طِلا ونگ بَزو
فِرو بورده شو
می یار نِمو...
شب تا صبح به انتظارت نشستم تا بیایی اما
خروس آوازش را سر داد و خبری از تو نشد
ماه بوسه ای بر پیشانی خورشید زد و با آدمیان وداع کرد
اما تو باز هم نیامدی
چگونه وصف کنم حال این دیوانه ی پریشان را که
آنقدر به جاده چشم دوخته است که دیگر سویی برای چشمانِ آهویی رنگش نمانده
تو بگو چگونه به این دل مشتاقم بفهمانم که تو نمیایی...
هر بار...با صدایی سوزناک همراه لیلا میخوانم و مادر با غم به چشمانم لبخند میزند، میگوید تو رفته ای و دیگر قرار نیست با چکمه های به رنگ شبت؛ جاده ی خاکی را لمس کنی
اینان دروغی بیش نیستند
مگر لیلی از مجنونش دست کشید؟
مگر فرهاد؛ شیرین را فراموش کرد؟
تو می آیی
اما...
شاید آنقدر دیر شده باشد که دیگر نتوانم طِلا را به یادت بخوانم
و وای از روزی که دستانم در آغوش دستانِ مردی جز تو فرود برود
آخ
آن روز...
دیگر زنده نخواهم بود
این ها را گفتم اما!
نکند بانویی جوان از راه برسد و دلت را ببرد؟
همان دلی که میگفتی بیتاب من است؟
وای که آن روز که دیگر نه لیلی میماند و نه شیرین
و نه منی که با لیلا طِلا را برای تو میخواندم...
بس که هارِشیمه درازِ راره
بس که وَنگ هِدامه شی دل خداره...
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
فِرو بورده شو
می یار نِمو...
شب تا صبح به انتظارت نشستم تا بیایی اما
خروس آوازش را سر داد و خبری از تو نشد
ماه بوسه ای بر پیشانی خورشید زد و با آدمیان وداع کرد
اما تو باز هم نیامدی
چگونه وصف کنم حال این دیوانه ی پریشان را که
آنقدر به جاده چشم دوخته است که دیگر سویی برای چشمانِ آهویی رنگش نمانده
تو بگو چگونه به این دل مشتاقم بفهمانم که تو نمیایی...
هر بار...با صدایی سوزناک همراه لیلا میخوانم و مادر با غم به چشمانم لبخند میزند، میگوید تو رفته ای و دیگر قرار نیست با چکمه های به رنگ شبت؛ جاده ی خاکی را لمس کنی
اینان دروغی بیش نیستند
مگر لیلی از مجنونش دست کشید؟
مگر فرهاد؛ شیرین را فراموش کرد؟
تو می آیی
اما...
شاید آنقدر دیر شده باشد که دیگر نتوانم طِلا را به یادت بخوانم
و وای از روزی که دستانم در آغوش دستانِ مردی جز تو فرود برود
آخ
آن روز...
دیگر زنده نخواهم بود
این ها را گفتم اما!
نکند بانویی جوان از راه برسد و دلت را ببرد؟
همان دلی که میگفتی بیتاب من است؟
وای که آن روز که دیگر نه لیلی میماند و نه شیرین
و نه منی که با لیلا طِلا را برای تو میخواندم...
بس که هارِشیمه درازِ راره
بس که وَنگ هِدامه شی دل خداره...
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
ابتدا فكر میكردم شايد يک اتفاق ساده باشد، تا اين كه بعد از او، هيچ اتفاق ديگری در من رخ نداد...
دنیا مانند یک زمین بازیست. میشود با سرسره و تاب و چرخ و فلکش بازی کنی و با بچهها بگویی و بخندی، میشود هم قهر کنی و کنجی با حسرت و ماتم، شادی دیگران را نگاه کنی، میشود هم از همان ابتدا سر ِجنگ برداری و نه بازی کنی، نه لذت ببری، فقط تلاش کنی بقیه سوار نشوند و بازی نکنند و لذت نبرند.
دنیا دقیقا همین است؛ تلاش برای زیاد داشتن و لذت نبردن، احمقانه است. تلاش برای راضی کردن همه، احمقانه است! به کمترینها رنجیدن و قهر کردن، احمقانهاست!
بلندشو، تا هنوز جانی و توانی داری، از پلهها بالا برو، تاب بخور، بچرخ ، دیوانه باش و لذت ببر.
#نرگس_صرافیان_طوفان
📻 @blue_coldroom
دنیا دقیقا همین است؛ تلاش برای زیاد داشتن و لذت نبردن، احمقانه است. تلاش برای راضی کردن همه، احمقانه است! به کمترینها رنجیدن و قهر کردن، احمقانهاست!
بلندشو، تا هنوز جانی و توانی داری، از پلهها بالا برو، تاب بخور، بچرخ ، دیوانه باش و لذت ببر.
#نرگس_صرافیان_طوفان
📻 @blue_coldroom
معشوقِ من با آن تنِ برهنهٔ بیشرم بر ساق های نیرومندش چون مرگ ایستاد.
خطهای بیقرار مورب اندام های عاصیِ او را در طرحِ استوارش دنبال میکنند.
- فروغ فرخزاد
خطهای بیقرار مورب اندام های عاصیِ او را در طرحِ استوارش دنبال میکنند.
- فروغ فرخزاد
"تنهایی همانقدر که پناهگاه است، زندان هم هست. اما گاهی، تنها در این سکوت و انزواست که میتوان خودِ واقعی را یافت."
کافکا
کافکا
شبِ سنگین،
از ذهن آدم پایین نمیره!
مگر با فدایت شومی....
قوربونت برمی....
دوسِت دارمی ،چیزی که به قلبت بشینه،
شبتو بخیر کنه!
آدم نباید با مغزش بخوابه ...
باید با قلبش بخوابه جونم ❤️
✍️#عاطفه_افراز
📻 @blue_coldroom
از ذهن آدم پایین نمیره!
مگر با فدایت شومی....
قوربونت برمی....
دوسِت دارمی ،چیزی که به قلبت بشینه،
شبتو بخیر کنه!
آدم نباید با مغزش بخوابه ...
باید با قلبش بخوابه جونم ❤️
✍️#عاطفه_افراز
📻 @blue_coldroom
هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست.
انسان ها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است.
اما من ترجیح می دهم که هوشیار باشم.
چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد...
📚پیرمرد و دریا:
ارنست همینگوی
📻 @blue_coldroom
انسان ها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است.
اما من ترجیح می دهم که هوشیار باشم.
چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد...
📚پیرمرد و دریا:
ارنست همینگوی
📻 @blue_coldroom
انگشت های لاغرش را جا داده میان انگشت های مردانه ام و همقدم شده ایم زیر باران که موهای بافته شده اش را کمی نم ناک کرده.قطره های باران از مژه های بلندش چکه میکنند و سر میخورند بر روی گونه های گل انداخته اش.به میدان ولیعصر که نزدیک میشویم،از دور نور چراغ چرخی را میبینم که بخار از لبو و باقالی هایش بلند میشود.نزدیک تر که میشویم پیر مردیست که سیگار بهمنی را گوشه لبش گذاشته و با ملاقه شیره ی سرخ رنگ را بر روی لبو ها میریزد.میم عزیزم خودش را مچاله میکند در آغوشم و میگوید توی این هوای سرد،لبو حسابی میچسبد.پیر مرد لبو ها را خورد میکند و داخل ظرف کوچکی میریزد.تکه ای برمیدارم و فوت میکنم تا کمی خنک شود، بعد میگذارم بین لب های کوچک میم عزیزم با چشمان عسلی رنگش مثل دختر بچه ها نگاهم میکند و دلم برایش غنج میرود.صورتش را به سینه ام فشار میدهم و بوسه ای به شال آبی اش که خیس باران گشته میزنم.
پیر مرد لبو فروش فیلتر سیگارش را پرت میکند روی زمین و دود آخرین پکی که به آن زده را پخش میکند توی آسمان و میگوید:قدر این روزای خوبتون رو بدونید...
میم عزیزم عطسه ای میکند.از توی جیب کاپشنم دستمالی را درمیاورم.میگوید:فکر کنم سرما خوردم.و من در حالی که میبینم کسی حواسش به ما نیست و پیر مرد نیز نگاهش را دوخته به تاریکی انتهای خیابان،بوسه ای به لب های میم عزیزم میزنم و میگویم:سرماخوردگی که از تو بگیرم،تبرکه تبرک.میخندد،میخندم...
شانه ی سمت راستم تکان میخورد،میگویم حتما مامور است که بوسیدنمان را دیده.سربرمیگردانم و مادرم را میبینم.میترسم،قطره های عرق از روی پیشانی ام سر میخورد و میفتد روی گونه ام.توی چشم های مامان اضطراب را میبینم.لیوان آب را به همراه قرص های ریز آبی رنگ میدهد به دستم و میگوید:بخور پسرم،دوباره داشتی خواب میدیدی.میگویمخواب نبود،میم عزیزم تا همین چند دقیقه ی پیش کنارم بود.مامان بغض میکند و از اتاق بیرون میرود.
دو تا سرترالین را باهم میخورم،چشم هایم گرم میشود.
عطسه میکنم،میم عزیزم دستمالی از مانتو اش در میاورد و میگوید:فککنم توهم سرما خوردی عزیزم.
میخندم و میگویم تبرک است تبرک
📻 @blue_coldroom
پیر مرد لبو فروش فیلتر سیگارش را پرت میکند روی زمین و دود آخرین پکی که به آن زده را پخش میکند توی آسمان و میگوید:قدر این روزای خوبتون رو بدونید...
میم عزیزم عطسه ای میکند.از توی جیب کاپشنم دستمالی را درمیاورم.میگوید:فکر کنم سرما خوردم.و من در حالی که میبینم کسی حواسش به ما نیست و پیر مرد نیز نگاهش را دوخته به تاریکی انتهای خیابان،بوسه ای به لب های میم عزیزم میزنم و میگویم:سرماخوردگی که از تو بگیرم،تبرکه تبرک.میخندد،میخندم...
شانه ی سمت راستم تکان میخورد،میگویم حتما مامور است که بوسیدنمان را دیده.سربرمیگردانم و مادرم را میبینم.میترسم،قطره های عرق از روی پیشانی ام سر میخورد و میفتد روی گونه ام.توی چشم های مامان اضطراب را میبینم.لیوان آب را به همراه قرص های ریز آبی رنگ میدهد به دستم و میگوید:بخور پسرم،دوباره داشتی خواب میدیدی.میگویمخواب نبود،میم عزیزم تا همین چند دقیقه ی پیش کنارم بود.مامان بغض میکند و از اتاق بیرون میرود.
دو تا سرترالین را باهم میخورم،چشم هایم گرم میشود.
عطسه میکنم،میم عزیزم دستمالی از مانتو اش در میاورد و میگوید:فککنم توهم سرما خوردی عزیزم.
میخندم و میگویم تبرک است تبرک
📻 @blue_coldroom
جدا شده بود..
اینطور که تعریف میکرد خیلی هم خوشحال بود.
می گفت تازه دارد "زندگی" می کند
تازه دارد می فهمد خوشی یعنی چی..
کلی برنامه برای آینده اش دارد
بیشتر به خودش می رسد
و کمتر به گذشته ی کوفتی اش فکر می کند..
اینها را با هیجان می گفت..
ومن تمامِ این مدت زیر چشمی
به دست راستش که انگشت
دست چپش را لمس میکرد،نگاه می کردم..
او "خودش" را روی "جای حلقه" ی ازدواجش
جا گذاشته بود،
"دلش" را هم...
📻 @blue_coldroom
اینطور که تعریف میکرد خیلی هم خوشحال بود.
می گفت تازه دارد "زندگی" می کند
تازه دارد می فهمد خوشی یعنی چی..
کلی برنامه برای آینده اش دارد
بیشتر به خودش می رسد
و کمتر به گذشته ی کوفتی اش فکر می کند..
اینها را با هیجان می گفت..
ومن تمامِ این مدت زیر چشمی
به دست راستش که انگشت
دست چپش را لمس میکرد،نگاه می کردم..
او "خودش" را روی "جای حلقه" ی ازدواجش
جا گذاشته بود،
"دلش" را هم...
📻 @blue_coldroom
کاش میشد
تمام فکر و خیال هارا کنار گذاشت
تمام آدم ها را بیخیال شد
تمام شب ها را آسوده خوابید
کاش میشد
خیابان هارا بالا و پایین نکرد
منتظر نماند
برای خوش حالیت
به چیزی وابسته نبود
کاش دنیا دری دیگر داشت
میرفتی و پشت سرت را هم نگاه نمیکردی
قهوه ای میخوردی و سیگاری میکشیدی
و اصلا برایت مهم نبود
که منتظر آمدن کسی باشی
کاش میشد دنیا را بیخیال شد
دراز کشید و رو به آسمان
موسیقی ات را گوش کنی و چشمانت را ببندی
و در جایی دیگر بیدار شوی
کاش دنیا
خوابی طولانی بود
مشتی آب به صورتت میزدی و
خوشحال از اینکه تمامش خیال بود
همین ...
#حسین_عربی
📻 @blue_coldroom
تمام فکر و خیال هارا کنار گذاشت
تمام آدم ها را بیخیال شد
تمام شب ها را آسوده خوابید
کاش میشد
خیابان هارا بالا و پایین نکرد
منتظر نماند
برای خوش حالیت
به چیزی وابسته نبود
کاش دنیا دری دیگر داشت
میرفتی و پشت سرت را هم نگاه نمیکردی
قهوه ای میخوردی و سیگاری میکشیدی
و اصلا برایت مهم نبود
که منتظر آمدن کسی باشی
کاش میشد دنیا را بیخیال شد
دراز کشید و رو به آسمان
موسیقی ات را گوش کنی و چشمانت را ببندی
و در جایی دیگر بیدار شوی
کاش دنیا
خوابی طولانی بود
مشتی آب به صورتت میزدی و
خوشحال از اینکه تمامش خیال بود
همین ...
#حسین_عربی
📻 @blue_coldroom
نمیتوانید ارزشِ چیزی را بفهمید،
مگر اینکه احتمالِ از دستدادنِ آن را تجربه کنید.
-مارک منسن
مگر اینکه احتمالِ از دستدادنِ آن را تجربه کنید.
-مارک منسن
#با_او_۳۶۵روز
#روز_صدوبیستوششم
از حضورت در دل دنیا قیامت است
و پرندگان در آسمانها در هیاهو
با چشمهایت میتوان
پله پله تا آفتاب رسید و
در اعماق بیانتهای عشق غرق شد
چشمهایت را از من دریغ نکن
نگذار در پستوی جهان
خوراک موریانههای هوس شوم...
#معصومه_کریمی
📻 @blue_coldroom
#روز_صدوبیستوششم
از حضورت در دل دنیا قیامت است
و پرندگان در آسمانها در هیاهو
با چشمهایت میتوان
پله پله تا آفتاب رسید و
در اعماق بیانتهای عشق غرق شد
چشمهایت را از من دریغ نکن
نگذار در پستوی جهان
خوراک موریانههای هوس شوم...
#معصومه_کریمی
📻 @blue_coldroom
شانه هایت را می خواهم
و دلتنگ توام
این دلتنگی خنجری می شود
که لابلای استخوان هایم می چرخد ..
#الهام_پورعبدالله
و دلتنگ توام
این دلتنگی خنجری می شود
که لابلای استخوان هایم می چرخد ..
#الهام_پورعبدالله
دلبرجانم،
جانِ از بدن رفته؛
روحِ از تن گریخته؛
نفسِ از یاد رفته؛
حالا که اسمان همچون من گرفته است،
حالا که خورشید مانده در دیار خود،
حالا که باران می بارد،
حالا که هوا سرد است،
حالا که به جای اغوش گرم تو پناهندهی اغوش خودم شدهام،
حالا که عوض دستان نوازشگر تو تنم زیر بار ملامت است،
اکنون که انچنان دور شدهای از من که دستم نه به دستت می رسد نه به داشتنت نه به خواستنت . . .
اکنون که کاری جز دور ماندنو دور شدن از دستم بر نمیاید . . .
تو را بخدا می سپارمت!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
جانِ از بدن رفته؛
روحِ از تن گریخته؛
نفسِ از یاد رفته؛
حالا که اسمان همچون من گرفته است،
حالا که خورشید مانده در دیار خود،
حالا که باران می بارد،
حالا که هوا سرد است،
حالا که به جای اغوش گرم تو پناهندهی اغوش خودم شدهام،
حالا که عوض دستان نوازشگر تو تنم زیر بار ملامت است،
اکنون که انچنان دور شدهای از من که دستم نه به دستت می رسد نه به داشتنت نه به خواستنت . . .
اکنون که کاری جز دور ماندنو دور شدن از دستم بر نمیاید . . .
تو را بخدا می سپارمت!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
گفت: "زندگی کردن را یادم رفته" و من به این فکر کردم که چطور یک نفر ناگهان به خودش میآید و میبیند که دیگر بلد نیست چطور زندگی کند؟ یک انسان باید به کجای اندوه رسیده باشد و باید کدامین مرحله از مراحل فروپاشی را پشتسر گذاشتهباشد که یک روز صبح از خواب بلند شود و نداند چطور زندگی کند و با زمان و فرصتی که به او داده شده دقیقا چهکار کند!
#نرگس_صرافیان_طوفان
📻 @blue_coldroom
#نرگس_صرافیان_طوفان
📻 @blue_coldroom
برای رزرو تبلیغات آیدی کانال مدنظر و بنر موردنظرتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@bluee_girl
@bluee_girl
دنبال دلایلی برای ماندن
غیر از خود او کسی ندارد این تَن
پیچید وسایلش...!
گمانم اینبار؛
تصمیم به رفتن از خودش دارد من!
#امیرحسین_پناهنده
———-
از کتاب:
#چشمان_تو_انقلاب_را_رنگی_کرد
📻 @blue_coldroom
غیر از خود او کسی ندارد این تَن
پیچید وسایلش...!
گمانم اینبار؛
تصمیم به رفتن از خودش دارد من!
#امیرحسین_پناهنده
———-
از کتاب:
#چشمان_تو_انقلاب_را_رنگی_کرد
📻 @blue_coldroom