🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت پنجم
وکیل که تا آن موقع به داستان مراجعه کنندهاش گوش میداد، پرسید: "ماجرای عجیبیه؛ یعنی اون خانم فروشنده از این که فرزند خوانده بوده اطلاع نداشته؟" و قبل از اینکه پاسخی بشنود رفت سراغ پاکت سیگارش. داشت ناپرهیزی میکرد. سهمیهای که برای خودش معین کرده بود چهار سیگار در روز بود؛ اما کشش داستان پیرمرد باعث شده بود که پنجمین سیگار را آتش بزند و به دود سفید آن خیره گردد. وکیل پرسید: "دود سیگار اذیتتان نمیکند؟" و مرد سالخورده بیاعتنا گفت: "نه! چیز دیگری مرا آزار میدهد"
خب؛ میگفتید. آيا فروشنده شما را فریب داده بود؟ و از ماجرا اطلاع داشت؟". وکیل بود که سوال میکرد؛ با پُک محکمی که به سیگارش میزد منتظر شنیدن جواب مرد درمانده بود.
مخاطب به آرامی گفت: "واقعا نمیدانم. خودم هم گیج شدهام. یکی دو هفته بعد برام دادخواست اومد که معامله شما ایراد دارد و نمیدونم کی فضول بوده و از این حرفای حقوقی که حالم ازشون به هم میخوره. یک مشت بازی با کلمات و حرفایی که معلوم نیست قاضی و وکیل از کدوم قوطی عطاری در میآرند که هیچ بنی بشری تو کوچه خیابون نمیفهمه اینا چی دارند میگند. صد رحمت به زبون آدمای نخستین. اون بیچارهها با چهار تا گنگ بازی مطلب را حالی طرف میکردند ولی تو این دادگاهها جوری حرف میزنند که آدم باید با خودش دیلماج ببره؛ خیار و قبض و نمیدونم کوفت و زهر مار دیگه. من تا اون موقع خیار جالیز را میشناختم و قبض برق خونمون را".
لبخند رو لب وکیل نشست در حالی که پُکهای کمنفسی به سیگارش میزد. دوست نداشت که آن استوانه سفید را زود از دست بدهد. چرا اینقدر وابسته به اين تکه کاغذ و محتویات آن شده بود؟از حرفهایی که پیرمرد راجع به زبان تخصصی حقوقی زده بود خندهاش گرفته بود ولی وقتی قیافه دَرهَم مراجعهکننده را دید، دلش نیامد که جلوی او بلند بخندد.
مرد سالخورده ادامه داد: "بعد از اینکه دیدم کار جدی شده و ممکنه خونه خراب بشم اینقدر رفتم سراغ شوهره تا راضی شد من رو با زنش روبهرو کنه. با پولی که از من بابت قیمت خونه گرفته بودند، یک خونه جدید خریده بودند. رفتم اونجا. خونه خوبی بود. به محض روبهروشدن با خانم اعتباری گفتم: "خوب من رو تو این چاه انداختی و قسر در رفتی. من چه هیزم تَری به تو فروخته بودم؟"
زنم هم همرام بود. تا این حرف رو زدم، زنم سعی کرد آرومم کنه. خیلی اوقاتم تلخ بود. چایی آورد، خیلی تعارف کرد، نخوردیم. بالاخره زبون وا کرد که: "والله به پیر و پیغمبر، من از این ماجرا بیاطلاع بودم. روحم از اینکه بچه واقعی مادرم نیستم بیخبر بود. من تا چشم وا کردم تو اون خونه بودم. پدر داشتم، مادر داشتم، محبت اونا را داشتم. من بیپدر و مادر و بیریشه نبودم..."
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت پنجم
وکیل که تا آن موقع به داستان مراجعه کنندهاش گوش میداد، پرسید: "ماجرای عجیبیه؛ یعنی اون خانم فروشنده از این که فرزند خوانده بوده اطلاع نداشته؟" و قبل از اینکه پاسخی بشنود رفت سراغ پاکت سیگارش. داشت ناپرهیزی میکرد. سهمیهای که برای خودش معین کرده بود چهار سیگار در روز بود؛ اما کشش داستان پیرمرد باعث شده بود که پنجمین سیگار را آتش بزند و به دود سفید آن خیره گردد. وکیل پرسید: "دود سیگار اذیتتان نمیکند؟" و مرد سالخورده بیاعتنا گفت: "نه! چیز دیگری مرا آزار میدهد"
خب؛ میگفتید. آيا فروشنده شما را فریب داده بود؟ و از ماجرا اطلاع داشت؟". وکیل بود که سوال میکرد؛ با پُک محکمی که به سیگارش میزد منتظر شنیدن جواب مرد درمانده بود.
مخاطب به آرامی گفت: "واقعا نمیدانم. خودم هم گیج شدهام. یکی دو هفته بعد برام دادخواست اومد که معامله شما ایراد دارد و نمیدونم کی فضول بوده و از این حرفای حقوقی که حالم ازشون به هم میخوره. یک مشت بازی با کلمات و حرفایی که معلوم نیست قاضی و وکیل از کدوم قوطی عطاری در میآرند که هیچ بنی بشری تو کوچه خیابون نمیفهمه اینا چی دارند میگند. صد رحمت به زبون آدمای نخستین. اون بیچارهها با چهار تا گنگ بازی مطلب را حالی طرف میکردند ولی تو این دادگاهها جوری حرف میزنند که آدم باید با خودش دیلماج ببره؛ خیار و قبض و نمیدونم کوفت و زهر مار دیگه. من تا اون موقع خیار جالیز را میشناختم و قبض برق خونمون را".
لبخند رو لب وکیل نشست در حالی که پُکهای کمنفسی به سیگارش میزد. دوست نداشت که آن استوانه سفید را زود از دست بدهد. چرا اینقدر وابسته به اين تکه کاغذ و محتویات آن شده بود؟از حرفهایی که پیرمرد راجع به زبان تخصصی حقوقی زده بود خندهاش گرفته بود ولی وقتی قیافه دَرهَم مراجعهکننده را دید، دلش نیامد که جلوی او بلند بخندد.
مرد سالخورده ادامه داد: "بعد از اینکه دیدم کار جدی شده و ممکنه خونه خراب بشم اینقدر رفتم سراغ شوهره تا راضی شد من رو با زنش روبهرو کنه. با پولی که از من بابت قیمت خونه گرفته بودند، یک خونه جدید خریده بودند. رفتم اونجا. خونه خوبی بود. به محض روبهروشدن با خانم اعتباری گفتم: "خوب من رو تو این چاه انداختی و قسر در رفتی. من چه هیزم تَری به تو فروخته بودم؟"
زنم هم همرام بود. تا این حرف رو زدم، زنم سعی کرد آرومم کنه. خیلی اوقاتم تلخ بود. چایی آورد، خیلی تعارف کرد، نخوردیم. بالاخره زبون وا کرد که: "والله به پیر و پیغمبر، من از این ماجرا بیاطلاع بودم. روحم از اینکه بچه واقعی مادرم نیستم بیخبر بود. من تا چشم وا کردم تو اون خونه بودم. پدر داشتم، مادر داشتم، محبت اونا را داشتم. من بیپدر و مادر و بیریشه نبودم..."
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
👍5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما یاد گرفته ایم احساسات خود را سرکوب کرده و با این توجیه که این هم بخشی از زندگی ،است بار سنگین ،غم خشم و ترس فروخورده را به دوش بکشیم اما اگر این استرس پنهان و احساسات سرکوب شده به جسم ما آسیب جبران ناپذیر وارد کند چه؟
دکتر #گبور_مته به ما پیشنهاد میکند در عقایدمان مبنی بر جدایی ذهن و بدن تجدید نظر کنیم او در این کتاب ارتباط فیزیولوژیکی استرسهای مزمن با سیستمهای کنترل کننده ،اعصاب دستگاه ایمنی و هورمونها را با استناد به مشاهدات ،بالینی مصاحبه با بیماران و سایتهای علمی
مستدل میکند و نشان میدهد بسیاری از سرطانها اختلالات خودایمنی، فلج چندگانه و یا حتی آلزایمر با استرسهایی که بیشترشان
نتیجه ی آسیبهای روانی دوران کودکی ،هستند ارتباط مستقیم دارند اگر در ابراز خشم ،ناتوانید بیش از حد به جلب رضایت دیگران نیازمندید احساس میکنید به قدر کافی خوب نیستید یا... دکتر گبور مته به شما
توضیح میدهد که مستعد ابتلا به چه بیماریهایی هستید.
@book_tips 🐞
دکتر #گبور_مته به ما پیشنهاد میکند در عقایدمان مبنی بر جدایی ذهن و بدن تجدید نظر کنیم او در این کتاب ارتباط فیزیولوژیکی استرسهای مزمن با سیستمهای کنترل کننده ،اعصاب دستگاه ایمنی و هورمونها را با استناد به مشاهدات ،بالینی مصاحبه با بیماران و سایتهای علمی
مستدل میکند و نشان میدهد بسیاری از سرطانها اختلالات خودایمنی، فلج چندگانه و یا حتی آلزایمر با استرسهایی که بیشترشان
نتیجه ی آسیبهای روانی دوران کودکی ،هستند ارتباط مستقیم دارند اگر در ابراز خشم ،ناتوانید بیش از حد به جلب رضایت دیگران نیازمندید احساس میکنید به قدر کافی خوب نیستید یا... دکتر گبور مته به شما
توضیح میدهد که مستعد ابتلا به چه بیماریهایی هستید.
@book_tips 🐞
👍4
🍃🌺🍃
سوره مومنون (آیه ۱۱۸)
رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ
پروردگارا،ببخشای ورحم کن که تو بهترین بخشایندگان و مهربانان هستی
@book_tips 🐞
سوره مومنون (آیه ۱۱۸)
رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ
پروردگارا،ببخشای ورحم کن که تو بهترین بخشایندگان و مهربانان هستی
@book_tips 🐞
❤22🙏5👍1
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۹
✨ مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.
🔸خبيث را چو تعهّد کنی و بنوازی
🔹به دولتِ تو گنه میکند به انبازی
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۹
✨ مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.
🔸خبيث را چو تعهّد کنی و بنوازی
🔹به دولتِ تو گنه میکند به انبازی
@book_tips 🐞
👍6🤔4
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت ۶
خلاصه که به کلی منکر این شد که از ماجرا مطلع بوده و حتی مقداری هم گریه کرد. حرفهای اون به درد من نمیخورد، همینطور اون اشکهایی که میریخت. گفتم که میخواهید چکار کنید؟ دیر یا زود رأی به نفع اون بابا صادر میشه و اسباب و اثاثیه من کف خیابونه. خانم اعتباری گفت که میخواد وکیل جدید بگیره و اون وکیل قولهایی داده.
من سواد زیادی ندارم ولی سالهای دراز کاسبی و سر و کله زدن با انواع و اقسام آدمها یک نوع شعور کوچه بازاری به من داده. میفهمیدم که این حرفا بینتیجه است و دلخوشی واهی چون مدعی تونسته سنگ پایینی که ارث نبردن این خانوم رو از جا در بیاره و معامله ما که سوار بر اون ارث بوده هم با کله زمین میخوره.
به اون خانوم گفتم که بیاد معامله را به هم بزنیم و انگار اتفاقی نیفتاده. پول من رو بدهد و من برم پی کارم. قبول نکرد و هی وعده میداد که میتونه آب رفته را به جو برگردونه. دروغ میگفت، مثل اینکه با یک بچه طرفه، میخواست من رو سر بدونه. حرف اخر را زدم: "خانوم، به موهای سفید من نیگا کن، من رو بیخود بازی نده، راضی نشو که نتیجه یک عمر کار و زحمت من از بین بره. اگه به خدا و پیغمبر هم معتقد نیستی به حال من و این زن بیچارم که یک چشمش گریه است و یک چشمش خون رحم کن. نگذار من در این چند ساله آخر عمر بیفتم دنبال دادگاه و پاسگاه".
حرفای من اثری نداشت و فروشنده سفت و سخت حرف از وکیل و دادگاه میزد. دیدم که فایده نداره، اون زن فکر میکرد پولی که از من گرفته یک غنیمته و اون رو سفت تو دستش نگه داشته بود. میدونید چیه؟ طمع و حرص آدم اندازه نداره. فکر میکرد اگه اون پول را بخواد پس بده باید خونه رو بفروشه، حاضر نبود این کارو بکنه. آسایش خودش رو با بدبختی من بدست آورده بود. من این وسط شده بودم گوشت قربونی. من گرفتار دندون گرگ و پنجه شیر شده بودم. اون بابا ارث خواهرش را میخواست و این زن هم پول مرا خرج زندگیش کرده بود و در دعوای اونها گوشت و پوست من بود که زیر دندون و چنگال اونها ریز ریز میشد. انگار خون من آب جوبه؛ روان ولی بیارزش...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت ۶
خلاصه که به کلی منکر این شد که از ماجرا مطلع بوده و حتی مقداری هم گریه کرد. حرفهای اون به درد من نمیخورد، همینطور اون اشکهایی که میریخت. گفتم که میخواهید چکار کنید؟ دیر یا زود رأی به نفع اون بابا صادر میشه و اسباب و اثاثیه من کف خیابونه. خانم اعتباری گفت که میخواد وکیل جدید بگیره و اون وکیل قولهایی داده.
من سواد زیادی ندارم ولی سالهای دراز کاسبی و سر و کله زدن با انواع و اقسام آدمها یک نوع شعور کوچه بازاری به من داده. میفهمیدم که این حرفا بینتیجه است و دلخوشی واهی چون مدعی تونسته سنگ پایینی که ارث نبردن این خانوم رو از جا در بیاره و معامله ما که سوار بر اون ارث بوده هم با کله زمین میخوره.
به اون خانوم گفتم که بیاد معامله را به هم بزنیم و انگار اتفاقی نیفتاده. پول من رو بدهد و من برم پی کارم. قبول نکرد و هی وعده میداد که میتونه آب رفته را به جو برگردونه. دروغ میگفت، مثل اینکه با یک بچه طرفه، میخواست من رو سر بدونه. حرف اخر را زدم: "خانوم، به موهای سفید من نیگا کن، من رو بیخود بازی نده، راضی نشو که نتیجه یک عمر کار و زحمت من از بین بره. اگه به خدا و پیغمبر هم معتقد نیستی به حال من و این زن بیچارم که یک چشمش گریه است و یک چشمش خون رحم کن. نگذار من در این چند ساله آخر عمر بیفتم دنبال دادگاه و پاسگاه".
حرفای من اثری نداشت و فروشنده سفت و سخت حرف از وکیل و دادگاه میزد. دیدم که فایده نداره، اون زن فکر میکرد پولی که از من گرفته یک غنیمته و اون رو سفت تو دستش نگه داشته بود. میدونید چیه؟ طمع و حرص آدم اندازه نداره. فکر میکرد اگه اون پول را بخواد پس بده باید خونه رو بفروشه، حاضر نبود این کارو بکنه. آسایش خودش رو با بدبختی من بدست آورده بود. من این وسط شده بودم گوشت قربونی. من گرفتار دندون گرگ و پنجه شیر شده بودم. اون بابا ارث خواهرش را میخواست و این زن هم پول مرا خرج زندگیش کرده بود و در دعوای اونها گوشت و پوست من بود که زیر دندون و چنگال اونها ریز ریز میشد. انگار خون من آب جوبه؛ روان ولی بیارزش...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
👍6❤2
🍃🌺🍃
سوره الصف آیه 3 :
كَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ
ترجمه :
نزد خدا بسیار موجب خشم است سخنی بگویید که عمل نمیکنید!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الصف آیه 3 :
كَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ
ترجمه :
نزد خدا بسیار موجب خشم است سخنی بگویید که عمل نمیکنید!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
❤22👍2
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۵۰
✨ هر کهرا دشمن پيش است اگر نکشد دشمنِ خويش است.
🔸سنگ بر دست و مار سر بر سنگ
🔹خيرهرائی بود قياس و درنگ
و گروهی به خلاف این مصلحت دیده اند و گفته اند که در كشتن بنديان تامل اولی ترست بحكم آنكه تا اختيار باقيست توان كشت و توان بخشيد وگر بی تامل كشته شود محتمل است كه مصلحتی فوت شود كه تدارک آن ممتنع باشد.
🔸نيک سهل است زنده بی جان كرد
🔹كشته را باز زنده نتوان كرد
🔸شرط عقل است صبرِ تيرانداز
🔹كه چو رفت از كمان، نياید باز
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۵۰
✨ هر کهرا دشمن پيش است اگر نکشد دشمنِ خويش است.
🔸سنگ بر دست و مار سر بر سنگ
🔹خيرهرائی بود قياس و درنگ
و گروهی به خلاف این مصلحت دیده اند و گفته اند که در كشتن بنديان تامل اولی ترست بحكم آنكه تا اختيار باقيست توان كشت و توان بخشيد وگر بی تامل كشته شود محتمل است كه مصلحتی فوت شود كه تدارک آن ممتنع باشد.
🔸نيک سهل است زنده بی جان كرد
🔹كشته را باز زنده نتوان كرد
🔸شرط عقل است صبرِ تيرانداز
🔹كه چو رفت از كمان، نياید باز
@book_tips 🐞
👍5
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت هفتم
چیکار باید میکردم؟ پسر یکی از دوستانم وکیل بود. رفیقم رو برداشتم و رفتیم سراغش. بچه که بود، دیده بودمش. جوان بود و دفتر سادهای داشت. خیلی تحویل گرفت. بعد از شنیدن ماجرا و دیدن اوراق و دادخواست طرف گفت: "والله معامله شما دیر یا زود باطل میشود. چون فروشنده مالک نبوده و شما فقط میتوانید پولی را که دادهاید از فروشنده پس بگیرید".
پرسیدم که اگر از دست فروشنده به جرم کلاهبرداری شکایت کنم، دستم به جایی بند هست؟" با تلخی و سردی جواب منفی داد. خیلی ناامید شدم، واقعا راه به جایی نداشتم. احساس گوسفندی را داشتم که در آغلی برای ذبح نگهداری میشود و دائم صدای تیز شدن چاقوی سلاخ به گوشش میرسد.
دامادم گفت که بالای سر مغازه خیاطیش، یک وکیلی هست که کیا و بیای داره و برای خودش دم و دستگاهی راه انداخته و بد نیست که یک سری به اون هم بزنیم. شال و کلاه کردم و با دامادم رفتیم دفتر وکیل. مراجعهکننده زیادی داشت و بعد از تقریبا یک ساعت بالاخره نوبت ما شد. این وکیل تقریبا هم سن و سال اولی بود ولی حرف زن و زبوندار. قصه را گفتم. خیلی امید داد که شکایت به دادسرا میکند و فروشنده را به جرم کلاهبرداری تحت تعقیب قرار میدهد و از این حرفا. حس میکردم که خیلی بازار گرمی کرد، چون مدام مثل کاسبها زبون میریخت. مطمئن نبودم. از هزینه پرسیدم. رقمی گفت که سرم سوت کشید. قیمت خون پدرم را میخواست. گفتم خبرتان میکنم و بیرون آمدم.
متحیر مانده بودم. بچههام میگفتند که چارهای نیست و برم وکالت بدم. دلم نبود ولی آخرش گفتم به جهنم! راه دیگهای نداشتم. عاقبت با اون وکیل قرارداد بستم. رفت دنبال شکایت از خانم اعتباری. دو ماهی گذشت خبری نشد. تلفن زدم پاسخگو نبود و میرفت رو منشی تلفنی. بیخبری بد دردی است. زنگ زدم به دفتر. هر بار منشی یک جوری دست به سرم کرد که: "دکتر موکل داره... دکتر مشغول نوشتن دفاعیه است... دکتر داوری داره". نمیدونم طرف دکتر بود یا نه؛ روی کارتش که ننوشته بود دکتر ولی منشی چپ و راست لفظ دکتر رو میبست به ناف وکیل. عاقبت چارهای ندیدم و یک روز رفتم دفترش. از وضعیت پرونده پرسیدم. خندید که من سر دیگ هلیم که وانیستادم، باید صبر کنی. دادسرا در حال انجام تحقیقاته. پرسیدم که کی وقت محاکمه میشه؛گفت خبرت میکنم.دیدم که موقع عقد قرارداد یک ریز زبون میریخت، مثل نادر قول فتح هند میداد و حالا با جوابهای کوتاه مایل بود که من دُمم رو بگذارم رو کولم و برم، شده بودم زن صیغهای؛ عروس یک شبه...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت هفتم
چیکار باید میکردم؟ پسر یکی از دوستانم وکیل بود. رفیقم رو برداشتم و رفتیم سراغش. بچه که بود، دیده بودمش. جوان بود و دفتر سادهای داشت. خیلی تحویل گرفت. بعد از شنیدن ماجرا و دیدن اوراق و دادخواست طرف گفت: "والله معامله شما دیر یا زود باطل میشود. چون فروشنده مالک نبوده و شما فقط میتوانید پولی را که دادهاید از فروشنده پس بگیرید".
پرسیدم که اگر از دست فروشنده به جرم کلاهبرداری شکایت کنم، دستم به جایی بند هست؟" با تلخی و سردی جواب منفی داد. خیلی ناامید شدم، واقعا راه به جایی نداشتم. احساس گوسفندی را داشتم که در آغلی برای ذبح نگهداری میشود و دائم صدای تیز شدن چاقوی سلاخ به گوشش میرسد.
دامادم گفت که بالای سر مغازه خیاطیش، یک وکیلی هست که کیا و بیای داره و برای خودش دم و دستگاهی راه انداخته و بد نیست که یک سری به اون هم بزنیم. شال و کلاه کردم و با دامادم رفتیم دفتر وکیل. مراجعهکننده زیادی داشت و بعد از تقریبا یک ساعت بالاخره نوبت ما شد. این وکیل تقریبا هم سن و سال اولی بود ولی حرف زن و زبوندار. قصه را گفتم. خیلی امید داد که شکایت به دادسرا میکند و فروشنده را به جرم کلاهبرداری تحت تعقیب قرار میدهد و از این حرفا. حس میکردم که خیلی بازار گرمی کرد، چون مدام مثل کاسبها زبون میریخت. مطمئن نبودم. از هزینه پرسیدم. رقمی گفت که سرم سوت کشید. قیمت خون پدرم را میخواست. گفتم خبرتان میکنم و بیرون آمدم.
متحیر مانده بودم. بچههام میگفتند که چارهای نیست و برم وکالت بدم. دلم نبود ولی آخرش گفتم به جهنم! راه دیگهای نداشتم. عاقبت با اون وکیل قرارداد بستم. رفت دنبال شکایت از خانم اعتباری. دو ماهی گذشت خبری نشد. تلفن زدم پاسخگو نبود و میرفت رو منشی تلفنی. بیخبری بد دردی است. زنگ زدم به دفتر. هر بار منشی یک جوری دست به سرم کرد که: "دکتر موکل داره... دکتر مشغول نوشتن دفاعیه است... دکتر داوری داره". نمیدونم طرف دکتر بود یا نه؛ روی کارتش که ننوشته بود دکتر ولی منشی چپ و راست لفظ دکتر رو میبست به ناف وکیل. عاقبت چارهای ندیدم و یک روز رفتم دفترش. از وضعیت پرونده پرسیدم. خندید که من سر دیگ هلیم که وانیستادم، باید صبر کنی. دادسرا در حال انجام تحقیقاته. پرسیدم که کی وقت محاکمه میشه؛گفت خبرت میکنم.دیدم که موقع عقد قرارداد یک ریز زبون میریخت، مثل نادر قول فتح هند میداد و حالا با جوابهای کوتاه مایل بود که من دُمم رو بگذارم رو کولم و برم، شده بودم زن صیغهای؛ عروس یک شبه...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
👍3
🍃🌺🍃
سوره المدثر آیه 7 :
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
ترجمه :
و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره المدثر آیه 7 :
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
ترجمه :
و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
❤27👍3🥰1
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۵۱
✨ حکيمی که با جُهّال دراُفتد توقعِ عزّت ندارد وگر جاهلی به زبانآوری بر حکيمی غالب آيد عجب نيست که سنگی است که گوهر همی شکند.
🔸نه عجب گر فرو رود نفسش
🔹عندلیبی غُراب هم قفسش
🔸گر هنرمند از اوباش جفائی بيند
🔹تا دلِ خويش نيازارد و درهم نشود
🔸سنگِ بد گوهر اگر کاسهی زرّين بشکست
🔹قيمتِ سنگ نيفزايد و زر کم نشود
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۵۱
✨ حکيمی که با جُهّال دراُفتد توقعِ عزّت ندارد وگر جاهلی به زبانآوری بر حکيمی غالب آيد عجب نيست که سنگی است که گوهر همی شکند.
🔸نه عجب گر فرو رود نفسش
🔹عندلیبی غُراب هم قفسش
🔸گر هنرمند از اوباش جفائی بيند
🔹تا دلِ خويش نيازارد و درهم نشود
🔸سنگِ بد گوهر اگر کاسهی زرّين بشکست
🔹قيمتِ سنگ نيفزايد و زر کم نشود
@book_tips 🐞
👍6
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت هشتم
مدتی گذشت تا اینکه از دادسرایی که به موضوع شکایت اون بابا، همون خان دایی رسیدگی میکرد، ابلاغی برام آمد. بچههام اصرار داشتند که برای این پرونده هم وکیل بگیرم که قبول نکردم. گفتم من یک خونه خریدم، جرم که نکردم تا هی کیفکش این وکیل و اون وکیل بشم. رفتم؛ خانم اعتباری با وکیلش اومده بود و یک آقایی که حدس زدم شاکی باشد. بعله؛ خودش بود.
مردی میانه قامت با سبیلهایی پُرپشت که بیشتر موهایش سفید شده بود و قیافه جدی و درهمی داشت. او هم با خودش وکیل آورده بود. بازپرس به من گفت که با خودت ضامن آوردی؟ و من سرم را به علامت نفی بالا بردم. خندید و گفت: "یا دل شیر داری پدر جان یا علم غیب یا این که زدی به رگ بیخیالی".
محاکمه شروع شد. وکیل شاکی که بعدا فهمیدم نام او حسنعلی ناصریان میباشد، خیلی گَرد و خاک کرد. خانم اعتباری و من را همدست معرفی میکرد و هر چه جرم کلاهبرداری و بردن مال با نقشه قبلی بود را بست به بیخ ریش داشته من و نداشته خانوم.
نوبت اعتباری که رسید نگذاشت وکیلش چیزی بگوید. جیغ و داد راه انداخت که یک عمر با شرافت زندگی کرده و این وصلهها بهش نمیچسبه. آخرشم گفت که این خونه ارثیه مادرش بوده و آقای ناصریان دارد بدن مادرش را در گور میلرزونه. نوبت من که شد با آرامی و ناراحتی گفتم که من یک خونه خریدم، پول هم دادهام، دیگه باید چیکار میکردم؟ حالا افتادم تو چاه. من فقط یک گناه دارم و اون نداشتن علم غیبه. با ناراحتی و با انگشت خانوم اعتباری را نشان دادم و ادامه دادم: "من نمیدونم که ایشون میدونست که خونه مالش بوده یا نه، فقط میدونم که با این معامله من رو بیچاره کرد. من همیشه تو زندگی از دردسر فرار میکردم و حالا گرفتار بدترین اونها شدم.
بازپرس نگاهی به من کرد و تو پرونده چیزی نوشت و از ما امضا گرفت. پیش خودم گفتم که شاید دستور جلب من رو بده. این بود که پرسیدم: "میتونم برم؟" و اون در حالی که از پشت میزش بلند میشد و کاغذهای روی میز رو مرتب میکرد، گفت: "من آدم شناسم. یعنی باید باشم. این شغل منه. شما شاید از این پرونده خلاصی پیدا کنی ولی تازه اول راهی. خیلی باید تو دادگاههای حقوقی بالا و پایین بری. آخرش هم چطور بشه معلوم نیست. باید به فکر یک جفت کفش آهنی باشی" و خندید.
در رو نشون داد که یعنی برم. بیرون اومدم. هم خوشحال بودم که گرفتار جلب و وثیقه و این دردسرها نشدم و هم ناراحت از حرفای آقای بازپرس که تو دلم رو خالی کرد. بیرون از دادسرا نگاهی به آسمون صاف بالای سرم کردم و تو دلم گفتم: "اوسا کریم؛ تو بد مخمصهای افتادم، خودت راه نجات برام وا کن، دستمو ول نکن که کارم بد جوری خرابه..."
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت هشتم
مدتی گذشت تا اینکه از دادسرایی که به موضوع شکایت اون بابا، همون خان دایی رسیدگی میکرد، ابلاغی برام آمد. بچههام اصرار داشتند که برای این پرونده هم وکیل بگیرم که قبول نکردم. گفتم من یک خونه خریدم، جرم که نکردم تا هی کیفکش این وکیل و اون وکیل بشم. رفتم؛ خانم اعتباری با وکیلش اومده بود و یک آقایی که حدس زدم شاکی باشد. بعله؛ خودش بود.
مردی میانه قامت با سبیلهایی پُرپشت که بیشتر موهایش سفید شده بود و قیافه جدی و درهمی داشت. او هم با خودش وکیل آورده بود. بازپرس به من گفت که با خودت ضامن آوردی؟ و من سرم را به علامت نفی بالا بردم. خندید و گفت: "یا دل شیر داری پدر جان یا علم غیب یا این که زدی به رگ بیخیالی".
محاکمه شروع شد. وکیل شاکی که بعدا فهمیدم نام او حسنعلی ناصریان میباشد، خیلی گَرد و خاک کرد. خانم اعتباری و من را همدست معرفی میکرد و هر چه جرم کلاهبرداری و بردن مال با نقشه قبلی بود را بست به بیخ ریش داشته من و نداشته خانوم.
نوبت اعتباری که رسید نگذاشت وکیلش چیزی بگوید. جیغ و داد راه انداخت که یک عمر با شرافت زندگی کرده و این وصلهها بهش نمیچسبه. آخرشم گفت که این خونه ارثیه مادرش بوده و آقای ناصریان دارد بدن مادرش را در گور میلرزونه. نوبت من که شد با آرامی و ناراحتی گفتم که من یک خونه خریدم، پول هم دادهام، دیگه باید چیکار میکردم؟ حالا افتادم تو چاه. من فقط یک گناه دارم و اون نداشتن علم غیبه. با ناراحتی و با انگشت خانوم اعتباری را نشان دادم و ادامه دادم: "من نمیدونم که ایشون میدونست که خونه مالش بوده یا نه، فقط میدونم که با این معامله من رو بیچاره کرد. من همیشه تو زندگی از دردسر فرار میکردم و حالا گرفتار بدترین اونها شدم.
بازپرس نگاهی به من کرد و تو پرونده چیزی نوشت و از ما امضا گرفت. پیش خودم گفتم که شاید دستور جلب من رو بده. این بود که پرسیدم: "میتونم برم؟" و اون در حالی که از پشت میزش بلند میشد و کاغذهای روی میز رو مرتب میکرد، گفت: "من آدم شناسم. یعنی باید باشم. این شغل منه. شما شاید از این پرونده خلاصی پیدا کنی ولی تازه اول راهی. خیلی باید تو دادگاههای حقوقی بالا و پایین بری. آخرش هم چطور بشه معلوم نیست. باید به فکر یک جفت کفش آهنی باشی" و خندید.
در رو نشون داد که یعنی برم. بیرون اومدم. هم خوشحال بودم که گرفتار جلب و وثیقه و این دردسرها نشدم و هم ناراحت از حرفای آقای بازپرس که تو دلم رو خالی کرد. بیرون از دادسرا نگاهی به آسمون صاف بالای سرم کردم و تو دلم گفتم: "اوسا کریم؛ تو بد مخمصهای افتادم، خودت راه نجات برام وا کن، دستمو ول نکن که کارم بد جوری خرابه..."
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
❤2👍2
Forwarded from آرشیو انتخاب کتاب
🍃سلام عزیزان 🍃
📚 هفتاد و چهارمین کتاب از آثار ویکتور هوگو انتخاب کنید :
📚 هفتاد و چهارمین کتاب از آثار ویکتور هوگو انتخاب کنید :
Final Results
33%
۱. آخرین روز یک محکوم
36%
۲. مردی که می خندد
31%
۳. گوژ پشت نتردام
❤8