Telegram Web
خانه‌ای در آسمان
(بخش هفتم)

نویسنده: #گلی_ترقی

ذوق‌زده و دستپاچه بود و آن‌قدر حرف داشت که نمی‌دانست از کجا شروع کند. از گذشته می‌گفت، آن روزهای بچگی، از دیروز و پریروز، از خودش و از تصمیم ناگهانی‌اش برای بازگشت به وطن. خوش‌حال بود. باورش نمی‌شد تصمیم به بازگشت گرفته باشد، خوشبختی ناگهانی‌اش را مدیون خواهرش بود. خودش هم نمی‌دانست چه‌طور به این خیال افتاده است؛ شاید دیدن قیافهٔ مبهوت و سرگردان خواهرش او را تکان داده بود. به چشم‌های خیرهٔ مهین‌بانو، که گویی خالی از خاطره‌های آشنا و فکرهای معقول بودند، نگاه می‌کرد و می‌ترسید. غربت را در او می‌دید و ته دلش می‌لرزید. تازه پی برده بود که چه بی‌کس و تنهاست؛ که زیر پایش خالی است و مثل مسافری غریب در ایستگاه قطاری سرد و غمگین، حضوری موقتی و گذرا دارد. دست مهین‌بانو را در دست گرفت و بوسید. بهش گفت که دربه‌دری و بی‌خانمانی تمام شد؛ به‌محض خوب‌شدن او برخواهند گشت، و مهین‌بانو چشم‌هایش را بست؛ دید که نشسته کنار پنجرهٔ هواپیما و وسعتِ آبی صدایش می‌زند. خوابید و باز خواب آسمان را دید و خودش هم نفهمید که چند روز خوابیده است. تشنه‌اش بود؛ پا شد، زانوهایش می‌لرزید. کریم‌خان خانه نبود. به اطراف نگاه کرد. یادش نمی‌آمد کجاست. نور ملایمی از پشت پردهٔ توری پنجره تو می‌زد. جلوتر رفت. دستش را به لبهٔ صندلی گرفت. ایستاد تا نفسی تازه کند. دو قدم برداشت و به‌نظرش رسید کوه کنده است. عرق از سر و رویش جاری بود. پرده را با دستی لرزان کنار کشید. برف می‌آمد، گوش داد؛ همان سکوتِ دعوت کنندهٔ قدیمی. ننه‌خانم برایش چای‌نبات آورده بود. ایستاده بود کنار در و گریه می‌کرد. نوه‌اش شهید شده بود. می‌رفت به سبزوار. گفت «ننه‌خانم، صبر کن بهت پول بدهم، خرج راه». و دستش را روی دستگیره گذاشت. خسته بود. دلش می‌خواست بنشیند. دنبال جایش می‌گشت. سوز سردی به صورتش خورد. لرزید. برف می‌آمد. برف‌های سنگین قدِ نعلبکی. جلو رفت پایش سُرید. جایش را پیدا نمی‌کرد. باز هم جلوتر رفت؛ جاده‌ای سفید پیش پایش بود. برف توی چشم‌هایش می‌رفت. کوهِ دماوند، بلند و استوار، مجلل، از دور نگاهش می‌کرد. به شکوه‌مندیِ پدرش بود وقتی که سر نماز می‌ایستاد و باد زیر عبایش می‌زد و به‌نظر می‌رسید که سرش به آسمان می‌رسد و پاهایش در زمین ریشه دارد؛ چه خوب بود وقتی در جوار این کوهِ سر کشیده به فلک، این بلندیِ هیبت‌ناکِ سحرآمیز زندگی می‌کرد، این مَردِ ایستاده میان دو ستونِ مرمریِ ایوان در صلات ظهر، با سایه‌اش رفته تا انتهای جهان. چه کیفی داشت وقتی زیر عبای او می‌خزید و روی کولش سوار می‌شد؛ روی بلندترین قلهٔ عالم، فراسوی زمین و خانه‌های کوچک گلی و آدم‌های قدِ مورچه، ناچیز و حقیر. از پنجرهٔ هواپیما که نگاه می‌کرد همین منظره را می‌دید و به‌نظرش می‌رسید باز روی شانه‌های پدرش نشسته است و دستِ کسی بهش نمی‌رسد، نه دست مادرش که توبیخ و سرزنشش می‌کرد، نه خانم معلم بداخلاقِ حساب، نه پاسپان سر کوچه که گوشش را می‌کشید، نه شوهرش که محدود و مقهورش می‌کرد، نه بچه‌هایش که بهش آویزان بودند و گوشت و خونش را با لذتی حیوانی می‌خوردند، نه دیگران که برایش موازین اخلاقی و فلسفه‌های تاریخی وضع می‌کردند و سرش را با وزنِ خردکنندهٔ کلمه‌ها می‌انباشتند و با خط‌کشِ کوتاهِ هندسه و اندازه‌های مفلوکِ ریاضی مرز نگاه و شعورش را تخمین می‌زدند.
کسی صدایش می‌زد؛ شاید از پشت کوه دماوند بود. دوید، دور زد، پیچید در خیابان دست چپ، انباشته از برف، گرمش بود. می‌سوخت. کتش را در آورد. دگمه‌های پیراهنش را باز کرد. صورتش را رو به آسمان گرفت. یاد بازی بچگی افتاد و خندید. برف توی دهانش می‌رفت؛ توی آسمان بود. روی ابرها. کوه دماوند را دید؛ زیر پایش بود و روی قلهٔ آن یک صندلی راحتی بزرگ، از چوب گردو و مخمل سرخ – همان که توی اتاق‌کار پدرش بود – گذاشته بودند. مهماندار هواپیما جایش را نشان داد؛ صندلی اختصاصی او! نشست. قد یک بچه بود و توی صندلی گم می‌شد. عبای پدرش را دور خودش پیچید و صورتش را به شیشهٔ پنجره چسباند. آسمان آبیِ یک‌دست بود؛ زلال مثل چشمه‌ای از نور. گوش داد؛ صدایی نبود جز سکوت بارش برف و خاموشی شیرین مرگ.

مسعود «د» تقصیر را به گردن خواهرش انداخت و او را مقصر دانست. خواهرش از دایی‌کریم شکایت کرد. دیوید اوکلی گفت که این‌گونه اتفاق‌ها زیاد می‌افتد، و از آن‌جا که در دانشگاه تدریس می‌کرد، از قانونِ علت و معلول حرف می‌زد و به احکام تاریخ و انقلاب اشاره می‌کرد. فیروزه‌خانم دلش سوخت و بعد یادش رفت. دیگران هم زور زدند قصهٔ مهین‌بانو یادشان نرود، اما رفت. با آن‌همه گرفتاری و بدبختی و کار و خستگی، با وجود جنگ و غربت، مگر می‌شد خاطره و حافظه داشت؟ و این را مهین‌بانو خوب می‌فهمید. خدا را شکر که زن با شعوری بود.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «زنانِ حساس» از نویسندۀ آمریکایی «جان آپدایک» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۴ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»


«ورونيکا هورست» را زنبور نيش زده بود. اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد او در بيست‌ونه‌سالگی و در اوج سلامتی و جوانی، به نيش زنبور حساسيت دارد. دچار شوک شديدی شد و نزديک بود بميرد. خوش‌بختانه شوهرش «گرگور» با او بود و بدن نيمه‌جانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آن‌جا توانسنتد جانش را نجات دهند.
وقتی «لس ميلر» اين ماجرا را از زنش «ليزا» که بعد از يک جلسه تنيس سرحال و قبراق بود شنيد، حسودی‌اش شد. او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سروسری داشتند و براساس حقی که عشقشان به او می‌داد، در آن لحظات او می‌بايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد. گرگور حتی آن‌قدر حضورذهن داشت که بعد از همۀ ماجراها به مرکز پليس برود و توضيح بدهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگی کرده است.
ليزا معصومانه گفت: «باورم نمی‌شه با اين‌که تقريباً سی سالشه هيچ‌وقت زنبور نيشش نزده بوده! چون هيچ‌کس نمی‌دونست به نيش زنبور حساسيت داره. من که وقتی بچه بودم بارها زنبور نيشم زده».

«فکر کنم چون ورونيکا تو شهر بزرگ شده».

ليزا که از حضورذهن او برای دفاع از ورونيکا تعجب کرده بود، گفت: «دليل نمی‌شه. همه‌جا پارک هست».

لس ورونيکا را در خانه‌اش، توی تختش، جايی که به نظرش رنگ صورتیِ خيلی ملايمی همه‌جا را پوشانده بود، بين ملافه‌های چروک‌خورده تصور کرد و گفت: «اون اصلاً اهل بيرون رفتن و اينا نيست».

ليزا اين طور نبود. تنيس، گلف، پياده‌روی و اسکی در تمام سال صورتش را آفتاب‌سوخته و پر از کک‌مک می‌کرد. اگر کسی از خيلی نزديک نگاه می‌کرد، می‌ديد حتی عنبيه‌های آبی‌اش هم برنزه و خال‌خالی شده‌اند. ليزا که احساس کرد انگار لس موضوع اصلی را فراموش کرده‌است، گفت: «در هر صورت نزديک بود بميره».

برای لس باورکردنی نبود که جسم زيبا و روح بلندمرتبۀ ورونيکا بر اثر يک بدشانسیِ شيميايی برای هميشه از اين دنيا محو شود. در دقايقی که ورونيکا بدحال شده بوده، لابد به عاشق سابقش فکر کرده بوده. هر چند که لس احتمالاً در آن لحظات سرعت‌عمل کم‌تری از گرگور - شوهر کوتاه‌قد و سياه‌چردۀ ورونيکا که انگليسی را با لهجۀ احمقانه‌ای حرف می‌زد - از خودش نشان می‌داد. شايد لس با به‌هم‌زدن رابطه‌شان در پايان تابستان، بدون اين‌كه خودش بداند جان ورونيكا را نجات داده بود. اگر او جای گرگور بود، دست و پايش را گم می‌کرد و نمی‌دانست چه كار بايد بکند و ممکن بود اشتباه مرگ‌باری مرتكب شود. لس با آزردگی به اين فکر افتاد که اين اتفاق ساده می‌تواند به يكی از وقايع مهم در زندگی خانوادۀ هورست تبديل شود. روزی كه مامان - و يا بعدها مامان‌بزرگ - را زنبور گزيده و بابابزرگِ بامزۀ خارجی‌الاصل جانش را نجات داده. لس آن‌قدر حسودی‌اش شده بود كه عضلات شكمش منقبض شد و از درد به خود پيچيد. اگر او، لسِ خيال‌پرداز، به جای گرگورِ بداخم و عمل‌گرا همراه ورونيکا بود، اين اتفاق برايش معنی شاعرانه‌ای پيدا می‌کرد. از بين رفتن ورونيکا بر اثر اين حادثه، با عشق نافرجام تابستانی‌شان تناسب بيش‌تری داشت. چه چيزی جز مرگ حتی از رابطۀ جنسی هم صميمانه‌تر است؟ پيکر بی‌جان و رنگ‌پريدۀ ورونيكا را مجسم كرد که در گهوارۀ دست‌های او آرام گرفته‌است. 
ورونيكا لباس تابستانی‌ای می‌پوشيد كه خيلی دوستش ‌داشت. پيراهنی با يقۀ قايقیِ باز و آستين‌های سه‌ربع كه تركيبی از طيفِ کم‌رنگ تا پُررنگ نارنجی داشت. رنگی بود كه کم‌تر زنی می‌پوشيد، اما به ورونيکا می‌آمد و حالت بی‌تفاوتی به سرووضع را كه از موهای لَخت و چشم‌های سبزش می‌شد خواند، تشديد می‌کرد. لس هروقت به ياد دوران دوستی‌شان می‌افتاد، همه چيز را با اين رنگ به خاطر می‌آورد. هرچند وقتی كه از هم جدا شده بودند، تابستان تمام شده و پاييز بود. چمن‌ها زرد شده بودند و سروصدای زنجر‌ه‌ها همه‌جا را پُر کرده بود. چشم‌های ورونيكا وقتی كه داشت به حرف‌های لس گوش می‌داد، تر شده و لب پايين‌اش لرزيده بود. لس توضيح داده بود كه او نمی‌تواند به‌سادگی ليزا و بچه‌ها را که هنوز خيلی كوچک بودند ترک كند و بهتر است تا هنوز كسی از رابطه‌شان بویی نبرده و زندگی هر دو خانواده خراب نشده‌است، تمامش كنند. ورونيكا در ميان سيل اشک‌هايش او را متهم كرد كه آن‌قدر دوستش ندارد كه از چنگ گرگور نجاتش بدهد، و او گفت که ترجيح می‌دهد بگويد آن‌قدر آزاد نيست كه اين كار را بكند. آن‌ها در آغوش هم گريه كردند و اشک‌های لس روی پوست شانۀ برهنۀ ورونيکا که از بين يقۀ بازش برق می‌زد ريخت. به هم قول دادند از اين رابطه چيزی به كسی نگويند، اما با گذشت پاييز و زمستان و رسيدن تابستانِ بعد، لس احساس كرد اشتباه کرده که چنين قولی داده‌است. دوستی‌شان رابطۀ جالبی بود كه بدش نمی‌آمد بقيه هم بدانند.

ادامه دارد…
@Fiction_12
زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»

سعی كرده بود دوباره توجه ورونيکا را به خودش جلب کند اما او نگاه‌های مشتاقش را بی‌جواب گذاشته و به تلاش‌هايش برای جلب توجه او در بين جمعيت با گستاخی جواب داده بود. در يک مهمانی وقتی كه لس گوشه‌ای تنها گيرش انداخته بود، با چشم‌های سبزش به او خيره شده و با اخمی در ابروهای كمانیِ قرمزش به او گفته بود: «لس، عزيزم، تا حالا شنيدی می‌گن اگه نمی‌خوای برينی از مستراح گم شو بيرون؟»

لس گفت: «خوب، حالا ديگه شنيدم».

بهش برخورده بود و تعجب كرده بود. امكان نداشت ليزا با اين لحن صحبت کند. همان‌طور كه امكان نداشت لباس نارنجی بپوشد.
رابطۀ مخفيانۀ او با ورونيكا مثل يک زخمِ التيام‌نيافته درونش باقی مانده بود و با گذشت سال‌ها به نظرش می‌آمد كه ورونيكا هم از همين زخم رنج می‌كشد. ورونيکا هيچ‌وقت از عواقب نيش زنبور كاملاً خلاص نشده بود. وزنش كم شده بود و نحيف و شكننده به‌نظر می‌رسيد؛ هرچند که گه‌گاه دوباره باد می‌كرد و وزنش اضافه می‌شد. مرتب به بيمارستان شهر سر می‌زد. گرگور در اين ماجرا زيرکانه رفتار می‌كرد و از حرف زدن دربارۀ ناخوشیِ ورونيکا طفره می‌رفت و وقتی که تنها به مهمانی می‌رفت، می‌گفت كه ورونيكا بی‌جهت خودش را در خانه حبس می‌كند و صحبتی از بيماری‌اش به ميان نمی‌آورد. لس پيش خودش تصور می‌كرد كه ورونيكا در لحظاتی كه از شدت ضعف در چنگال گرگور اسير می‌شود، به لس خيانت می‌کند و همه چيز را پيش گرگور اعتراف می‌كند. حتی گاهی به سر لس می‌زد که از دست دادن او دليل اصلیِ بیماری‌ای است که خورده‌خورده روح ورونيکا را می‌فرسايد.
زيبایی ورونيکا در اثر بيماری از بين نرفته بود، بلكه حتی جلوۀ تازه‌ای پيدا كرده بود؛ تلألویی که زير سايۀ مرگ زننده می‌نمود. بعد از سال‌ها حمام آفتاب گرفتن - در آن زمان تمام زن‌ها اين كار را می‌كردند - ورونيكا به نور حساسيت پيدا كرده بود و تمام تابستان رنگ‌پريده می‌ماند. دندان‌هايش در آغاز سی‌سالگی‌اش خراب شده و او را به دردسر انداخته بودند. بايد مرتب برای معالجه پيش متخصصان دندان‌پزشكی كه مطب‌هاشان در شهر مجاور، در ساختمان بلندی كه روبه‌روی محلی كه لس آن‌جا به عنوان مشاور سرمايه‌گذاری كار می‌كرد بود، می‌رفت. يک‌بار لس او را از پنجرۀ دفترش ديد. پيراهن رسمی تيره و كتی پشمی پوشيده بود و با حواس‌پرتی از خيابان می‌گذشت. از آن به بعد، لس به اميد ديدن او مرتب بيرون را نگاه می‌كرد و در دل حسرت روزهايی را می‌خورد که درحالی‌كه هردوشان با كس ديگری ازدواج كرده بودند، در اعماق گناه غوطه می‌خوردند. فعاليت‌های ورزشیِ دايمیِ ليزا و كک‌ومک‌های صورتش دلش را به هم می‌زدند. موهای ليزا مثل مادرش قبل از موقع خاكستری شده بودند. شايعه شده بود كه گرگور از زندگی‌اش راضی نيست و با كس ديگری ارتباط دارد. لس نمی‌توانست تصور ‌كند كه ورونيكا چگونه اين خيانت‌ها را در زندان زندگیِ زناشويی‌اش تاب می‌آورد. هنوز گاه‌گاه او را در مهمانی‌ها می‌ديد، اما وقتی كه ترتيبی می‌داد تا به او نزديک شود، ورونيكا محلش نمی‌گذاشت. در مدتی كه با هم دوست بودند، علاوه‌بر رابطۀ جنسی، در چيزهای ديگری هم شريک شده بودند و از نگرانی‌هاشان دربارۀ فرزندانشان و خاطراتی كه از پدر و مادرهاشان و دوران رشدشان داشتند با هم حرف می‌زدند. اين رازگويی‌های معصومانه در ميان دلهره‌های روزمره‌ای که لس در مقابل مسائل عادی زندگی داشت، چيزی بود كه مرد عاشق از دست داده بود؛ رابطه‌ای خوشايند که به دليل فشارهای بيرونی از بين رفته بود. بنابراين وقتی روزی ورونيكا را بين جمعيت ديد كه از مطب دكتر بيرون آمد، بدون لحظه‌ای ترديد او را شناخت. لس در طبقه دهم بود و ورونيكا در پياده‌رو در برابر باد زمستانی مچاله شده بود. لس بدون اين‌كه زحمت برداشتن بالاپوشی را به خود بدهد بيرون دويد و سر راه ورونيكا پشت ساختمانی مخفی شد.

«لستر اين‌جا چه كار می‌کنی؟» و دست‌های دستكش‌پوشش را به كمرش زد تا تعجبش را نشان بدهد. تزيينات كريسمس هنوز در ويترين مغازه‌ها بودند و روی برگ‌های درختان کاج که مثل پولک برق می‌زدند کم‌کم داشت گردوغبار می‌نشست. لس با التماس گفت: «بيا با هم ناهار بخوريم، يا نكنه دهنت پُر از داروی بی‌حسیه؟»

ورونيکا با لحن خشكی جواب داد: «امروز بی‌حس نكرد. فقط تاج دندونم‌و كه ريخته بود پانسمان موقت كرد».

اين حرفِ کم‌اهميت لس را ترساند. در گرمای كافۀ دنجی كه لس دوست داشت در روزهای کاری ناهارش را آن‌جا بخورد، نشستند. لس باورش نمی‌شد ورونيکا آن‌سر ميز نشسته باشد. او با بی‌حوصلگی كت پشمی تيره‌اش را درآورده بود. پيراهن بافتنی قرمزی پوشيده بود و گردنبند مرواريد بدلی صورتی انداخته بود. لس پرسيد: «خوب، تو توی اين سال‌ها چه‌طور بودی؟»

او جواب داد: «چرا داريم اين كارو می‌كنيم؟ مگه اين‌جا همه تو رو نمی‌شناسن؟»

ادامه دارد...
@Fiction_12
زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»

خيلی زود آمده بودند، ولی كافه کم‌کم داشت پر می‌شد و صدای دينگ‌دينگ باز و بسته شدن در مرتب بلند می‌شد.

«بعضيا می‌شناسن، بعضی هم نه. اما گورباباشون. از چی بايد بترسيم؟ ممكنه تو يه مشتری باشی يا يه دوست قديمی، كه واقعاً هم هستی. حالت چطوره؟»

«خوبم».

لس می‌دانست كه دروغ می‌گويد، اما ادامه داد: «بچه‌ها چطورن؟ دلم واسه حرفایی كه راجع بهشون می‌زدی تنگ شده. يادمه يكی‌شون كه خوش‌بُنيه‌تر بود دائم ورجه‌ورجه می‌كرد و اون يكی كه حساس و خجالتی بود بعضی وقتا لجت رو درمی‌آورد».

«از اون روزا خيلی گذشته. الان «جانِت» لجم رو درمی‌آره. البته اون و برادرش هردوشون مدرسۀ شبانه‌روزی می‌رن».

«یادته چه‌طور بايد دست‌به‌سرشون می‌كرديم تا با هم باشيم؟ يادته يه روز هاردی رو با اين‌كه تب داشت فرستادی مدرسه، چون با هم قرار داشتيم؟»

«من همه چيزو فراموش كردم. ترجيح می‌دم یادم نیاد. الان از خودم خجالت می‌كشم. احمق و بی‌كله بوديم. تو حق داشتی تمومش كردی. طول كشيد تا اين‌و بفهمم، اما بالاخره فهميدم».

«خوب، زياد مطمئن نيستم. احمق بودم كه ولت كردم. زيادی به خودم فکر می‌کردم. بچه‌های من هم حالا نوجوونن و رفتن شبانه‌روزی. نگاشون كه می‌كنم شک می‌كنم كه ارزشش‌و داشتن».

«معلومه كه داشتن لستر».

ورونيکا سرش را پايين انداخت. به فنجان چای داغی كه به جای يک نوشيدنیِ واقعی - كه لس اصرار داشت مثل خود او سفارش بدهد - گرفته بود، خيره شد.

«تو حق داشتی. مجبورم نكن دوباره بگم».

«شايد، اما الان به نظرم حماقت محض بود که اين کارو کرديم».

«اگه بخوای باهام لاس بزنی، می‌رم».

بعد از گفتن اين جمله، فکرهايی به ذهن ورونيكا خطور کرد. مکثی کرد و با لحن رسمی گفت: «من و گرگور داريم طلاق می‌گيريم».

«نه!»

لس احساس كرد هوا سنگين شده‌است. انگار بالشی را روی صورتش فشار می‌دادند.

«چرا؟»

ورونيکا شانه‌ها را بالا انداخت. مثل قماربازی كه نگران است ورق‌هايش را كسی ببيند، دست‌ها را دور فنجانش حلقه كرده بود.

«می‌گه ديگه در حدش نيستم».

«واقعاً؟ چه خودخواه و پرمدعا! يادته چه‌طور از نوازشای سردش شكايت می‌كردی؟»

ورونيکا دوباره با حركتی که معنی‌اش درست معلوم نبود شانه‌ها را بالا انداخت.

«اون يه مرد معمولیه، تازه از بيشتر مردا صادق‌تره».

لس نگران شد. منظور ورونيکا کنايه زدن به او بود؟ در اين بازیِ تازه که امكان داشت باعث ازسرگرفتن دوستی‌شان شود، نمی‌خواست دستش را زيادی رو كند. به جای اين‌كه جوابی به اين حرف بدهد، گفت: «زمستون به اندازۀ تابستون رنگ‌پريده به نظر نمی‌آی. هنوز نور خورشيد اذيتت می‌كنه؟»

«يه‌كم. بهم گفتن سِل پوستی دارم. البته نوع غيرحادش. هرچند نمی‌دونم دقيقاًَ چه کوفتيه».

«خوب، باز خوبه كه حاد نيست. هنوز به چشم من محشری».

پيش‌خدمت آمد. با عجله غذا سفارش دادند و بقيۀ ناهار را ساکت ماندند. از صحبت‌های صميمانه‌ای كه لس مدتی طولانی انتظارش را می‌كشيد، خبری نبود. هرچند اين صحبت‌ها معمولاً در رختخواب به ميان می‌آمد؛ در خلسۀ بعد از دقايق طولانیِ تحريک‌كننده. لس احساس كرد ورونيكا ديگر چندان علاقه‌ای به تحريک شدن ندارد. كفل پهن و بدن لاغرش را با احتياط تكان می‌داد. انگار كه ممكن است ناگهان بتركد. چيزی تابناک در او بود؛ مثل رشته سيمی كه جريانی از آن بگذرد.
قبل از آن‌كه پيش‌خدمت فرصت كند بپرسد دسر می‌خورند يا نه، كتش را برداشت و به لس گفت: «خوب، چيزی از موضوع طلاق به ليزا نگو. بعضيی چيزا رو هنوز هيچ كس نمی‌دونه».

لس اعتراض كرد: «من هيچ‌وقت چيزی به اون نگفتم».

ولی او به ليزا گفت؛ وقتی بالاخره زمانی رسيد كه احساس کرد بايد از هم جدا ‌شوند. دوستیِ دوباره‌اش با ورونيكا - كه جاافتاده‌تر و شكننده‌تر و خواستنی‌تر شده بود - روزها و شب‌هايش را با تصوير او پر كرده بود. با صورت رنگ‌پريده‌اش راهی برای رسيدن به خوش‌بختیِ موعود بود؛ تصويری مه‌‌آلود که به لس آرامش می‌داد‌. هيچ‌وقت به نظرش درست نيامده بود که با او به‌هم زده است، و حالا می‌خواست تا آخر عمر از او مراقبت كند. خودش را تصور می‌کرد كه برای او سوپ به رختخواب می‌آورد و او را به دكتر می‌رساند و حتی خودش برايش نقش دكتر را بازی می‌کند.
رابطه‌شان را هنوز درست‌حسابی از سر نگرفته بودند. ديدارهاشان محدود به وقت‌هايی بود كه ورونيکا به دندان‌پزشكی می‌رفت. نمی‌خواست بيش‌تر از اين موقعيت خودش را به‌عنوان همسری كه ناعادلانه با او رفتار شده است، به خطر بياندازد. در اين ناهارها و مشروب‌هايی كه گه‌گاه با هم می‌خوردند، او بيش‌تر و بيش‌تر به معشوقه‌ای كه لس به ياد داشت شباهت پيدا می‌کرد. رفتار بی‌پروا، سرزندگی و صدای پرنشاطش موقع صحبت كردن، همراه با نيش‌وكنايه‌هايی كه دنيای درونی‌اش را نشان می‌داد؛ دنيايی بی‌باک و شاد كه در زندگیِ ساكت و پرمسئوليت لس به آن توجهی نشده بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12
زنانِ حساس

نویسنده: #جان_آپدایک

برگردان: «دنا فرهنگ»

ليزا وقتی كه لس به‌طور سربسته صحبت طلاق را پيش كشيد، پرسيد: «اما آخه چرا؟»

لس نمی‌توانست به نقشی که ورونيكا در زندگی‌اش بازی می‌کرد اعتراف كند، چون در آن‌صورت مجبور می‌شد به دوستی قبلی‌شان هم اشاره كند. گفت: «فكر كنم به اندازۀ كافی به‌عنوان زن و شوهر با هم بودیم. صادقانه بگم، تو ديگه در حد من نيستی. فقط به فکر ورزش‌ کردنی. خودت با خودت بيش‌تر حال می‌کنی. شايدم از اول همین بودی. لطفاً راجع بهش فكر كن. من كه نمی‌گم همين فردا بريم پيش وكيل».

ليزا احمق نبود. چشم‌های آبی‌اش با لكه‌های طلايی كه از زير قطرات اشک بزرگ‌تر به نظر می‌آمدند، به او خيره شد.
«اين به جدا شدن ورونيكا و گرگور ربط داره؟»

«نه. معلومه كه نداره. چه ربطی ممكنه داشته باشه؟ ولی كار اونا می‌تونه به ما ياد بده كه چه‌طور عاقلانه و با احترام و علاقۀ متقابل اين كارو بكنيم».

من که چيزی از علاقه بين اونا نشنيدم. همه می‌گن بی‌رحمانه‌ست كه وقتی اون اين‌قدر مريضه، گرگور داره تركش می‌كنه».

«مگر مريضه؟»

لس فكر می‌كرد نيش زنبور فقط آسيب‌پذيریِ هميشگیِ ورونيکا را به او نشان داده‌است؛ ضعفی دوست‌داشتنی که ديگر بین زن‌های امروزی نمی‌شد دید.

«معلومه كه مريضه. هرچند خوب ظاهرش رو حفظ كرده. ورونيكا هميشه تو اين كار مهارت داشته».

«ببين، حفظ ظاهر. تو خودت هم اين‌طوری فكر می‌كنی. اين كاریه همه‌مون می‌كنيم. تمام زندگیِ مشترک ما ظاهرسازی بوده».

من هيچ‌وقت اين‌طوری فكر نكرده بودم، لس. تمام اين‌ حرفا برام تازگی داره. بايد بهشون فكر كنم.

«معلومه عزيزم».

عجله‌ای در کار نبود. كار هورست‌ها گير كرده بود، مسائل مالی‌شان مشکل‌ساز شده بود. هنوز بايد صبر می‌کرد. به نظر می‌رسيد كه ليزا، اين ورزشكار نمونه، روزبه‌روز همان‌طور كه خانه با غباری از احساسِ جدايیِ قريب‌الوقوع پر می‌شد، خود را با شرايط جديد وفق می‌دهد. بچه‌ها که در تعطيلات مدرسه‌شان به خانه آمده بودند، با نگاهِ باريک‌بين‌شان احساس كردند چيزی در خانه تغيير کرده‌است، و به اسكی در «اوتا» و صخره‌نوردی در «ورمونت» پناه بردند. برعكس ليزا فعاليتش كم‌تر و كم‌تر می‌شد. وقتی كه لس از سرِ كار برمی‌گشت، می‌ديد لیزا در خانه است و اگر از او می‌پرسيد در طول روز چه كارهايی كرده است، جواب می‌داد: «نمی‌دونم ساعتا چه‌طور گذشتن. هيچ كاری نكردم. حتی كارای خونه رو هم نكردم. اصلاً جون ندارم».

آخرهفته‌ای بارانی در اوايل تابستان، ليزا به‌جای آن‌كه مثل هميشه برای گلف‌بازیِ چهارنفره به مجموعۀ ورزشی برود، برنامه‌اش را به‌هم زد و از اتاق خوابش لس را که در اتاق مهمان می‌خوابيد، صدا کرد.
ليزا درحالی‌که لباس‌خوابش را بالا می‌زد تا سينه‌اش را به لس نشان بدهد، گفت: «نترس، نمی‌خوام گولت بزنم» و به پشت روی تخت خوابيد. اشتياقی در صورتش نبود و لبخندی نگران روی لب‌هايش می‌لغزيد.
«اين‌جا رو دست بزن».

با انگشت‌های رنگ‌پريده‌اش دستِ لس را روی سينۀ چپش گذاشت. لس بی‌اختيار دستش را عقب كشيد. ليزا از اين واكنش سرخ شد.
«خواهش می‌کنم. نمی‌تونم از بچه‌ها يا دوستام بخوام اين كارو برام بكنن. تو تنها كسی هستی كه دارم. بگو چيزی احساس می‌كنی يا نه؟»

سال‌ها ورزش مستمر و پوشيدن سينه‌بندهای تنگ مخصوص پياده‌روی بدنش را سفت نگه داشته بود. نوک قهوه‌ای سينه‌هايش در تماس با هوا برجسته شده بود. راهنمايی‌اش كرد: «نه. زير پوست نه، توتر. اون زير زير».

نمی‌دانست چيزی كه احساس می‌كند چيست؛ بين رگ و عصب و غده‌های سينه‌اش چيزی قلنبه شده بود. ليزا بيش‌تر توضيح داد: «ده روز پيش موقع حموم حسش كردم. اميدوار بودم خيال کرده باشم».

نمی‌دونم… يه چيزی… يه چيز سفتی هست. شايد هم طبيعی باشه».

لیزا دستش را روی دست او گذاشت و بيش‌تر فشار داد. «اين‌جا. احساس میكنی؟»

«آره. درد هم داره؟»

«نمی‌دونم. فکر كنم. اون‌ور هم دست بزن. فرق می‌كنه نه؟»

گيج شده بود. چشم‌ها را بسته بود تا با حملۀ ‌اين جسم برآمده درون ليزا در تاريكی مقابله كند.

«فكر كنم مثل هم نيست. نمی‌تونم چيزی بگم عزيزم. تو بايد بری دكتر».

ليزا اعتراف كرد: «مي‌ترسم».

نگرانی بين كک‌مک‌های كم‌رنگ چشم‌های آبی‌اش موج می‌زد. لس بلاتكليف ايستاده و دستش همان‌طور روی سينۀ راست ليزا كه سالم بود، مانده بود. نرم بود و گرم و سنگين، مثل نيش يک زنبور. حساسيتی را كه تمام عمر آرزو کرده بود، حالا به‌طور قانونی از آن خودش بود. نسبت به اين بدن که دلش می‌خواست از آن رو بگرداند، اما می‌دانست كه نمی‌تواند، احساس گناه می‌کرد.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «شناگر» از نویسندۀ آمریکایی «جان چیور» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۶ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
شناگر

(بخش یکم)

نویسنده: #جان_چیور

برگردان: «احمد گلشیری»

یکی از آن یکشنبه‌های نیمۀ تابستان بود که هر کس هر جا می‌نشیند می‌گوید: «دیشب خیلی نوشیدم» آدم ممکن بود این را پچ‌پچ‌کنان از زبان آدم‌های محل، موقع بیرون آمدن از کلیسا، بشنود؛ ممکن بود از زبان خود کشیش بشنود، درحالی‌که داشت توی جبه‌خانه با لباده‌اش کشتی می‌گرفت تا از تن بیرون بیاورد؛ توی زمین‌های گلف؛ توی زمین‌های تنیس؛ یا توی مناطق حفاظت‌شدۀ جانوران وحشی که رئیس گروهِ ادوبون آنجا از خماری بامداد شب پیش حال خوشی نداشت.
«دانالد وسترهیزی» گفت: «دیشب خیلی نوشیدم.»

لوسیندا مریل گفت: «ما همه خیلی نوشیدیم.»

هلن وسترهیزی گفت: «حتما از اون گلگون‌هاش بوده. من هم از همین نوشیدم.»

کنار استخر خانواده‌ی وسترهیزی جمع بودند. آب استخر را از یک چاه آرتزین، که انباشته از املاح آهن بود، پر می‌کردند و بفهمی‌نفهمی رنگ لاجوردی داشت. روزی آفتابی بود. در طرف مغرب توده‌ابرِ پشته‌ایِ عظیمی دیده می‌شد که سروشکل شهری را داشت که از دور پیدا شود – مثلا از عرشه‌ی یک کشتی که کم‌کم دارد به مقصد می‌رسد – احتمالا نامی هم، مثل لیسبن یا هاکن‌ساک، داشته‌باشد. آفتاب گرم بود. «ندی مریل» کنار آب لاجوردی نشسته‌بود، یک دستش را توی آب کرده و دست دیگرش را اطراف لیوان جین حلقه کرده بود. مردی باریک‌اندام بود – ظاهرا حالت ترکه‌ای جوان‌ها را داشت – و با آنکه مدت‌ها بود از دوران جوانی گذشته بود، آن روز صبح از روی نرده‌ی پلکان سر خورده بود و با کف دست به پشت برنجی پیکره‌ی آفرودیت زده بود و عجولانه به اتاق غذاخوری که بوی قهوه از آن بلند بود، رفته بود. حالت یک روز تابستانی را داشت، بخصوص ساعت‌های آخر یک‌روز تابستانی را، و با آن‌که راکت تنیس یا ساک وسایل قایقرانی در دستش نبود بطور یقین روحیه جوانی، ورزشکاری و شکیبایی در حرکاتش خوانده می‌شد. شنایش را کرده‌بود و حالا عمیق و خرنش‌کنان نفس می‌کشید، انگار که می‌توانست اجزای آن لحظه را، گرمای آفتاب و شور و نشاط، همه‌را، در ریه‌هایش فروببلعد. انگار این همه در سینه‌اش جاری بود. خانه‌ی خودش توی بولیت پارک، دوازده سیزده کیلومتری جنوب آنجا قرار داشت، جایی که احتمالاً چهار دختر زیبایش ناهارشان را خورده‌بودند و داشتند تنیس بازی می‌کردند. ناگهان به نظرش رسید که مارپیچ‌وار راه جنوب غربی را در پیش بگیرد و با گذاشتن از آب‌های سرراهش به خانه‌اش برسد. در زندگی محدودیتی نداشت و نشاطی که از این فکر به او دست داد به قصد گریز نبود. انگار با چشم نقشه‌بردار آن زنجیره‌ی استخر، آن نهر شبه ‌زیرزمینی را، که به خط منحنی در پهنای حومه‌ی شهر کشیده شده بود، می‌دید. به کشفی دست پیدا کرده‌بود، چیزی به جغرافیای جدید افزوده‌بود، و بد نبود این نهر را به نام همسرش اسم‌گذاری کند. نه اهل شوخی بود و نه ابله، بلکه درست‌وحسابی نوآور بود و خودش را کمابیش و تا اندازه‌ای شخصیت افسانه‌ای تصور می‌کرد. روزی زیبا بود و به‌نظرش می‌رسید که با یک شنای طولانی احتمالا از آن تجلیل کند و به زیبایی‌اش بیفزاید.
پیراهنی را که روی شانه انداخته‌بود برداشت و شیرجه رفت. بی‌آنکه منظوری داشته باشد، از کسانی که خودشان را به آب استخر نمی‌زدند خوشش نمی‌آمد. با کرال نامنظم شروع کرد، دنبال هر یک یا چهاربار حرکتِ دست چپ و راست نفس می‌گرفت و جایی در پس سرش آهنگ یک دو، یک دوی حرکتِ موزون پاهایش را می‌شمرد. شنای کرال برای مسافت‌های طولانی مناسب نبود، اما چون در جایی که او زندگی می‌کرد شنا همگانی شده بود، آداب و رسومی هم پیدا کرده بود و شنای کرال مرسوم شده بود. در آغوش آب لاجوردی روشن شنا کردن و پیش رفتن به نظرش وقتی لذت‌بخش بود که حالت طبیعی به خود می‌گرفت. بنابراین خوش داشت برهنه شنا کند و این کار با طرحی که او داشت نمی‌خواند. از جدول طرف دیگر استخر خودش را بالا کشید، هرگز از پله‌ی استخر بالا و پایین نمی‌رفت، و از روی چمن گذشت. وقتی لوسیندا پرسید کجا می‌خواهد برود، گفت شناکنان به خانه می‌رود.
نقشه و نمودار حرکتش مسیری بود که در خیال برای خود ساخته بود یا در ذهنش مانده‌ بود. اما، با وجود این، برایش بسیار روشن بود. ابتدا از استخرهای خانواده‌های گراهام، هامر، لیر، هاولند و کراسکاپ می‌گذشت. عرض خیابان دیتمار را می‌پیمود و به استخر خانواده‌ی بانکر می‌رسید و از آنجا، پس از طی مسیری کوتاه استخرهای خانواده‌های هالوران، ساچز، بیسوانچر، شرلی آدامز، گیلمارتین و کلاید را پشت سر می‌گذاشت. روز دلپذیر بود و اینکه دنیا سخاوتمندانه انباشته از آب بود، خودِ بخشش و برکت بود. احساس نشاط می‌کرد و از روی علف‌ها می‌دوید. از مسیری غیرعادی راهی خانه‌اش بود، تصور می‌کرد که زایر و کاشف است و خود را مردی می‌پنداشت که مقصدی در سر دارد و می‌دانست که در سراسر راه با دوستانی روبه‌رو می‌شود، دوستانی که در سواحل رودخانه‌ی لوسیندا صف کشیده‌اند.

ادامه دارد…
@Fiction_12
(بخش دوم)

از لای پرچینی که زمین خانواده‌ی وسترهیزی را از زمین خانواده‌ی گراهام جدا می‌کرد گذشت؛ از زیر چند درخت سیب پرشکوفه عبور کرد، انباری را که جای تلمبه‌خانه و دستگاه تصفیه‌ی آب بود پشت سر گذاشت و به استخر خانواده‌ی گراهام رسید. خانم گراهام گفت: «چی‌شده، ندی؟ چه اتفاق جالبی! صبح تا حالا دارم سعی می‌کنم باهات تماس بگیرم. بگیر بشین تا برایت نوشیدنی بیارم.»

مثل هر کاشف دیگر به صرافت افتاد که چنانچه قرار باشد به مقصد برسد باید با آداب و رسوم مهمان‌نوازانه‌ی ساکنان آنجا برخوردی مدبرانه داشته باشد. نه می‌خواست موضوع را بپیچاند یا کاری کند که او را بی‌ادب بخوانند و نه فرصت وقت تلف کردن داشت. طول استخر را پیمود، به جمع خانواده، زیر آفتاب پیوست و دو سه دقیقه بعد، با ورود دو اتومبیل انباشته از آدم که از کانه‌تی‌کت آمده بودند، نجات پیدا کرد. سروصدای سلام و احوالپرسی که بلند شد بی‌صدا فرار را برقرار ترجیح داد. از جلو خانه‌ی خانواده گراهام گذشت، از روی پرچین خارداری عبور کرد و با گذشتن از یک زمین بی درخت به خانه‌ی خانواده همر رسید. خانم همر از پشت گل‌های رز او را در حال شنا کردن دید اما کاملا یقین نداشت که او باشد. خانواده‌ی لیر صدای شلپ شلپ او را در آب از پشت پنجره‌های باز اتاق پذیرایی شنیدند. خانواده هاولند و کراسکاپ در خانه نبودند. او پس از بیرون رفتن از خانه‌ی هاولند عرض خیابان دیتمار را پیمود و راه خانه‌ی خانواده‌ی بانکر را در پیش گرفت، سر و صدای جشن را حتی از آن فاصله شنید. صدای گفت‌وگو و خنده را صدای آب از سکه انداخت، گویی در هوا معلق بود. استخر خانواده‌ی بانکر برتپه‌ای ساخته شده بود و او از چند پله بالا رفت و قدم به تراسی گذاشت که نزدیک به سی زن و مرد در آنجا مشغول نوشیدن بودند. تنها کسی که توی آب بود روستی تاورز بود که روی قایق لاستیکی شناور بود.
وَه که سواحل رود لوسیندا چه شاداب و سرورانگیز بود! مردها و زن‌های مرفه کنار آب رود لاجوردی جمع بودند و پیشخدمت‌های مرد، کت سفید به‌تن، با جین خنک از آنها پذیرایی می‌کردند. هواپیمای آموزشی قرمز رنگی در آسمان مرتب چرخ می‌زد؛ صدایش حالت شور و نشاط بچه‌ای را داشت که توی تاب نشسته باشد. صحنه‌ی پیش روی نِد محبتی گذرا در او ایجاد کرد و جمع آدم‌ها، هم‌چون چیزی ملموس، عطوفتی در وجودش برانگیخت. در دوردست غرش رعدی به گوشش رسید. اینید بانکر همین که او را دید جیغش بلند شد: «ببینین کی اینجاست؟ چه اتفاق جالبی! وقتی لوسیندا گفت تو نمی‌آی داشت جونم گرفته می‌شد.»

از لابه‌لای آدم‌ها به طرفش رفت، اینید پس از روبوسی او را به‌ طرف نوشگاه برد، تا به آنجا برسند مدتی طول کشید؛ چون با هشت‌تایی زن خوش و بش کرد و با همین تعداد مرد دست داد. متصدی خندان نوشگاه که نِد او را در هفتادهشتاد مهمانی دیده بود یک لیوان جین و سودا به دستش داد و او، نگران از اینکه درگیر گفت‌وگویی شود و سفرش به تاخیر بیفتد، کنار نوشگاه ایستاد. وقتی احساس کرد که دارند دورش جمع می‌شوند شیرجه رفت و برای آن‌که با قایق روستی برخورد نکند، از حاشیه‌ی استخر پیش رفت. در انتهای دور استخر، لبخند بر لب، از کنار خانواده‌ی تامیلسون گذشت و طول کوچه‌باغ را نرم دوید. ریگ‌‌ها پایش را آزردند اما این تنها وقتی بود که دچار ناراحتی شد. جشن گرداگرد استخر برقرار بود و همانطور که او رو به سوی خانه‌اش در حرکت بود، سروصدای گوش‌نواز و آمیخته با صدای آب رفته‌رفته محو شد و صدای رادیوی آشپزخانه‌ی خانواده‌ی بانکر را شنید، کسی به اخبار روز گوش می‌داد. بعداز ظهر یکشنبه بود. راهش را از لابه‌لای ماشین‌های پارک شده ادامه داد. و از روی علفزار حاشیه‌ی راه اتومبیل‌رو به طرف کوچه آلوایوز راه افتاد. دلش نمی‌خواست او را شورت‌به‌پا توی جاده ببینند؛ اما از رفت‌وآمد اتومبیل خبری نبود و او مسافت کوتاه را تا خانه‌ی خانواده لوی پیمود. تابلوی ملک خصوصی، و محفظه‌ی سبزرنگ مخصوص نشریه‌ی نیویورک تایمز را از نظر گذراند. درها و پنجره‌های خانه‌ی درندشت همه باز بود، اما نشانه‌ی حیات از آنها به چشم نمی‌خورد، حتی سگی هم پارس نکرد. خانه را دور زد و به طرف استخر پیش رفت و پی برد که خانواده لوی مدت زیادی نیست که رفته‌اند. لیوان‌ها، بطری‌ها و ظرف‌های آجیل روی یک میز، در انتهای استخر، دیده‌ می‌شد و کنار آنجا آلاچیقی به‌چشم می‌خورد که در اطرافش فانوس‌های ژاپنی آویخته بودند. استخر را با شنا پیمود سپس لیوانی برداشت و برای خود نوشیدنی ریخت. لیوان چهارم یا پنجم بود که می‌نوشید، کمابیش نیمی از رودخانه لوسیندا را پشت سر گذاشته‌بود. احساس خستگی می‌کرد، تمیز بود و از تنهایی در آن لحظه احساس نشاط می‌کرد، همه‌چیز به او شعف می‌بخشید.
هوا طوفانی می‌شد. توده‌ی ابرپشته‌ای – همان شهر- بالا آمده‌بود و تیره شده بود، ند در آنجا که نشسته‌بود غرش رعد را دوباره شنید.

ادامه دارد…
@Fiction_12
(بخش سوم)

هواپیمای آموزش هاویلند هنوز بالای سر چرخ می‌زد و به نظر او رسید که کمابیش صدای خنده‌های شاد خلبان را در آن بعدازظهر می‌شنود؛ اما غرش رعد دیگری که بلند شد راه خانه را در پیش گرفت. صدای سوت قطار به گوش رسید. از خود پرسید که ساعت چند است. چهار است؟ پنج است؟ به یاد ایستگاه قطار محلی افتاد که در آنجا پیشخدمتی با لباس رسمی، پنهان در زیر بارانی؛ کوتوله‌ای با گل‌های پیچیده لای روزنامه؛ و زنی گریان به انتظار قطار محلی ایستاده بودند. ناگهان هوا رفته‌رفته تاریک شد؛ لحظه‌ای از روز بود که پرندگان خال‌دار، با شناختی دقیق و آگاهانه، ظاهرا به نغمه‌ی خود لحنی می‌دهند که رسیدن طوفان را خبر می‌دهد، از جانب نوک درخت بلوطی، در پشت سر، صدای گوش‌نواز آب را شنید، گویی توپی مجرایی را بیرون کشیده باشند. سپس صدای فواره‌ها از جانب همه‌ی درختان بلند به گوش رسید. راستی، چرا عاشق طوفان بود؟ هیجان او هنگامی که در ناگهان با صدا گشوده می‌شد و بوران گستاخانه به طرف بالای پلکان خیز می‌گرفت چه معنی می‌داد؟ چرا وظیفه‌ی ساده‌ی بستن پنجره‌های قدیمی به‌جا و ضروری بود؟ چرا اولین نشانه‌های باران‌زای باد طوفان‌خیز برای او حکم آوای بی‌چون‌چرای خبرهای خوش، شور و نشاط و نویدهای شادی‌آفرین را داشت؟
آنوقت صدای انفجاری بلند شد، بوی باروت همه‌جا را آکنده، و باران فانوس‌های ژاپنی خانم لوی را به شلاق گرفت، فانوس‌هایی که سال پیش – یا نکند سال پیش از آن بود - از کیوتو خریده بود.
توی آلاچیق خانه‌ی لوی ماند تا طوفان فروکش کرد. باران هوا را خنک کرده بود و او می‌لرزید. وزش باد درخت افرایی را عریان کرد و برگ‌های زرد و قرمزش روی علف‌ها آب‌ها فرو ریخت. نیمه‌ی تابستان بود و درخت به یقین آفت پیدا کرده بود و با وجود این، پاییزِ زودرس غم بر دلش نشاند. شانه‌هایش را در دست‌ها گرفت، لیوانش را سر کشید و به جانب استخر خانواده‌ی ولچر راه افتاد. این کار به معنی عبور از زمین اسب‌سواری خانواده‌ی لیندلی بود. با تعجب به صرافت افتاد که علف‌ همه جا را گرفته و مانع‌ها را برداشته‌اند. با خود گفت نکند خانواده‌ی لیندلی اسب‌هایشان را فروخته‌اند یا آنها را جایی سپرده‌اند و برای تعطیلات تابستان جایی رفته‌اند. بفهمی‌نفهمی یادش آمد که چیزی درباره‌ی خانواده‌ی لیندلی و اسب‌هایشان شنیده، اما حافظه‌اش یاری نمی‌کرد. با پای برهنه روی علف‌های خیس پیش رفت. به خانه ولچر که رسید استخر خشک بود.
این نقص در زنجیره‌ی آب‌های او بی‌دلیل سبب افسردگی‌اش شد اما احساس کرد حال کاشفی را دارد که در جست‌و جوی سرچشمه‌ی سیلابی است اما با بستر جریانی خشک رو به ‌رو شده است. دلسرد و سردرگم شد. فکر کرد که راهی سفر شدن در فصل تابستان کاری عادی است اما دیگر کسی آب استخر را خالی نمی‌کند. خانواده ولچر یقیناً به سفر رفته بودند. در رختکن قفل بود. پنجره‌های خانه همه بسته بود، و وقتی خانه را دور زد و به طرف راه ماشین‌رو رفت، چشمش به تابلوی خانه‌ی فروشی، افتاد که به درختی کوبیده بودند.
آخرین‌باری که از خانواده‌ی ولچر خبر گرفته بود چه وقت بود؟ یعنی او و لوسیندا چه وقت دعوت آنها را به شام نپذیرفته بودند؟ ظاهرا یکی دو هفته پیش بود. آیا حافظه‌اش ضعیف شده‌بود یا اینکه، برای طرد واقعیت‌های نامطبوع، حافظه‌اش را طوری عادت داده بود که حقیقت را نمی‌دید؟ آنوقت از دور دست صدای بازی تنیسی را شنید. این موضوع او را به وجد آورد و نگرانی‌هایش همه از میان رفت و آسمان ابری و هوای سرد را به چیزی نگرفت. این روز بود! سپس بخشی از سفرش را که از همه دشوارتر بود در پیش گرفت.

اگر آدم بعدازظهر روز یکشنبه برای هواخوری بیرون می‌رفت، احتمالاً او را می‌دید که کم‌وبیش برهنه، کنار بزرگراه ۴۲۴ ایستاده و به انتظار فرصتی است تا از آن عبور کند. آدم احتمالاً از خودس می‌پرسید که نکند او قربانی بازی کثیفی شده، اتومبیلش نقص پیدا کرده یا صرفاً آدم ابلهی است که با پای برهنه میان خرت‌وپرت‌های کنار بزرگراه، مثل قوطی‌های خالی آب‌جو، کهنه‌پاره‌ها و قطعه‌های لاستیک ایستاده و در معرض انواع ریشخندهاست و آدم مفلوکی به نظر می‌آید.
کار را که شروع کرده بود، به این قسمت از سفر هم فکر کرده‌بود، یعنی در نقشه‌هایش بود، اما وقتی با صف اتومیبیل‌ها روبه‌رو شد، با صفی که در روشنایی تابستان چون کرم پیش رفته بود، پی برد که آمادگی‌اش را ندارد. به او می‌خندیدند، طعنه می‌زدند، به طرفش قوطی آب‌جو پرت می‌کردند، و او شوخ‌طبعی و وقار نداشت تا در سایه‌ی آن‌ها خودش را حفظ کند. بهتر بود برمی‌گشت، به خانه‌ی وستر هیزی می‌رفت، به جایی که لوسیندا همچنان زیر آفتاب نشسته بود. جایی را که امضا نکرده‌ بود، قولی نداده‌ بود، پیمانی نبسته بود، حتی با خودش!
باری، اگر باور داشته باشیم – همانطور که او داشت – که لجاجت آدم‌ها در برابر عقل سلیم رنگ می‌بازد، آیا او نمی‌توانست از همانجا برگردد؟

ادامه دارد…
@Fiction_12
(بخش چهارم)

چرا تصمیم داشت سفرش را حتی به بهای به خطر انداختن جانش به آخر برساند؟ این بازی ابلهانه، این شوخی، این خربازی تا چه اندازه برایش جدی بود؟ برگشتی در کار نبود. حتی آب لاجوردی استخر وسترهیزی را که آنطور واضح دیده بود، ترکیبات روز را که فروبلعیده‌بود و صداهای دوستانه و آرام کسانی را که بیش‌ازحد نوشیده بودند، به یاد نمی‌آورد. در ظرف کمابیش یک ساعت، مسافتی را پیموده بود که دیگر بازگشتش محال بود.
مرد مسنی که با سرعتِ بیست‌و‌چند کیلومتر در ساعت سبب کندی کار ترافیک شده بود به او اجازه داد تا وسط بزرگراه، آنجا که علف‌ها جاده را دو نیم کرده بودند، پیش برود. از اینجا راننده‌هایی که راهی شمال بودند او را دست انداختند، اما پس از ده‌پانزده دقیقه‌ای توانست از جاده عبور کند. فاصله‌ی کوتاه اینجا را تا مرکز تفریحی کنار روستای لانکستر، که چند زمین هندبال و یک استخر عمومی داشت، قدم زنان پیمود.
تاثیر آب بر صدا‌ها، توهم شکوه و حالت تعلیق آب همان بود که در استخر بانکر دیده‌ بود، اما سروصداها اینجا بلندتر، خشن‌تر و گوش‌خراش‌تر بود. همین که به محوطه‌ی شلوغ رسید، با سختگیری روبه‌رو شد: «شناگران باید پیش از ورود به استخر دوش بگیرند؛ شناگران باید پاهای خود را در پاشویه بشویند؛ شناگران باید پلاک شناسایی به گردن بیاویزند». دوشی گرفت، پاهایش را در محلولی کدر و تلخ شست و به طرف استخر رفت. بوی نامطبوع کلر بلند بود و برایش حالت گنداب را داشت. دو نجات‌غریق در اتاقک مشرف بر استخر، در فواصل ظاهراً منظم، سوت‌های پلیسی خود را به صدا درمی آوردند و با بلندگو حرف‌های زشت نثار شناگران می‌کردند. ندی مشتاقانه به یاد آب نیلگون استخر بانکر افتاد و پیش خود گفت که با شناکردن در آب سیاه احتمالا خودم را آلوده می‌کنم و جذابیت و نشاطم لطمه می‌بیند؛ اما به یادش آمد که او کاشف و زائر است و این استخر صرفاً حوضچه‌ی بویناکی در مسیر رودخانه‌ی لوسینداست.
با اخم و بی‌میلی به درون کلر شیرجه رفت و برای اجتباب از برخورد با کسی ناگزیر بود سر خود را از آب بالا بگیرد؛ اما با وجود این با دیگران برخورد کرد، به شلپ‌شلپ پرداخت و تنه زد. وقتی به قسمت کم‌عمق رسید، هر دو نجات‌غریق بر سرش فریاد زدند: «آهای با تو هستیم، تو که پلاک شناسایی نداری، از آب بیا بیرون.»
بیرون آمد، اما راهی نبود که او را تعقیب کنند و او از میان بوی روغن برنزه کردن و کلر و از لای حصاری که در برابر طوفان ساخته‌ شده‌ بود بیرون رفت و از زمین‌های هندبال گذشت. سپس عرض جاده را پیمود و به قسمت درخت‌زار مستغلات هالوران پا گذاشت. زمین درخت‌زار تمیز نشده بود و راه رفتن با پای برهنه دردناک و دشوار بود تا اینکه به قسمت چمن‌کاری شده و حاشیه‌ی پرچین بوته‌های آلش قیچی‌شده، که دورتادور استخر پا گرفته بود، رسید.
هالوران و همسرش با او دوستی داشتند، آن‌ها زوج مسنی بودند که ثروتشان حد و مرز نمی‌شناخت و ظاهراً مظنون به داشتن تمایلات کمونیستی بودند. البته کمونیست نبودند بلکه اصلاح طلب بودند و با وجود این وقتی آن‌ها را متهم می‌کردند که مخالف حکومتند – که گه‌گاه متهم هم بودند – ظاهراً خوشحال می‌شدند و گل از گلشان می‌شکفت. پرچین آلش آن‌ها زرد شده بود و او حدس زد که این پرچین مثل درخت افرای خانواده‌ی لوی آفت پیدا کرده‌است.
صدا زد: «آهای، آهای.» تا حضور خود را به آقا و خانم هالوران اعلام دارد و از شدت تهاجم خود به خلوت آنها بکاهد. آقا و خانم هالوران به دلایلی که هیچگاه برای او روشن نشده‌بود، اهل لباس شنا نبودند و در واقع هم توضیحی در میان نبود. این کار از شور و شوق سازش‌ناپذیری آن‌ها نسبت به اصلاحات مایه می‌گرفت. این بود که او، پیش از وارد شدن از لای پرچین، مودبانه کار آنها را در پیش گرفت.
خانم هالوران، زنی تنومند با گیسوانی سفید و چهره‌ی جدی، سرگرم خواندن تایمز بود. آقای هالوران برگ‌های آلش را با ملاقه از روی آب می‌گرفت. ظاهرا از دیدن او نه تعجب کردند و نه ناراحت شدند. استخر آنها شاید از همه‌ی استخرهای آن ناحیه قدیمی‌تر بود، استخری معمولی بود از سنگ‌ ساده که از آب نهر پر می‌شد. از دستگاه تصفیه و تلمبه در آن خبری نبود و آبش رنگ طلایی تیره‌ی نهرها را داشت.
ند گفت: «دارم سر تا سر ناحیه‌رو با شنا طی می‌کنم.»

«جدی؟ نمی‌دونستم کسی از عهده‌ی این کار برمی‌آد.»

ند گفت: «خب، من از استخر وسترهیزی شروع کردم. تا اینجا شش کیلومتری می‌شه.»

قدم‌زنان به قسمت کم‌عمق استخر برگشت و طول استخر را شنا کرد. خودش را که از استخر بالاکشید، صدای خانم هالوران را شنید: «از شنیدن گرفتاری‌هاتون خیلی ناراحت شدیم، ندی.»

ند گفت: «کدوم گرفتاری؟ ما گرفتاری نداریم.»

«چرا دیگه، شنیدیم خونه‌تون رو فروختین و بچه‌های بیچاره‌تون…»


ند گفت: «من که یادم نمی‌آد خونه‌مون‌و فروخته‌باشم، دخترها هم که تو خونه‌ن.»

خانم هالوران آهی کشید و گفت: «آره، آره…»

ادامه دارد…
@Fiction_12
2025/07/14 06:52:33
Back to Top
HTML Embed Code: