Telegram Web
ا🌿🌹🌱

آسمــان هم اشک می ریزد بـرایم تا ابـد
داغ دیدار تـو هم یک زخم کاری می شود

سایه ات را از سـرِ من کم نکن  نامهربـان
لاقل این لحظه ی جان کندنم پیشم بمان

دکتـر از درمـانِ درد جـان من شد نا امید
مــادرم هم ضجه های تکرارم را شنید

رودِ جـاری ام  مسیـرم را کمی گم کرده ام
مثل داری که خـودم را وقف مردم کرده ام

قلبم از درد نبودنت هی دهن کج می کند
ضربـه هـایش نامنظم می شود لج میکند

از طلــوع آفتـاب دیگـر نگــاه مـن بـرید
خنده از لبهای خشک و بستهِ من پر کشید

آبـیِ دریــا بـرایم رنـگ خــاکستـر شـده
بـوته ی سـرخ امیدم بــاز ، بی بستر شده

قصه ای را که نوشتی درشروعش مانده ام
من فقط آغـازِ راهِ عشقمـان را خـوانده ام

دستِ تــو بایـد بیـایـد، قصه را کامل کند
تـا طلسمِ بستـه را در قلب مـن باطل کند

مـانده ام بین زمین و آسمان  در گیر و دار
بــرده ام خـود را کنـار مـردگانِ  این دیـار

زندگی رنـگِ غمش ، پـاشیده در کاشانه ام
مُـردم از دوریِ تـو ، تنهـا میـان خـانـه ام

یا بیـا با دست گرمت مُرده ات را جان بده
یا به جـان نیمه ام با دست خود پایان بده

بـاز کن لطفا درِ این خـانه را مجنــونِ جان
تـا ببینی لیلی ات را نیمه جان در این میان

حل بکن قندِ نگاهت را بـه چشمــان تـرم
یا بکش دستی بـه روی زخم هـای پیکـرم

معجزه یعنی که سختی ناگهـان آسـان شود
دردِ "پـونه" ، با بهـارِ روی تـو درمــان شود

#افسانه_احمدی_پونه

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: دوازدهم حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟ عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم


_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر


ادامه دارد...

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: سیزدهم _بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟ _آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟ _بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟ _لاله: حالا که انقدر اصرار…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم

بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟

ادامه دارد..


#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: چهاردهم بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم


باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...

با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود

ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱

عاشقت بودم ولی دیگر نمی‌خواهم تو را
فرق بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من

آن اوایل خنده‌ات بدجور بر دل می‌نشست
لایق عشقی که دادم را نبودی ماه من

با خودم گفتم که شاید دین و ایمان می‌شود
خود ندانستم که او شد قاتل ایمان من

خاطراتش میزند یک قوم قاجاری زمین
عاشقش بودم وگرنه، او کجا وُ قلب من

شاید این مهری که آید روی آبان ماه‌ها
مهربانش می‌کند اما بجز دستان من

این خزان بو برده از عشقی که درگیرش شدم
با نسیمش میزند زخمی به روی درد من

جمعه ها با خلوتم یک جمعِ خونین می‌شویم
من غزل میگویم و با ناله گوییم وای من

دیدمت با دیگری گویا که مُردم یک نگاه
مرز بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من

#زهرا_عسگری


💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱

یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟

حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
هم‌نشینی با فراق وحشت‌افزای تو چند؟

در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشه‌ی پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟

بهره‌برداری ز مهرت حق از ما بهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟

ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
عشقبازی در خیالت با تمنای تو چند؟

مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شب‌نشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟

خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟

قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است
طعنه‌های سرد و نفرین‌های دعوای تو چند؟

جشن در ویلایِ ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟


#جواد_مزنگی


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: پانزدهم باز کردم ببینم کیه خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره _لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم

رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
Forwarded from بزم غزل....🤗 (🇵🇸 Faizi 🇵🇸)
ا🌿🌹🌱

لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو

لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو

خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو

بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟

پیری چقدر زودتر از من به سر رسید 
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو

دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو

لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"

لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو

لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو

غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو

لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو

لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟

لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو

لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟

پیراهنی ست عشق تن هر که می رود 
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو

باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو

لعنت به اشکها که قطار از پی قطار 
لعنت به چشم قرمزِ صبح علی طلو...

"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد 
عین تمام خاطره‌ها، بین، های و هو

یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو

لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
 
افتاده ام درون گناه نکرده ایی 
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو ...

#نفیسه_سادات_موسوی



💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: شانزدهم رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛ _بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜با نام خداوند شروع میکنیم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم

وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱

جمعه وقتی می‌رسد،دردِ دل از بَر می‌نویسم..
از تو و دلتنگی و از چشمِ بر در می‌نویسم..

قصه‌ی دلدادگی را از شبِ مهتاب و باران،،
یاد چشمان تو را، با دیده‌ی تَر می‌نویسم..

نامه‌ای با اشک سوی مقصدِ شهر نگاهت..
با هوای عشق، بر پای کبوتر می‌نویسم..

جمعه ها آنقدر غرقم در سکوتِ کهنه‌ام که،،
بی‌قرای‌های دل را، جور دیگر می‌نویسم..

واژه‌ها را یک‌به‌یک‌ می‌چینم و آخر غزل را،،
با تب و بغضِ قلم، یکباره از سر می‌نویسم..

گرچه لبریز غم و فریادم اما با خیالت،،
از شکایت های دل افسانه کمتر می‌نویسم..

روزهای هفته غم را هر چه پنهان می‌کنم باز،،
جمعه وقتی می‌رسد دردِ دل از بَر می‌نویسم..

#نگار_حسینی

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
این رمان متاسفانه به علت مریضی نویسنده ناتکمیل مانده است تا صحت یابی نویسنده و نوشتن باقی داستان این داستان از نشر قسمتهای بعدی جاماند امید عذرم بپذیرید😊🙏
در عوض شما را به خوانش یک داستان کاملاً واقعی به نام پسری_با_رویاهای_ناتمام دعوت میکنم
امید همراهی کنید😊❤️🌹
قفسه کتاب
در عوض شما را به خوانش یک داستان کاملاً واقعی به نام پسری_با_رویاهای_ناتمام دعوت میکنم امید همراهی کنید😊❤️🌹
👇#رمان_جدید و #واقعی


#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی

نویسنده: #صبا_صدر


#قسمت_اول

مقدمه

خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....

رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد

ادامه دارد🖤

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇#رمان_جدید و #واقعی #پسری_با_رویاهای_ناتمام داستان_واقعی نویسنده: #صبا_صدر #قسمت_اول مقدمه خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد، دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت، فقط این را می دانم که خالی…
🖤#داستان_واقعی
#پسری_با_رویاهای_ناتمام

نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_دوم

البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم،
پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود
و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم ازدواج کرد،
و ثمره ازدواج شان دو دختر و دو پسر است.
دو خواهرم و برادرم از من بزرگتر اند
و من کوچک ترین فرزند خانواده بودم، در همان طفلیت شاهد دعوا ها و بحث های مادر و پدرم بودم
مداخله کردن اطرافیان ما به زندگی شخصی مادر و پدرم، زندگی مشترک شان را به کام شان زهر ساخت.

مادرم زن ساده و خوش باوری بود که همیشه پی حرف مردم می رفت و اندکی در قبال پدرم و فامیل بی تفاوت بود،
اما زن مهربانی بود سادگی اش درین بود که هر آنکه برایش هرچه می گفت پی آن می رفت و میانه اش را با پدرم خراب می کرد،

همیشه وقت دعوا می کردند و این دعوا ها و میانه به هم ریخته شان باعث خوشحالی افراد دور و بر شان می شد.
پدرم چون همیشه وقت از بی توجهی مادرم رنج می برد و کاکا هایم و مادر کلانم می گفتن باید عروسی کند تا خوشبخت شود پدرم تصمیم به ازدواج دوم گرفت
آن زمان من طفل هشت ساله ای بودم، پدرم با ازدواج دومش نه تنها خودش به خوشبختی که می خواست دست نیافت
بلکه زندگی من و مادرم را نیز دگرگون ساخت.
همسر دوم پدرم «مادر اندرم» زن عاقلی نبود و نتوانست همسر خوبی برای پدرم باشد نه با پدرم نه با مادر من و نه هم با فامیل خسرانش رویه نیک داشت،
بخاطر آن رویه و رفتار پدرم کاملا با مادرم تغییر کرد و هر بار به بهانه ای مادرم را لت و کوب می کرد،
با دیدن مادرم به آن وضعیت قلبم می سوخت ولی من طفل بودم چه کاری از دست من ساخته بود؟

ادامه دارد🖤

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
🖤#داستان_واقعی #پسری_با_رویاهای_ناتمام نویسنده #صبا_صدر #قسمت_دوم البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم، پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام

نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_سوم

من طفلی بیش نبودم دلم فضای صمیمیت و محبت می خواست، نمی خواستم مادرم را افسرده و جگرخون ببینم.

نمی گویم پدرم آدم بدی بود برعکس انسان خوبی بود ولی دنیا با آن هم خیلی بد کرد از زندگی مشترک خیری ندید اما فرزندانش را خیلی دوست داشت،
از خانم اولش کوچک ترین فرزندش من بودم که خیلی دوستم داشت هر کاری ازدستش ساخته بود برایمان می کرد
نمی دانم مادر اندرم چرا چشم دیدن نداشت و هر باری کاری می کرد که باعث خشم پدرم می شد و بجای آن پدرم مادر من را نیز لت و کوب می کرد،
از لحاظ روحی خیلی صدمه دیده بودم همه فکر می کردند که مقصر این همه جدال فامیلی مادرم است 
برای همین پدرم همسر دومش را ازما جدا کرد و به خانه دیگری رفتند،
مادر اندرم شش فرزند دارد  چهار پسر و دو دختر
سالها گذشت و زندگی آنها از ما جدا بود درین مدت پدرم دانست که دلیل اصلی این همه دعوا ها مادرم نیست،
فهمید که مادرم قربانی سادگی اش شده و مادر اندرم را به تمامی معنی شناخت، اما چه سود؟ 
نمی شود با پشیمان شدن به گذشته برگشت، مادر اندرم حتی پدرم را از خانه اش بیرون کرده بود،
بعد از آن رفتار پدرم با مادرم خوب بود، اما نمی توانم بگویم به آن خوشبختی که پدرم می خواست رسیده بود
چون هرگز آن فضای صمیمیت و محبت در فامیل نبود برای همین پدرم تصمیم گرفت تا برای بار سوم ازدواج کند

ادامه دارد🖤


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام نویسنده: #صبا_صدر #قسمت_سوم من طفلی بیش نبودم دلم فضای صمیمیت و محبت می خواست، نمی خواستم مادرم را افسرده و جگرخون ببینم. نمی گویم پدرم آدم بدی بود برعکس انسان خوبی بود ولی دنیا با آن هم خیلی بد کرد از زندگی مشترک…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_چهارم

کاش می فهمید خوشبختی را با ازدواج های پی در پی نمی توان یافت،
اما اینبار بخاطر ازدواج سوم با مادرم مشورت کرد،
که هر تصمیمی مادرم بگیرد قبول می کند، اما مادر ساده ای من ای کاش مانع میشد ولی فقط گفت:
ازدواج دوم به خواست من کردی که سومش را از من می پرسی؟
بر سر من امباق آوردی حالا برای من چه که بر سر امباقم امباق بیاوری؟ من کاری به کارت ندارم
برای همین پدرم ازدواج سومش را کرد.
راست گفته اند مرد دو زنه دم خوش نزنه، اما پدر من که سه زن داشت فشار سه فامیل بالایش بود حالش قابل بیان نبود
از مادرم بگویم مریض بود بیماری ویرتوگو یا همان لرزش سر داشت،
هنگام نماز یا گاهی هم به حالت نشسته و ایستاده سرش چرخ می خورد و می افتید، بیشتر از خودم برای مادرم نگران بودم مادری که خواسته و نخواسته زندگی اش را تلخ ساخت، خواهرانم و برادرم عروسی کردند اما من!!
همه مواردی که ذکر کردم گوشه ای از سختی های فامیلی ام بود که گذشت،
درد و رنج خودم درین سن و قلب شکسته ام برای یک عمر کافیست،
از خودم بگویم، 17یا18سالم بود که به بیماری ویتیلیگو «لکه های سفید»پوستی مبتلا شدم به سر و صورتم و قسمت های از بدنم لکه های سفید نمایان شد،
شاید این بیماری معمول باشد اما در سرزمین ما مردم از چنین افراد متنفر می شوند،
مگر این درد به دست خودمان است؟
بعد از مبتلا به این لکه های سفید پوستی زندگیم کاملاً تغییر کرد، دیگر دوستانم به همان اندازه که قبلا همرایم بودند دیگر نبودند،
خیلی ها طعنه می دادند و ازم دوری می کردند، گاهی دلم می گیرد که اکثریت اشخاص چرا اینقدر بی احساس اند، درد و تکلیف از جانب خداوند است که ما در پیدایش آن هیچ نقشی نداریم،
فقر و تنگ دستی یک سو و لکه های پوستی من یک سو،
و نگاه های تحقیر آمیز مردم دگه سو،
مگر گناه من چیست؟ من در اوج جوانی ام اما گویا پیر مردی شکسته ای باشم، من هم می خواهم همانند قبل سالم باشم، و صورتم زیبا باشد، من هم می خواهم زندگی بی غم و رنج داشته باشم، اما چه کار کنم؟ نمی خواهم کسی بمن ترحم کند، همین که تمسخر نکنند و از من متنفر نباشند کافیست.

ادامه دارد🖤👇

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام نویسنده #صبا_صدر #قسمت_چهارم کاش می فهمید خوشبختی را با ازدواج های پی در پی نمی توان یافت، اما اینبار بخاطر ازدواج سوم با مادرم مشورت کرد، که هر تصمیمی مادرم بگیرد قبول می کند، اما مادر ساده ای من ای کاش مانع میشد…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_پنجم


همسر سوم پدرم صاحب سه فرزند شد پسر سومی اش مادر زادی معیوب به دنیا آمد یک پای نداشت،
با دیدن آن، همه فامیل ما زانوی غم بغل کردند، و جز صبر چاره ای نبود، برادر اندرم همان طفل معصوم معیوب با هربار نگاه کردم به آن قلبم آتش می گیرد،
پدرم به آن همه مشکلات زندگیش بیماری من و معیوب بودن برادرم افزوده شده بود، پدرم بخاطر ما رنجور بود سالها با مشقت و جگرخونی زندگی کرد، پدرم من را خیلی دوست داشت، روزی آمد کنارم نشست و برایم گفت
رحمان پسرم می خواهم خوشی و داماد شدن تورا ببینم به خواستگاری می روم و تورا نامزد می سازم،
برایش گفتم نه پدر جان من ابتدا درس می خوانم بعد از اتمام تحصیل ازدواج می کنم، لیکن پدرم گفت پسرم تو یکبار نامزد شو خدا مهربان است.
و گفت:
رحمان پسرم تو مثل من پدر داری نگران نباش تداوی ات میکنم و زندگی ات را سرو سامان می دهم، به خواستگاری دختر کاکایم رفت ولی چون من به صورتم لکه های سفید داشتم قبول نکردند پدرم از بابت آن جگرخون شد،
پدرم فشار بالا داشت و روزی که کنارم بود و برایم نصیحت می کرد بعد از ادای نمازش کنارم نشست و به یکباره گی در لا به لای حرف هایش حالش خراب شد و دچار سکته مغزی شد، تا به بیمارستان منتقل کردیم دار فانی را وداع گفت.

زندگی سراسر غم بوده برما
ز هرگوشه ماتم بوده برما
شاید قضای لایزال باشد چنین
که اینگونه روزگار هر دم بوده برما

قوت قلبم پدرم رفت و من را با جهانی پر از غصه و مشکلات تنها گذاشت. پدرم مقابل چشمانم جان داد،
پدرم سپری بود بر ناملایمات روزگار، روزگاری که بعد از رفتنش تلخ تر شد،
پدرم هنگام مرگش 56سال سن داشت اما کشمکش های زندگی اش پیر ساخت و از بین برد.

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام نویسنده: #صبا_صدر #قسمت_پنجم همسر سوم پدرم صاحب سه فرزند شد پسر سومی اش مادر زادی معیوب به دنیا آمد یک پای نداشت، با دیدن آن، همه فامیل ما زانوی غم بغل کردند، و جز صبر چاره ای نبود، برادر اندرم همان طفل معصوم معیوب…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_ششم

آه پدرم ای کاش نمی رفتی و فرزندانت تنها نمی گذاشتی.
پدرم را کفن کردند، جسمش سردِ سرد بود،همانند یخ
بمیرم برایت پدرم چقدر سردت است؟ وقتی کوچک بودم بازی می کردم سردم می شد دستانم را لای دستانت می گرفتی و گرمم می کردی،
پدرم حالا جسمت سرد است و من نمی توانم برایت کاری کنم،
پدرم مگر نگفتی مثل من پدر داری نگران نباش کنارتم؟ مگر نگفتی تا من هستم غصه هیچی را نخور تداوی ات می کنم تو و برادرت را؟
آنقدر گریه کردم که دیگر حتی حال حرف زدن برایم نماند.
پدرم را دفن کردند و فرزندان و همسرانش ماند و عالم غصه، من و برادرم کار می کردیم تا روزگار را بگذرانیم مادر سومم بعد از مرگ پدرم با فرزندانش به خانه پدرش رفت و خواهر و برادرک هایم را از ما دور ساخت.
همه پراکنده شد و هیچ چیزی دیگر مثل سابقش نشد.
زندگی فقیرانه ای ما فقیر تر شد،
من از لکه های سفید جلدم رنج میبرم اما چاره جز صبر ندارم چون برای تداوی پول نیاز است که من خرج روزگار را به مشکل پیدا می کنم،
بیشتر از خودم قلبم برای برادرک کوچکم می سوزد، که از ما دور است تازه سه سالش شد، اما یک پا ندارد، پسرک هوشیار و خوش سیما است اما مادر زادی یک پایش نیست،
من حتی پول رفتن به ولایت شان را ندارم ماهاست که از نزدیک ملاقاتش نکردم،
روزی برای مادر اندرم تماس گرفتم و جویای حال شان شدم خواستم تلیفون را برای برادرکم بدهد تا صدایش را بشنوم، برادرم با همان سن کمش حرفی زد که قلبم تکه و پاره شد
گفت لالا رحمان مادرم برای لالا حمید بوت خرید اما برای من نخرید، لالا من هم می خواهم بوت بپوشم و به کوچه بروم چرا من راه رفته نمی توانم،؟
اشکم فوران می کرد، و حرفی برای گفتن نداشتم اینکه طفل سه ساله در حسرت راه رفتن بود و من هیچ کاری نمی توانم...

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام نویسنده: #صبا_صدر #قسمت_ششم آه پدرم ای کاش نمی رفتی و فرزندانت تنها نمی گذاشتی. پدرم را کفن کردند، جسمش سردِ سرد بود،همانند یخ بمیرم برایت پدرم چقدر سردت است؟ وقتی کوچک بودم بازی می کردم سردم می شد دستانم را لای دستانت…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام

نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_هفتم

خسته ام خدایاااا!
چقدر این قوی بودن مرا از درون می خورَد مثل ماشینی که تمام روز و شب یک سره در حرکت بوده نیاز دارم وسط یک برهوت تنهایی با یستم و فریاد بزنم،
چیغ بکشم، زار بزنم و از همه احساس و اندوهی که در دلم رسوب کرده خالی شوم.
بعد از مرگ پدرم تمامی آشنایان و دوستان ما کم کم بیگانه شدند،

از اندوهی بگویم که سالهاست قلب رنج دیده ام را شکسته و من را از خودم و دنیا بیگانه کرده.
دختر عمه ام آنکه همه دنیایم بود، کسی که لبخندش برای من زیبا تر از ماه بود،
از زمان کودکی عاشق دلباخته اش بودم و عامل این عشق هم همان عشوه های خودش بود،
من رقیه را بیشتر از هرکی دوست داشتم هر روزی که می گذشت عشقم قوی تر وبیشتر می شد، دار و ندارم را می خواستم فدایش کنم،
وقتی فهمیدم این عشق دو طرفه است از خوشی کم بود بال در بیاورم، وقتی برایم رحمانم می گفت تمامی غصه هایم را فراموش می کردم گاه گاهی هم به وصف صورت ماهش شعر می گفتم،
و همین سبب شد علاقه ام به شعر و شاعری زیاد تر بشود، واژه هارا کنار هم ترتیب می دادم تا به وصف یارم شعری بسرایم.

مه قربان قد و بالایت میشم
حجاب و چادر و کالایت میشم
قسم به طاق ابرویت گل من
اسیر چشم های شهلایت میشم

دلبر ظالمم عشقش واقعی نبود ده سال تمام با زندگی من بازی کرد بعد از آنکه به صورتم لکه های سفید پیدا شد رفتارش کم کم با من عوض شد،
دوریش من را دیوانه می کرد، دیوانه عاشق، دیوانه ای شاعر.
دلبرم
دلبر گستاخ بود نه اینکه فحش دهد یا ناسزا گوید
گستاخی آن این بود که در مقابل اشکم بی تفاوت بود درد هایم را نادیده گرفت، مهرم را ندید و حرفم را نشنید، آری گستاخی فقط ناسزا گفتن نیست. سالها من را با عشوه هایش اسیر خود ساخت. و بعد رفت یار کسی دیگری شد.

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام نویسنده: #صبا_صدر #قسمت_هفتم خسته ام خدایاااا! چقدر این قوی بودن مرا از درون می خورَد مثل ماشینی که تمام روز و شب یک سره در حرکت بوده نیاز دارم وسط یک برهوت تنهایی با یستم و فریاد بزنم، چیغ بکشم، زار بزنم و از همه…
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_آخر

حیرانم آرامشش از نارامی من خجالت نمی کشد؟
من عمه ام را همانند مادرم دوست داشتم بعد از مرگ پدرم رفتار عمه ام نیز تغییر کرد، روزی رفتم و دستانش را گرفتم و گفتم،
عمه جان من چه بدی کرده بودم که چنین شما و رقیه در حقم جفا کردین؟ مگر من همه دار و ندارم را به پای رقیه نریختم؟
ندانستین چقدر دوستش داشتم؟ عمه ام برایم گفت
تو لیاقت دختر من را نداری تو مریض هستی و نمی توانستی دخترم را خوشبخت کنی، از خانه ام برو به ضمانت می گویم که در زندگی هیچ دختری تورا دوست نخواهد داشت،
به حرفی که زد حتی یک لحظه ای هم فکر نکرد و دنیایم را به آتش کشید،با چشمان پر اشک فقط برایش گفتم
عمه ديگر برایم مُردی..
بعد از بی وفایی رقیه و مرگ پدرم دیگر رحمان سابق را نیافتم،
شدم یک پسر شکسته قلب و گوشه گیر، دیگر رویا نمی بافتم و فقط در دنیای واژه ها زندگی می کردم و در فراق یار بی وفایم شاعری می کردم.

چه دانستم جدایی میکنی یار
تو با من بی وفایی میکنی یار
بدادم دل خود با اخلاص برایت
چه دانستم نا آشنایی میکنی یار
سرم تلخست روزگارم گلی من
چه دانستم بی پروایی میکنی یار
نصرت خاک شد آخر در آرزویت
چه دانستم دو روایی میکنی یار

کوشش کردم به پای خود بایستم به رشته زبان و ادبیات دری راه پیدا کردم و خواستم تحصیل کنم باآنکه امیدی برای زندگی نداشتم.
فقط برای مادرم و خانواده ام تلاش کردم، فشار فقر و تنگ دستی و بیماری مادر و برادرم کمرم را خم می کند،
گاهی زندگی چنان بالایم دشوار می شود که به مرگ خود راضی می شوم،
حتی پول رفتن به دانشگاه را در کیفم ندارم، بار ها به خالقم شکایت کردم.
چرا من را لایق این همه درد و رنج دیدی؟ آیا من بنده ات نیستم؟ آیا من حق ندارم خوش باشم، چرا دنیا اینقدر برمن سخت گرفته که به ترک دنیا راضی شده ام؟ بار ها به خودکشی فکر کردم اما می دانم با این کارم هم دنیا و هم آخرت خود را خراب می سازم.
و الی امروز که سال آخر دانشگاهم است، با همه سختی ها و رنج تمامش می کنم، و جز پروردگار از کسی توقع ندارم.
زندگی من سراسر درد و رنج و رویا های ناتمام بوده اما ادامه می دهم
به خدایم باور دارم.
می خواهم داستان زندگیم را به کمک کسی به تحریر بیاورم تا عبرت باشد به آنهای که یقین دارند که با ازدواج های پی در پی به خوشبختی می رسند. نخیر آنها نمی دانند که چه ها در قبال دارد و خداوند در مقابل هیچ نا مساوات سکوت نمی کند،
نمی دانم درد و رنج از باعث کی بود پدرم؟ مادرم؟
شاید بیماری من و برادرم نشان دهنده پاسخ همان نابرابری است که پدرم در حق سه همسرش کرد..
اینجا من ماندم و هزاران رویای ناتمام.
عبرت باشد...
تمام🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
2024/11/28 00:44:18
Back to Top
HTML Embed Code: