Telegram Web
یک گُلِ سرخ برای امیلی
(بخش ششم)

نویسنده: #ویلیام_فاکنر
برگردان: #نجف_دریابندری

دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهلِ شهر آمدند که میس امیلی را زیر توده‌ای از گُل‌های خریداری شده تماشا کنند، که تصویر نقاشیِ مدادیِ پدرش روی آن به فکر عمیقی فرو رفته بود. خانم‌ها نیم‌صدا زیرِ لب پچ‌پچ می‌کردند، و مردهای خیلی پیر، بعضی‌هاشان با اونیفرمِ زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلویِ کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارۀ میس امیلی با هم گفت‌وگو می‌کردند. که حالا یعنی میس امیلی هم‌دورۀ آن‌ها بوده و با او رقصیده‌اند و شاید زمانی دلش را هم برده‌اند. و مثل همۀ پیرها حسابِ حوادث گذشته را با هم قاطی می‌کردند ــ گذشته برای آن‌ها مانند جادۀ باریکی نبود که از آن‌ها دور می‌شد، بلکه مثلِ سبزه‌زارِ وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده‌سالِ آخری مثل دالانی آن‌ها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در این طبقه‌ اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن را ندیده بود، و می‌بایست درِ آن را شکست. اما قبل‌از آن‌که درِ آن را باز کنند، تأمل کردند تا میس امیلی به‌طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به‌نظر می‌رسید که شدتِ شکستنِ در، اتاق را پُر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شبِ زفاف آراسته بودند. غبارِ تلخ و زننده‌ای، مثلِ خاکِ قبرستان، روی میز توالت، روی اسباب‌های بلورِ ظریف و اسبابِ آرایشِ مردانه ــ که دسته‌های نقره‌ایِ مستعمل داشت و نقره‌اش چنان ساییده شده بود که حروف روی آن محو شده بود ــ نشسته بود. پهلوی این‌ها یک یخۀ  کراوات گذاشته بودند. گویی تازه از گردنِ آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیرِ آن، یک جفت کفش و جورابِ خاموش و دورافتاده قرار داشت.
خودِ مردی که صاحبِ این لباس‌ها بود، روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. ما مدتِ زیادی فقط ایستادیم و لبخندِ عمیق و بی‌گوشتِ او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم. ولی اکنون، این خوابِ طولانی، که حتی عشق را به انتها می‌رسانَد، که حتی زشتی‌های عشق را مسخره می‌کند، او را درربوده بود. بقایای او، زیرِ بقایای پیراهنِ خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رخت‌خوابی که روی آن خوابیده بود، جداشدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبارِ آرام و بی‌حرکت نشسته بود. آن‌وقت ما متوجه شدیم که روی بالشِ دوم اثر فرورفتگیِ سَری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گَردِ تلخ و خشک، بینیِ ما را سوزاند. آن‌چه دیدیم، یک تارِ موی خاکستریِ چدنی بود.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «در راهِ گورستان» از نویسندۀ آلمانی #توماس_مان را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
کاغذِ خط‌خطی
#دیالوگ قدرت جایی پابرجا می‌مونه که مردم باور داشته باشن پابرجاست. این یه حُقّه‌ست؛ یه سایه روی دیوار... و یه مردِ خیلی کوچیک می‌تونه سایۀ خیلی بزرگی درست کنه. #بازی_تاج‌وتخت @Fiction_12
#دیالوگ

پادشاه گفت: «خیلی‌ها در کشور من دنبال جنگ هستند؛ برای خاک و شرافت، برای غرور و افتخار، برای ثروت و موقعیت، اما من جنگ را دیده‌ام؛ دیده‌ام که چطور اجساد در میدانِ نبرد روی هم انباشته شدند، دیده‌ام که یتیم‌ها در شهرها از گرسنگی مردند. نه، نمی‌خواهم مردمم را واردِ جهنم کنم.»

#بازی_تاج‌وتخت
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «در خانۀ خانمِ سن» از نویسندۀ هندی-آمریکایی #جومپا_لاهیری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «چهرۀ غمگینِ من» از نویسندۀ آلمانی #هاینریش_بل را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

وقتی کنار ساحل ایستادم تا مرغ‌های دریایی را تماشا کنم، چهرۀ غمگینم توجه پلیسی را که در آن لحظه آن‌جا نگهبانی می‌داد، جلب کرد. محو پرواز پرنده‌ها بودم که بی‌ثمر به بالا و پایین می‌پریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مه‌آلود بود و آب، سبزفام و غلیظ از چربی، و بر سطح آن زباله شناور بود. هیچ کشتی‌ای دیده نمی‌شد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان می‌نمود که حتی موش‌ها نیز از آن‌جا رفته‌اند و جانداری در آن‌ها سُکنی ندارد. سکوت بود و سکوت. سال‌های زیادی است که هر گونه ارتباط با خارج قطع شده‌است.
از بین مرغ‌های دریایی، مرغی توجهم را جلب کرده بود و به حرکاتش نگاه می‌کردم. انگار که از توفانی که در راه است، خبر داشت. بیش‌تر در سطح آب پرواز می‌کرد و گه‌گاه جیغِ پرنده‌های دیگر او را به خود می‌آورد. کمی اوج می‌گرفت و به دیگران می‌پیوست. اگر می‌توانستم آرزویی بکنم، این بود که ای کاش نانی داشتم تا به این مرغان می‌دادم. به مرغانی که موج‌ها را درمی‌نوردیدند و به سمتِ هر نقطۀ سفیدی که روی آب نمایان می‌شد، بال‌زنان می‌شتافتند. جیغ‌ودادشان از گرسنگی بود. من هم مانند آن‌ها گرسنه و خسته بودم. اما در عینِ اندوه و غم، احساس شادی می‌کردم؛ آن‌جا ایستادن، دست‌ها را در جیب داشتن، به مرغ‌های دریایی نگریستن و غم‌خوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید».
در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همان‌طور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانه‌ام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانه‌اید».
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق، به شما اخطار می‌کنم».
گفتم: «آقای محترم، نه رفیق».
با خشونت فریاد زد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم».
و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادی‌بخش چشم بردارم و به چشمان دریدۀ او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه‌، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت...؟»
می‌خواستم شروع کنم، که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است؛ چهرۀ غمگین شما».
خندیدم.
«نخندید!»
خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای این‌که نتوانسته است فاحشه‌ای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالی‌نبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفته‌رفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند. «با من بیایید».
خون‌سرد پرسیدم: «آخر چرا؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دست‌بند بود و از نگاهش دانستم که از دست رفته‌ام. برای آخرین بار رو به جانبی کردم که مرغان دریایی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به آب بیاندازم، چه با او در این آب غرق‌شدن هزار بار زیباتر از لجن‌زاری‌ست که من را به آن‌جا می‌بُرد. از حیاطی گذشتن و در اتاقی تنها زندانی‌شدن سخت جان‌کاه است. اما مأمور پلیس با حرکتی من را چنان به طرف خودش کشید که نقشه‌ام نقش بر آب شد. فرار از چنگش غیرممکن بود. باز پرسیدم: «چرا؟»
«برای این‌که قانون می‌خواهد شما خوش‌بخت باشید».
فریاد کشیدم: «من خوشبختم».
سری جنباند و گفت: «اما چهرۀ غمگین شما...»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن می‌گویید، قانون تازه‌ای‌ست؟»
«از عمر این قانون سی‌وشش ساعت می‌گذرد و باید بدانید پس از این‌که بیست‌وچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست».
«اما من این قانون را نمی‌شناسم».
«بی‌اطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستنده‌های رادیویی پخش شد و روزنامه‌ها هم نوشتند».
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بی‌توجهی به گزارشاتِ رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر و پخش شده است؛ بالاخره معلوم می‌شود که شما سی‌وشش ساعت پیش را کجاها بودید رفیق!»
من را با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنه‌ام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور می‌کرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوش‌بخت و سیر باشند. او من را مانند زنجیری‌ای به جلو انداخته بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید؛ نه مانند یک مترسک، یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابان‌ها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک می‌دانستم که آن‌ها سرانجام علتی خواهند یافت تا زندانی‌ام کنند، با این وصف قلبم تنگی می‌کرد و درون سینه‌ام می‌فشرد، زیرا او من را از میان خیابان‌هایی می‌برد که کودکی‌ام را در آن‌ها به سر آورده بودم؛ از میان کوچه‌هایی که برای رسیدن به ساحل از میان آن‌ها عبور کرده بودم. زباله‌دان‌های کنونی، زمانی باغ‌های زیبا بودند.

ادامه دارد…
@Fiction_12
چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

خوب به خاطر دارم جاده‌هایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابی‌ست، روزگاری هموار بود برای رژه‌رفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشته‌ها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. این‌جا و آن‌جا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانه‌ها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه می‌روند تا در آن رژۀ سلامت‌بخش و شاد شرکت کنند، و هم‌چنین بعضی از عرق‌فروشی‌ها می‌نمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازه‌شان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقه‌ای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگ‌های قهوه‌ای روشن، قوه‌ای تیره، قهوه‌ای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر می‌کرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژه‌شان را رفته‌اند و پس از آن‌که دِین ملی‌شان را ادا کردند، می‌توانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم می‌گساریِ پس‌از رژه.
تمام کسانی که در راه با آن‌ها برخورد می‌کردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهره‌شان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهره‌شان شاد و تازه. هنگامی‌که چشم‌شان به پلیس می‌افتاد، خود را چابک‌تر و شادتر از پیش نشان می‌دادند. سریع از کنارمان می‌گذشتند. زنانی که از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند سعی می‌کردند تا حالت صورت‌شان نشان‌دهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی می‌کردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل این‌که وجود آن‌ها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آن‌ها برای این‌که مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند یا این‌که پشت در خانۀ ناشناسی می‌ایستادند، وانمود می‌کردند که می‌خواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان می‌ایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامی‌که ما از خیابانی عبور می‌کردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان می‌داد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافل‌گیر شده بود. بعد از این‌که طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانی‌اش زد که نشانه‌ی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفه‌اش را انجام دهد. وظیفه‌ای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل این‌که هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آن‌جا که از مفاد اعلامیه بی‌اطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکم‌تر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانه‌ای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالی‌که پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراح‌های عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجام‌گسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.» (قسمت‌هایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوش‌بختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش می‌رسید؛ صدا در خیابان طنین می‌انداخت، در خیابان‌هایی که مملوء از مردمان بود با چهره‌های خوش‌بخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابان‌ها اجتماع کنند برای این‌که پشتیبانی خود را از قانون قیافه‌های شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش می‌توان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف می‌انداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون می‌آمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام می‌کرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شست‌وشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!

ادامه دارد…
@Fiction_12
چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی می‌دادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیج‌گاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینه‌ام قرار گرفت؛ درست همان‌جا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آن‌ها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راه‌روی باریک و دراز و بی‌روحی گذشتیم که پنجره‌های بزرگی داشت. میله‌های آهنین قطوری پنجره‌ها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبه‌خود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی می‌دادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوش‌بختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او می‌دادند روزانه استعمال کند، نه بیش‌تر و نه کم‌تر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده‌، واقعۀ مهمی تلقی می‌شد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاه‌خود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثه‌ای روی نداد. آن‌ها همیشه چنین رفتار می‌کنند. احساس می‌کردم که صورتم لحظه به لحظه درهم‌تر و غمگین‌تر می‌شود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا می‌دانستم که از دست رفته‌ام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت. بی‌آن‌که سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به هم‌دیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازه‌نامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبز‌رنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد می‌کرد.
– «علت زندانی‌شدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهره‌ای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیش‌تر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمی‌دانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافی‌ست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانه‌ام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائم‌الخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت‌عمل به کار بسته شود، درحالی‌که من خود را واقعاً بی‌گناه می‌دانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم می‌ز‌‌دن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار می‌دادند؛ مثل این‌که قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالی‌که قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهره‌ای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشت‌سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12
خوش‌خیال

نوشتۀ #م_سرخوش

من یک تودۀ سرطانی‌ام که در بدن مردی زندگی می‌کنم. لابد می‌پرسید «مگر توده‌های سرطانی می‌توانند حرف بزنند؟» وقتی خدمتتان عرض کنم که بنده دقیقاً کجا ساکنم، شاید درجۀ ناباوری‌تان کمی کم بشود. من در مغزِ مردی چهل‌وسه‌ساله زندگی می‌کنم، که دست‌برقضا مترجم و نویسنده است و می‌تواند به زبان‌های انگلیسی، فراسوی، فارسی و عربی صحبت کند و چیز بنویسد. چند ماه بیشتر نیست که مهمانش شده‌ام، اما چون تمام افکار و اندیشه‌هایش مدام اطرافم وول می‌خورند، می‌توانم ادعا کنم که او را از خودش هم بهتر می‌شناسم. فقط دو مورد را می‌گویم، که برای اثبات ادعایم کافی‌ست؛ اول این‌که وقتی او خواب است، مغزش هم‌چنان کار می‌کند، آن هم چه کارهایی، کارهایی که من می‌دانم و او نه. دوم هم این‌که او از وجود من در درونش کاملاً بی‌خبر است! باید اعتراف کنم از این‌که در مغزِ چنین آدمی به‌وجود آمده‌ام و دارم بزرگ می‌شوم، هم به خودم می‌بالم، هم کمی احساس گناه می‌کنم؛ آخر هیچ نکتۀ منفی‌ای نمی‌شود در زندگیِ این مرد پیدا کرد. نه الکل، نه مخدر، نه روان‌گردان، نه حتی یک سیگارِ خشک‌وخالی. درعوض هوشِ کم‌نظیر، تحصیلات عالی، شَمِ اقتصادیِ بالا، مردم‌دار، مهربان، اهلِ ورزش و فوق‌العاده بافرهنگ. زندگی‌اش روی یک نظمِ دقیق و حساب‌شده پیش می‌رود. او برای پنجاه سالِ آیندۀ زندگی‌اش هم نقشه کشیده و برنامه‌ریزی کرده‌است؛ چه خوش‌خیال! البته با این سبکِ زندگی‌، حتم دارم اگر من نبودم، به‌راحتی تا صدسالگی عمر می‌کرد. خوابِ کافی، خوردوخوراکِ سالم، تفریح، مطالعه، کار، سکس، ورزش و... همه و همه به‌اندازه، و دقیقاً با اصولِ علمی برنامه‌ریزی‌شده. مثلاً امروز که تعطیل است، طبقِ برنامه‌ای که هر سال این موقع اجرا می‌کند، صبحِ آفتاب‌نزده بیدار شد، دوش گرفت، صبحانه‌ای گرم و مقوی خورد، لباس‌های مخصوص و چوب‌های اسکی‌اش را برداشت و با ماشینِ آفرودش چند ساعت رانندگی کرد تا به این پیستِ اسکی رسیدیم. حالا بالای کوه ایستاده‌ایم؛ مجهز به تمام وسائل ایمنی. نفس در سینه‌اش حبس شده، قلبش تند می‌زند، عینکش را روی چشم می‌گذارد، کمرش را خم می‌کند، باتوم‌ها را در برف فرو می‌برد، چوب‌های اسکی را عقب‌جلو می‌کند، و حرکت... چه هیجانی، چه لذتی، مغزش دارد حسابی لذت می‌برد. من هم این وسط در جای گرم‌ونرمم آرام نشسته‌ام و به پیام‌های سریعی که مثلِ جرقه‌های کوچک و زیبای آتش‌بازی به تمام عصب‌های بدن مخابره می‌شوند، نگاه می‌کنم. چند ثانیه بعد، وقتی سرعت به حداکثر رسیده‌است، از کنارِ مسیر چیزِ سفیدی شبح‌وار می‌دود و از جلوی پایش رد می‌شود - شاید یک خرگوش است، شاید گربه‌ای سفید یا حتی روباهِ برفی - مرد نمی‌فهمد چیست، فقط می‌فهمد از مسیر منحرف شده‌است، و تا بخواهد تصمیم بگیرد که چه‌کار باید بکند، واژگون می‌شویم. چندبار معلق می‌زنیم و درنهایت با سرعتی باورنکردنی با سر به تنۀ یک کاجِ تنومند می‌خوریم. شدت ضربه به‌حدی زیاد است که جمجمه داخلِ کلاهِ ایمنی مثلِ پوست گردو می‌شکند. مغز جوری آش‌ولاش می‌شود که بعید است کسی متوجه بشود من اصلاً وجود داشته‌ام. حیف شد، دستِ‌کم تا پنج سالِ آینده برای زندگی در این‌جا حساب کرده بودم.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌ِ بلند «در کامِ تمساح» از نویسندۀ روسی #فئودور_داستایفسکی را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
Forwarded from کاغذِ خط‌خطی
#پاراگراف

برای این‌که ملتی مشتاقانه و با پای خود به قربانگاهِ جنگ و مرگ برود، هیچ حیله‌ای کارآمدتر از این نیست که به او وانمود کنیم موردِ ظلم و تجاوزِ دشمن قرار گرفته‌است.

#روژه_مارتن_دوگار
از کتابِ #خانوادۀ_تیبو
@Fiction_12
جامعه بسته و دشمنانش.pdf
2.6 MB
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «جامعۀ بسته و دشمنانش» از نویسندۀ ایرانی #زاهد_قیصری را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه با حضورِ نویسندۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
#یادداشت‌های_روزمره

#م_سرخوش

سخت‌ترین قسمتِ از بین رفتنِ اعتقادِ آدم به وجودِ خدا، این است که فرد روحش را از دست می‌دهد و بدونِ باور به داشتنِ روح، آدم دیگر تواناییِ عاشق شدن ندارد. بدونِ خدا، روحی نیست و بدونِ روح، عشق بی‌معناست و بدونِ عشق... راستی، بدونِ عشق، از زندگی چه باقی می‌مانَد؟

@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌ِ کوتاه «زنی که ساعت شش می‌آمد» از نویسندۀ کلمبیایی #گابریل_گارسیا_مارکز را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
#یادداشت‌های_روزمره

فرق دوست داشتن با عاشق بودن اینه که دوست داشتن تا وقتی دَووم می‌آره که دوستت داشته باشن، اما عشق حتی وقتی عاشقت نیستن هم زنده می‌مونه؛ حتی وقتی دوستت ندارن، قوی‌تر می‌شه! شاید واسه همینه که آدما همیشه چیزایی رو که دارن دوست دارن، ولی عاشق چیزایی هستن که ندارن.

@Fiction_12
2025/03/02 01:35:58
Back to Top
HTML Embed Code: