جانِ شیرینم ، ای کاش آن هنگام که مرگ به سراغت میآید زنده باشی !
ای کاش لای پنجره را باز گذاشته باشی و عطر بهار را بوسیده باشی ؛ ای کاش پاییز را زیر باران قدم زده باشی ؛ ای کاش یک دوست مهربان داشته باشی ؛ ای کاش ذوق چشمانت تازه باشد ؛ ای کاش خنده بر لبانت هنوز جا داشته باشد و ای کاش چیزی باشد که تو را بند دنیا کرده باشد ، که دل کندن و دل بریدن از این زمانه برایت آنقدرها هم که میگویند راحت نباشد ..!
رَهــا
📻 @blue_coldroom
ای کاش لای پنجره را باز گذاشته باشی و عطر بهار را بوسیده باشی ؛ ای کاش پاییز را زیر باران قدم زده باشی ؛ ای کاش یک دوست مهربان داشته باشی ؛ ای کاش ذوق چشمانت تازه باشد ؛ ای کاش خنده بر لبانت هنوز جا داشته باشد و ای کاش چیزی باشد که تو را بند دنیا کرده باشد ، که دل کندن و دل بریدن از این زمانه برایت آنقدرها هم که میگویند راحت نباشد ..!
رَهــا
📻 @blue_coldroom
صبح چنان غرق خواب بودی که حتی حس نکردی با لبهایم روی گونهات بوسهای نشاندم. بوسهای که روزهای قبل چشمان بیدار و باز تو از نزدیک شاهدش بود. نخواستم بیدارت کنم. نه این که دلم نیامده باشد. ترک تو برایم سخت میشد اگر که بیدار میشدی. برای همین بی سروصدا رفتم. حتی در را آنقدر آرام بستم که صدای تِق تِق کردن لولاهایی که همیشه به صدا در میآمدند هم درنیامد.
راستش را بخواهی من تا صبح نخوابیدم. تو اما وقتی که پشت به من شدی و پاهایت را در شکم خود جمع کردی صدای کشیدهی نفسهایت بلند شد و فهمیدم خوابت برده.
من اما تا صبح به گوشه گوشهی این خانه زل زدم و خاطراتش را مرور کردم.
از آشپزخانهای که هر وقت من میآمدم جان میگرفت و پر میشد از بوی پاستا و سبزیجات و قهوهها و شیرهای جوشیده،
تا حمامی که توی وانش ساعتها در بغل هم مینشستیم و غرق در آب و کف بیخودی حرف میزدیم.
از سرمای بیرون به خانه نیامده پناه میآوردیم به شوفاژی که دست و پاهایمان را بهش میچسباندیم و تا ساعتها دستکش و کلاههایمان را مجبور بود خشک کند.
از کاناپهی روبروی تلویزیون که من خودم را در آن مچاله میکردم تا دوتایی باهم فیلم ببینیم تا همین اتاق و لباسها و کتابهایش.
این تخت که دیشب برای بار آخر میزبان هردوی ما بود را هم که کم خاطره نداریم. پایین تخت سمت چپ که یک شب شکست و تا مدتها حواسمان جمع بود روی آن طرفش نیوفتیم.
دیشب برای بار آخر که لباس از تن هم در میآوردیم؛ موهای بورت وقتی از یقهی لباس بیرون زد و بعد صورتت که به رنگ موهایت نزدیک شده بود فهمیدم که مثل همیشه نیستی.
گفتی که دلت برای من و تنم تنگ میشود. بغض کردم و گفتم من هم.
وقتی نزدیکم شدی که مرا ببوسی انگار دیگر میلی نداشتی. به بوسههایی سرد اکتفا کردی من هم پاپیات نشدم و رهایت کردم. چراغ خواب را خاموش کردی و لخت خوابیدی.
گفتی فردا تمام روز را باهم سپری میکنیم. صبح اما آفتاب که زد من رفتم. دلیلی نمیدیدم پایان شیک و جذابی را رقم بزنیم.
اصلا چه وداعی؟ من ترجیح میدهم وقتی بازی که تمام شد و بازنده شدم، به حریفم دست ندهم و وداع نکنم.
تو موقعیت را همیشه دوست داشتی و از باختن فراری بودی، من اما غرورم را دوست داشتم.
نمیخواستم هردو بفهمیم داریم خداحافظی میکنیم و دقیقا در همان لحظهها هرچقدر خداحافظی کنی و ببوسی و بغل کنی کم است. پس ترجیح دادم بدون مقدمه و اطلاع ترکت کنم.
گفتی این پایان ماجرا نیست اما در دلم کلی با خودم کلنجار رفتم که هرطور که شده باید این پایان باشد.
دیشب که گفتی اگر با دختری که اقامت دارد ازدواج نکنی مجبوری برگردی.
گفتم که حق داری و اگر نتوانی بمانی همهی زحمات این سالها به هدر رفته.
اصرار داشتی که دوستم داری و این راهحل موقتیست. لبخند زدم و چیزی نگفتم.
خوب شد که تصمیم گرفتی بعد از شام این موضوع را بگویی. حیف بود ماهی کبابی و نان پنیریای که ساعتی قبل درست کرده بودم را کوفتمان میکردی. این شام آخر فکر کنم چسبید و در یاد هردوی ما میماند.
فقط خواستم بگویم من قصد ماندن ندارم.حداقل فعلا ندارم. نمیدانم چه پیش بیاید.
با خودم چیزی از آن خانهی دوست داشتنی برنداشتم جز پاکت سیگار روی کتاب کمدی الهی دانته را. از صبح که رفتهام چیزی نخوردهام جز یکی دو فنجان قهوه و فقط سیگار میکشم. دلم میپیچد. کمی اسهال گرفتهام. مجبور شدم بیایم به خانهی دوستم.
قول میدهم به کافهها و جاهایی که پاتوقمان بود نروم. فقط امیدوارم این شهر در روزهایی که هردو در خیابان هستیم آنقدر شلوغ شود و آدم آدم را پس بزند تا چشممان به هم نیوفتد.
راستی به آن دختر بگو فندک گاز آشپزخانه خراب است.
و حواسش باشد بیهوا سمت چپ پایین تخت نپرد
راستش را بخواهی من تا صبح نخوابیدم. تو اما وقتی که پشت به من شدی و پاهایت را در شکم خود جمع کردی صدای کشیدهی نفسهایت بلند شد و فهمیدم خوابت برده.
من اما تا صبح به گوشه گوشهی این خانه زل زدم و خاطراتش را مرور کردم.
از آشپزخانهای که هر وقت من میآمدم جان میگرفت و پر میشد از بوی پاستا و سبزیجات و قهوهها و شیرهای جوشیده،
تا حمامی که توی وانش ساعتها در بغل هم مینشستیم و غرق در آب و کف بیخودی حرف میزدیم.
از سرمای بیرون به خانه نیامده پناه میآوردیم به شوفاژی که دست و پاهایمان را بهش میچسباندیم و تا ساعتها دستکش و کلاههایمان را مجبور بود خشک کند.
از کاناپهی روبروی تلویزیون که من خودم را در آن مچاله میکردم تا دوتایی باهم فیلم ببینیم تا همین اتاق و لباسها و کتابهایش.
این تخت که دیشب برای بار آخر میزبان هردوی ما بود را هم که کم خاطره نداریم. پایین تخت سمت چپ که یک شب شکست و تا مدتها حواسمان جمع بود روی آن طرفش نیوفتیم.
دیشب برای بار آخر که لباس از تن هم در میآوردیم؛ موهای بورت وقتی از یقهی لباس بیرون زد و بعد صورتت که به رنگ موهایت نزدیک شده بود فهمیدم که مثل همیشه نیستی.
گفتی که دلت برای من و تنم تنگ میشود. بغض کردم و گفتم من هم.
وقتی نزدیکم شدی که مرا ببوسی انگار دیگر میلی نداشتی. به بوسههایی سرد اکتفا کردی من هم پاپیات نشدم و رهایت کردم. چراغ خواب را خاموش کردی و لخت خوابیدی.
گفتی فردا تمام روز را باهم سپری میکنیم. صبح اما آفتاب که زد من رفتم. دلیلی نمیدیدم پایان شیک و جذابی را رقم بزنیم.
اصلا چه وداعی؟ من ترجیح میدهم وقتی بازی که تمام شد و بازنده شدم، به حریفم دست ندهم و وداع نکنم.
تو موقعیت را همیشه دوست داشتی و از باختن فراری بودی، من اما غرورم را دوست داشتم.
نمیخواستم هردو بفهمیم داریم خداحافظی میکنیم و دقیقا در همان لحظهها هرچقدر خداحافظی کنی و ببوسی و بغل کنی کم است. پس ترجیح دادم بدون مقدمه و اطلاع ترکت کنم.
گفتی این پایان ماجرا نیست اما در دلم کلی با خودم کلنجار رفتم که هرطور که شده باید این پایان باشد.
دیشب که گفتی اگر با دختری که اقامت دارد ازدواج نکنی مجبوری برگردی.
گفتم که حق داری و اگر نتوانی بمانی همهی زحمات این سالها به هدر رفته.
اصرار داشتی که دوستم داری و این راهحل موقتیست. لبخند زدم و چیزی نگفتم.
خوب شد که تصمیم گرفتی بعد از شام این موضوع را بگویی. حیف بود ماهی کبابی و نان پنیریای که ساعتی قبل درست کرده بودم را کوفتمان میکردی. این شام آخر فکر کنم چسبید و در یاد هردوی ما میماند.
فقط خواستم بگویم من قصد ماندن ندارم.حداقل فعلا ندارم. نمیدانم چه پیش بیاید.
با خودم چیزی از آن خانهی دوست داشتنی برنداشتم جز پاکت سیگار روی کتاب کمدی الهی دانته را. از صبح که رفتهام چیزی نخوردهام جز یکی دو فنجان قهوه و فقط سیگار میکشم. دلم میپیچد. کمی اسهال گرفتهام. مجبور شدم بیایم به خانهی دوستم.
قول میدهم به کافهها و جاهایی که پاتوقمان بود نروم. فقط امیدوارم این شهر در روزهایی که هردو در خیابان هستیم آنقدر شلوغ شود و آدم آدم را پس بزند تا چشممان به هم نیوفتد.
راستی به آن دختر بگو فندک گاز آشپزخانه خراب است.
و حواسش باشد بیهوا سمت چپ پایین تخت نپرد
تو مجموعه ای از من بودی
فنا ناپذیر، اشک، لبخند،شوق و آهی که در حسرتی به خاموشی در میان استخوان هایم فرو می نشست ..
#الهام_پورعبدالله
📻 @blue_coldroom
فنا ناپذیر، اشک، لبخند،شوق و آهی که در حسرتی به خاموشی در میان استخوان هایم فرو می نشست ..
#الهام_پورعبدالله
📻 @blue_coldroom
خستهام؛ من دیگر به چابکیِ عقربههای ساعت نمیتوانم بر مدارِ این مهلکۀ مُدوَر پرسه بزنم و روزهایم را به شبهایِ پریشانی برسانم.. اگر میتوانستم مسئولیتِ حملِ این جسمِ درمانده را به فردِ دیگری محول میکردم تا چند صباحی آن را به بازی گرفته و سپس این لاشۀ از پایدرآمده را در گورِ عمیقی دفن کند...
خستهام؛ حتی تازیانههایِ روزگار که از بلندایِ ارابۀ هستی بر من نواخته میشوند، دیگر مرا به تکاپو وانمیدارند... انگار که پس از چند سال زندگی، حالا نیازمند یک استراحت طولانی شده باشم، شاید لازم باشد که یکبار میرانده و دوباره زاییده شوم، من به این آسودن محتاجم، مگر سه دهه زندگیِ بیوقفه برای یک انسانِ عاجز کافی نیست؟
خستهام؛ از بودن و زیستن بر مدارِ پُرتکرارِ هستی.. از خرامیدن و خزیدن بر قامتِ پُرملالِ گیتی... در من آرزویی برای خُفتن شعله میکشد و تمنایی برای آرمیدن لَهله میزند.. من برای ایستادن و متوقف شدن آزمندم، گویی هرگز چیزی که مرا در امتدادِ این بیهودگی به وجدآوِرد، یافت نخواهد شد... من حتی از اینکه مدام خسته باشم هم خستهام..
- حسام محمدی
📻 @blue_coldroom
خستهام؛ حتی تازیانههایِ روزگار که از بلندایِ ارابۀ هستی بر من نواخته میشوند، دیگر مرا به تکاپو وانمیدارند... انگار که پس از چند سال زندگی، حالا نیازمند یک استراحت طولانی شده باشم، شاید لازم باشد که یکبار میرانده و دوباره زاییده شوم، من به این آسودن محتاجم، مگر سه دهه زندگیِ بیوقفه برای یک انسانِ عاجز کافی نیست؟
خستهام؛ از بودن و زیستن بر مدارِ پُرتکرارِ هستی.. از خرامیدن و خزیدن بر قامتِ پُرملالِ گیتی... در من آرزویی برای خُفتن شعله میکشد و تمنایی برای آرمیدن لَهله میزند.. من برای ایستادن و متوقف شدن آزمندم، گویی هرگز چیزی که مرا در امتدادِ این بیهودگی به وجدآوِرد، یافت نخواهد شد... من حتی از اینکه مدام خسته باشم هم خستهام..
- حسام محمدی
📻 @blue_coldroom
هر چهارشنبه ، دوشیزهای معطر ، یک اسکناس صد کرونی میدهد تا بگذارم با زندانی تنها بماند. پنجشنبه هم، صدکرون بابت آبجوی من. بعد از ساعت ملاقات، دوشیزه بوی زندانی را میدهد، زندانی بوی عطر دوشیزه و من بوی آبجو.
زندگی چیزی نیست مگر تبادل بوها ...
ایتالو کالوینو - اگر شبی از شبهای زمستان مسافری
صبحتون بخیر
📻 @blue_coldroom
زندگی چیزی نیست مگر تبادل بوها ...
ایتالو کالوینو - اگر شبی از شبهای زمستان مسافری
صبحتون بخیر
📻 @blue_coldroom
گفت از رنج بگو
گفتم،
هرجا که عقلت فهمید،
یقین پیدا کرد و در نهایت پذیرفت
اما قلبت فهمید،
انکار کرد و در نهایت اصرار به نپذیرفتن داشت رنج کشیدن را به جان حس خواهی کرد
#محسن_صفری
📻 @blue_coldroom
گفتم،
هرجا که عقلت فهمید،
یقین پیدا کرد و در نهایت پذیرفت
اما قلبت فهمید،
انکار کرد و در نهایت اصرار به نپذیرفتن داشت رنج کشیدن را به جان حس خواهی کرد
#محسن_صفری
📻 @blue_coldroom
همان که فریدون مشیری گفت:
رک بگویم از همه رنجیدهام!
از غریب و آشنا ترسیدهام!
بیخیالِ سردیِ آغوشها،
من به آغوشِ خودم چسبیدهام...
📻 @blue_coldroom
رک بگویم از همه رنجیدهام!
از غریب و آشنا ترسیدهام!
بیخیالِ سردیِ آغوشها،
من به آغوشِ خودم چسبیدهام...
📻 @blue_coldroom
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
•
و قسم به لطافت لمس،
و نقاط تفاهم پوست!
نقطه زنیِ بوسه/
روی ترقوههای زنی غمگین
که با شابلونی شکسته
می نگرد به زندگی
به شعبده بیشتر شباهت دارد،
رویِشِ عشق از دلِ نقص.
#آرزو_رنجبر
•
📻 @blue_coldroom
و قسم به لطافت لمس،
و نقاط تفاهم پوست!
نقطه زنیِ بوسه/
روی ترقوههای زنی غمگین
که با شابلونی شکسته
می نگرد به زندگی
به شعبده بیشتر شباهت دارد،
رویِشِ عشق از دلِ نقص.
#آرزو_رنجبر
•
📻 @blue_coldroom
در اگر بَر تو ببندد مَرو و صبر کن آنجا
زِ پسِ صبر، تو را او به سَرِ صَدر نشاند
و اگر بَر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنَماید که کَس آن راه نداند!!!
-مولانا
زِ پسِ صبر، تو را او به سَرِ صَدر نشاند
و اگر بَر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنَماید که کَس آن راه نداند!!!
-مولانا
از قدیم میگفتن هر درد و بیماری، یه علتی داره
مثلا معتقد بودن اگه یک نفر بغضش تبدیل به گریه نشه غمباد میگیره
اون قدیما که سرطان نبود میگفتن حرفاتو بریزی تو خودت میشه مریضی
همون مریضی که ما امروز بهش میگیم سرطان که اون تومورها، هرکدوم به خاطر حرفاییه که نزدیم
همون حرف هایی که با لبخند از کنارشون رد میشدیم و تو دلمون میگفتیم:
نکنه فلانی ناراحت شه…!
اون فلانی الان کجاست؟
کجاست که درد کشیدنمون و ببینه
تو کدوم سوراخ موشی قایم شده که بریم یقشو بگیریم بگیم د اخه آدم حسابی تو انقدر ارزش نداشتی که به خاطرت به این روز بیفتیم
اما خب
این آدم حسابیا یکی دو تا نیستن
من اگه بخوام یقه بگیرم و ادمارو بازخواست کنم
باید با کل دنیا یه تنه بجنگم
این همه جنگیدم و شد این
اما دیگه جونی تو تنم نمونده و روحم یه گوشه با بغض بهم خیره شده که مبادا یهویی ترکش کنم و برم
پس این بارم چشمامو میبندم
چشمامو میبندم و به این فکر میکنم که روح عزیزم هنوز کنارم نشسته و حواسش بهم هست
و قراره یه عمر طولانی رو باهم سپری کنیم
اما افسوس که زندگی به خواست انسان پیش نمیره…
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
مثلا معتقد بودن اگه یک نفر بغضش تبدیل به گریه نشه غمباد میگیره
اون قدیما که سرطان نبود میگفتن حرفاتو بریزی تو خودت میشه مریضی
همون مریضی که ما امروز بهش میگیم سرطان که اون تومورها، هرکدوم به خاطر حرفاییه که نزدیم
همون حرف هایی که با لبخند از کنارشون رد میشدیم و تو دلمون میگفتیم:
نکنه فلانی ناراحت شه…!
اون فلانی الان کجاست؟
کجاست که درد کشیدنمون و ببینه
تو کدوم سوراخ موشی قایم شده که بریم یقشو بگیریم بگیم د اخه آدم حسابی تو انقدر ارزش نداشتی که به خاطرت به این روز بیفتیم
اما خب
این آدم حسابیا یکی دو تا نیستن
من اگه بخوام یقه بگیرم و ادمارو بازخواست کنم
باید با کل دنیا یه تنه بجنگم
این همه جنگیدم و شد این
اما دیگه جونی تو تنم نمونده و روحم یه گوشه با بغض بهم خیره شده که مبادا یهویی ترکش کنم و برم
پس این بارم چشمامو میبندم
چشمامو میبندم و به این فکر میکنم که روح عزیزم هنوز کنارم نشسته و حواسش بهم هست
و قراره یه عمر طولانی رو باهم سپری کنیم
اما افسوس که زندگی به خواست انسان پیش نمیره…
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
قشنگترین و عمیقترین نصیحتی که شنیدم از زبان کارل گوستاو یونگ بود که میگفت:
خودت را بساز تا آدم امنی شوی،
برای روزهایی که نمیشود به کسی پناه برد.
خودت را بساز تا آدم امنی شوی،
برای روزهایی که نمیشود به کسی پناه برد.