Telegram Web
یک زن در عشق جسور میشود مرد میشود و نترس
و من هم دختر نترس بودم ولی افسوس که جای کاری لنگ بود عشق یکطرفه بود و نخواست
اینجاست که فرو ریختم
حالا از وجود هر نری متنفرم نمیتوانم خواستگار قبول کنم من خسته تر از آنم که خودم را تحویل کسی دیگه بدهم
من دلتنگم نه دلتنگ او بلکه دلتنگ دخترک شاد و خندان
دلتنگ دختر مطالعه گر دلتنگ دخترک پر انرژی که همیشه لبخند ملیح بر لبانش جاری بود
از آینه ها متنفرم که منعکس دهنده ی تصویر دخترک شکسته با قلب هزار پاره چهره ژولیده و موهای سپید
از آینه ها متنفرم عشق که کامم را تلخ کرد و چشمان اشکبار هدیه داد متنفرم از هر آنچه که مرا به نمایش میگذارد و‌بازتاب لحظات اکنون من است
متنفرم از آینه که موهای سپیدم را چین و چروک های صورتم را در جوانی پیر شدنم را نمایش میدهد
مدتی است از آینه ها و کمره ها دلگیرم
مدتیست اصلا آروز نکردم وقتی رسیدن به آرزو هایم محال است
تا حالا دیدین مرده های که راه بروند و نفس بکشند و ادامه بدهند اون منم آری منم 💔😭

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
Forwarded from فرازِ بهشت (E . Heidari)
بین کتاب‌ها می‌چرخیدم تا منبع موثقی بیابم و بچه‌هام بطور شگفت انگیز ثروتمند شوند. بدنبال قدرت سیاست مالی بالایی بودم تا بتواند بخشی از شخصیت مومن قوی آینده‌شان را تشکیل دهد.

می‌خواستم هیچ وقت، فقر به سراغشان نباید. یا خدای نکرده ورشکست نشوند و بتوانند به سهم خودشان، به سمت توسعه مدینه فاضله قدم بگذارند.

و اتفاقا چنین کتابی سراغ داشتم. سالها پیش یکی از اساتیدم، کتاب مشهور «رویداد» را در همین مقوله معرفی کرد که تمام نکات آن، معتبر و به دور از توصیه های زرد اقتصادی روز بود.

این کتاب با نشان دادن منابع مالی تمام نشدنی و اشاره به راههای شکست، آن هم به زبان ساده و کاربردی، افق روشنی را در اختیار خواننده می‌گذاشت که هیچ نویسنده‌ی دیگری، نمی‌توانست به این وضوح، شخص را از چالش های مالی نجات بخشد.

پس همانطور که خواستم صوتی این آگاهی را در محیط خانه بپیچانم، ترجیح دادم چند جمله طلایی از مقدمه آن را نیز در اختیار شما بزرگواران همراه قرار دهم تا از فواید بی‌شمار آن بهره‌مند گردید:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان

إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ﴿۱﴾
هنگامي كه واقعه عظيم (قيامت) برپا شود،

لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ ﴿۲﴾
هيچكس نمي‏تواند آن را انكار كند.

خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ ﴿۳﴾
گروهي را پائين مي‏آورد و گروهي را بالا مي‏برد.
#پست #صلوات
سخن_بزرگان |#اندرزهای_قرآنی
.
     ﴿ إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا ﴾
      [ #الأحزاب:٥٦ ]

      " بی گمان خداوند و فرشتگانش بر پیامبر درود می فرستند؛ ای کسانی که ایمان آورده اید، بر او درود فرستید، و سلام بگویید، سلامی نیکو. "

«از اسباب رفع #اندوه و #آمرزش گناهان، #صلوات فرستادن بر پیامبر ﷺ است،
به خصوص در روز #جمعه،
زیرا اثر آن بزرگتر است،
پیامبر ﷺ به كسی كه بر ایشان صلوات فرستاد، فرمودند:

      «تُكْفَى هَمَّكَ، وَيُغْفَرُ لَكَ ذَنْبُكَ»
      "«اندوه هایت را کفایت می کند و مایه آمرزش گناهانت می شود»."»
#عبدالعزیز_الطریفی
____
📚#الترمذي:٢٤٥٧

صلوا على نبينا محمد ﷺ♥️
داستان عابد و گنکهار بنی اسرائیلی
ابو هریره «رض» می گوید: شنیدم که پیامبر «ص» می فرمود: در میان بنی اسرائیل دو مرد بودند که پیمان برادری بسته بودند، یکی از آنها (مرتب) مرتکب گناه می شد (اهل گناه بود) و دیگری کوشا درعبادت مرد عابد همیشه دوستش را در گناه می دید و همیشه به او می گفت « کوتاه بیا ودست از گناه بردار (وتوبه کن او هم در جواب) می گفت: مرا با الله ام تنها بگذار، مگر تو نگهبان من قرار داده شده ای؟{شخص عابد در جواب} گفت: به الله سوگند؛ الله تو را نمی بخشد. یا (شک راوی) الله تو را وارد بهشت نمی کند؛ سپس الله جانِ آنها را گرفت (فوت کردند) و نزد الله جهانیان گرد آمدند؛ الله به فرد عابد گفت: آیا تو نسبت به {اراده من و مشیت من} آگاه بودی؟ یا بر آنچه در دست من است، توانابودی؟ و به فرد گناهکار فرمود: برو به واسطه رحمتم وارد بهشت شو وسپس به دیگری فرمود: اورا به آتش ببرید.
ابو هریره «رض» گفت: سوگند به کسی که جانم در دست قدرت اوست، چنین فردی (فرد عابدی که در حدیث، ذکر شده است) چیزی گفت که آن کلمه، دنیا و آخرتش را از بین بد.

آنچه که از این داستان آموختیم.
الف: مؤمن همواره بکوشد تا دست برادرش را از گناه وامور حرام باز دارد.
ب: هیچگاه بر یک شخص حکم نکنیم که ت.بهشتی هستی یا جهنمی، مگر اینکه الله ورسولش «ص» در این مورد حکم کرده باشند.
ج: جواز حکایت از بنی اسرائیل در صورتی که موافق کتاب الله تعالی وسنت پیامبر اسلام باشد، مشکل ندارد.

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
دروﻏﻬﺎي مادرم
داﺳﺘﺎن ﻣﻦ از زﻣﺎن ﺗﻮﻟّﺪم ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﺎﻧﻮاده ﺑﻮدم ؛ﺳﺨﺖ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮدﯾﻢ و
ﺗﻬﯽ دﺳﺖ و ﻫﯿﭽﮕﺎ هﻏﺬا به اﻧﺪاز هﮐﺎﻓﯽ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. روزي ﻗﺪري ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻪدﺳﺖ آوردﯾﻢ ﺗﺎ
رﻓﻊ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺎدرم ﺳﻬﻢ ﺧﻮدش را ﻫﻢ به ﻣﻦداد، ﯾﻌﻨﯽ از ﺑﺸﻘﺎب ﺧﻮدش ﺑ ﻪ
درون ﺑﺸﻘﺎب ﻣﻦ رﯾﺨﺖ و ﮔﻔﺖ :"ﻓﺮزﻧﺪم ﺑﺮﻧﺞ ﺑﺨﻮر، ﻣﻦ ﮔﺮسنه ﻧﯿﺴﺘﻢ. " و اﯾﻦ اولین
دروﻏﯽ ﺑﻮد ﮐ ﻪﺑ ﻪﻣﻦ ﮔﻔﺖ.
زﻣﺎن ﮔﺬﺷﺖ وﻗﺪري ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺷﺪم. ﻣﺎدرم ﮐﺎرﻫﺎي ﻣﻨﺰل را ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺑﻌﺪ ﺑﺮاي ﺻﯿﺪ
ﻣﺎﻫﯽ ﺑ ﻪﻧﻬﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐ ﻪدرﮐﻨﺎ ﻣﻨﺰﻟﻤﺎن ﺑﻮد ﻣﯽ رﻓﺖ. ﻣﺎدرم دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﻦ ﻣﺎﻫﯽ
ﺑﺨﻮرم ﺗﺎ رﺷﺪ و ﻧﻤﻮ ﺧﻮﺑﯽ داﺷﺘ ﻪﺑﺎﺷﻢ. ﯾﮏ دﻓﻌ ﻪﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑه ﻓﻀﻞ ﺧﺪاوﻧدو ﻣﺎﻫﯽ
ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ. ﺑ ﻪﺳﺮﻋﺖ ﺑ ﻪﺧﺎﻧ ﻪﺑﺎزﮔﺸﺖ وﻏﺬا را آﻣﺎدهﮐﺮد و دو ﻣﺎﻫﯽ را ﺟﻠﻮي ﻣﻦ
ﮔﺬاﺷﺖ. ﺷﺮوع ﺑ ﻪﺧﻮردن ﻣﺎﻫﯽ ﮐﺮدم اولی را ًﺗﺪرﯾﺠﺎ ﺧﻮردم.
ﻣﺎدرم ذراتﮔﻮﺷﺘﯽ را ﮐ ﻪﺑ ﻪاﺳﺘﺨﻮان وﺗﯿﻎ ﻣﺎﻫﯽ ﭼﺴﺒﯿﺪ هﺑﻮد ﺟﺪا ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻣﯽ ﺧﻮرد ؛دﻟﻢ ﺷﺎد ﺑﻮد ﮐ ﻪاو ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮل ﺧﻮردن اﺳﺖ. ﻣﺎﻫﯽ دوم را
ﺟﻠﻮي او ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﯿﻞ ﮐﻨﺪ. اما آن را ًﻓﻮرا ﺑ ﻪﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ و ﮔﻔﺖ :"ﺑﺨﻮر ﻓﺮزﻧﺪم ؛اﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ را ﻫﻢ ﺑﺨﻮر ؛ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﮐ ﻪﻣﻦ ﻣﺎﻫﯽ دوﺳﺖ ﻧﺪارم"و
اﯾﻦ دروغ دوﻣﯽ ﺑﻮد ﮐ ﻪ ﻣﺎدرمﺑ ﻪﻣﻦ ﮔﻔﺖ.
ﻗﺪري ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺷﺪم و ﻧﺎﭼﺎر ﺑﺎﯾﺪ ﺑ ﻪﻣﺪرﺳ ﻪﻣﯽ رﻓﺘﻢ و چیزی در ﺑﺴﺎط ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ ﮐ ﻪوﺳﺎﯾﻞ درس و ﻣﺪرﺳ ﻪﺑﺨﺮﯾﻢ. ﻣﺎدرمﺑ ﻪﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﻓﺮوﺷﯽ ﺑ ﻪ
ﺗﻮاﻓﻖ رﺳﯿﺪ ﮐ ﻪﻗﺪري ﻟﺒﺎس ﺑﮕﯿﺮد و ﺑ ﻪدر ﻣﻨﺎزل ﻣﺮاﺟﻌ ﻪﮐﺮد هﺑخ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﺑﻔﺮوﺷﺪ و در ازاء آن ﻣﺒﻠﻐﯽ دﺳﺘﻤﺰ ﺑﮕﯿﺮد.
ﺷﺒﯽ از ﺷﺐ ﻫﺎي زﻣﺴﺘﺎن، ﺑﺎران ﻣﯽ ﺑﺎرﯾﺪ. ﻣﺎدرم دﯾﺮﮐﺮ دهﺑﻮد و ﻣﻦ در ﻣﻨﺰل ﻣﻨﺘﻈﺮش ﺑﻮدم. ازﻣﻨﺰل ﺧﺎرج ﺷﺪم و در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻫﺎي ﻣﺠﺎور ﺑ ﻪﺟﺴﺘﺠﻮ
ﭘﺮداﺧﺘﻢ و دﯾﺪم اﺟﻨﺎﺳ ﯽ دردﺳﺖ دار و ﺑ ﻪدر ﻣﻨﺎزل ﻣﺮاﺟﻌ ﻪﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻧﺪا در دادم ﮐﻪ، "ﻣﺎدر ﺑﯿﺎ ﺑ ﻪﻣﻨﺰل ﺑﺮﮔﺮدﯾﻢ ؛دﯾﺮ وﻗﺖ اﺳﺖ و ﻫﻮا ﺳﺮد. ﺑﻘﯿ ﻪ
ﮐﺎرﻫﺎ را ﺑﮕﺬار ﺑﺮاي ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ. ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ :"ﭘﺴﺮم، ﻣﻦ ﺳﺮدم ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺑﺮو ﺧﺎﻧﻪ " و اﻳﻦ ﻫﻢدﻓﻌ ﻪﺳﻮﻣﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ، ﻣﺎدرمﺑﻪ ﻣﻦ دروغﮔﻔﺖ.
ﺑ ﻪروز آﺧﺮ ﺳﺎل رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﻣﺪرﺳ ﻪﺑ ﻪاﺗﻤﺎم ﻣﯽ رﺳﯿﺪ. اﺻﺮار ﮐﺮدم ﮐ ﻪ ﻣﺎدرمﺑﺎ ﻣﻦﺑﯿﺎﯾﺪ. ﻣﻦوارد ﻣﺪرﺳ ﻪﺷﺪم و او ﺑﯿﺮون، زﯾﺮآﻓﺘﺎب ﺳﻮزان، ﻣﻨﺘﻈﺮم
اﯾﺴﺘﺎد. ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐ ﻪزﻧﮓ ﺧﻮرد و اﻣﺘﺤﺎن ﺑ ﻪﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪ، از ﻣﺪرﺳه ﺧﺎرج ﺷﺪم. ﻣﺮا در آﻏﻮش ﮔﺮﻓﺖ. در دﺳﺘﺶ ﻟﯿﻮاﻧﯽ ﺷﺮﺑﺖ دﯾﺪم ﮐ ﻪﺧﺮﯾﺪ ه ﺑﻮدﮐ ﻪ ﻣﻦ
ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮوج ﺑﻨﻮﺷﻢ. از ﺑﺲ ﺗﺸﻨ ﻪﺑﻮدم ﻣﻘﺪاري ﺳﺮﮐﺸﯿﺪم ﺗﺎ ﺳﯿﺮاب ﺷﺪم. ﻣﺎدرمﻣﺮا در ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘ ﻪ ﺑﻮدو "ﻧﻮش ﺟﺎن، ﮔﻮاراي وﺟﻮد" ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﺑ ﻪﺻﻮرﺗﺶ اﻓﺘﺎد دﯾﺪم ﺳﺨﺖ ﻋﺮق ﮐﺮده ؛ًﻓﻮرا ﻟﯿﻮان ﺷﺮﺑﺖ را ﺑ ﻪﺳﻮﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ، ﻣﺎدر ﺑﻨﻮش. ﮔﻔﺖ :"ﭘﺴﺮم، ﺗﻮ ﺑﻨﻮش، ﻣﻦﺗﺸﻨ ﻪﻧﯿﺴﺘﻢ. " و
اﯾﻦ ﭼﻬﺎرﻣﯿﻦ دروﻏﯽ ﺑﻮدﮐ ﻪ ﻣﺎدرمﺑﻪ ﻣﻦﮔﻔﺖ.
ﺑﻌﺪ از درﮔﺬﺷﺖ ﭘﺪرم، ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻣﻌﺎش ﺑ ﻪﻋﻬﺪ ه ﻣﺎدرمﺑﻮد ؛ﺑﯿﻮ ه زﻧﯽ ﮐ ﻪﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﻨﺰل ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ي او ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻧﯿﺎزﻫﺎ را
ﺑﺮآورد هﮐﻨﺪ. زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺨﺖ دﺷﻮار ﺷﺪو ﻣﺎ ًاﮐﺜﺮ ﮔﺮﺳﻨ ﻪﺑﻮدﯾﻢ. ﻋﻤﻮي ﻣﻦﻣﺮد ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮدو ﻣﻨﺰﻟﺶ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻨﺰل ﻣﺎ. ﻏﺬاي ﺑﺨﻮر و ﻧﻤﯿﺮي ﺑﺮاﯾﻤﺎن
ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎد. وﻗﺘﯽ ﻣﺸﺎﻫﺪهﮐﺮد ﮐ ﻪوﺿﻌﯿﺖ ﻣﺎ روز ﺑ ﻪروز ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد، ﺑ ﻪ ﻣﺎدرمﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮد ﮐ ﻪﺑﺎ ﻣﺮدي ازدواج ﮐﻨﺪ ﻪﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑ ﻪﻣﺎ رﺳﯿﺪﮔﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ،
اﮔﺮﭼ ﻪ ﻣﺎدرمﻫﻨﻮز ﺟﻮان ﺑﻮد.امازﯾﺮ ﺑﺎر ازدواج ﻧﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ :" ﻣﻦﻧﯿﺎزي ﺑ ﻪمحبت ﮐﺴﯽ ﻧﺪارم. "، و اﯾﻦ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ دروغ او ﺑﻮد.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
درس ﻣﻦﺗﻤﺎم ﺷﺪو از ﻣﺪرﺳ ﻪﻓﺎرغ اﻟﺘّﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪم. ﺑﺮ اﯾﻦ ﺑﺎور ﺑﻮدم ﮐ ﻪﺣﺎﻻ وﻗﺖ آن
اﺳﺖ ﮐ ﻪ ﻣﺎدرم اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﮐﻨﺪو ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﻨﺰل و ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻣﻌﺎش را ﺑﻪ ﻣﻦواﮔﺬار ﻧﻤﺎﯾﺪ.
ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑ ﻪﺧﻄﺮ اﻓﺘﺎد ه ﺑﻮدو دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑ ﻪدر ﻣﻨﺎزل ﻣﺮاﺟﻌ ﻪﮐﻨﺪ. ﭘﺲ
ﺻﺒﺢ زود ﺳﺒﺰي ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ و ﻓﺮﺷﯽ درﺧﯿﺎﺑﺎن ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺖ و ﻣﯽ ﻓﺮوﺧﺖ.
وﻗﺘﯽ ﺑ ﻪاو ﮔﻔﺘﻢ ﮐ ﻪاﯾﻨﮑﺎر را ﺗﺮك ﮐﻨﺪ ﻪدﯾﮕﺮ وﻇﯿﻔﻪ ي ﻣﻦﺑﺪان که ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻣﻌﺎش
ﮐﻨﻢ. ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮد و ﮔﻔﺖ :"ﭘﺴﺮم ﻣﺎﻟﺖ را از ﺑﻬﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﮕ ﻪدار ؛ ﻣﻦﺑ ﻪاﻧﺪازه يﮐﺎﻓﯽ
درآﻣﺪ دارم. " واﯾﻦ ﺷﺸﻤﯿﻦ دروﻏﯽ ﺑﻮدﮐ ﻪﺑ ﻪ ﻣﻦﮔﻔﺖ.
درﺳﻢ را ﺗﻤﺎم ﮐﺮدم و وﮐﯿﻞ ﺷﺪم. ارﺗﻘﺎء رﺗﺒ ﻪﯾﺎﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ آﻟﻤﺎﻧﯽ ﻣﺮا ﺑ ﻪﺧﺪﻣﺖ
ﮔﺮﻓﺖ. وﺿﻌﯿﺘﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪو ﺑ ﻪﻣﻌﺎوﻧﺖ رﺋﯿﺲ رﺳﯿﺪم. اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ
روی کرد ه اﺳﺖ. در رؤﯾﺎﻫﺎﯾﻢ آﻏﺎزي ﺟﺪﯾدرا ﻣﯽ دﯾﺪم و زﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﯾﻌﯽ ﮐ ﻪﺳﺮاسرﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻮد. ﺑ ﻪﺳﻔﺮﻫﺎ ﻣﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎدرمﺗﻤﺎس ﮔﺮﻓﺘﻢ و دﻋﻮﺗﺶ
ﮐﺮدم ﮐ ﻪﺑﯿﺎﯾﺪ و ﺑﺎ ﻣﻦزﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. اما او ﮐ ﻪﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺮا در ﺗﻨﮕﻨﺎ ﻗﺮار دﻫﺪ ﮔﻔﺖ :"ﻓﺮزﻧﺪم، ﻣﻦﺑ ﻪﺧﻮش ﮔﺬراﻧﯽ و زﻧﺪﮔﯽ راﺣﺖ ﻋﺎدت ﻧﺪارم. " و
اﯾﻦ ﻫﻔﺘﻤﯿﻦ دروﻏﯽ ﺑﻮدﮐ ﻪ ﻣﺎدرمﺑ ﻪ ﻣﻦﮔﻔﺖ.
ﻣﺎدرمﭘﯿﺮ ﺷﺪو ﺑ ﻪﺳﺎﻟﺨﻮردﮔﯽ رﺳﯿﺪ. ﺑ ﻪﺑﯿﻤﺎري ﺳﺮﻃﺎن ﻣﻠﻌﻮن دﭼﺎر ﺷﺪو ﻻزم ﺑﻮدﮐﺴﯽ از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪو درﮐﻨﺎرش ﺑﺎﺷﺪ. اما ﭼﻄﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ
ﻧﺰد او ﺑﺮوم ﮐ ﻪﺑﯿﻦ ﻣﻦو ﻣﺎدرﻋﺰﯾﺰم ﺷﻬﺮي ﻓﺎﺻﻠ ﻪﺑﻮد. ﻫﻤ ﻪﭼﯿﺰ را رﻫﺎ ﮐﺮدم و ﺑ ﻪدﯾﺪارش ﺷﺘﺎﻓﺘﻢ. دﯾﺪم ﺑﺮ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎري اﻓﺘﺎد ه اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ رﻗّﺖ ﺣﺎل
ﻣﺮا دﯾﺪ، تبسمی ﺑﺮ ﻟﺐ آورد. درون دل و ﺟﮕﺮم آﺗﺸﯽ ﺑﻮدﮐﻪ ﻫﻤﻪ ي اﻋﻀﺎء درون را ﻣﯽ ﺳﻮزاﻧﺪ. ﺳﺨﺖ ﻻﻏﺮ و ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪ هﺑﻮد. اﯾﻦ آن ﻣﺎدري ﻧ ﺒﻮدﮐﻪ
ﻣﻦﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. اﺷﮏ از ﭼﺸﻤﻢ روان ﺷﺪ.اما ﻣﺎدرم درﻣﻘﺎم دﻟﺪاري ﻣﻦﺑﺮآﻣﺪ و ﮔﻔﺖ :"ﮔﺮﯾ ﻪﻧﮑﻦ، ﭘﺴﺮم. ﻣﻦًاﺻﻼ دردي اﺣﺴﺎس ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ. " واﯾﻦ
ﻫﺸﺘﻤﯿﻦ دروﻏﯽ ﺑﻮدﮐ ﻪ ﻣﺎدرمﺑ ﻪ ﻣﻦﮔﻔﺖ.
وﻗﺘﯽ اﯾﻦ ﺳﺨﻦ را ﺑﺮ زﺑﺎن راﻧﺪ، دﯾﺪﮔﺎﻧﺶ را ﺑﺮﻫﻢ ﻧﻬﺎد و دﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺸﻮد. ﺟﺴﻤﺶ از در و رﻧﺞ اﯾﻦ ﺟﻬﺎن رﻫﺎﯾﯽ ﯾﺎﻓﺖ.
اﯾﻦ ﺳﺨﻦ را ﺑﺎ ﺟﻤﯿﻊ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐ ﻪدر زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎن از ﻧﻌﻤﺖ وﺟﻮد ﻣﺎدر ﺑﺮﺧﻮردارﻧﺪ. اﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ را ﻗﺪر ﺑﺪاﻧید ﻗﺒﻞ از آﻧﮑ ﻪاز ﻓﻘﺪاﻧﺶ ﻣﺤﺰون
ﮔﺮدﯾﺪ و اﯾﻦ ﺳﺨﻦ را ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐ ﻪاز ﻧﻌﻤﺖ وﺟﻮد ﻣﺎدر ﻣﺤﺮوﻣﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸ ﻪﺑ ﻪﯾﺎد داﺷﺘ ﻪﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐ ﻪﭼﻘﺪر ﺑ ﻪﺧﺎﻃﺮ ﺷﻤﺎ رﻧﺞ و درد تحمل ﮐﺮد ه
اﺳﺖ و از ﺧﺪاوﻧ ﻣﺘﻌﺎل ﺑﺮاي او ﻃﻠﺐ رﺣﻤﺖ و ﺑﺨﺸﺶ ﻧﻤﺎﯾﯿﺪ.
ﻣﺎدر دوﺳﺘﺖ دارم. ﺧﺪاﯾﺎ او را ﻏﺮﯾﻖ ﺑﺤﺮ رﺣﻤﺖ ﺧﻮد ﻓﺮﻣﺎ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐ ﻪﻣﺮا از ﮐﻮدﮐﯽ ﺗﺤﺖ ﭘﺮورش ﺧﻮد ﻗﺮاردا. 
ﺷﺐ ﺑﺘﯽ ﭼﻮن ﻣﺎه در ﺑﺮداﺷﺘﻦﺻﺒﺢ، از ﺑﺎم ﺟﻬﺎن ﭼﻮن آﻓﺘﺎب روي ﮔﯿﺘﯽ را ﻣﻨﻮر داﺷﺘﻦ. 
ﺗﺎج از ﻓﺮق ﻓﻠﮏ ﺑﺮداﺷﺘﻦ ﺟﺎودان آن ﺗﺎج ﺑﺮ ﺳﺮداﺷﺘﻦ در ﺑﻬﺸﺖ آرزو ره ﯾﺎﻓﺘﻦ. 
ﺗﺎ اﺑﺪ در اوج ﻗﺪرت زﯾﺴﺘﻦ **ﻟﺬت ﯾﮏ ﻟﺤﻈ ﻪﻣﺎدر داﺷﺘﻦ.
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
Forwarded from بنرررررر
یه خبر خوب دارم براتون باهرخریدتون یک هدیه ازمون بگیرین 😍😍😍

انواع جواهرت هرچیزی که بخوایین تاج عروس تل ریسه مو دستبند گردن بدن گل سینه وغیره میسازم 🥰چه پسرونه چه دخترونه / حتی برای ماشینتونم خواسته ای باشه میپذیریم
😍❤️
باقیمت خیلی مناسب بهتون وارزونترازهمه جاارسال میشه
حتما نگاه کنین به کانالمون شایدپسندکردین🤗❤️

ایدی برای سفارش @hayderashidi

فقط ایران
لینک کانال👇
https://www.tgoop.com/sakhtebadalijat
در جهان سه گونه دزد وجود دارد.

دزد معمولی
دزد سیاسی
دزد مذهبی

دزدان معمولی کسانی‌اند که: پول - کیف - جیب
ساعت - زر و سیم - موبایل - وسایل خانه‌ و...
شما را برای سیر کردن شکم‌شان می‌دزدند.

دزدان سیاسی کسانی‌اند که: آینده - آرزوها - رویاها
کار - زندگی - حق و حقوق - دسترنج - دستمزد
تحصیلات - توانایی - اعتبار - آبرو - سرمایه‌های ملی
شما و حتی مالیات شما را می‌دزدند و چپاول می‌کنند.
و شما را در سیه‌روزی و بدبختی نگه‌ می‌دارند.

دزدان مذهبی کسانی‌اند که : این دنیای زیبایتان را
جرات اندیشید‌ن‌تان را - علم و دانش‌تان را
عقل و خردتان را - جشن و شادمانی‌تان را
سلامتی تن و روان‌تان را - دارایی‌ و مال‌تان را و...
می‌دزدند. و تازه یک چیزهایی نیز به شما گران می‌فروشند مانند خدا - دین - بهشت - خرافات
جهل - غم - اندوه - سوگواری - افسردگی و...

دزدان مذهبی که دروغ می‌گویند - می‌فریبند مفتخوری می‌کنند سواری می‌گیرند
شما را در فرومایگی و فقر و بدبختی و نکبت و...
نگه می‌دارند.
تفاوت جالب اینها اینجاست که
دزدان معمولی شما را انتخاب می‌کنند.
اما شما دزدان سیاسی را شما انتخاب می‌کنید.
همینطور شما مکتب دزدان مذهبی را انتخاب کردید
و به دزدان مذهبی ارج می‌نهید و بزرگ‌شان می‌دارید.

تفاوت دیگر و بزرگ‌تر اینکه:
دزدان معمولی؛ تحت تعقیب پلیس قرار می‌گیرند
دستگیر می‌شوند - شکنجه می‌شوند
شلاق می‌خورند - زندان می‌روند
دست‌ و پایشان را به چپ و راست می‌بُرند
تحقیر می‌شوند و...

اما دزدان سیاسی و مذهبی!
هر دو توسط قانون حمایت و توسط پلیس
محافظت می‌شوند پُست و مقام بالاتری میگیرند
زور می‌گویند ستم می‌کنند
و از شما نیز طلبکار هم هستند

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
     @Dastanhayiziba       
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
اَللَّهُمَّ اِنَّکَ عَفُوٌ كَريمٌ تُحِبُّ الْعَفْوَ فَاعْفُ عَنا🤍.

آمین یارب
از معاشرت با بی‌کاره‌ها برحذر باش، زیرا خلق وخوی، دزد است [یعنی طبع تو از طبع او برخواهد داشت] با هیچ فاسقی دوستی نکن و به او اطمینان نداشته باش.

ابن القيم | بدائع الفوائد
📚حکایت کوتاه

وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.

بزرگان زاده نمی‌شوند
ساخته می‌شوند
🔷🔹🔹🔹🔹
📚داستان‌های پندآموز
امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی

در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد!عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت!رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.

گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.

بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!!
#درس_و_حکمت 💕!›

ابن قیم روزی برای ملاقات امام ابن تیمیه به زندان
رفت ، وقتی شیخ ابن تیمیه را دید به گریه افتاد.

ابن تیمیه از او پرسید : برای من گریه می کنی؟
ابن قیم گفت : زندانی و اسير هستی؟

ابن تیمیه فرمود: به الله قسم که من نه اسيرم و نه زندانی! ، زندانی آن کسی است که دلش را زندانی
کرده باشد از یاد پروردگار ، اسير هم آن کسی هست
که اسير هوای نفس خود باشد.
#داستانک 📚


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.

پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» 

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»

پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»

مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.


#پی_نوشت: خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
🏵📕حکایت موی پیشانی گرگ🐺

یکی از بزرگترین نعمتهای خدا به بشر همین اثر زیبای جادوی کلام است و به کاربردن اصطلاحات به طرز صحیح و به موقع
همچنین آداب و معاشرت های زیبا با تفاهم و صبر و گذشت داشتن در مقابل دیگران
اما روزی روزگاری خانمی که از شرارت شوهر به ستوه آمده بود به نزد رمال رفت که چاره اندیشی کند.
رمال نیز با اخذ مبالغی گزاف و وعده وعیدهای آنچنانی زن بیچاره را اغفال کرد اما ثمری نبخشید.
روزی هنگامی که برای دوستش درد دل می کرد دوست وی عنوان یک مرد حکیم ودانا را به وی داد.
زن بیچاره که به هر دری می زد که شوهرش سازگار شود ناچار به نزد حکیم دانا رفت.
ابتدا حکیم حرفهای و درد ودلهای زن را خوب شنید سپس دستور داد این تنها علاجش موی پیشانی گرگ زنده است!
زن بیچاره با خود اندیشید چون همه از این حکیم دانا حرف شنوی دارند بهتر است تا من هم امتحان کنم.
پس روی به صحرا نهاد و در صدد پیدا کردن گرگ بود که ناگه آشیان گرگی یافت که با توله هایش در آن زندگی
میکرد زن هر روز مقداری گوشت تازه را به کنار لانه گرگ می برد و خودش دورتر می نشست ابتدا
گرگ بسیار محتاطانه عمل میکرد ولی با گذر زمان کم کم به وجود انسانی در نزدیکی لانه اش عادت کرد
به ویژه اینکه هر روز یک ران گوسفند نیز دریافت می نمود.
زن نیز هر روز سعی می کرد تا کمی به آشیان نزدیک تر بشود تا اینکه پس از گذشت چهلروز کم کم با توله بازی میکرد
و گرگ نیز کنارش لم میداد زن نیز با دستش پشت گرگ و سر گرگ را نوازش میداد
روزی حین نوازش تعدادی موی پیشانی گرگ را چید و با خود به نزد حکیم برد!
حکیم ماجرا را از زن پرسید و زن نیز سختی هایی که متحمل شده بود برای حکیم توضیح داد.
حکیم تبسمی کرد و گفت ببین تو با کوشش و نرمخویی توانستی بر درنده ای غالب شوی اما بدان که
شوهر تو از جنس خود توست و با کمی تحمل و و انعطاف پذیری می توانی به مراد دلت برسی
زن از فکر و ذکاوت حیکم دانا تشکر کرد و به خانه برگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند
با گذشت زمان مرد قصه ما نیز مهربان شد و سالیان سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند...
‌‌‎
#پندو_حکایت📚
#داستانک 📚


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.

پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» 

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»

پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»

مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.


#پی_نوشت: خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

#گروه‌انس
‍‌‍‌❥❥💠✿━━━━━━●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
‍‌❥❥💠✿━━━━━━●

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
2025/01/09 04:20:27
Back to Top
HTML Embed Code: