گم شدم در راهِ سودا رهنمایا رَه نِمای !
شخصم از پای اَندر آمد دستگیرا دست گیر !
گر ز پیش خود بِرانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حُکمَت برندارم چون مرید از گفت پیر ...
گر بِپَرَّد مُرغ وَصلت در هوایِ بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپَر گردم چو تیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کَند نقشت در ضمیر
بوالعجب شوریدهام، سَهوم به رحمت درگذار !
سهمگِن درماندهام ... جرمم به طاعت درپذیر !
#حضرت_سعدی | @Doopaamin : ) ❤️🍀
شخصم از پای اَندر آمد دستگیرا دست گیر !
گر ز پیش خود بِرانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حُکمَت برندارم چون مرید از گفت پیر ...
گر بِپَرَّد مُرغ وَصلت در هوایِ بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپَر گردم چو تیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کَند نقشت در ضمیر
بوالعجب شوریدهام، سَهوم به رحمت درگذار !
سهمگِن درماندهام ... جرمم به طاعت درپذیر !
#حضرت_سعدی | @Doopaamin : ) ❤️🍀
سبکپی قاصدی باید
که چون غمنامهی ما را
به دست او دهد،
کاغذ هنوز از گریه، تَر باشد ...
#کلیم_کاشانی | @Doopaamin : ) ❤️🍀
که چون غمنامهی ما را
به دست او دهد،
کاغذ هنوز از گریه، تَر باشد ...
#کلیم_کاشانی | @Doopaamin : ) ❤️🍀
در آن نفس که بمیرم در آرزویِ تو باشم ...
بدان امید دهم جان، که خاکِ کویِ تو باشم
به وقت صبحِ قیامت که سَر زِ خاک بَرآرم
به گفتوگوی تو خیزم، به جستوجوی تو باشم !
به مَجمَعی که درآیند شاهدان دو عالم ؛
نظر به سوی تو دارم ... غلام روی تو باشم ...
به خوابگاه عَدَم گر هزار سال بِخُسبَم
زِ خوابِ عاقبت آگه به بویِ مویِ تو باشم !
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمالِ حور نجویم، دوان به سوی تو باشم ...
میِ بهشت ننوشم ز دستِ ساقیِ رِضوان
مرا به باده چه حاجت ؟ که مست رویِ تو باشم ...
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم !
#حضرت_سعدی
پ.ن :
در کتاب گزیدهٔ غزلیات سعدی به انتخاب و شرح دکتر حسن انوری ذیل این غزل آمده است:
«شش بیت اول این غزل در دیوان همام تبریزی، به تصحیح مؤید ثابتی، تهران، ۱۳۳۲، ص ۳۷ آمده. به همین جهت آقای دکتر خطیب رهبر نوشتهاند: این غزل از همام تبریزی است (خ ص ۵۹۴)، اما باید دانست که دیوان همام از روی نسخهای چاپ شده که در تاریخ ۸۱۶ ه ق کتابت شده یعنی قریب ۱۲۴ سال بعد از درگذشت سعدی، از این رو بعید به نظر نمیرسد که کاتب غزل سعدی را به اشتباه در دیوان همام وارد کرده باشد.»
@Doopaamin : ) ❤️🍀
بدان امید دهم جان، که خاکِ کویِ تو باشم
به وقت صبحِ قیامت که سَر زِ خاک بَرآرم
به گفتوگوی تو خیزم، به جستوجوی تو باشم !
به مَجمَعی که درآیند شاهدان دو عالم ؛
نظر به سوی تو دارم ... غلام روی تو باشم ...
به خوابگاه عَدَم گر هزار سال بِخُسبَم
زِ خوابِ عاقبت آگه به بویِ مویِ تو باشم !
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمالِ حور نجویم، دوان به سوی تو باشم ...
میِ بهشت ننوشم ز دستِ ساقیِ رِضوان
مرا به باده چه حاجت ؟ که مست رویِ تو باشم ...
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم !
#حضرت_سعدی
در کتاب گزیدهٔ غزلیات سعدی به انتخاب و شرح دکتر حسن انوری ذیل این غزل آمده است:
«شش بیت اول این غزل در دیوان همام تبریزی، به تصحیح مؤید ثابتی، تهران، ۱۳۳۲، ص ۳۷ آمده. به همین جهت آقای دکتر خطیب رهبر نوشتهاند: این غزل از همام تبریزی است (خ ص ۵۹۴)، اما باید دانست که دیوان همام از روی نسخهای چاپ شده که در تاریخ ۸۱۶ ه ق کتابت شده یعنی قریب ۱۲۴ سال بعد از درگذشت سعدی، از این رو بعید به نظر نمیرسد که کاتب غزل سعدی را به اشتباه در دیوان همام وارد کرده باشد.»
@Doopaamin : ) ❤️🍀
آن زمان که دیگر نباشم،
اَبری با توست، سایهاش بر سرت
آن ابر منم ! نخواهی شناخت ...
نسیمی دامنت را به رقص درخواهد آورد
گیسوانت پریشان
یک دستت بر دامن و دیگری بر موهایت
آن نسیم منم ! نخواهی شناخت ...
در انزوا، با آنکه نیست، سخن میگویی
باز میگویی هر آنچه را تا کنون نگفتهای
با گوش جان تو را خواهد شنید
آن که نیست منم ! نخواهی شناخت ...
سوز و دردی بیهنگام را حس خواهی کرد
بیآنکه بدانی از کجاست
قلبت در خاطرات به تپش خواهد افتاد
آن درد و سوز منم ! نخواهی شناخت ...
#عزیزنسین | @Doopaamin : ) ❤️🍀
اَبری با توست، سایهاش بر سرت
آن ابر منم ! نخواهی شناخت ...
نسیمی دامنت را به رقص درخواهد آورد
گیسوانت پریشان
یک دستت بر دامن و دیگری بر موهایت
آن نسیم منم ! نخواهی شناخت ...
در انزوا، با آنکه نیست، سخن میگویی
باز میگویی هر آنچه را تا کنون نگفتهای
با گوش جان تو را خواهد شنید
آن که نیست منم ! نخواهی شناخت ...
سوز و دردی بیهنگام را حس خواهی کرد
بیآنکه بدانی از کجاست
قلبت در خاطرات به تپش خواهد افتاد
آن درد و سوز منم ! نخواهی شناخت ...
#عزیزنسین | @Doopaamin : ) ❤️🍀
فکر میکردم بچهی خوبی برای شعرهای تو هستم.
نبودم؟
فقط کمی با سطرهای برجستهات ور رفتم
و دستم را روی نقطهی حسّاس اسمت گذاشتم !
از بنفش بدش میآمد ! نه ؟
تو اما دختر خوبی برای دستهای من بودی !
دستهای من ! دستهای من ! دستهای من !
برای گرفتن بالای تو تربیت شدهاند ...
خلوت شعرهای مرا اندام بلوغ تو شلوغ میکند.
هر شب برای مرزهای تو نقشه میکشم
چه خوابهای صحنهداری که برایت ندیدهام دختر !
وقتی که با زبانم به تو تجاوز میکنم،
تا میتوانی جیغهایت را بنفش بکش !
شنوندگان عزیز توجه فرمایید
شنوندگان عزیز توجه فرمایید
سقوط پایتخت نزدیک است !
فکر همهجایش را کردهام
مو لای دَرزَش نمیرود دختر است !
همهجایش در محاصرهی دستهای من است ...
دستهای من ! دستهای من ! دستهای من !
برای نوشتن این شعر بیتربیت شدهاند.
از همان ساعتهای ابتدایی این شعر
با تو احساس نزدیکی من شروع شد
دستور از کلمات بالا رسیده !
باید خودم را روی تو امتحان کنم
یک، دو دو، سه سه سه
زن یعنی که نقص عضو
مرد یعنی که عضو نفوذی !
جنگ من با تو داخلیست
خون از شکاف حزبی آب میخورد
تو اما دشمن خوبی برای جنگهای من بودی ...
جنگهای من ! جنگهای من ! جنگهای من !
تمام، تن به تن است
واحد زندگی من زن است
واحد زندگی زن من است
چرا خودت را به دُش من تسلیم نمیکنی زن؟
دستور از زبان فارسی رسیده
فارسیِ من ! فارسیِ من ! فارسیِ من !
زبانِ تجاوز به عُنف است
خواب را بر دستهایم حرام کردهام
که آغوشت را تَکی یاد بگیرم ! تَکیدهام !
خوابِ من، خوراک من، شعر است ...
شعرهای من ! شعرهای من ! شعرهای من !
برای گرفتن دستهای تو دبستانی شدهاند
فارسی، روسپی نمیشود شاعر !
بهتر است همینجا با دستهایت خداحافظی کنی.
زن اسم کوچک مرگ است
مرگ اسم کوچک زندگیست
من اما دستهای خوبی برای الفبای زن بودم ...
دستهای من ! دستهای من ! دستهای من !
برای گرفتنِ امضای تو شاعر شدهاند ...
نشر اکاذیب
#رضاشنطیا / قطع نامه
@Doopaamin : ) ❤️🍀
نبودم؟
فقط کمی با سطرهای برجستهات ور رفتم
و دستم را روی نقطهی حسّاس اسمت گذاشتم !
از بنفش بدش میآمد ! نه ؟
تو اما دختر خوبی برای دستهای من بودی !
دستهای من ! دستهای من ! دستهای من !
برای گرفتن بالای تو تربیت شدهاند ...
خلوت شعرهای مرا اندام بلوغ تو شلوغ میکند.
هر شب برای مرزهای تو نقشه میکشم
چه خوابهای صحنهداری که برایت ندیدهام دختر !
وقتی که با زبانم به تو تجاوز میکنم،
تا میتوانی جیغهایت را بنفش بکش !
شنوندگان عزیز توجه فرمایید
شنوندگان عزیز توجه فرمایید
سقوط پایتخت نزدیک است !
فکر همهجایش را کردهام
مو لای دَرزَش نمیرود دختر است !
همهجایش در محاصرهی دستهای من است ...
دستهای من ! دستهای من ! دستهای من !
برای نوشتن این شعر بیتربیت شدهاند.
از همان ساعتهای ابتدایی این شعر
با تو احساس نزدیکی من شروع شد
دستور از کلمات بالا رسیده !
باید خودم را روی تو امتحان کنم
یک، دو دو، سه سه سه
زن یعنی که نقص عضو
مرد یعنی که عضو نفوذی !
جنگ من با تو داخلیست
خون از شکاف حزبی آب میخورد
تو اما دشمن خوبی برای جنگهای من بودی ...
جنگهای من ! جنگهای من ! جنگهای من !
تمام، تن به تن است
واحد زندگی من زن است
واحد زندگی زن من است
چرا خودت را به دُش من تسلیم نمیکنی زن؟
دستور از زبان فارسی رسیده
فارسیِ من ! فارسیِ من ! فارسیِ من !
زبانِ تجاوز به عُنف است
خواب را بر دستهایم حرام کردهام
که آغوشت را تَکی یاد بگیرم ! تَکیدهام !
خوابِ من، خوراک من، شعر است ...
شعرهای من ! شعرهای من ! شعرهای من !
برای گرفتن دستهای تو دبستانی شدهاند
فارسی، روسپی نمیشود شاعر !
بهتر است همینجا با دستهایت خداحافظی کنی.
زن اسم کوچک مرگ است
مرگ اسم کوچک زندگیست
من اما دستهای خوبی برای الفبای زن بودم ...
دستهای من ! دستهای من ! دستهای من !
برای گرفتنِ امضای تو شاعر شدهاند ...
نشر اکاذیب
#رضاشنطیا / قطع نامه
@Doopaamin : ) ❤️🍀
جز این شاخههای شکسته،
هیچ نسبتی با تو ندارم !
تو آنقدر فروتنی که اگر باران ببارد، گل میشوی.
چشمهایت مزار
و دستهایت پنجرهفولاد - ملایم و غمگین -
شفاخانه اما دریا بود، که ماهی قرمز را کُشت ...
میترسیدم از جلبک، از عمق، از آب
و کوسههای نامرئی تعقیبم میکردند ...
آیا دلت میگیرد
اگر از کشتیها بگویم که مرا زیر گرفتند؟
آیا دلت میگیرد
اگر بگویم آدم که میرود به کُما، دعا کماثر میشود؟
تو دعا کن اما !
دعا کن که دریا برگردد به رودخانهی خودش
و من برگردم به خانهی خودم ...
بهخاطر پادردِ مادرم
بهخاطر سرگیجههای اولین سیگار
و شکستنِ تخمه در تنهایی
بهخاطر تنهایی دوباره به شهرم برگردم
و تو را با آن اخم نازک و چشمهای مفصل
به یاد بیآورم ...
چه زیبا بودی تو !
و چه فروتنانه از مصیبت آرامش نجاتم دادی !
پیش از تو هوا مرا میکشت
دعا منطق نداشت
روشنایی منطق نداشت
و من به امید دیدن یک خواب شفاف،
شبها با عینک میخوابیدم ...
دلتنگم !
اما نه آنچنان که بخواهم برگردی.
و آنقدر به دوییدن فکر کردهام،
که رویاهایم بویِ اَسب میدهند
با قلبی مرطوب
که از تاریکی به تاریکی فرار میکند ...
مرا به خاطر بسپار !
من وطنم جاییست که در آنجا دفنم کنند ...
#حسین_صفا | کتاب نرگس
@Doopaamin : ) ❤️🍀
هیچ نسبتی با تو ندارم !
تو آنقدر فروتنی که اگر باران ببارد، گل میشوی.
چشمهایت مزار
و دستهایت پنجرهفولاد - ملایم و غمگین -
شفاخانه اما دریا بود، که ماهی قرمز را کُشت ...
میترسیدم از جلبک، از عمق، از آب
و کوسههای نامرئی تعقیبم میکردند ...
آیا دلت میگیرد
اگر از کشتیها بگویم که مرا زیر گرفتند؟
آیا دلت میگیرد
اگر بگویم آدم که میرود به کُما، دعا کماثر میشود؟
تو دعا کن اما !
دعا کن که دریا برگردد به رودخانهی خودش
و من برگردم به خانهی خودم ...
بهخاطر پادردِ مادرم
بهخاطر سرگیجههای اولین سیگار
و شکستنِ تخمه در تنهایی
بهخاطر تنهایی دوباره به شهرم برگردم
و تو را با آن اخم نازک و چشمهای مفصل
به یاد بیآورم ...
چه زیبا بودی تو !
و چه فروتنانه از مصیبت آرامش نجاتم دادی !
پیش از تو هوا مرا میکشت
دعا منطق نداشت
روشنایی منطق نداشت
و من به امید دیدن یک خواب شفاف،
شبها با عینک میخوابیدم ...
دلتنگم !
اما نه آنچنان که بخواهم برگردی.
و آنقدر به دوییدن فکر کردهام،
که رویاهایم بویِ اَسب میدهند
با قلبی مرطوب
که از تاریکی به تاریکی فرار میکند ...
مرا به خاطر بسپار !
من وطنم جاییست که در آنجا دفنم کنند ...
#حسین_صفا | کتاب نرگس
@Doopaamin : ) ❤️🍀
تنها منم که می دانم
چرا اغلب اوقات ساکتی !
به اولین صبح
پس از پایان جنگ می مانی
آرامی و زیبا اما غمگین ...
به اولین صبحانه
در اولین روز صلح شبیهی !
شیرینی و دلچسب اما
تنها با گریه میتوان به تو دست زد ...
#حسن_آذری
نقاشی :
Funeral March, 1897
By Edvard Munch
@Doopaamin : ) ❤️🍀
چرا اغلب اوقات ساکتی !
به اولین صبح
پس از پایان جنگ می مانی
آرامی و زیبا اما غمگین ...
به اولین صبحانه
در اولین روز صلح شبیهی !
شیرینی و دلچسب اما
تنها با گریه میتوان به تو دست زد ...
#حسن_آذری
نقاشی :
Funeral March, 1897
By Edvard Munch
@Doopaamin : ) ❤️🍀
یار گفت : از ما بکن قطعِ نَظَر،
گفتم : به چشم !
گفت : قطعا هم مَبین سویِ دِگر،
گفتم : به چشم !
گفت یار ؛ از غیر ما پوشان نظر !
گفتم : به چشم !
وانگهی دزدیده در ما مینِگر !
گفتم : به چشم !
گفت : با ما دوستی میکن به دل
گفتم : به جان !
گفت : راه عشق ما میرو به سر ...
گفتم : به چشم !
گفت : با چشمت بگو تا در میان مردمان،
سویِ ما هَر دَم نیندازد نظر !
گفتم : به چشم !
گفت : اگر خواهد دلت
زین لعل میگون خندهای
گریهها میکن به صد خون جگر ...
گفتم : به چشم !
گفت : جای من کجا لایق بود ؟
گفتم : به دل !
گفت : میخواهم جز این جای دگر
گفتم : به چشم !
گفت :
اگر گردی شبی از روی چون ماهَم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر !
گفتم : به چشم !
#هلالی_جغتایی | @Doopaamin : ) ❤️🍀
گفتم : به چشم !
گفت : قطعا هم مَبین سویِ دِگر،
گفتم : به چشم !
گفت یار ؛ از غیر ما پوشان نظر !
گفتم : به چشم !
وانگهی دزدیده در ما مینِگر !
گفتم : به چشم !
گفت : با ما دوستی میکن به دل
گفتم : به جان !
گفت : راه عشق ما میرو به سر ...
گفتم : به چشم !
گفت : با چشمت بگو تا در میان مردمان،
سویِ ما هَر دَم نیندازد نظر !
گفتم : به چشم !
گفت : اگر خواهد دلت
زین لعل میگون خندهای
گریهها میکن به صد خون جگر ...
گفتم : به چشم !
گفت : جای من کجا لایق بود ؟
گفتم : به دل !
گفت : میخواهم جز این جای دگر
گفتم : به چشم !
گفت :
اگر گردی شبی از روی چون ماهَم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر !
گفتم : به چشم !
#هلالی_جغتایی | @Doopaamin : ) ❤️🍀
گفتم به چشم !
حسن خیاطباشی
گفت :
باید نام مجنون زنده گردانی به عشق
در جهان برپا کنی شوری دگر
گفتم به چشم ... گفتم به چشم ...
@Doopaamin : ) ❤️🍀
باید نام مجنون زنده گردانی به عشق
در جهان برپا کنی شوری دگر
گفتم به چشم ... گفتم به چشم ...
@Doopaamin : ) ❤️🍀
دوازده بود، نیم شد. زود گذشت !
از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم اینجا صُمُّبُکم،
یک سطر بگی خواندم، نه !
یک لفظ بگی راندم، نه !
لیسِ فی الدّار غیر نفسی دیّار*
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
دوازده بود، نیم شد. چه لحظهها که گذشت !
دوازده بود، نیم شد. چه سالها که گذشت ...
#کنستانتین_کاوافی
[ کتاب صبح روان / ترجمه : بیژن الهی ]
* : نوشتهاند که آخرین جملهی منسوب به
"منصور حلاج" این بود که گفت:
"لیس فی الدّار غیرنا الدّیار"
یعنی
جز ما هیچکس در این خانه دنیا ساکن نیست.
الهی که خود مترجم و گردآورندهی حلاجالاسرار منصور است، رندانه، اینجا عبارت را به بازی گرفته.
که هیچکس جز من در این خانه دنیا ساکن نیست.
تفاوت بزرگ بین ما در شعر حلاج و من در شعر کاوافی. تفاوتی به وسعت یک تاریخ ...
@Doopaamin : ) ❤️🍀
از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم اینجا صُمُّبُکم،
یک سطر بگی خواندم، نه !
یک لفظ بگی راندم، نه !
لیسِ فی الدّار غیر نفسی دیّار*
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
دوازده بود، نیم شد. چه لحظهها که گذشت !
دوازده بود، نیم شد. چه سالها که گذشت ...
#کنستانتین_کاوافی
[ کتاب صبح روان / ترجمه : بیژن الهی ]
* : نوشتهاند که آخرین جملهی منسوب به
"منصور حلاج" این بود که گفت:
"لیس فی الدّار غیرنا الدّیار"
یعنی
جز ما هیچکس در این خانه دنیا ساکن نیست.
الهی که خود مترجم و گردآورندهی حلاجالاسرار منصور است، رندانه، اینجا عبارت را به بازی گرفته.
که هیچکس جز من در این خانه دنیا ساکن نیست.
تفاوت بزرگ بین ما در شعر حلاج و من در شعر کاوافی. تفاوتی به وسعت یک تاریخ ...
@Doopaamin : ) ❤️🍀
در نیزار
پرندهای اندوهگین میخواند !
گویی چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود
فراموش کند ...
#تسورا_یوکی
کتاب : قطره های معلق باران / نشر مشکی
ترجمه : عباس مخبر
@Doopaamin : ) ❤️🍀
پرندهای اندوهگین میخواند !
گویی چیزی را به یاد آورده
که بهتر بود
فراموش کند ...
#تسورا_یوکی
کتاب : قطره های معلق باران / نشر مشکی
ترجمه : عباس مخبر
@Doopaamin : ) ❤️🍀
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم !
بفراق تو گرفتارترم روز به روز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم !
کوه غم گشتم و هر لحظه کَنم سینه خویش
طُرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم ...
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم !
#هلالی_جغتایی | @Doopaamin
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم !
بفراق تو گرفتارترم روز به روز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم !
کوه غم گشتم و هر لحظه کَنم سینه خویش
طُرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم ...
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم !
#هلالی_جغتایی | @Doopaamin
دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ.
یعنی ؛ من مردهام !
اما اگر قرار باشد زیاد غمگین شوی،
بلند میشوم
با هم صبحانه میخوریم، گپ میزنیم.
بعد هم میروم
سری به خاک دوستانم بزنم برگردم
اگر هم حوصلهام نشد
شاید همان دور وُ بَرها خودم را چال کنم
چرا که دیگر، نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ !
یعنی اگر گلولهای به سمتم شلیک شود
سرم را هم خم نخواهم کرد.
یعنی اگر برای بریدنِ این رگ
تیغ در خانه نباشد
تا مغازه هم نخواهم رفت.
چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ !
اگر به خانهام بیایی
تمامِ خانه را گُل خواهم کاشت
اگر نیایی هم
تمام خانه را گل خواهم کاشت
اگر بروی هم
اگر بمیری هم.
چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ ...
#گروس_عبدالملکیان | @Doopaamin : ) ❤️🍀
نه اصراری به مرگ.
یعنی ؛ من مردهام !
اما اگر قرار باشد زیاد غمگین شوی،
بلند میشوم
با هم صبحانه میخوریم، گپ میزنیم.
بعد هم میروم
سری به خاک دوستانم بزنم برگردم
اگر هم حوصلهام نشد
شاید همان دور وُ بَرها خودم را چال کنم
چرا که دیگر، نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ !
یعنی اگر گلولهای به سمتم شلیک شود
سرم را هم خم نخواهم کرد.
یعنی اگر برای بریدنِ این رگ
تیغ در خانه نباشد
تا مغازه هم نخواهم رفت.
چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ !
اگر به خانهام بیایی
تمامِ خانه را گُل خواهم کاشت
اگر نیایی هم
تمام خانه را گل خواهم کاشت
اگر بروی هم
اگر بمیری هم.
چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ ...
#گروس_عبدالملکیان | @Doopaamin : ) ❤️🍀
چون روز برآمد به صُفِّه¹ شد و بر تخت نشست متفکر و متحیّر و اندوهگین. ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بارِ عام² دادند. ناگاه مردی با هِیبَت از در درآمد. چنانکه هیچکس را از حَشَم و خَدَم³ زَهره⁴ نبود که گوید تو کیستی؟
جمله را زبانها به گلو فرو شد،
همچنان میآمد تا پیش تخت ابراهیم.
گفت : چه میخواهی؟
گفت: در این رباط⁵ فرو میآیم.
گفت: این رباط نیست. سَرای⁶ من است !
تو دیوانهای !
گفت: این سَرای پیش از این، از آنِ که بود؟
گفت: از آنِ پدرم.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن پدرِ پدرم.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن فلانکس.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن پدرِ فلانکس.
گفت: همه کجا شدند؟
گفت: برفتند و بمردند ...
گفت: پس نه رباط این بود
که یکی میآید و یکی میگذرد ؟
این بگفت و ناپدید شد ...
¹ : شاهنشین / ² : شرفیابی همگانی مردم نزد شاه
³ :خویشان و خدمتکاران / ⁴ : جرات، شجاعت
⁵ : کاروانسرا، محلی موقت برای آسودن / ⁶ : خانه
#عطار | تذکرهالاولیا
ذکر ابراهیم بن ادهم
@Doopaamin : ) ❤️🍀
جمله را زبانها به گلو فرو شد،
همچنان میآمد تا پیش تخت ابراهیم.
گفت : چه میخواهی؟
گفت: در این رباط⁵ فرو میآیم.
گفت: این رباط نیست. سَرای⁶ من است !
تو دیوانهای !
گفت: این سَرای پیش از این، از آنِ که بود؟
گفت: از آنِ پدرم.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن پدرِ پدرم.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن فلانکس.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن پدرِ فلانکس.
گفت: همه کجا شدند؟
گفت: برفتند و بمردند ...
گفت: پس نه رباط این بود
که یکی میآید و یکی میگذرد ؟
این بگفت و ناپدید شد ...
¹ : شاهنشین / ² : شرفیابی همگانی مردم نزد شاه
³ :خویشان و خدمتکاران / ⁴ : جرات، شجاعت
⁵ : کاروانسرا، محلی موقت برای آسودن / ⁶ : خانه
#عطار | تذکرهالاولیا
ذکر ابراهیم بن ادهم
@Doopaamin : ) ❤️🍀
هرگزت شیرین نمیبردم گمان
ای شهد عشق !
تلخ میدانستمت
اما نه این مقدار تلخ ...
#طالب_آملی
@Doopaamin : ) ❤️🍀
ای شهد عشق !
تلخ میدانستمت
اما نه این مقدار تلخ ...
#طالب_آملی
@Doopaamin : ) ❤️🍀
آخرین چیزی که رضا براهنی، آن اواخر، به یاد میآورد، تنها نام همسرش بود. ساناز صحتی. بعدها زن در خاکسپاری آن شاعر، این شعر را سر مزارش خواند. شعر برای آذر یا دی ۷۲ است؛
من را بیاوران !
من را بخوابان !
بر روی جاده ابریشم و در کنار حفره گنجشکی
موهای تو در تارهای حنجرهام گیر کردهاند
از خواب میپرانیام
حالا مرا دوباره بخوابان
در زیر آفتاب بخوابان
از دیگران جدا بخوابان / تنها بخوابان !
و در کنار حفره گنجشکی بخوابان
و در بهار بخوابان
از پشت سر بیا و ، نگاهم کن
و روز و شب نگرانم باش
آنگاه بیدغدغه مرا بمیران / اینجا / همینجا
من اهل هند رفتن و این حرفها نیستم
تو هند را بیاوران اینجا همینجا
و در بهار / و در کنار حفره گنجشکی ...
وقتی که بوی نیمروی تو میپیچد
و پارچ آب از یخ تازه شبنم میگیرد
اینجا / آری همینجا مرا بخوابان !
رفتم که رفتن من عین رفتن من باشد
و فرق داشته باشد با رفتن آندیگران
حالا تو فرق روح مرا با ناخنهایت واکُن
من عاشق فرق سرم
و پارچ آب را بر خاک تازه بریزان
میبینم / تو را هم میبینم
آنسو تَرَک کنار درخت ایستادهای
و میدرخشی در اشک
و بازگشت من است این به سوی بیبازگشتگی
من را بخوابان
آیینه را هم بر روی من بخوابان
حالا من از تو میروم و تو می روانیام
از هرچه از ، از هرچه با ، از هرچه گرچه ،
تو می روانیام
حالا تو هرچه هستی من آن هستم
من را بخوابانم !
و این لحاف و آینه را هم به روی من بخوابان
او کیست ؟ / آن کسی که مرا میگویاند ؟
من را بخوابان / من را بیاوران و بخوابان
و حالا / بی بازگشتگی ام را کامل کن دیگر ...
#رضا_براهنی | @Doopaamin ❤️🍀
من را بیاوران !
من را بخوابان !
بر روی جاده ابریشم و در کنار حفره گنجشکی
موهای تو در تارهای حنجرهام گیر کردهاند
از خواب میپرانیام
حالا مرا دوباره بخوابان
در زیر آفتاب بخوابان
از دیگران جدا بخوابان / تنها بخوابان !
و در کنار حفره گنجشکی بخوابان
و در بهار بخوابان
از پشت سر بیا و ، نگاهم کن
و روز و شب نگرانم باش
آنگاه بیدغدغه مرا بمیران / اینجا / همینجا
من اهل هند رفتن و این حرفها نیستم
تو هند را بیاوران اینجا همینجا
و در بهار / و در کنار حفره گنجشکی ...
وقتی که بوی نیمروی تو میپیچد
و پارچ آب از یخ تازه شبنم میگیرد
اینجا / آری همینجا مرا بخوابان !
رفتم که رفتن من عین رفتن من باشد
و فرق داشته باشد با رفتن آندیگران
حالا تو فرق روح مرا با ناخنهایت واکُن
من عاشق فرق سرم
و پارچ آب را بر خاک تازه بریزان
میبینم / تو را هم میبینم
آنسو تَرَک کنار درخت ایستادهای
و میدرخشی در اشک
و بازگشت من است این به سوی بیبازگشتگی
من را بخوابان
آیینه را هم بر روی من بخوابان
حالا من از تو میروم و تو می روانیام
از هرچه از ، از هرچه با ، از هرچه گرچه ،
تو می روانیام
حالا تو هرچه هستی من آن هستم
من را بخوابانم !
و این لحاف و آینه را هم به روی من بخوابان
او کیست ؟ / آن کسی که مرا میگویاند ؟
من را بخوابان / من را بیاوران و بخوابان
و حالا / بی بازگشتگی ام را کامل کن دیگر ...
#رضا_براهنی | @Doopaamin ❤️🍀
این خرقه بیانداز !
اوهام [ شهرام شعرباف ]
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز
از قد و قامت برخاست ...
#حضرت_حافظ
@Doopaamin : ) ❤️🍀
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز
از قد و قامت برخاست ...
#حضرت_حافظ
@Doopaamin : ) ❤️🍀