Telegram Web
🍃🌺🍃

إسراء - ۸۱

وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً

بگو: حق آمد و باطل نابود شد؛ زیرا باطل همواره نابودشدنی ست.


#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستان_کوتاه
#فلک قسمت نوزدهم

وکیل که تا آن موقع داشت به حرف‌های مراجعه کننده گوش داده بود از جا بلند شد، عینکش را از روی چشمش برداشت و قدری روی بینی‌اش را با دو انگشت شصت و اشاره مالید و گفت: "قصه‌ای که شنیدم برای شما یک ماجرای تلخ است و برای من یک مورد حقوقی جالب. شما یک معامله متعارف و رسمی داشته‌اید اما گرفتار اتفاقاتی شدید که هرگز در به وجود آوردنش نقش نداشتید. این گرفتاری به نابودی بخش مهمی از زندگی مادی شما انجامیده که جبران آن شاید ناممکن باشد".

"بگذارید روراست باشیم؛ چیزی که در کشور ما کمیاب است، چون همه ما استاد پیچاندن مسائل و بازی دادن طرف مقابل هستیم. من شانس زیادی برای شما در این پرونده نمی‌بینم، ناامید هم نیستم. یک چیزی بین شکست و شاید موفقیت. وضعیت دادگاه‌ها را که می‌بینید. پرونده در این شعبه باشد یک جور رأی صادر می‌شود و در آن شعبه جور دیگر. وحدت استنباط و نظر کم است. یک مشکل دیگر هم وجود دارد: همه کسانی که پشت آن میزهای بلند نشسته‌اند خودشان را صاحب نظر می‌دانند. ای کاش فقط همین بود، بعضی‌هاشان گویی صاحب ید و بیضا هستند و می‌خواهند درس به حضرت موسی بدهند. مشکل خلأهای قانونی هم باید اضافه کرد. خلاصه کلام این که من پرونده شما را قبول می‌کنم ولی هیچ قولی نمی‌دهم چون می‌خواهم صادقانه حرف بزنم".

پیرمرد قدری باقیمانده موهای سفید پشت گوشش را خاراند و گفت: "من ریش و قیچی را به دست شما می‌دهم. دیگه خسته شدم. نه اعصاب برام باقی مونده و نه حال درست و حسابی دارم. برا همین نمی‌خوام دیگه برم دادگاه. از این حرفای حقوقی هم درست سر در نمی‌آرم. وکلا هم که هر کدوم یک چیزی می‌گند؛ مثل دکترا. هر کدوم یک نسخه‌ای برا مریض می‌پیچند و آدم در می‌میمونه چیکار کنه."

وکیل چیزی نگفت. از کیفش اوراقی در آورد و روی آن‌ها چیزهایی را با سرعت نوشت و گفت: "این قرارداد آقا. مبلغ حق‌الوکاله را هم زیاد ننوشتم چون بُرد را حداکثر ۵۰-۵۰ می‌دانم. هیچ وقت دوست نداشتم که راجع به پرونده‌هایی که احتمال باخت در آن‌ها زیاد است پول زیادی از موکل بگیرم. از این حرف‌های دهن پُر کُن که وکیل اجرت عمل می‌گیرد نه نتیجه هم خوشم نمی‌آید. مردم که پول را از زیر متکا در نمی‌آورند تا برای کار بی‌فایده بدهند دست ما".

مرد سالخورده نگاهی به قرارداد انداخت و نالید: "از بس بی‌حواس هستم عینکم را همراه نیاوردم، چشام درست نمی‌بینه...". مثل اینکه دنبال رقم حق‌الوکاله می‌گشت. حدقه چشمانش را ریز کرد. مثل اینکه پیدا کرد. صورتش باز شد. خودکاری از روی میز برداشت و خط‌هایی روی کاغذها کشید؛امضا کرد. موقع بیرون رفتن گفت: "فردا شب چکش رو می‌آرم". بیرون رفت. وکیل اوراق روی میز را داخل کیفش جا می‌داد و یکی دوبار به آرامی گفت: "فلک... مفلوک... فلک زده"

ادامه دارد...



#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

دهمین روز مطالعه
📕 #مردی_که_می_خندد
#ویکتور_هوگو 
🔁  #جواد_محیی


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۶۴۶
#تعداد_صفحات_فایل: ۵۱۳

سهم مطالعه هر روز کتاب: ۱۵صفحه
مطالعه فایل هر روز:   ۱۲ صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۱۰/۲۶
پایان: ۱۴۰۳/۱۲/۱۰

🗓 امروز چهارم بهمن ماه
🗒 صفحات کتاب  :  ۱۳۰ تا ۱۴۵
📁صفحات فایل الکترونیکی : ۱۰۸ تا ۱۲۰


دانلود فایل pdf

🔻🔻🔻
https://www.tgoop.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
اسراء آیه ۲۴


وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً

از سر عطوفت و دلسوزی، با آنان مهربان و فروتن باش، و بگو: پروردگارا، همان‌طور که مرا در کودکی پرورش دادند (و با من مهربان بودند)، به آن دو رحم کن.

#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#نغمه_های_سعدی

#باب_پنجم (در عشق و جوانی)

🍃حکایت ۷

يكی دوستی را كه زمانها نديده بود گفت كجايی كه مشتاق بوده ام گفت مشتاقی به كه ملولی

🔸دير آمدى اى نگار سرمست
🔹زودت ندهيم دامن از دست
🔸معشوقه كه دير دير بينند
🔹آخر كم از آنكه سير بينند

شاهد که با رفیقان آید به جفا کردن آمده است به حکم آنکه از غیرت و مُضادّت خالی نباشد.

اذا جِئتنی فی رُفقه لتزورنی و اِن جِئت فِی صُلح فانت محارب

🔸به يک نفس كه برآميخت يار با اغيار
🔹بسى نماند كه غيرت وجود من بكشد
🔸به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى
🔹مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت بیستم

دعوی استرداد پول موکل کار آسانی بود. حالا که معامله به هم خورده بود باید آنچه داده شده بر می‌گشت. مشکل آن بود که آنچه پس داده می‌شد دیگر پول سابق نبود. هشت سال پس از معامله‌ای که باطل شده بود، تورم چون موشی موذی توان پول رایج را جویده و از بین برده بود.

وکیل سعی کرد در رویه قضایی و آرای اهل نظر چیزی به نفع موکلش پیدا کند ولی هر چه جستجو کرد، بیشتر ناامید شد. در همه کتاب‌ها و احکام حقوقی سخن از آن بود که در معامله باطل باید آن چه داد و ستد شده به صاحب پیشین خود باز گردد. صاحب نظران و دادگاه‌های عالی هم تفاوتی میان پول و کالا نگذاشته بودند و همان پول رفته از کف را در مشت خریدار می‌گذاشتند و می‌گفتند به سلامت! خیرش را ببینی!

دلش برای موکلش می‌سوخت. با خود می‌اندیشید چطور قانون که باید نگهبان عدل و انصاف باشد، چشم خود را بر روی ظلمی که به خریداران ناآگاه از بی‌اعتباری عقد می‌شد بسته بود؟ تا ابلاغ وقت رسیدگی وکیل با چند همکار مجرب و توانا مشورت کرده بود ولی تنها سرگردانی و حیرانی او بیشتر شد: "ببین! خودت ماشاالله اهل بخيه‌ای. مو سفید کرده این کار و مسافر خسته این راهی؛دیگر دنبال چه می‌گردی؟ این حرفا که باید قیمت روز ملک رو فروشنده بدهد به خریدار بی‌اطلاع، در این دادگستری خریدار ندارد. با صد مَن سریش هم نمی‌شه به ریش قانون مدنی ببندی. قانون مال دوره‌ای است که تورم میهمان همیشگی سفره‌های مردم نبود؛ امر غریب بود. فقط در جنگ‌ها و قحطی و مصیبت‌ها، صد سال یکبار سراغی از مردم می‌گرفت، نه حالا که سالی به دوازده ماه در خانه همه را می‌زند. باید قانون یک تکانی بخورد و اصلاح بشه و تا اون موقع این پیرمرد دق کرده و بار به آن دنیا انداخته است".

موکل تا روز دادرسی یک بار بیشتر زنگ نزد. کاری هم نداشت. خانه را تخلیه کرده بود و رفته بود خانه پسرش تا ببیند که چه خواهد شد. روز محاکمه وکیل زودتر از همیشه از خانه بیرون زد. با آنکه خیلی روی قضیه فکر کرده بود باز دلش می‌خواست یک بار دیگر فکرش را متمرکز کند. کنار ساختمان دادگستری پارک کوچکی قرار داشت که اول صبح خلوت بود. روی نیمکتی نشست و چشم دوخت به حوض قلب مانندی که فواره‌های آبش آن وقت صبح خاموش بود. دو سه مرد میانسال با لباس ورزشی در حال جست‌وخیز بودند. وکیل با خود اندیشید: "ورزش تو دوران طراوت و جوانی می‌چسبه. حالا که زانوها به لق لق افتاده و بدن شده کلکسیون بیماری، ورزش یعنی تکون دادن بدنی که پیچ و مهره‌هاش داره از هم در میره و هر چی بیشتر پیچ و تابش بدی زودتر از هم وا میشه". این فکر لبخندی به لبش آورد و بعد یادش افتاد که تا چند وقت دیگر خودش هم بازنشسته یا از کار افتاده است و بعید نیست برای به تعویق انداختن دیدار با ملک‌الموت صبح‌های زود با لباس ورزشی هن و  هن کنان دست‌ها و کمر را به چرخش درآورد تا فشار و چربی و قند خونش هوس پرواز نکند. هوس کشیدن سیگار آمد سراغش. کار درستی نبود؛ زیر آن همه درخت بلند و تناور و چمن‌های آب دیده و بوی خاک نم خورده چرا باید اول صبح بوسه از لب سیگار آتشین و کامی از آن استوانه سفید بگیرد. هر چه داخل کیف و جیب‌هایش را گشت  از آن یار دیرین نشانی نیافت. دمق و بی‌حوصله گوشش را سپرد به آواز خوانی  گنجشک‌های پر سروصدا و فریادهای پایان‌ناپذیر کلاغ‌های پارک‌...

ادامه دارد...

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

یازدهمین روز مطالعه
📕 #مردی_که_می_خندد
#ویکتور_هوگو 
🔁  #جواد_محیی


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۶۴۶
#تعداد_صفحات_فایل: ۵۱۳

سهم مطالعه هر روز کتاب: ۱۵صفحه
مطالعه فایل هر روز:   ۱۲ صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۱۰/۲۶
پایان: ۱۴۰۳/۱۲/۱۰

🗓 امروز پنجم بهمن ماه
🗒 صفحات کتاب  :  ۱۴۵ تا ۱۶۰
📁صفحات فایل الکترونیکی : ۱۲۰ تا ۱۳۲


دانلود فایل pdf

🔻🔻🔻
https://www.tgoop.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت بیست و یکم

محاکمه آن روز مانند دیگر دادرسی‌هایی نبود که وکیل قبلا از سر گذرانیده بود. او این بار  می‌خواست که ثابت کند قانونی که رنگ و بوی عدالت در آن باقی نمانده یک ابزار بی‌خاصیت است.

طرف مقابل هم وکیلی در استخدام داشت که آماده نشان می‌داد. موهای روی شقیقه قاضی سفید شده بود و این نشانه خوبی برای وکیل بود. به نظرش رسید که قاضی بی‌تجربه گرچه سواد کافی هم داشته باشد در بسیاری موارد اسیر جو دادگاه می‌شود.

نوبت وکیل بود تا به عنوان مدعی شروع کند. به اختصار گفت که باید پولی را که موکلش داده مسترد شود به همراه خسارتی که وضع مالی او را به هشت سال پیش برگرداند. حرفه‌ای رفتار کرد، همه کارت‌ها را رو نکرد و به انتظار نشست. وکیل فروشنده پاسخ داد که موکلش تلاش می‌کند تا بدهی‌اش را بپردازد ولی راجع به خسارت او مسئولیتی ندارد چون تقصیری نکرده است.

دیگر درنگ جایز نبود؛ دادگاه به جای حساس خود رسیده بود. وکیل  لایحه‌ای را که نوشته بود روی میز کوچکی قرار داد و بی آنکه به آن نگاه کند با حالتی برافروخته گفت: "آیا موکل من تقصیر کرده که سرمایه چهل سال کار و تلاش خود را بی‌علت از دست داده است؟ فروشنده که ملک دیگری را فروخته، گرچه بی‌اطلاع از عدم مالکیت خود هم باشد باید غرامت خریدار مال باخته را به تمامی بدهد. الان موکل در وضعیتی است که پناه به خانه پسرش برده و اگر همان پول هشت سال قبل را به او بدهند از یک صاحبخانه، مستاجری  ساخته خواهد شد که هر سال باید به سمت قسمت‌های پایین‌تر شهر پناه ببرد" وکیل، این بار قاضی را مستقیم مخاطب خود قرار داد: "آقای رئیس! قانون مدنی هر سرزمینی علاوه بر جسم دارای یک روح زنده است. قانون قدیمی ولی ارزشمند ما هم در این کشور مستثنی نیست. اگر جسم این قانون از اصول و ضوابط حقوقی و فنی تغذیه کرده، روح آن از منبع همیشه زنده عدالت فربه شده است. چرا باید به جای اصالت دادن به روح و جان این قانون دائم به تن او زینت ببندیم؟ لباس زیبا بر تنش کنیم، سرش را شانه بزنیم، با عطر پیکر او را خوشبو نماییم؟ آقای رئیس! عیسای نشسته بر درازگوش را دریابیم و مرکوب را به حال خود وا گذاریم. می‌ترسم از بس به چهارپای جناب عیسا مشغول شده‌ایم خود آن بزرگ را فراموش کرده باشیم. نکند این شعر سعدی شامل حال ما هم شده  باشد که: بمُرد عیسی‌ات اینک از لاغری...تو در فکر آنی که خر پروری".

قاضی خودکار را کنار گذاشت و با انگشت اشاره  زیر لب پایینش را خاراند ‌و به آرامی گفت: "وظیفه دادرس صدور حکم بر اساس قانون است. من اینجا نشسته‌ام که منازعات را بر اساس قانون حل و فصل کنم. شما که دانشگاهی هستید بهتر می‌دانید که انصاف منبع حقوق کشور ما نیست و عدالت را هم باید در متن  قانون جستجو کرد. عدالت چیزی ماورای قانون نیست، ما...".

وکیل برافروخته‌تر از قبل و در حالی که قانون کوچکی را از کیفش خارج می‌کرد به میان سخنان قاضی دوید: "این کتاب قانون فقط مواد آن نیست. یک ملات نادیده سنگ‌های بنای قانون را به هم متصل ساخته؛ نام این چسب، سریش و یا هر اسم دیگری که می‌خواهید بر آن بگذارید، عدالت است. اگر آن را برداریم چیزی جز یک مشت توده سنگ و آجر و آهک از قانون بر جای نخواهد ماند. وانگهی نقش شما به عنوان دادرس  در تفسیر و اجرای عدالت چه می‌شود؟ من و شما با این تصور که اگر ظاهر قانون رعایت شد همه چیز حل می‌شود به خانه یا دفتر کار خود می‌رویم، اما توجه نداریم که اگر قانون نتواند دادگری را مستقر کند، شده‌ایم تیمارگر خر عیسای ناصری".

صورت قاضی در هم شده بود. تعبیر آخری وکیل و تیمارگری چهارپایان برای قاضی ناخوشایند افتاده بود. وکیل سر ساکت شدن نداشت: "موکل اگر نتواند خسارتی را که از فروشنده تحمل کرده، اخذ کند به معنای واقعی بدبخت خواهد شد، آن وقت قانون و این دستگاه بزرگ دیوانی قضا چه دردی را از او علاج کرده است؟...".

وکیل فروشنده که احتمال تاثیر سخنان همکار خود را می‌داد باعجله از جا برخاست: "آقای رئیس! اینجا دانشگاه نیست که پای این‌گونه حرف‌ها به وسط کشیده شود و از فلسفه حقوق سخن به میان آید. قانون مدنی حکم قضیه را روشن کرده و قاضی برابر اصل ۱۶۷ قانون اساسی مکلف است قانون را اجرا کند. اگر معامله‌ای  باطل شود هر عوض به جای نخست برخواهد گشت و این را همه می‌دانیم. حالا این قدر به حاشیه رفتن و از عدالت و انصاف خارج از محدوده قانون سخن گفتن جز اینکه وقت دادگاه را بگیرد نتیجه دیگری نخواهد داشت".

وکیل نتوانست تحمل کند. با آنکه در محاکمات کمتر عنان از کف می‌داد اما این بار نوعی خشم و عصیان را زیر پوست و در رگ و پی خود حس می‌کرد..‌.

ادامه دارد...


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

دوازدهمین روز مطالعه
📕 #مردی_که_می_خندد
#ویکتور_هوگو 
🔁  #جواد_محیی


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۶۴۶
#تعداد_صفحات_فایل: ۵۱۳

سهم مطالعه هر روز کتاب: ۱۵صفحه
مطالعه فایل هر روز:   ۱۲ صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۱۰/۲۶
پایان: ۱۴۰۳/۱۲/۱۰

🗓 امروز ششم بهمن ماه
🗒 صفحات کتاب  :  ۱۶۰ تا ۱۷۵
📁صفحات فایل الکترونیکی : ۱۳۳ تا ۱۴۴


دانلود فایل pdf

🔻🔻🔻
https://www.tgoop.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره کهف آیه ۳۰

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً

اما آنان که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند، (پاداششان را دریافت خواهند کرد؛) زیرا ما پاداش کسی را که کاری شایسته کرده، تباه نمی‌کنیم.

#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_پنجم (در عشق و جوانی)

🍃حکایت ۸

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مَغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

🔸یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
🔹که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
🔸رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
🔹باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستان_کوتاه
#فلک قسمت بیست و دوم

"من تعجب می‌کنم که چطور یک وکیل دادگستری اجرای قانون بدون عدالت را مطالبه می‌کند؟ وکیل باید از حق موکل خود دفاع کند ولی وقتی وکیل دادگستری موفقیت خود و موکلش را به قیمت شکست عدالت بخواهد و بنای تخت و بارگاه خود را از جمجمه و استخوان‌های عدالت بسازد، هه شکست خورده‌اند؛ قاضی و وکیل و قانون". وکیل فروشنده می‌خواست پاسخی دهد که قاضی مانع شد.

محاکمه، مجادله با همکار و حرف‌های هیجان زده‌ای که وکیل زده بود، انرژی او را به تحلیل برده بود. برای به دست آوردن آرامش باز جایی را بهتر از آن پارک نیافت. ساعت ۱۰ صبح پارک از حضور آدم‌ها جانی گرفته بود. مردان میانسال و سالخورده‌ای را دید که تک تک یا جمعی دور و بر استخر پارک نشسته بودند. بعضی به فواره آب خیره شده بودند و بعضی با هم حرف می‌زدند یا به رفت و آمد دیگران نگاه می‌کردند. این‌ها مشتری دائمی پارک بودند. از خانه‌های ملالت گرفته یا همسران ستیزه‌جو گریخته و پناه به درخت و چمن و آب راکد آورده بودند. همیشه محاکمات روح و روان او را تحت تاثیر قرار می‌داد. بی‌جهت نبود که اسم جدال قضایی را دعوا گذاشته بودند.

او هر هفته اقلا یکی دو دعوای سخت داشت؛ سر و کار او بیشتر با کسانی بود که از دیگران زخم خورده یا زده بودند. یادش آمد که موقع برگشت از دکه روبروی دادگستری یک پاکت سیگار خریده بود. نگاهی به دور و بر کرد و وقتی آشنایی ندید از پاکت مستطیل شکل قرمز رنگی سیگاری در آورد و به آن نگاه خریدارانه‌ای انداخت. نمی‌خواست کسی او را در پارک و مشغول کشیدن سیگار ببیند. تا به خاطر داشت همیشه محتاط بود.

این احتیاط گاهی خودش را هم کلافه کرده بود: "بابا مردم هزار جور کار می‌کنند و ابایی از بیان آن در جمع ندارند و تو حالا می‌خوای یک سیگار دود کنی هزار جا را می‌پایی؟ گور پدر دوست و آشنا؛ ببینند؛ چطور میشه؟ جرم کردی یا خلاف شرع؟ ول کن بابا. دانشجو می‌بینه که ببینه. این شغل وکالت و تدریس از تو یک آدم دست به عصا ساخته؛ دیگه ادای آدمای عصا قورت داده را در نیار. خودت باش!"

عاشق وکالت کردن نبود ولی از شغلش راضی بود؛مثل زندگی زناشویی بیشتر افراد میانسالی که دیگر شوری برای عشق ورزیدن در آن‌ها باقی نمانده بود تا به هیجانشان درآورد ولی آن قدر وفاداری در جانشان نفوذ داشت که از همسر هم‌نفس روزگار گذشته و حال دل‌زده نشوند.

آخرین پک‌ها را به سیگار می‌زد که مرد سالخورده‌ای آمد و کنار او نشست. وکیل قدری جابه‌جا شد و در حالی که سیگار را خاموش می‌کرد به سلام پیرمرد پاسخ داد. پیرمرد بی‌مقدمه گفت: "آدم‌ها هم مثل فواره‌ها هستند؛نگاه کنید، با سرعت بالا می‌روند ولی نمی‌دانند که تا لحظه‌ای دیگر به داخل استخر سقوط می‌کنند. حال و روز آدم‌‌ها هم همین طور است. در جوانی مثل اینکه بخواهد دنیا را فتح کند، هی تقلا می‌کند و دائم اوج می‌گیرند ولی در آخر می‌آیند پایین و به تنهایی و گوشه‌‌نشینی و عزلت رضایت میدند".

وکیل از این سخن پیرمرد با زدن لبخند و گفتن "همین طور است" استقبال کرد ولی ترسید: "پیرها پُر چانه هستند. دست و پایشان درست کار نمی‌کند چون استخوان و غضروف دارد ولی زبان هیچ یک از این‌ها را ندارد و در خانه دهان تند تند می.چرخد".

با همین فکر بلند شد، حوصله بحث‌های فلسفی و بدتر از آن سخن راندن پیرامون بی‌اعتباری دنیا و زندگی را نداشت. پیرمرد از جیب خود شکلاتی   در آورد و به وکیل تعارف کرد: "مرض قند دارم باید شیرینی همراهم باشد".

وکيل شرمنده از سخاوت مردی که چند دقیقه‌ای از آشنایی با او نمی‌گذشت و شاید دیگر هم او را نمی‌دید، شکلات را گرفت و به علامت تشکر دستش را روی سینه گذاشت و دور شد...

ادامه دارد...



#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

سیزدهمین   روز مطالعه
📕 #مردی_که_می_خندد
#ویکتور_هوگو 
🔁  #جواد_محیی


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۶۴۶
#تعداد_صفحات_فایل: ۵۱۳

سهم مطالعه هر روز کتاب: ۱۵صفحه
مطالعه فایل هر روز:   ۱۲ صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۱۰/۲۶
پایان: ۱۴۰۳/۱۲/۱۰

🗓 امروز هفتم  بهمن ماه
🗒 صفحات کتاب  :   ۱۷۵ تا ۱۹۰
📁صفحات فایل الکترونیکی : ۱۴۴ تا ۱۵۶


دانلود فایل pdf

🔻🔻🔻
https://www.tgoop.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان درناهای سودوکو
پیشنهاد می کنم حتما این کلیپ رو ببینید.

#جنگ_جهانی_دوم
#بمباران_هیروشیما
@book_tips 🐞
راز آدمهای موفق چیه ؟🤩
چه چیزی باعث میشه
یک آدم از بقیه متمایز بشه؟🫀🧠
بیا تا راز شو بگم
👇👇👇👇👇👇
https://www.tgoop.com/addlist/91oJRrm-8ORjOGE0

💎واما پیشنهاد متفاوت امشب

1.مشاوره،خودکاوی، شفای احساسات
2.تغذیه سالم برای اندام زیبا
3.پوستی جذاب
2025/01/27 03:00:10
Back to Top
HTML Embed Code: