Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 37

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/post/Dastanhayiziba/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/tgoop/post.php on line 50
🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸@Dastanhayiziba P.10029
DASTANHAYIZIBA Telegram 10029
سرم را تکان دادم که هر دو با هم رفتند بیرون...
به چهار طرف خانه دیدم و با خود فکر کردم یعنی این پیرمرد فامیل نداشت...؟
ده دقیقه‌ای گذشت که پیرمرد به تنهائی داخل شد هر چی دیدم که محمد دیده نمی‌شد فهميدم که بازم یک کارایی انجام داده از جایم بلند شدم و گفتم: محمد کجاست...؟
پوزخندی زد و گفت: تو را فروخت و رفت...
قلبم هری ریخت یعنی این‌قدر بد است او...؟
با اعصبانیت گفتم: آقای محترم همراه تان شوخی ندارم.
آبروی بالا انداخت و گفت: منم همراهت شوخی ندارم.
بعد او خانم که سن بالایی داشت صدا زد او آمد طرفش کرد و گفت: ای دختر را از آغوش اش بگیر که ما با هم کار داریم...
کم کم با عقب رفتم و گفتم: از من دور باش...
طرف خانم دید او خانم پهلویم ایستاده شد تا دخترم را از آغوشم بگیرد دخترم را محکم‌تر به خود چسباندم که پیرد مرد نزدیک شد تا خواست برم دست بزند لغت محکمی به بین پاهایش زدم لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش..

لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش...
با چشم‌هایش اشکی طرف زن دیدم که از من رو گرفت و سیلی محکمی به روی مرد زد و بعد گفت: واقعاً متأسفم که این همه مدت همراه شما کار می‌کردم...
دستم را گرفت و با هم رفتیم طرف بیرون رویش را طرفم کرد و گفت: خوب هستی دختر نازم؟
با دیدن مهربانی اش لبخندی زدم و گفتم: ممنون خاله جان.
هوا رو به تاریکی بود یک تکسی گرفت اول مرا به خانه رساند و بعد خودش رفت...

داخل خانه شدم یوی نپرسید که کجا بودی تا حال...؟ یا هم محمد کجاست و چرا در این شام به تنهائی آمدی...؟
مستقیم به اتاق خود رفتم دیدم که خبری از محمد نبود لبخندی تلخی زدم روی جای خود دراز کشیدم طرف هانیه دیدم که خواب بود یاد دفترچه خاطراتم افتادم دیر وقتی می‌شد که به دفترچه خاطراتم سری نزده بودم آهسته از جایم بلند شدم  و رفتم به طرف بکس که خیلی وقت می‌شد که بازش نکرده بازش کردم با دیدن دفترچه خاطراتم بُغض کردم در این خاطره خوبی ننوشته بودم فقط بودن مادرم و شهرام بهترین خاطره زندگی من بودند دیگر یادم نمی‌آید که خاطره خوبی داشته باشم.
دوباره سر جایم برگشتم و شروع کردم به نوشتن از این یک و نیم سال نوشتم با کلمه‌ای که می‌نوشتم اشک‌هایم بیشتر می‌ریخت از زندگی سیاه خود نوشتم بعد اینکه کُلی نوشتم خسته به تمام صفحات که با اشک‌هایم رنگی شده بود دیدم هنوز فکر کنم کم‌تر اشک ریختم چون زندگی‌ام را آن‌قدر با بدبختی سپری کرده بودم که تمام این اشک‌ها کم بود برایشان...

با صدائی هانیه دفترچه را سرجایش قرار دادم و رفتم نزدش به صورتش دیدم زیادی شبیه خودم دست‌هایش را محکم گرفتم و گفتم: می‌فهمی مادرت یک زمانی عاشق شده بود تا حال هم عشق اش را فراموش نکرده اما، زندگی مثل همیشه به خواست من پیش نرفت و زندگی‌ام شد این...
هاینه را دوباره خواباندم و منم پهلویش خوابیدم...
***
روزها همین‌طور می‌گذشت بعد او روز از محمد خبری نبود و دیگر به خانه برنگشت و منم این دو هفته‌ای آرام بودم و تمام روزم را با هانیه سپری می‌کردم.
مثل همیشه هانیه را خواباندم و رفتم به آشپرخانه تا به غذای شب آمادگی بگیرم غذای شب را آماده ساختم همه سر دسترخوان بودند جز یک برادر شوهرم با ترس رفتم به اتاقش خانم اش هم رفته بود به خانه مادر خود دَر زدم و بعد دَر را باز کردم و گفتم: شعیب برادر بیاید غذا آماده است..
طرفم دید و گفت: غذایم را بیار به اتاقم..
رفتم و با غذا برگشتم دوباره دَر زدم و غذایش را در همان‌جا گذاشتم تا خواستم که از اتاق خارج شوم که صدا زد: از من نترس، کارت ندارم غذایم را بیار این‌جا.
می‌گفت تا ازش نترسم یعنی این‌قدر ساده بود که تمام او شب‌ها را در نظر نگیرم و نترسم...؟
نفسی عمیقی کشیدم و  پتنوس غذا را نزدیکش گذاشتم تا خواستم که بلند شوم از دستم محکم گرفت تمام بدنم از ترس میلرزید با لکنت گفتم: دستم را رها کنید...
پتنوس را کنار زد و گفت: این‌ شب‌ها که همراهم میخوابیدی پول می‌دادم یک شب هم رایگان...
اونا فکر می‌کردند که بدن من فروشی است و مثل یک شئ هر زمانی که دل‌شان خواست می‌توانند که استفاده کنند..
چشم‌هایم را بستم و گفتم: بگذار تا بروم..
خندید و گفت: به این راحتی ها نه، کاری همراهت می‌کنم که بار دیگر خودت به دنبالم بیایی...
مستقیم به چشم‌هایش دیدم و گفتم: توان این کارت را سخت می‌دهی.
پوزخندی زد و بی‌توجه.......
اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت این انسان ها از ترحم چیزی نمی‌فهمیدند و تنها هوس شان برای شان مهم بود و بس...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯



tgoop.com/Dastanhayiziba/10029
Create:
Last Update:

سرم را تکان دادم که هر دو با هم رفتند بیرون...
به چهار طرف خانه دیدم و با خود فکر کردم یعنی این پیرمرد فامیل نداشت...؟
ده دقیقه‌ای گذشت که پیرمرد به تنهائی داخل شد هر چی دیدم که محمد دیده نمی‌شد فهميدم که بازم یک کارایی انجام داده از جایم بلند شدم و گفتم: محمد کجاست...؟
پوزخندی زد و گفت: تو را فروخت و رفت...
قلبم هری ریخت یعنی این‌قدر بد است او...؟
با اعصبانیت گفتم: آقای محترم همراه تان شوخی ندارم.
آبروی بالا انداخت و گفت: منم همراهت شوخی ندارم.
بعد او خانم که سن بالایی داشت صدا زد او آمد طرفش کرد و گفت: ای دختر را از آغوش اش بگیر که ما با هم کار داریم...
کم کم با عقب رفتم و گفتم: از من دور باش...
طرف خانم دید او خانم پهلویم ایستاده شد تا دخترم را از آغوشم بگیرد دخترم را محکم‌تر به خود چسباندم که پیرد مرد نزدیک شد تا خواست برم دست بزند لغت محکمی به بین پاهایش زدم لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش..

لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش...
با چشم‌هایش اشکی طرف زن دیدم که از من رو گرفت و سیلی محکمی به روی مرد زد و بعد گفت: واقعاً متأسفم که این همه مدت همراه شما کار می‌کردم...
دستم را گرفت و با هم رفتیم طرف بیرون رویش را طرفم کرد و گفت: خوب هستی دختر نازم؟
با دیدن مهربانی اش لبخندی زدم و گفتم: ممنون خاله جان.
هوا رو به تاریکی بود یک تکسی گرفت اول مرا به خانه رساند و بعد خودش رفت...

داخل خانه شدم یوی نپرسید که کجا بودی تا حال...؟ یا هم محمد کجاست و چرا در این شام به تنهائی آمدی...؟
مستقیم به اتاق خود رفتم دیدم که خبری از محمد نبود لبخندی تلخی زدم روی جای خود دراز کشیدم طرف هانیه دیدم که خواب بود یاد دفترچه خاطراتم افتادم دیر وقتی می‌شد که به دفترچه خاطراتم سری نزده بودم آهسته از جایم بلند شدم  و رفتم به طرف بکس که خیلی وقت می‌شد که بازش نکرده بازش کردم با دیدن دفترچه خاطراتم بُغض کردم در این خاطره خوبی ننوشته بودم فقط بودن مادرم و شهرام بهترین خاطره زندگی من بودند دیگر یادم نمی‌آید که خاطره خوبی داشته باشم.
دوباره سر جایم برگشتم و شروع کردم به نوشتن از این یک و نیم سال نوشتم با کلمه‌ای که می‌نوشتم اشک‌هایم بیشتر می‌ریخت از زندگی سیاه خود نوشتم بعد اینکه کُلی نوشتم خسته به تمام صفحات که با اشک‌هایم رنگی شده بود دیدم هنوز فکر کنم کم‌تر اشک ریختم چون زندگی‌ام را آن‌قدر با بدبختی سپری کرده بودم که تمام این اشک‌ها کم بود برایشان...

با صدائی هانیه دفترچه را سرجایش قرار دادم و رفتم نزدش به صورتش دیدم زیادی شبیه خودم دست‌هایش را محکم گرفتم و گفتم: می‌فهمی مادرت یک زمانی عاشق شده بود تا حال هم عشق اش را فراموش نکرده اما، زندگی مثل همیشه به خواست من پیش نرفت و زندگی‌ام شد این...
هاینه را دوباره خواباندم و منم پهلویش خوابیدم...
***
روزها همین‌طور می‌گذشت بعد او روز از محمد خبری نبود و دیگر به خانه برنگشت و منم این دو هفته‌ای آرام بودم و تمام روزم را با هانیه سپری می‌کردم.
مثل همیشه هانیه را خواباندم و رفتم به آشپرخانه تا به غذای شب آمادگی بگیرم غذای شب را آماده ساختم همه سر دسترخوان بودند جز یک برادر شوهرم با ترس رفتم به اتاقش خانم اش هم رفته بود به خانه مادر خود دَر زدم و بعد دَر را باز کردم و گفتم: شعیب برادر بیاید غذا آماده است..
طرفم دید و گفت: غذایم را بیار به اتاقم..
رفتم و با غذا برگشتم دوباره دَر زدم و غذایش را در همان‌جا گذاشتم تا خواستم که از اتاق خارج شوم که صدا زد: از من نترس، کارت ندارم غذایم را بیار این‌جا.
می‌گفت تا ازش نترسم یعنی این‌قدر ساده بود که تمام او شب‌ها را در نظر نگیرم و نترسم...؟
نفسی عمیقی کشیدم و  پتنوس غذا را نزدیکش گذاشتم تا خواستم که بلند شوم از دستم محکم گرفت تمام بدنم از ترس میلرزید با لکنت گفتم: دستم را رها کنید...
پتنوس را کنار زد و گفت: این‌ شب‌ها که همراهم میخوابیدی پول می‌دادم یک شب هم رایگان...
اونا فکر می‌کردند که بدن من فروشی است و مثل یک شئ هر زمانی که دل‌شان خواست می‌توانند که استفاده کنند..
چشم‌هایم را بستم و گفتم: بگذار تا بروم..
خندید و گفت: به این راحتی ها نه، کاری همراهت می‌کنم که بار دیگر خودت به دنبالم بیایی...
مستقیم به چشم‌هایش دیدم و گفتم: توان این کارت را سخت می‌دهی.
پوزخندی زد و بی‌توجه.......
اشک‌هایم یکی یکی می‌ریخت این انسان ها از ترحم چیزی نمی‌فهمیدند و تنها هوس شان برای شان مهم بود و بس...
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯

BY 🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸


Share with your friend now:
tgoop.com/Dastanhayiziba/10029

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

End-to-end encryption is an important feature in messaging, as it's the first step in protecting users from surveillance. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information.
from us


Telegram 🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸
FROM American