بعد از ۲۷ سال تلاش مداوم برای نگهداشتن کاپ دختر قوی و مستقل ، ۲۸ سالگی بهم یاد داد چطور قوی نباشم، از درد فرار نکنم، کولهی سنگین قوی بودن رو بذارم زمین و به پاهای خستهم فرصت التیامبدم. که عیبی نداره یه وقتهایی بشکنم، به بنبست بخورم و باز کردن درهای بسته سنگین تر از توانم باشه، راه تاریک باشه و دستم خالی از نور باشه، دستم رو بذارم روی زانوهام ولی تنهایی بلند شدن غیرممکن باشه؛ میتونم روی عشق و کمک ادم های عزیز زندگیم حساب کنم و قوی نباشم و پرچم سفید به دست، خستگیم رو درکنم و آماده باشم واسه روزهایی که قوی بودن تنها راهیه که خوب بلدمش.
بیست و هشت سالگی شد نقطهای که بالاخره با ورژن ضعیف و شکنندهی خودم -کمی- آشتی کردم و یادگرفتم جای همهی اونهایی که کمتر از حقش دوستش داشتن، عاشقش باشم و نوازشش کنم. بیست و هشت سالگی همون سالیه که عشق تونست مرحم زخمهای نادیدنیم بشه و تا پای جون برای حفظش دویدم و تلاش کردم.
به افتخار سالی که میتونست مسیر زندگیم رو عوض کنه و قشنگی های زندگیم رو در کسری از ثانیه از هم بپاشونه ولی عشق، طناب محکمی شد برای حفظ همهی اونچه که با چنگ و دندون بدست آورده بودم.✨
بیست و هشت سالگی شد نقطهای که بالاخره با ورژن ضعیف و شکنندهی خودم -کمی- آشتی کردم و یادگرفتم جای همهی اونهایی که کمتر از حقش دوستش داشتن، عاشقش باشم و نوازشش کنم. بیست و هشت سالگی همون سالیه که عشق تونست مرحم زخمهای نادیدنیم بشه و تا پای جون برای حفظش دویدم و تلاش کردم.
به افتخار سالی که میتونست مسیر زندگیم رو عوض کنه و قشنگی های زندگیم رو در کسری از ثانیه از هم بپاشونه ولی عشق، طناب محکمی شد برای حفظ همهی اونچه که با چنگ و دندون بدست آورده بودم.✨
شمام روزای قبل تولدتون کل سال رو مثل یه ریلز مرور میکنید تو ذهنتون یا فقط من با این مشکل مواجهم؟
من یکـ دلنویسـ هستمـ
شمام احساس میکنید این پاییز خیلی پاییزه؟
شمام احساس میکنید این پاییز آخره؟ :)))
واقعا پاییز چی داره که همه توش میرن و میان؟ بقیه فصلا بلیت نمیفروشن؟
من یکـ دلنویسـ هستمـ
واقعا پاییز چی داره که همه توش میرن و میان؟ بقیه فصلا بلیت نمیفروشن؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میگفت همینطور که بچهم داشت لگو درست میکرد پشتش رو دست کشیدم و بهش گفتم خیلی دوستت دارم. جواب داد اگه من نبودم و به جای من یه بچه دیگه داشتی الان اونو دوست داشتی. پس تو منو دوست نداری، بچه دوست داری.
این درست ترین تعریفی بود که از عشق والد به فرزند شنیدم؛ همینقدر بیقید و شرط و البته همینقدر هم فاقد هویت شخصی و ارزش.
این درست ترین تعریفی بود که از عشق والد به فرزند شنیدم؛ همینقدر بیقید و شرط و البته همینقدر هم فاقد هویت شخصی و ارزش.
اون سالها که دوتا جوون دانشجوی آس و پاس بودیم، اون روزا که برای هر یه دیت سادهمون کلی حساب و کتاب میکردیم، اون وقتا که یه شاخه گل برام میخرید و ولیعصر رو تو هوای سرد پیاده متر میکردیم، اون روزا که غذای گرون انتخاب نمیکردیم که سخت نگذره، اون روزا که برام انگشتر برنجی سفارشی میخرید، تو همون روزا که هیچ نمیدونستیم آینده میخواد چطور رقم بخوره و ابهام همهی زندگیمونو گرفته بود، همه تو گوشم میخوندن پای این رابطه نمون، عشق که همه چیز نیست. اما من موندم و عشق برام همه چیز شد. حالا که برام دستهگلهای بزرگ میخره، حالا که قیمت هدیههاش چند ده میلیونیه، حالا که عجیبترین رستورانای شهر دیت میریم، حالا که شبها کنار هم تو خونمون میخوابیم، همهش به این فکر میکنم چقدر خوبه که عشقم به اون انگشتر برنجی، اون پیادهرویها، اون شاخهگلهای روبان پیچی، از هر حرف و نصیحت و پیشنهادی قویتر بود.
من یکـ دلنویسـ هستمـ
ولی بیا از شبایی که تا آستانهی فروپاشیِ روح کوچیکم رفتم و وسط راه برگشتم بشنو. بیا از روزایی که پاهام جون حرکت نداشت و ته جاده به دیواری میرسید که تا آسمون قد کشیده بود بشنو.بیا وسط معرکهی زندگی و حبابهای صورتی رو بترکون و توی گرداب تاریکش غرق شو و دستتو…
میگن هیچ حال خوشی موندنی نیست، هیچ آدمی قرار نیست تا آخر دنیا عاشقانه پات بمونه، پایان خوش مال فیلماست، اما من راستش عین خیالمم نیست، من سهمم رو از زندگی عاشقانه با تو گرفتم، من اونقدر کنارت روزهای سیاه و سفید رو به شب رسوندم که میتونم هزار هزار صفحه رمان عاشقانه بنویسم، میتونم صدها ساعت سریال چند فصلی رو کارگردانی کنم، میتونم قصهگوی شبهای بلند بچهها بشم و اونقدر خاطره از رویاهایی که زندگی کردم بگم که تا صبح به درازا بکشه. من کنارت چیزی بیشتر از یک روایت عاشقانه رو تجربه کردم و مهم نیست تا کجای این مسیر دوستم داری، من تا آخرین ثانیهی حضورت، بی وقفه، بیتابانه و بیبهونه عاشقت خواهم بود.
بالاخره استعفا دادم و از کاری که دوستش داشتم ولی سیستم مدیریتش آزارم میداد خارج شدم. ذهنم فرسودهس، به مدت نامعلومی استراحت نیاز دارم، نمیدونم چقدر طول بکشه که حالم دوباره خوب شه و این دقیقا تاثیریه که یه رابطهی فرسایشی روی آدم میذاره.
این خانوم اما استون نمیدونم با صورتش چیکار کرده که چشماش کوچیک تر بنظر میرسه، ولی هرچی که هست تنها ادمیه که تو زندگیم دیدم چشم کوچیک چهرهشرو جذابتر کرده.
آدمهایی که شما رو دوست دارن به احساسی که در شما ایجاد می کنن اهمیت میدن. همین
تاحالا به این فکر کردین آدمها فقط با بهدنیا اومدن اولین بچهشون نقش پدر و مادری بهشون اعطا میشه و بچه دوم بهبعد تاثیری توش نداره؟
عجیب.
عجیب.
نوجوون که بودم رویاهام ته نداشت. اداهامم البته به بیانتهایی رویاهام بود. مامانم -چون میترسید ممکنه شاهد این باشه که با کله برم تو زمین و ترجیح میداد خودش زودتر هلم بده- میپرسید دختر فکر میکنی کی هستی؟ دخترشاه پریون؟ مرکز جهان؟
راستش من هیچوقت فکر نمیکردم مرکز جهان باشم یا پرنسس توی قصهها، حتی تو رویاهای دور و درازمم جایی براش نبود، اما چندسالیه احساس میکنم مرکز جهان کسی دیگهم و این واقعیت از هر رویایی شیرینتره.
راستش من هیچوقت فکر نمیکردم مرکز جهان باشم یا پرنسس توی قصهها، حتی تو رویاهای دور و درازمم جایی براش نبود، اما چندسالیه احساس میکنم مرکز جهان کسی دیگهم و این واقعیت از هر رویایی شیرینتره.
مامان و بابام تو این سی سال زندگی هیچوقت درمورد روابطم اظهار نگرانی جدی نکردن و نظری ندادن و به خودشون اجازهی دخالت نمیدادن، حالا وقتی میشنوم درمورد روابطی نگرانن و میترسن بهم آسیبی برسه که خودمم بابتش نگرانیهایی داشتم، بیشتر باورم میشه که اشتباه نمیکردم و این آدمها فقط توی ذهنم باهام بدرفتاری نکردن و دست از سرزنش خودم برداشتم. آره انگاری من اونقدرام لوس و حساس نیستم.