Telegram Web
دو فنجان شیرکاکائوی کم‌رنگ (بخش چهارم)

نویسنده: #مرضیه_جوکار

برای آخرین بار موهایم را با روغن مار ماساژ دادم. این حقه را مادرشوهر یادم داده. می‌گوید راز درخشندگی موی هنرپیشه‌های هندی همین است.

برادرشوهرم دوباره زنگ زد: «سلام. خواب که نبودی؟»

داشتم موهایم را می‌بافتم. گفتم: «حال مادر خرابه. هذیون می‌گه. فکر می‌کنه ۱۷ سالشه! می‌گه پسر دانشجوی همسایه عاشقش شده. همۀ قرصاش‌و ریخته دور».

گفت: «آره، متوجه شدم. اذیتت می‌کنه؟»

«اذیت؟ نه. اون عاشق منه!»

آهسته گفت: «من هم!» کلمات برای او فقط یک سری قرارداد هستند.

گفتم: «ولی تو هیچ‌وقت من‌و ندیدی».

«آره. ولی انگار همۀ این سال‌ها دلم این‌جا بوده. هفتۀ دیگه می‌یام تو رو با خودم می‌برم».

پرسیدم: «پس مادر چی؟»

«مادر؟ اون تو خونۀ خودش راحت‌تره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤیاهای شیرینش‌و نابود می‌کنه. بگذریم، دوست داری چی برات بیارم؟ الماس یا برلیان؟ چرا ساکتی؟ ایرانی‌جماعت تعارفیه. تعارف هم یعنی گول زدن خودت و بقیه. تو مهمونی یه سبد سیب سرخ روی میز هست؛ اون سیب‌و می‌خواد، ولی به روی خودش نمی‌یاره! چه مرگشه؟ چرا برش نمی‌داره و گاز نمی‌زنه؟… خُب، که این‌طور! با عروسک چطوری؟»

بچه که بودم زود از عروسک‌هایم خسته می‌شدم. آن‌قدر زیبا و بی‌نقص و سرد بودند که حوصله‌ام را سر می‌بردند. با ماژیک برایشان خال یا سبیل می‌گذاشتم.

گفتم: «عروسک نه، خیلی بدم می‌یاد! یه چیز زنده می‌خوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر کن… آهان! یه بچه خرس کووالا».

بلندبلند خندید. حتی طنین خنده‌هایش هم شبیه برادرش است، ولی با این حال خیلی تفاوت دارد. طفلکی! یک هفته دیگر می‌آید، آمپول زدن به گوسفندهای مرینوس را تعطیل می‌کند و مرا با خودش می‌برد؛ به سرزمین جنگل‌ها، کووالاها و کانگوروها… لبخند زدم.

پرسید: «حال کوچولو چطوره؟»

«کوچولو؟»

«بچه دیگه…»

به شکم صافم دست کشیدم و گفتم: «بچه‌ای در کار نیست!»

برادرشوهرم نفس راحتی کشید. بازی دیگر لطفی نداشت. بالاخره یکی باید سیب سرخ را گاز می‌زد. به نظر مادرشوهرم سیب یعنی شیطان، یعنی تابلوی عبور ممنوع. کاسۀ انار را توی سطل آشغال خالی کردم. من چیزهای ترش‌مزه دوست ندارم، همین‌طور شاهزاده‌های اسب‌سوار را.

حالا روی تختم نشسته‌ام؛ آماده‌باش. چمدانم را سبک بسته‌ام؛ همۀ جواهراتم، دفترچه حساب پس‌اندازم، برس و آینۀ دسته‌نقره‌ای عروسی‌ام، یک شیشه عطر ورساچه، رژلب مسی‌رنگ اتودم، یک جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواک، بلوز کشمیر لیمویی‌ام و مهپاره. کت و دامن چرم کرم را تنم کرده‌ام. آفرین به مادرشوهرم، چه خوش‌سلیقه است! روی آن، پالتوی پشم قهوه‌ای پوشیده‌ام. در را از داخل قفل کرده‌ام و به سکوت نیمه‌شب و صدای باران گوش می‌دهم. برادرهای خوش‌تیپ توی قاب با لبخند نگاهم می‌کنند. شوهرم پوزخند می‌زند. لبخند برادرشوهرم کمی متعجب است؛ انگار دارد به موجود شگفت‌انگیزی نگاه می‌کند. انگار همین چند لحظه پیش، یک کانگورو را جراحی، و جنین را از کیسه‌اش جدا کرده‌است؛ یک جنین کوچولو و عجیب به اندازۀ کف دست.

برق می‌رود. سوییتم سیاه سیاه می‌شود. کار خودش است؛ یکی از روش‌های عجیب او. برق مرکزی را قطع کرده است. داشته تلفن مرا کنترل می‌کرده. بیدار بوده و حرف‌های ما را در مورد سیب و کووالا و بچه شنیده؛ بی‌احتیاطی کردم. ولی مهم نیست، تا فردا که نمی‌تواند بیدار بماند.

شمع‌های نارنجی انگار با یک نفسِ مسموم خاموش شده‌اند. در تاریکی منتظر می‌مانم. یک جفت چشم برافروختۀ سبز، کینه‌توزانه به من زُل زده. حتماً از این‌که فهمیده ادامۀ پسر مرده‌اش در وجود من نفس نمی‌کشد، خیلی دلخور است. می‌لرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما-گرمایم می‌شود. پتو را دور خودم می‌پیچم. آن پایین، او دارد یک کاری می‌کند. چه کاری؟ شاید دارد به سم آرسنیک فکر می‌کند، یا به بهترین روش تاکسیدرمی؛ راهی که بتوان زیبایی را در قالب مرگ جاودانه کرد. مثل گلدان‌ها و تابلوهای عتیقه‌اش که هرگز از دایرۀ خانواده خارج نشده‌اند. با پا روی زمین ضرب می‌گیرم: آرام… آرام… آرامش… می‌خواهم ماه باشم، و مار، و صمغ کاج و باران.
هنوز باران می‌بارد؛ شلاقی. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانیم. کلید اضافی را توی مشت می‌فشارم. هنوز خیلی به صبح مانده. قرص‌ها خیلی قوی هستند؛ دو تا قرص قوی. فروشنده گفت نصف یک قرص برای یک خواب عمیق کافی‌ست… صدای باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولی مهم نیست؛ صبح می‌توانیم توی همان کافی‌شاپ دنج، نوشیدنی داغ بخوریم. دو فنجان شیرکاکائوی شیرین.

پایان.
@Fiction_12
#یادداشت‌های_روزمره

نوشتۀ #م_سرخوش

یکی از تفاوت‌های جالبِ فرهنگِ غرب و شرق این است که در جامعۀ آن‌ها روز به روز آمارِ «ازدواجِ سفید» بالاتر می‌رود و در جامعۀ ما آمارِ «طلاقِ سفید»!
آن‌ها بدون این‌که چیزی در دفترخانه‌ها و شناسنامه‌هاشان ثبت کنند، خوش و خرم تا وقتی که دلشان خواست آزادانه با هم زندگی می‌کنند، ما هم بدون این‌که چیزی در دفترخانه‌ها و شناسنامه‌هامان ثبت کنیم، ناخوش و معذب یک عمر بدون این‌که دلمان بخواهد در اسارت با هم زندگی می‌کنیم... البته آن‌ها به جهنم می‌روند، چون گناه می‌کنند. استغفرالله!!!

@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «اورژانس» از نویسندۀ آلمانی-آمریکایی #دنیس_جانسون را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در چهار بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید یک‌جا و همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
اورژانس
(بخش اول)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

به‌نظرم حدود سه‌هفته‌ای می‌شد که در بخش اورژانس شروع به کار کرده بودم. سال ۱۹۷۳ بود، آخرِ تابستان. شیفتِ شب هیچ کاری نداشتم جز دسته کردنِ گزارش‌های بیمۀ شیفت‌های روز. این بود که افتادم به ول‌گشتن؛ از بخشِ مراقبتِ قلب گرفته تا کافه‌تریا و این‌ها. می‌افتادم دنبالِ «جورجی»، کارگرِ نظافت‌چیِ بیمارستان، که یکی از رفقای نسبتاً نزدیکم بود و معمولاً از قفسه‌ها قرص کِش می‌رفت. جورجی داشت کاشی‌های کف اتاق‌عمل را تی می‌کشید. گفتم: «هنوز وِل نکردی؟»

غرغرکنان گفت: «خدایا چه‌قدر خون این‌جا ریخته».

«کجا؟»

کف اتاق به‌نظرم به‌قدر کافی تمیز بود. پرسید: «این‌جا داشتن چه غلطی می‌کردن؟»

گفتم: «این‌جا عمل جراحی انجام می‌دن، جورجی».

گفت: «این‌همه کثافت توی وجود ما هست، همه‌ش هم می‌خواد بیاد بیرون».

تی را به قفسه‌ای تکیه داد.
«حالا چرا گریه می‌کنی؟» نمی‌فهمیدم.
او بی‌حرکت ایستاد، هر دو دستش را آرام پشتِ سرش بالا آورد و کِشِ موهای دُم‌اسبی‌اش را سفت کرد. بعد تی را برداشت و شروع کرد آن را الله‌بختکی و در نیم‌دایره‌های بلند، روی زمین کشیدن. می‌لرزید و اشک می‌ریخت و خیلی سریع در اتاق به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. گفت: «برای چی گریه می‌کنم؟ خدایا... وای پسر... محشره».

به اتاقِ اورژانس برگشتم. آن‌جا با پرستاری که از چاقی داشت می‌ترکید، علاف بودم. یکی از دکترهای خدماتِ خانواده، که هیچ‌کس از او خوشش نمی‌آمد، آمد دنبالِ جورجی که او را بفرستد تا اتاقش را تمیز کند. یارو گفت: «جورجی کجاست؟»

پرستار گفت: «جورجی توی اتاق‌عمله».

«دوباره؟»

پرستار گفت: «نه، هنوز».

«هنوز؟ چی‌کار می‌کنه؟»

«زمین رو تمیز می‌کنه».

«دوباره؟»

پرستار باز گفت: «نه، هنوز».

رفتم دنبالش. در اتاق‌عمل، جورجی تی را انداخته و مثلِ بچه‌ای که در پوشک‌اش ریده باشد، دولا شده بود. با دهانی از وحشت باز، به زمین خیره شده بود.

گفت: «وای! این کفشای لعنتی رو چی‌کارشون کنم، مَرد؟»

من گفتم: «فکر کنم هرچی قرص دزدیده بودی رو یه‌جا خوردی، نه؟»

او که بااحتیاط روی پاشنه‌اش راه می‌رفت، گفت: «ببین چه غژغژی می‌کنن».

«بذار جیبات ر‌و بگردم».

یک دقیقه ثابت ایستاد، و جاسازش را پیدا کردم. از هر نوع، هرچه بودند، دوتا برایش گذاشتم. گفتم: «نصفِ شیفت گذشته».

گفت: «خوبه. چون من خیلی‌خیلی‌خیلی مشروب‌لازم شدم. می‌شـه لطفاً کمک کنی این خون رو تمیزش کنم؟»

حدود ساعتِ سه‌ونیمِ صبح بود که جورجی برگشت. یک بابایی که چاقویی در چشمش فرورفته بود هم پشتِ سرش آمد تو. پرستار گفت: «امیدوارم تو این کارو باهاش نکرده باشی».

جورجی گفت: «من؟ نه، خودش همین‌شکلی بود».

مرد گفت: «کارِ زنمه».

چاقو تا دسته در گوشۀ بیرونیِ چشمِ چپش فرو رفته بود. چاقوی شکاری یا همچین چیزی بود. پرستار پرسید: «کی آوردت این‌جا؟»

مرد گفت: «هیچ‌کس، خودم پیاده اومدم. سه‌تا چارراه بیشتر نیست».

پرستار متفکرانه نگاهش کرد. «بهتره بستری‌ت کنیم».

مرد گفت: «باشه، آمادگی‌ش رو دارم».

پرستار کمی دیگر به صورتِ طرف دقت کرد. گفت: «اون‌یکی چشمت شیشه‌ایه؟»

مرد گفت: «پلاستیکیه، یا یه جنسِ مصنوعی توی همین مایه‌ها».

پرستار پرسید: «الان تو با این چشم می‌بینی؟» منظورش چشمِ زخمی بود.

«می‌تونم ببینم، ولی نمی‌تونم دست چپم رو تکون بدم. گمونم این چاقو یه بلایی سرِ مغزم آورده».

پرستار گفت: «وای خدا».

من گفتم: «به‌نظرم بهتره دکتر رو خبر کنم».

پرستار موافق بود. «آره برو».

مرد را خواباندند، و جورجی از بیمار پرسید: «نام؟»

«ترنس وبر».

«صورتت تاریکه، نمی‌بینم چی می‌گی».

من گفتم: «جورجی»...

«چی می‌گی مرد؟ منم که نمی‌بینم».

پرستار آمد و جورجی به او گفت: «صورتش تاریکه».

پرستار روی بیمار خم شد و توی صورتش داد زد: «چند وقته این اتفاق افتاده، تری؟»

بیمار گفت: «همین یه‌کم پیش. کارِ زنمه. من خواب بودم».

«می‌خوای پلیس خبر کنیم؟»

مرد مسأله را سبک‌سنگین کرد و درنهایت گفت: «الان نه، ولی اگه مُردم خبر کنین».

پرستار رفت سروقت آیفونِ دیواری، و پزشکِ شیفت ــ همان یارو خدماتِ خانواده ــ را خبر کرد. توی آیفون گفت: «یه سورپرایز برات دارم».

دکتر تا از آن‌سرِ راه‌رو بیاید، حسابی طولش داد. می‌دانست پرستار از او بدش می‌آید، و لحنِ شادِ صدایش فقط می‌تواند به‌معنیِ چیزی فراتر از توانایی‌های او، و البته تحقیرآمیز باشد. توی اتاقِ تروما سرک کشید تا ببیند وضعیت از چه قرار است؛ کارمندِ اداری، یعنی من، و کارگرِ نظافت‌چیِ بیمارستان، یعنی جورجی، هردو هم پاک نشئه، بالای سرِ بیماری ایستاده‌ایم که دستۀ یک چاقو از صورتش بیرون زده. گفت: «خب، مشکل چیه؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش دوم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

دکتر هر سه‌نفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب می‌خوام. یه دکترِ چشمِ بی‌نظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم می‌خوام. و یه دکترِ بی‌هوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمی‌زنم، فقط تماشا می‌کنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو می‌دونم. ما فقط برای عمل آماده‌ش می‌کنیم و سفت سرِ جامون می‌شینیم. نظافت‌چی!»

جورجی گفت: «من رو می‌گی؟»

دکتر پرسید: «این‌جا بیمارستان هست یا نه؟ این‌جا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافت‌چی هستی یا نه؟»

شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بی‌هوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آن‌سرِ راهرو می‌آمد که داشت دست‌هایش را می‌شست و یکی از آهنگ‌های «نیل یانگ» را می‌خواند. دکتر گفت: «این بابا به‌دردمون نمی‌خوره... به هیچ دردی نمی‌خوره».

پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون می‌کشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به ‌فکر خانوادۀ خودم باشم».

دکتر گفت: «خیله‌خب، باشه‌باشه. لازم نیست خرخرۀ من‌و بجوی».

دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جست‌وجوی جای‌گزینِ مناسبی برای او به این‌طرف و آن‌طرف تلفن می‌کرد، و بقیۀ متخصصان از تخت‌خواب‌شان بیرون آمده و در تاریکی شب به‌سوی ما می‌شتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارت‌های بیماران نگاه می‌کردم و کمی بیشتر از قرص‌های جورجی می‌جویدم. بعضی‌شان مزه‌ای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضی‌شان می‌سوزاندند، بعضی‌شان هم مزۀ گچ می‌دادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی می‌کردند ــ آمده بودند و با ما می‌پلکیدند. درمورد این‌که مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه ‌طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و این‌جور کارها ــ برگشت، به‌نظر می‌رسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»

پس‌از آن برای مدت زیادی، هیچ‌کس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».

جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چه‌طوره؟»

جورجی گفت: «کی؟»

از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و توانایی‌های حرکتی و واکنش‌هایش هم به‌رغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبه‌راه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتی‌ش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزه‌ست!»

بعداز مدتی آدم یادش می‌رود که تابستان است، حتی یادش نمی‌آید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار می‌کردم. بین‌شان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همان‌جا روی یک ویلچر در استراحت‌گاهِ پرستارها می‌خوابیدم. قرص‌های خوابِ جورجی باعث می‌شد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمی‌بُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تخته‌سه‌لای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشم‌هامان بازی می‌کرد و مزۀ گراس روی زبان‌مان سنگین‌تر می‌شد. جورجی گفت: «من می‌خوام برم کلیسا».

گفتم: «بیا بریم شهربازی».

«دلم می‌خواد دعا کنم».

گفتم: «اون‌جا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»

«یه کلیسای خلوت دلم می‌خواد، همین حالا».

رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل می‌شود و می‌گوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوه‌ناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرنده‌ها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه می‌کرد. چشم‌هایش طوری بود که انگار آن‌ها را از اسباب‌بازی‌فروشی خریده. من که برای این آدم‌فضاییِ مفلوک دل‌ می‌سوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم به‌اندازۀ او مصرف کرده‌ام.
بعد‌از آن بود که گم شدیم. ساعت‌ها رانندگی کردیم، بی‌اغراق ساعت‌ها، ولی نمی‌توانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازی‌ای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»

گفتم: «بازی هم داشت».

«من که یکی هم ندیدم».

داشتیم بحث می‌کردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.

ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش سوم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

گفتم: «هم چرخ‌وفلک افقی بود، هم عمودی، و یه چیزی به اسم چکش که مردُم بعداز پیاده شدن ازش این‌قدر بالا می‌آوردن که پشت‌شون صاف نمی‌شد. یعنی واقعاً ندیدیش؟»

«چی بود؟»

«خرگوش».

«یه چیزی ترکید».

«زیرش کردی، اونم ترکید».

جورجی کوبید روی ترمز. گفت: «خوراک خرگوش».

دنده‌عقب گرفت و زیگزاگ به‌طرف خرگوش برگشت. «چاقوی شکاری‌م
کو؟»

نزدیک بود برای بار دوم حیوان بیچاره را زیر بگیرد. گفت: «توی صحرا چادر می‌زنیم. صبح برای صبحونه رونِ خرگوش می‌خوریم».

داشت چاقوی ترنس وبر را در هوا تاب می‌داد. جوری که مطمئن بودم آخرش یا بلایی سرِ خودش می‌آورد، یا سرِ من. در کمتر از یک دقیقه، لب جاده ایستاده بود و داشت موجودِ بیچارۀ لاغرمردنی را سلاخی می‌کرد و اعضای بدنش را دور می‌انداخت. فریاد زد: «من باید دکتر می‌شدم».

خانواده‌ای با یک «دوج» بزرگ ــ تنها ماشینی که در این مدت دیدیم ــ سرعت‌شان را کم کردند و همین‌طور که آهسته می‌گذشتند، با تعجب از پنجره جورجی را نگاه کردند.

پدره گفت: «چیه، ماره؟»

جورجی گفت: «نه، مار نیست. خرگوشه. یه خرگوش‌که توی شکمش بچه داره».

مادره گفت: «بچه؟!»

و پدره گاز داد و ماشین در میانِ اعتراض چند بچۀ کوچک که در صندلیِ عقب نشسته بودند، سرعت گرفت و رفت. جورجی جلوی پیراهنش را کشیده نگه‌داشته بود، طوری که انگار دارد سیب یا چنین چیزی می‌آورد. آمد کنارِ وانت، سمتِ پنجرۀ من. آن چیزها درواقع بچه‌خرگوش‌های مینیاتوریِ خیس و لزجی بودند. به او گفتم: «امکان نداره همچین چیزی بخورم».

گفت: «بگیرشون، بگیر. من باید رانندگی کنم. بگیرشون». و آن‌ها را توی بغلم خالی کرد و از طرفِ خودش سوارِ وانت شد. شروع کرد با سرعتِ بیشتر و بیشتر راندن، صورتش حالتی پیروزمندانه داشت. گفت: «مادره رو کشتیم، ولی بچه‌ها‌ رو نجات دادیم».

گفتم: «داره دیر می‌شه. بیا برگردیم شهر».

«حتماً».

شصت، هفتاد، هشتادوپنج، تخت‌گاز نود مایل...

گفت: «بهتره جای بچه‌خرگوشا گرم باشه».

آن‌ها را یکی‌یکی از لای دگمه‌های پیراهنم به تو سُراندم و آن‌جا روی شکمم نگه‌شان داشتم. به جورجی‌ گفتم: «هیچ تکون نمی‌خورن».

«یه‌کم شیر و شکر و اینا می‌گیریم، خودمون بزرگ‌شون می‌کنیم. بزرگ‌شون می‌کنیم اندازۀ گوریل».

جاده‌ای که در آن گم شده بودیم، صاف از وسطِ دنیا می‌گذشت. هنوز روز بود، ولی خورشید بیش‌از یک فانوسِ دکوری یا یک اسفنجِ زرد زور نداشت. در این نور، کاپوتِ وانت که نارنجیِ روشن بود، به آبیِ تیره تغییر رنگ داده بود. جورجی اجازه داد ماشین آرام‌آرام به شانه‌خاکیِ جاده کشیده شود، انگار که خوابش برده یا بی‌خیالِ پیدا کردنِ راه شده باشد.

«چی شده؟»

جورجی گفت: «دیگه نمی‌تونیم ادامه بدیم. چراغِ جلو ندارم».

زیرِ آسمانی عجیب ایستاده بودیم که تصویرِ کم‌رنگی از هلالِ ماه بر آن افتاده بود. کنارمان جنگلِ کوچکی بود. پیش‌از این، روزِ خشک و داغی بود، ولی همین‌که شب شد، در فاصله‌ای که در جنگل نشستیم تا سیگاری بکشیم، کم‌کم هوا به‌شدت سرد شد. گفتم: «تابستون یه‌هو تموم شد».

همان سالی بود که ابرهای قطبی تا وسط آمریکا آمدند پایین، و در ماهِ سپتامبر دو هفتۀ زمستانی داشتیم. جورجی پرسید: «متوجهی می‌خواد برف بباره؟»

حق با او بود، طوفانی خاکستری داشت پیش می‌آمد. از جنگل زدیم بیرون، و مثل احمق‌ها دُور خودمان چرخیدیم. خنکیِ دل‌پذیر، به سرمای خشکی تبدیل شد که همراه با رایحۀ درختانِ کاج، مثل سوزن به بدن‌مان فرو می‌رفت. تندبادهای برفی دُورِ سرمان می‌چرخیدند و شب تیره‌تر می‌شد. هرچه می‌گشتم، وانت را پیدا نمی‌کردم. بیشتر و بیشتر گم می‌شدیم. مدام صدا می زدم: «جورجی، تو چیزی می‌ببینی؟» و او مدام می‌گفت: «چی رو ببینم؟ چی رو ببینم؟»

تنها نوری که دیده می‌شد، باریکه‌ای از غروبِ آفتاب بود که زیرِ تودۀ ابرها چشمک می‌زد. ما هم به آن سمت رفتیم. نرم‌نرمک از بالای تپه‌ای به‌سوی دشتِ بازی سرازیر شدیم که به‌نظرم رسید یک گورستانِ نظامی است، پُر از ردیف‌های تیره و هم‌شکل بود که خیال کردم باید سنگِ قبر سربازان باشد. قبلاً هرگز گذارم به این گورستان نیفتاده بود. کمی دورتر، درست آن‌سوی پردۀ برفی که می‌بارید، آسمان ناگهان از هم شکافت و فرشته‌ها از دلِ آسمانِ آبی و دوست‌‌داشتنیِ تابستانی نزول کردند. صورت‌های غول‌آسای آن‌ها نورانی و سرشار از شفقت و مهربانی بود. دیدنِ این منظرۀ فرازمینی مانندِ خنجری به قلبم فرورفت و به ستونِ فقراتم رسید. اگر چیزی در دل‌وروده‌ام بود، بی‌شک از ترس به خودم می‌ریدم.

جورجی دست‌ها را باز کرد و فریاد کشید: «پسر! یه سینمای روبازه».

گفتم: «سینمای روباز؟»

مطمئن نبودم این کلمات چه مفهومی دارند. جورجی جیغ کشید: «توی این کولاک دارن فیلم نشون می‌دن!»

گفتم: «آها. فکر کردم یه چیز دیگه‌ست».

ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش چهارم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگ‌زده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آن‌ها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، هم‌زمان زمزمه می‌کردند. بعد موسیقیِ دلنگ‌دلونگی شروع شد که به‌زحمت می‌توانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستاره‌های مشهور سینما کنار رودخانه‌ای دوچرخه سواری می‌کردند، و دهان‌های غول‌آسا و دوست‌داشتنی‌شان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آن‌جا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخه‌ها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کم‌کم چشام دارن دوباره می‌بینن».

حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطراف‌مان اَشکالی داشتند به‌وجود می‌آمدند، اما هنوز درست نمی‌فهمیدم کدام‌شان دورتر و کدام نزدیک‌تر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفش‌های خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از این‌جا بریم».

«بدون چراغ هیچ‌جا نمی‌تونیم بریم».

«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».

«نه نیست».

«باید سیصد مایلی اومده باشیم».

«همین بیرون‌شهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».

«این‌جا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اون‌طر ف میاد».

«همین‌جا می‌مونیم. به درک که دیر بشه. صبح می‌تونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»

داشتیم زیر برف دفن می‌شدیم و هم‌زمان به صدای ماشین‌های سنگین که از «سان‌فرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» می‌رفتند، گوش می‌کردیم. صداشان مثل لرزش تیغه‌های بلند ارۀ آهن‌بری بود. دست‌آخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچه‌خرگوشا یه‌کم شیر‌ بگیریم».

«شیر از کجا بیاریم؟»

«شکر می‌ریزیم توش».

«می‌شه بی‌خیال شیر و اینا بشی؟»

«خرگوش پستانداره، پسر».

«اون خرگوشا رو فراموش کن».

«حالا کجا هستن؟»

«گوش نمی‌دی چی می‌گم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».

«کجان؟»

با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».

«سُر خوردن رفتن پشتت؟»

تماشا کرد که آن‌ها را یکی‌یکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آن‌ها را یکی‌یکی درمی‌آوردم و در دستانم نگه‌می‌داشتم و نگاهشان می‌کردیم.
هشت‌تا بودند. از انگشت‌های من بزرگتر نبودند، ولی همه‌چیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشم‌ها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».

جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که می‌زنی، تبدیل به عَن می‌شه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»

«بیخودی که بهم نمی‌گن تِرمال».

«اسم برازنده‌ایه برات».

«می‌دونم».

«تِرمال تا آخر عمرت همراهت می‌مونه».

گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».

شاید هم ماجرای خرگوش‌ها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوش‌ها غلت زدم و له‌شان کردم. فرقی نمی‌کند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همه‌جا مِه‌آلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده می‌شدند. خرگوش‌ها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس می‌کردم. می‌توانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس می‌کند دیگر تشنه‌اش نیست، یا چگونه برده‌ای می‌تواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکه‌های برف را می‌دیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها‌ نشسته‌اند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نرده‌ها بی‌حرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع می‌کرد. شغالی نرم‌نرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درخت‌ها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشده‌اند، و ما هرگز جای دیگری نبوده‌ایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».

هرشب همین را می‌گفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»

پرستار گفت: «آره آره».

مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشم‌بند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».

پرستار گفت: «می‌تونست بدتر باشه».

«حتی زبونم…»

پرستار یادآوری کرد: «معجزه‌ست که نمردی، یا دستِ‌کم کور نشدی».

من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید می‌زدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».

ادامه دارد..
@Fiction_12
اورژانس
(بخش پنجم)

نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا

با جورجی هم احوال‌پرسی کرد و دست داد، اما جورجی اصلاً او را نشناخت. از ترنس وبر پرسید: «شما کی باشین؟»

چند ساعت پیش‌از آن، جورجی حرفی زد که ناگهان و کاملاً تفاوت، میان ما را روشن می‌کرد. داشتیم از اتوبانِ قدیمی، از وسطِ دشتِ صاف، به‌طرف شهر می‌راندیم. یک مسافرِ بین‌راهی سوار کردیم، پسری بود که من می‌شناختمش. وانت را نگه‌داشتیم، و پسر چنان به‌آرامی و با احتیاط از کنارۀ جاده بالا آمد که انگار دارد از دهانۀ یک آتش‌فشان بیرون می‌آید. اسمش «هاردی» بود. قیافه‌اش احتمالاً حتی از ما هم داغان‌تر بود. به هاردی گفتم: «ما گیر کردیم و شب رو توی ماشین خوابیدیم».

هاردی گفت: «حدس زدم. یا این، یا این‌که هزار مایل رانندگی کردین».

من گفتم: «اون هم».

«یا بیماری‌ای، مرضی چیزی دارین».

جورجی پرسید: «این کیه؟»

«هاردیه. پارسال تابستون با من زندگی می‌کرد. دَمِ در پیداش کردم».

از هاردی پرسیدم: «سگت چی شد؟»

«هنوز هست».

«آره؟ شنیدم رفتی تکزاس».

هاردی گفت: «داشتم توی یه مزرعۀ زنبور کار می‌کردم».

«وای! نیش هم می‌زنن؟»

هاردی گفت: «نه اون‌جوری که فکر کنی. آدم یه قسمتی از روالِ روزانه‌شون می‌شه. همه‌ش جزئی از یه‌جور هارمونیه».

بیرون، همان تکه زمینِ یک‌شکل از جلوی روی‌مان می‌گذشت و دوباره می‌گذشت. روزی بدونِ ابر، و آفتاب کورکننده بود. جورجی گفت: «اون رو نگاه کن» و مستقیم به پیشِ روی‌مان اشاره کرد. ستاره‌ای چنان داغ بود که، آبی و درخشان، در آسمانِ خالی معلوم بود.
من به هاردی گفتم: «بلافاصله شناختمت، ولی موهات چی شد؟ کی قیچی‌شون کرده؟»

«وای اگه بدونی».

«نگو!»

«اعزامم کردن».

«وای نه».

«وای آره. سرباز فراری‌ام. فراریِ بد. باید خودم رو برسونم کانادا».

جورجی گفت: «نگران نباش، می‌فرستمت اون‌جا».

«چه‌جوری؟»

«یه‌جوری! فکر کنم یه آدمایی رو می‌شناسم. نگران نباش، از حالا دیگه توی راهِ کانادا هستی».

امروز دیگر آن دنیا، آن روزها، همه‌اش پاک شده و مثل یک طومار لوله‌اش کرده‌اند و جایی گذاشته‌اند. بله، می‌توانم با انگشتانم لمس‌شان کنم، ولی کجا هستند؟!
پس‌از مدتی هاردی از جورجی پرسید: «تو چی‌کاره‌ای؟»

و جورجی جواب داد: «من زندگی‌ها رو نجات می‌دم».

پایان.
@Fiction_12
دید

نوشتۀ #م_سرخوش

رفتی پیش بهترین چشم‌پزشک شهر. ویزیتش گران بود، اما حساب کردی با صرفه‌جویی در خرجیِ خانه جبران می‌شود. بعد از معاینه‌ای دقیق، از دکتر خواستی نتایج را روی برگه‌های مخصوصش واضح و رسمی و علمی بنویسد، زیرش را هم امضاء کند و مُهر بزند. دکتر گفت: «اگه برای سازمان خاصی می‌خواین، معمولاً فرمی می‌دن که نتایج‌و توش می‌نویسم. اگر هم فرم ندادن، بفرمایین برای کجا می‌خواین تا توی برگه بنویسم. به‌هرحال همون طور که عرض کردم، دیدِ هر دو چشم کامله و هیچ مشکلی ندیدم. با این چشم‌ها حتی می‌تونین برای خلبانی درخواست بدین».
گفتی: «خیر آقا، خودم یک مرکز آموزش خلبانی با چهار فروند هواپیما دارم. این سند را برای همسرم می‌خواهم».
«همسرتون؟!»
«بله. ایشان بارها در حالت‌های نامتعادلِ روانی، همراه با حرکات آزاردهنده و نامعقولی چون گریه و جیغ و داد مدعی شده‌اند که من، او و بچه‌ها را نمی‌بینم!»
دکتر دیگر حرفی نزد، اما چیزی را که می‌خواستی نوشت و مُهر و امضاء کرد. برگه را گرفتی و خواندی. آن را تا کردی و در کیفت گذاشتی. موقع خداحافظی، از دکتر خواستی آدرس بهترین شنوایی‌سنج شهر را به تو بدهد.

@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک شاهکار» از نویسندۀ روسی «آنتون چخوف» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۳ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یکجا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
یک‌ شاهکار

(بخش اول)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

«ساشینکا» بسته‌ای را که لفافِ روزنامه داشت، زیر بغل خود جابه‌جا کرد و درِ اتاق دکتر را گشود. دلش مثل ساعت می‌زد. دکتر «کاشلخوف» همین‌ که چشمش به مریض سابق خود، بچهٔ یکی‌یک‌دانهٔ مادام اسمیر نووای عتیقه‌فروش افتاد، گل از گلش شکفت.
«اوه بچهٔ خودم… انشاءالله که حالت خوب است ها؟»
ساشا که از دستپاچگی و خجالت یک‌ریز مژه می‌زد و این‌پاوآن‌پا می‌‌کرد، تته‌پته‌کنان گفت:
«مامانم خیلی سلام رساند و گفت تا عمر داریم ممنون محبت‌های شماییم. آخر می‌دانید دیگر، مامانم فقط یک مرا دارد، و اگر شما نبودید حالا دیگر مرا هم نداشت. هم من و هم مامان دوتایی‌مان خجالت‌زده‌ٔ محبت‌های شماییم دکتر».
دکتر تو حرف شاسا دوید و با لحن پر از محبتی گفت: «اوه، نه‌نه، کوچولوی عزیزم، اصلاً این‌ها چه حرفی است؟ چه من و چه یک دکتر دیگر، فرقی نمی‌کند. وظیفۀ ما دکترها همین است. چیز فوق‌العاده‌ای که نیست… حالا چرا ایستاده‌ای پسرم؟ چرا نمی‌نشینی؟»
ساشا همان‌طور سرپا به حرف خود ادامه داد: «باشد، بلآخره مامانم فقط من یکی را دارد، و وظیفه‌اش است که زحمت‌ها و محبت‌های شما را یک‌جوری جبران کند. حیف که دست‌و‌بال‌مان تنگ است و نمی‌توانیم آن‌طور که باید از زیر بار خجالت‌تان درآییم. خدا خودش شاهد است که از این بابت چه‌قدر ناراحتیم. این است که بلآخره این… این چیزِ ناقابل را آورده‌ام خدمتتان… یک مجسمه‌ٔ مفرغی است که نمی‌دانم، می‌گویند یک «شاهکار هنری» است… درست نمی‌دانم…»
دکتر در حالتی که دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کرد و ولشان می‌کرد که از دو طرفِ بدنش به ران‌هایش بخورد و صدا کند، از روی عدم رضایت گفت: «اوووه‌ه‌ه!» و در مدتی که ساشا سرگرم بازکردن لفافِ مجسمه بود ادامه داد: «آخر این کارها یعنی چه؟ مگر من چه کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌ام که شما این‌جوری خودتان را توی زحمت می‌اندازید؟» و ساشا اسمیرنوف هم، به‌عنوان جلوگیری از تعارف و استنکاف دکتر گفت: «نه‌خیر دکتر، بی‌گفت‌وگو باید قبولش بفرمایید، وگرنه مامانم سخت دل‌خور می‌شود… ببینید یک چیز عتیقه‌ است از آن شاهکارهای هنری است که لنگه‌اش پیدا نمی‌شود. البته قابل شما را ندارد. اما خب دیگر، یادگاری است که از خدابیامرز پدرم  مانده… هرچه خاک اوست، عمر شما باشد، شغلش خریدوفروش آثار هنری مفرغی بود که به‌اصطلاح «عتیقه» باشد، همین کاری که حالا من و مامانم می‌کنیم».
بسته باز شد و ساشا مجسمه را روی میز، جلو دکتر گذاشت؛ یک اثر هنری، یک شاهکار، یک چیز بی‌نظیر، یک‌ چیز فوق‌العاده‌ و خارق‌العاده که ریزه‌کاری‌های آن در دایرهٔ وصف و بیان نمی‌گنجد. نه ریزه‌کاری‌های هنری‌اش، نه ریزه‌کاری‌های فکری‌اش، چون که‌ (البته گمان نمی‌کنم موفق بشوم، ولی تا حد امکان می‌کوشم تا آن‌جایی که بشود گفت در بیان جزئیات آن پیشروی کنم).
این مجسمه، درواقع «مجسمه» نبود. یک شمعدان سه‌شاخه بود که دو زن، دو زن مظهر جذابیت و زیبایی و کشش غریزی، آن را برپا داشته بودند اما مجسمه‌سازِ چرب‌دستِ چموش نخواسته بود که علت وجودی این دو زن فقط همان بالانگه‌داشتن شاخه‌های شمعدان باشد و رسالتشان تنها در همین مرحله پایان پذیرد. ناقلای رند بلندکردن پایهٔ شمعدان را بهانه قرار داده، چنان آتشی در زوایای تن آن‌ها برافروخته بود که چیزهای دیگر هم… (اوه خوانندهٔ من! نه، نه، و هزاربار نه! من حتی از یادآوری این مسئله نیز پریشان می‌شوم، دست‌وپایم را گم می‌کنم و احساس گناه در رگ‌هایم می‌دود).
«نه‌خیر… گفت‌وگو ندارد… اثر بی‌نظیری است منتها، چه‌جوری بگویم؟ منظورم این است که… البته منظورم این نیست که… نمی‌خواهم بگویم چیز بی‌اهمیتی است، نه‌خیر، به‌هیچ‌وجه… چیزی که هست، منظورم فقط این است که… می‌دانی؟ یک‌کمی… یعنی خیلی‌ زیاد… می‌خواهم بگویم که، راستش دیگر شورش را درآورده است. همچین نیست؟ هر که آن را این‌جا ببیند… لابد می‌فهمی که چه می‌خواهم بگویم…»
ساشا متعصبانه پرسید: «هر که آن را ببیند چی؟»
«هرکه آن را ببیند… آخر شیطان لعین هم نمی‌تواند یک «چیز» را این‌طور زنده، به این زنده‌یی تراش بدهد... منظورم این است که هر که ببیند آبروی آدم را…»
ساشا که هنوز از تعجب درنیامده بود فریاد زد:
«عجب فکری! این یک شاهکار مجسمه‌سازی است دکتر، آخر خوب نگاهش کنید… یک مجسمهٔ عتیقه است، کسی با «چیزش» چه‌کار دارد؟ اصلاً وقتی آدم تراشِ هماهنگِ خطوطش را ببیند، دیگر فکر «چیز» از یادش می‌رود… عجب داستانی است! آخر شما خوب ببینیدش».
دکتر میان حرف ساشا دوید و گفت: «بچه جان. می‌فهمم. حرف‌هایت همه‌اش درست و منطقی است، اما آخر فکرش را بکن، من زن‌ و‌ بچه‌ دارم. زنم این‌جا می‌آید و می‌رود. بچه‌هایم می‌آیند و می‌روند… از همه‌ چیز‌ گذشته این خانم‌ها… اغلب خانم‌ها می‌آیند این‌جا که معاینه‌شان کنم. فکرش را بکن…»

ادامه دارد…
@Fiction_12
یک شاهکار

(بخش دوم)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

ساشا اسمیرنوف دوید میان حرف دکتر و گفت: «بیایند و بروند و معاینه‌شان کنید، به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنری است.… به خدا اگر بخواهید به این بهانه‌ها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بی‌لطفی‌تان پاک دل‌خور می‌شود. هم مامانم، هم من. شما مرا از دهن مرگ نجات داده‌اید، ما وظیفه‌مان است گرامی‌ترین یادگاری‌های خانوادگی‌مان را به‌عنوان تشکر تقدیم‌تان کنیم… همه‌اش تأسف می‌خورم که چرا این شمعدان «جفت» نیست. اگر جفت بود که دیگر هیچی با آن قابل‌ مقایسه نبود».
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بی‌فایده می‌دانست کوتاه آمد و گفت: «بسیارخب، باشد. از تو و مادرت قلباً متشکرم. سلامم را خدمتشان عرض کن و… اما، نگاه کن ساشا تو را به خدا… منظورم این است که بچه‌ها این‌جا می‌آیند و می‌روند، این خانم‌ها اغلب برای معاینه پیش من می‌آیند!»
و چون چشمش به لب‌ولوچه‌ٔ آویزان ساشا افتاد، مطلب خود را این‌جور تمام کرد: «با وجود این، چه می‌شود کرد دیگر… بگذارش… بگذارش باشد».
ساشا، شاد و راضی گفت: «ممنونم دکتر. هزار دفعه ازتان ممنونم… می‌گذارم اینجا، نگاه کنید، این‌طرفِ گلدان… آخ! کاش می‌شد لنگه‌اش را هم پیدا کنیم. خب خداحافظ شما دکتر. باز هم ممنونم لطف کردید»و در را پشت سر خود بست.
دکتر مدت درازی با چشم‌های گرسنه به زوایای زنده و برجستهٔ مجسمه نگاه کرد. سر طاسش را ناخن کشید و فکر کرد: «واه واه واه! شاهکار شاهکارهاست! آدم از نگاه کردنش سیر نمی‌شود چه برسد به اینکه دلش بیاید آن را دور بیاندازد. ولی آخر چه‌جوری می‌توانم نگهش دارم؟ اوه فهمیدم! به یکی هدیه‌اش می‌کنم!» و به یاد دوستش «یوخف» افتاد.
یوخف وکیل عدلیه بود و دکتر کاشلخوف از بابت مشاوره‌های حقوقی، خود را مدیون او می‌دانست.
با خود گفت: «عالی است، او که به‌خاطر رفاقتِ چندین‌ساله‌مان هیچ‌وقت از من پولی قبول نکرده، پس چه‌ بهتر که این شاهکار شیطانی را به‌رسمِ هدیه تقدیمش کنم. ازقضا چه‌قدر هم باب‌دندانش است: چه‌ بهتر از این برای یک یالغوز عذب‌‌اوغلی اهل‌ِحال؟»

«داداش یوخف صبحت به‌خیر. با تشکر از دنیادنیا محبتی که همیشه در مورد کارهای حقوقی من به‌ خرج داده‌ای، این شاهکار بی‌بدیل را برایت آورده‌ام که به‌رسمِ یادگار از رفیق چندین‌و‌چند‌ساله‌ات قبول کنی… درست زیر و بالایش را نگاه کن ببین چه آیتی است از ذوق و حال!»
یوخف، چشمش که به مجسمه افتاد، از خوشیِ تصاحبِ آن وا رفت: «عج…جب! ...  ش‍ ششاهکار است! با… ور…نکر… دنی است! از کجا توانستی همچین گنجی را به تور بزنی؟»
اما اندک‌اندک، به‌ همان آهستگی که هیجانات نخستین فرومی‌کشید، دلواپسیِ آشکاری جانشین آن می‌شد. لختی در سکوت، نوبت‌به‌نوبت به مجسمه و به کاشلخوف نگریست. دست‌آخر، نگاهی هم دزدانه به طرف در انداخت و آن‌گاه زیرلب گفت: «اما… کاشلخوف جان… منظورم این است که… یعنی منظورم این نیست که خدای نکرده اثر بی‌ارزشی است… منتها…»
دکتر که بدبختی را حس کرده بود مضطربانه پرسید: «منتها چه؟»
«منتها… مادر… متوجه هستی؟ اغلب می‌آید این‌جا. مؤکل‌هایم می‌آیند… و آدم‌هایی می‌آیند که احتیاج به مشاورهٔ حقوقی و این‌جور چیزها دارند… ازآن‌گذشته، پیش نوکرها… می‌فهمی؟ منظورم این است که… یعنی البته منظورم این نیست که…»
دکتر که حالا قضیه را تا ته خوانده بود، دست‌هایش را مثل بال اردک در دو طرف بدنش حرکت داد و گفت: «بی‌ این حرف‌ها، یوخف عزیزم! خجالت دارد، این یک اثر هنری است… یعنی می‌خواهی به‌ این‌ بهانه دست مرا پس بزنی؟ کورخوانده‌ای جانم! اگر نپذیری جداً ازت خواهم رنجید… چه حرف‌های صدتا‌یک‌غازی «مادرم می‌آید» خب مادرت بیاید! این یک شاهکار بی‌نظیرِ ذوق و هنر است، ناموس تمدن و روح عالم بشریت است. خلاصهٔ مطلب، اگر قبول نکنی دیگر اسم مرا هم نیاور!»
یوخف، در حالی‌ که خودش هم ذره‌‌ای به این حرف خود اعتقاد نداشت، من‌من‌کنان گفت: «باز اگر آن‌جا را… باز اگر با یک برگ انجیر یا یک چیز دیگر…»
اما کاشلخوف که خرش را از پل گذرانده بود، دیگر منتظر انتقادات وکیل دعاوی نشد. همین‌قدر که توانسته بود مجسمه را به یوخف قالب کند و گریبان خود را از چنگ آن شاهکار شیطانیِ هنر نجات دهد، برایش کافی بود، رفت و در را هم پشت سر خود بست.
یوخف تنها که ماند، شمعدان را برداشت و خوب تماشایش کرد؛ تماشایی که هرگز نمی‌خواست پایانی داشته باشد و در عین‌ِحال با خود می‌گفت:
«خدا لعنتتان کند ذلیل‌مرده‌ها، این هنرمندها چه جانورهایی هستند! به اسمِ هنر هر اسبی که بخواهند می‌تازند! افسوس که نمی‌توانم پیش خود نگهش بدارم… ها، گیر آوردم! همین امشب می‌روم تئاتر و آن را به «شوشکین» هنرپیشهٔ کمدی هدیه می‌کنم. به‌این‌ترتیب هم شرش را از سر خودم کم کرده‌ام، هم چیز به این نابی را دور نیانداخته‌ام، و هم هنرشناسی خودم را به رخ دیگران کشیده‌ام!

ادامه دارد…
@Fiction_12
یک شاهکار

(بخش سوم)

نویسنده: #آنتون_چخوف
برگردان: «احمد شاملو»

هنرپیشه‌ها آدم‌های عیاش و ولنگاری هستند و از داشتن این‌جور چیزها عار و ننگی ندارند... عالی است! نبوغ‌آساست!»
یوخف همان‌ شب، شمعدان را برداشت و بسته‌بندی کرد. به تئاتر رفت و در میان دو پرده، هنگامی که گریمور داشت گریم هنرپیشه‌ٔ بزرگ کمدی را دست‌کاری می‌کرد و او را برای پردهٔ بعد آماده می‌ساخت، هدیه را به‌ضمیمهٔ نامه‌ای در ستایش هنر خلاقهٔ شوشکین، به اتاق او فرستاد.
اکنون دیگر بلا گریبان‌گیر هنرپیشهٔ کمدی شده بود: «خدایا! حالا من  با این وامانده چه بکنم؟ لااقل چیز کوچولویی هم نیست که بشود توی جیب گذاشت یا توی سوراخی پنهانش کرد... این زن‌های تئاتر برای تمرین می‌آیند خانه‌ام، آن را می‌بینند و برایم دست می‌گیرند... عجب بلایی گرفتار شده‌ام!»
گریمور، هم‌چنان که با صورت او ورمی‌رفت و ریش قلابی او را پس‌وپیش می‌کرد، گفت:
«این که ناراحتی ندارد داداش، بفروشش. من پیرزنی را سراغ دارم که کارش همین خریدوفروش عتیقه‌جات مفرغی است... اسمش هم... اسمش هم چیز است... این... سر زبانم است وامانده... تو بگو... اس... اسمیر...  آها، سمیر نووا... سری بهش بزن و این را نشانش بده حتماً خریدارش است. کارش همین است».

ساشا کوچولو، پس فردای روزی که مطب دکتر را با تأسف از این که لنگهٔ آن شمعدان پیدا نمی‌شود ترک گفته بود، مجدد نفس‌زنان توی مطب کاشلخوف پیدایش شد، و در‌حالی‌ که از شادی با دم خود گردو می‌شکست، بسته‌ای را که توی روزنامه لفاف شده بود روی میز دکتر گذاشت و نفس‌نفس‌زنان گفت: «آخ، آقای دکتر! به خدا که سعادت از این بالاتر نمی‌شود. مامانم که دیگر از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتد... می‌دانید؟  لنگۀ دیگر آن شمعدان را هم برایتان پیدا کردیم... حالا می‌شود جفت! آخر مامانم فقط همین من‌ یکی را دارد و اگر شما نبودید من هم دیگر کلکم کنده بود!»
با شوق‌وذوق، لفاف روزنامه را وا کرد و شمعدان را روی میز، جلوی دکتر کاشلخوف گذاشت.
دکتر دهن وا کرد که چیزی بگوید، اما همان‌طور ساکت ماند. همه‌ٔ کلمات از ذهنش گریخته بودند!

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌‌ «مُردگان» از نویسندۀ ایرلندی #جیمز_جویس را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «کلیسای جامع» از نویسندۀ آمریکایی #ریموند_کارور را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش (روزی دو بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
کلیسای جامع
(بخش اول)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

همان مردِ کور، دوستِ قدیمیِ زنم، بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم‌وخویش‌های زنِ مُرده‌اش. از خانهٔ همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرارمدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم می‌رفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان را برایش کار کرده بود، ندیده بودش. اما زنم و این مردِ کور تمامِ مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پُر می‌کردند و برای هم می‌فرستادند. من چندان مشتاقِ دیدنش نبودم که برایش دقیقه‌شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه، کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از توی فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایت‌شان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مردِ کور بیاید خانه‌ام.
تابستانِ آن سال زنم دنبال کار می‌گشته. پول‌وپله‌ای در بساط نداشته. مردی که می‌خواست آخرِ تابستان باهاش عروسی کند، توی دانشکدهٔ افسری درس می‌خوانده. او هم پول‌وپله‌ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرف‌ها. توی روزنامه خوانده که: «به فردی برای خواندن برای یک مردِ نابینا نیازمندیم». یک شماره تلفن هم داده بودند. تلفن زده و رفته و فوری استخدام شده. تمامِ تابستان را با این مردِ کور کار کرده. برایش چیز می‌خوانده، پرونده و گزارش و این‌جور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کوچکش را در ادارهٔ خدماتِ اجتماعیِ شهر سروسامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می‌دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روزِ آخرِ کارش در دفتر، مردِ کور پرسیده بود که می‌شود صورتت را لمس کنم؟ و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشت‌هایش تمام صورتش را لمس کرده... بینیش... حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی‌کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می‌کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می‌گفت. معمولاً بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می‌افتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشت‌های او گفته بود و این‌که چه‌طور روی صورتش حرکت کرده‌اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مردِ کور بینی و لب‌هایش را لمس می‌کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. البته به خودش نگفتم. شاید من اصلاً شعر سرم نمی‌شود. اعتراف می‌کنم که وقتی هوسِ مطالعه به سرم می‌زند، اول از همه سراغِ کتابِ شعر نمی‌روم.
خلاصه، زنم مردی را که پیش از من از او خوشش آمده بود، همان که قرار بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می‌گفتم که آخرِ تابستان گذاشت آن مردِ کور به صورتش دست بمالد. با او خداحافظی کرد، با این نمی‌دانم فلان و بهمانِ زمانِ بچگی، که حالا افسر شده و بایست به مأموریت می‌رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حالِ هم باخبر بودند. بعد از حدود یک سال زنم اول‌بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاهِ نیروی هواییِ آلاباما به او تلفن زد. می‌خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی‌اش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شوهرش و زندگی‌اش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد اما از محلِ زندگی‌شان خوشش نمی‌آید و از این‌که شوهرش جزو این قضیهٔ صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری می‌گوید در این‌باره که زنِ یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سال‌ها این قضیه ادامه داشت. افسرِ زنِ من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌شد. از تمامِ پایگاه‌های هوایی برایش نوار پست می‌کرد، و بالاخره یک شب احساس کرد تنهاست، و از آدم‌هایی که در آن زندگیِ کولی‌وار مداوم باید ترکشان کند دورافتاده است. احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمی‌تواند بردارد. رفت و همهٔ قرص‌ها و کپسول‌های توی قفسهٔ داروها را بلعید و پشت‌بندش هم بطریِ جین را خالی کرد. بعد رفت توی وانِ آب‌ِ داغ و از حال رفت.
اما عوضِ آن‌که بمیرد، حالش به‌هم خورد. بالا آورد. افسرش –اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشقِ دورانِ کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟– از جایی به خانه آمد. پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مردِ کور فرستاد، سال‌ها همه‌جور چیزی روی نوار ضبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش دوم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

گمانم سوای شعر گفتنِ سالی یک‌بار، این مهم‌ترین تفریحش بوده است. توی یکی از نوارها برای مرد کور گفت که تصمیم گرفته مدتی دور از افسرش زندگی کند. در نوار دیگر از طلاقش گفته. من و او با هم آشنا شدیم و البته این را هم برای مرد کورش تعریف کرده. همه چیز را برای او می‌گفت، یا من این‌طور فکر می‌کردم. یک‌بار از من پرسید دلت می‌خواهد آخرین نوار مرد کور را بشنوی. یک سال پیش بود، گفت که راجع به من توی نوار حرف زده. برای همین گفتم باشد، گوش می‌کنم. رفتم مشروب آوردم و توی اتاقِ نشیمن نشستیم. آماده شدیم گوش کنیم. اول نوار را توی دستگاه گذاشت و چند تا پیچ را اینطرف و آن‌طرف چرخاند. بعد دکمه‌ای را فشار داد. نوار جیرجیری کرد و کسی با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن. زنم صدا را کم کرد. بعد از چند دقیقه در و بی‌در گفتن‌های بی‌معنی، اسم خودم را از دهانِ این غریبه شنیدم. مردِ کوری که حتی نمی‌شناختمش! و بعد گفت: «از این حرف‌هایی که درباره‌اش گفته‌ای فقط می‌توانم به این نتیجه برسم که...» اما بعد نشد بشنویم. کسی در زد، یا چیزی شد، و دیگر به سراغ آن نوار نرفتیم. شاید هم این‌طوری بهتر شد. هر چه را می‌خواستم بشنوم شنیده بودم.
حالا همین مرد کور داشت می‌آمد خانهٔ من بخوابد.
به زنم گفتم: «شاید بد نباشد ببرمش بولینگ».

داشت روی پیشخوان آشپزخانه سیب‌زمینی کنگره‌کنگره‌ای می‌کرد. چاقویی را که به دست داشت پایین گذاشت و به طرفم برگشت.
گفت: «اگر مرا دوست داری، می‌توانی این یک کار را برایم بکنی. اگر هم دوست نداری، دیگر خود دانی. اما اگر تو دوستی داشتی، هر دوستی، و این دوستت می‌خواست بیاید خانهٔ ما، من کاری می‌کردم که احساس راحتی کند».

با قاب‌دستمال دست‌هایش را خشک کرد.
گفتم: «من که دوستِ کور ندارم».

گفت: «تو هیچ دوستی نداری». گفت: «تازه، مگر حالیت نیست؟ زنش تازه مُرده! نمی‌فهمی یعنی چه؟ این مرد زنش را از دست داده!»

جواب ندادم، از زنِ آن مردِ کور چیزهایی برایم گفته بود. اسمش «بولاه» بود، بولاه! از آن اسم‌هایی که زن‌های سیاه‌پوست دارند.
پرسیدم: «زنش سیاه بود؟»

زنم گفت: «خل شده‌ای؟ مخت تکان خورده؟»

یک سیب‌زمینی برداشت. دیدم که سیب‌زمینی افتاد زمین و بعد قل خورد و رفت زیر اجاق. گفت: «چه‌ات شده؟ مست کرده‌ای؟»

گفتم: «فقط پرسیدم».

پشت‌بندش زنم گوشم را پر از جزئیاتی کرد که چندان علاقه‌ای به شنیدن‌شان نداشتم. مشروبی درست کردم و نشستم پشت میز آشپزخانه تا گوش کنم. تکه‌هایی از ماجرا جفت‌وجور شد.
بولاه، تابستانِ سالِ بعدی که زنم از پیش مرد کور رفت، برای کار پیش او رفته بود. کمی بعد بولاه و مرد کور توی کلیسا عروسی کردند. عروسی مختصری بود –آخر کی دلش می‌خواهد به یک چنین عروسی برود؟– فقط خودشان دو تا بودند و کشیش و زنش. اما به‌هرحال عروسی کلیسایی بود. گفته بود بولاه این‌طور می‌خواسته. اما حتماً همان‌وقت هم سرطان توی غده‌های لنفاوی بولاه دست به کار شده بوده. پس از هشت سال زندگی مشترک، این زوجِ جدانشدنی –بله، این عین کلمات زنم است، جدانشدنی– وضعِ مزاجیِ بولاه به سرعت رو به وخامت گذاشت. در اتاقِ بیمارستانی در سیاتل مُرد. مَردِ کور کنار تختش نشسته بود و دستش را گرفته بود. آن‌ها ازدواج کرده بودند، با هم زندگی و کار کرده بودند، با هم خوابیده بودند –بی‌شک عشق‌بازی هم می‌کردند_ و بعد مرد کور مجبور شد دفنش کند. همهٔ این کارها را کرده بود بی‌آن‌که هرگز دیده باشد که آن زنِ لعنتی چه شکل‌وشمایلی دارد. اصلاً نمی‌توانستم سر در بیاورم، این را که شنیدم کمی دلم برای مردِ کور سوخت. و بعد یک‌دفعه به مغزم زد که این زنِ عجیب چه زندگی ترحم‌انگیزی داشته است. فکر کنید که هرگز نمی‌توانست خودش را به همان شکلی که مرد محبوبش او را می‌دیده ببیند. زنی که روزها و روزها را سپری می‌کرده بی‌آن‌که حتی یک‌بار تعریف خودش را از دهان محبوبش بشنود. زنی که هرگز شوهرش نمی‌توانسته حالت صورتش را بخواند؛ خواه احساس بدبختی باشد، خواه چیزی بهتر. زنی که می‌توانست خودش را آرایش بکند یا نکند –برای شوهرش چه فرقی می‌کرد؟ می‌توانست اگر دلش می‌خواست پشت یک چشمش سایهٔ سبز بزند، یک سوزن توی پرهٔ بینی‌اش بکند، شلوار زرد و کفش ارغوانی بپوشد، فرقی که نمی‌کرد. و بعد به دامنِ مرگ بغلتد. دستِ مردِ کور در دستش باشد. طرف اشک از چشم‌های کورش ببارد –حالا که فکرش را می‌کنم می‌گویم شاید آخرین فکرش این بوده که: او هرگز حتی نمی‌دانسته من چه شکلی‌ام. آن‌هم من که چهارنعل به طرفِ مرگ می‌تاختم. یک حق بیمهٔ مختصر، نصف یک سکهٔ بیست پزویی مکزیک برای رابرت مانده بود. نصفهٔ دیگر سکه همراه زنش رفت توی قوطی. چه رقت‌انگیز.
خلاصه، وقتش که رسید، زنم رفت ایستگاه تا او را بیاورد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش سوم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

من که کاری نداشتم جز آن‌که انتظار بکشم _که البته گناهش هم به گردنِ او بود_ داشتم مشروبم را می‌خوردم و تلویزیون تماشا می‌کردم، که شنیدم اتومبیل وارد ورودی شد. لیوان به دست از روی کاناپه بلند شدم و رفتم دمِ پنجره تا نگاه کنم.
دیدم زنم وقتِ پارک کردنِ اتومبیل دارد می‌خندد. دیدم از اتومبیل پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. خیلی جالب بود. رفت سراغِ درِ آن‌طرف که مردِ کور می‌خواست از آن پیاده شود. خوب، شاید باورتان نشود که این مردِ کور، ریشِ بلندی داشت! یک مرد کور ریشو! به‌نظر من که دیگر خیلی جالب است. مردِ کور به عقب برگشت و چمدانی را از صندلی عقب برداشت. زنم بازویش را گرفت، درِ اتومبیل را بست و گرم صحبت با او، به انتهای ورودی و بعد بالای پله‌ها به ایوان راهنمایی‌اش کرد. تلویزیون را خاموش کردم. مشروبم را سر کشیدم. لیوان را آب کشیدم. دست‌هایم را خشک کردم، بعد به طرف در رفتم.
زنم گفت: «می‌خواهم با رابرت آشنا شوی. رابرت! این هم شوهر من. همه چیز را که درباره‌اش گفته‌ام».

گل از گل زنم شکفته بود. آستین مرد کور را گرفته بود.
مرد کور چمدانش را گذاشت روی زمین و دستش را بالا آورد.
دستش را گرفتم. حسابی دستم را فشار داد و نگه‌داشت و بعد ول کرد.
با صدایی بم گفت: «احساس می‌کنم قبلاً آشنا شده‌ایم».

گفتم: «من هم همین‌طور».

نمی‌دانستم چه بگویم. بعد گفتم: «خوش آمدید، خیلی چیزها درباره‌تان شنیده‌ام».

بعد گروه کوچک ما راه افتاد، از ایوان به اتاق نشیمن، و زنم دستش را گرفته بود و راهنمایی‌اش می‌کرد. مرد کور چمدانش را به دست دیگرش داده بود. زنم گاه‌گاه چیزی می‌گفت، مثلاً «این‌جا بپیچ به چپ، رابرت، حالا شد. حالا مواظب باش، صندلی سر راهت است، بله، همین‌جا بنشین. این کاناپه است، همین دو هفته پیش خریدیمش».
خواستم چیزی دربارهٔ کاناپهٔ قدیمی بگویم، من آن کاناپهٔ کهنه را دوست داشتم. اما هیچ نگفتم. بعد خواستم چیز دیگری بگویم، خوش‌وبشی بکنم. مثلاً از سفرِ خوش‌منظره در طول «هادسن» بگویم، مثلاً بگویم وقت رفتن به نیویورک آدم باید طرف راست قطار بنشیند و وقت آمدن از نیویورک طرف چپ.
گفتم: «سفر با قطار چه‌طور بود؟ راستی، کدام طرف قطار نشستی؟»

زنم گفت: «این هم شد سؤال؟ کدام طرف نشستی!» گفت: «این طرفش با آن طرفش چه فرقی می‌کند؟»

گفتم: «همین‌طوری پرسیدم».

مرد کور گفت: «طرف راست. تقریباً چهل سالی می‌شد سوار قطار نشده بودم. از زمان بچگی، با خانواده، خیلی وقت پیش بود. تقریباً یادم رفته بود قطار سواری چه حالی دارد». و گفت: «حالا دیگر برفِ پیری روی ریشم نشسته. یعنی این‌طور می‌گویند». مرد کور به زنم گفت: «عزیزم قیافه‌ام جالب شده؟»

زنم گفت: «خیلی جالب رابرت». گفت: «رابرت، رابرت، راست‌راستی خوش‌حالم که می‌بینمت».

زنم بالاخره چشم از مرد کور برداشت و به من نگاه کرد. احساس کردم قیافه‌ای که می‌بیند چندان بابِ طبعش نیست. شانه بالا انداختم.
تا آن لحظه با هیچ آدم کوری ملاقات نکرده بودم و شخصاً آشنا نبودم. این مرد کور، چهل و هفت-هشت ساله بود، درشت‌اندام بود و داشت طاس می‌شد، شانه‌هایش هم خمیده بود انگار بارِ سنگینی به دوش دارد. شلوار قهوه‌ای، کفش قهوه‌ای، پیراهن روشن با کراوات و کتِ اسپرت پوشیده بود. شیکِ شیک، این ریش بلند را هم که گذاشته بود. اما عصا نداشت و عینک دودی هم نزده بود. همیشه فکر می‌کردم همهٔ کورها باید عینک دودی بزنند. راستش پیش خودم گفتم کاش او هم عینک زده بود. چشم‌هایش در نگاه اول مثل چشم آدم‌های معمولی بود. اما آدم از نزدیک که نگاه می‌کرد، فرق داشت. اولاً که سفیدیِ عنبیه‌اش بیش از حد بود و مردمک‌هایش هم انگار بدون این‌که بداند یا بتواند جلوی‌شان را بگیرد، توی حدقه می‌چرخیدند؛ آدم مورمورش می‌شد. به صورتش که خیره شدم دیدم مردمک چشم چپ به طرف بینی‌اش رفت ولی مردمک دیگر سعی می‌کرد سر جایش بماند. اما زور زیادی می‌زد، چون این یکی هم داشت می‌چرخید، بی‌آن‌که خودش بداند که می‌چرخد یا بخواهد که بچرخد.
گفتم: «با یک مشروب چه‌طوری؟ چی میل داری؟ از هر چیزی یک‌کم داریم. یکی از راه‌های وقت گذرانی‌مان همین است».

تندتند با آن صدای بمش گفت: «خودِ من یک‌پا اهلِ اسکاچ‌ام، رفیق».

گفتم: «بسیار خوب». رفیق! «البته، می‌دانستم».

با انگشت‌هایش چمدانش را که کنار کاناپه گذاشته بود لمس کرد. می‌خواست موقعیت‌اش را بفهمد. من که اشکالی در این کار نمی‌دیدم.
زنم گفت: «این را می‌برم بالا توی اتاقت».

مرد کور به صدای بلند گفت: «نه، خوب است، خودم که رفتم بالا، می‌برمش».

گفتم: «کمی آب توی اسکاچت بریزم؟»

گفت: «خیلی کم».

گفتم: «می‌دانستم».

گفت: «فقط یک قطره».

زنم خندید. مرد کور دستش را تا زیرِ ریشش بالا آورد، ریشش را آهسته بلند کرد و بعد ولش کرد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
کلیسای جامع
(بخش چهارم)

نویسنده: #ریموند_کارور
برگردان: #فرزانه_طاهری

مشروب‌ها را درست کردم، سه لیوان بزرگ اسکاچ با چند قطره آب. و بعد لم دادیم و از سفر رابرت صحبت کردیم. اول پرواز طولانی از ساحل غربی به کانتی‌کت را موبه‌مو مرود کردیم. بعد با قطار از کانتی‌کت تا این‌جا. برای این تکهٔ سفر یک لیوان دیگر خوردیم.
یادم آمد جایی خوانده بودم که آدم‌های کور سیگار نمی‌کشند، چون فرض بر این است که آدم باید دودی را که بیرون می‌دهد ببیند. فکر می‌کردم که تا این اندازه و فقط تا همین اندازه را دربارهٔ آدم‌های کور می‌دانم. اما این مرد کور سیگارش را تا ته می‌کشید و بعد سیگار دیگری روشن می‌کرد. این مرد کور زیرسیگاری‌اش را پُر می‌کرد و زنم آن را خالی می‌کرد. وقتی پشت میز نشستیم تا شام بخوریم، یک مشروب دیگر ریختم. زنم بشقاب رابرت را پُر کرد از استیک، سیب‌زمینیِ کنگره‌ای و نخود سبز. من روی دو تکه نان برایش کره مالیدم، گفتم: «این هم نان و کره».

کمی از مشروبم خوردم. گفتم: «خوب، حالا دعا بخوانیم».

و مرد کور سرش را خم کرد، زنم هاج‌وواج نگاهم کرد. گفتم: «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود».

دست به کار شدیم. هر چه خوردنی روی میز بود خوردیم. جوری می‌خوردیم انگار فردایی در کار نخواهد بود. حرف نمی‌زدیم، می‌خوردیم. همه چیز را مثل کف دست پاک کردیم. میز را درو کردیم. حسابی به خوردن افتاده بودیم. مرد کور از همان اول محل غذاهایش را شناسایی کرد، می‌دانست هر چیز دقیقاً کجای بشقابش است. وقتی داشت با کارد و چنگال گوشتش را می‌خورد، با تحسین تماشایش می‌کردیم. دو تکه گوشت می‌برید. گوشت را با چنگال به دهان می‌گذاشت و بعد یک‌راست می‌رفت سراغِ سیب‌زمینی کنگره‌ای، بعد نخود سبز، و یک تکه از نان و کره می‌کند و می‌خورد، پشت سرش هم یک جرعهٔ بزرگ شیر می‌خورد، گاهی هم بی رودربایستی از انگشت‌هایش استفاده می‌کرد. همه چیز را تا ته خوردیم. از جمله نصفِ یک کیکِ توت فرنگی را. چند لحظه‌ای انگار خشک‌مان زده باشد نشستیم. دانه‌های عرق بر صورت‌های‌مان نشسته بود. بالاخره از پشت میز بلند شدیم و ظرف‌های کثیف را گذاشتیم همان‌جا بماند. پشت سرمان را نگاه نکردیم، خود را به اتاق نشیمن رساندیم و باز در جاهای‌مان فرو رفتیم. زنم و رابرت روی کاناپه نشستند، من روی صندلی بزرگ نشستم. وقتی آن دو از اتفاقات مهمی که در ده سالِ گذشته برای‌شان رخ داده بود حرف می‌زدند، دو-سه لیوان دیگر هم خوردیم. من بیشتر فقط گوش می‌دادم. گاهی هم حرفی می‌زدم. نمی‌خواستم فکر کند از اتاق بیرون رفته‌ام. و نمی‌خواستم زنم فکر کند احساس غریبگی می‌کنم. از اتفاقاتی حرف زدند که در این ده سال برای آن‌ها –برای آن‌ها!– رخ داده بود. منتظر شدم تا اسمم را از دهانِ زنِ نازنینم بشنوم، اما بیهوده بود. مثلاً حرفی بزند از قبیل این‌که «و بعد شوهر عزیزم وارد زندگی‌ام شد...» اما اصلاً خبری نبود. بیشترش حرفِ رابرت بود. رابرت گویا همه‌جور کاری کرده بود، یک کورِ همه‌فن‌حریفِ تمام‌عیار. اما این آخری‌ها او و زنش نمایندگی توزیع اموری را گرفتند که زندگی‌شان هم گویا از همان‌جا می‌گذشته. مرد کور مدتی اپراتورِ آماتورِ رادیو هم بوده. با آن صدای بلندش تعریف کرد که با اپراتورهای دیگر در گوام، فیلیپین، آلاسکا و حتی تاهیتی چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کرده. گفت که هر وقت بخواهد به این‌جاها برود، به هر کدام از این کشورها که برود، کلی دوست و آشنا دارد. گاه‌گاه هم صورتِ کورش را به طرف من می‌کرد. دستش را زیر ریشش می‌گذاشت و چیزی از من می‌پرسید. «چند وقت است این شغل جدید را گرفته‌ای؟» (سه سال). «کارت را دوست داری؟» (نه!) «می‌خواهی همین‌جا بمانی؟ (چاره چیست؟) و بالاخره وقتی فکر کردم که دیگر کفگیرش به تهِ دیگ خورده است، بلند شدم و تلویزیون را روشن کردم.
زنم با حرص نگاهم کرد. داشت کم‌کم جوش می‌آورد، بعد به مرد کور نگاه کرد و گفت: «رابرت تو تلویزیون داری؟»

مرد کور گفت: «دو تا تلویزیون دارم عزیزم. یکی رنگی و یکی سیاه و سفید که یادگاری قدیمی است. مسخره است، اما هر بار که تلویزیون را روشن می‌کنم، که البته همیشه روشن می‌کنم، تلویزیونِ رنگی را روشن می‌کنم. مسخره است، نه؟»

نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. برای همین اخبار را تماشا کردم و سعی کردم به حرف‌های گوینده گوش کنم.
مرد کور گفت: «تلویزیون‌تان رنگی است. نپرسید چه‌طور فهمیدم، ولی می‌فهمم».

گفتم: «چند وقت پیش معامله کردیم».

مرد کور کمی از مشروبش چشید. ریشش را بلند کرد، بو کشید و بعد ولش کرد. روی کاناپه به جلو خم شد، جای زیرسیگاری را روی میز عسلی پیدا کرد، با فندک سیگارش را روشن کرد. به کاناپه تکیه داد و قوزک پاهایش را روی میز گذاشت.

ادامه دارد...
@Fiction_12
2025/07/09 07:10:35
Back to Top
HTML Embed Code: