به زنا نزدیک نشوید
در زمانه ای زندگی میکنیم که اسم زنا را گذاشته اند حب حلال
نر از دختری سو استفاده کرد و بعد به او گفت که در این دنیا من و تو به هم رسیده نمیتوانیم پس من در آخرت ترا از الله میخواهم و برایش وعده های جنت را میداد.
بله خواهرم!
شاید با اینگونه وعده ها و جملات (عشقِ نامشروع) سر خورده باشی این جملات و انگیزه ها در واقع از طرف کسانی برایت گفته شده که خود را خیر خواه ات میداند. زنا، گناه، بی حیایی، کفر، شرک، نفاق، صحبت و تماس با دیگر نامحرمان، اختلاط، خنده و مزاح با جنس مخالف، وغیره اعمالی که به صراحت در نص قرآنکریم و احادیث رسول الله صلی الله علیه وسلم منع شده است برایت عادی ساخته و ترا بی حیا و ناتوان کرده در میدان رها ساخته به بهانه اینکه حب و دوستی ما حلال و بخاطر الله بود و در دنیا ما به هم نرسیدیم من ترا "در آخرت از الله میخواهم" اعوذ بالله...
حب حلال نصیب کسانی میشود که نکاح شرعی کرده باشند و از گناهانِ (روابط نامشروع) دور، و برای همدیگر پاکیزه بوده باشند.
پیامبر صلی الله علیه وسلم به ما از این حالت خبر دادند ، زمانی میرسد که مردم زنا را حلال میشمارند و امروز همین افراد که شب و روز شان در زنا هستند اسم این روابط نامشروع را گذاشته اند حب حلال.
پیامبر ﷺ می فرمایند: خواهند بود از امت من اقوامی که زنا و ابریشم و خمر و آلات موسیقی را حلال می شمارند...
📚(بخاری 5590)
دقیقا زنا ..
دو فرد در زنا و رابطه حرام؛ شب را صبح و صبح را شب میکنند و از جانب دیگر یکدیگر شانرا وعده به بهشت و جنت میدهند. (معاذ الله)
بهشتی که جز برای متقیان وعده داده نشده آیا امکان دارد به افرادی که خود در گناه و زنا آلوده باشند مشمول نعمات بهشت گردند؟!
اینگونه است طرز قلب و افکار کسانی که بنام دین و توحید استفاده از جنس مخالف میکنند و بعدش آیات الله و رسول الله صلی الله علیه وسلم را به بهای خواهشات نفس شان تعیبر و تبیین میکنند.
پس متوجه باش ای خواهرم که فریب وعده های این گرگان را نخوری خصوصا در لباس دعوتگران که پسوند موحد را برای فریب دادن دختران گذاشته اند، اگر نه دنیا و آخرتت برباد خواهد شد!
▪️( فرق است بین مرد و نر، مرد کسیست که از راه حلال به زنی میرسد و نر کسی که از دختران فقط بخاطر شهوت استفاده میکند.)
خواهرم قبل از اینکه تجربه کرده و تلف شوی هوشیار شو!
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
در زمانه ای زندگی میکنیم که اسم زنا را گذاشته اند حب حلال
نر از دختری سو استفاده کرد و بعد به او گفت که در این دنیا من و تو به هم رسیده نمیتوانیم پس من در آخرت ترا از الله میخواهم و برایش وعده های جنت را میداد.
بله خواهرم!
شاید با اینگونه وعده ها و جملات (عشقِ نامشروع) سر خورده باشی این جملات و انگیزه ها در واقع از طرف کسانی برایت گفته شده که خود را خیر خواه ات میداند. زنا، گناه، بی حیایی، کفر، شرک، نفاق، صحبت و تماس با دیگر نامحرمان، اختلاط، خنده و مزاح با جنس مخالف، وغیره اعمالی که به صراحت در نص قرآنکریم و احادیث رسول الله صلی الله علیه وسلم منع شده است برایت عادی ساخته و ترا بی حیا و ناتوان کرده در میدان رها ساخته به بهانه اینکه حب و دوستی ما حلال و بخاطر الله بود و در دنیا ما به هم نرسیدیم من ترا "در آخرت از الله میخواهم" اعوذ بالله...
حب حلال نصیب کسانی میشود که نکاح شرعی کرده باشند و از گناهانِ (روابط نامشروع) دور، و برای همدیگر پاکیزه بوده باشند.
پیامبر صلی الله علیه وسلم به ما از این حالت خبر دادند ، زمانی میرسد که مردم زنا را حلال میشمارند و امروز همین افراد که شب و روز شان در زنا هستند اسم این روابط نامشروع را گذاشته اند حب حلال.
پیامبر ﷺ می فرمایند: خواهند بود از امت من اقوامی که زنا و ابریشم و خمر و آلات موسیقی را حلال می شمارند...
📚(بخاری 5590)
دقیقا زنا ..
دو فرد در زنا و رابطه حرام؛ شب را صبح و صبح را شب میکنند و از جانب دیگر یکدیگر شانرا وعده به بهشت و جنت میدهند. (معاذ الله)
بهشتی که جز برای متقیان وعده داده نشده آیا امکان دارد به افرادی که خود در گناه و زنا آلوده باشند مشمول نعمات بهشت گردند؟!
اینگونه است طرز قلب و افکار کسانی که بنام دین و توحید استفاده از جنس مخالف میکنند و بعدش آیات الله و رسول الله صلی الله علیه وسلم را به بهای خواهشات نفس شان تعیبر و تبیین میکنند.
پس متوجه باش ای خواهرم که فریب وعده های این گرگان را نخوری خصوصا در لباس دعوتگران که پسوند موحد را برای فریب دادن دختران گذاشته اند، اگر نه دنیا و آخرتت برباد خواهد شد!
▪️( فرق است بین مرد و نر، مرد کسیست که از راه حلال به زنی میرسد و نر کسی که از دختران فقط بخاطر شهوت استفاده میکند.)
خواهرم قبل از اینکه تجربه کرده و تلف شوی هوشیار شو!
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَایِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸
#رومان_نگین_الماس #قسمت_نوزدهم #نویسنده_فَریوش بیشتر از هر وقتی به او نیاز داشتم کاش که زمان به عقب برگردد و مادرم همراهم باشد... خودم را در آغوش گرفتم سرم را روی زانو هایم گذاشتم و اشک ریختم برای این زندگی سیاه خود اشک ریختم دیگر نای هیچی را نداشتم نفسم…
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیستم
#نویسنده_فَریوش
دو دختری دنبال من آمدند و با هم رفتیم به اتاق دیگر پهلوی یک پسری مرا ایستاده کردند سرم پائین بود و اصلاً به چهره اش ندیدم.
مادر پسر نزدیکم شد و یک انگشتری در دستم کرد نیم ساعت بعد وقت رفتن بود آهسته آهسته طرف دَر رفتیم پدرم هم نکاح کرده بود هیچ وقت نکردم تا مادر ام را بیبینم جالب بود دوباره صاحب مادر شده بودم تا دَم دَر رفتیم چند لحظه منتظر ماندم که شاید پدرم بیاید و به آخرین بار همراهم خداحافظی کند اما هیچ خبری از او نبود یعنی اصلاً ذرهای برایش مهم نبودم و دوستم نداشت...؟
با بُغض لبخندی زدم و رفتم طرف موتر در موتر نشستم یک طرفم یک دختر نشسته بود و یک طرفم هم مادر او پسر که اسمش محمد بود البته از زبان مهمانها شنیده بودم قرار بود که به خانه جدیدی بروم باید با قوانین جدیدی آشنا میشدم و باید حرفهائی شان را به روی چشم قبول میکردم و زبان باز نمیکردم چون دختر بودم و حق تصميم نداشتم...
به خانه رسیدیم مادرش مرا به اتاق که مربوط ما میشد بورد مرا روی تخت نشاند و گفت: منتظر شوهرت باش تا شال را از روی صورت ات بردارد.
سرم را تکان دادم که ادامه داد: بعد ای تمام اختیارات تو مربوط شوهرت میشود و هر مشکلی که داشتی قرار نیست که کسی حل کند پس کوشش کو که ما را دخیل نکنی.
باید تعجب میکردم....؟
نه دیگر باید با این رسم و رواج هائی بیمعنی عادت میکردم و زبان باز نمیکردم.
از جایی خود بلند شد و گفت: امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشی.
از اتاق خارج شد روی تخت نشستم منتظر شوهرم بود چقدر عجیب است او باید اینجا میبود اما، نشانی از او نیست.
نمیفهمم که چقدر گذشت اما از نشستن زیاد خسته شده بودم آهسته شالم را از روی صورتم برداشتم به چهار طرف اتاق دیدم که با گل تزئین شده بود به دیوارهای چهار طرف دیدم تا که ساعت را پیدا کنم که چشمام به ساعت روی میز خورد نزدیک میز رفتم دیدم ساعت شش شام بود وای چقدر گذشته بود...؟
هوا تاریک شده بود و خبری از کسی که شوهرم به حساب میآمد نبود.
با این شال بزرگ و این لباس خسته شده بودم اگر حرف اون زن نبود همان دقیقه اینها را از بدنم دور میکردم.
بیحال روی تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به تنهائی عادت داشتم و از هیچی هراس نداشتم اما، قلبم طاقت اینقدر نادیده شدن را نداشت نادیده گرفته شدن از طرف پدرم و حال هم از طرف کسی که شوهرم محسوب میشد.
اشکهایم یکی یکی روی صورتم ریخت بُغضم را قُورت دادم و اشکهایم را پاک کردم یک روزی تمام این بُغض هائی که گریه نشدند غدهای سرطانی میشود برایم...
صدائی دَر شد زود روی جای خود نشستم تا خواستم که شال را روی صورتم بندازم او نفر داخل اتاق شده بود و دیگر دیر شده بود سرم را پائین انداختم و آب دهانم را قُورت دادم بالای سرم ایستاده بود و هیچی نمیگفت و این سکوت مرا سخت میترساند به سختی سرم را بالا کردم و به چهره اش دیدم با دیدنش سکوت کردم یعنی حرفهائی او دخترها راست بود...؟
در مقابلم یک مرد لاغر بود قدی بلندی داشت و پوست سیاه فکر کنم تمام اینها نشانه معتاد بودن او است.
طرفم صورتم زُل زده بود و هیچی نمیگفت خودم به سختی لب زدم: سلام
سر خود را تکان داد و با صدائی دو رگه گفت: چرا شال ات را از روی صورت ات برداشتی...؟
بعد چند لحظه گفتم: خوب تا چند لحظه قبل هم منتظرت بودم اما نیامدی.
پوزخندی زد و پهلویم نشست و دستش را طرف جیب خود بورد، منتظر نگاهش میکردم که میخواست چیکار کند...؟
از جیب خود دو تا دبلیت سفیدی کشید و طرفم گرفت طرف دبلیت ها را دیدم و گفتم: اینها چیست؟
دست اش را نزدیک چشمهایم را کرد و گفت: بگی یکی اش را.
دقیق به تابلیت ها دیدم و لب زدم: تابلیت K؟!
با صدائی بلندی خندید و گفت: استفاده کردی؟
سرم را به طرفین تکان دادم که گفت: یکی بگیر و بخور تا زندگی یکجایی خود را به خوشی آغاز کنیم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نه، من لب به این چيزها نمیزنم.
آبروی بالا انداخت و گفت: مگر به دل خود هستی که حالا رد میکنی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بلی ها.
دوباره دست اش را طرفم گرفت و گفت: بگیر
سرم را به طرفین تکان دادم که دوباره گفت: میگیری یا از طریقه ای دیگری استفاده کنم.
زود از جایم بلند شدم و گفتم: قسم به خدا اگر جانم را بگیری هم این را به لب نمیزنم.
روبرویم ایستاده شد و گفت: به بار آخر گفتم که بگیر.
محکم به دست اش زدم که تابلیت ها آنطرفتر افتاد از ترس به نفس نفس افتادم سکوت کرده بود بازم خودم را نباختم و مستقیم به چشمهایش نگاه کردم که مشتی محکمی به رویم زد، رویم یک طرف شد از درد زیاد آخی گفتم از بینی ام خون میآمد و سخت درد داشت دوباره سرم را بلند کردم سیلی محکمی به رویم زد و گفت: پسر پدرم نباشم اگر به گ.وه خوردن ننداختمت...
#قسمت_بیستم
#نویسنده_فَریوش
دو دختری دنبال من آمدند و با هم رفتیم به اتاق دیگر پهلوی یک پسری مرا ایستاده کردند سرم پائین بود و اصلاً به چهره اش ندیدم.
مادر پسر نزدیکم شد و یک انگشتری در دستم کرد نیم ساعت بعد وقت رفتن بود آهسته آهسته طرف دَر رفتیم پدرم هم نکاح کرده بود هیچ وقت نکردم تا مادر ام را بیبینم جالب بود دوباره صاحب مادر شده بودم تا دَم دَر رفتیم چند لحظه منتظر ماندم که شاید پدرم بیاید و به آخرین بار همراهم خداحافظی کند اما هیچ خبری از او نبود یعنی اصلاً ذرهای برایش مهم نبودم و دوستم نداشت...؟
با بُغض لبخندی زدم و رفتم طرف موتر در موتر نشستم یک طرفم یک دختر نشسته بود و یک طرفم هم مادر او پسر که اسمش محمد بود البته از زبان مهمانها شنیده بودم قرار بود که به خانه جدیدی بروم باید با قوانین جدیدی آشنا میشدم و باید حرفهائی شان را به روی چشم قبول میکردم و زبان باز نمیکردم چون دختر بودم و حق تصميم نداشتم...
به خانه رسیدیم مادرش مرا به اتاق که مربوط ما میشد بورد مرا روی تخت نشاند و گفت: منتظر شوهرت باش تا شال را از روی صورت ات بردارد.
سرم را تکان دادم که ادامه داد: بعد ای تمام اختیارات تو مربوط شوهرت میشود و هر مشکلی که داشتی قرار نیست که کسی حل کند پس کوشش کو که ما را دخیل نکنی.
باید تعجب میکردم....؟
نه دیگر باید با این رسم و رواج هائی بیمعنی عادت میکردم و زبان باز نمیکردم.
از جایی خود بلند شد و گفت: امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشی.
از اتاق خارج شد روی تخت نشستم منتظر شوهرم بود چقدر عجیب است او باید اینجا میبود اما، نشانی از او نیست.
نمیفهمم که چقدر گذشت اما از نشستن زیاد خسته شده بودم آهسته شالم را از روی صورتم برداشتم به چهار طرف اتاق دیدم که با گل تزئین شده بود به دیوارهای چهار طرف دیدم تا که ساعت را پیدا کنم که چشمام به ساعت روی میز خورد نزدیک میز رفتم دیدم ساعت شش شام بود وای چقدر گذشته بود...؟
هوا تاریک شده بود و خبری از کسی که شوهرم به حساب میآمد نبود.
با این شال بزرگ و این لباس خسته شده بودم اگر حرف اون زن نبود همان دقیقه اینها را از بدنم دور میکردم.
بیحال روی تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به تنهائی عادت داشتم و از هیچی هراس نداشتم اما، قلبم طاقت اینقدر نادیده شدن را نداشت نادیده گرفته شدن از طرف پدرم و حال هم از طرف کسی که شوهرم محسوب میشد.
اشکهایم یکی یکی روی صورتم ریخت بُغضم را قُورت دادم و اشکهایم را پاک کردم یک روزی تمام این بُغض هائی که گریه نشدند غدهای سرطانی میشود برایم...
صدائی دَر شد زود روی جای خود نشستم تا خواستم که شال را روی صورتم بندازم او نفر داخل اتاق شده بود و دیگر دیر شده بود سرم را پائین انداختم و آب دهانم را قُورت دادم بالای سرم ایستاده بود و هیچی نمیگفت و این سکوت مرا سخت میترساند به سختی سرم را بالا کردم و به چهره اش دیدم با دیدنش سکوت کردم یعنی حرفهائی او دخترها راست بود...؟
در مقابلم یک مرد لاغر بود قدی بلندی داشت و پوست سیاه فکر کنم تمام اینها نشانه معتاد بودن او است.
طرفم صورتم زُل زده بود و هیچی نمیگفت خودم به سختی لب زدم: سلام
سر خود را تکان داد و با صدائی دو رگه گفت: چرا شال ات را از روی صورت ات برداشتی...؟
بعد چند لحظه گفتم: خوب تا چند لحظه قبل هم منتظرت بودم اما نیامدی.
پوزخندی زد و پهلویم نشست و دستش را طرف جیب خود بورد، منتظر نگاهش میکردم که میخواست چیکار کند...؟
از جیب خود دو تا دبلیت سفیدی کشید و طرفم گرفت طرف دبلیت ها را دیدم و گفتم: اینها چیست؟
دست اش را نزدیک چشمهایم را کرد و گفت: بگی یکی اش را.
دقیق به تابلیت ها دیدم و لب زدم: تابلیت K؟!
با صدائی بلندی خندید و گفت: استفاده کردی؟
سرم را به طرفین تکان دادم که گفت: یکی بگیر و بخور تا زندگی یکجایی خود را به خوشی آغاز کنیم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نه، من لب به این چيزها نمیزنم.
آبروی بالا انداخت و گفت: مگر به دل خود هستی که حالا رد میکنی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بلی ها.
دوباره دست اش را طرفم گرفت و گفت: بگیر
سرم را به طرفین تکان دادم که دوباره گفت: میگیری یا از طریقه ای دیگری استفاده کنم.
زود از جایم بلند شدم و گفتم: قسم به خدا اگر جانم را بگیری هم این را به لب نمیزنم.
روبرویم ایستاده شد و گفت: به بار آخر گفتم که بگیر.
محکم به دست اش زدم که تابلیت ها آنطرفتر افتاد از ترس به نفس نفس افتادم سکوت کرده بود بازم خودم را نباختم و مستقیم به چشمهایش نگاه کردم که مشتی محکمی به رویم زد، رویم یک طرف شد از درد زیاد آخی گفتم از بینی ام خون میآمد و سخت درد داشت دوباره سرم را بلند کردم سیلی محکمی به رویم زد و گفت: پسر پدرم نباشم اگر به گ.وه خوردن ننداختمت...
از اتاق خارج شد و دروازه را محکم بست از جایم بلند شدم و زود لباسهایم را تبدیل کردم و رفتم طرف آینه به صورت خون پُر خود دیدم بینی ام بیجای شده بود و زیاد درد داشت دستم را طرف بینی خود بوردم و یکمی تکانش دادم چشمهایم از درد زیاد پُر از اشک شد نفسی عمیقی کشیدم،
و دستمال کاغذی را برداشتم و صورتم را پاک کردم بعد چند تکه از دستمال را به دهنم گذاشتم و بینی ام را یکمی سر جایش بوردم دستمال را از دهنم پس کردم نفسی عمیقی کشیدم وجودم درد نداشت بلکه، قلبم درد داشت که همیشه وقت یکی از نزدیکانم بالایم ظلم میکردند اول پدرم حال هم شوهرم...
او شوهر من نبود، شوهر یک دختر اینقدر پست نمیباشد و اولین روز زندگی مشترک شان را اینطور آغاز نمیکرد...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
و دستمال کاغذی را برداشتم و صورتم را پاک کردم بعد چند تکه از دستمال را به دهنم گذاشتم و بینی ام را یکمی سر جایش بوردم دستمال را از دهنم پس کردم نفسی عمیقی کشیدم وجودم درد نداشت بلکه، قلبم درد داشت که همیشه وقت یکی از نزدیکانم بالایم ظلم میکردند اول پدرم حال هم شوهرم...
او شوهر من نبود، شوهر یک دختر اینقدر پست نمیباشد و اولین روز زندگی مشترک شان را اینطور آغاز نمیکرد...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_فَریوش
او شوهر من نبود، شوهر یک دختر اینقدر پست نمیباشد و اولین روز زندگی مشترک خود را اینطور آغاز نمیکرد...
رفتم سر تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به زندگی خودم فکر کردم بیبینم بدبخت تر از من هم وجود دارد؟!
از وقتی که تولد شدم یک روز خوبی ندیدم، پدرم ازم متنفر بود، مادرم رفت، از عشقم جدا شدم و حال هم گرفتار چنین آدمی شدم.
خدایا اندازه ثانیه ثانیهای که زندگی کردم خستهام دیگر تمامش کن، خدایا دیگر توان نفس کشیدنم ندارم...
بیبینم خدایا تقاص کدامین گناهم را میدهم...؟
یعنی از روز اولی که بدنیا آمدم روز خوبی ندیدم و شاید تا لحظات مرگ یک لحظه خوبی را تجربه نکنم...
دستم را طرف صورتم بوردم دیدم که خیس اشک شده بود پوزخندی زدم و اشکهایم را پاک کردم خسته بودم چشمهایم کم کم گرم خواب شد...
روشنی نور چشمهایم را اذیت میکرد به سختی چشمهایم را باز کردم و به چهار طرف دیدم همهجا ناآشنا به نظرم خورد بعد چند لحظه همهچی یادم آمد منظم روی تخت نشستم و دقیق به چهار طرف اتاق دیدم اتاقی خوبی بود یک طرف اتاق یک دَر بود که به امکان زیاد دستشوئی بود، هزار چند بهتر از اتاق خودم بود اما بازم دلم او اتاق خودم را میخواست آرامشی که در اونجا داشتم را در اینجا ندارم...
طرف دستشوئی رفتم به طرف آینه دیدم که صورتم یکمی کبود شده بود بعد شستن دست و صورتم رفتم طرف میز آرایش و یکمی پودر و اینها را با هم یکجا کردم و در صورتم زدم تا بتوانم یکمی پنهان شان بکنم بعد پائین رفتم همهجا آرامی آرام بود به چهار طرف دیدم هیچکی معلوم نمیشد یعنی اینها ساعت چند از خواب بیدار میشدن؟
طرف حویلی رفتم که دیدم یک دختر با جارو دستی حویلی را جارو میکرد نزدیکش شدم و آهسته سلام کردم با وارخطایی روی خود را طرفم کرد و گفت: وای من گفتم که کی است...
لبخندی زدم که با خنده گفت: صبح بخیر زن لالا.
سرم را تکان دادم که گفت: چرا اینقدر وقت بیدار شدی هنوز همه خواب هستند.
شانه بالا انداختم و گفتم: هنوز ناوقت بیدار شدیم.
بلند خندید و گفت: سحرخيز هستی، بیا به آشپزخانه برویم.
با هم راه افتادیم طرف دهلیز در یک گوشهای دهلیز آشپزخانه بود همراهش کمک میکردم که به دقت طرف صورتم دید و گفت: بینی ات ره چی شده؟
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: چیزی نیست.
دوباره با دقت دید و گفت: بیبینم چرا دماغ ات بیجا شده...؟
خودم را بیخبر انداختم و گفتم: وای چیزی نشده دختر.
با دستهایش رویم را نزدیک چشمهایش کرد و دوباره با دقت دید و گفت: برایم دروغ نگو، بیبینم برادرم بالایت دست بلند کرده...؟
مسخره خندیدم و لب زدم: نه عزیزم، او چرا باید چنین کاری بکند...
روی زمین نشست و با چشمهایش اشاره کرد تا روبرویش بنشینم آهسته روی زمین نشستم و طرف دیدم به دستهایی خود زُل زده بعد چند لحظه سکوت لب زد: همه ما میفهمیم که برادرم معتاد است اما بازم مادرم اینکار را کرد هم زندگی تو را خراب کرد هم از خواهرم را...
نفسی عمیقی کشیدم و سکوت کردم که ادامه داد: خواهرم عاشق پسر کاکایم بود همديگر را زیاد دوست داشتن وقتی پدرم خبر شد این ازدواج مسخره را به راه انداخت که زندگی شما دو نفر به جهنم تبدیل شد...
بُغض کردم و بازم چیزی نگفتم که ادامه داد: میفهمم که تحمل برادرم برایت زیادی سخت است اما راهی دیگری نداریم..
سرم را تکان دادم و لبخندی تلخی زدم که گفت: تو برو به اتاقت من صبحانه را آماده میسازم بعد صدایت میزنم.
طرف اتاق خود رفتم یعنی او دختر هم سرنوشتی مثل من داشت او هم از عشقش جدا شده بود و باید دوری او را تحمل میکرد دقیقاً مثل من.
چشمهایم پُر اشک شد یعنی شهرام فعلاً چیکار میکرد؟ خدا میفهمد که چقدر دل نگران من است...
دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را میخواستم...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_فَریوش
او شوهر من نبود، شوهر یک دختر اینقدر پست نمیباشد و اولین روز زندگی مشترک خود را اینطور آغاز نمیکرد...
رفتم سر تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به زندگی خودم فکر کردم بیبینم بدبخت تر از من هم وجود دارد؟!
از وقتی که تولد شدم یک روز خوبی ندیدم، پدرم ازم متنفر بود، مادرم رفت، از عشقم جدا شدم و حال هم گرفتار چنین آدمی شدم.
خدایا اندازه ثانیه ثانیهای که زندگی کردم خستهام دیگر تمامش کن، خدایا دیگر توان نفس کشیدنم ندارم...
بیبینم خدایا تقاص کدامین گناهم را میدهم...؟
یعنی از روز اولی که بدنیا آمدم روز خوبی ندیدم و شاید تا لحظات مرگ یک لحظه خوبی را تجربه نکنم...
دستم را طرف صورتم بوردم دیدم که خیس اشک شده بود پوزخندی زدم و اشکهایم را پاک کردم خسته بودم چشمهایم کم کم گرم خواب شد...
روشنی نور چشمهایم را اذیت میکرد به سختی چشمهایم را باز کردم و به چهار طرف دیدم همهجا ناآشنا به نظرم خورد بعد چند لحظه همهچی یادم آمد منظم روی تخت نشستم و دقیق به چهار طرف اتاق دیدم اتاقی خوبی بود یک طرف اتاق یک دَر بود که به امکان زیاد دستشوئی بود، هزار چند بهتر از اتاق خودم بود اما بازم دلم او اتاق خودم را میخواست آرامشی که در اونجا داشتم را در اینجا ندارم...
طرف دستشوئی رفتم به طرف آینه دیدم که صورتم یکمی کبود شده بود بعد شستن دست و صورتم رفتم طرف میز آرایش و یکمی پودر و اینها را با هم یکجا کردم و در صورتم زدم تا بتوانم یکمی پنهان شان بکنم بعد پائین رفتم همهجا آرامی آرام بود به چهار طرف دیدم هیچکی معلوم نمیشد یعنی اینها ساعت چند از خواب بیدار میشدن؟
طرف حویلی رفتم که دیدم یک دختر با جارو دستی حویلی را جارو میکرد نزدیکش شدم و آهسته سلام کردم با وارخطایی روی خود را طرفم کرد و گفت: وای من گفتم که کی است...
لبخندی زدم که با خنده گفت: صبح بخیر زن لالا.
سرم را تکان دادم که گفت: چرا اینقدر وقت بیدار شدی هنوز همه خواب هستند.
شانه بالا انداختم و گفتم: هنوز ناوقت بیدار شدیم.
بلند خندید و گفت: سحرخيز هستی، بیا به آشپزخانه برویم.
با هم راه افتادیم طرف دهلیز در یک گوشهای دهلیز آشپزخانه بود همراهش کمک میکردم که به دقت طرف صورتم دید و گفت: بینی ات ره چی شده؟
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: چیزی نیست.
دوباره با دقت دید و گفت: بیبینم چرا دماغ ات بیجا شده...؟
خودم را بیخبر انداختم و گفتم: وای چیزی نشده دختر.
با دستهایش رویم را نزدیک چشمهایش کرد و دوباره با دقت دید و گفت: برایم دروغ نگو، بیبینم برادرم بالایت دست بلند کرده...؟
مسخره خندیدم و لب زدم: نه عزیزم، او چرا باید چنین کاری بکند...
روی زمین نشست و با چشمهایش اشاره کرد تا روبرویش بنشینم آهسته روی زمین نشستم و طرف دیدم به دستهایی خود زُل زده بعد چند لحظه سکوت لب زد: همه ما میفهمیم که برادرم معتاد است اما بازم مادرم اینکار را کرد هم زندگی تو را خراب کرد هم از خواهرم را...
نفسی عمیقی کشیدم و سکوت کردم که ادامه داد: خواهرم عاشق پسر کاکایم بود همديگر را زیاد دوست داشتن وقتی پدرم خبر شد این ازدواج مسخره را به راه انداخت که زندگی شما دو نفر به جهنم تبدیل شد...
بُغض کردم و بازم چیزی نگفتم که ادامه داد: میفهمم که تحمل برادرم برایت زیادی سخت است اما راهی دیگری نداریم..
سرم را تکان دادم و لبخندی تلخی زدم که گفت: تو برو به اتاقت من صبحانه را آماده میسازم بعد صدایت میزنم.
طرف اتاق خود رفتم یعنی او دختر هم سرنوشتی مثل من داشت او هم از عشقش جدا شده بود و باید دوری او را تحمل میکرد دقیقاً مثل من.
چشمهایم پُر اشک شد یعنی شهرام فعلاً چیکار میکرد؟ خدا میفهمد که چقدر دل نگران من است...
دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را میخواستم...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَایِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸
#رومان_نگین_الماس #قسمت_بیست_و_یکم #نویسنده_فَریوش او شوهر من نبود، شوهر یک دختر اینقدر پست نمیباشد و اولین روز زندگی مشترک خود را اینطور آغاز نمیکرد... رفتم سر تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به زندگی خودم فکر کردم بیبینم بدبخت تر از من هم وجود دارد؟!…
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_فَریوش
دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را میخواستم...
نیم ساعت بعد همان دختر با پتنوس صبحانه داخل اتاق شد یکمی صبحانه خوردم دوباره روی تخت دراز کشیدم زندگیام سختتر شده بود حالا باید نبود شوهرم را تحمل میکردم و دردها را تحمل میکردم یعنی یکبار نشد که زندگی خوبی داشته باشم...؟
از جایم بلند شدم و رفتم طرف بکس خود دفترچه خاطراتم را گرفتم از این روزها نوشتم؛
ازدواج کردم با یک معتاد زندگیام دوباره به جهنم تبدیل شد دیگر فکر نکنم که زندگی خوبی را تجربه کنم حتا از داشتن امید خسته شده بودم این زندگی برایم بیمعنی شده بود...
امیدی نداشتم از تقدیرم چیزی نمیفهمم بیبینم که دیگر چقدر بدبختی برایم نوشته...
دفترچه را سرجایش قرار دادم و سرجایم دراز کشیدم چشمهایم کم کم بسته شد و به خواب رفتم...
دَر به شدت باز شد وارخطا از جایم بلند شدم طرف محمد دیدم که مست کرده بود واقعاً ترسیده بودم با ترس طرفش نگاه کردم که با اعصبانیت نزدیکم شد و محکم از روی تخت به زمین پَرتم کرد کمرم محکم به زمین خورد زیر لب آخی گفتم که با اعصبانیت گفت: برو گمشو نبینمت...
آب دهنم را قُورت دادم و آهسته طرف دستشوئی رفتم میترسیدم اولین بارم بود که آدم مستی را میدیدم دَر دستشوئی را قفل کردم و روی زمین نشستم به دَر تکیه دادم اشکهایم یکی یکی میریخت دیگر تاب و توان نداشتم خسته شده بودم تا چی وقت باید این آدم معتاد را تحمل میکردم...؟
خسته شده بودم خدايا من بنده تو هستم یکبار نگاهی طرف منم بکو بیبین که چی میکشم...
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#قسمت_بیست_و_دوم
#نویسنده_فَریوش
دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را میخواستم...
نیم ساعت بعد همان دختر با پتنوس صبحانه داخل اتاق شد یکمی صبحانه خوردم دوباره روی تخت دراز کشیدم زندگیام سختتر شده بود حالا باید نبود شوهرم را تحمل میکردم و دردها را تحمل میکردم یعنی یکبار نشد که زندگی خوبی داشته باشم...؟
از جایم بلند شدم و رفتم طرف بکس خود دفترچه خاطراتم را گرفتم از این روزها نوشتم؛
ازدواج کردم با یک معتاد زندگیام دوباره به جهنم تبدیل شد دیگر فکر نکنم که زندگی خوبی را تجربه کنم حتا از داشتن امید خسته شده بودم این زندگی برایم بیمعنی شده بود...
امیدی نداشتم از تقدیرم چیزی نمیفهمم بیبینم که دیگر چقدر بدبختی برایم نوشته...
دفترچه را سرجایش قرار دادم و سرجایم دراز کشیدم چشمهایم کم کم بسته شد و به خواب رفتم...
دَر به شدت باز شد وارخطا از جایم بلند شدم طرف محمد دیدم که مست کرده بود واقعاً ترسیده بودم با ترس طرفش نگاه کردم که با اعصبانیت نزدیکم شد و محکم از روی تخت به زمین پَرتم کرد کمرم محکم به زمین خورد زیر لب آخی گفتم که با اعصبانیت گفت: برو گمشو نبینمت...
آب دهنم را قُورت دادم و آهسته طرف دستشوئی رفتم میترسیدم اولین بارم بود که آدم مستی را میدیدم دَر دستشوئی را قفل کردم و روی زمین نشستم به دَر تکیه دادم اشکهایم یکی یکی میریخت دیگر تاب و توان نداشتم خسته شده بودم تا چی وقت باید این آدم معتاد را تحمل میکردم...؟
خسته شده بودم خدايا من بنده تو هستم یکبار نگاهی طرف منم بکو بیبین که چی میکشم...
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_فَریوش
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم غرق فکر شدم بیبینم این زندگی معنی داشت؟
وقتی هميشه وقت سختی میبینی و یک روز خوبی را تجربه نمیکنی زندگی کاملاً بیمعنی میشود دیگر خسته بودم.
این زندگی چرا تمام نمیشود..؟
دیگر از جان من چی میخواهد...؟
نمیفهمم که چقدر گذشت و من از جای خود تکان نخورده بودم به سختی از جایم بلند شدم تمام بدنم کرخت شده بود آهسته یکمی در دستشوئی قدم زدم از بیرون دستشوئی خبر نداشتم که چی میگذره و از ترس نمیتوانستم که به بیرون بروم هیچوقتی اینقدر نترسیده بودم و حق هم داشتم که بترسم امکان هرچی بود شاید بازم زیر دست و پایش جان میدادم و تا سرحد مرگ لتم میکرد و یا هم با او وضیعتی که داشت مرا به حیث یک وسیله ای استفاده میکرد و کلاً نابود میشدم پناه آوردن به دستشوئی بهترین راه بود.
آهسته دَر دستشوئی را باز کردم طرف اتاق دیدم که یک چیزی سالم نمانده بود طرف تخت دیدم که بیحال افتاده بود در دلم لعنتی برایش فرستادم و آهسته آهسته شروع کردم به جم و جور کردم آهسته تمام شیشه ها را در کثافت دانی انداختم تمامش را منظم کردم باید همهچی را خودم باید منظم میکردم و به هیچکی چیزی نمیگفتم چون از دست هيچکدام شان چیزی ساخته نبود و از دست اونائی که ساخته است نمیخواهند که برایم کاری بکنند دیگر باید همهچی را قبول کنم و تحمل داشته باشم چون همین تقدير من است و همین را خداوند برای من خواسته و باید به روی چشم قبول کنم چند وقتی بعد نوزده سال از میشود از اینکه نفس میکشم و زندگی میکنم وقتی توانستم که اینقدر را تحمل کنم پس میتوانم که دو سال دیگری را هم تحمل کنم و همهچی را بسپارم به خدا...
روی زمین نشستم به روبرویم خیره شدم هر چقدر که با خود میگفتم که دیگر به هیچی فکر نمیکنم بازم نمیشود و غرق افکار میشوم با صدا زدن هایی محمد ترسیده رویم را طرفش کردم که با اعصبانیت گفت: چی وقت آمدی...؟
با ترس لب زدم: نیم ساعتی میشود.
با اعصبانیت نزدیکم شد و گفت: از من فرار میکردی...؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، خودت گفتی که برو...
محکم کمرم را به دیوار کوبید و گفت: حالا من هرچی بگویم بعد تو باید انجام بدهی...؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم که محکم از موهایم کش کرد و گفت: یگانه وظیفه تو تمکین کردن است و بس شما زنها چیزی دیگری ندارید شما فقط بخاطر رفع شهوت ما مرد ها هستین...
داشت با این حرفهايش غرورم را میشکستاند داشت مرا خورد میکرد اینبار محکم روی تخت کوبیدیم که با ترس روی جایم نشستم که با حالت تمسخرآمیز گفت: میخواهی که چیکار کنی...؟
فقط نگاهش میکردم شاید آرام به نظر میرسیدم اما در دلم شوری برپا بود از عمق دلم خدا را صدا زدم تنها چیزی که برایم باقی مانده بود همین غرورم بود نمیخواستم که این را هم از دست بدهم...
نزدیکم شد و.....
به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یکبار هم صدایم را نشنیدی و یکبار دیگر زندگیام نابود شد..
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_فَریوش
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم غرق فکر شدم بیبینم این زندگی معنی داشت؟
وقتی هميشه وقت سختی میبینی و یک روز خوبی را تجربه نمیکنی زندگی کاملاً بیمعنی میشود دیگر خسته بودم.
این زندگی چرا تمام نمیشود..؟
دیگر از جان من چی میخواهد...؟
نمیفهمم که چقدر گذشت و من از جای خود تکان نخورده بودم به سختی از جایم بلند شدم تمام بدنم کرخت شده بود آهسته یکمی در دستشوئی قدم زدم از بیرون دستشوئی خبر نداشتم که چی میگذره و از ترس نمیتوانستم که به بیرون بروم هیچوقتی اینقدر نترسیده بودم و حق هم داشتم که بترسم امکان هرچی بود شاید بازم زیر دست و پایش جان میدادم و تا سرحد مرگ لتم میکرد و یا هم با او وضیعتی که داشت مرا به حیث یک وسیله ای استفاده میکرد و کلاً نابود میشدم پناه آوردن به دستشوئی بهترین راه بود.
آهسته دَر دستشوئی را باز کردم طرف اتاق دیدم که یک چیزی سالم نمانده بود طرف تخت دیدم که بیحال افتاده بود در دلم لعنتی برایش فرستادم و آهسته آهسته شروع کردم به جم و جور کردم آهسته تمام شیشه ها را در کثافت دانی انداختم تمامش را منظم کردم باید همهچی را خودم باید منظم میکردم و به هیچکی چیزی نمیگفتم چون از دست هيچکدام شان چیزی ساخته نبود و از دست اونائی که ساخته است نمیخواهند که برایم کاری بکنند دیگر باید همهچی را قبول کنم و تحمل داشته باشم چون همین تقدير من است و همین را خداوند برای من خواسته و باید به روی چشم قبول کنم چند وقتی بعد نوزده سال از میشود از اینکه نفس میکشم و زندگی میکنم وقتی توانستم که اینقدر را تحمل کنم پس میتوانم که دو سال دیگری را هم تحمل کنم و همهچی را بسپارم به خدا...
روی زمین نشستم به روبرویم خیره شدم هر چقدر که با خود میگفتم که دیگر به هیچی فکر نمیکنم بازم نمیشود و غرق افکار میشوم با صدا زدن هایی محمد ترسیده رویم را طرفش کردم که با اعصبانیت گفت: چی وقت آمدی...؟
با ترس لب زدم: نیم ساعتی میشود.
با اعصبانیت نزدیکم شد و گفت: از من فرار میکردی...؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، خودت گفتی که برو...
محکم کمرم را به دیوار کوبید و گفت: حالا من هرچی بگویم بعد تو باید انجام بدهی...؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم که محکم از موهایم کش کرد و گفت: یگانه وظیفه تو تمکین کردن است و بس شما زنها چیزی دیگری ندارید شما فقط بخاطر رفع شهوت ما مرد ها هستین...
داشت با این حرفهايش غرورم را میشکستاند داشت مرا خورد میکرد اینبار محکم روی تخت کوبیدیم که با ترس روی جایم نشستم که با حالت تمسخرآمیز گفت: میخواهی که چیکار کنی...؟
فقط نگاهش میکردم شاید آرام به نظر میرسیدم اما در دلم شوری برپا بود از عمق دلم خدا را صدا زدم تنها چیزی که برایم باقی مانده بود همین غرورم بود نمیخواستم که این را هم از دست بدهم...
نزدیکم شد و.....
به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یکبار هم صدایم را نشنیدی و یکبار دیگر زندگیام نابود شد..
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَایِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸
#رومان_نگین_الماس #قسمت_بیست_و_سوم #نویسنده_فَریوش قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن... سرم را روی زانو هایم گذاشتم غرق فکر شدم بیبینم این زندگی معنی داشت؟ وقتی هميشه وقت سختی میبینی و یک روز خوبی را تجربه نمیکنی زندگی کاملاً…
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_چهارم
#نویسنده_فَریوش
به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یکبار هم صدایم را نشنیدی و یکبار دیگر زندگیام نابود شد...
آهسته از جایم بلند شدم رفتم به حمام به آینه زُل زدم دیگر آن مینه نبود که بیخیال حرف پدرش هر روز میرفت به قدم زدن و به هیچکی فکر نمیکرد این مینه تغییر کرده بود رنگی به رُخ نداشت او در زندگی اش فقط غرورش را داشت که او را از دست داد دیگر فکر میکردم که تهِی زندگی است و دنیا به اتمام رسیده طرف آب رفتم فکر میکردم که تمام بدنم کثیف شده فکر میکردم که یک گناه خیلی بزرگی را مرتکب شدیم گناهی که هیچوقتی قابل بخشش نیست تمام بدنم را چندین بار شستم اما بازم احساس میکردم که کثیف هستم خودم را گنهکار فکر میکردم مگر اشتباه از من نبود...
***
همینطور روز ها میگذشت دیگر کم کم عادت میکردم به این زندگی که داشتم دیگر نابلدی نمیکردم با این خانه و آدمهایش که از مهر و محبت چیزی سرشان نمیشد. زندگی در گذشت بود و باید تحمل میکردم چون راهی جز صبر نداشتم به آفتاب که در حال غروب بود دید میزدم همه منتظر رسیدن بهار بودند اما زندگی من در همان پائیز ختم شد دیگر برایم شروع جدیدی وجود ندارد زندگیام بعد مرگ مادرم کلاً تغییر کرد و بعد ازدواج ام کلاً نابود شد همیشه وقت کوشش میکردم که ناشکری نکنم اما، آدمها تا جائی صبر دارند بعد یک مدت زمانی صبر شان لبریز میشود و جا میزنند.
بنظر خودم آدمی قوی بودم که تا حال تحمل کردم در خانه پدرم از دست پدرم آرام و قرار نداشتم و اینجا از دست شوهر معتادم همه فکر میکردند که من حیف شدم اما، بنظرم من هیچوقتی لیاقت یک زندگی خوب را نداشتم کلاً لایق همینطور زندگی بودم.
دیگر هیچوقتی از خستهگی ام به خدا نمیگفتم چون او خودش همین زندگی را برایم خواست و باید راضی میبودم هیچوقتی بیشتر از خدا نمیفهمیم او برای ما بهترین را میخواهد شاید برای من بهترین را نخواسته باشد بازم چیزی از دست من ساخته نبود چون نمیشود که با تقدیر جنگيد و باید قبول کرد....
خسته از دید زدن بیرون رفتم و آهسته سر جایم نشستم طرف ساعت دیدم که نزدیک شام است منتظر آمدن محمد بودم هر روز بعد از آمدن به خانه یکبار زیر دست و پایش میافتادم و تا سرحد مرگ لتم میکرد دیگر عادت کرده بودم چندین ماه همینطور میگذشت و باید عادت میکردم چون همین زندگیام بود همه به کارهايي روزمره شان عادت میکنند منم عادت کردم.
دَر به شدت باز شد اگر بگویم که نترسیدم قطعاً دروغ گفتهام با اعصبانیت داخل اتاق شد و روی تخت نشست با لکنت لب زدم: سلام..
بیحس نگاهم کرد و با چشمهایی که زیر چشمشان گود افتاده بود اشاره کرد تا پهلویش بنشینم با قدمهایی لرزان نزدیک تخت شدم که خندید و با صدائی گرفته گفت: چقدر خوب که ازم میترسی، بیا امروز کارت ندارم.
نفسی راحتی کشیدم و پهلویش روی تخت نشستم که طرفم دید و لب زد: میفهمی که خانم هایی برادرهایم هر هفته یکبار یکی شان به چند شب به خانه پدر شان میروند جز خودت...؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد: برادرهایم برایم یک پیشنهاد دادند به فایده ام بود و منم قبول کردم.
آبروی بالا انداختم و آهسته لب زدم: چی پیشنهادی؟
طرفم دید و با پوزخندی گفت: هر هفته که یک خانم برادرم رفت تو باید او شب با همان برادرم بخوابی.
رنگ از رُخم پرید و نالیدم: نخیر...
تا خواستم که ادامه بدهم که از موهایم کش کرد و گفت: از تو کی نظر خواسته دختر.
اشکهایم یکی یکی میآمد تحمل اینقدر بیعزتی را نداشتم که دوباره گفت: هر شب که با اونا میخوابی از هر شب برایم دو هزار افغانی میدهند.
مستقیماً ازم میخواست تا تن فروشی کنم تا او پول مواد خود را بدست بیاورد...
محکم به پُشت سر هُلم داد کمرم محکم به زمین خورد از درد آخی گفتم اما این چیزی نبود درد قلبم صد چند این درد بود دیگر تاب و توان اینقدر بیآبرو شدن را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم و با بُغض گفتم: اصلاً چطور قبول کردی که من با بردرهایت بخوابم بیبینم از غیرت چیزی سر ات میشود...؟
میفهمی من خانم تو هستم نه برادرهایت...
با اعصبانیت سیلی محکمی به رویم زد و گفت: حالا اینقدر شدی که برای من یاد میدهی باید قبول کنی چون راهی جز این نداری.
و بعد از اتاق خارج شد اشکهایم یکی یکی روی صورتم میریخت بعد هربار همبستر شدن با خودش من احساس گناه میکردم و ساعت ها در حمام خودم را لیف میکشیدم اما، این حالا مرا مجبور به همخوابی با برادرانش میکرد...
باید تا چی وقت صبر میکردم...؟
دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#قسمت_بیست_و_چهارم
#نویسنده_فَریوش
به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یکبار هم صدایم را نشنیدی و یکبار دیگر زندگیام نابود شد...
آهسته از جایم بلند شدم رفتم به حمام به آینه زُل زدم دیگر آن مینه نبود که بیخیال حرف پدرش هر روز میرفت به قدم زدن و به هیچکی فکر نمیکرد این مینه تغییر کرده بود رنگی به رُخ نداشت او در زندگی اش فقط غرورش را داشت که او را از دست داد دیگر فکر میکردم که تهِی زندگی است و دنیا به اتمام رسیده طرف آب رفتم فکر میکردم که تمام بدنم کثیف شده فکر میکردم که یک گناه خیلی بزرگی را مرتکب شدیم گناهی که هیچوقتی قابل بخشش نیست تمام بدنم را چندین بار شستم اما بازم احساس میکردم که کثیف هستم خودم را گنهکار فکر میکردم مگر اشتباه از من نبود...
***
همینطور روز ها میگذشت دیگر کم کم عادت میکردم به این زندگی که داشتم دیگر نابلدی نمیکردم با این خانه و آدمهایش که از مهر و محبت چیزی سرشان نمیشد. زندگی در گذشت بود و باید تحمل میکردم چون راهی جز صبر نداشتم به آفتاب که در حال غروب بود دید میزدم همه منتظر رسیدن بهار بودند اما زندگی من در همان پائیز ختم شد دیگر برایم شروع جدیدی وجود ندارد زندگیام بعد مرگ مادرم کلاً تغییر کرد و بعد ازدواج ام کلاً نابود شد همیشه وقت کوشش میکردم که ناشکری نکنم اما، آدمها تا جائی صبر دارند بعد یک مدت زمانی صبر شان لبریز میشود و جا میزنند.
بنظر خودم آدمی قوی بودم که تا حال تحمل کردم در خانه پدرم از دست پدرم آرام و قرار نداشتم و اینجا از دست شوهر معتادم همه فکر میکردند که من حیف شدم اما، بنظرم من هیچوقتی لیاقت یک زندگی خوب را نداشتم کلاً لایق همینطور زندگی بودم.
دیگر هیچوقتی از خستهگی ام به خدا نمیگفتم چون او خودش همین زندگی را برایم خواست و باید راضی میبودم هیچوقتی بیشتر از خدا نمیفهمیم او برای ما بهترین را میخواهد شاید برای من بهترین را نخواسته باشد بازم چیزی از دست من ساخته نبود چون نمیشود که با تقدیر جنگيد و باید قبول کرد....
خسته از دید زدن بیرون رفتم و آهسته سر جایم نشستم طرف ساعت دیدم که نزدیک شام است منتظر آمدن محمد بودم هر روز بعد از آمدن به خانه یکبار زیر دست و پایش میافتادم و تا سرحد مرگ لتم میکرد دیگر عادت کرده بودم چندین ماه همینطور میگذشت و باید عادت میکردم چون همین زندگیام بود همه به کارهايي روزمره شان عادت میکنند منم عادت کردم.
دَر به شدت باز شد اگر بگویم که نترسیدم قطعاً دروغ گفتهام با اعصبانیت داخل اتاق شد و روی تخت نشست با لکنت لب زدم: سلام..
بیحس نگاهم کرد و با چشمهایی که زیر چشمشان گود افتاده بود اشاره کرد تا پهلویش بنشینم با قدمهایی لرزان نزدیک تخت شدم که خندید و با صدائی گرفته گفت: چقدر خوب که ازم میترسی، بیا امروز کارت ندارم.
نفسی راحتی کشیدم و پهلویش روی تخت نشستم که طرفم دید و لب زد: میفهمی که خانم هایی برادرهایم هر هفته یکبار یکی شان به چند شب به خانه پدر شان میروند جز خودت...؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد: برادرهایم برایم یک پیشنهاد دادند به فایده ام بود و منم قبول کردم.
آبروی بالا انداختم و آهسته لب زدم: چی پیشنهادی؟
طرفم دید و با پوزخندی گفت: هر هفته که یک خانم برادرم رفت تو باید او شب با همان برادرم بخوابی.
رنگ از رُخم پرید و نالیدم: نخیر...
تا خواستم که ادامه بدهم که از موهایم کش کرد و گفت: از تو کی نظر خواسته دختر.
اشکهایم یکی یکی میآمد تحمل اینقدر بیعزتی را نداشتم که دوباره گفت: هر شب که با اونا میخوابی از هر شب برایم دو هزار افغانی میدهند.
مستقیماً ازم میخواست تا تن فروشی کنم تا او پول مواد خود را بدست بیاورد...
محکم به پُشت سر هُلم داد کمرم محکم به زمین خورد از درد آخی گفتم اما این چیزی نبود درد قلبم صد چند این درد بود دیگر تاب و توان اینقدر بیآبرو شدن را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم و با بُغض گفتم: اصلاً چطور قبول کردی که من با بردرهایت بخوابم بیبینم از غیرت چیزی سر ات میشود...؟
میفهمی من خانم تو هستم نه برادرهایت...
با اعصبانیت سیلی محکمی به رویم زد و گفت: حالا اینقدر شدی که برای من یاد میدهی باید قبول کنی چون راهی جز این نداری.
و بعد از اتاق خارج شد اشکهایم یکی یکی روی صورتم میریخت بعد هربار همبستر شدن با خودش من احساس گناه میکردم و ساعت ها در حمام خودم را لیف میکشیدم اما، این حالا مرا مجبور به همخوابی با برادرانش میکرد...
باید تا چی وقت صبر میکردم...؟
دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_فَریوش
دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند...
رفتم و روی تخت دراز کشیدم به سقف زُل زدم اینم از زندگی بود که من داشتم حالا مجبور بودم تا با برادرهای شوهرم بخوابم یعنی شوهرم مرا مجبور میکرد تا تن فروشی کنم او هم بخاطر پول موادش دیگر از همهچی خسته بودم و راهی جز قبول کردن نداشتم اگر قبول نمیکردم کسی را نداشتم که برایش پناه ببرم و از این وضع نجاتم بدهد همه در فکر خود بودند و زندگی من برای شان ارزشی نداشت...
***
به دختری که در آغوشم گذاشته بودند میدیدم در مقابل این دختر هیچ حسی نداشتم بلکه ازش متنفر بودم مشکلات خودم کم بود که حالا غصه زندگی اینم میخوردم وقتی بالایش باردار بودم زیادی تلاش کردم که سقط شود اما، فایده نداشت...
طرف صورتش دیدم که چشمهایش بسته بود ازش بدم میآمد چون پدرش معلوم نبود و او یک حرامزاده بود...
شاید او هیچ تقصیری نداشته باشد اما، نمیتوانم که دوست اش داشته باشم و محبت مادری را تقدیم اش کنم بهتر بود که اصلاً به ای دنیا نمیآمد و زندگی مرا هم سختتر نمیکرد.
چند لحظه گذشت که صدائی گریهاش بلند شد فقط طرفش میدیدم و هیچ کاری نمیکردم دلم نمیخواست که از شیر خودم برایش بدهم چون ناپاک بودم و قرار نبود که هیچ وقتی پاک شوم مثل قبل...
فعلاً با یک بدکاره فرقی نداشتم و هر هفته بعد رفتن یک خانم برادر شوهرم شب را با او برادر شوهرم سپری میکردم تمامش گناه بود اونا از خود خانم داشتند ولی بازم دست از سرم برنداشتند خستهام کرده بودند...
صدائی گریه هایش اذیت کننده بود اما، فرقی نداشت دیگر قلبم سخت شده بود و تبدیل شده بود به سنگ و حتا بالای دختر خودش هم رحم نمیکرد.
دَر باز شد مادر شوهرم داخل اتاق شد و با اعصبانیت گفت: به چی میبینی برایش شیر بده...
بی هیچ حرف طرفش دیدم از این زن متنفر بودم او باعث تمام این مشکلات بود او، شوهرش و پدرم...
با اعصبانیت نزدیک شد و با صدائی بلندتری گفت: با تو هستم دختر...
بازم دست به کار نشدم که پهلویم نشست و محکم تکانم داد و گفت: بگیر و این حرامزاده را ساکت کن...
با شنیدن نام حرامزاده پوزخندی زدم دخترک را آهسته روی تخت گذاشتم و مستقیم طرفش دیدم و گفتم: این دختر شد حرامزاده...؟ بیبینم حرامزاده اصلی تو بودی که از تمام ماجرا خبر داشتی و چیزی نگفتی، مگر خبر نداشتی که هر هفته با یک پسرت همبستر میشدم هاااا؟؟؟
صورتش سرخ شد و سیلی محکمی به رویم زد و گفت: بار آخرت باشد که این حرفها را میگویی...
و بعد از اتاق خارج شد به پهلویم دیدم که دخترک از گریه زیاد سرخ گشته بود بُغض کردم واقعاً گناه داشت آهسته در آغوش خود گرفتمش و آرامش کردم گشنه اش بود مجبور بودم و راهی نداشتم باید از شیر خود میدادم برایش...
کم کم آرام شد و به خواب رفت آهسته سر جایش قرارش دادم روی زمین نشستم به صورت سفیدش دیدم و گفتم: گناه تو نیست، حقیقتاً گناه منم نیست هر دوی ما قربانی شرایط شدیم هم تو و هم من.
آرام خوابیده بود لبخندی زدم و گفتم: از حالا میفهمم که برایت مادر خوبی نمیشوم مرا ببخش چون این آدمها مادرت را اذیت کردند.
بُغض کردم و ادامه دادم: این دینا ارزش دیدن ندارد آدمهایش بد است آدم خوب به سختی پیدا میکنی.
اشکهایم یکی یکی میریخت و تمام روزهائی سختی که سپری کرده بودم یکی یکی جلو چشمهایم میآمد دوباره به سختی لب زدم: تا حد توان خود کوشش میکنم که تو را از این بدبختی نجات بدهم و تقدیر تو مثل من نباشد.
آهسته دستهایی کوچک اش را در دست گرفتم و بوسیدم...
آهسته روی تخت بلند نشستم و در آغوش خود گرفتمش پهلوی گوش راست اش نجوا کردم: اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الصلاة، حي على الفلاح، حي على الفلاح، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
و بعد در گوش چپ اش نجوا کردم:
اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الفلاح، قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
طرف صورتش دیدم که چشمهایش را باز کرده بود لبخندی زدم این دختر چقدر شبیه خودم بودم آهسته گفتم: اسم ات را هانیه میگذارم ان شاءالله که مثل اسم ات خوشبخت باشی...
در آغوشم بود طرفش دیدم و گفتم: میفهمی روز اول تولد ما یکی است وقتی من تولد شدم کسی نیامد تا در گوشم آذان بدهد و بعد مادرم مجبور شد تا در گوشم آذان بدهد، اما، آروزو میکنم که باقی عمرت مثل من نباشد دختر...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#قسمت_بیست_و_پنجم
#نویسنده_فَریوش
دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند...
رفتم و روی تخت دراز کشیدم به سقف زُل زدم اینم از زندگی بود که من داشتم حالا مجبور بودم تا با برادرهای شوهرم بخوابم یعنی شوهرم مرا مجبور میکرد تا تن فروشی کنم او هم بخاطر پول موادش دیگر از همهچی خسته بودم و راهی جز قبول کردن نداشتم اگر قبول نمیکردم کسی را نداشتم که برایش پناه ببرم و از این وضع نجاتم بدهد همه در فکر خود بودند و زندگی من برای شان ارزشی نداشت...
***
به دختری که در آغوشم گذاشته بودند میدیدم در مقابل این دختر هیچ حسی نداشتم بلکه ازش متنفر بودم مشکلات خودم کم بود که حالا غصه زندگی اینم میخوردم وقتی بالایش باردار بودم زیادی تلاش کردم که سقط شود اما، فایده نداشت...
طرف صورتش دیدم که چشمهایش بسته بود ازش بدم میآمد چون پدرش معلوم نبود و او یک حرامزاده بود...
شاید او هیچ تقصیری نداشته باشد اما، نمیتوانم که دوست اش داشته باشم و محبت مادری را تقدیم اش کنم بهتر بود که اصلاً به ای دنیا نمیآمد و زندگی مرا هم سختتر نمیکرد.
چند لحظه گذشت که صدائی گریهاش بلند شد فقط طرفش میدیدم و هیچ کاری نمیکردم دلم نمیخواست که از شیر خودم برایش بدهم چون ناپاک بودم و قرار نبود که هیچ وقتی پاک شوم مثل قبل...
فعلاً با یک بدکاره فرقی نداشتم و هر هفته بعد رفتن یک خانم برادر شوهرم شب را با او برادر شوهرم سپری میکردم تمامش گناه بود اونا از خود خانم داشتند ولی بازم دست از سرم برنداشتند خستهام کرده بودند...
صدائی گریه هایش اذیت کننده بود اما، فرقی نداشت دیگر قلبم سخت شده بود و تبدیل شده بود به سنگ و حتا بالای دختر خودش هم رحم نمیکرد.
دَر باز شد مادر شوهرم داخل اتاق شد و با اعصبانیت گفت: به چی میبینی برایش شیر بده...
بی هیچ حرف طرفش دیدم از این زن متنفر بودم او باعث تمام این مشکلات بود او، شوهرش و پدرم...
با اعصبانیت نزدیک شد و با صدائی بلندتری گفت: با تو هستم دختر...
بازم دست به کار نشدم که پهلویم نشست و محکم تکانم داد و گفت: بگیر و این حرامزاده را ساکت کن...
با شنیدن نام حرامزاده پوزخندی زدم دخترک را آهسته روی تخت گذاشتم و مستقیم طرفش دیدم و گفتم: این دختر شد حرامزاده...؟ بیبینم حرامزاده اصلی تو بودی که از تمام ماجرا خبر داشتی و چیزی نگفتی، مگر خبر نداشتی که هر هفته با یک پسرت همبستر میشدم هاااا؟؟؟
صورتش سرخ شد و سیلی محکمی به رویم زد و گفت: بار آخرت باشد که این حرفها را میگویی...
و بعد از اتاق خارج شد به پهلویم دیدم که دخترک از گریه زیاد سرخ گشته بود بُغض کردم واقعاً گناه داشت آهسته در آغوش خود گرفتمش و آرامش کردم گشنه اش بود مجبور بودم و راهی نداشتم باید از شیر خود میدادم برایش...
کم کم آرام شد و به خواب رفت آهسته سر جایش قرارش دادم روی زمین نشستم به صورت سفیدش دیدم و گفتم: گناه تو نیست، حقیقتاً گناه منم نیست هر دوی ما قربانی شرایط شدیم هم تو و هم من.
آرام خوابیده بود لبخندی زدم و گفتم: از حالا میفهمم که برایت مادر خوبی نمیشوم مرا ببخش چون این آدمها مادرت را اذیت کردند.
بُغض کردم و ادامه دادم: این دینا ارزش دیدن ندارد آدمهایش بد است آدم خوب به سختی پیدا میکنی.
اشکهایم یکی یکی میریخت و تمام روزهائی سختی که سپری کرده بودم یکی یکی جلو چشمهایم میآمد دوباره به سختی لب زدم: تا حد توان خود کوشش میکنم که تو را از این بدبختی نجات بدهم و تقدیر تو مثل من نباشد.
آهسته دستهایی کوچک اش را در دست گرفتم و بوسیدم...
آهسته روی تخت بلند نشستم و در آغوش خود گرفتمش پهلوی گوش راست اش نجوا کردم: اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الصلاة، حي على الفلاح، حي على الفلاح، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
و بعد در گوش چپ اش نجوا کردم:
اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، أشهد أن لا إله إلا الله، أشهد أنَّ محمداً رسولُ الله، حي على الصلاة، حي على الفلاح، قد قامت الصلاة قد قامت الصلاة، اللهُ أكبرُ اللهُ أكبر، لا إله إلا الله...
طرف صورتش دیدم که چشمهایش را باز کرده بود لبخندی زدم این دختر چقدر شبیه خودم بودم آهسته گفتم: اسم ات را هانیه میگذارم ان شاءالله که مثل اسم ات خوشبخت باشی...
در آغوشم بود طرفش دیدم و گفتم: میفهمی روز اول تولد ما یکی است وقتی من تولد شدم کسی نیامد تا در گوشم آذان بدهد و بعد مادرم مجبور شد تا در گوشم آذان بدهد، اما، آروزو میکنم که باقی عمرت مثل من نباشد دختر...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#سگ_نازی_آباد
(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)
"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.
#این_داستانها در اصل تجربیات کسانی هستند که یک عمر زندگی کردند.
وحال ما در اصل، وقت همچون داستانهای را میخوانیم، می بایست که پند واندرز بگیریم، وبه تجربیات خود بی افزاییم.
#شب_همه دوستان بخیر تا بفردا که باز در خدمت دوستان قرار بگیرم همه شمارا به الله میسپارم.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)
"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.
#این_داستانها در اصل تجربیات کسانی هستند که یک عمر زندگی کردند.
وحال ما در اصل، وقت همچون داستانهای را میخوانیم، می بایست که پند واندرز بگیریم، وبه تجربیات خود بی افزاییم.
#شب_همه دوستان بخیر تا بفردا که باز در خدمت دوستان قرار بگیرم همه شمارا به الله میسپارم.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا ۖ وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ ۖ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ - انبیاء 30
آیا کافران نمیبینند که آسمانها و زمین (در آغاز خلقت به صورت تودهی عظیمی در گسترهی فضا، یکپارچه) به هم متّصل بوده و سپس (بر اثر انفجار درونی هولناکی) آنها را از هم جدا ساختهایم (و تدریجاً به صورت جهان کنونی درآوردهایم) و هرچیز زندهای را (اعم از انسان و حیوان و گیاه) از آب آفریدهایم. آیا (دربارهی آفرینش کائنات نمیاندیشند و) ایمان نمیآورند؟
💛 ترجمه صوتی قرآن کریم با صدای بهروز رضوی، سوره مبارکه انبیاء آیات 30 تا 32🎈🤍💚
#بهروز_رضوی
#ترجمه_صوتی_قرآن
#زیرنویس_فارسی
#استتوس
#استوری
آیا کافران نمیبینند که آسمانها و زمین (در آغاز خلقت به صورت تودهی عظیمی در گسترهی فضا، یکپارچه) به هم متّصل بوده و سپس (بر اثر انفجار درونی هولناکی) آنها را از هم جدا ساختهایم (و تدریجاً به صورت جهان کنونی درآوردهایم) و هرچیز زندهای را (اعم از انسان و حیوان و گیاه) از آب آفریدهایم. آیا (دربارهی آفرینش کائنات نمیاندیشند و) ایمان نمیآورند؟
💛 ترجمه صوتی قرآن کریم با صدای بهروز رضوی، سوره مبارکه انبیاء آیات 30 تا 32🎈🤍💚
#بهروز_رضوی
#ترجمه_صوتی_قرآن
#زیرنویس_فارسی
#استتوس
#استوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نظری شما در این باره چیست؟؟؟
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَایِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸
#رومان_نگین_الماس #قسمت_بیست_و_پنجم #نویسنده_فَریوش دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند... رفتم و روی تخت دراز کشیدم به سقف زُل زدم اینم از زندگی بود که من داشتم…
#رومان_نگین_الماس
#بیست_و_ششم
#نویسنده_فَریوش
***
همینطور روزها و ماه ها میگذشت و در زندگیام تغییری نیامده بود بلکه نظر به گذشته پژمرده تر شده بودم سن زیادی نداشتم تازه بیست سالم بود اما، چهرهام شبیه پنجاه ساله ها بود موهایم سفید شده بود و دور چشمهایم چروکهایی دیده میشد ضعیفتر از قبل شده بودم حتا توان یک ثانیه ایستاده شدن را هم نداشتم همهاش چشمهایم سیاهی میکرد به سختی به کار هایم رسيدگی میکردم...
با صدائی گریه هانیه رفتم به اتاق خودم طرفش رفتم دیدم از گریه زیاد صورتش کبود شده بود در آغوش خود گرفتمش اما بازم آرام نشد فهمیدم که گرسنه اش شده به سختی آرام اش کردم و خوابید منم پهلویش دراز کشیدم به صورت سفیدش دیدم و با خود گفتم: ان شاءالله که بهترین زندگی را تجربه کنی.
دَر باز شد سر جایم نشستم که محمد داخل شد و نزدیکم شد برای اولين بار به مهربانی گفت: این وقت ها متوجه هستم که چقدر ضعیف شدی، تا نیم ساعت آماده شو میرویم نزد داکتر و بعد میرویم به خانه یک رفیقم که مهمان ما کرده.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نه، حالم خوب است.
نزدیک صورتم شد از ترس به عقب رفتم که طرفم دید و گفت: از من نترس...
فقط به صورتش دیدم و چیزی نگفتم که دوباره گفت: حالا برخیز و آماده شو...
از جایم بلند شدم و آماده شدم دیگر مینه مستقل نبودم که خودم تصمیم بگیرم که چطور حجاب بکنم حالا مجبور بودم که چادری به سر کنم...
چادری ام را به سر کردم و هانیه را در آغوش گرفتم و رفتم به حویلی که محمد منتظر ما بود یک تکسی گرفت و حرکت کردیم طرف شفاخانه.
به شفاخانه رسیدیم طرف دَر دیدم که خاطرات یک و نیم سال هجوم آوردند آنقدر غرق مشکلات خود بودم که شهرام را فراموش کرده بودم، شاید به نظر او من یک بیوفا بودم اما اینطور نبود من در حالتی بودم که حتا خودم را فراموش کرده بودم.
با صدا زدن هایی محمد از فکر بیرون شدم و با او هم قدم داخل شدم چند لحظه منتظر ماندیم، صدائی ضربان قلبم بلند بود قرار بود بعد یک و نیم سال او را بیبینم.
اگر ازدواج کرده باشد...؟
اگر مرا فراموش کرده باشد...؟
دوباره با خود لب زدم: معلومدار است که مرا فراموش کرده و فعلاً خوشبخت است...
بعد چند لحظه داخل اتاق شهرام شدیم به زمین چشم دوختم قلبم طاقت دیدنش را نداشت میترسیدم که قلبم از دهنم بزند بیرون صدایش را شنیدم که با محمد حرف میزد چقدر صدایش آرامشبخش بود چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود.
خدائی من می میشد که قسمت من با شهرام بود....
از حرفهائی شان چیزی نمیفهمیدم فقط غرق خاطرات گذشته شده بودم و بس...
با صدا زدن هایی محمد از فکر خارج شدم آهسته سرم را بلند کردم به به چهره شهرام خیره شدم دلم چقدر تنگ شده بود برای این چشمهایی سیاهش، طرف چهره اش زُل زدم چقدر تغییر کرده بود پژمرده شده بود طرفش دیدم شاید دیگر هیچوقتی قسمت نشود که بیبینمش...
از جایش بلند شد و طرف محمد کرد و گفت: خانم تان به یک اتاق میبریم و برایش یک سیروم بگیرد ان شاءالله که بهتر شوه.
محمد طرفم کرد و گفت: در بیرون منتظرت میمانم.
فقط سرم را تکان دادم و همراه با شهرام و یک نرس رفتم به یک اتاق کسی نبود آهسته هانیه را روی تخت گذاشتم بعد خودم نشستم از زیر چادری با دقت نگاهش میکردم با جدیت کار میکرد با فکری که به سرم زد با عجله طرف دستهایش دیدم که نشانهای از این نبود که ازدواج کرده.
همهچی را آماده کرد و بعد رو به نرس گفت: این سیروم را برایش بزن بعداً خودم یک سری میزنم.
از اتاق خارج شد نرس دختر طرفم کرد و گفت: میتوانی که چادری ات را برداری.
چادری ام را کشیدم و برایم سیروم را زد از اتاق خارج شد.
در فکر فرو رفتم فکرم طرف مهمانی بود که قرار بود با محمد بروم نمیفهمم اما، احساس خوبی نداشتم...
سرم را به پُشت تخت تکیه دادم و چشمهایم را بستم،
نمیفهمم که چقدر گذشت با باز شدن دَر آهسته چشمهایم را باز کردم و به چهره بیحس شهرام دیدم پوزخندی زد و گفت: صاحب دختر هم شدین...
طرف هانیه یی دیدم که پدرش معلوم نبود سکوت کردم و چیزی نگفتم دوباره ادامه داد: فکر میکردم که دوستم داری، اما اشتباه میکردم و اصلاً اینطور نبود.
بازم سکوت کردم و گفت: میفهمم که چیزی برای گفتن نداری.
نزدیکم شد و سیروم را از دستم کشیدو گفت: مرخص هستین خانم محترم.
بُغض کردم اما بازم به رویم نياوردم با عجله طرف بیرون رفتم چون داخل اکسیجن نداشت برایم به بیرون که رسیدم نفسهایی عمیقی کشیدم و با محمد حرکت کردیم طرف خانه رفیق اش...
به خانه رفیق اش رسیدیم بیشتر شبیه قصر بود در مهمان خانه نشستیم تا رفیق اش از مسجد بیاید یک خانم که سن بالایی داشت از ما پذیرایی کرد بعد چند دقیقه یک پیر مرد آمد و با محمد احوالپرسی کرد چادرم را منظم کردم که جز چشمهایم باقی صورتم قابل دید نبود چند لحظه نشستند بعد محمد طرفم کرد و گفت: ما به بیرون میرویم دوباره میآیم.
#بیست_و_ششم
#نویسنده_فَریوش
***
همینطور روزها و ماه ها میگذشت و در زندگیام تغییری نیامده بود بلکه نظر به گذشته پژمرده تر شده بودم سن زیادی نداشتم تازه بیست سالم بود اما، چهرهام شبیه پنجاه ساله ها بود موهایم سفید شده بود و دور چشمهایم چروکهایی دیده میشد ضعیفتر از قبل شده بودم حتا توان یک ثانیه ایستاده شدن را هم نداشتم همهاش چشمهایم سیاهی میکرد به سختی به کار هایم رسيدگی میکردم...
با صدائی گریه هانیه رفتم به اتاق خودم طرفش رفتم دیدم از گریه زیاد صورتش کبود شده بود در آغوش خود گرفتمش اما بازم آرام نشد فهمیدم که گرسنه اش شده به سختی آرام اش کردم و خوابید منم پهلویش دراز کشیدم به صورت سفیدش دیدم و با خود گفتم: ان شاءالله که بهترین زندگی را تجربه کنی.
دَر باز شد سر جایم نشستم که محمد داخل شد و نزدیکم شد برای اولين بار به مهربانی گفت: این وقت ها متوجه هستم که چقدر ضعیف شدی، تا نیم ساعت آماده شو میرویم نزد داکتر و بعد میرویم به خانه یک رفیقم که مهمان ما کرده.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نه، حالم خوب است.
نزدیک صورتم شد از ترس به عقب رفتم که طرفم دید و گفت: از من نترس...
فقط به صورتش دیدم و چیزی نگفتم که دوباره گفت: حالا برخیز و آماده شو...
از جایم بلند شدم و آماده شدم دیگر مینه مستقل نبودم که خودم تصمیم بگیرم که چطور حجاب بکنم حالا مجبور بودم که چادری به سر کنم...
چادری ام را به سر کردم و هانیه را در آغوش گرفتم و رفتم به حویلی که محمد منتظر ما بود یک تکسی گرفت و حرکت کردیم طرف شفاخانه.
به شفاخانه رسیدیم طرف دَر دیدم که خاطرات یک و نیم سال هجوم آوردند آنقدر غرق مشکلات خود بودم که شهرام را فراموش کرده بودم، شاید به نظر او من یک بیوفا بودم اما اینطور نبود من در حالتی بودم که حتا خودم را فراموش کرده بودم.
با صدا زدن هایی محمد از فکر بیرون شدم و با او هم قدم داخل شدم چند لحظه منتظر ماندیم، صدائی ضربان قلبم بلند بود قرار بود بعد یک و نیم سال او را بیبینم.
اگر ازدواج کرده باشد...؟
اگر مرا فراموش کرده باشد...؟
دوباره با خود لب زدم: معلومدار است که مرا فراموش کرده و فعلاً خوشبخت است...
بعد چند لحظه داخل اتاق شهرام شدیم به زمین چشم دوختم قلبم طاقت دیدنش را نداشت میترسیدم که قلبم از دهنم بزند بیرون صدایش را شنیدم که با محمد حرف میزد چقدر صدایش آرامشبخش بود چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود.
خدائی من می میشد که قسمت من با شهرام بود....
از حرفهائی شان چیزی نمیفهمیدم فقط غرق خاطرات گذشته شده بودم و بس...
با صدا زدن هایی محمد از فکر خارج شدم آهسته سرم را بلند کردم به به چهره شهرام خیره شدم دلم چقدر تنگ شده بود برای این چشمهایی سیاهش، طرف چهره اش زُل زدم چقدر تغییر کرده بود پژمرده شده بود طرفش دیدم شاید دیگر هیچوقتی قسمت نشود که بیبینمش...
از جایش بلند شد و طرف محمد کرد و گفت: خانم تان به یک اتاق میبریم و برایش یک سیروم بگیرد ان شاءالله که بهتر شوه.
محمد طرفم کرد و گفت: در بیرون منتظرت میمانم.
فقط سرم را تکان دادم و همراه با شهرام و یک نرس رفتم به یک اتاق کسی نبود آهسته هانیه را روی تخت گذاشتم بعد خودم نشستم از زیر چادری با دقت نگاهش میکردم با جدیت کار میکرد با فکری که به سرم زد با عجله طرف دستهایش دیدم که نشانهای از این نبود که ازدواج کرده.
همهچی را آماده کرد و بعد رو به نرس گفت: این سیروم را برایش بزن بعداً خودم یک سری میزنم.
از اتاق خارج شد نرس دختر طرفم کرد و گفت: میتوانی که چادری ات را برداری.
چادری ام را کشیدم و برایم سیروم را زد از اتاق خارج شد.
در فکر فرو رفتم فکرم طرف مهمانی بود که قرار بود با محمد بروم نمیفهمم اما، احساس خوبی نداشتم...
سرم را به پُشت تخت تکیه دادم و چشمهایم را بستم،
نمیفهمم که چقدر گذشت با باز شدن دَر آهسته چشمهایم را باز کردم و به چهره بیحس شهرام دیدم پوزخندی زد و گفت: صاحب دختر هم شدین...
طرف هانیه یی دیدم که پدرش معلوم نبود سکوت کردم و چیزی نگفتم دوباره ادامه داد: فکر میکردم که دوستم داری، اما اشتباه میکردم و اصلاً اینطور نبود.
بازم سکوت کردم و گفت: میفهمم که چیزی برای گفتن نداری.
نزدیکم شد و سیروم را از دستم کشیدو گفت: مرخص هستین خانم محترم.
بُغض کردم اما بازم به رویم نياوردم با عجله طرف بیرون رفتم چون داخل اکسیجن نداشت برایم به بیرون که رسیدم نفسهایی عمیقی کشیدم و با محمد حرکت کردیم طرف خانه رفیق اش...
به خانه رفیق اش رسیدیم بیشتر شبیه قصر بود در مهمان خانه نشستیم تا رفیق اش از مسجد بیاید یک خانم که سن بالایی داشت از ما پذیرایی کرد بعد چند دقیقه یک پیر مرد آمد و با محمد احوالپرسی کرد چادرم را منظم کردم که جز چشمهایم باقی صورتم قابل دید نبود چند لحظه نشستند بعد محمد طرفم کرد و گفت: ما به بیرون میرویم دوباره میآیم.
سرم را تکان دادم که هر دو با هم رفتند بیرون...
به چهار طرف خانه دیدم و با خود فکر کردم یعنی این پیرمرد فامیل نداشت...؟
ده دقیقهای گذشت که پیرمرد به تنهائی داخل شد هر چی دیدم که محمد دیده نمیشد فهميدم که بازم یک کارایی انجام داده از جایم بلند شدم و گفتم: محمد کجاست...؟
پوزخندی زد و گفت: تو را فروخت و رفت...
قلبم هری ریخت یعنی اینقدر بد است او...؟
با اعصبانیت گفتم: آقای محترم همراه تان شوخی ندارم.
آبروی بالا انداخت و گفت: منم همراهت شوخی ندارم.
بعد او خانم که سن بالایی داشت صدا زد او آمد طرفش کرد و گفت: ای دختر را از آغوش اش بگیر که ما با هم کار داریم...
کم کم با عقب رفتم و گفتم: از من دور باش...
طرف خانم دید او خانم پهلویم ایستاده شد تا دخترم را از آغوشم بگیرد دخترم را محکمتر به خود چسباندم که پیرد مرد نزدیک شد تا خواست برم دست بزند لغت محکمی به بین پاهایش زدم لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش..
لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش...
با چشمهایش اشکی طرف زن دیدم که از من رو گرفت و سیلی محکمی به روی مرد زد و بعد گفت: واقعاً متأسفم که این همه مدت همراه شما کار میکردم...
دستم را گرفت و با هم رفتیم طرف بیرون رویش را طرفم کرد و گفت: خوب هستی دختر نازم؟
با دیدن مهربانی اش لبخندی زدم و گفتم: ممنون خاله جان.
هوا رو به تاریکی بود یک تکسی گرفت اول مرا به خانه رساند و بعد خودش رفت...
داخل خانه شدم یوی نپرسید که کجا بودی تا حال...؟ یا هم محمد کجاست و چرا در این شام به تنهائی آمدی...؟
مستقیم به اتاق خود رفتم دیدم که خبری از محمد نبود لبخندی تلخی زدم روی جای خود دراز کشیدم طرف هانیه دیدم که خواب بود یاد دفترچه خاطراتم افتادم دیر وقتی میشد که به دفترچه خاطراتم سری نزده بودم آهسته از جایم بلند شدم و رفتم به طرف بکس که خیلی وقت میشد که بازش نکرده بازش کردم با دیدن دفترچه خاطراتم بُغض کردم در این خاطره خوبی ننوشته بودم فقط بودن مادرم و شهرام بهترین خاطره زندگی من بودند دیگر یادم نمیآید که خاطره خوبی داشته باشم.
دوباره سر جایم برگشتم و شروع کردم به نوشتن از این یک و نیم سال نوشتم با کلمهای که مینوشتم اشکهایم بیشتر میریخت از زندگی سیاه خود نوشتم بعد اینکه کُلی نوشتم خسته به تمام صفحات که با اشکهایم رنگی شده بود دیدم هنوز فکر کنم کمتر اشک ریختم چون زندگیام را آنقدر با بدبختی سپری کرده بودم که تمام این اشکها کم بود برایشان...
با صدائی هانیه دفترچه را سرجایش قرار دادم و رفتم نزدش به صورتش دیدم زیادی شبیه خودم دستهایش را محکم گرفتم و گفتم: میفهمی مادرت یک زمانی عاشق شده بود تا حال هم عشق اش را فراموش نکرده اما، زندگی مثل همیشه به خواست من پیش نرفت و زندگیام شد این...
هاینه را دوباره خواباندم و منم پهلویش خوابیدم...
***
روزها همینطور میگذشت بعد او روز از محمد خبری نبود و دیگر به خانه برنگشت و منم این دو هفتهای آرام بودم و تمام روزم را با هانیه سپری میکردم.
مثل همیشه هانیه را خواباندم و رفتم به آشپرخانه تا به غذای شب آمادگی بگیرم غذای شب را آماده ساختم همه سر دسترخوان بودند جز یک برادر شوهرم با ترس رفتم به اتاقش خانم اش هم رفته بود به خانه مادر خود دَر زدم و بعد دَر را باز کردم و گفتم: شعیب برادر بیاید غذا آماده است..
طرفم دید و گفت: غذایم را بیار به اتاقم..
رفتم و با غذا برگشتم دوباره دَر زدم و غذایش را در همانجا گذاشتم تا خواستم که از اتاق خارج شوم که صدا زد: از من نترس، کارت ندارم غذایم را بیار اینجا.
میگفت تا ازش نترسم یعنی اینقدر ساده بود که تمام او شبها را در نظر نگیرم و نترسم...؟
نفسی عمیقی کشیدم و پتنوس غذا را نزدیکش گذاشتم تا خواستم که بلند شوم از دستم محکم گرفت تمام بدنم از ترس میلرزید با لکنت گفتم: دستم را رها کنید...
پتنوس را کنار زد و گفت: این شبها که همراهم میخوابیدی پول میدادم یک شب هم رایگان...
اونا فکر میکردند که بدن من فروشی است و مثل یک شئ هر زمانی که دلشان خواست میتوانند که استفاده کنند..
چشمهایم را بستم و گفتم: بگذار تا بروم..
خندید و گفت: به این راحتی ها نه، کاری همراهت میکنم که بار دیگر خودت به دنبالم بیایی...
مستقیم به چشمهایش دیدم و گفتم: توان این کارت را سخت میدهی.
پوزخندی زد و بیتوجه.......
اشکهایم یکی یکی میریخت این انسان ها از ترحم چیزی نمیفهمیدند و تنها هوس شان برای شان مهم بود و بس...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
به چهار طرف خانه دیدم و با خود فکر کردم یعنی این پیرمرد فامیل نداشت...؟
ده دقیقهای گذشت که پیرمرد به تنهائی داخل شد هر چی دیدم که محمد دیده نمیشد فهميدم که بازم یک کارایی انجام داده از جایم بلند شدم و گفتم: محمد کجاست...؟
پوزخندی زد و گفت: تو را فروخت و رفت...
قلبم هری ریخت یعنی اینقدر بد است او...؟
با اعصبانیت گفتم: آقای محترم همراه تان شوخی ندارم.
آبروی بالا انداخت و گفت: منم همراهت شوخی ندارم.
بعد او خانم که سن بالایی داشت صدا زد او آمد طرفش کرد و گفت: ای دختر را از آغوش اش بگیر که ما با هم کار داریم...
کم کم با عقب رفتم و گفتم: از من دور باش...
طرف خانم دید او خانم پهلویم ایستاده شد تا دخترم را از آغوشم بگیرد دخترم را محکمتر به خود چسباندم که پیرد مرد نزدیک شد تا خواست برم دست بزند لغت محکمی به بین پاهایش زدم لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش..
لعنتی گفت و از جایش بلند شد و با اعصبانیت بالای او زن داد کشید و گفت: بگیر این دختر را از نزدش...
با چشمهایش اشکی طرف زن دیدم که از من رو گرفت و سیلی محکمی به روی مرد زد و بعد گفت: واقعاً متأسفم که این همه مدت همراه شما کار میکردم...
دستم را گرفت و با هم رفتیم طرف بیرون رویش را طرفم کرد و گفت: خوب هستی دختر نازم؟
با دیدن مهربانی اش لبخندی زدم و گفتم: ممنون خاله جان.
هوا رو به تاریکی بود یک تکسی گرفت اول مرا به خانه رساند و بعد خودش رفت...
داخل خانه شدم یوی نپرسید که کجا بودی تا حال...؟ یا هم محمد کجاست و چرا در این شام به تنهائی آمدی...؟
مستقیم به اتاق خود رفتم دیدم که خبری از محمد نبود لبخندی تلخی زدم روی جای خود دراز کشیدم طرف هانیه دیدم که خواب بود یاد دفترچه خاطراتم افتادم دیر وقتی میشد که به دفترچه خاطراتم سری نزده بودم آهسته از جایم بلند شدم و رفتم به طرف بکس که خیلی وقت میشد که بازش نکرده بازش کردم با دیدن دفترچه خاطراتم بُغض کردم در این خاطره خوبی ننوشته بودم فقط بودن مادرم و شهرام بهترین خاطره زندگی من بودند دیگر یادم نمیآید که خاطره خوبی داشته باشم.
دوباره سر جایم برگشتم و شروع کردم به نوشتن از این یک و نیم سال نوشتم با کلمهای که مینوشتم اشکهایم بیشتر میریخت از زندگی سیاه خود نوشتم بعد اینکه کُلی نوشتم خسته به تمام صفحات که با اشکهایم رنگی شده بود دیدم هنوز فکر کنم کمتر اشک ریختم چون زندگیام را آنقدر با بدبختی سپری کرده بودم که تمام این اشکها کم بود برایشان...
با صدائی هانیه دفترچه را سرجایش قرار دادم و رفتم نزدش به صورتش دیدم زیادی شبیه خودم دستهایش را محکم گرفتم و گفتم: میفهمی مادرت یک زمانی عاشق شده بود تا حال هم عشق اش را فراموش نکرده اما، زندگی مثل همیشه به خواست من پیش نرفت و زندگیام شد این...
هاینه را دوباره خواباندم و منم پهلویش خوابیدم...
***
روزها همینطور میگذشت بعد او روز از محمد خبری نبود و دیگر به خانه برنگشت و منم این دو هفتهای آرام بودم و تمام روزم را با هانیه سپری میکردم.
مثل همیشه هانیه را خواباندم و رفتم به آشپرخانه تا به غذای شب آمادگی بگیرم غذای شب را آماده ساختم همه سر دسترخوان بودند جز یک برادر شوهرم با ترس رفتم به اتاقش خانم اش هم رفته بود به خانه مادر خود دَر زدم و بعد دَر را باز کردم و گفتم: شعیب برادر بیاید غذا آماده است..
طرفم دید و گفت: غذایم را بیار به اتاقم..
رفتم و با غذا برگشتم دوباره دَر زدم و غذایش را در همانجا گذاشتم تا خواستم که از اتاق خارج شوم که صدا زد: از من نترس، کارت ندارم غذایم را بیار اینجا.
میگفت تا ازش نترسم یعنی اینقدر ساده بود که تمام او شبها را در نظر نگیرم و نترسم...؟
نفسی عمیقی کشیدم و پتنوس غذا را نزدیکش گذاشتم تا خواستم که بلند شوم از دستم محکم گرفت تمام بدنم از ترس میلرزید با لکنت گفتم: دستم را رها کنید...
پتنوس را کنار زد و گفت: این شبها که همراهم میخوابیدی پول میدادم یک شب هم رایگان...
اونا فکر میکردند که بدن من فروشی است و مثل یک شئ هر زمانی که دلشان خواست میتوانند که استفاده کنند..
چشمهایم را بستم و گفتم: بگذار تا بروم..
خندید و گفت: به این راحتی ها نه، کاری همراهت میکنم که بار دیگر خودت به دنبالم بیایی...
مستقیم به چشمهایش دیدم و گفتم: توان این کارت را سخت میدهی.
پوزخندی زد و بیتوجه.......
اشکهایم یکی یکی میریخت این انسان ها از ترحم چیزی نمیفهمیدند و تنها هوس شان برای شان مهم بود و بس...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
به سختی خودم را به اتاق رساندم هانیه گریه میکرد بیتوجه رفتم به حمام شیر آب را باز کردم و همانجا دراز کشیدم به سقف حمام زُل زدم اشک نمیریختم دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود صدائی هانیه برایم اذیت کننده بود اما دلم نمیخواست تا از جایم بلند شوم دلم میخواست که همینجا بميرم و همهچی تمام شود...
با همان لباسهایی خیس رفتم نزد هانیه از گریه زیاد صورتش کبود شده بود با اعصبانیت بالایش داد کشیدم: اینقدر گریه نکن دختر...
با او چشمهایی معصوم و اشک پُر اش طرفم دید و خاموش شد لباسهایم را تبدیل کردم و پهلوی هانیه نشستم در آغوش خود گرفتمش و با بُغض گفتم؛ ببخشید که بالایت داد کشیدم.
دوباره هانیه را خواباندم پهلویش دراز کشیدم در فکرم تصمیمانی داشتم و میخواستم که عملی شان کنم تا راحت شوم اما، باید چند روزی صبر میکردم تا کاملاً آماده میشدم...
چند روزی گذشت و فعلاً وقتش بود تا همهچی را تغییر میدادم...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
با همان لباسهایی خیس رفتم نزد هانیه از گریه زیاد صورتش کبود شده بود با اعصبانیت بالایش داد کشیدم: اینقدر گریه نکن دختر...
با او چشمهایی معصوم و اشک پُر اش طرفم دید و خاموش شد لباسهایم را تبدیل کردم و پهلوی هانیه نشستم در آغوش خود گرفتمش و با بُغض گفتم؛ ببخشید که بالایت داد کشیدم.
دوباره هانیه را خواباندم پهلویش دراز کشیدم در فکرم تصمیمانی داشتم و میخواستم که عملی شان کنم تا راحت شوم اما، باید چند روزی صبر میکردم تا کاملاً آماده میشدم...
چند روزی گذشت و فعلاً وقتش بود تا همهچی را تغییر میدادم...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
من، #نگین_الماس
#بیست_و_هفتم_وقسمت_آخر
#نویسنده_فریوش
صبح زود از خواب بیدار شدم و قبل اینکه کسی بیدار شود با هانیه رفتم به خانه خود ما خانهای که دیگر جایی برای من نداشت و یک و نیم سال قبل از او خانه رانده شده بودم.
ساعت هفت بود مطمئن بودم که پدرم رفته سرکار آهسته دَر زدم که همان دختر دَر را باز کرد اولین بارم بود که میدیدم اش متعجب نگاهم کرد و گفت: مینه اینجا چیکار میکنی؟
لبخند دروغی زدم و گفتم: سلام عزیزم، مادرت مرا اینجا فرستاد و گفت برایت بگویم که یکبار بعد این همه مدت یکبار به اونجا یک سری بزنی چون وضع مادرت خوب نیست..
رنگ از رُخش پرید و با عجله خودش را آماده ساخت و رفت...
با رفتنش اولین کاری که کردم به برادر شوهرم(شعیب) تماس گرفتم و برایش گفتم تا دنبالم بیاید کارم یکمی سخت بود اما، باید انجامش میدادم تا راحتی را تجربه میکردم...
بعد رفتم به اتاق پدرم و از صندوق صلاح را برداشتم لبخند تلخی زدم استفاده صلاح را مادرم برایم یاد داده بود به موبایل زنگ آمد دیدم که خودش است پوزخندی زدم و هانیه را در اتاق که یک زمانی مربوط خودم میشد گذاشتم و دَر را قفل کردم به بیرون رفتم داخل موتر شدم با لبخندی گفتم: سلام.
با گرمی احوالپرسی کرد با نرمی پرسیدم: این موتر را کجا آوردی؟
خندید و گفت: بخاطریکه راحت باشیم این را از نزد دوستم گرفتم...
با ناز خندیدم و حرکت کرد نقش بازی کردن سخت اما باید تحمل میکردم جند دقیقهای گذشت رویش را طرفم کرد و گفت: به کجا برویم...؟
با نرمی گفتم: یکجایی خلوت...
همینطور یک مسیر طولانی را سپری کردیم تا رسیدیم به یکجایی خلوت ازش پرسیدم: رسیدیم؟
با لبخندی جواب داد: نخیر یکمی مانده...
با عجله گفتم: همینجا یکمی صبر کن
متعجب گفت: چرا؟
دوباره با نرمی گفتم: خوب میخایم که برم دستشوئی.
به چهار طرف دید و گفت: اینجا که دستشوئی نیست.
در دلم لعنتی برایش فرستادم و گفتم: خوب میفهمم میتوانم که برم پُشت یک درخت...
قبول کرد و موتر را ایستاده کرد از موتر پیاده شدم و رفتم به پُشت سر باید دقیق میبودم و گرنه خودم به خطر میرفتم بسم الله گفتم و سلاح را از زیر لباس خود گرفتم و مستقیم سرش را نشانه گرفتم چشمهایم را بستم و شلیک کردم...
چشمهایم را باز کردم دیدم که موفق شده بودم میفهمم که کُشتن انسان یک گناه است اما، قصاص حلال بود...
با عجله از اونجا دور شدم و رفتم به خانه دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن آخرین حرفهایم؛
میخواهم که برای تو بنويسم میفهمم که در حق ات خوب نکردم اما زندگی در حق من خوب نکرد حقیقتاً در حق هر دوی ما خوب نکرد بابت تمام روزهائی که بی من سپری کردی ببخش میخواهم و یا هم بابت تمام شبهایی که به فکر من خوابیدی و اذیت شدی معذرت میخواهم و امیدوارم که مرا ببخشی...
شاید به عشق مت باور نداشته باشی اما، تو را بیشتر از جانم دوست دارم این دنیا نگذاشت تا با هم باشیم از خداوند میخواهم که در او دنیا هر دوی ما با هم باشیم.
دخترم را برای تو امانت میگذرام و اطمینان دارم که به درستی ازش محافظت میکنی پدرش معلوم نیست اما، ازت خواهش میکنم که برایش یک پدر خوبی باش من نتوانستم که برایش مادری کنم ولی تو محبت پدری را تقدیم اش کو آنقدر برایش محبت بده که اصلاً نبود مرا حس نکند.
برایش از قصه عشق ما بگو برایش از زندگی من بگو.
بگذار که دخترم عشق را تجربه کند و پُشت اش باش تا به عشق خود برسد و مثل من و تو جدائی از عشق را تجربه نکنند...
وقتی این نامه را میخوانی من دیگر در این دنیا نیستم یک حرف را همیشه وقت به یاد داشته باش اینکه همیشه وقت دوستت دارم...
بُغض را قُورت دادم و دفترچه خاطراتم را بستم این پایانش بود...
دوباره از خانه خارج شدم و رفتم به شفاخانه دفترچه خاطراتم را دست یک نرس دادم و برایش گفتم که این را دست شهرام برساند و بعدش رفتم به داروخانه و دارو هایی که همیشه وقت مادرم استفاده میکرد چند بسته خریدم به خانه برگشتم حمام کردم وقت زیادی داشتم تا شهرام تمام او دفترچه را میخواند...
هانیه با او چشمهایی دریائی اش به من زُل زده بود نزدیکش شدم و در آغوش خود گرفتمش و گفتم: دخترم، من میروم دیدار مان به قیامت...
جبین اش را آهسته بوسیدم و برای اولین بار برایش گفتم: دوستت دارم عزیز دل مادر...
او را سر جایش قرار دادم و رفتم به اتاق پدرم...
روای؛
هانیه بازم میخواست که در آغوش مادرش باشد اما، مادرش در تصمیم خود جدی بود.
هانیه مادرش را میخواست و مینه مادر خودش را..
به اتاق پدر خود رفت و تمام داروهای که قوی بودند را مصرف کرد احتمال زنده ماندش بعد صرف این داروها صفر درصد بود داروها کم کم تأثیر خودش را میکرد چشمهایش کم کم بسته شد...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#بیست_و_هفتم_وقسمت_آخر
#نویسنده_فریوش
صبح زود از خواب بیدار شدم و قبل اینکه کسی بیدار شود با هانیه رفتم به خانه خود ما خانهای که دیگر جایی برای من نداشت و یک و نیم سال قبل از او خانه رانده شده بودم.
ساعت هفت بود مطمئن بودم که پدرم رفته سرکار آهسته دَر زدم که همان دختر دَر را باز کرد اولین بارم بود که میدیدم اش متعجب نگاهم کرد و گفت: مینه اینجا چیکار میکنی؟
لبخند دروغی زدم و گفتم: سلام عزیزم، مادرت مرا اینجا فرستاد و گفت برایت بگویم که یکبار بعد این همه مدت یکبار به اونجا یک سری بزنی چون وضع مادرت خوب نیست..
رنگ از رُخش پرید و با عجله خودش را آماده ساخت و رفت...
با رفتنش اولین کاری که کردم به برادر شوهرم(شعیب) تماس گرفتم و برایش گفتم تا دنبالم بیاید کارم یکمی سخت بود اما، باید انجامش میدادم تا راحتی را تجربه میکردم...
بعد رفتم به اتاق پدرم و از صندوق صلاح را برداشتم لبخند تلخی زدم استفاده صلاح را مادرم برایم یاد داده بود به موبایل زنگ آمد دیدم که خودش است پوزخندی زدم و هانیه را در اتاق که یک زمانی مربوط خودم میشد گذاشتم و دَر را قفل کردم به بیرون رفتم داخل موتر شدم با لبخندی گفتم: سلام.
با گرمی احوالپرسی کرد با نرمی پرسیدم: این موتر را کجا آوردی؟
خندید و گفت: بخاطریکه راحت باشیم این را از نزد دوستم گرفتم...
با ناز خندیدم و حرکت کرد نقش بازی کردن سخت اما باید تحمل میکردم جند دقیقهای گذشت رویش را طرفم کرد و گفت: به کجا برویم...؟
با نرمی گفتم: یکجایی خلوت...
همینطور یک مسیر طولانی را سپری کردیم تا رسیدیم به یکجایی خلوت ازش پرسیدم: رسیدیم؟
با لبخندی جواب داد: نخیر یکمی مانده...
با عجله گفتم: همینجا یکمی صبر کن
متعجب گفت: چرا؟
دوباره با نرمی گفتم: خوب میخایم که برم دستشوئی.
به چهار طرف دید و گفت: اینجا که دستشوئی نیست.
در دلم لعنتی برایش فرستادم و گفتم: خوب میفهمم میتوانم که برم پُشت یک درخت...
قبول کرد و موتر را ایستاده کرد از موتر پیاده شدم و رفتم به پُشت سر باید دقیق میبودم و گرنه خودم به خطر میرفتم بسم الله گفتم و سلاح را از زیر لباس خود گرفتم و مستقیم سرش را نشانه گرفتم چشمهایم را بستم و شلیک کردم...
چشمهایم را باز کردم دیدم که موفق شده بودم میفهمم که کُشتن انسان یک گناه است اما، قصاص حلال بود...
با عجله از اونجا دور شدم و رفتم به خانه دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن آخرین حرفهایم؛
میخواهم که برای تو بنويسم میفهمم که در حق ات خوب نکردم اما زندگی در حق من خوب نکرد حقیقتاً در حق هر دوی ما خوب نکرد بابت تمام روزهائی که بی من سپری کردی ببخش میخواهم و یا هم بابت تمام شبهایی که به فکر من خوابیدی و اذیت شدی معذرت میخواهم و امیدوارم که مرا ببخشی...
شاید به عشق مت باور نداشته باشی اما، تو را بیشتر از جانم دوست دارم این دنیا نگذاشت تا با هم باشیم از خداوند میخواهم که در او دنیا هر دوی ما با هم باشیم.
دخترم را برای تو امانت میگذرام و اطمینان دارم که به درستی ازش محافظت میکنی پدرش معلوم نیست اما، ازت خواهش میکنم که برایش یک پدر خوبی باش من نتوانستم که برایش مادری کنم ولی تو محبت پدری را تقدیم اش کو آنقدر برایش محبت بده که اصلاً نبود مرا حس نکند.
برایش از قصه عشق ما بگو برایش از زندگی من بگو.
بگذار که دخترم عشق را تجربه کند و پُشت اش باش تا به عشق خود برسد و مثل من و تو جدائی از عشق را تجربه نکنند...
وقتی این نامه را میخوانی من دیگر در این دنیا نیستم یک حرف را همیشه وقت به یاد داشته باش اینکه همیشه وقت دوستت دارم...
بُغض را قُورت دادم و دفترچه خاطراتم را بستم این پایانش بود...
دوباره از خانه خارج شدم و رفتم به شفاخانه دفترچه خاطراتم را دست یک نرس دادم و برایش گفتم که این را دست شهرام برساند و بعدش رفتم به داروخانه و دارو هایی که همیشه وقت مادرم استفاده میکرد چند بسته خریدم به خانه برگشتم حمام کردم وقت زیادی داشتم تا شهرام تمام او دفترچه را میخواند...
هانیه با او چشمهایی دریائی اش به من زُل زده بود نزدیکش شدم و در آغوش خود گرفتمش و گفتم: دخترم، من میروم دیدار مان به قیامت...
جبین اش را آهسته بوسیدم و برای اولین بار برایش گفتم: دوستت دارم عزیز دل مادر...
او را سر جایش قرار دادم و رفتم به اتاق پدرم...
روای؛
هانیه بازم میخواست که در آغوش مادرش باشد اما، مادرش در تصمیم خود جدی بود.
هانیه مادرش را میخواست و مینه مادر خودش را..
به اتاق پدر خود رفت و تمام داروهای که قوی بودند را مصرف کرد احتمال زنده ماندش بعد صرف این داروها صفر درصد بود داروها کم کم تأثیر خودش را میکرد چشمهایش کم کم بسته شد...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
این طرف دیگر شهرام بود که با خواندن هر صفحه ای قلبش را درد میگرفت و برای زندگی یگانه عشق خود اشک میریخت تا به آخرین صفحه ای دفترچه رسید با خواندنش با عجله حرکت کرد طرف خانه مینه شان اما دیر شده بود تنها چیزی که به گوش میرسید صدائی گریه هانیه بود و بس...
هانیه را به آغوش گرفت و با شانه هایی خمیده دنبال جسد مینه میگشت تا در اتاق دیگر او را یافت هانیه را گذاشت و رفت جسد بیجان عشق اش را در آغوش گرفت گریه کرد اندازه تمام روزهائی که بی او گذشتانده بود گریه کرد...
بعد با هانیه رفت به خانه خودشان یگانه نشانهای از عشق اش دخترش بود برایش فرق نمیکرد که دختر کی است؟ او را مثل دختر خود دوست داشت و تمام عشق پدری را تقدیم اش میکرد...
پایان...❤️
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
هانیه را به آغوش گرفت و با شانه هایی خمیده دنبال جسد مینه میگشت تا در اتاق دیگر او را یافت هانیه را گذاشت و رفت جسد بیجان عشق اش را در آغوش گرفت گریه کرد اندازه تمام روزهائی که بی او گذشتانده بود گریه کرد...
بعد با هانیه رفت به خانه خودشان یگانه نشانهای از عشق اش دخترش بود برایش فرق نمیکرد که دختر کی است؟ او را مثل دختر خود دوست داشت و تمام عشق پدری را تقدیم اش میکرد...
پایان...❤️
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#داستان_لباس_جدید_پادشاه
در زمانهای خیلی خیلی دور ، پادشاهی بود که دلش می خواست همیشه لباس های خوب بپوشد. خیاط های مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای او می دوختند. روزی رسید که خیاط های او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند. پادشاه خودخواه عصبانی شد و فریاد زد : من قبلا این لباس را پوشیده ام! مگر نمی دانید که من هیچ وقت یک لباس را دوبار نمی پوشم.
خدمتکارهای شاه، خبر مهمی را در همه جای آن سرزمین پخش کردند :
هر کس بتواند یک دست لباس جدید برای جناب پادشاه بدوزد، جایزه بزرگی خواهد گرفت.
تمام خیاط های آن سرزمین به جنب و جوش افتادند. آنها سعی کردند که لباس تازه ای برای شاه بدوزند اما هیچ لباسی شاه را راضی نکرد. شاه از خودراضی نمی توانست قبول کند که بدنش چاق و زشت است.
یک روز دو آدم حقه باز به قصر شاه آمدند و گفتند جناب شاه ، ما از راه خیلی دوری به اینجا آمده ایم تا شما را راضی کنیم. ما بافنده هایی هستیم که کار خود را خیلی خوب بلد هستیم. ما می توانیم پارچه عجیبی ببافیم. این پارچه مخصوص ، طوری است که آدم های احمق نمی توانند آن را ببینند.
پادشاه گفت : هووووم … چه جالب! این طوری می توانم بفهمم که کدام یک از وزیرانم با هوش و کدام یک احمقند.
” خیلی خوب، فوری شروع به بافتن کنید” بعد هم پول خیلی زیادی به آنها داد.
آن دو نفر پول ها را پنهان کردند و بعد این طور نشان دادند که دارند پارچه می بافند. صدای ماشین پارچه بافی نیمه شب به گوش می رسید “کلیک،کلاک،کلیک،کلاک”
پادشاه می خواست بداند که کار بافنده ها چقدر پیش رفته است. برای همین با خودش فکر کرد: خوب است بهترین و راستگوترین وزیرم را پیش آنها بفرستم.
وزیر به اتاق کار بافنده ها رفت . او با دیدن ماشین خالی از پارچه خیلی تعجب کرد. هر چقدر که نگاه کرد چیزی ندید. وزیر که مرد با تجربه ای بود با خودش فکر کرد: خیلی بد شد! حالا اگر من راستش را بگویم پادشاه خیال می کند که آدم احمفی هستم. او به من خواهد گفت: بی عرضه احمق، از قصر من بیرون برو!
برای همین، وزیر به پادشاه گفت: تا به حال پارچه ای به این زیبایی ندیده ام. جناب شاه من مطمئن هستم که شما از آن خوشتان خواهد آمد. پادشاه از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و به بافنده ها پول بیشتری داد.
چند روز بعد پادشاه خواست پارچه را ببیند اما با خودش گفت : اگر نتوام آنرا ببینم آبرویم می رود.
این شد که یکی دیگر از وزیرانش را پیش بافنده ها فرستاد. پادشاه خیال می کرد که این وزیر از همه باهوش تر است . اما او هم نتوانست پارچه ای ببیند.
این وزیر هم ترسید که شاه با او دعوا کند . برای همین گفت : جناب شاه ، واقعا که پارچه خیلی خیلی قشنگی است.
پادشاه خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد : حالا دیگر من نباید نگران باشم چون حتما می توانم پارچه ای را که آنها دیده اند ببینم.
پادشاه مطمئن بود که وزیرانش به اندازه او باهوش نیستند. برای همین به همراه دو وزیر و عده ای از نزدیکان و خدمتگزارانش از قصر بیرون آمد.
دو وزیر گفتند جناب شاه ما امیدواریم که شما از این پارچه جالب خوشتان بیاید
پادشاه به اتاقی رفت که بافنده ها در آن کار می کردند. اما او در ماشین بافندگی چیزی ندید. با خودش فکر کرد: یعنی چه؟! چرا من نمی توانم پارچه را ببینم ؟! یعنی من یک احمقم؟ نه، من نباید بگویم که چیزی نمی بینم!
بنابراین پادشاه به بافنده ها گفت که از پارچه خیلی خوشش آمده است. هر دو وزیر توی دلشان گفتند : چقدر بد است که من نمی توانم پارچه را ببینم!
پادشاه به بافنده ها مقدار زیادی طلا داد. بافنده های ناقلا هم کارشان را ادامه دادند:
کلیک،کلاک،کلیک،کلاک
و خیلی زود خبر دادند که تمام پارچه بافته شده است. آنها این طور نشان دادند که دارند پارچه را می برند و لباس جدیدی برای شاه می دوزند.
بعد لباس تازه را به پادشاه نشان دادند و گفتند :جناب شاه با دقت به این لباس نگاه کنید. وقتی که مردم شما را با این لباس ببینند خیلی تعجب می کنند آنها حتما از شما تعریف خواهند کرد.
بافنده ها به پادشاه کمک کردند که لباس هایش را در بیاورد و لباس جدیدش را بپوشد.
#ادامه_در_پست_بعدی 👇?
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
در زمانهای خیلی خیلی دور ، پادشاهی بود که دلش می خواست همیشه لباس های خوب بپوشد. خیاط های مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای او می دوختند. روزی رسید که خیاط های او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند. پادشاه خودخواه عصبانی شد و فریاد زد : من قبلا این لباس را پوشیده ام! مگر نمی دانید که من هیچ وقت یک لباس را دوبار نمی پوشم.
خدمتکارهای شاه، خبر مهمی را در همه جای آن سرزمین پخش کردند :
هر کس بتواند یک دست لباس جدید برای جناب پادشاه بدوزد، جایزه بزرگی خواهد گرفت.
تمام خیاط های آن سرزمین به جنب و جوش افتادند. آنها سعی کردند که لباس تازه ای برای شاه بدوزند اما هیچ لباسی شاه را راضی نکرد. شاه از خودراضی نمی توانست قبول کند که بدنش چاق و زشت است.
یک روز دو آدم حقه باز به قصر شاه آمدند و گفتند جناب شاه ، ما از راه خیلی دوری به اینجا آمده ایم تا شما را راضی کنیم. ما بافنده هایی هستیم که کار خود را خیلی خوب بلد هستیم. ما می توانیم پارچه عجیبی ببافیم. این پارچه مخصوص ، طوری است که آدم های احمق نمی توانند آن را ببینند.
پادشاه گفت : هووووم … چه جالب! این طوری می توانم بفهمم که کدام یک از وزیرانم با هوش و کدام یک احمقند.
” خیلی خوب، فوری شروع به بافتن کنید” بعد هم پول خیلی زیادی به آنها داد.
آن دو نفر پول ها را پنهان کردند و بعد این طور نشان دادند که دارند پارچه می بافند. صدای ماشین پارچه بافی نیمه شب به گوش می رسید “کلیک،کلاک،کلیک،کلاک”
پادشاه می خواست بداند که کار بافنده ها چقدر پیش رفته است. برای همین با خودش فکر کرد: خوب است بهترین و راستگوترین وزیرم را پیش آنها بفرستم.
وزیر به اتاق کار بافنده ها رفت . او با دیدن ماشین خالی از پارچه خیلی تعجب کرد. هر چقدر که نگاه کرد چیزی ندید. وزیر که مرد با تجربه ای بود با خودش فکر کرد: خیلی بد شد! حالا اگر من راستش را بگویم پادشاه خیال می کند که آدم احمفی هستم. او به من خواهد گفت: بی عرضه احمق، از قصر من بیرون برو!
برای همین، وزیر به پادشاه گفت: تا به حال پارچه ای به این زیبایی ندیده ام. جناب شاه من مطمئن هستم که شما از آن خوشتان خواهد آمد. پادشاه از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و به بافنده ها پول بیشتری داد.
چند روز بعد پادشاه خواست پارچه را ببیند اما با خودش گفت : اگر نتوام آنرا ببینم آبرویم می رود.
این شد که یکی دیگر از وزیرانش را پیش بافنده ها فرستاد. پادشاه خیال می کرد که این وزیر از همه باهوش تر است . اما او هم نتوانست پارچه ای ببیند.
این وزیر هم ترسید که شاه با او دعوا کند . برای همین گفت : جناب شاه ، واقعا که پارچه خیلی خیلی قشنگی است.
پادشاه خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد : حالا دیگر من نباید نگران باشم چون حتما می توانم پارچه ای را که آنها دیده اند ببینم.
پادشاه مطمئن بود که وزیرانش به اندازه او باهوش نیستند. برای همین به همراه دو وزیر و عده ای از نزدیکان و خدمتگزارانش از قصر بیرون آمد.
دو وزیر گفتند جناب شاه ما امیدواریم که شما از این پارچه جالب خوشتان بیاید
پادشاه به اتاقی رفت که بافنده ها در آن کار می کردند. اما او در ماشین بافندگی چیزی ندید. با خودش فکر کرد: یعنی چه؟! چرا من نمی توانم پارچه را ببینم ؟! یعنی من یک احمقم؟ نه، من نباید بگویم که چیزی نمی بینم!
بنابراین پادشاه به بافنده ها گفت که از پارچه خیلی خوشش آمده است. هر دو وزیر توی دلشان گفتند : چقدر بد است که من نمی توانم پارچه را ببینم!
پادشاه به بافنده ها مقدار زیادی طلا داد. بافنده های ناقلا هم کارشان را ادامه دادند:
کلیک،کلاک،کلیک،کلاک
و خیلی زود خبر دادند که تمام پارچه بافته شده است. آنها این طور نشان دادند که دارند پارچه را می برند و لباس جدیدی برای شاه می دوزند.
بعد لباس تازه را به پادشاه نشان دادند و گفتند :جناب شاه با دقت به این لباس نگاه کنید. وقتی که مردم شما را با این لباس ببینند خیلی تعجب می کنند آنها حتما از شما تعریف خواهند کرد.
بافنده ها به پادشاه کمک کردند که لباس هایش را در بیاورد و لباس جدیدش را بپوشد.
#ادامه_در_پست_بعدی 👇?
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#ادامه_داستان_لباس_جدید_پادشاه
شاه خودش را گول زد و در دل گفت : وای چقدر عالی است! این لباس مثل پر سبک و مثل نسیم لطیف است.
بعد دو وزیرش را صدا زد و پرسید خوشتان می آید.
آنها جواب دادند البته چه لباس زیبایی است! چقدر به شما می آید جناب شاه
در همین موقع در همه جای آن سرزمین حرف از لباس جدید پادشاه بود.
روزی رسید که نزدیکان شاه یک نمایش رژه ترتیب دادند. شاه در حالی که مثل سربازها پا می کوبید و رژه می رفت با صدای بلند گفت : اهم … فقط آدم های دانا می توانند لباس جدید مرا ببینند.
مردم فریاد زدند : همین طور است! لباس تازه پادشاه خیلی دیدنی است! این لباس چقدر به او می آید! بله … بله ….
شاه وقتی که صدای تشویق آمیز مردم را شنید خیلی خوشش آمد.
بعد یکدفعه صدای پسرکی بلند شد که با خنده گفت : نگاه کنید این مرد لباس نپوشیده. آقای شاه، شما با این بدن لخت حتما سرما می خورید.
وای … مسخره مردم شدم!…. خیلی بد شد! من لختم …. پس تا حالا گول خورده بودم! آبرویم رفت! شاه این حرف ها را با خودش زد و بعد پسرک را به قصر خودش برد.
مردم در گوش همدیگر پچ پچ کردند و گفتند که پسرک بیچاره حتما به دست پادشاه کشته می شود. اما کمی که گذشت پادشاه پدر و مادر پسرک را به قصرش دعوت کرد و به آنها گفت : شما یک پسر درستکار دارید. او آن قدر خوب بود که حقیقت را به من گفت . بعد پادشاه به پدر و مادر پسرک هدیه هایی زیاد داد.
از آن روز به بعد، پادشاه بیشتر از اینکه به فکر لباس باشد به مشکلات مردم و کارهای سرزمینش فکر می کرد.
پ.ن :
داستان آشنایی است وقتی مردم با مشکلات مالی و روانی و گرانی ، دست و پنجه نرم میکنند ، پادشاه دنبال گردهمایی و رژه و سلام فرمانده و ... باشه . و دنبال به به و چه چه زدن که چقدر من خوبم که یه عده بچه رو جمع کردم که بهم بگن فرمانده ؟؟!!
وزیر اعظم هم که سواد نداره اصلا و هیچ اطلاعی از اقتصاد و بازار و وضعیت ملت نداره میگه فقط ۳ قلم از اجناس گرون شده ( جامدات، مایعات ، گازها ) ؟!
کشورهای فرصت طلب(چین و روسیه) هم که روابط تجاری و سیاسی دارن با اون کشور حکم همون ۲ خیاط حقه باز و دارن .
سانتریفوژ و انرژی هسته ای هم داستان همون چرخ و تشکیلات توخالی بافندگیه .
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
شاه خودش را گول زد و در دل گفت : وای چقدر عالی است! این لباس مثل پر سبک و مثل نسیم لطیف است.
بعد دو وزیرش را صدا زد و پرسید خوشتان می آید.
آنها جواب دادند البته چه لباس زیبایی است! چقدر به شما می آید جناب شاه
در همین موقع در همه جای آن سرزمین حرف از لباس جدید پادشاه بود.
روزی رسید که نزدیکان شاه یک نمایش رژه ترتیب دادند. شاه در حالی که مثل سربازها پا می کوبید و رژه می رفت با صدای بلند گفت : اهم … فقط آدم های دانا می توانند لباس جدید مرا ببینند.
مردم فریاد زدند : همین طور است! لباس تازه پادشاه خیلی دیدنی است! این لباس چقدر به او می آید! بله … بله ….
شاه وقتی که صدای تشویق آمیز مردم را شنید خیلی خوشش آمد.
بعد یکدفعه صدای پسرکی بلند شد که با خنده گفت : نگاه کنید این مرد لباس نپوشیده. آقای شاه، شما با این بدن لخت حتما سرما می خورید.
وای … مسخره مردم شدم!…. خیلی بد شد! من لختم …. پس تا حالا گول خورده بودم! آبرویم رفت! شاه این حرف ها را با خودش زد و بعد پسرک را به قصر خودش برد.
مردم در گوش همدیگر پچ پچ کردند و گفتند که پسرک بیچاره حتما به دست پادشاه کشته می شود. اما کمی که گذشت پادشاه پدر و مادر پسرک را به قصرش دعوت کرد و به آنها گفت : شما یک پسر درستکار دارید. او آن قدر خوب بود که حقیقت را به من گفت . بعد پادشاه به پدر و مادر پسرک هدیه هایی زیاد داد.
از آن روز به بعد، پادشاه بیشتر از اینکه به فکر لباس باشد به مشکلات مردم و کارهای سرزمینش فکر می کرد.
پ.ن :
داستان آشنایی است وقتی مردم با مشکلات مالی و روانی و گرانی ، دست و پنجه نرم میکنند ، پادشاه دنبال گردهمایی و رژه و سلام فرمانده و ... باشه . و دنبال به به و چه چه زدن که چقدر من خوبم که یه عده بچه رو جمع کردم که بهم بگن فرمانده ؟؟!!
وزیر اعظم هم که سواد نداره اصلا و هیچ اطلاعی از اقتصاد و بازار و وضعیت ملت نداره میگه فقط ۳ قلم از اجناس گرون شده ( جامدات، مایعات ، گازها ) ؟!
کشورهای فرصت طلب(چین و روسیه) هم که روابط تجاری و سیاسی دارن با اون کشور حکم همون ۲ خیاط حقه باز و دارن .
سانتریفوژ و انرژی هسته ای هم داستان همون چرخ و تشکیلات توخالی بافندگیه .
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#مثل_بز_اخفش
اَخفَش از نظر لغوی به کسی گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکی بهتر از روشنايی و در روز ابری و تيره بهتر از روز صاف و بی ابر ببيند
ميگويند چون اخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچيک از طلاب مدرسه با او حشر و نشري نداشته، در ايام تحصيل و تلمذ با او مباحثه نمي کرده است. به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه ميگويد ديگران تصديق کنند.
قولي ديگر اين است که اخفش در مباحثه به قدري سماجت به خرج ميداد که طرف مخاطب را خسته مي کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه اي حاضر نبود با وي مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بزي را تربيت کرد و مسايل علمي را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بز" تقرير مي کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق مي خواست! بز موصوف طوري تربيت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ريش مي جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود مي گرفت.
عقيده ديگر اين است که مي گويند اخفش براي آنکه از مذاکره با طلاب بي نياز شود بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد.
از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند.
همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.»
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
اَخفَش از نظر لغوی به کسی گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکی بهتر از روشنايی و در روز ابری و تيره بهتر از روز صاف و بی ابر ببيند
ميگويند چون اخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچيک از طلاب مدرسه با او حشر و نشري نداشته، در ايام تحصيل و تلمذ با او مباحثه نمي کرده است. به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه ميگويد ديگران تصديق کنند.
قولي ديگر اين است که اخفش در مباحثه به قدري سماجت به خرج ميداد که طرف مخاطب را خسته مي کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه اي حاضر نبود با وي مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بزي را تربيت کرد و مسايل علمي را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بز" تقرير مي کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق مي خواست! بز موصوف طوري تربيت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ريش مي جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود مي گرفت.
عقيده ديگر اين است که مي گويند اخفش براي آنکه از مذاکره با طلاب بي نياز شود بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد.
از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند.
همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.»
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
#ادب_سخن_گفتن_در_اسلام 🌸
رسولالله ﷺ فرمودند:
"من کان یؤمن بالله والیوم الآخر فلیقل خیرًا أو لیصمت
هرکس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، باید سخن خیر بگوید یا سکوت کند
(صحیح بخاری، حدیث 6018)
🔑 پیام کاربردی:
پیش از حرف زدن فکر کنیم: آیا این سخن باعث خیر و آرامش است یا موجب ناراحتی دیگران؟
تمرین کنیم فقط کلماتی را به زبان بیاوریم که دلها را شاد کند یا دردی را بکاهد.
🌿 یادمان باشد: زبان نرم، دلها را نرم میکند.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
رسولالله ﷺ فرمودند:
"من کان یؤمن بالله والیوم الآخر فلیقل خیرًا أو لیصمت
هرکس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، باید سخن خیر بگوید یا سکوت کند
(صحیح بخاری، حدیث 6018)
🔑 پیام کاربردی:
پیش از حرف زدن فکر کنیم: آیا این سخن باعث خیر و آرامش است یا موجب ناراحتی دیگران؟
تمرین کنیم فقط کلماتی را به زبان بیاوریم که دلها را شاد کند یا دردی را بکاهد.
🌿 یادمان باشد: زبان نرم، دلها را نرم میکند.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯