Telegram Web
پیشنهادِ ویژه

نوشتۀ #م_سرخوش

دکتر گفت دُورِ قلبم چربی گرفته. از خواب و خوراکم پرسید و این‌که چه‌قدر اهل ورزشم! خنده‌ام گرفته بود. گفتم «چی؟ ورزش؟»
نگاهی به هیکلم کرد و شکلکی درآورد که معنی‌اش می‌شد «البته نگفته پیداست». او هم خندید، اما بعد کلّی سؤال‌پیچم کرد و آخرش خیلی جدی گفت برایم نسخۀ مفصلی می‌نویسد شامل دارو، رژیم غذایی و چند توصیه، و از همه مهم‌تر یک پیشنهادِ ویژه!
توی آسانسور نسخه را خواندم. نوشته بود «لب به فست‌فود نزن، فقط غذای خانگی، آن هم یا کبابی یا بخارپز یا آب‌پز».

در دلم گفتم «آخه دکتر جون، کی واسه من غذای خونگی بپزه؟ ننه‌م که بیست ساله رفته اون دنیا، بعد از اونم که دیگه...»

«باید به تناسب اندام برسی. ورزش کن. دست‌کم روزی یک ساعت پیاده‌رویِ مداوم».

«ای بابا، به عشق کی؟»

«ابداً سمت مشروب نرو».

«اِ... فهمیدی دروغ گفتم؟ خب اون‌قدری نمی‌خورم که! همین یه دل‌خوشی رو ازم نگیر دیگه».

«اگر می‌خواهی پنجاه‌سالگی را ببینی، چاره‌ای نداری جز این‌که سبک زندگی‌ات را تغییر بدهی».

«بی‌خیال دکتر، حالا ندیدم هم ندیدم. همین چهل سال کافیه. کسی قرار نیست از رفتنم عزا بگیره یا از بودنم قند تو دلش آب بشه».

«هیجان برایت مثلِ دارو، اما استرس زهر است. در آرامش زندگی کن».

«نفست از جای گرم بلند می‌شه. اگه هرروز مجبور بودی با پنجاه‌تا کارگرِ بی‌سواد و نفهم سروکله‌بزنی و دنبال پروانه‌ساخت و مهندس‌ناظر و کمیسیون و چکِ برگشتی و بدقولیِ پیمان‌کار و جوش‌کار و لوله‌کش و برق‌کار و جرثقیل و میکسر و شهرداری و بخش‌نامه و خلافی و هزار کوفتِ دیگه باشی، می‌فهمیدی استرس واسه من مثِ نفس کشیدن غیرارادیه».

آسانسور به هم‌کف رسید. قبل‌از این‌که در باز شود با خودم گفتم «آخ‌آخ! دیدی یادم رفت به شرکت آسانسور بگم فاکتورا رو برام فکس کنن». در باز شد. می‌خواستم نسخه را تا کنم و در جیب کتم بگذارم، که دیدم پُشتِ آن چیزی نوشته‌است. دکتر با خودکار قرمز نوشته بود «عاشق شو»!

پایان.
@Fiction_12
Forwarded from غزلــک
دل‌خوشم با غزلی تازه همینم کافی‌ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی‌ست
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافی‌ست
گله‌ای نیست من و فاصله‌ها هم‌زادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین‌قدر که گرم است زمینم کافی‌ست
من همین‌قدر که با حال‌وهوایت گه‌گاه
برگی از باغچۀ شعر بچینم کافی‌ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا خوب‌ترینم کافی‌ست

#محمد‌علی_بهمنی
#خارج_از_دیوان
@Ghazalak1
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «رؤیای مادرم» از نویسندۀ کانادایی #آلیس_مونرو را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این مجموعه‌داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
رؤیای مادرم - آلیس مونرو .pdf
9 MB
مجموعه داستان‌های کوتاه

رؤیای مادرم

نویسنده: #آلیس_مونرو
برگردان: «ترانه علی‌دوستی»
@Fiction_12
#دیالوگ

من تمام عمرم‌ رو با ترس گذروندم، وحشت‌زده از اتفاقاتی که می‌تونست بیفته؛ یعنی ممکن بود بیفته و ممکن هم بود نیفته. پنجاه سال رو اینطوری گذروندم. گاهی ساعت سه صبح می‌شد و می‌دیدم هنوز بیدارم، اما از وقتی فهمیدم سرطان دارم و چند ماه بیشتر زنده نیستم، به‌راحتی می‌خوابم. حالا متوجه شدم که اون ترس، بدترین قسمتِ قضیه‌ست، دشمن اصلی همونه.

#Breaking_Bad
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «ضرب‌آهنگ» از نویسندۀ ایرانی #فریبا_چلبی‌یانی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه با حضورِ نویسندۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «مادمازل فی‌فی» از نویسندۀ فرانسوی #گی‌دو_موپاسان را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «سه‌شنبۀ خیس» از نویسندۀ ایرانی #بیژن_نجدی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
سه‌شنبۀ خیس

(بخش نخست)

نویسنده: #بیژن_نجدی

سه‌شنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغری‌اش ریخته شده بود، از کوچه‌ای می‌گذشت که همان پیچ‌وخمِ خواب‌ها و کابوس‌های او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می‌بارید. پشت پنجره‌های دو طرف کوچه، پرده‌ای از گرمای بخاری‌ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می‌داد.
ملیحه، سرش را تا چشم‌های آرایش‌نکرده‌اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس‌نفس کشیدن و صدای پاشنۀ کفش‌هایش تقریباً می‌دوید. پاییز، خودش را به آبیِ چتر می‌زد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دست‌های او می‌کشید. پیراهنِ نفتالین‌زده و اتونشدۀ ملیحه از چادر بیرون زده، پُر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین به پوست بیست‌وچهارسالۀ او می‌رسید، پوستی که کف دستِ هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره‌ها را پاک می‌کرد، می‌توانست زنی را ببیند که گوشۀ چادرش را با دندان‌هایش گرفته و نمی‌داند که با یک چترِ وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دستۀ چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تنش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن‌قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چندتا از فنرهای چتر شکست، تکه‌ای از آبیِ خیسش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدنِ و شکستن استخوان‌های چتر، پنجره‌ به پنجره دور شد. از لنگه‌های بازِ درِ یکی از خانه‌ها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخم‌های چتر می‌ریخت. چتر به تنۀ درخت کوبیده شد و همان‌جا زیر دست‌و‌پای پاییز، بی‌رمق و دور از شباهتش به یک چترِ بازشده و آبی، افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چند بار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سه‌چهار قدم یک‌بار، سرش را برمی‌گردانْد و چتر را نگاه می‌کرد. حتی یکی از پنجره‌ها باز نشد. هیچ‌کس بخار پنجره‌ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی‌شنید. داشت می‌مرد و دیگر نمی‌توانست هیچ بارانی را به یاد آوَرَد. فقط خاطره‌ای دور و کمی گرم از دست ملیحه، هنوز در چتر بود که آن هم آرام، آهسته، آهسته و آرام، آرام و آهسته فراموش می‌شد، خاطره‌ای که صبح همان روز از پشت درهای زندان اوین بیرون آمده بود. آن‌روز یکی از دست‌های خانمی که زیر چشم‌هایش پیله آورده بود و صورت بندنینداخته‌اش با بی‌رحمی او را پیرتر از خودش نشان می‌داد، با کک‌ومکی که فقط روی پوست سیب می‌توان آن را پیدا کرد، دستۀ چتر را مشت کرده بود و آبیِ بلندی از لای انگشتانش می‌ریخت.
عده‌ای چند خبرنگار را دوره کرده بودند: «یعنی واقعاً همه رو آزاد می‌کنن؟»

«بله… اونا مجبورن.»

خانم یکی از شانه‌هایش را به نردۀ یخ‌کردۀ بین زندان و مردم، تکیه داده بود و چند نرده آن‌طرف‌تر، ملیحه چشم از درِ فلزی که صبح روی لبۀ بالای آن سفیدک زده بود، برنمی‌داشت. گروهبانی خبرنگارها را از پله‌های کنار نرده، پایین می‌آوَرْد. از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش می‌رسید. عده‌ای به چشمشان دست می‌کشیدند، انگار در هوایی پر از کف صابون به تپه‌های اطراف و سیم‌های خاردار، خیره شده بودند. ملیحه با دیدن عکس‌ها دستش را روی صورتش گذاشت و فلاش، مهتابی روی مهتابی، روشن شد، خاموش شد…
فردای آن‌ روز، صورتِ خانمِ کمی دورتر از ملیحه، در صفحۀ اول روزنامه‌ای بود و در روزهای دیگر، عکس بزرگی از درهای زندان اوین چاپ شده بود که با صدای کنار رفتنِ سال‌های ۱۳۲۴ تا ۱۳۵۷ باز می‌شد. مردم هجوم بردند. ملیحه، صورت به صورت، سرش را می‌چرخانْد. در سرمای اطرافش که حالا خالی از صبح بود، بین آن‌همه چشم‌های عادت‌‌کرده به دیوار، دمپایی، میله‌های تختخواب و شمردن پایان‌ناپذیر موزاییک و روزهای سال، نمی‌توانست سیاوش را پیدا کند - هفت سال پیش، سیاوشِ ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیب‌زمینی زندان، به تیرکی چوبی بسته و تیرباران شده بود، البته باران نگذاشته بود که خون، روی علف‌های کنار تیرک پینه ببندد - البته ملیحه از این‌طرف نرده‌ها نمی‌توانست انبار سیب‌زمینی را ببیند، همان‌طور که علف را، همان‌طور که هنوز چتر را ندیده بود.
خانم، چتر را مثل عصا و پاهایش جلو برد. از پله‌های سیمانی بالا رفت و پیش‌از آن‌که به گریه بیفتد داد زد: «امیرحسین، امیرحسین، من اینجام.»

مرد جوانی که سبیلش تازه به سیاهی زده بود، لای زن‌ها راه باز می‌کرد. خانم به همان پله‌ای رسید که ملیحه ایستاده بود. مرد جوان شانه‌های مردم را مثل آب کنار می‌زد و با دست‌های درازشده‌اش جلو می‌آمد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
سه‌شنبۀ خیس

(بخش دوم)

نویسنده: #بیژن_نجدی

«امیرحسین…»

خانم از پله‌ای پایین رفت. یک طرف چادرش که روی سیمان کشیده می‌شد، به پاهایش پیچید. سکندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت کرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد کشید: «مواظب باشین مادر…»

خانم، روی دست‌های ملیحه ریخته شد و قبل از بغل کردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: «یه‌دقه این‌و نگه‌دار ننه…» و صورتش را به یقۀ بازِ پیراهن و پوست گردنِ امیرحسین مالید که هنوز بوی پتوهای اوین می‌داد. آن‌ها هم‌دیگر را بغل کردند و روی یکی از روزهای آخر پاییز ۱۳۵۷ غلت زدند و دور شدند. بی‌آن‌که کسی صدای ملیحه را بشنود که می‌گفت: «خانم، چتر شما، خانم… چتر…»

گروهبانی در بلندگوی دستی می‌گفت: «لطفاً سوار شین، بفرمایین طرف اتوبوس، تندتر آقا…»

ملیحه از مردم می‌پرسید: «پس بقیه کو؟»

چتر را روی سینه‌اش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش می‌گفت: «بقیه… کجان؟»

آن‌قدر که بالاخره مجبور شد شانۀ همان گروهبان را تکان دهد و بپرسد: «دیگه نیس؟ همین…؟»

ژاندارم سرش را به طرف زندان برگرداند.
این‌طرفِ درِ بزرگِ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خونریزی‌اش بند آمده باشد، باز بود، سیاوش روی غرور پیرشدۀ پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت که سال‌ها پیش، شب دستگیر شدن، آن را از جارختیِ چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود.
در تمام آن سال‌ها، هربار ملیحه فرصت پیدا می‌کرد، پیراهن را برمی‌داشت، به آن نفتالین می‌زد و دوباره آویزانش می‌کرد، درست روی همان گیرۀ جارختی و کنار همان شال بلند که حالا سیاوش در سفیدیِ آن به او نزدیک می‌شد. آهسته گفت: «سلام پدر.»
می‌دانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصلۀ دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
اتوبوس رفته بود. دو-سه نفر کمک کردند تا ملیحه پشت سر پدرش سوار مینی‌بوسی شود که راننده‌اش در آینه به چشم‌های ملیحه خیره شده بود و نمی‌توانست بفهمد که مسافرش می‌خواهد گریه کند، یا قبلاً گریسته است. همین‌که استارت زد، تپه‌های اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکنِ خاموش دور شد. همۀ درخت‌ها پابه‌پای مینی‌بوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایره‌ای چرخید و تیزی‌هایش در قطره‌های بارانی که نمی‌بارید و ملیحه خیال می‌کرد که می‌بارد، فرورفت. راننده مینی‌بوس را در سرازیری انداخت. شیشۀ کنار صورت ملیحه از تپه‌ها و برج و سیم خاردار خالی شد.

«تموم شد پدر.»

«چی تموم شد؟»

«حالا به دیوارهایی می‌رسیم که مردم خیلی چیزها روی آن نوشته‌اند…»

«دیوار… دیوار، دیوار.»

پدر سرش را پایین انداخته بود و ناخن‌هایش را دراز می‌کرد. ملیحه تا پل تجریش ساکت ماند.

«سیگار می‌کشید؟»

روی پل، مینی‌بوس از کنار تانکی گذشت که سربازی روی کلاهکِ آن نشسته بود و سیگار می‌کشید. راننده یک مشت دود را دید که بدون بوی توتون با صدای سرفۀ مسافرش، آینۀ مینی‌بوس را پُر کرده است. کنار آینه، ساختمان بلندی در آتش می‌سوخت. صدای شلیک می‌آمد. ملیحه از پدرش خواست که عینک بزند و به تکه‌های شکستۀ نئونی که از کلمات «بانک صادرات» روی پیاده‌رو می‌ریخت، نگاه کند.

«لطفاً نگه دارید.»

آن‌ها پیاده شدند، و راننده نتوانست برای چیزی که از اتومبیل بیرون می‌رفت، کلمه‌ای بهتر از تنهایی پیدا کند، همان‌طور که مردم پیاده‌رو نتوانستند بفهمند که مردی بی‌آن‌که وجود داشته باشد، بازوبه‌بازوی زنی، از کنارشان می‌گذرد.

«خسته شدین پدر؟»

«خیلی مونده؟»

«دیگه داریم می‌رسیم.»

محلۀ خودمون بهتر نبود؟»

«بعد از مادر… شما هم که نبودین… دیگه نمی‌شد اون اتاقا رو تحمل کرد، با خرت‌و‌پرتای مامان نمی‌دونستم چکار کنم، صدای سرفه‌هاش بعد از چِلُم هم از خونه بیرون نرفته بود، این بود که اومدم این‌جا، حالا می‌رسیم، اولش پدربزرگ نمی‌ذاشت بعد گفت «هرجور راحت‌تری»… مامان؟ دکترا گفته بودن گواتره…»

«گواتر نه، غم‌باد.»

«گواتر همون غم‌باده دیگه پدر.»

«نه.»

ملیحه کنار در ایستاد. چقدر برای پیدا کردن کلید، این‌جیب آن‌‌جیب کرد. می‌دانست همین‌که در را باز کند، باز هم باید از کنار لباس‌های افتاده روی زمین، از روی روزنامه‌های پخش‌و‌پلا، از کنار تصویر خودش در آینه، و زیرسیگاری‌های پر از ته‌سیگار بگذرد و زیر قاب کوچک چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی که روی آن نوشته شده بود «در من غروب کن ای آفتاب پیر». کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرفِ پارچۀ آبی به آسمان نگاه کرد، آن‌قدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه می‌توانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همان‌قدر آبی شد که آینه. بی‌آن‌که چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن‌طرف میز، پارچ آب بدون یک قطره آب پُر از آب بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12
سه‌شنبۀ خیس

(بخش سوم)

نویسنده: #بیژن_نجدی

ملیحه شال‌گردنِ پدرش را گرفت و آن را کنار پیراهن خودش آویزان کرد. حالا روی جارختیِ چوبی، آستینی از او به شانۀ سیاوش چسبیده بود. حالا بوی انبار سیب‌زمینیِ اوین با نفتالین یک پیراهنِ زنانه قاطیِ هم شده بود. ملیحه گفت: «شما کمی دراز بکشین، من هم سماور روشن می‌کنم بعد می‌شینیم حرف می‌زنیم.»

بیرون از پنجره، بارانی که پاییز برای باریدنش از صبح تا آن‌ لحظه این‌‌دست آن‌‌دست کرده بود، بالاخره بارید. ملیحه رادیو را روشن کرد. روزنامه‌های چند روز گذشته را روی میز گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و گفت: «خودتون‌و سرگرم کنین تا من برم دنبال پدربزرگ.»

و در سه‌شنبۀ خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسرِ لاغری‌اش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می‌بارید. پاییز، خودش را به آبی می‌زد. باد، چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دستش می‌کشید و او که نمی‌توانست هم چتر هم چادر را نگه دارد و نمی‌خواست هیچ‌کس مگر پدربزرگ، او را در پیراهنی پر از برگ نارنج ببیند، دستۀ چتر را ول کرد. ته کوچه سوار تاکسی شد و تا رسیدن به خانۀ پدربزرگ، به آژیر اتومبیل‌هایی گوش داد که در سرتاسر تهران شنیده می‌شد، بی‌آن‌که صدای شکستن چتری شنیده شود. همین‌که پدر بزرگ در را باز کرد، ملیحه احساس کر صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی به نام لبخند وجود دارد.

«سلام.»

پدربزرگ با لبخند گفت: «سلام و زهرمار، از صبح تا حالا منتظرت بودم…»

ملیحه به طرف آینه رفت و موهایش را با حوله خشک کرد. آن را شانه کرد و خودش را هفت سال جوان‌تر به سینۀ پیرمرد چسباند.

«همه رو آزاد کردن پدربزرگ، همه رو…»

«می‌دونم، یه ساعت پیش BBC گفت.»

«ولی من خودشون‌و دیدم، دیدمشون.»

«کجا؟»

«دمِ درِ اوین.»

«اون‌جا چکار می‌کردی؟»

«چکار می‌کردم؟ رفتم دنبال…»

«بشین ملیحه، یه‌دقه بشین.»

«غلغله بود، خبرنگارا، عکاسا.»

«گفتم بشین ملیحه…»

ملیحه روی زمین نشست. موهایش را از پیشانی‌اش کنار زد. دستش را روی پیراهنش کشید.

«چه اشتباهی این‌همه سال سیاه پوشیدم.»

پدربزرگ صورتش را برگرداند: «خودت‌و گول نزن ملیحه…»

در اتاق راه رفت. «به این صندلی دست بزن، دستت‌و بکش روش، یالا، کسی روش نشسته؟ نه… روی اون تختخواب رو نگاه کن… کسی روش خوابیده؟ هیچ‌کس نیس ملیحه، همه مردن… مادرت، سیاوش…»

ملیحه گفت: «فرق می‌کنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستنش، مگه نه؟ اما اون‌سال کسی سیاوش رو به شما نشون داد؟ زنده‌ش رو؟ مرده‌ش رو؟ تو این سالا کسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچ‌چی به ما نشون نداد.»

پدربزرگ گفت: «برو اون قرص والیوم من‌و بیار، رو یخچاله.»

بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی که از گلویش پایین می‌رفت، پدربزرگ گفت: «واقعیت اینه که اون مرده.»

ملیحه گفت: «واقعیت اینه که من امروز اون‌جا بودم...»

«که چی؟»

«نمی‌دونم، فقط با همین چشام دیدم که مردم بچه‌هاشون‌و، شوهراشون‌و بغل کردن و رفتن… بعد من دستام‌و باز کردم، دنبال یه کسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، بغلش کردم، یه رؤیا رو که آبی بود، با خودم بردمش خونه، ما با هم حرف زدیم…»

«الان این‌جاست؟»

«نه… یه ساعت پیش که از خونه می‌اومدم، بیرون بدطوری بارون می‌بارید، چتر وارونه شده بود، من هم ولش کردم.»

«چرا؟»

«واسه این‌که اون واقعاً یه چتر بود، می‌فهمین پدربزرگ؟ دوباره شده بود یه چتر.»

تمام تلاش ملیحه برای پنهان کردن گریه‌ای که باران به باران با او تا خانۀ پدربزرگ آمده بود، حالا تمام شد.

«من باید برم… می‌خوام برگردم خونه…»

پدربزرگ لباس پوشید. «پاشو بریم.»

آن‌ها در تهرانی که سه‌شنبۀ فراموش‌شده‌ای داشت، از خیابان‌هایی گذشتند که به خاطر اعتصاب‌ها گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریک بود، گاهی هم به اندازۀ یک تیر چراغ‌، روشن. این بود که ملیحه و پدربزرگ نتوانستند نعش چتر را زیر هیچ‌کدام از درختان کوچه پیدا کنند. حالا چتر هم یک سیاوش شده بود.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک گل سرخ برای امیلی» از نویسندۀ آمریکایی #ویلیام_فاکنر را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۶ بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش اول)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری


وقتی که میس «امیلی گریرسن» مُرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشییع‌جنازه‌اش رفتند. مَردها از روی تأثرِ احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبودِ قدیمی در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخلِ خانۀ او. جز یک نوکر پیر ــ که معجونی از آشپز و باغبان بود ــ دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آن‌جا را ندیده بود.
این خانه، خانۀ چهارگوشِ بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و مناره‌ها و بالکون‌هایی که مثل طومار پیچیده بود، به سبکِ سنگینِ قرن هفدهم تزئین شده بود، و در خیابانی که یک وقتی گلِ سرسبدِ شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند. حتی یادبودها و میراثِ اشخاصی مهم و اسم‌‌ورسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانۀ میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگیِ عشوه‌گر و پابرجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود ــ وصلۀ ناجوری بود قاتیِ وصله‌های ناجورِ دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگانِ مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مستِ بوی صندل است، میانِ گورهای سرشناس و گم‌نامِ سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگِ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطۀ توجه، یا نوعی اجبارِ موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع می‌شد که «کلنل سارتوریسِ» شهردار ــ همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زنِ سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید ــ میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ‌وبرگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدرِ میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظِ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد، و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند. وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازۀ خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصری نارضایتی ایجاد کرد. اولِ سال که شد، یک برگ ابلاغیۀ مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماهِ فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن‌وقت یک نامۀ رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرِفرصت سری به مقرِ کلانتر بزند. یک هفته بعد خود کلانتر یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا این‌که اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنۀ قدیمی به خط خوشِ ظریف و روان، با جوهرِ رنگ‌باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیۀ مالیات هم بدونِ شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود. انجمنِ شهر جلسۀ مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مأمورِ ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود. از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشیِ چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکرِ میس امیلی بود، اعضای هیئت را به داخلِ سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به‌ میانِ تاریکی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زُهمِ گردوخاک و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمردِ سیاه آن‌ها را به سالنِ پذیرایی راهنمایی کرد. سالن با مبل‌های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که نوکر پردۀ یکی از پنجره‌ها را کنار زد، دیدند که چرمِ مبل‌ها ترک‌ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذراتِ کاهل خود، در تنها شعاعِ آفتاب که از پنجره می‌تابید دُور خودش پیچ‌وتاب خورد. تصویرِ نقاشیِ مدادیِ میس امیلی در یک قاب اکلیلیِ پوسیده روی سه‌پایۀ نقاشی گذاشته شده بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد، آن‌ها از جا پا شدند. میس امیلی زنِ کوچک‌اندامِ چاقی بود که لباسِ سیاه تنش بود. زنجیرِ طلاییِ نازکی تا کمرش پایین می‌آمد و زیرِ کمربندش ناپدید می‌شد. به یک عصای آبنوس که سرِ طلاییِ سابیده‌شده‌ای داشت تکیه داده بود، و شاید به همین جهت بود که آن‌چه در دیگری ممکن بود فقط فربهیِ برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لَختی می‌نمود. بدنش ورم‌کرده به‌نظر می‌رسید، مثل بدنی که مدت‌ها در اعماقِ تالابِ راکدی مانده باشد. رنگش هم همان‌طور سفید و بی‌خون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت پیغام خودشان را بیان می‌کردند، چشم‌هایش به این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کرد. مثل دو تکه ذغال بود که در یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آن‌ها تعارف نکرد بنشینند.

ادامه دارد...
@Fiction_12
2024/11/29 15:58:01
Back to Top
HTML Embed Code: