tgoop.com/Blue_coldroom/20838
Last Update:
نرم نرم داشت برف میبارید، رو به جمشید گفتم: همیشه عاشق برف تو پاییز بود...
از هر تناقضی خوشش میومد!
اگه پاییز برفی میشد چشماش میشد چلچراغ.
نمیومد بریم قدم بزنیم، میگفت: دلم نمیخواد رو برگای برفی پا بزارم اما ساعتها میموند پشت پنجره...
جمشید دمپاییاشو پوشیدو اومد کنار من ایستادو گفت: همینه از عصری میخکوب شدی اینجا؟
زهرخند زدمو سرمو تکون دادم.
دست گذاشت رو شونمو گفت: دیگه آخراشه پاییز...
من باز سر تکون دادم...
جمشید گفت: حیفه که تموم بشه!
پشتمو دادم به شیشهی پنجرهو گفتم: همون بهتر که تموم شه این فصل صدشکل، پر از زردو نارنجی ولی از زمستون سردتره...
پر از طعمه اما از زهرمار تلختره...
جمشید رفت نشست رو تختشو گفت: الان زمستون شه دیگه یخ نمیزنی؟؟ مزه دهنت میشه قندوعسل؟؟
سرمو انداختم پایینو خیره شدم به انگشتای پام که از سرما کبود شده بودو جوابی به جمشید ندادم...
خودم میدونستم دردم پاییز نیست، فقط پاییزا بهونهگیرتر میشم...
انگار که به این فصلو حالوهواش حساسیت دارم!
انگار طعم پاییز همیشه تو خاطر من گسه، اونقدر گس که دلوذهنمُ چفت میکنه بهم!
جمشید که رفت سروقت فلاسک چاییش سر بلند کردمو بهش گفتم: فکر میکنی میشینه رو زمین؟
جمشید همونطور پشت به من جواب داد: نچ؛ زمین خیسه از بارون، برفا آب میشن...
نگاهم به استکان تو دست جمشید بودو ازش پرسیدم: پس چرا هیچ بارونی یخ وامونده دل منو آب نمیکنه؟!
جمشید استکانارو گذاشت رو تختو گفت: چون خورشیدتو گم کردی...
کنارش رو تخت نشستمو یه آه عمیق از ته دل کشیدمو گفتم: خورشیدم غروب کرده جمشید، یه غروبِ بیطلوع
شایدم خواب مونده پشت ابرا
یا راه گم کرده
من همه روزام شبه
خیلی وقته روز به خودم ندیدم
خیلی ساله شبم!
جمشید؛ امشب دیدم سوار پولک برفی اومد نشست رو شاخهی لخت درخت...
میخندید؛ صدا خندههاش درختو بیدار کرد
کلاغ سیاهه اومد نشست رو شاخه کنارش
با ناز پا گذاشت رو برگ
برگ از درخت دل کَندو باهام سقوط کردن
من دستم نرسید بگیرمش، افتاد زمین آب شد!
کلاغه سرشاخه مرثیه خوند، درخت گریه نکردو باز خوابید...
جمشید چاییرو داد دستمو گفت: بخور سرد شد
استکانو برداشتم دستمو گفتم: جمشید؛ دیروز به یارو دکتره گفتم دوز داروهارو زیاد کنه، اخماشو کشید تو هم، رو ترش کرد که: من دکترم یا تو!؟
بهش گفتم: بقول جمشید، هرکس خودش دکتر خودشه...
هرکی خودش بهتر میدونه چشهو درد ودرمونش چیه...
منم خودم میدونم این قرصا دیگه جواب فکروخیالای تو سرمو نمیده...
ولی گوش به حرفم نداد، عینکشو گذاشت تو جیب لباسش پاشد رفت.
جمشید قبل چایی سیگار میکشید، بعد چایی هم!
سیگارشو روشن کردو پاشد رفت دمِ پنجرهو گفت: آدمیزاد موجود مجبوریه...!
دکتر مجبورِ به مداوای ما
تو مجبوری به تحملو فراموشی
من مجبورم به دردِ دوری...
مجبوریم به طاقت آوردن، هممون مجبوریم به زندگی!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
BY ﮼اتاقسردآبی ﮼
Share with your friend now:
tgoop.com/Blue_coldroom/20838