ريخته، سرم گيج ميره...

دكتر يه خنده كوتاهي كرد و گفت: خانوم يعني شما حدس نزده بودين دكتر براي چي شما رو فرستاده آزمايشگاه،

شما به جز بارداري مشکل ديگه اي ندارين...

.خودتون متوجه نشده بودين،

چطور ميشه؟؟ خانوما معمولا" با اين علایم
به اولين چيزي كه شک ميکنن بارداري

واي خداي من حتما" اشتباهي شده ، اين امکان نداره با گيجي گفتم:

: چي گفتين؟ مطمئنين...بارداري ي ي...

اين امکان نداره، من.. يعني ما... ببخشيد من بايد برم...
#پارت1085


برگه آزمايش و گرفتم و زدم بيرون،

هميشه فکر مي كردم لحظه اي كه اين خبر و بشنوم بهترين لحظه زندگيمه،

اما
اون موقع از ناراحتي اشک مي ريختم،

باورم نمي شد، نيما حتي از حرف بچه دار شدنم بدش مي اومد،

يعني چي
شده؟ حالا چيکار كنم؟ مغزم كار نمي كرد، نمي دونستم بايد خوشحال باشم

يا ناراحت، بدنم بي حس شده بود ...

اگه
اون بفهمه حتما" شوكه ميشه...خدايا...

به شدت اشک مي ريختم يک آن تصميم گرفتم به خانوم يکي از همکاراي نيما كه دكتر زنان بود

تماس بگيرم و برم پيشش، البته همکار كه
نه، مشاور شركتشون،

يه بار باهم رفته بوديم بيرون، شمارشو همون روز ازش گرفته بودم،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/07/13 16:22:04
Back to Top
HTML Embed Code: