Telegram Web
یه پاسپورت و بلیط میخوام برای اینکه از کشورم آزاد بشم. و یک هفت تیر و یک گلوله میخوام، برای اینکه از خودم آزاد باشم. حالا باید ببینیم وسعم به کدوم میرسه.
Nafas Nafas
Roozbeh Nematollahi
بسیار زیبا
@CoTired
بیایید حرف بزنیم.
من کلا بی حوصلم. یعنی در صورت مرگ و تبدیل شدنم به یک روح خبیث و تسخیر گر هم، بی حوصله میبودم باز. نهایت اقدامم هم این میشد که با رژ روی آینه ی فردِ زنده ی هم اتاقم، مینوشتم: تورو خدا یه فکری به حال خر و پف کردنت بکن. سرم درد گرفت.
از سلسله ی فیلم های ترسناک و مشمئز کننده نمیترسم. ولی در صورت پلی شدن ناگهانی آهنگی آبستن از خاطراتِ اسبقا شیرین و فعلا تلخ، تا سر حد مرگ وحشت میکنم.
کسی هست از تهران عکاسی بلد باشه ؟
پیام بزاره
@Cotiredbot
Boro Boro
Chvrsi & Shayan Eshraghi
وجه اشتراک من و بابانوئل، داشتن یک لیسته. لیست بابانوئل مملو از اسامی بچه های خوب و لایق جایزست و لیست من، مملو از اسامی ای که باید مجابشون کنم به بخشیدنِ من.
هر روز بی تو جمعست. لبخند تعطیله و یه غروب، کبود میشه روی صورتم. آفتابِ فردا، خودشو روی تنم خاموش میکنه. میسوزم و شب میشم. هر روز، بی تو جمعست. و دلتنگیم، به یاد آغوشی که ازم کم شد، تا همیشه باز.
من گلایه شدم، چون تو قلبمو بلد نشدی. میگم اگه فرصت بازگشت داشتم، برای بار آخر نمیومدم به دیدارت و بی التماس هیچ بلیطی، میرفتم ازت. در حالی که خودمم میدونم، اگه گذشته، فرصتی دوباره قائل میشد برام، تا ابد کش میدادم آخرمونو.
هنوزم با سایه ی دو دستم که روی دیوار کشیده شده، قلبی کج و کوله میسازم، که نبضش رو از نوازش تو قرض کرده. هنوزم در بطن سینه ی این دیوار سپید و مرده، قلبی تیره مشغول تپیدن برای توئه.
افول یک آرزو رو شاهدم. آرزویی که زمانی، خواهان همیشگی شدنِ بودنت بود، الان آرزو میکنه هیچوقت نبودنت رو. زمان بندی درستی نداشت رخ دادنت. هیچوقت، بهترین زمان برای وقوع تو بود. و من یک همیشه پیش رو دارم، برای برآورده سازی آرزوی هیچوقت نبودنت.
شاید ما از ریشه اشتباهیم. شاید این کج روی های شبانه که منجر به خرد شدن روحمون در طول روز میشه، علتی عمیق تر داشت از عدم تمایل، به اخذ آن موفقیت نمادینِ قصه های زرد. شاید این تلاش برای تصحیح، یک اشتباه بزرگ باشه. شاید هستی ما، همینه. آوارگی و همیشه مست بودن در شهری که نتونست مارو آلوده ی خودش کنه.
از آدمایی که زندگی پشیزی براشون ارزش نداره خوشم میاد. میتونی کنارشون بشینی، قهوه بخوری و یه ساعت بعد، از بلند ترین سکوی حوالی، با هم بپرید پایین.
و بله. مرا نه تو و نه مابقی، نه البسه ی تنم و نه آهنگهای دور هم گرد آمده ی پلی لیستم، نه ناحیه ی سکونتم در این شهر افسار گسیخته و نه دوستانم، نه ماده ی مخدر مورد علاقه ام و نه زندگی نحس پسا تو، تعریف نمیکنند. من، تعریفی ندارم. حالم تعریفی ندارد‌. حالِ تعریف هم ندارم.
هروقت در مترو، با این کمربند فروش های سیار و انسانی مواجه میشم، دلم میخواد از بالا تنه لخت بشم و بگم بیا شلاقم بزن با کمربندات. هر کدوم بیشتر درد داشت، همونو میبرم.
اینکه خودت رو، روی مسائلی مثل درس، کار یا هرچیزی که بناست به نحوی باعث ارتقا بشه برات، سرمایه گذاری کنی، فکر خوبیه. منتها، اگه چیزی ازت مونده باشه برای سرمایه گذاری. دانی؟
در چنین روزهای تنهایی، بیش از هر زمانی به خدا احتیاج دارم. بدین تلقین محتاجم که همش یک امتحان مختصر الهیه و در نهایت، نقل و شیرینی خواهد بارید به سر این مخلوق سربلند خارج شده از آزمونی کبریایی. نیاز دارم باور کنم ورای این تخته های فلزی و چشمهای بی روح که احاطه‌م میکنن، پدیده ای هست که در اوج خفا، دلیلی پشت این دقایق تنظیم کرده. باید باور کنم که عبور میکنم ازین روزهای تبدار. ازین پاییز مالیخولیایی. ازین فرارِ بی انتها.
نمیدونم در لحظه باید چی باشم. چیزی که واقعا هستم، یا چیزی که لحظه ازم درخواست میکنه باشم. در نهایت هیچکدوم ازین دو مورد رو، رعایت نمیکنم و خروجی، میشه ترکیبی وحشتناک از چیزی که هستم و چیزی که میبایست باشم. دانید؟
بوی خوشِ کتاب های نو، در کفِ جرم گرفته ی انقلابِ کهنه. بوی تند عود دستفروش، بوی غلیظ عطری آشنا. قدم میزنم در این پیاده رو ها و با هر قدم، به مراسم تدفین خودم نزدیک میشم. آسمون، گلایه می باره به سرم و من، میدونم که سوسوی گول زننده ی نورِ دورادور، تمایل پیدا کرده به خاموشی.
2025/02/20 21:05:22
Back to Top
HTML Embed Code: