#دیالوگ
قدرت جایی پابرجا میمونه که مردم باور داشته باشن پابرجاست. این یه حُقّهست؛ یه سایه روی دیوار... و یه مردِ خیلی کوچیک میتونه سایۀ خیلی بزرگی درست کنه.
#بازی_تاجوتخت
@Fiction_12
قدرت جایی پابرجا میمونه که مردم باور داشته باشن پابرجاست. این یه حُقّهست؛ یه سایه روی دیوار... و یه مردِ خیلی کوچیک میتونه سایۀ خیلی بزرگی درست کنه.
#بازی_تاجوتخت
@Fiction_12
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش دوم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
همینطور وسطِ درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیکتیکِ یک ساعتِ نامرئی که شاید بهدُمِ همان زنجیرِ طلایی آویزان بود به گوش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابقِ موجود خودتان را قانع کنید».
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ابلاغیهای به امضای کلانتر از ایشان دریافت نکردهاید؟»
میس امیلی گفت: «چرا، من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان بهخیال خودشان کلانتر باشند، ولی من در جفرسن از مالیات معافم».
«اما دفاتر خلاف این را نشان میدهد. ما باید توسط...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم».
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید».
(کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود).
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمردِ سیاهی ظاهر شد.
«این آقایان را به بیرون راهنمایی کن».
و به این طریق میس امیلی آنها را، سواره و پیادهشان را، شکست داد. همانطور که سی سال پیش پدرهاشان را سرِ قضیۀ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش ــ کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد ــ او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون میرفت، و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت بهخرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانۀ زندگی در خانۀ او، همان مردِ سیاهپوست بود ــ که آن زمان جوان بود ــ و با یک زنبیل به بیرون رفتوآمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد ــ حالا هرطوری باشد ــ میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانۀ میس امیلی بو گرفت، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانوادۀ عالیقدرِ «گریرسن» بود.
یکی از زنهای همسایه، بالاخره به «استیونز» شهردارِ هشتادساله شکایت کرد. شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چهکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکاسیاهِ میس امیلی توی باغچه کُشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد».
روز بعد هم دو شکایتِ دیگر رسید. یکی از طرفِ مردی بود که یکدل و دودل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتماً راجع به این موضوع فکری کرد».
و آنشب انجمنِ شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضا، آدمهای پابهسنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود؛ از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند. او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضربالاجل هم معین کنید، و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را تو روش بهعنوانِ بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شبِ بعد، پساز نیمهشب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانۀ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درزِ آجرها و دریچههای زیرزمین را بو میکشیدند، و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسهای که گَلِ شانهاش بود چیزی میپاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند. یکی از پنجرهها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیمتنهاش راست و بیحرکت، مثل یک بُت ایستاده بود. آنها پاورچینپاورچین از چمن گذشتند و قاتیِ سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته، دیگر بو برطرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند. مردمِ شهرِ ما که یادشان بود که چطور خانمِ «یات»، عمۀ بزرگِ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسنها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلاً اینکه هیچکدام از جوانها لیاقتِ میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیشِ خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکلِ باریک و سفیدپوش در قسمتِ عقبِ آن ایستاده بود، و پدرش بهشکلِ یک هیکلِ پهن و تاریک، که تازیانۀ سواری در دست داشت در جلویِ تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوبِ دری که به عقب بازشده بود، آنها را مثلِ قاب در میان گرفته بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
همینطور وسطِ درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیکتیکِ یک ساعتِ نامرئی که شاید بهدُمِ همان زنجیرِ طلایی آویزان بود به گوش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابقِ موجود خودتان را قانع کنید».
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ابلاغیهای به امضای کلانتر از ایشان دریافت نکردهاید؟»
میس امیلی گفت: «چرا، من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان بهخیال خودشان کلانتر باشند، ولی من در جفرسن از مالیات معافم».
«اما دفاتر خلاف این را نشان میدهد. ما باید توسط...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم».
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید».
(کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود).
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمردِ سیاهی ظاهر شد.
«این آقایان را به بیرون راهنمایی کن».
و به این طریق میس امیلی آنها را، سواره و پیادهشان را، شکست داد. همانطور که سی سال پیش پدرهاشان را سرِ قضیۀ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش ــ کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد ــ او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون میرفت، و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت بهخرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانۀ زندگی در خانۀ او، همان مردِ سیاهپوست بود ــ که آن زمان جوان بود ــ و با یک زنبیل به بیرون رفتوآمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد ــ حالا هرطوری باشد ــ میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانۀ میس امیلی بو گرفت، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانوادۀ عالیقدرِ «گریرسن» بود.
یکی از زنهای همسایه، بالاخره به «استیونز» شهردارِ هشتادساله شکایت کرد. شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چهکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکاسیاهِ میس امیلی توی باغچه کُشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد».
روز بعد هم دو شکایتِ دیگر رسید. یکی از طرفِ مردی بود که یکدل و دودل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتماً راجع به این موضوع فکری کرد».
و آنشب انجمنِ شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضا، آدمهای پابهسنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود؛ از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند. او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضربالاجل هم معین کنید، و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را تو روش بهعنوانِ بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شبِ بعد، پساز نیمهشب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانۀ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درزِ آجرها و دریچههای زیرزمین را بو میکشیدند، و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسهای که گَلِ شانهاش بود چیزی میپاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند. یکی از پنجرهها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیمتنهاش راست و بیحرکت، مثل یک بُت ایستاده بود. آنها پاورچینپاورچین از چمن گذشتند و قاتیِ سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته، دیگر بو برطرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند. مردمِ شهرِ ما که یادشان بود که چطور خانمِ «یات»، عمۀ بزرگِ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسنها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلاً اینکه هیچکدام از جوانها لیاقتِ میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیشِ خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکلِ باریک و سفیدپوش در قسمتِ عقبِ آن ایستاده بود، و پدرش بهشکلِ یک هیکلِ پهن و تاریک، که تازیانۀ سواری در دست داشت در جلویِ تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوبِ دری که به عقب بازشده بود، آنها را مثلِ قاب در میان گرفته بود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش سوم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقاً گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه بهعبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنونِ ارثی که در خانوادۀ آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آورده بود، میس امیلی کسی نبود که پشتِپا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانۀ آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند؛ تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد، افتاده میشد، او هم دیگر کموبیش هیجان و یأسِ داشتن و نداشتنِ چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روزِ پس از مرگِ پدرش، همۀ خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهادِ کمک به دیدنش بروند، ولی او همه را دمِ در ملاقات کرد. لباسش مطابقِ معمول بود و هیچ اثرِ اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به بزرگان هم که به دیدنش میرفتند، و به دکتر، که میخواستند او را متقاعد کنند تا جنازۀ پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت. فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد، و آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوانهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دودستی بچسبد؛ همانطور که همه میچسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشتههایی که روی پنجرههای رنگینِ کلیسا میکِشند میانداخت؛ قیافۀ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنتراتِ فرش کردنِ خیابانها و پیادهروها را داده بود، و در تابستانِ پساز مرگِ پدرِ میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سرکارگر هم داشتند به اسم «هومر بارون». شمالیِ گندۀ کمربستۀ سبزهای بود که صدای نکرهای داشت، و رنگِ چشمهایش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههای کوچک دستهدسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چهطور به سیاهها فحش میدهد و سیاهها چهطور با آهنگِ بالا و پایین رفتنِ بیلهایشان آواز میخوانند.
هومر بارون به زودی با همۀ اهلِ شهر آشنا شد. هرجا، نزدیکهای چهار راه، میشنیدی که صدای خندۀ زیادی میآید، میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کمکم او را با میس امیلی در یک گاریِ اسبیِ زردرنگِ کرایهای، که یک جفت اسبِ بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لجِ اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فردِ خانوادۀ گریرسن محلِ سگ هم به یکنفر شمالی نخواهد گذاشت، آنهم یک کارگرِ روزمزد».
اما غیر از اینها عدۀ دیگری هم ــ پیرترها ــ بودند که میگفتند حتی غموغصۀ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانمِ واقعی قیدِ اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: «بیچاره امیلی. قوموخویشهاش حتماً باید به دیدنش بیایند».
میس امیلی چندتا قوموخویش در «آلاباما» داشت. اما سالها پیش، پدرش سرِ نگهداریِ خانم «یات» پیرزن دیوانه، با آنها بههم زده بود، و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. آنها حتی در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند «بیچاره امیلی»، پچپچههای درگوشی شروع شد. به همدیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعاً این طور باشد؟ البته که هست... جز این چه میتواند باشد؟» و از پشت دستهاشان، و خشخشِ لباسهای ابریشمی و ساتن، و حسادتها، و آفتابِ بعدازظهرِ یکشنبه، وقتی که آن یک جفت اسبِ بور رد میشدند و صدای سبک و نازکِ سُم آنها بهگوش میرسید، در گوش همدیگر میگفتند: «بیچاره امیلی».
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت، حتی وقتی که دیگر بهنظرِ ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیشاز همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او بهعنوانِ آخرین فرد خانوادۀ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیرقابلِ نفوذ بودنِ خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثلِ وقتی که رفت مرگِموش بخرد. این، بیشاز یک سال پساز زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی».
همان زمانی که دوتا دخترعمویش به دیدنش رفتند. میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش سوم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقاً گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه بهعبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنونِ ارثی که در خانوادۀ آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آورده بود، میس امیلی کسی نبود که پشتِپا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانۀ آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند؛ تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد، افتاده میشد، او هم دیگر کموبیش هیجان و یأسِ داشتن و نداشتنِ چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روزِ پس از مرگِ پدرش، همۀ خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهادِ کمک به دیدنش بروند، ولی او همه را دمِ در ملاقات کرد. لباسش مطابقِ معمول بود و هیچ اثرِ اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به بزرگان هم که به دیدنش میرفتند، و به دکتر، که میخواستند او را متقاعد کنند تا جنازۀ پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت. فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد، و آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوانهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دودستی بچسبد؛ همانطور که همه میچسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشتههایی که روی پنجرههای رنگینِ کلیسا میکِشند میانداخت؛ قیافۀ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنتراتِ فرش کردنِ خیابانها و پیادهروها را داده بود، و در تابستانِ پساز مرگِ پدرِ میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سرکارگر هم داشتند به اسم «هومر بارون». شمالیِ گندۀ کمربستۀ سبزهای بود که صدای نکرهای داشت، و رنگِ چشمهایش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههای کوچک دستهدسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چهطور به سیاهها فحش میدهد و سیاهها چهطور با آهنگِ بالا و پایین رفتنِ بیلهایشان آواز میخوانند.
هومر بارون به زودی با همۀ اهلِ شهر آشنا شد. هرجا، نزدیکهای چهار راه، میشنیدی که صدای خندۀ زیادی میآید، میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کمکم او را با میس امیلی در یک گاریِ اسبیِ زردرنگِ کرایهای، که یک جفت اسبِ بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لجِ اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فردِ خانوادۀ گریرسن محلِ سگ هم به یکنفر شمالی نخواهد گذاشت، آنهم یک کارگرِ روزمزد».
اما غیر از اینها عدۀ دیگری هم ــ پیرترها ــ بودند که میگفتند حتی غموغصۀ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانمِ واقعی قیدِ اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: «بیچاره امیلی. قوموخویشهاش حتماً باید به دیدنش بیایند».
میس امیلی چندتا قوموخویش در «آلاباما» داشت. اما سالها پیش، پدرش سرِ نگهداریِ خانم «یات» پیرزن دیوانه، با آنها بههم زده بود، و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. آنها حتی در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند «بیچاره امیلی»، پچپچههای درگوشی شروع شد. به همدیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعاً این طور باشد؟ البته که هست... جز این چه میتواند باشد؟» و از پشت دستهاشان، و خشخشِ لباسهای ابریشمی و ساتن، و حسادتها، و آفتابِ بعدازظهرِ یکشنبه، وقتی که آن یک جفت اسبِ بور رد میشدند و صدای سبک و نازکِ سُم آنها بهگوش میرسید، در گوش همدیگر میگفتند: «بیچاره امیلی».
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت، حتی وقتی که دیگر بهنظرِ ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیشاز همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او بهعنوانِ آخرین فرد خانوادۀ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیرقابلِ نفوذ بودنِ خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثلِ وقتی که رفت مرگِموش بخرد. این، بیشاز یک سال پساز زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی».
همان زمانی که دوتا دخترعمویش به دیدنش رفتند. میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش چهارم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
در آن موقع بیشاز سی سالش بود. هنوز یک زنِ معمولی بود؛ گرچه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشمهای خُرد و خودپسند و تحقیرکنندهای داشت. گوشتِ صورتش دوروبرِ شقیقهها و کاسۀ چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که در منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدۀ من…»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم».
دوافروش چند سم را اسم برد. «اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکُشد، اما آنکه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»
«ارسنیک؟… بله، بله خانم. اما آن سمی که شما لازم دارید…»
«من ارسنیک لازم دارم».
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید؟»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا مستقیم به چشمهای او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرکِ سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی در منزلش پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیرِ نقشِ جمجمه و استخوانهای چپوراستِ علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
روز بعد ما همه میگفتیم «خودش را خواهد کشت» و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده میشد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد».
چون خودِ هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید. و مردم میدانستند که توی کلوبِ «اَلِک» با پسرهای بچهسال مشروب میخورَد. خلاصه آدمِ زنبگیری نبود. بعدها، بعدازظهرهای یکشنبه که آنها داخلِ گاری اسبی براقشان میگذشتند، ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی».
میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت. هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمۀ اسب را با دستکشهای زردرنگش گرفته بود. آنوقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: «برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است».
مردها نمیخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشیش را، که غسل تعمید میداد، مجبور کردند ــ کسوکارِ میس امیلی همه اهلِ کلیسا بودند ــ که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبۀ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون در خیابان پیدا شدند. و روزِ بعد، زنِ کشیش موضوع را به اقوامِ میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آنوقت دوباره قوموخویشهای میس امیلی در خانۀ او پیداشان شد، و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آنوقت ما یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. بهخصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسبابِ آرایشِ مردانۀ نقره سفرش داده که روی هر تکهاش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعداز آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباسِ مردانه به انضمامِ یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند، و واقعاً دلمان خنک شد. چون دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیشاز آنچه خودِ میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعاً «گریرسن» بودند.
کارِ سنگفرشِ خیابانها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت، ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی سرخورده شدیم. ما خیال میکردیم که هومر بارون رفته است تا مقدمات رفتنِ میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند. یک هفته نگذشت که آنها رفتند، و همانطور که منتظر بودیم، سهروزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود؛ و این آخرین دفعهای بود که ما هومر بارون را دیدیم. تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاهِ او با زنبیلِ بازارش آمدوشد میکرد. اما درِ خانه همیشه بسته بود. گاهگاهی ما میس امیلی را برای یکیـدو دقیقه در پنجره میدیدیم. مثلِ آنشب که موقعِ آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه در خیابان پیدایش نشد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش چهارم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
در آن موقع بیشاز سی سالش بود. هنوز یک زنِ معمولی بود؛ گرچه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشمهای خُرد و خودپسند و تحقیرکنندهای داشت. گوشتِ صورتش دوروبرِ شقیقهها و کاسۀ چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که در منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدۀ من…»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم».
دوافروش چند سم را اسم برد. «اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکُشد، اما آنکه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»
«ارسنیک؟… بله، بله خانم. اما آن سمی که شما لازم دارید…»
«من ارسنیک لازم دارم».
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید؟»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا مستقیم به چشمهای او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرکِ سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی در منزلش پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیرِ نقشِ جمجمه و استخوانهای چپوراستِ علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
روز بعد ما همه میگفتیم «خودش را خواهد کشت» و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده میشد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد».
چون خودِ هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید. و مردم میدانستند که توی کلوبِ «اَلِک» با پسرهای بچهسال مشروب میخورَد. خلاصه آدمِ زنبگیری نبود. بعدها، بعدازظهرهای یکشنبه که آنها داخلِ گاری اسبی براقشان میگذشتند، ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی».
میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت. هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمۀ اسب را با دستکشهای زردرنگش گرفته بود. آنوقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: «برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است».
مردها نمیخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشیش را، که غسل تعمید میداد، مجبور کردند ــ کسوکارِ میس امیلی همه اهلِ کلیسا بودند ــ که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبۀ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون در خیابان پیدا شدند. و روزِ بعد، زنِ کشیش موضوع را به اقوامِ میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آنوقت دوباره قوموخویشهای میس امیلی در خانۀ او پیداشان شد، و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آنوقت ما یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. بهخصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسبابِ آرایشِ مردانۀ نقره سفرش داده که روی هر تکهاش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعداز آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباسِ مردانه به انضمامِ یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند، و واقعاً دلمان خنک شد. چون دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیشاز آنچه خودِ میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعاً «گریرسن» بودند.
کارِ سنگفرشِ خیابانها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت، ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی سرخورده شدیم. ما خیال میکردیم که هومر بارون رفته است تا مقدمات رفتنِ میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند. یک هفته نگذشت که آنها رفتند، و همانطور که منتظر بودیم، سهروزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود؛ و این آخرین دفعهای بود که ما هومر بارون را دیدیم. تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاهِ او با زنبیلِ بازارش آمدوشد میکرد. اما درِ خانه همیشه بسته بود. گاهگاهی ما میس امیلی را برای یکیـدو دقیقه در پنجره میدیدیم. مثلِ آنشب که موقعِ آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه در خیابان پیدایش نشد.
ادامه دارد...
@Fiction_12
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش پنجم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
انگار این خاصیتی بود که بارها روح او را به زنجیر میکشید؛ اما وحشیتر و خبیثتر از آن بود که مرگ را بپذیرد.
دفعۀ بعد که او را دیدیم، دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد، و در مدتِ چندسالِ بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملاً به رنگِ فلفلنمکی و چدنی درآمد؛ و همانطور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگِ چدنی، مثلِ موهای یک مردِ زبروزرنگ باقی بود.
از همان وقت به بعد، درِ جلوییِ عمارتش همیشه بسته بود، بهجز مدت ششهفت سال ــ زمانی که حدوداً چهل سالش بود و نقاشیِ چینی تعلیم میداد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاقهای طبقۀ پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوههای مردمِ دورۀ کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبهها با یک سکۀ بیستوپنج سنتی ــ برای انداختن توی سینیِ اعانه که دُور میگرداندند ــ به کلیسا فرستاده میشدند، به کارگاهِ میس امیلی میرفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آنوقت خردهخرده نسلِ جدید روی کار آمد و استخوانبندی و روحِ شهر را تشکیل داد. شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچههاشان را با جعبهرنگ و قلممو و عکسهایی که از مجلاتِ مُدِ بانوان بردیده میشد نزد میس امیلی نفرستادند. درِ جلویِ عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد، و همچنان بسته ماند. وقتی شهر دارای سرویسِ پُست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارۀ فلزی بالای درِ خانهاش بکوبند و جعبۀ پُستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمیکرد.
روزها و ماهها و سالها ما کاکاسیاهِ میس امیلی را میپاییدیم که موهایش خاکستریتر و قامتش خمیدهتر میشد، و با زنبیلش آمدوشد میکرد. ماه دسامبرِ هر سال که میشد، یک ابلاغیۀ مالیات برای میس امیلی میفرستادیم، که یک هفته بعد توسط پُست پس فرستاده میشد. گاهگاهی، جستهگریخته او را در یکی از پنجرههای طبقۀ پایین میدیدیم. پیدا بود که اتاقهای طبقۀ بالا را بهکلی بسته است. نیمتنۀ میس امیلی، مثل نیمتنۀ سنگیِ بتی که به دیوارِ محرابِ معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه میکرد، یا نگاه نمیکرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلیِ عالیمقام، حیوحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشتِ سر میگذاشت و به نسل دیگر میپیوست.
آنوقت مرگِ او اتفاق افتاد. در میان خانهای که پُر از سایه و تاریکی و گردوخاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاهِ پیرِ لرزان کسی بر بالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمیگرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمیزد. چون که صدایش انگار از ماندن و بهکار نرفتن خشن و زنگزده شده بود. میس امیلی در یکی از اتاقهای طبقۀ پایین، روی یک تختخوابِ چوبِ گردوی پردهدار، مُرد؛ درحالیکه موهای خاکستریاش میانِ بالشی که از ندیدنِ نور خورشید زرد شده بود فرورفته بود.
سیاه، اولین دستۀ زنها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بودند و با هیس! هیس! همدیگر را خاموش میکردند و نگاههای سریع و کنجکاوِ خود را به اطراف میانداختند، از درِ عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از درِ پشتِ آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
ادامهدارد...
@Fiction_12
(بخش پنجم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
انگار این خاصیتی بود که بارها روح او را به زنجیر میکشید؛ اما وحشیتر و خبیثتر از آن بود که مرگ را بپذیرد.
دفعۀ بعد که او را دیدیم، دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد، و در مدتِ چندسالِ بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملاً به رنگِ فلفلنمکی و چدنی درآمد؛ و همانطور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگِ چدنی، مثلِ موهای یک مردِ زبروزرنگ باقی بود.
از همان وقت به بعد، درِ جلوییِ عمارتش همیشه بسته بود، بهجز مدت ششهفت سال ــ زمانی که حدوداً چهل سالش بود و نقاشیِ چینی تعلیم میداد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاقهای طبقۀ پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوههای مردمِ دورۀ کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبهها با یک سکۀ بیستوپنج سنتی ــ برای انداختن توی سینیِ اعانه که دُور میگرداندند ــ به کلیسا فرستاده میشدند، به کارگاهِ میس امیلی میرفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آنوقت خردهخرده نسلِ جدید روی کار آمد و استخوانبندی و روحِ شهر را تشکیل داد. شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچههاشان را با جعبهرنگ و قلممو و عکسهایی که از مجلاتِ مُدِ بانوان بردیده میشد نزد میس امیلی نفرستادند. درِ جلویِ عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد، و همچنان بسته ماند. وقتی شهر دارای سرویسِ پُست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارۀ فلزی بالای درِ خانهاش بکوبند و جعبۀ پُستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمیکرد.
روزها و ماهها و سالها ما کاکاسیاهِ میس امیلی را میپاییدیم که موهایش خاکستریتر و قامتش خمیدهتر میشد، و با زنبیلش آمدوشد میکرد. ماه دسامبرِ هر سال که میشد، یک ابلاغیۀ مالیات برای میس امیلی میفرستادیم، که یک هفته بعد توسط پُست پس فرستاده میشد. گاهگاهی، جستهگریخته او را در یکی از پنجرههای طبقۀ پایین میدیدیم. پیدا بود که اتاقهای طبقۀ بالا را بهکلی بسته است. نیمتنۀ میس امیلی، مثل نیمتنۀ سنگیِ بتی که به دیوارِ محرابِ معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه میکرد، یا نگاه نمیکرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلیِ عالیمقام، حیوحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشتِ سر میگذاشت و به نسل دیگر میپیوست.
آنوقت مرگِ او اتفاق افتاد. در میان خانهای که پُر از سایه و تاریکی و گردوخاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاهِ پیرِ لرزان کسی بر بالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمیگرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمیزد. چون که صدایش انگار از ماندن و بهکار نرفتن خشن و زنگزده شده بود. میس امیلی در یکی از اتاقهای طبقۀ پایین، روی یک تختخوابِ چوبِ گردوی پردهدار، مُرد؛ درحالیکه موهای خاکستریاش میانِ بالشی که از ندیدنِ نور خورشید زرد شده بود فرورفته بود.
سیاه، اولین دستۀ زنها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بودند و با هیس! هیس! همدیگر را خاموش میکردند و نگاههای سریع و کنجکاوِ خود را به اطراف میانداختند، از درِ عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از درِ پشتِ آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
ادامهدارد...
@Fiction_12
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش ششم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر تودهای از گُلهای خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانمها نیمصدا زیرِ لب پچپچ میکردند، و مردهای خیلی پیر، بعضیهاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارۀ میس امیلی با هم گفتوگو میکردند. که حالا یعنی میس امیلی همدورۀ آنها بوده و با او رقصیدهاند و شاید زمانی دلش را هم بردهاند. و مثل همۀ پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی میکردند ــ گذشته برای آنها مانند جادۀ باریکی نبود که از آنها دور میشد، بلکه مثلِ سبزهزارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین دهسالِ آخری مثل دالانی آنها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و میبایست درِ آن را شکست. اما قبلاز آنکه درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی بهطرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
بهنظر میرسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زنندهای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسبابهای بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه ــ که دستههای نقرهایِ مستعمل داشت و نقرهاش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود ــ نشسته بود. پهلوی اینها یک یخۀ کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دورافتاده قرار داشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباسها بود، روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بیگوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها میرسانَد، که حتی زشتیهای عشق را مسخره میکند، او را درربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود، جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بیحرکت نشسته بود. آنوقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آنچه دیدیم، یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.
پایان.
@Fiction_12
(بخش ششم)
نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری
دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر تودهای از گُلهای خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانمها نیمصدا زیرِ لب پچپچ میکردند، و مردهای خیلی پیر، بعضیهاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارۀ میس امیلی با هم گفتوگو میکردند. که حالا یعنی میس امیلی همدورۀ آنها بوده و با او رقصیدهاند و شاید زمانی دلش را هم بردهاند. و مثل همۀ پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی میکردند ــ گذشته برای آنها مانند جادۀ باریکی نبود که از آنها دور میشد، بلکه مثلِ سبزهزارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین دهسالِ آخری مثل دالانی آنها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و میبایست درِ آن را شکست. اما قبلاز آنکه درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی بهطرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
بهنظر میرسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زنندهای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسبابهای بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه ــ که دستههای نقرهایِ مستعمل داشت و نقرهاش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود ــ نشسته بود. پهلوی اینها یک یخۀ کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دورافتاده قرار داشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباسها بود، روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بیگوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها میرسانَد، که حتی زشتیهای عشق را مسخره میکند، او را درربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود، جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بیحرکت نشسته بود. آنوقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آنچه دیدیم، یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.
پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «در راهِ گورستان» از نویسندۀ آلمانی #توماس_مان را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
کاغذِ خطخطی
#دیالوگ قدرت جایی پابرجا میمونه که مردم باور داشته باشن پابرجاست. این یه حُقّهست؛ یه سایه روی دیوار... و یه مردِ خیلی کوچیک میتونه سایۀ خیلی بزرگی درست کنه. #بازی_تاجوتخت @Fiction_12
#دیالوگ
پادشاه گفت: «خیلیها در کشور من دنبال جنگ هستند؛ برای خاک و شرافت، برای غرور و افتخار، برای ثروت و موقعیت، اما من جنگ را دیدهام؛ دیدهام که چطور اجساد در میدانِ نبرد روی هم انباشته شدند، دیدهام که یتیمها در شهرها از گرسنگی مردند. نه، نمیخواهم مردمم را واردِ جهنم کنم.»
#بازی_تاجوتخت
@Fiction_12
پادشاه گفت: «خیلیها در کشور من دنبال جنگ هستند؛ برای خاک و شرافت، برای غرور و افتخار، برای ثروت و موقعیت، اما من جنگ را دیدهام؛ دیدهام که چطور اجساد در میدانِ نبرد روی هم انباشته شدند، دیدهام که یتیمها در شهرها از گرسنگی مردند. نه، نمیخواهم مردمم را واردِ جهنم کنم.»
#بازی_تاجوتخت
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «در خانۀ خانمِ سن» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «چهرۀ غمگینِ من» از نویسندۀ آلمانی #هاینریش_بل را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
چهرۀ غمگینِ من
نویسنده: هاینریش بُل
وقتی کنار ساحل ایستادم تا مرغهای دریایی را تماشا کنم، چهرۀ غمگینم توجه پلیسی را که در آن لحظه آنجا نگهبانی میداد، جلب کرد. محو پرواز پرندهها بودم که بیثمر به بالا و پایین میپریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مهآلود بود و آب، سبزفام و غلیظ از چربی، و بر سطح آن زباله شناور بود. هیچ کشتیای دیده نمیشد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان مینمود که حتی موشها نیز از آنجا رفتهاند و جانداری در آنها سُکنی ندارد. سکوت بود و سکوت. سالهای زیادی است که هر گونه ارتباط با خارج قطع شدهاست.
از بین مرغهای دریایی، مرغی توجهم را جلب کرده بود و به حرکاتش نگاه میکردم. انگار که از توفانی که در راه است، خبر داشت. بیشتر در سطح آب پرواز میکرد و گهگاه جیغِ پرندههای دیگر او را به خود میآورد. کمی اوج میگرفت و به دیگران میپیوست. اگر میتوانستم آرزویی بکنم، این بود که ای کاش نانی داشتم تا به این مرغان میدادم. به مرغانی که موجها را درمینوردیدند و به سمتِ هر نقطۀ سفیدی که روی آب نمایان میشد، بالزنان میشتافتند. جیغودادشان از گرسنگی بود. من هم مانند آنها گرسنه و خسته بودم. اما در عینِ اندوه و غم، احساس شادی میکردم؛ آنجا ایستادن، دستها را در جیب داشتن، به مرغهای دریایی نگریستن و غمخوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید».
در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همانطور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانهام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانهاید».
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق، به شما اخطار میکنم».
گفتم: «آقای محترم، نه رفیق».
با خشونت فریاد زد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم».
و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادیبخش چشم بردارم و به چشمان دریدۀ او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت...؟»
میخواستم شروع کنم، که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است؛ چهرۀ غمگین شما».
خندیدم.
«نخندید!»
خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای اینکه نتوانسته است فاحشهای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالینبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفتهرفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند. «با من بیایید».
خونسرد پرسیدم: «آخر چرا؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دستبند بود و از نگاهش دانستم که از دست رفتهام. برای آخرین بار رو به جانبی کردم که مرغان دریایی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به آب بیاندازم، چه با او در این آب غرقشدن هزار بار زیباتر از لجنزاریست که من را به آنجا میبُرد. از حیاطی گذشتن و در اتاقی تنها زندانیشدن سخت جانکاه است. اما مأمور پلیس با حرکتی من را چنان به طرف خودش کشید که نقشهام نقش بر آب شد. فرار از چنگش غیرممکن بود. باز پرسیدم: «چرا؟»
«برای اینکه قانون میخواهد شما خوشبخت باشید».
فریاد کشیدم: «من خوشبختم».
سری جنباند و گفت: «اما چهرۀ غمگین شما...»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن میگویید، قانون تازهایست؟»
«از عمر این قانون سیوشش ساعت میگذرد و باید بدانید پس از اینکه بیستوچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست».
«اما من این قانون را نمیشناسم».
«بیاطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستندههای رادیویی پخش شد و روزنامهها هم نوشتند».
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بیتوجهی به گزارشاتِ رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر و پخش شده است؛ بالاخره معلوم میشود که شما سیوشش ساعت پیش را کجاها بودید رفیق!»
من را با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنهام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور میکرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوشبخت و سیر باشند. او من را مانند زنجیریای به جلو انداخته بود و به اینطرف و آنطرف میکشید؛ نه مانند یک مترسک، یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابانها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک میدانستم که آنها سرانجام علتی خواهند یافت تا زندانیام کنند، با این وصف قلبم تنگی میکرد و درون سینهام میفشرد، زیرا او من را از میان خیابانهایی میبرد که کودکیام را در آنها به سر آورده بودم؛ از میان کوچههایی که برای رسیدن به ساحل از میان آنها عبور کرده بودم. زبالهدانهای کنونی، زمانی باغهای زیبا بودند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: هاینریش بُل
وقتی کنار ساحل ایستادم تا مرغهای دریایی را تماشا کنم، چهرۀ غمگینم توجه پلیسی را که در آن لحظه آنجا نگهبانی میداد، جلب کرد. محو پرواز پرندهها بودم که بیثمر به بالا و پایین میپریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مهآلود بود و آب، سبزفام و غلیظ از چربی، و بر سطح آن زباله شناور بود. هیچ کشتیای دیده نمیشد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان مینمود که حتی موشها نیز از آنجا رفتهاند و جانداری در آنها سُکنی ندارد. سکوت بود و سکوت. سالهای زیادی است که هر گونه ارتباط با خارج قطع شدهاست.
از بین مرغهای دریایی، مرغی توجهم را جلب کرده بود و به حرکاتش نگاه میکردم. انگار که از توفانی که در راه است، خبر داشت. بیشتر در سطح آب پرواز میکرد و گهگاه جیغِ پرندههای دیگر او را به خود میآورد. کمی اوج میگرفت و به دیگران میپیوست. اگر میتوانستم آرزویی بکنم، این بود که ای کاش نانی داشتم تا به این مرغان میدادم. به مرغانی که موجها را درمینوردیدند و به سمتِ هر نقطۀ سفیدی که روی آب نمایان میشد، بالزنان میشتافتند. جیغودادشان از گرسنگی بود. من هم مانند آنها گرسنه و خسته بودم. اما در عینِ اندوه و غم، احساس شادی میکردم؛ آنجا ایستادن، دستها را در جیب داشتن، به مرغهای دریایی نگریستن و غمخوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید».
در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همانطور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانهام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانهاید».
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق، به شما اخطار میکنم».
گفتم: «آقای محترم، نه رفیق».
با خشونت فریاد زد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم».
و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادیبخش چشم بردارم و به چشمان دریدۀ او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت...؟»
میخواستم شروع کنم، که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است؛ چهرۀ غمگین شما».
خندیدم.
«نخندید!»
خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای اینکه نتوانسته است فاحشهای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالینبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفتهرفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند. «با من بیایید».
خونسرد پرسیدم: «آخر چرا؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دستبند بود و از نگاهش دانستم که از دست رفتهام. برای آخرین بار رو به جانبی کردم که مرغان دریایی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به آب بیاندازم، چه با او در این آب غرقشدن هزار بار زیباتر از لجنزاریست که من را به آنجا میبُرد. از حیاطی گذشتن و در اتاقی تنها زندانیشدن سخت جانکاه است. اما مأمور پلیس با حرکتی من را چنان به طرف خودش کشید که نقشهام نقش بر آب شد. فرار از چنگش غیرممکن بود. باز پرسیدم: «چرا؟»
«برای اینکه قانون میخواهد شما خوشبخت باشید».
فریاد کشیدم: «من خوشبختم».
سری جنباند و گفت: «اما چهرۀ غمگین شما...»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن میگویید، قانون تازهایست؟»
«از عمر این قانون سیوشش ساعت میگذرد و باید بدانید پس از اینکه بیستوچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست».
«اما من این قانون را نمیشناسم».
«بیاطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستندههای رادیویی پخش شد و روزنامهها هم نوشتند».
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بیتوجهی به گزارشاتِ رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر و پخش شده است؛ بالاخره معلوم میشود که شما سیوشش ساعت پیش را کجاها بودید رفیق!»
من را با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنهام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور میکرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوشبخت و سیر باشند. او من را مانند زنجیریای به جلو انداخته بود و به اینطرف و آنطرف میکشید؛ نه مانند یک مترسک، یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابانها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک میدانستم که آنها سرانجام علتی خواهند یافت تا زندانیام کنند، با این وصف قلبم تنگی میکرد و درون سینهام میفشرد، زیرا او من را از میان خیابانهایی میبرد که کودکیام را در آنها به سر آورده بودم؛ از میان کوچههایی که برای رسیدن به ساحل از میان آنها عبور کرده بودم. زبالهدانهای کنونی، زمانی باغهای زیبا بودند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
چهرۀ غمگینِ من
نویسنده: هاینریش بُل
خوب به خاطر دارم جادههایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابیست، روزگاری هموار بود برای رژهرفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشتهها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. اینجا و آنجا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانهها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه میروند تا در آن رژۀ سلامتبخش و شاد شرکت کنند، و همچنین بعضی از عرقفروشیها مینمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازهشان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقهای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگهای قهوهای روشن، قوهای تیره، قهوهای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر میکرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژهشان را رفتهاند و پس از آنکه دِین ملیشان را ادا کردند، میتوانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم میگساریِ پساز رژه.
تمام کسانی که در راه با آنها برخورد میکردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهرهشان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهرهشان شاد و تازه. هنگامیکه چشمشان به پلیس میافتاد، خود را چابکتر و شادتر از پیش نشان میدادند. سریع از کنارمان میگذشتند. زنانی که از مغازهها بیرون میآمدند سعی میکردند تا حالت صورتشان نشاندهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی میکردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل اینکه وجود آنها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آنها برای اینکه مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه میرفتند یا اینکه پشت در خانۀ ناشناسی میایستادند، وانمود میکردند که میخواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان میایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامیکه ما از خیابانی عبور میکردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان میداد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافلگیر شده بود. بعد از اینکه طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانیاش زد که نشانهی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفهاش را انجام دهد. وظیفهای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل اینکه هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آنجا که از مفاد اعلامیه بیاطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکمتر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانهای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالیکه پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراحهای عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجامگسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم میزند.» (قسمتهایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوشبختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش میرسید؛ صدا در خیابان طنین میانداخت، در خیابانهایی که مملوء از مردمان بود با چهرههای خوشبخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابانها اجتماع کنند برای اینکه پشتیبانی خود را از قانون قیافههای شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش میتوان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف میانداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون میآمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام میکرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شستوشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: هاینریش بُل
خوب به خاطر دارم جادههایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابیست، روزگاری هموار بود برای رژهرفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشتهها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. اینجا و آنجا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانهها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه میروند تا در آن رژۀ سلامتبخش و شاد شرکت کنند، و همچنین بعضی از عرقفروشیها مینمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازهشان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقهای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگهای قهوهای روشن، قوهای تیره، قهوهای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر میکرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژهشان را رفتهاند و پس از آنکه دِین ملیشان را ادا کردند، میتوانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم میگساریِ پساز رژه.
تمام کسانی که در راه با آنها برخورد میکردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهرهشان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهرهشان شاد و تازه. هنگامیکه چشمشان به پلیس میافتاد، خود را چابکتر و شادتر از پیش نشان میدادند. سریع از کنارمان میگذشتند. زنانی که از مغازهها بیرون میآمدند سعی میکردند تا حالت صورتشان نشاندهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی میکردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل اینکه وجود آنها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آنها برای اینکه مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه میرفتند یا اینکه پشت در خانۀ ناشناسی میایستادند، وانمود میکردند که میخواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان میایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامیکه ما از خیابانی عبور میکردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان میداد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافلگیر شده بود. بعد از اینکه طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانیاش زد که نشانهی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفهاش را انجام دهد. وظیفهای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل اینکه هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آنجا که از مفاد اعلامیه بیاطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکمتر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانهای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالیکه پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراحهای عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجامگسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم میزند.» (قسمتهایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوشبختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش میرسید؛ صدا در خیابان طنین میانداخت، در خیابانهایی که مملوء از مردمان بود با چهرههای خوشبخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابانها اجتماع کنند برای اینکه پشتیبانی خود را از قانون قیافههای شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش میتوان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف میانداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون میآمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام میکرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شستوشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!
ادامه دارد…
@Fiction_12
چهرۀ غمگینِ من
نویسنده: هاینریش بُل
درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی میدادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیجگاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینهام قرار گرفت؛ درست همانجا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آنها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راهروی باریک و دراز و بیروحی گذشتیم که پنجرههای بزرگی داشت. میلههای آهنین قطوری پنجرهها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبهخود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی میدادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوشبختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او میدادند روزانه استعمال کند، نه بیشتر و نه کمتر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده، واقعۀ مهمی تلقی میشد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاهخود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثهای روی نداد. آنها همیشه چنین رفتار میکنند. احساس میکردم که صورتم لحظه به لحظه درهمتر و غمگینتر میشود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا میدانستم که از دست رفتهام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوهایرنگ به تن داشت. بیآنکه سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به همدیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازهنامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبزرنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد میکرد.
– «علت زندانیشدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهرهای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیشتر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمیدانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافیست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانهام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائمالخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدتعمل به کار بسته شود، درحالیکه من خود را واقعاً بیگناه میدانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم میزدن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار میدادند؛ مثل اینکه قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالیکه قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهرهای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشتسر بگذارم.
پایان.
@Fiction_12
نویسنده: هاینریش بُل
درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی میدادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیجگاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینهام قرار گرفت؛ درست همانجا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آنها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راهروی باریک و دراز و بیروحی گذشتیم که پنجرههای بزرگی داشت. میلههای آهنین قطوری پنجرهها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبهخود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی میدادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوشبختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او میدادند روزانه استعمال کند، نه بیشتر و نه کمتر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده، واقعۀ مهمی تلقی میشد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاهخود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثهای روی نداد. آنها همیشه چنین رفتار میکنند. احساس میکردم که صورتم لحظه به لحظه درهمتر و غمگینتر میشود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا میدانستم که از دست رفتهام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوهایرنگ به تن داشت. بیآنکه سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به همدیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازهنامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبزرنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد میکرد.
– «علت زندانیشدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهرهای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیشتر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمیدانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافیست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانهام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائمالخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدتعمل به کار بسته شود، درحالیکه من خود را واقعاً بیگناه میدانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم میزدن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار میدادند؛ مثل اینکه قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالیکه قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهرهای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشتسر بگذارم.
پایان.
@Fiction_12
خوشخیال
نوشتۀ #م_سرخوش
من یک تودۀ سرطانیام که در بدن مردی زندگی میکنم. لابد میپرسید «مگر تودههای سرطانی میتوانند حرف بزنند؟» وقتی خدمتتان عرض کنم که بنده دقیقاً کجا ساکنم، شاید درجۀ ناباوریتان کمی کم بشود. من در مغزِ مردی چهلوسهساله زندگی میکنم، که دستبرقضا مترجم و نویسنده است و میتواند به زبانهای انگلیسی، فراسوی، فارسی و عربی صحبت کند و چیز بنویسد. چند ماه بیشتر نیست که مهمانش شدهام، اما چون تمام افکار و اندیشههایش مدام اطرافم وول میخورند، میتوانم ادعا کنم که او را از خودش هم بهتر میشناسم. فقط دو مورد را میگویم، که برای اثبات ادعایم کافیست؛ اول اینکه وقتی او خواب است، مغزش همچنان کار میکند، آن هم چه کارهایی، کارهایی که من میدانم و او نه. دوم هم اینکه او از وجود من در درونش کاملاً بیخبر است! باید اعتراف کنم از اینکه در مغزِ چنین آدمی بهوجود آمدهام و دارم بزرگ میشوم، هم به خودم میبالم، هم کمی احساس گناه میکنم؛ آخر هیچ نکتۀ منفیای نمیشود در زندگیِ این مرد پیدا کرد. نه الکل، نه مخدر، نه روانگردان، نه حتی یک سیگارِ خشکوخالی. درعوض هوشِ کمنظیر، تحصیلات عالی، شَمِ اقتصادیِ بالا، مردمدار، مهربان، اهلِ ورزش و فوقالعاده بافرهنگ. زندگیاش روی یک نظمِ دقیق و حسابشده پیش میرود. او برای پنجاه سالِ آیندۀ زندگیاش هم نقشه کشیده و برنامهریزی کردهاست؛ چه خوشخیال! البته با این سبکِ زندگی، حتم دارم اگر من نبودم، بهراحتی تا صدسالگی عمر میکرد. خوابِ کافی، خوردوخوراکِ سالم، تفریح، مطالعه، کار، سکس، ورزش و... همه و همه بهاندازه، و دقیقاً با اصولِ علمی برنامهریزیشده. مثلاً امروز که تعطیل است، طبقِ برنامهای که هر سال این موقع اجرا میکند، صبحِ آفتابنزده بیدار شد، دوش گرفت، صبحانهای گرم و مقوی خورد، لباسهای مخصوص و چوبهای اسکیاش را برداشت و با ماشینِ آفرودش چند ساعت رانندگی کرد تا به این پیستِ اسکی رسیدیم. حالا بالای کوه ایستادهایم؛ مجهز به تمام وسائل ایمنی. نفس در سینهاش حبس شده، قلبش تند میزند، عینکش را روی چشم میگذارد، کمرش را خم میکند، باتومها را در برف فرو میبرد، چوبهای اسکی را عقبجلو میکند، و حرکت... چه هیجانی، چه لذتی، مغزش دارد حسابی لذت میبرد. من هم این وسط در جای گرمونرمم آرام نشستهام و به پیامهای سریعی که مثلِ جرقههای کوچک و زیبای آتشبازی به تمام عصبهای بدن مخابره میشوند، نگاه میکنم. چند ثانیه بعد، وقتی سرعت به حداکثر رسیدهاست، از کنارِ مسیر چیزِ سفیدی شبحوار میدود و از جلوی پایش رد میشود - شاید یک خرگوش است، شاید گربهای سفید یا حتی روباهِ برفی - مرد نمیفهمد چیست، فقط میفهمد از مسیر منحرف شدهاست، و تا بخواهد تصمیم بگیرد که چهکار باید بکند، واژگون میشویم. چندبار معلق میزنیم و درنهایت با سرعتی باورنکردنی با سر به تنۀ یک کاجِ تنومند میخوریم. شدت ضربه بهحدی زیاد است که جمجمه داخلِ کلاهِ ایمنی مثلِ پوست گردو میشکند. مغز جوری آشولاش میشود که بعید است کسی متوجه بشود من اصلاً وجود داشتهام. حیف شد، دستِکم تا پنج سالِ آینده برای زندگی در اینجا حساب کرده بودم.
پایان.
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
من یک تودۀ سرطانیام که در بدن مردی زندگی میکنم. لابد میپرسید «مگر تودههای سرطانی میتوانند حرف بزنند؟» وقتی خدمتتان عرض کنم که بنده دقیقاً کجا ساکنم، شاید درجۀ ناباوریتان کمی کم بشود. من در مغزِ مردی چهلوسهساله زندگی میکنم، که دستبرقضا مترجم و نویسنده است و میتواند به زبانهای انگلیسی، فراسوی، فارسی و عربی صحبت کند و چیز بنویسد. چند ماه بیشتر نیست که مهمانش شدهام، اما چون تمام افکار و اندیشههایش مدام اطرافم وول میخورند، میتوانم ادعا کنم که او را از خودش هم بهتر میشناسم. فقط دو مورد را میگویم، که برای اثبات ادعایم کافیست؛ اول اینکه وقتی او خواب است، مغزش همچنان کار میکند، آن هم چه کارهایی، کارهایی که من میدانم و او نه. دوم هم اینکه او از وجود من در درونش کاملاً بیخبر است! باید اعتراف کنم از اینکه در مغزِ چنین آدمی بهوجود آمدهام و دارم بزرگ میشوم، هم به خودم میبالم، هم کمی احساس گناه میکنم؛ آخر هیچ نکتۀ منفیای نمیشود در زندگیِ این مرد پیدا کرد. نه الکل، نه مخدر، نه روانگردان، نه حتی یک سیگارِ خشکوخالی. درعوض هوشِ کمنظیر، تحصیلات عالی، شَمِ اقتصادیِ بالا، مردمدار، مهربان، اهلِ ورزش و فوقالعاده بافرهنگ. زندگیاش روی یک نظمِ دقیق و حسابشده پیش میرود. او برای پنجاه سالِ آیندۀ زندگیاش هم نقشه کشیده و برنامهریزی کردهاست؛ چه خوشخیال! البته با این سبکِ زندگی، حتم دارم اگر من نبودم، بهراحتی تا صدسالگی عمر میکرد. خوابِ کافی، خوردوخوراکِ سالم، تفریح، مطالعه، کار، سکس، ورزش و... همه و همه بهاندازه، و دقیقاً با اصولِ علمی برنامهریزیشده. مثلاً امروز که تعطیل است، طبقِ برنامهای که هر سال این موقع اجرا میکند، صبحِ آفتابنزده بیدار شد، دوش گرفت، صبحانهای گرم و مقوی خورد، لباسهای مخصوص و چوبهای اسکیاش را برداشت و با ماشینِ آفرودش چند ساعت رانندگی کرد تا به این پیستِ اسکی رسیدیم. حالا بالای کوه ایستادهایم؛ مجهز به تمام وسائل ایمنی. نفس در سینهاش حبس شده، قلبش تند میزند، عینکش را روی چشم میگذارد، کمرش را خم میکند، باتومها را در برف فرو میبرد، چوبهای اسکی را عقبجلو میکند، و حرکت... چه هیجانی، چه لذتی، مغزش دارد حسابی لذت میبرد. من هم این وسط در جای گرمونرمم آرام نشستهام و به پیامهای سریعی که مثلِ جرقههای کوچک و زیبای آتشبازی به تمام عصبهای بدن مخابره میشوند، نگاه میکنم. چند ثانیه بعد، وقتی سرعت به حداکثر رسیدهاست، از کنارِ مسیر چیزِ سفیدی شبحوار میدود و از جلوی پایش رد میشود - شاید یک خرگوش است، شاید گربهای سفید یا حتی روباهِ برفی - مرد نمیفهمد چیست، فقط میفهمد از مسیر منحرف شدهاست، و تا بخواهد تصمیم بگیرد که چهکار باید بکند، واژگون میشویم. چندبار معلق میزنیم و درنهایت با سرعتی باورنکردنی با سر به تنۀ یک کاجِ تنومند میخوریم. شدت ضربه بهحدی زیاد است که جمجمه داخلِ کلاهِ ایمنی مثلِ پوست گردو میشکند. مغز جوری آشولاش میشود که بعید است کسی متوجه بشود من اصلاً وجود داشتهام. حیف شد، دستِکم تا پنج سالِ آینده برای زندگی در اینجا حساب کرده بودم.
پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانِ بلند «در کامِ تمساح» از نویسندۀ روسی #فئودور_داستایفسکی را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان به صورت پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
Forwarded from کاغذِ خطخطی
#پاراگراف
برای اینکه ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیلهای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفتهاست.
#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12
برای اینکه ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیلهای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفتهاست.
#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12