نمیدونم دیگه چی به چیه. یهجوری تیکهپاره و پراکندهم که به هر توصیفی از زندگی مشکوکم.
احساس خلا و خالی شدن میکنم، دست و دلم به هیچ کاری نمیره، میگم، میخندم، به نظر خوشحال و راضی ام، ولی نه، اون چیزی که نشون میدم نیستم، اون چیزی که داره بهم میگذره با اون چیزی که نشون میدم کیلومترها بینش فاصله اس.نه انگیزه ای دارم، نه ذوقی، و نه دیگه میتونم بیشتر از این نقش بازی کنم.
یه دردایی هستن به اسم نمیدونم، این دکترای احمق فکر میکنن مشکلت افسردگیه یا سادیسم شدید و اسکیزوفرنی یا حتی مازوخیسم، ولی تو مشکلت فقط نمیدونمه. نمیدونما عجیب مزهی زهرماری دارن، یه چیزی تو مایههای خوردن بستنی وانیلی یخزده با دهن پر خون و سردرد میگرنی، اونم وقتیکه قشنگ حس میکنی یکی با متهبرقی رو مخت سمفونی خلق میکنه دقیقا همینقدر زجردهنده، دقیقا همینقدر نمیدونم!