Telegram Web
اورژانس
(بخش پنجم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با جورجی هم احوال‌پرسی کرد و دست داد، اما جورجی اصلاً او را نشناخت. از ترنس وبر پرسید: «شما کی باشین؟»

چند ساعت پیش‌از آن، جورجی حرفی زد که ناگهان و کاملاً تفاوت، میان ما را روشن می‌کرد. داشتیم از اتوبانِ قدیمی، از وسطِ دشتِ صاف، به‌طرف شهر می‌راندیم. یک مسافرِ بین‌راهی سوار کردیم، پسری بود که من می‌شناختمش. وانت را نگه‌داشتیم، و پسر چنان به‌آرامی و با احتیاط از کنارۀ جاده بالا آمد که انگار دارد از دهانۀ یک آتش‌فشان بیرون می‌آید. اسمش «هاردی» بود. قیافه‌اش احتمالاً حتی از ما هم داغان‌تر بود. به هاردی گفتم: «ما گیر کردیم و شب رو توی ماشین خوابیدیم».

هاردی گفت: «حدس زدم. یا این، یا این‌که هزار مایل رانندگی کردین».

من گفتم: «اون هم».

«یا بیماری‌ای، مرضی چیزی دارین».

جورجی پرسید: «این کیه؟»

«هاردیه. پارسال تابستون با من زندگی می‌کرد. دَمِ در پیداش کردم».

از هاردی پرسیدم: «سگت چی شد؟»

«هنوز هست».

«آره؟ شنیدم رفتی تکزاس».

هاردی گفت: «داشتم توی یه مزرعۀ زنبور کار می‌کردم».

«وای! نیش هم می‌زنن؟»

هاردی گفت: «نه اون‌جوری که فکر کنی. آدم یه قسمتی از روالِ روزانه‌شون می‌شه. همه‌ش جزئی از یه‌جور هارمونیه».

بیرون، همان تکه زمینِ یک‌شکل از جلوی روی‌مان می‌گذشت و دوباره می‌گذشت. روزی بدونِ ابر، و آفتاب کورکننده بود. جورجی گفت: «اون رو نگاه کن» و مستقیم به پیشِ روی‌مان اشاره کرد. ستاره‌ای چنان داغ بود که، آبی و درخشان، در آسمانِ خالی معلوم بود.
من به هاردی گفتم: «بلافاصله شناختمت، ولی موهات چی شد؟ کی قیچی‌شون کرده؟»

«وای اگه بدونی».

«نگو!»

«اعزامم کردن».

«وای نه».

«وای آره. سرباز فراری‌ام. فراریِ بد. باید خودم رو برسونم کانادا».

جورجی گفت: «نگران نباش، می‌فرستمت اون‌جا».

«چه‌جوری؟»

«یه‌جوری! فکر کنم یه آدمایی رو می‌شناسم. نگران نباش، از حالا دیگه توی راهِ کانادا هستی».

امروز دیگر آن دنیا، آن روزها، همه‌اش پاک شده و مثل یک طومار لوله‌اش کرده‌اند و جایی گذاشته‌اند. بله، می‌توانم با انگشتانم لمس‌شان کنم، ولی کجا هستند؟!
پس‌از مدتی هاردی از جورجی پرسید: «تو چی‌کاره‌ای؟»

و جورجی جواب داد: «من زندگی‌ها رو نجات می‌دم».

پایان.
@Fiction_12
دید

نوشتۀ #م_سرخوش

رفتی پیش بهترین چشم‌پزشک شهر. ویزیتش گران بود، اما حساب کردی با صرفه‌جویی در خرجیِ خانه جبران می‌شود. بعد از معاینه‌ای دقیق، از دکتر خواستی نتایج را روی برگه‌های مخصوصش واضح و رسمی و علمی بنویسد، زیرش را هم امضاء کند و مُهر بزند. دکتر گفت: «اگه برای سازمان خاصی می‌خواین، معمولاً فرمی می‌دن که نتایج‌و توش می‌نویسم. اگر هم فرم ندادن، بفرمایین برای کجا می‌خواین تا توی برگه بنویسم. به‌هرحال همون طور که عرض کردم، دیدِ هر دو چشم کامله و هیچ مشکلی ندیدم. با این چشم‌ها حتی می‌تونین برای خلبانی درخواست بدین».
گفتی: «خیر آقا، خودم یک مرکز آموزش خلبانی با چهار فروند هواپیما دارم. این سند را برای همسرم می‌خواهم».
«همسرتون؟!»
«بله. ایشان بارها در حالت‌های نامتعادلِ روانی، همراه با حرکات آزاردهنده و نامعقولی چون گریه و جیغ و داد مدعی شده‌اند که من، او و بچه‌ها را نمی‌بینم!»
دکتر دیگر حرفی نزد، اما چیزی را که می‌خواستی نوشت و مُهر و امضاء کرد. برگه را گرفتی و خواندی. آن را تا کردی و در کیفت گذاشتی. موقع خداحافظی، از دکتر خواستی آدرس بهترین شنوایی‌سنج شهر را به تو بدهد.

@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک شاهکار» از نویسندۀ روسی «آنتون چخوف» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۳ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
یک‌ شاهکار

(بخش اول)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

«ساشینکا» بسته‌ای را که لفافِ روزنامه داشت، زیر بغل خود جابه‌جا کرد و درِ اتاق دکتر را گشود. دلش مثل ساعت می‌زد. دکتر «کاشلخوف» همین‌ که چشمش به مریض سابق خود، بچهٔ یکی‌یک‌دانهٔ مادام اسمیر نووای عتیقه‌فروش افتاد، گل از گلش شکفت.
«اوه بچهٔ خودم… انشاءالله که حالت خوب است ها؟»
ساشا که از دستپاچگی و خجالت یک‌ریز مژه می‌زد و این‌پاوآن‌پا می‌‌کرد، تته‌پته‌کنان گفت:
«مامانم خیلی سلام رساند و گفت تا عمر داریم ممنون محبت‌های شماییم. آخر می‌دانید دیگر، مامانم فقط یک مرا دارد، و اگر شما نبودید حالا دیگر مرا هم نداشت. هم من و هم مامان دوتایی‌مان خجالت‌زده‌ٔ محبت‌های شماییم دکتر».
دکتر تو حرف شاسا دوید و با لحن پر از محبتی گفت: «اوه، نه‌نه، کوچولوی عزیزم، اصلاً این‌ها چه حرفی است؟ چه من و چه یک دکتر دیگر، فرقی نمی‌کند. وظیفۀ ما دکترها همین است. چیز فوق‌العاده‌ای که نیست… حالا چرا ایستاده‌ای پسرم؟ چرا نمی‌نشینی؟»
ساشا همان‌طور سرپا به حرف خود ادامه داد: «باشد، بلآخره مامانم فقط من یکی را دارد، و وظیفه‌اش است که زحمت‌ها و محبت‌های شما را یک‌جوری جبران کند. حیف که دست‌و‌بال‌مان تنگ است و نمی‌توانیم آن‌طور که باید از زیر بار خجالت‌تان درآییم. خدا خودش شاهد است که از این بابت چه‌قدر ناراحتیم. این است که بلآخره این… این چیزِ ناقابل را آورده‌ام خدمتتان… یک مجسمه‌ٔ مفرغی است که نمی‌دانم، می‌گویند یک «شاهکار هنری» است… درست نمی‌دانم…»
دکتر در حالتی که دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کرد و ولشان می‌کرد که از دو طرفِ بدنش به ران‌هایش بخورد و صدا کند، از روی عدم رضایت گفت: «اوووه‌ه‌ه!» و در مدتی که ساشا سرگرم بازکردن لفافِ مجسمه بود ادامه داد: «آخر این کارها یعنی چه؟ مگر من چه کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌ام که شما این‌جوری خودتان را توی زحمت می‌اندازید؟» و ساشا اسمیرنوف هم، به‌عنوان جلوگیری از تعارف و استنکاف دکتر گفت: «نه‌خیر دکتر، بی‌گفت‌وگو باید قبولش بفرمایید، وگرنه مامانم سخت دل‌خور می‌شود… ببینید یک چیز عتیقه‌ است از آن شاهکارهای هنری است که لنگه‌اش پیدا نمی‌شود. البته قابل شما را ندارد. اما خب دیگر، یادگاری است که از خدابیامرز پدرم  مانده… هرچه خاک اوست، عمر شما باشد، شغلش خریدوفروش آثار هنری مفرغی بود که به‌اصطلاح «عتیقه» باشد، همین کاری که حالا من و مامانم می‌کنیم».
بسته باز شد و ساشا مجسمه را روی میز، جلو دکتر گذاشت؛ یک اثر هنری، یک شاهکار، یک چیز بی‌نظیر، یک‌ چیز فوق‌العاده‌ و خارق‌العاده که ریزه‌کاری‌های آن در دایرهٔ وصف و بیان نمی‌گنجد. نه ریزه‌کاری‌های هنری‌اش، نه ریزه‌کاری‌های فکری‌اش، چون که‌ (البته گمان نمی‌کنم موفق بشوم، ولی تا حد امکان می‌کوشم تا آن‌جایی که بشود گفت در بیان جزئیات آن پیشروی کنم).
این مجسمه، درواقع «مجسمه» نبود. یک شمعدان سه‌شاخه بود که دو زن، دو زن مظهر جذابیت و زیبایی و کشش غریزی، آن را برپا داشته بودند اما مجسمه‌سازِ چرب‌دستِ چموش نخواسته بود که علت وجودی این دو زن فقط همان بالانگه‌داشتن شاخه‌های شمعدان باشد و رسالتشان تنها در همین مرحله پایان پذیرد. ناقلای رند بلندکردن پایهٔ شمعدان را بهانه قرار داده، چنان آتشی در زوایای تن آن‌ها برافروخته بود که چیزهای دیگر هم… (اوه خوانندهٔ من! نه، نه، و هزاربار نه! من حتی از یادآوری این مسئله نیز پریشان می‌شوم، دست‌وپایم را گم می‌کنم و احساس گناه در رگ‌هایم می‌دود).
«نه‌خیر… گفت‌وگو ندارد… اثر بی‌نظیری است منتها، چه‌جوری بگویم؟ منظورم این است که… البته منظورم این نیست که… نمی‌خواهم بگویم چیز بی‌اهمیتی است، نه‌خیر، به‌هیچ‌وجه… چیزی که هست، منظورم فقط این است که… می‌دانی؟ یک‌کمی… یعنی خیلی‌ زیاد… می‌خواهم بگویم که، راستش دیگر شورش را درآورده است. همچین نیست؟ هر که آن را این‌جا ببیند… لابد می‌فهمی که چه می‌خواهم بگویم…»
ساشا متعصبانه پرسید: «هر که آن را ببیند چی؟»
«هرکه آن را ببیند… آخر شیطان لعین هم نمی‌تواند یک «چیز» را این‌طور زنده، به این زنده‌یی تراش بدهد... منظورم این است که هر که ببیند آبروی آدم را…»
ساشا که هنوز از تعجب درنیامده بود فریاد زد:
«عجب فکری! این یک شاهکار مجسمه‌سازی است دکتر، آخر خوب نگاهش کنید… یک مجسمهٔ عتیقه است، کسی با «چیزش» چه‌کار دارد؟ اصلاً وقتی آدم تراشِ هماهنگِ خطوطش را ببیند، دیگر فکر «چیز» از یادش می‌رود… عجب داستانی است! آخر شما خوب ببینیدش».
دکتر میان حرف ساشا دوید و گفت: «بچه جان. می‌فهمم. حرف‌هایت همه‌اش درست و منطقی است، اما آخر فکرش را بکن، من زن‌ و‌ بچه‌ دارم. زنم این‌جا می‌آید و می‌رود. بچه‌هایم می‌آیند و می‌روند… از همه‌ چیز‌ گذشته این خانم‌ها… اغلب خانم‌ها می‌آیند این‌جا که معاینه‌شان کنم. فکرش را بکن…»

ادامه دارد…
@Fiction_12
یک شاهکار

(بخش دوم)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

ساشا اسمیرنوف دوید میان حرف دکتر و گفت: «بیایند و بروند و معاینه‌شان کنید، به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنری است.… به خدا اگر بخواهید به این بهانه‌ها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بی‌لطفی‌تان پاک دل‌خور می‌شود. هم مامانم، هم من. شما مرا از دهن مرگ نجات داده‌اید، ما وظیفه‌مان است گرامی‌ترین یادگاری‌های خانوادگی‌مان را به‌عنوان تشکر تقدیم‌تان کنیم… همه‌اش تأسف می‌خورم که چرا این شمعدان «جفت» نیست. اگر جفت بود که دیگر هیچی با آن قابل‌ مقایسه نبود».
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بی‌فایده می‌دانست کوتاه آمد و گفت: «بسیارخب، باشد. از تو و مادرت قلباً متشکرم. سلامم را خدمتشان عرض کن و… اما، نگاه کن ساشا تو را به خدا… منظورم این است که بچه‌ها این‌جا می‌آیند و می‌روند، این خانم‌ها اغلب برای معاینه پیش من می‌آیند!»
و چون چشمش به لب‌ولوچه‌ٔ آویزان ساشا افتاد، مطلب خود را این‌جور تمام کرد: «با وجود این، چه می‌شود کرد دیگر… بگذارش… بگذارش باشد».
ساشا، شاد و راضی گفت: «ممنونم دکتر. هزار دفعه ازتان ممنونم… می‌گذارم اینجا، نگاه کنید، این‌طرفِ گلدان… آخ! کاش می‌شد لنگه‌اش را هم پیدا کنیم. خب خداحافظ شما دکتر. باز هم ممنونم لطف کردید»و در را پشت سر خود بست.
دکتر مدت درازی با چشم‌های گرسنه به زوایای زنده و برجستهٔ مجسمه نگاه کرد. سر طاسش را ناخن کشید و فکر کرد: «واه واه واه! شاهکار شاهکارهاست! آدم از نگاه کردنش سیر نمی‌شود چه برسد به اینکه دلش بیاید آن را دور بیاندازد. ولی آخر چه‌جوری می‌توانم نگهش دارم؟ اوه فهمیدم! به یکی هدیه‌اش می‌کنم!» و به یاد دوستش «یوخف» افتاد.
یوخف وکیل عدلیه بود و دکتر کاشلخوف از بابت مشاوره‌های حقوقی، خود را مدیون او می‌دانست.
با خود گفت: «عالی است، او که به‌خاطر رفاقتِ چندین‌ساله‌مان هیچ‌وقت از من پولی قبول نکرده، پس چه‌ بهتر که این شاهکار شیطانی را به‌رسمِ هدیه تقدیمش کنم. ازقضا چه‌قدر هم باب‌دندانش است: چه‌ بهتر از این برای یک یالغوز عذب‌‌اوغلی اهل‌ِحال؟»

«داداش یوخف صبحت به‌خیر. با تشکر از دنیادنیا محبتی که همیشه در مورد کارهای حقوقی من به‌ خرج داده‌ای، این شاهکار بی‌بدیل را برایت آورده‌ام که به‌رسمِ یادگار از رفیق چندین‌و‌چند‌ساله‌ات قبول کنی… درست زیر و بالایش را نگاه کن ببین چه آیتی است از ذوق و حال!»
یوخف، چشمش که به مجسمه افتاد، از خوشیِ تصاحبِ آن وا رفت: «عج…جب! ...  ش‍ ششاهکار است! با… ور…نکر… دنی است! از کجا توانستی همچین گنجی را به تور بزنی؟»
اما اندک‌اندک، به‌ همان آهستگی که هیجانات نخستین فرومی‌کشید، دلواپسیِ آشکاری جانشین آن می‌شد. لختی در سکوت، نوبت‌به‌نوبت به مجسمه و به کاشلخوف نگریست. دست‌آخر، نگاهی هم دزدانه به طرف در انداخت و آن‌گاه زیرلب گفت: «اما… کاشلخوف جان… منظورم این است که… یعنی منظورم این نیست که خدای نکرده اثر بی‌ارزشی است… منتها…»
دکتر که بدبختی را حس کرده بود مضطربانه پرسید: «منتها چه؟»
«منتها… مادر… متوجه هستی؟ اغلب می‌آید این‌جا. مؤکل‌هایم می‌آیند… و آدم‌هایی می‌آیند که احتیاج به مشاورهٔ حقوقی و این‌جور چیزها دارند… ازآن‌گذشته، پیش نوکرها… می‌فهمی؟ منظورم این است که… یعنی البته منظورم این نیست که…»
دکتر که حالا قضیه را تا ته خوانده بود، دست‌هایش را مثل بال اردک در دو طرف بدنش حرکت داد و گفت: «بی‌ این حرف‌ها، یوخف عزیزم! خجالت دارد، این یک اثر هنری است… یعنی می‌خواهی به‌ این‌ بهانه دست مرا پس بزنی؟ کورخوانده‌ای جانم! اگر نپذیری جداً ازت خواهم رنجید… چه حرف‌های صدتا‌یک‌غازی «مادرم می‌آید» خب مادرت بیاید! این یک شاهکار بی‌نظیرِ ذوق و هنر است، ناموس تمدن و روح عالم بشریت است. خلاصهٔ مطلب، اگر قبول نکنی دیگر اسم مرا هم نیاور!»
یوخف، در حالی‌ که خودش هم ذره‌‌ای به این حرف خود اعتقاد نداشت، من‌من‌کنان گفت: «باز اگر آن‌جا را… باز اگر با یک برگ انجیر یا یک چیز دیگر…»
اما کاشلخوف که خرش را از پل گذرانده بود، دیگر منتظر انتقادات وکیل دعاوی نشد. همین‌قدر که توانسته بود مجسمه را به یوخف قالب کند و گریبان خود را از چنگ آن شاهکار شیطانیِ هنر نجات دهد، برایش کافی بود، رفت و در را هم پشت سر خود بست.
یوخف تنها که ماند، شمعدان را برداشت و خوب تماشایش کرد؛ تماشایی که هرگز نمی‌خواست پایانی داشته باشد و در عین‌ِحال با خود می‌گفت:
«خدا لعنتتان کند ذلیل‌مرده‌ها، این هنرمندها چه جانورهایی هستند! به اسمِ هنر هر اسبی که بخواهند می‌تازند! افسوس که نمی‌توانم پیش خود نگهش بدارم… ها، گیر آوردم! همین امشب می‌روم تئاتر و آن را به «شوشکین» هنرپیشهٔ کمدی هدیه می‌کنم. به‌این‌ترتیب هم شرش را از سر خودم کم کرده‌ام، هم چیز به این نابی را دور نیانداخته‌ام، و هم هنرشناسی خودم را به رخ دیگران کشیده‌ام!

ادامه دارد…
@Fiction_12
یک شاهکار

(بخش سوم)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

هنرپیشه‌ها آدم‌های عیاش و ولنگاری هستند و از داشتن این‌جور چیزها عار و ننگی ندارند... عالی است! نبوغ‌آساست!»
یوخف همان‌ شب، شمعدان را برداشت و بسته‌بندی کرد. به تئاتر رفت و در میان دو پرده، هنگامی که گریمور داشت گریم هنرپیشه‌ٔ بزرگ کمدی را دست‌کاری می‌کرد و او را برای پردهٔ بعد آماده می‌ساخت، هدیه را به‌ضمیمهٔ نامه‌ای در ستایش هنر خلاقهٔ شوشکین، به اتاق او فرستاد.
اکنون دیگر بلا گریبان‌گیر هنرپیشهٔ کمدی شده بود: «خدایا! حالا من  با این وامانده چه بکنم؟ لااقل چیز کوچولویی هم نیست که بشود توی جیب گذاشت یا توی سوراخی پنهانش کرد... این زن‌های تئاتر برای تمرین می‌آیند خانه‌ام، آن را می‌بینند و برایم دست می‌گیرند... عجب بلایی گرفتار شده‌ام!»
گریمور، هم‌چنان که با صورت او ورمی‌رفت و ریش قلابی او را پس‌وپیش می‌کرد، گفت:
«این که ناراحتی ندارد داداش، بفروشش. من پیرزنی را سراغ دارم که کارش همین خریدوفروش عتیقه‌جات مفرغی است... اسمش هم... اسمش هم چیز است... این... سر زبانم است وامانده... تو بگو... اس... اسمیر...  آها، سمیر نووا... سری بهش بزن و این را نشانش بده حتماً خریدارش است. کارش همین است».

ساشا کوچولو، پس فردای روزی که مطب دکتر را با تأسف از این که لنگهٔ آن شمعدان پیدا نمی‌شود ترک گفته بود، مجدد نفس‌زنان توی مطب کاشلخوف پیدایش شد، و در‌حالی‌ که از شادی با دم خود گردو می‌شکست، بسته‌ای را که توی روزنامه لفاف شده بود روی میز دکتر گذاشت و نفس‌نفس‌زنان گفت: «آخ، آقای دکتر! به خدا که سعادت از این بالاتر نمی‌شود. مامانم که دیگر از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتد... می‌دانید؟  لنگۀ دیگر آن شمعدان را هم برایتان پیدا کردیم... حالا می‌شود جفت! آخر مامانم فقط همین من‌ یکی را دارد و اگر شما نبودید من هم دیگر کلکم کنده بود!»
با شوق‌وذوق، لفاف روزنامه را وا کرد و شمعدان را روی میز، جلوی دکتر کاشلخوف گذاشت.
دکتر دهن وا کرد که چیزی بگوید، اما همان‌طور ساکت ماند. همه‌ٔ کلمات از ذهنش گریخته بودند!

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌‌ «مُردگان» از نویسندۀ ایرلندی #جیمز_جویس را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «کلیسای جامع» از نویسندۀ آمریکایی #ریموند_کارور را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
کلیسای جامع
(بخش اول)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم‌وخویش‌های زنِ مُرده‌اش. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم می‌رفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقه‌شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از توی فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانه‌ام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول‌وپله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول‌وپله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز می‌خوانده، پرونده و گزارش و این‌جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می‌دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که می‌شود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت‌هایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی‌کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می‌کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می‌گفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می‌افتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت‌های او گفته بود و این‌که چه‌طور روی صورتش حرکت کرده‌اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لب‌هایش را لمس می‌کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمی‌شود. اعتراف می‌کنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم می‌زند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمی‌روم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می‌گفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمی‌دانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت می‌رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اول‌بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. می‌خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی‌اش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگی‌اش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگی‌شان خوشش نمی‌آید و از این‌که شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری می‌گوید در این‌باره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سال‌ها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌شد. از تمامِ پایگاه‌های هوایی برایش نوار پست می‌کرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدم‌هایی که در آن زندگیِ کولی‌وار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمی‌تواند بردارد. رفت و همهٔ قرص‌ها و کپسول‌های توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشت‌بندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آب‌ِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آن‌که بمیرد، حالش به‌هم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سال‌ها همه‌جور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش دوم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

گمانم سوای شعر گفتنِ سالی یک‌بار، این مهم‌ترین تفریحش بوده است. توی یکی از نوارها برای مرد کور گفت که تصمیم گرفته مدتی دور از افسرش زندگی کند. در نوار دیگر از طلاقش گفته. من و او با هم آشنا شدیم و البته این را هم برای مرد کورش تعریف کرده. همه چیز را برای او می‌گفت، یا من این‌طور فکر می‌کردم. یک‌بار از من پرسید دلت می‌خواهد آخرین نوار مرد کور را بشنوی. یک سال پیش بود، گفت که راجع به من توی نوار حرف زده. برای همین گفتم باشد، گوش می‌کنم. رفتم مشروب آوردم و توی اتاقِ نشیمن نشستیم. آماده شدیم گوش کنیم. اول نوار را توی دستگاه گذاشت و چند تا پیچ را اینطرف و آن‌طرف چرخاند. بعد دکمه‌ای را فشار داد. نوار جیرجیری کرد و کسی با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن. زنم صدا را کم کرد. بعد از چند دقیقه در و بی‌در گفتن‌های بی‌معنی، اسم خودم را از دهانِ این غریبه شنیدم. مردِ کوری که حتی نمی‌شناختمش! و بعد گفت: «از این حرف‌هایی که درباره‌اش گفته‌ای فقط می‌توانم به این نتیجه برسم که...» اما بعد نشد بشنویم. کسی در زد، یا چیزی شد، و دیگر به سراغ آن نوار نرفتیم. شاید هم این‌طوری بهتر شد. هر چه را می‌خواستم بشنوم شنیده بودم.
حالا همین مرد کور داشت می‌آمد خانهٔ من بخوابد.
به زنم گفتم: «شاید بد نباشد ببرمش بولینگ».

داشت روی پیشخوان آشپزخانه سیب‌زمینی کنگره‌کنگره‌ای می‌کرد. چاقویی را که به دست داشت پایین گذاشت و به طرفم برگشت.
گفت: «اگر مرا دوست داری، می‌توانی این یک کار را برایم بکنی. اگر هم دوست نداری، دیگر خود دانی. اما اگر تو دوستی داشتی، هر دوستی، و این دوستت می‌خواست بیاید خانهٔ ما، من کاری می‌کردم که احساس راحتی کند».

با قاب‌دستمال دست‌هایش را خشک کرد.
گفتم: «من که دوستِ کور ندارم».

گفت: «تو هیچ دوستی نداری». گفت: «تازه، مگر حالیت نیست؟ زنش تازه مُرده! نمی‌فهمی یعنی چه؟ این مرد زنش را از دست داده!»

جواب ندادم، از زنِ آن مردِ کور چیزهایی برایم گفته بود. اسمش «بولاه» بود، بولاه! از آن اسم‌هایی که زن‌های سیاه‌پوست دارند.
پرسیدم: «زنش سیاه بود؟»

زنم گفت: «خل شده‌ای؟ مخت تکان خورده؟»

یک سیب‌زمینی برداشت. دیدم که سیب‌زمینی افتاد زمین و بعد قل خورد و رفت زیر اجاق. گفت: «چه‌ات شده؟ مست کرده‌ای؟»

گفتم: «فقط پرسیدم».

پشت‌بندش زنم گوشم را پر از جزئیاتی کرد که چندان علاقه‌ای به شنیدن‌شان نداشتم. مشروبی درست کردم و نشستم پشت میز آشپزخانه تا گوش کنم. تکه‌هایی از ماجرا جفت‌وجور شد.
بولاه، تابستانِ سالِ بعدی که زنم از پیش مرد کور رفت، برای کار پیش او رفته بود. کمی بعد بولاه و مرد کور توی کلیسا عروسی کردند. عروسی مختصری بود –آخر کی دلش می‌خواهد به یک چنین عروسی برود؟– فقط خودشان دو تا بودند و کشیش و زنش. اما به‌هرحال عروسی کلیسایی بود. گفته بود بولاه این‌طور می‌خواسته. اما حتماً همان‌وقت هم سرطان توی غده‌های لنفاوی بولاه دست به کار شده بوده. پس از هشت سال زندگی مشترک، این زوجِ جدانشدنی –بله، این عین کلمات زنم است، جدانشدنی– وضعِ مزاجیِ بولاه به سرعت رو به وخامت گذاشت. در اتاقِ بیمارستانی در سیاتل مُرد. مَردِ کور کنار تختش نشسته بود و دستش را گرفته بود. آن‌ها ازدواج کرده بودند، با هم زندگی و کار کرده بودند، با هم خوابیده بودند –بی‌شک عشق‌بازی هم می‌کردند_ و بعد مرد کور مجبور شد دفنش کند. همهٔ این کارها را کرده بود بی‌آن‌که هرگز دیده باشد که آن زنِ لعنتی چه شکل‌وشمایلی دارد. اصلاً نمی‌توانستم سر در بیاورم، این را که شنیدم کمی دلم برای مردِ کور سوخت. و بعد یک‌دفعه به مغزم زد که این زنِ عجیب چه زندگی ترحم‌انگیزی داشته است. فکر کنید که هرگز نمی‌توانست خودش را به همان شکلی که مرد محبوبش او را می‌دیده ببیند. زنی که روزها و روزها را سپری می‌کرده بی‌آن‌که حتی یک‌بار تعریف خودش را از دهان محبوبش بشنود. زنی که هرگز شوهرش نمی‌توانسته حالت صورتش را بخواند؛ خواه احساس بدبختی باشد، خواه چیزی بهتر. زنی که می‌توانست خودش را آرایش بکند یا نکند –برای شوهرش چه فرقی می‌کرد؟ می‌توانست اگر دلش می‌خواست پشت یک چشمش سایهٔ سبز بزند، یک سوزن توی پرهٔ بینی‌اش بکند، شلوار زرد و کفش ارغوانی بپوشد، فرقی که نمی‌کرد. و بعد به دامنِ مرگ بغلتد. دستِ مردِ کور در دستش باشد. طرف اشک از چشم‌های کورش ببارد –حالا که فکرش را می‌کنم می‌گویم شاید آخرین فکرش این بوده که: او هرگز حتی نمی‌دانسته من چه شکلی‌ام. آن‌هم من که چهارنعل به طرفِ مرگ می‌تاختم. یک حق بیمهٔ مختصر، نصف یک سکهٔ بیست پزویی مکزیک برای رابرت مانده بود. نصفهٔ دیگر سکه همراه زنش رفت توی قوطی. چه رقت‌انگیز.
خلاصه، وقتش که رسید، زنم رفت ایستگاه تا او را بیاورد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش سوم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

من که کاری نداشتم جز آن‌که انتظار بکشم _که البته گناهش هم به گردنِ او بود_ داشتم مشروبم را می‌خوردم و تلویزیون تماشا می‌کردم، که شنیدم اتومبیل وارد ورودی شد. لیوان به دست از روی کاناپه بلند شدم و رفتم دمِ پنجره تا نگاه کنم.
دیدم زنم وقتِ پارک کردنِ اتومبیل دارد می‌خندد. دیدم از اتومبیل پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. خیلی جالب بود. رفت سراغِ درِ آن‌طرف که مردِ کور می‌خواست از آن پیاده شود. خوب، شاید باورتان نشود که این مردِ کور، ریشِ بلندی داشت! یک مرد کور ریشو! به‌نظر من که دیگر خیلی جالب است. مردِ کور به عقب برگشت و چمدانی را از صندلی عقب برداشت. زنم بازویش را گرفت، درِ اتومبیل را بست و گرم صحبت با او، به انتهای ورودی و بعد بالای پله‌ها به ایوان راهنمایی‌اش کرد. تلویزیون را خاموش کردم. مشروبم را سر کشیدم. لیوان را آب کشیدم. دست‌هایم را خشک کردم، بعد به طرف در رفتم.
زنم گفت: «می‌خواهم با رابرت آشنا شوی. رابرت! این هم شوهر من. همه چیز را که درباره‌اش گفته‌ام».

گل از گل زنم شکفته بود. آستین مرد کور را گرفته بود.
مرد کور چمدانش را گذاشت روی زمین و دستش را بالا آورد.
دستش را گرفتم. حسابی دستم را فشار داد و نگه‌داشت و بعد ول کرد.
با صدایی بم گفت: «احساس می‌کنم قبلاً آشنا شده‌ایم».

گفتم: «من هم همین‌طور».

نمی‌دانستم چه بگویم. بعد گفتم: «خوش آمدید، خیلی چیزها درباره‌تان شنیده‌ام».

بعد گروه کوچک ما راه افتاد، از ایوان به اتاق نشیمن، و زنم دستش را گرفته بود و راهنمایی‌اش می‌کرد. مرد کور چمدانش را به دست دیگرش داده بود. زنم گاه‌گاه چیزی می‌گفت، مثلاً «این‌جا بپیچ به چپ، رابرت، حالا شد. حالا مواظب باش، صندلی سر راهت است، بله، همین‌جا بنشین. این کاناپه است، همین دو هفته پیش خریدیمش».
خواستم چیزی دربارهٔ کاناپهٔ قدیمی بگویم، من آن کاناپهٔ کهنه را دوست داشتم. اما هیچ نگفتم. بعد خواستم چیز دیگری بگویم، خوش‌وبشی بکنم. مثلاً از سفرِ خوش‌منظره در طول «هادسن» بگویم، مثلاً بگویم وقت رفتن به نیویورک آدم باید طرف راست قطار بنشیند و وقت آمدن از نیویورک طرف چپ.
گفتم: «سفر با قطار چه‌طور بود؟ راستی، کدام طرف قطار نشستی؟»

زنم گفت: «این هم شد سؤال؟ کدام طرف نشستی!» گفت: «این طرفش با آن طرفش چه فرقی می‌کند؟»

گفتم: «همین‌طوری پرسیدم».

مرد کور گفت: «طرف راست. تقریباً چهل سالی می‌شد سوار قطار نشده بودم. از زمان بچگی، با خانواده، خیلی وقت پیش بود. تقریباً یادم رفته بود قطار سواری چه حالی دارد». و گفت: «حالا دیگر برفِ پیری روی ریشم نشسته. یعنی این‌طور می‌گویند». مرد کور به زنم گفت: «عزیزم قیافه‌ام جالب شده؟»

زنم گفت: «خیلی جالب رابرت». گفت: «رابرت، رابرت، راست‌راستی خوش‌حالم که می‌بینمت».

زنم بالاخره چشم از مرد کور برداشت و به من نگاه کرد. احساس کردم قیافه‌ای که می‌بیند چندان بابِ طبعش نیست. شانه بالا انداختم.
تا آن لحظه با هیچ آدم کوری ملاقات نکرده بودم و شخصاً آشنا نبودم. این مرد کور، چهل و هفت-هشت ساله بود، درشت‌اندام بود و داشت طاس می‌شد، شانه‌هایش هم خمیده بود انگار بارِ سنگینی به دوش دارد. شلوار قهوه‌ای، کفش قهوه‌ای، پیراهن روشن با کراوات و کتِ اسپرت پوشیده بود. شیکِ شیک، این ریش بلند را هم که گذاشته بود. اما عصا نداشت و عینک دودی هم نزده بود. همیشه فکر می‌کردم همهٔ کورها باید عینک دودی بزنند. راستش پیش خودم گفتم کاش او هم عینک زده بود. چشم‌هایش در نگاه اول مثل چشم آدم‌های معمولی بود. اما آدم از نزدیک که نگاه می‌کرد، فرق داشت. اولاً که سفیدیِ عنبیه‌اش بیش از حد بود و مردمک‌هایش هم انگار بدون این‌که بداند یا بتواند جلوی‌شان را بگیرد، توی حدقه می‌چرخیدند؛ آدم مورمورش می‌شد. به صورتش که خیره شدم دیدم مردمک چشم چپ به طرف بینی‌اش رفت ولی مردمک دیگر سعی می‌کرد سر جایش بماند. اما زور زیادی می‌زد، چون این یکی هم داشت می‌چرخید، بی‌آن‌که خودش بداند که می‌چرخد یا بخواهد که بچرخد.
گفتم: «با یک مشروب چه‌طوری؟ چی میل داری؟ از هر چیزی یک‌کم داریم. یکی از راه‌های وقت گذرانی‌مان همین است».

تندتند با آن صدای بمش گفت: «خودِ من یک‌پا اهلِ اسکاچ‌ام، رفیق».

گفتم: «بسیار خوب». رفیق! «البته، می‌دانستم».

با انگشت‌هایش چمدانش را که کنار کاناپه گذاشته بود لمس کرد. می‌خواست موقعیت‌اش را بفهمد. من که اشکالی در این کار نمی‌دیدم.
زنم گفت: «این را می‌برم بالا توی اتاقت».

مرد کور به صدای بلند گفت: «نه، خوب است، خودم که رفتم بالا، می‌برمش».

گفتم: «کمی آب توی اسکاچت بریزم؟»

گفت: «خیلی کم».

گفتم: «می‌دانستم».

گفت: «فقط یک قطره».

زنم خندید. مرد کور دستش را تا زیرِ ریشش بالا آورد، ریشش را آهسته بلند کرد و بعد ولش کرد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش چهارم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مشروب‌ها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتی‌کت را موبه‌مو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتی‌کت تا این‌جا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدم‌های کور سیگار نمی‌کشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون می‌دهد ببیند. فکر می‌کردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدم‌های کور می‌دانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته می‌کشید و بعد سیگار دیگری روشن می‌کرد. این مرد کور زیرسیگاری‌اش را پُر می‌کرد و زنم آن را خالی می‌کرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیب‌زمینیِ کنگره‌ای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».

کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».

و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاج‌وواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».

دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری می‌خوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمی‌زدیم، می‌خوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، می‌دانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را می‌خورد، با تحسین تماشایش می‌کردیم. دو تکه گوشت می‌برید. گوشت را با چنگال به دهان می‌گذاشت و بعد یک‌راست می‌رفت سراغِ سیب‌زمینی کنگره‌ای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره می‌کند و می‌خورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر می‌خورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشت‌هایش استفاده می‌کرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظه‌ای انگار خشک‌مان زده باشد نشستیم. دانه‌های عرق بر صورت‌های‌مان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرف‌های کثیف را گذاشتیم همان‌جا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهای‌مان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برای‌شان رخ داده بود حرف می‌زدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش می‌دادم. گاهی هم حرفی می‌زدم. نمی‌خواستم فکر کند از اتاق بیرون رفته‌ام. و نمی‌خواستم زنم فکر کند احساس غریبگی می‌کنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آن‌ها –برای آن‌ها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل این‌که «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگی‌ام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همه‌جور کاری کرده بود، یک کورِ همه‌فن‌حریفِ تمام‌عیار. اما این آخری‌ها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگی‌شان هم گویا از همان‌جا می‌گذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کرده. گفت که هر وقت بخواهد به این‌جاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاه‌گاه هم صورتِ کورش را به طرف من می‌کرد. دستش را زیر ریشش می‌گذاشت و چیزی از من می‌پرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفته‌ای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «می‌خواهی همین‌جا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کم‌کم جوش می‌آورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»

مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن می‌کنم، که البته همیشه روشن می‌کنم، تلویزیونِ رنگی را روشن می‌کنم. مسخره است، نه؟»

نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرف‌های گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیون‌تان رنگی است. نپرسید چه‌طور فهمیدم، ولی می‌فهمم».

گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».

مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12
Forwarded from کانال همبستگی
‌آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های بی‌کلام در
🎁
@RadioRelax

رایگان کتاب بخوانید! PDF
🎁
@ketabdooni

آهنگ‌های انگلیسی با ترجمه
🎁
@behboud_music

معرفی ربات‌های تلگرام
🎁
@ROBOT_TELE

انگلیسی کودک و بزرگسال با فیلم و کارتون
🎁
@EverydayEnglishTalk

فرانسه رو قورت بده
🎁
@FrenchAvecMoi

دانلود فیلم و سریال روانشناسی
🎁
@FILMRAVANKAVI

گرامر،لغت،داستان‌های انگلیسی!
🎁
@ehbgroup504

« نگاهی " سبز " به  زندگی »
🎁
@majallezendegii

به وقت کتاب
🎁
@DeyrBook

حقوق برای همه
🎁
@jenab_vakill

گلچین کتاب‌های صوتی و PDF
🎁
@ketabegoia

ترکی فول صحبت کن
🎁
@TurkishDilli

آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
🎁
@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

جملاتی که شما رو میخکوب می‌کنه !
🎁
@its_anak

مولانا و عاشقانه شمس (زهرا غریبیان لواسانی)
🎁
@baghesabzeshgh

انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
🎁
@novinenglish_new

کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
🎁
@anjomanenevisandegan_ir

روان درمانی ، تروما . مشاوره
🎁
@hamsafarbamah

پکیج‌های آموزش زبان
🎁
@WritingandGrammar1

کتاب‌های(صوتی/رایگان)پرشنگ
🎁
@PARSHANGBOOK

خودشناسی
🎁
@haghightx

تمرکز روی درون خودم
🎁
@shine41

پاسخِ سوالات حقوقی شما در کانال حقوقی ما
🎁
@mehdihemmati59

کانال تخصصی روابط بین‌الملل
🎁
@InternationalRel

انگلیسی کاربردی با فیلم
🎁
@englishlearningvideo

تقویت انگلیسی با 326 کارتون 8دقیقه‌ای
🎁
@EnglishCartoonn2024

آشپزی تلگرامی
🎁
@TeleFoodGram

یادگیری لغات با اخبار انگلیسی
🎁
@english_ielts_garden

متن دلنشین
🎁
@aram380

کتاب‌های (pdf/رایگان) پرشنگ
🎁
@PARSHANGBOOK_PDF

ترکی ‌استانبولی بسیار کاربردی
🎁
@Turkish_Nazli

"رادیو نبض"، تپش‌های قلب فیلم و کتاب
🎁
@Radioo_Nabz

کژنگریستن/فلسفه/روانکاوی/جامعه شناسی
🎁
@Kajhnegaristan

آموزش دکوراسیون منزل
🎁
@ZibaManzel

همه چیز درباره گلدان سالم
🎁
@Maryamgarden

پایش سیاسی ایران
🎁
@ir_REVIEW

اقتصاد و بازار
🎁
@AghaeBazar

آرامش +دلخوشیهای کوچک+ نوستالژی
🎁
@RangiRangitel

ادبیات و هنر
🎁
@selmuly

زبانشناسی و علوم شناختی
🎁
@Cognitive_Linguistics_Institute

دیوانِ حافظ • رباعیاتِ خیام [ صوتی ]
🎁
@GHAZALAK1

نظریه‌های جامعه‌شناسی
🎁
@sociologyat1glance

مجلۀ { داستان‌های کوتاه }
🎁
@FICTION_12

زبانشناسی و آموزش زبان انگلیسی
🎁
@Linguistics_TEFL

زبان‌شناسی
🎁
@linguiran

درمان اضطراب اجتماعی (خجالت در جمع)
🎁
@NEORAVANKAVI

لطفا گوسفند نباشید....
🎁
@zehnpooya

آموزش سواد مالی و اقتصادی به زبان ساده
🎁
@ECONVIEWS

19 ساعت آموزش رایگان اکسل
🎁
@VBA_Excel

هماهنگ‌کنندۀ لیست:
🎁
@TlTANIOM
کلیسای جامع
(بخش پنجم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

زنم جلوِ دهانش را گرفت و بعد خمیازه کشید. کش‌وقوس آمد. گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و لباسِ راحتی بپوشم. گمانم بهتر است لباسم را عوض کنم». گفت: «رابرت، تو راحت باش».

مرد کور گفت: «من راحتم».

زنم گفت: «می‌خواهم توی این خانه راحت باشی».

مرد کور گفت: «هستم».

بعد از این‌که زنم از اتاق رفت، من و او به گزارشِ وضعِ هوا و بعد اخبار ورزشی گوش کردیم. دیگر آن‌قدر طولش داده بود که نمی‌دانستم بالاخره پایین می‌آید یا نه. فکر کردم شاید رفته و خوابیده. دلم می‌خواست بیاید پایین. نمی‌خواستم با این مرد کور تنها بمانم. پرسیدم باز هم مشروب می‌خوری؟ گفت البته. بعد پرسیدم می‌خواهی کمی علف با من بکشی. گفتم تازه یک سیگار پیچیده‌ام. نپیچیده بودم اما می‌خواستم یکی دو لحظه بعد بپیچم.
گفت: «با تو امتحانش می‌کنم».

گفتم: «حالا شد، جنسش عالی است».

رفتم مشروب آوردم و کنارش روی کاناپه نشستم. بعد دو تا سیگار پر و پیمان پیچیدم. یکی را روشن کردم و دادم دستش. گذاشتمش لای انگشت‌هاش. گرفت و پک زد.
گفتم: «تا می‌توانی دودش را نگه دار».

معلوم بود به‌کلی از مرحله پرت است. زنم با روبدوشامبر صورتی و دمپایی‌های صورتی آمد پایین.
گفت: «بوی چی می‌آید؟»

گفتم: «فکر کردیم بد نیست چند پکی بزنیم».

زنم با خشمِ تمام نگاهم کرد. بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «نمی‌دانستم تو هم اهلش هستی رابرت».

گفت: «حالا شدم عزیزم. هر کاری بارِ اولی دارد، ولی هنوز که چیزیم نشده».

گفتم: «جنسش خیلی ملایم است». گفتم: «این از آن مواردی است که عقل آدم را زایل نمی‌کند. اوضاع را به هم نمی‌ریزد».

گفت: «چه بد رفیق». و خندید.

زنم روی کاناپه بین من و مرد کور نشست. سیگار را به او رد کردم. گرفت و پکی زد و بعد برش گرداند به من. گفت: «نوبت کیست؟» بعد گفت: «من نباید بکشم. همین حالاش هم نمی‌توانم چشمم را باز نگه‌دارم. این شام هم که حسابی ناکارم کرد. نباید این‌قدر می‌خوردم».

مرد کور گفت: «به خاطر کیک توت فرنگی است». گفت: «همه‌اش زیر سر آن کیک است». و آن خندهٔ بلندش را سر داد. بعد سرش را جنباند.

گفتم: «باز هم کیک توت فرنگی مانده».

زنم گفت: «باز هم می‌خواهی رابرت؟»

گفت: «کمی بعد شاید».

باز به سر وقتِ تلویزیون رفتیم. زنم باز خمیازه کشید، گفت: «رابرت، هر وقت خواستی بخوابی تختت حاضر است، می‌دانم که روزِ خیلی سختی را گذرانده‌ای، هر وقت خواستی بخوابی بگو». دستش را کشید. «رابرت؟»

مرد کور به خودش آمد و گفت: «خیلی بهم خوش گذشت، واقعاً از صد تا نوار هم بهتر است، نه؟»

گفتم: «نوبت توست». و سیگار را بین انگشت‌هاش گذاشتم. پک زد، دود را حبس کرد، بعد بیرون داد. انگار از نُه‌سالگی این کاره بوده باشد.

گفت: «متشکرم رفیق، اما گمانم بَسَم است». گفت: «فکر می‌کنم کم‌کم دارد اثر می‌کند.» ته‌سیگارِ روشن را به طرف زنم دراز کرد.
زنم گفت: «من هم همین‌طور، ایضاً. من هم نمی‌کشم». ته‌سیگار را گرفت و به من رد کرد: «من همین‌جا وسطِ شما دو تا کمی می‌نشینم و چشم‌هایم را می‌بندم. اما شما کارِ خودتان را بکنید، باشد؟ هر دوتان. اگر مزاحم هستم، بگویید، وگرنه می‌توانم همین‌جا با چشمِ بسته بنشینم تا وقتی که بخواهید بخوابید». گفت: «رابرت، تخت حاضر است، هر وقت خواستی می‌توانی بخوابی، جایت درست پهلوی اتاق ما توی طبقهٔ بالاست، وقتی خواستی بخوابی می‌بریمت آن‌جا. شما دو تا، اگر خوابم برد بیدارم کنید ها».

این را گفت و بعد چشم‌هایش را بست و به خواب رفت.
اخبار تمام شد. بلند شدم و کانال را عوض کردم، باز روی کاناپه نشستم و تکیه دادم. کاش زنم این‌جور از حال نرفته بود. سرش را روی پشتیِ کاناپه گذاشته بود و دهانش باز مانده بود. طوری چرخیده بود که روبدوشامبرش پس رفته بود و پاهای لختش دیده می‌شد. خم شدم تا ربدوشامبرش را بکشم روی پایش، و آن‌وقت بود که مرد کور را نگاه کردم. چه کاری است! دوباره لبهٔ روبدوشامبر را پس زدم.

گفتم: «اگر کیک توت فرنگی را خواستی بگو».

گفت: «باشد».

گفتم: «خسته‌ای؟ می‌خواهی ببرمت بالا بخوابی. وقتش شده دراز بکشی؟»

گفت: «نه، هنوز نه. پهلوت می‌مانم رفیق. اگر اشکالی ندارد، تا وقتی بخواهی بخوابی، من هم با تو بیدار می‌مانم. هنوز فرصت نکرده‌ایم گپی بزنیم. متوجهی که؟ احساس می‌کنم تمامِ شب فقط من و او حرف زدیم». ریشش را بلند کرد و ول کرد. سیگار و فندکش را برداشت.

گفتم: «اصلاً اشکالی ندارد». بعد گفتم: «خوشحالم هم‌صحبتی دارم». و گمانم خوشحال بودم. هر شب علف می‌کشیدم و آن‌قدر بیدار می‌ماندم تا خوابم ببرد. من و زنم به ندرت هر دو با هم می‌رفتیم بخوابیم. وقتی خوابم می‌برد، خواب‌هایی می‌دیدم که وسطش از جا می‌پریدم و قلبم مثل دیوانه‌ها می‌زد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش ششم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

تلویزیون برنامه‌ای دربارهٔ کلیسا و قرون وسطی داشت. از این برنامه‌های معمول نبود. می‌خواستم چیز دیگری تماشا کنم. کانال‌های دیگر را گرفتم. اما آن‌ها هم هیچ برنامه‌ای نداشتند. برای همین به همان کانال اول برگرداندم و معذرت خواستم.
مرد کور گفت: «مهم نیست رفیق، برای من فرقی نمی‌کند. هر چه تو بخواهی تماشا کنی، از نظر من اشکالی ندارد. من همیشه چیز یاد می‌گیرم». گفت: «آدم همیشه دارد چیزی یاد می‌گیرد. بد نیست امشب هم چیزی یاد بگیرم. گوش که دارم».

مدتی حرف نزدیم. به جلو خم شده و سرش را به طرف من چرخانده بود، گوش راستش را به طرف تلویزیون گرفته بود. آدم معذب می‌شد. گاه‌به‌گاه پلک‌هایش سنگین می‌شد. و بعد دوباره بازشان می‌کرد. چند وقت به چند وقت هم انگشت‌ها را توی ریشش می‌کرد و آن را می‌کشید. انگار داشت به چیزی که از تلویزیون می‌شنید فکر می‌کرد.
روی صفحه، یک عده مرد با لباس‌هایی به نقشِ اسکلت و مردانی با لباسِ شیاطین داشتند به عده‌ای مردِ رَداپوش حمله می‌کردند و آزارشان می‌دادند. مردهایی که لباس شیاطین به تن داشتند، نقابِ شیطان به صورت زده بودند و شاخ و دمِ دراز داشتند. این نمایشِ شبیه‌خوانی، بخشی از مراسم بود. مرد انگلیسیِ راویِ برنامه گفت که هر ساله این مراسم در اسپانیا برگزار می‌شود. سعی کردم برای مرد کور توضیح بدهم که چه نشان می‌دهند.
گفت: «اسکلت». گفت: «می‌دانم چه شکلی است». و سر تکان داد.

تلویزیون یکی از این کلیساهای جامع را نشان داد. بعد کلیسای جامع دیگری را مفصلاً و خیلی آهسته نمایش داد. بالاخره تصویر کلیسای مشهور پاریس آمد، با آن طاق‌های ضربی و برج‌هایی که به ابرها می‌رسیدند. دوربین عقب رفت تا تمام کلیسای جامع را که در برابر آسمان بالا رفته بود نشان دهد.
بعضی وقت‌ها هم صدای مردِ انگلیسی که داشت قضیه را تعریف می‌کرد خفه می‌شد. می‌گذاشت فقط دوربین روی کلیساهای جامع بچرخد. یا آن‌که دوربین به دشت و صحرا می‌رفت. سراغ مردانی که داشتند در مزارع پشت گاوهای نر راه می‌رفتند. تا جایی که می‌شد صبر کردم. بعد احساس کردم باید حرفی بزنم. گفتم: «حالا دارند بیرون این کلیسای جامع را نشان می‌دهند. شیر و از این جور چیزها. مجسمه‌های کوچک شبیه به هیولا. حالا گمانم رفته‌اند ایتالیا. بله، توی ایتالیاست. روی دیوارهای این کلیسا نقاشی شده است».

پرسید: «فرسکو است رفیق؟» و جرعه‌ای از مشروبش خورد.
دست دراز کردم لیوانم را بردارم. اما خالی بود. سعی کردم هر چه را می‌توانم به خاطر بیاورم. گفتم: «پرسیدی فرسکو هستند؟ چه سوال خوبی! نمی‌دانم».

دوربین به سراغ کلیسای جامعی در حوالی لیسبون رفت. کلیسای جامع پرتقال با کلیساهای فرانسوی و ایتالیایی آن‌قدرها فرقی نداشت. ولی خوب، کلیساهای جامع را می‌شد شناخت. بیشترش نمای داخلی بود. بعد ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: «یک چیزی به ذهنم رسید. تو اصلا می‌توانی تصور کنی که کلیسای جامع چیست؟ یعنی چه شکلی است؟ متوجه منظورم هستی؟ اگر کسی به تو بگوید کلیسای جامع، آیا اصلاً هیچ تصوری داری که از چه حرف می‌زند؟ مثلاً می‌دانی کلیسای جامع با کلیسای بَپتیست چه فرقی دارد؟»

گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد. گفت: «می‌دانم که پنجاه یا صد سال پیش صدها کارگر زحمت می‌کشیدند آن‌ها را بسازند. البته همین حالا شنیدم. این یارو داشت می‌گفت. می‌دانم نسل اندر نسل خانواده‌ها روی یک کلیسای جامع کار کرده‌اند. این را هم از این یارو شنیدم. مردانی که از اولِ عمر روی آن‌ها کار کرده‌اند، زنده نماندند تا شکل نهایی کارشان را ببینند. از این نظر با ماها فرقی ندارند، رفیق، مگر نه؟»

خندید. بعد باز پلک‌هایش سنگین شد، سرش پایین افتاد، انگار داشت چرت می‌زد، شاید هم داشت خودش را در پرتقال تصور می‌کرد. تلویزیون حالا داشت کلیسای جامع دیگری را نشان می‌داد. این یکی مال آلمان بود. صدای مرد انگلیسی یک‌ریز می‌آمد. مرد کور گفت: «کلیساهای جامع...» راست نشست و سرش را عقب و جلو برد. «اگر راستش را بخواهی رفیق، فقط همین را می‌دانم. همین که حالا گفتم. همین‌هایی که از این یارو شنیدم. اما شاید تو بتوانی یکی‌شان را برایم توصیف کنی. کاش این کار را بکنی. خیلی دلم می‌خواهد. راستش را بخواهی، واقعاً درست نمی‌دانم چه شکلی است».

به تصویر کلیسای جامع توی تلویزیون زل زدم. چه‌طور می‌توانستم توصیفش را حتی شروع کنم. با خودم گفتم، خوب فرض کن زندگی‌ات به همین وابسته باشد. فرض کن زندگی‌ات در دست یک آدم دیوانه است که می‌گوید باید این کار را بکنی وگرنه...

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش هفتم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مدتی دیگر به کلیسای جامع خیره شدم تا آن‌که باز تصویر دشت و صحرا آمد. فایده‌ای نداشت. رو به مرد کور کردم و گفتم: «اولاً که خیلی بلندند». به دور و برم در اتاق نگاه کردم تا سرنخی پیدا کنم. «خیلی بالا می‌روند، بالای بالا، به طرف آسمان. بعضی‌شان خیلی بزرگ‌اند آن‌قدر که مجبورند دیوارهای پشتیبان کنارشان بزنند. به اصطلاح برای این‌که سرپا نگاهشان دارند. اسم این دیوارها شمع است. نمی‌دانم چرا مرا یاد پل‌های غرفه‌دار می‌اندازند. اما شاید نمی‌دانی که پل‌های غرفه‌دار چیست؟ گاهی جلو کلیساهای جامع شیطان و این جور چیزها برجسته کاری شده. گاهی هم زن‌ها و مردهای اشراف». گفتم: «نپرس چرا، چون نمی‌دانم».

داشت سر تکان می‌داد. انگار تمام بالاتنه‌اش جلو و عقب می‌رفت. گفتم: «کارم چندان خوب نیست، هان؟»

بی‌حرکت ماند و بر لبهٔ کاناپه خم شد. وقتی داشت به حرف‌هایم گوش می‌کرد، انگشتانش را در ریشش فرو می‌برد. نمی‌توانستم حالی‌اش کنم، خودم می‌فهمیدم. اما به هر حال صبر می‌کرد تا ادامه بدهم. سر تکان داد، انگار می‌خواست تشویقم کند. سعی کردم فکر کنم دیگر چه بگویم. گفتم: «واقعاً بزرگ‌اند، عظیم‌اند، از سنگ ساخته شده‌اند. گاهی هم از مرمر. در روزگارِ قدیم، آدم‌هایی که کلیسای جامع را می‌ساختند، می‌خواستند به خدا نزدیک شوند. در آن روزگارِ قدیم، خدا بخشِ مهمی از زندگی همه بود. از کلیسای جامع ساختن‌شان می‌شود فهمید». گفتم: «متأسفم، اما انگار دیگر بهتر از این نمی‌توانم بگویم. اصلاً از من برنمی‌آید».

مرد کور گفت: «همین طوری خوب است، رفیق. راستی، ببین، امیدوارم از این سؤالم ناراحت نشوی. می‌توانم سؤالی بکنم؟ می‌خواهم یک سؤال ساده بکنم، آره یا نه. فقط کنجکاوم و قصدم اهانت نیست. تو میزبان منی. اما می‌خواهم بپرسم که اصلاً هیچ جوری مذهبی هستی؟ اشکال ندارد که این را بپرسم؟»

سر تکان دادم. البته نمی‌توانست ببیند. چشمک زدن یا نزدن برای یک مرد کور علی‌السویه است. گفتم: «گمانم اعتقادی به مذهب ندارم. به هیچ‌چیز. گاهی سخت است. متوجه منظورم که هستی؟»

گفت: «بله، البته».

گفتم: «خوب».

مرد انگلیسی هنوز داشت ادامه می‌داد. زنم توی خواب آهی کشید. نفسِ عمیقی کشید و بعد دنبالهٔ خوابش را گرفت.
گفتم: «باید مرا ببخشی، اما نمی‌توانم برایت بگویم که کلیسای جامع چه شکلی است. اصلا مایه‌اش را ندارم. بیشتر از این از من بر نمی‌آید».

مرد کور وقتی حرف می‌زدم کاملاً بی‌حرکت نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. گفتم: «راستش کلیساهای جامع برای من هیچ معنای خاصی ندارند. هیچ. کلیساهای جامع فقط به درد این می‌خورند که آدم آخر شب توی تلویزیون تماشای‌شان کند. همین و بس».

این‌جا بود که مرد کور سینه‌اش را صاف کرد. خلطی هم گویا به گلویش آمد. از جیب عقب شلوارش دستمالی در آورد. بعد گفت: «فهمیدم رفیق، مهم نیست، پیش می‌آید، نگران نباش». گفت: «راستی ببین، یک لطفی می‌کنی؟ فکری به سرم زد. چرا یک کم کاغذِ کلفت نمی‌آوری؟ با یک قلم. بیا یک کاری بکنیم. برو یک قلم و کاغذِ کلفت بیاور. برو، برو رفیق، برو بیاور».

رفتم طبقهٔ بالا. پاهایم انگار جان نداشت. انگار مدتی دویده باشم. در اتاق زنم گشتم. در سبد کوچکی روی میزش چند تا خودکار پیدا کردم. و بعد سعی کردم فکر کنم که کجا می‌شود از این کاغذهایی که خواسته پیدا کنم.
پایین، توی آشپزخانه پاکتی پیدا کردم که تهش پوست پیاز ریخته بود. پاکت را خالی کردم و تکاندم. بردمش به اتاق نشیمن و کنار پایش نشستم. چیزها را جابه‌جا کردم. چروک‌های پاکت را صاف کردم و آن را روی میز پهن کردم.
مرد کور هم از کاناپه پایین آمد و کنار من روی فرش نشست.
روی کاغذ دست کشید. با دست از بالا و پایین. دو طرف کاغذ را لمس کرد. به لبه‌ها هم دست کشید. گوشه‌ها را هم با انگشت پیدا کرد.
گفت: «خوب است، خوب است، بیا شروع کنیم».
دستم را پیدا کرد. همانی که باهاش قلم را گرفته بودم. با دستش دستم را مشت کرد. گفت: «شروع کن رفیق، بِکِش، بِکِش، حالا می‌بینی. من هم همراهت می‌آیم. درست می‌شود».
مرد کور گفت: «حالا درست همان‌طور که دارم می‌گویم شروع کن. خودت می‌بینی. بِکِش».

و شروع کردم. اول یک جعبه کشیدم که شکل خانه بود. می‌توانست خانه‌ای باشد که در آن زندگی می‌کردم. بعد یک سقف برایش گذاشتم. در دو طرفِ سقف برج‌ها را کشیدم. چه خُل‌بازی‌ای!
گفت: «محشر است، معرکه است». گفت: «کارت عالی است. هرگز فکر نمی‌کردی یک چنین اتفاقی در زندگی برایت بیافتد. هان، رفیق؟ خوب، زندگی عجیب است، همه‌مان این را می‌دانیم. حالا ادامه بده. ولش نکن».

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش هشتم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

پنجره با طاقی گذاشتم. طاق‌ضربی‌ها را کشیدم. درهای بزرگ را آویزان کردم. نمی‌توانستم درست بکشم. برنامهٔ تلویزیون تمام شد. قلم را زمین گذاشتم و انگشتانم را باز و بسته کردم. مرد کور روی کاغذ دست کشید، با نوکِ انگشتانش کاغذ را، چیزهایی را که کشیده بودم لمس می‌کرد و سر تکان می‌داد.
مرد کور گفت: «کارت خوب بود».

باز قلم را برداشتم، و او دستم را پیدا کرد. ادامه دادم. اصلاً نقاشی‌ام خوب نیست. اما به هر حال هم‌چنان می‌کشیدم.
زنم چشم‌هایش را باز کرد و به ما خیره شد. راست روی کاناپه نشست. جلوِ روبدوشامبرش باز بود. گفت: «دارید چه‌کار می‌کنید؟ به من هم بگویید! می‌خواهم بدانم».

جوابش را ندادم.
مرد کور گفت: «داریم یک کلیسای جامع می‌کشیم. من و او داریم با هم درستش می‌کنیم».
به من گفت: «محکم فشار بده. حالا خوب شد، خوب شد». گفت: «بله. موفق شدی رفیق. فکر نمی‌کردی بتوانی. اما می‌توانی، مگر نه؟ داری معرکه می‌کنی. می‌فهمی چی می‌گویم؟ یک دقیقهٔ دیگر راست راستی یک چیز درست‌وحسابی از کار در می‌آید». گفت: «اوضاعِ دستت چه‌طور است؟ حالا تویش آدم بگذار. کلیسای جامع بدون آدم به چه درد می‌خورد؟»

زنم گفت: «قضیه چیست رابرت، دارید چه‌کار می‌کنید؟ چه خبر است؟»

به زنم گفت: «چیزی نیست». به من گفت: «حالا چشم‌هایت را ببند».

بستم. همان‌طور که گفته بود چشم‌هایم را بستم.
گفت: «بستی؟ کلک نزنی».

گفتم: «بستم».

گفت: «بگذار همین‌طور بسته بماند». گفت: «ول نکن. ادامه بده. بکش». و ادامه دادیم. انگشت‌های او انگشت‌هایم را که روی کاغذ حرکت می‌دادم هدایت می‌کرد. تا به امروز سابقه نداشته چنین اتفاقی برایم بیافتد.
بعد گفت: «گمانم درست شد». گفت: «گمانم موفق شدی. نگاه کن. نظرت چیست؟»

اما من چشم‌هایم را بسته بودم. فکر می‌کردم کمی دیگر هم همین‌طور بسته نگه‌شان دارم. فکر کردم باید این کار را بکنم.
گفت: «خوب، داری نگاه می‌کنی؟»

چشم‌هایم هنوز بسته بود. در خانهٔ خودم بودم. می‌دانستم. اما احساس نمی‌کردم که اصلاً در جایی باشم یا چیزی.

گفتم: «واقعاً یک چیز درست‌وحسابی از کار در آمد».

پایان.
@Fiction_12
فقط یک تبریک

نوشتۀ #م_سرخوش


پدر گفت: «دخترم، یه دقه پاشو بیا تو آشپزخونه».

بلند شدم. لبخندی که به عمو و زن‌عمو تحویل دادم، به بی‌حالیِ نورِ خورشید از پشتِ ابرها بود. در آشپزخانه پدر توپید که «چه مرگته بچه؟ چرا عین برج زهر مار تمرگیدی یه گوشه؟ چهار روز پیش که رفتیم خونه‌شون خوب ورجه‌وورجه کردی و لمبوندی، حالا زانوی غم بغل کردی؟»

مادر که داشت شیرینی‌ها را از جعبه بیرون می‌آورد و در ظرف می‌چید گفت: «ولش کن، این همیشه ضدحاله».

پدر ظرف را دستم داد و گفت: «برو مث آدم پذیرایی کن».

چه باید می‌گفتم؟ چه کار باید می‌کردم؟ مثل همیشه خودم را گول زدم. در دل گفتم «لابد یادشون رفته، کار داشتن، حواسشون نبوده... لابد مامان فکر کرده بابا خریده، بابا هم که... اونم که کلاً ول‌معطله...»

به شیرینی‌ها نگاه کردم و بغضم را قورت دادم. گفتم «چشم».

به پذیرایی رفتم. از مهمان‌ها پذیرایی کردم. اول کمی گفتند و خندیدند، بعد مادر و زن‌عمو شروع کردند به پچ‌پچ کردن، پدر و عمو هم رفتند اتاقِ کناری سراغ پیکنیک. با چشم‌غرۀ مادر، برایشان چای ریختم و بردم. می‌دانستم دست‌کم باید سه مرتبه چای ببرم. وقتی بار سوم با ظرف‌ها و استکان‌های خالی به آشپزخانه برگشتم، با دیدن جعبۀ خالیِ شیرینی، فکری به سرم زد. رفتم سراغ کیف مدرسه‌ام و یک خودکار آوردم. روی جعبه نوشتم «امروز دهم فروردین بود» به نوشته نگاه کردم. خب، که چی؟ ادامه دادم «شیرینی رو صبح  با عیدی‌های خودم خریده بودم». یعنی می‌فهمیدند؟ عمراً! آن بالا، بین «دهم فروردین» و «بود» یک ابرو باز کردم و توی آن نوشتم «تولدم».
حالا شاید می‌فهمیدند، اما چه فایده؟ روی نوشته را خط‌خطی کردم. آنقدر خط کشیدم که جعبه سوراخ شد. بعد آن را پاره‌پاره کردم و با زور توی سطل آشغال چپاندم. صدای مهمان‌ها را شنیدم که داشتند می‌رفتند و موقع خداحافظی، برای صدمین بار سال نو و عید را تبریک می‌گفتند.

پایان.
@Fiction_12
Forwarded from Arash Kamangir
🌲به فرهنگ باشد روان تندرست🌲

🌲ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

🌲فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
                     
   🌲پـــــــایــنده ایــــــــــران🌲


🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).


🌳دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)

🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).


🌳رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

🌳بهترین داستان‌های کوتاه جهان

🌳انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).


🌳رمانهای صوتی بهار

🌳حافظ // خیام ( صوتی )

🌳خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).


🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).


🌳سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).


🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

🌳حافظ‌خوانی با محمدرضاکاکائی

🌳کتابخانه متون و مطالعات زردشتی

🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

🌳شاهنامه کودک هما

🌳مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).


🌳دژنپشت(کتابخانهٔ کهن سرزمین پارس به روزگار پارت‌ها)

🌳گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).


🌳سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )

🌳ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

🌳تاریخ‌نگار (بررسی نکات تاریک تاریخ ایران)

🌳کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).


🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)


🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).


🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).


🌳تاریخ روایی ایران

🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).

🌳کتاب و حکمت

🌳تاریخ میانه

🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

🌳خواندن و شرح تاریخ عالم‌آرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).

🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).




کانال میهمان:

🌳دانشکده مجازی انبارستان



🌲فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.🌲


🌲هماهنگی جهت شرکت در تبادل



🌲@Arash_Kamangiiir
2024/12/27 04:10:24
Back to Top
HTML Embed Code: