جرونیموی کور و برادرش (بخش دوم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
پزشکی که عصرگاه از «پوشیاوُو» آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید میکرد، اشاره کرد، و حق با او بود. یک سال بعد، دنیا برای جرونیمو به شبی سیاه و بیپایان تبدیل شد. اوایل همه میخواستند به او تلقین کنند که خوب میشود، و اینطور به نظر میرسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را میدانست، روزها و شبها در جادههای روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان میگشت و نزدیک بود خودکشی کند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگیاش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین مییافت که با پسرک کور وقت میگذراند یا وقتی موهایش را نوازش میکرد، بوسهای بر پیشانیش میزد، داستان برایش میگفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان میبُرد. دیگر سرِ کارِ آهنگری نمیرفت، چون دلش نمیخواست از برادرش دور باشد. پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر میداد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختیاش صحبت نمیکند. زود دلیلش را فهمید؛ برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمیتواند آسمان، تپهها، جادهها، انسانها و نور را ببیند. آن موقع بود که کارلو بیشتر از قبل عذاب کشید. دنبال راهی برای تسلی فاجعهای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود میگشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه میکرد، وحشتی از بیداریِ او وجودش را فرا میگرفت. قبل از بیدار شدنِ جرونیمو به باغ میرفت تا مجبور نباشد آن چشمهای مرده را که هر روز نوری را میجویند و برای همیشه خاموش شدهاند، ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید؛ اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید در این زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از «تولا» که گهگاهی روزهای یکشنبه به آنجا میآمد، به جرونیمو گیتار نواختن آموخت. البته آن موقع پسرکِ کور گمان نمیکرد که این هنرِ تازهآموخته راهی برای کسب روزیاش میشود.
به نظر میرسید که در یک روز تابستانیِ غمانگیز، مصیبت برای همیشه در خانۀ «لاگاردی» پیر سکنی گزید. محصولْ هر سال از سالِ قبل کمثمرتر میشد و اندک پسانداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روزِ دمکردۀ ماه آگوست، پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مُرد، و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بیپناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.
کارلو بیستساله بود، جرونیمو پانزدهساله. از آن موقع زندگیِ خانهبهدوشی و گداییشان شروع شد و همچنان ادامه داشت. در روزهای نخست، کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمیگرفت و همیشه میخواست در حال رفتن باشد.
حال بیست سال است که این دو در جادهها و گردنهها سرگردان میگردند؛ در شمال و جنوبِ «تیرول»، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود میکشید.
کارلو هم دیگر مثل سالهای قبل آن درد جانسوز را حس نمیکرد، دردی که با دیدن هر پرتوی نورِ خورشید و هر چشمانداز زیبا حس میکرد. در وجودش همیشه نیش آن همدردیِ آزاردهنده وجود داشت، بیوقفه و ناخودآگاه، مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش، و خوشحال میشد وقتی که جرونیمو مست میکرد.
کالسکۀ خانوادۀ آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست. نشستن روی آن پله را دوست داشت، اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لَخت و رها به زیر آویخت و سرش را بالا گرفت. ماریای خدمتکار از میخانه بیرون آمد. از طبقۀ بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»
کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد. آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه مینشست و جرونیمو میدانست که ماریا زیباست. کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد میوزید و باران سیلآسا میبارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکهای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند شد و دوباره کنار برادرش نشست. جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکهای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکهچی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمیشنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف میرفت، بیآنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم میمالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسیکنان نگاهشان کرد.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
پزشکی که عصرگاه از «پوشیاوُو» آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید میکرد، اشاره کرد، و حق با او بود. یک سال بعد، دنیا برای جرونیمو به شبی سیاه و بیپایان تبدیل شد. اوایل همه میخواستند به او تلقین کنند که خوب میشود، و اینطور به نظر میرسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را میدانست، روزها و شبها در جادههای روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان میگشت و نزدیک بود خودکشی کند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگیاش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین مییافت که با پسرک کور وقت میگذراند یا وقتی موهایش را نوازش میکرد، بوسهای بر پیشانیش میزد، داستان برایش میگفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان میبُرد. دیگر سرِ کارِ آهنگری نمیرفت، چون دلش نمیخواست از برادرش دور باشد. پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر میداد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختیاش صحبت نمیکند. زود دلیلش را فهمید؛ برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمیتواند آسمان، تپهها، جادهها، انسانها و نور را ببیند. آن موقع بود که کارلو بیشتر از قبل عذاب کشید. دنبال راهی برای تسلی فاجعهای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود میگشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه میکرد، وحشتی از بیداریِ او وجودش را فرا میگرفت. قبل از بیدار شدنِ جرونیمو به باغ میرفت تا مجبور نباشد آن چشمهای مرده را که هر روز نوری را میجویند و برای همیشه خاموش شدهاند، ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید؛ اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید در این زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از «تولا» که گهگاهی روزهای یکشنبه به آنجا میآمد، به جرونیمو گیتار نواختن آموخت. البته آن موقع پسرکِ کور گمان نمیکرد که این هنرِ تازهآموخته راهی برای کسب روزیاش میشود.
به نظر میرسید که در یک روز تابستانیِ غمانگیز، مصیبت برای همیشه در خانۀ «لاگاردی» پیر سکنی گزید. محصولْ هر سال از سالِ قبل کمثمرتر میشد و اندک پسانداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روزِ دمکردۀ ماه آگوست، پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مُرد، و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بیپناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.
کارلو بیستساله بود، جرونیمو پانزدهساله. از آن موقع زندگیِ خانهبهدوشی و گداییشان شروع شد و همچنان ادامه داشت. در روزهای نخست، کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمیگرفت و همیشه میخواست در حال رفتن باشد.
حال بیست سال است که این دو در جادهها و گردنهها سرگردان میگردند؛ در شمال و جنوبِ «تیرول»، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود میکشید.
کارلو هم دیگر مثل سالهای قبل آن درد جانسوز را حس نمیکرد، دردی که با دیدن هر پرتوی نورِ خورشید و هر چشمانداز زیبا حس میکرد. در وجودش همیشه نیش آن همدردیِ آزاردهنده وجود داشت، بیوقفه و ناخودآگاه، مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش، و خوشحال میشد وقتی که جرونیمو مست میکرد.
کالسکۀ خانوادۀ آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست. نشستن روی آن پله را دوست داشت، اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لَخت و رها به زیر آویخت و سرش را بالا گرفت. ماریای خدمتکار از میخانه بیرون آمد. از طبقۀ بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»
کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد. آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه مینشست و جرونیمو میدانست که ماریا زیباست. کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد میوزید و باران سیلآسا میبارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکهای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند شد و دوباره کنار برادرش نشست. جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکهای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکهچی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمیشنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف میرفت، بیآنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم میمالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسیکنان نگاهشان کرد.
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش سوم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
کارلو سرش را به نشانۀ سلام تکان داد. مسافر مردی جوان با صورت زیبا و بدون ریش و چشمانی ناآرام بود. بعداز اینکه مدت طولانی روبهروی گداها ایستاد، با عجله به سمت دروازهای که کالسکه موقع خروج باید از آن گذر میکرد رفت. با دیدن آن منظرۀ اسفبار، باران دلگیر و مه دلمرده چهره در هم کشید و سرش را تکان داد. جرونیمو پرسید: «چی شد؟»
کارلو پاسخ داد: «هنوز هیچی، شاید کمی دیگه بده».
مسافر برگشت و به مالبند تکیه داد. مرد کور شروع به خواندن کرد و در این لحظه به نظر میرسید که مرد جوان با علاقه به آوازش گوش میدهد. مِهتر برگشت و اسبها را به کالسکه بست و مرد جوان انگار خودش هم به این فکر بود، دست در جیب کرد و به کارلو یک فرانک داد.
«ممنونم، ممنون.»
مسافر در کالسکه نشست و دوباره بالاپوشش را دور خود پیچید. کارلو لیوان را از روی زمین برداشت و از پلههای چوبی بالا رفت. جرونیمو به خواندن ادامه داد. مسافر از کالسکه به بیرون خم شد و سرش را با حالتی حاکی از برتری و ناراحتی تکان داد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و لبخند زد. بعد به مرد کور که فقط دو قدم ازش دورتر بود گفت: «اسمت چیه؟»
«جرونیمو».
«خب جرونیمو، مراقب باش گول نخوری».
سروکله کالسکهچی بالای پلهها پیدا شد.
«چرا قربان؟»
«به همراهت یه سکۀ بیستفرانکی دادم».
«اوه قربان! ازتون ممنونم. ممنون».
«بله، پس مواظب باش».
«اون برادرمه، گولم نمیزنه».
مرد جوان مدتی مکث کرد و در این بین که داشت فکر میکرد، کالسکهچی را دید که سوار شد و اسبها را راه انداخت. مرد جوان به عقب تکیه داد و تکانی به سرش داد. انگار میخواست بگوید «سرنوشت! به راه خود برو!» و کالسکه دور شد.
مرد کور که هر دو دستش را به نشانۀ تشکر تکان میداد، صدای کارلو را شنید که از طبقۀ بالای مهمانسرا بیرون آمد. از آن بالا صدایش زد: «جرونیمو، این بالا هوا گرمه. ماریا آتش درست کرده».
جرونیمو سرش را به نشانۀ موافقت تکان داد، گیتارش را زیربغل زد، نردهها را گرفت و از پلهها بالا رفت. در راهپله بود که با صدای بلند گفت: «بذار منم لمسش کنم. چند وقته که دستم به یه سکۀ طلا نخورده!»
کارلو پرسید: «چی شده؟ در مورد چی حرف میزنی؟»
جرونیمو به طبقۀ بالا رسیده بود. سر برادرش را با هر دو دست گرفت؛ این کارنشانۀ ابراز شوق و مهربانیاش بود. «کارلو، برادر عزیزم، هنوز آدمای خوب پیدا میشن».
کارلو گفت: «البته، تا الان دو لیر و سی سانتیم داریم. یهکم هم پول اتریش، شاید نیم لیر».
جرونیمو با صدای بلند گفت: «و یه بیستفرانکی! میدونم، آره خبر دارم».
سکندری خورد و به سنگینی روی صندلی نشست.
کارلو پرسید: «از چی خبر داری؟»
«دست از شوخی بردار! بذارش کف دستم، خیلی وقته یه سکۀ طلا نداشتم».
«آخه چی میخوای؟ از کجا سکۀ طلا بیارم؟ فقط دو یا سه لیر داریم».
مرد کور روی میز کوبید و گفت: «بسه دیگه! میخوای ازم قایمش کنی؟»
کارلو نگران و متعجب به برادرش نگاه کرد. کنارش نشست و به او نزدیک شد. دستش را به آرامی گرفت و گفت: «هیچی رو ازت مخفی نمیکنم. چطور میتونی بهش فکر کنی؟ هیچکس بهم سکۀ طلا نداده!»
«اما بهم گفت.»
«کی؟»
«خب همون جَوونک».
«چه جوری؟ متوجه نمیشم چی میگی!»
«اون بهم گفت «اسمت چیه؟ مواظب باش، نذار گولت بزنن»».
«حتماً خواب دیدی جرونیمو! واقعاً بیمعنیه!»
«بیمعنی؟ خودم شنیدم! خوب هم شنیدم. گفت نذار گولت بزنن، ی سکۀ طلا بهش… نه، دقیقاً گفت یه بیستفرانکی بهش دادم».
صاحب مهمانسرا وارد شد. گفت: «چهتون شده شما دو تا؟ کارو تعطیل کردین؟ یه کالسکۀ چهار اسبه همین الان اومد».
کارلو گفت: «پاشو بیا، بیا!»
جرونیمو از جا بلند نشد. «خب چرا؟ چرا باید بیام؟ چه سودی برام داره؟ تو اونجا وامیستی و…»
کارلو بازویش را گرفت و گفت: «ساکت! بیا پایین!»
جرونیمو ساکت شد و به حرف برادرش گوش داد، اما در راهپله گفت: «بعد حرف میزنیم! بعدا حرف میزنیم!»
کارلو متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است! آیا جرونیمو دیوانه شده بود؟ حتی مواقعی که عصبانی میشد هم این طوری حرف نزده بود.
دو مرد انگلیسی در کالسکهای که تازه رسیده بود، نشسته بودند. کارلو کلاهش را از سر برداشت و مرد کور شروع به آواز خواندن کرد. یکی از انگلیسیها از کالسکه پیاده شد و چند سکه در کلاه کارلو انداخت. کارلو گفت: «ممنونم» و انگار که با خودش حرف میزند گفت «بیست سانتیم» اما حالت چهرۀ جرونیمو هیچ تغییری نکرد. آهنگ جدیدی را شروع کرد و کالسکۀ انگلیسیها رفت. دو برادر در سکوت به طبقۀ بالا رفتند. جرونیمو روی نیمکت نشست، کارلو کنار شومینه ایستاد.
جرونیمو پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟»
کارلو جواب داد: «خب، همون که بهت گفتم بود». صدایش کمی لرزید.
جرونیمو پرسید: «چی گفتی؟»
«حتماً دیوونه بوده».
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
کارلو سرش را به نشانۀ سلام تکان داد. مسافر مردی جوان با صورت زیبا و بدون ریش و چشمانی ناآرام بود. بعداز اینکه مدت طولانی روبهروی گداها ایستاد، با عجله به سمت دروازهای که کالسکه موقع خروج باید از آن گذر میکرد رفت. با دیدن آن منظرۀ اسفبار، باران دلگیر و مه دلمرده چهره در هم کشید و سرش را تکان داد. جرونیمو پرسید: «چی شد؟»
کارلو پاسخ داد: «هنوز هیچی، شاید کمی دیگه بده».
مسافر برگشت و به مالبند تکیه داد. مرد کور شروع به خواندن کرد و در این لحظه به نظر میرسید که مرد جوان با علاقه به آوازش گوش میدهد. مِهتر برگشت و اسبها را به کالسکه بست و مرد جوان انگار خودش هم به این فکر بود، دست در جیب کرد و به کارلو یک فرانک داد.
«ممنونم، ممنون.»
مسافر در کالسکه نشست و دوباره بالاپوشش را دور خود پیچید. کارلو لیوان را از روی زمین برداشت و از پلههای چوبی بالا رفت. جرونیمو به خواندن ادامه داد. مسافر از کالسکه به بیرون خم شد و سرش را با حالتی حاکی از برتری و ناراحتی تکان داد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و لبخند زد. بعد به مرد کور که فقط دو قدم ازش دورتر بود گفت: «اسمت چیه؟»
«جرونیمو».
«خب جرونیمو، مراقب باش گول نخوری».
سروکله کالسکهچی بالای پلهها پیدا شد.
«چرا قربان؟»
«به همراهت یه سکۀ بیستفرانکی دادم».
«اوه قربان! ازتون ممنونم. ممنون».
«بله، پس مواظب باش».
«اون برادرمه، گولم نمیزنه».
مرد جوان مدتی مکث کرد و در این بین که داشت فکر میکرد، کالسکهچی را دید که سوار شد و اسبها را راه انداخت. مرد جوان به عقب تکیه داد و تکانی به سرش داد. انگار میخواست بگوید «سرنوشت! به راه خود برو!» و کالسکه دور شد.
مرد کور که هر دو دستش را به نشانۀ تشکر تکان میداد، صدای کارلو را شنید که از طبقۀ بالای مهمانسرا بیرون آمد. از آن بالا صدایش زد: «جرونیمو، این بالا هوا گرمه. ماریا آتش درست کرده».
جرونیمو سرش را به نشانۀ موافقت تکان داد، گیتارش را زیربغل زد، نردهها را گرفت و از پلهها بالا رفت. در راهپله بود که با صدای بلند گفت: «بذار منم لمسش کنم. چند وقته که دستم به یه سکۀ طلا نخورده!»
کارلو پرسید: «چی شده؟ در مورد چی حرف میزنی؟»
جرونیمو به طبقۀ بالا رسیده بود. سر برادرش را با هر دو دست گرفت؛ این کارنشانۀ ابراز شوق و مهربانیاش بود. «کارلو، برادر عزیزم، هنوز آدمای خوب پیدا میشن».
کارلو گفت: «البته، تا الان دو لیر و سی سانتیم داریم. یهکم هم پول اتریش، شاید نیم لیر».
جرونیمو با صدای بلند گفت: «و یه بیستفرانکی! میدونم، آره خبر دارم».
سکندری خورد و به سنگینی روی صندلی نشست.
کارلو پرسید: «از چی خبر داری؟»
«دست از شوخی بردار! بذارش کف دستم، خیلی وقته یه سکۀ طلا نداشتم».
«آخه چی میخوای؟ از کجا سکۀ طلا بیارم؟ فقط دو یا سه لیر داریم».
مرد کور روی میز کوبید و گفت: «بسه دیگه! میخوای ازم قایمش کنی؟»
کارلو نگران و متعجب به برادرش نگاه کرد. کنارش نشست و به او نزدیک شد. دستش را به آرامی گرفت و گفت: «هیچی رو ازت مخفی نمیکنم. چطور میتونی بهش فکر کنی؟ هیچکس بهم سکۀ طلا نداده!»
«اما بهم گفت.»
«کی؟»
«خب همون جَوونک».
«چه جوری؟ متوجه نمیشم چی میگی!»
«اون بهم گفت «اسمت چیه؟ مواظب باش، نذار گولت بزنن»».
«حتماً خواب دیدی جرونیمو! واقعاً بیمعنیه!»
«بیمعنی؟ خودم شنیدم! خوب هم شنیدم. گفت نذار گولت بزنن، ی سکۀ طلا بهش… نه، دقیقاً گفت یه بیستفرانکی بهش دادم».
صاحب مهمانسرا وارد شد. گفت: «چهتون شده شما دو تا؟ کارو تعطیل کردین؟ یه کالسکۀ چهار اسبه همین الان اومد».
کارلو گفت: «پاشو بیا، بیا!»
جرونیمو از جا بلند نشد. «خب چرا؟ چرا باید بیام؟ چه سودی برام داره؟ تو اونجا وامیستی و…»
کارلو بازویش را گرفت و گفت: «ساکت! بیا پایین!»
جرونیمو ساکت شد و به حرف برادرش گوش داد، اما در راهپله گفت: «بعد حرف میزنیم! بعدا حرف میزنیم!»
کارلو متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است! آیا جرونیمو دیوانه شده بود؟ حتی مواقعی که عصبانی میشد هم این طوری حرف نزده بود.
دو مرد انگلیسی در کالسکهای که تازه رسیده بود، نشسته بودند. کارلو کلاهش را از سر برداشت و مرد کور شروع به آواز خواندن کرد. یکی از انگلیسیها از کالسکه پیاده شد و چند سکه در کلاه کارلو انداخت. کارلو گفت: «ممنونم» و انگار که با خودش حرف میزند گفت «بیست سانتیم» اما حالت چهرۀ جرونیمو هیچ تغییری نکرد. آهنگ جدیدی را شروع کرد و کالسکۀ انگلیسیها رفت. دو برادر در سکوت به طبقۀ بالا رفتند. جرونیمو روی نیمکت نشست، کارلو کنار شومینه ایستاد.
جرونیمو پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟»
کارلو جواب داد: «خب، همون که بهت گفتم بود». صدایش کمی لرزید.
جرونیمو پرسید: «چی گفتی؟»
«حتماً دیوونه بوده».
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش چهارم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
«دیوونه؟ عالیه! وقتی یه نفر میگه به برادرت بیست فرانک دادم، میشه دیوونه، ها؟ چرا گفت نذار گولت بزنن؟ هان؟»
«شاید دیوونه نبوده… اما یهسِری آدم پیدا میشن که دوست دارن ما فقیر فقرا رو دست بندازن…»
جرونیمو دادزنان گفت: «اِ! دست بندازن؟ آره، مجبوری اینو بگی! انتظارشو داشتم».
گیلاس شراب را که جلوی رویش بود برداشت و سر کشید.
کارلو با ناراحتی گفت «اما جرونیمو…» از آشفتگی نمیتوانست زیاد صحبت کند «من چرا باید… چه طور میتونی باور کنی؟»
«چرا صدات میلرزه؟ هان؟ چرا؟»
«جرونیمو، بهت اطمینان میدم، من…»
«حرفتو باور نمیکنم! داری میخندی… میدونم الان هم داری میخندی!»
مِهتر از طبقۀ پایین صدا زد: «هی مرد کور، مسافر اومد».
دو برادر خودبهخود از جا بلند شدند و از پلهها پایین رفتند. دو کالسکه همزمان با هم رسیده بودند. در یکی سه مرد، و در دیگری یک زوجِ پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید میکرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشۀ چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانهاش را میخواند. حس میکرد افکار جرونیمو را که از پیشانیاش به بیرون تراوش میکردند، میدید. افکاری که تا به حال آنها را ندیده بود.
هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو همچنان آواز میخواند. کارلو هم جرئت نداشت آوازش را قطع کند. نمیدانست چه بگوید. میترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقۀ بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همینطور آواز میخونی؟ از من چیزی عایدت نمیشه!»
صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو با هم گسستند. دوباره از پلهها بالا رفت. برادرش دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید میکرد؟ هیچ چارهای برایش نمانده بود. باید یک بار دیگر سعی میکرد برادرش را روشن کند.
کارلو گفت: «جرونیمو، قسم میخورم… یهکم فکر کن. جرونیمو چه طور میتونی باور کنی که من…»
جرونیمو سکوت کرده بود. چنان مینمود که چشمهای مردهاش از پنجره به مه تیره مینگرند. کارلو ادامه داد: «خب، حتماً که دیوونه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله، اشتباه کرده» اما خودش هم احساس میکرد به گفته خودش باور ندارد.
جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. کارلو ادامه داد و با حرارتی ناگهانی گفت: «که چی بشه آخه؟ خودت میدونی که من نه بیشتر از تو میخورم، نه مینوشم. اگه واسه خودم کت نو بخرم، تو خبردار میشی… واسه چی این همه پول لازم داشته باشم؟ میخوام باهاش چیکار کنم آخه؟»
جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات معلومه داری دروغ میگی!»
کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمیگم جرونیمو، دروغ نمیگم».
جرونیمو فریادزنان گفت: «دادی به اون، مگه نه؟ یا شاید بعداً قراره بهش بدی؟»
«ماریا؟»
«پس کی؟ هان؟ دروغگوی دزد!» و چون نمیخواست با برادرش سر یک میز بنشیند، با آرنج به پهلوی او کوبید. کارلو بلند شد. اول به برادرش خیره شد. بعد از اتاق بیرون رفت. پلهها را پایین رفت و به حیاط رسید. با چشمهایی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوهایرنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دستها را در جیب شلوارش کرد و بیرون رفت. حس میکرد انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمیتوانست باور کند. «یعنی طرف چه جور آدمی بوده؟ یک فرانک به من داده و به او گفته بیست فرانک! لابد برای این کار دلیلی داشته». کارلو در ذهنش مرور میکرد که آیا با کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سروقتش فرستادهاست. اما تا جایی که یادش میآمد، هیچوقت به کسی توهین نکرده بود. هیچوقت با کسی دعوا نکردن بود. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز این که در حیاط و جادهها کلاهبهدست بایستد، نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بوده؟ مدتها بود با کسی رابطه نداشت، آخرین نفر در بهارِ گذشته بود؛ پیشخدمتی در «لاروزا». اما مطمئناً کسی به آن رابطه حسادت نمیکرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمیشناخت. چه جور آدمهایی پیدا میشوند؟ آدمها از هر جایی میآمدند. از آنها چه میدانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حالا باید چه کار میکرد؟ برایش مشخص شد که جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمیتوانست تحمل کند. باید کاری میکرد… با عجله برگشت. وقتی به میخانه برگشت، جرونیمو روی نیمکت ولو شده بود و ظاهراً متوجه ورود کارلو نشد. ماریا برای هردوشان غذا آورد. وقتی ماریا بشقابها را از روی میز جمع کرد، جرونیمو ناگهان خندید و گفت: «خب، حالا میخوای باهاش چی بخری؟»
ماریا گفت: «با چی؟»
«راستشو بگو، دامن یا گوشواره؟»
ماریا از کارلو پرسید: «منظورش چیه؟»
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
«دیوونه؟ عالیه! وقتی یه نفر میگه به برادرت بیست فرانک دادم، میشه دیوونه، ها؟ چرا گفت نذار گولت بزنن؟ هان؟»
«شاید دیوونه نبوده… اما یهسِری آدم پیدا میشن که دوست دارن ما فقیر فقرا رو دست بندازن…»
جرونیمو دادزنان گفت: «اِ! دست بندازن؟ آره، مجبوری اینو بگی! انتظارشو داشتم».
گیلاس شراب را که جلوی رویش بود برداشت و سر کشید.
کارلو با ناراحتی گفت «اما جرونیمو…» از آشفتگی نمیتوانست زیاد صحبت کند «من چرا باید… چه طور میتونی باور کنی؟»
«چرا صدات میلرزه؟ هان؟ چرا؟»
«جرونیمو، بهت اطمینان میدم، من…»
«حرفتو باور نمیکنم! داری میخندی… میدونم الان هم داری میخندی!»
مِهتر از طبقۀ پایین صدا زد: «هی مرد کور، مسافر اومد».
دو برادر خودبهخود از جا بلند شدند و از پلهها پایین رفتند. دو کالسکه همزمان با هم رسیده بودند. در یکی سه مرد، و در دیگری یک زوجِ پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید میکرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشۀ چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانهاش را میخواند. حس میکرد افکار جرونیمو را که از پیشانیاش به بیرون تراوش میکردند، میدید. افکاری که تا به حال آنها را ندیده بود.
هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو همچنان آواز میخواند. کارلو هم جرئت نداشت آوازش را قطع کند. نمیدانست چه بگوید. میترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقۀ بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همینطور آواز میخونی؟ از من چیزی عایدت نمیشه!»
صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو با هم گسستند. دوباره از پلهها بالا رفت. برادرش دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید میکرد؟ هیچ چارهای برایش نمانده بود. باید یک بار دیگر سعی میکرد برادرش را روشن کند.
کارلو گفت: «جرونیمو، قسم میخورم… یهکم فکر کن. جرونیمو چه طور میتونی باور کنی که من…»
جرونیمو سکوت کرده بود. چنان مینمود که چشمهای مردهاش از پنجره به مه تیره مینگرند. کارلو ادامه داد: «خب، حتماً که دیوونه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله، اشتباه کرده» اما خودش هم احساس میکرد به گفته خودش باور ندارد.
جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. کارلو ادامه داد و با حرارتی ناگهانی گفت: «که چی بشه آخه؟ خودت میدونی که من نه بیشتر از تو میخورم، نه مینوشم. اگه واسه خودم کت نو بخرم، تو خبردار میشی… واسه چی این همه پول لازم داشته باشم؟ میخوام باهاش چیکار کنم آخه؟»
جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات معلومه داری دروغ میگی!»
کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمیگم جرونیمو، دروغ نمیگم».
جرونیمو فریادزنان گفت: «دادی به اون، مگه نه؟ یا شاید بعداً قراره بهش بدی؟»
«ماریا؟»
«پس کی؟ هان؟ دروغگوی دزد!» و چون نمیخواست با برادرش سر یک میز بنشیند، با آرنج به پهلوی او کوبید. کارلو بلند شد. اول به برادرش خیره شد. بعد از اتاق بیرون رفت. پلهها را پایین رفت و به حیاط رسید. با چشمهایی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوهایرنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دستها را در جیب شلوارش کرد و بیرون رفت. حس میکرد انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمیتوانست باور کند. «یعنی طرف چه جور آدمی بوده؟ یک فرانک به من داده و به او گفته بیست فرانک! لابد برای این کار دلیلی داشته». کارلو در ذهنش مرور میکرد که آیا با کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سروقتش فرستادهاست. اما تا جایی که یادش میآمد، هیچوقت به کسی توهین نکرده بود. هیچوقت با کسی دعوا نکردن بود. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز این که در حیاط و جادهها کلاهبهدست بایستد، نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بوده؟ مدتها بود با کسی رابطه نداشت، آخرین نفر در بهارِ گذشته بود؛ پیشخدمتی در «لاروزا». اما مطمئناً کسی به آن رابطه حسادت نمیکرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمیشناخت. چه جور آدمهایی پیدا میشوند؟ آدمها از هر جایی میآمدند. از آنها چه میدانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حالا باید چه کار میکرد؟ برایش مشخص شد که جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمیتوانست تحمل کند. باید کاری میکرد… با عجله برگشت. وقتی به میخانه برگشت، جرونیمو روی نیمکت ولو شده بود و ظاهراً متوجه ورود کارلو نشد. ماریا برای هردوشان غذا آورد. وقتی ماریا بشقابها را از روی میز جمع کرد، جرونیمو ناگهان خندید و گفت: «خب، حالا میخوای باهاش چی بخری؟»
ماریا گفت: «با چی؟»
«راستشو بگو، دامن یا گوشواره؟»
ماریا از کارلو پرسید: «منظورش چیه؟»
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش پنجم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
در همان لحظه، صدای چند ارابه در حیاط پیچید. سروصدا تا طبقۀ بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه، سه ارابهران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آنها رفت و سلام و احوالپرسی کرد. آنها از هوای بد گله و شکایت میکردند. یکیشان گفت: «امشب قراره برف بیاد».
دومی تعریف کرد که ده سال قبل، در اواسط ماه آگوست، بالای این گردنه گرفتار برف شده و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آنها نشست. مهمتر هم آمد و از حالواحوال والدینش که پایینتر در «بورمیو» زندگی میکردند پرسید. یک کالسکۀ دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر میرسید جرونیمو کاملاً آرام است. گاهی میپرسید: «چقدره؟» و به جوابی که کارلو میداد سری به نشانۀ تأیید تکان میداد. کارلو سعی میکرد افکارش را سامان دهد، اما مدام حس گُنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده و او کاملاً بیدفاع است. وقتی دو برادر دوباره به طبقۀ بالا رفتند، صدای ارابهرانان را شنیدند که مشغول خنده و حرفهایی درهم و برهم بودند. جوانترین آنها به جرونیمو گفت: «واسه ما هم یه چیزی بخون. ما هم پول میدیم. مگه نه؟» و بعد به دیگر همقطارانش نگاه کرد. ماریا با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشین، امروز اوقاتش تلخه».
جرونیمو به جای آن که جوابی بدهد، وسط اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانهاش تمام شد، ارابهرانان برایش دست زدند.
یکی از آنها گفت: «کارلو، بیا اینجا. ما هم میخوایم مثل مسافرای طبقۀ پایین توی کلاهت سکه بندازیم».
سکهای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت، انگار که میخواست آن را در کلاه پرتاب کند، و کارلو دستش را به آن سمت دراز کرد. مرد کور بازوی ارابهران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به خودم. بدش به من، ممکنه جای دیگهای بیوفته».
«مثلاً کجا؟!»
«خب، ممکنه بیفته وسط پاهای ماریا».
همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بیحرکت ایستاده بود. جرونیمو هیچ وقت از این شوخیها نکرده بود! ارابهرانها گفتند: «بیا کنار ما بشین! تو پسر بامزهای هستی!»
کمی جمعتر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفتوگوشان همینطور بلندتر و درهمبرهمتر میشد. جرونیمو با صدایی بلندتر و شوخطبعانهتر از همیشه با آنها حرف میزد و یکبند شراب مینوشید. وقتی ماریا دوباره به طبقۀ بالا آمد، جرونمیو میخواست او را به سمت خودش بکشد. یکی از ارابهرانان با خنده گفت: «فکر میکنی خوشگله؟ اون یه زنِ زشت و پیره!»
اما مرد کور ماریا را روی پای خود نشاند و گفت: «شما حالیتون نیست! فکر میکنین واسه اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ میدونم الان کارلو کجا وایستاده، هه! اونجا کنار بخاری وایستاده و دستاشو توی جیب شلوارش کرده و میخنده».
همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد، انگار نمیخواست کاری کند تا حرف برادرش غلط از آب در بیاید.
مِهتر آمد. اگر ارابهرانها قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند، باید عجله میکردند. بلند شدند و خداحافظی پرسروصدایی کردند. دو برادر دوباره تنها شدند. در اولین ساعت بعدازظهر، معمولاً میخانه ساکت بود. به نظر میرسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود، خوابیده است. اول کارلو کمی به اینطرف و آنطرف رفت، بعد روی نمیکت نشست. بهشدت خسته بود. حس میکرد انگار در کابوسی گرفتار شدهاست. به همه چیز فکر میکرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته، به ویژه به روزهای گرم تابستان که با برادرش در جادههای سفید میگشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار دیگر نمیتوانست آن طور باشد.
اواخرِ بعدازظهر، پست از «تیرول» آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکههای دیگر از راه رسیدند که همه راه یکسانی را برای رسیدن به جنوب طی میکردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین بار که بالا آمدند شامگاه بود. چراغ نفتیای که از سقف چوبی آویزان بود پِتپِتکنان میسوخت. کارگرها آمدند. آنها در معدن سنگی نزدیکی آنجا کار میکردند و چندصد قدم پاییندست میخانه کلبههای چوبیشان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنارشان نشست. کارلو سر میز تنها ماند. حس میکرد مدت طولانیست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در مورد دوران کودکیاش صحبت میکند. میگفت هنوز تمام چیزهایی را که با چشمهایش دیده است، به یاد دارد؛ پدرش را به یاد داشت که چطور سر زمین کار میکرد، باغ کوچک را که درخت زبانگنجشکی کنار دیوارش داشت، خانۀ کوچکی که به آنها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستانِ پشتِ کلیسا، چهرۀ خردسالیِ خودش را که در آینه دیده بود.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
در همان لحظه، صدای چند ارابه در حیاط پیچید. سروصدا تا طبقۀ بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه، سه ارابهران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آنها رفت و سلام و احوالپرسی کرد. آنها از هوای بد گله و شکایت میکردند. یکیشان گفت: «امشب قراره برف بیاد».
دومی تعریف کرد که ده سال قبل، در اواسط ماه آگوست، بالای این گردنه گرفتار برف شده و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آنها نشست. مهمتر هم آمد و از حالواحوال والدینش که پایینتر در «بورمیو» زندگی میکردند پرسید. یک کالسکۀ دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر میرسید جرونیمو کاملاً آرام است. گاهی میپرسید: «چقدره؟» و به جوابی که کارلو میداد سری به نشانۀ تأیید تکان میداد. کارلو سعی میکرد افکارش را سامان دهد، اما مدام حس گُنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده و او کاملاً بیدفاع است. وقتی دو برادر دوباره به طبقۀ بالا رفتند، صدای ارابهرانان را شنیدند که مشغول خنده و حرفهایی درهم و برهم بودند. جوانترین آنها به جرونیمو گفت: «واسه ما هم یه چیزی بخون. ما هم پول میدیم. مگه نه؟» و بعد به دیگر همقطارانش نگاه کرد. ماریا با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشین، امروز اوقاتش تلخه».
جرونیمو به جای آن که جوابی بدهد، وسط اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانهاش تمام شد، ارابهرانان برایش دست زدند.
یکی از آنها گفت: «کارلو، بیا اینجا. ما هم میخوایم مثل مسافرای طبقۀ پایین توی کلاهت سکه بندازیم».
سکهای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت، انگار که میخواست آن را در کلاه پرتاب کند، و کارلو دستش را به آن سمت دراز کرد. مرد کور بازوی ارابهران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به خودم. بدش به من، ممکنه جای دیگهای بیوفته».
«مثلاً کجا؟!»
«خب، ممکنه بیفته وسط پاهای ماریا».
همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بیحرکت ایستاده بود. جرونیمو هیچ وقت از این شوخیها نکرده بود! ارابهرانها گفتند: «بیا کنار ما بشین! تو پسر بامزهای هستی!»
کمی جمعتر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفتوگوشان همینطور بلندتر و درهمبرهمتر میشد. جرونیمو با صدایی بلندتر و شوخطبعانهتر از همیشه با آنها حرف میزد و یکبند شراب مینوشید. وقتی ماریا دوباره به طبقۀ بالا آمد، جرونمیو میخواست او را به سمت خودش بکشد. یکی از ارابهرانان با خنده گفت: «فکر میکنی خوشگله؟ اون یه زنِ زشت و پیره!»
اما مرد کور ماریا را روی پای خود نشاند و گفت: «شما حالیتون نیست! فکر میکنین واسه اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ میدونم الان کارلو کجا وایستاده، هه! اونجا کنار بخاری وایستاده و دستاشو توی جیب شلوارش کرده و میخنده».
همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد، انگار نمیخواست کاری کند تا حرف برادرش غلط از آب در بیاید.
مِهتر آمد. اگر ارابهرانها قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند، باید عجله میکردند. بلند شدند و خداحافظی پرسروصدایی کردند. دو برادر دوباره تنها شدند. در اولین ساعت بعدازظهر، معمولاً میخانه ساکت بود. به نظر میرسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود، خوابیده است. اول کارلو کمی به اینطرف و آنطرف رفت، بعد روی نمیکت نشست. بهشدت خسته بود. حس میکرد انگار در کابوسی گرفتار شدهاست. به همه چیز فکر میکرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته، به ویژه به روزهای گرم تابستان که با برادرش در جادههای سفید میگشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار دیگر نمیتوانست آن طور باشد.
اواخرِ بعدازظهر، پست از «تیرول» آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکههای دیگر از راه رسیدند که همه راه یکسانی را برای رسیدن به جنوب طی میکردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین بار که بالا آمدند شامگاه بود. چراغ نفتیای که از سقف چوبی آویزان بود پِتپِتکنان میسوخت. کارگرها آمدند. آنها در معدن سنگی نزدیکی آنجا کار میکردند و چندصد قدم پاییندست میخانه کلبههای چوبیشان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنارشان نشست. کارلو سر میز تنها ماند. حس میکرد مدت طولانیست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در مورد دوران کودکیاش صحبت میکند. میگفت هنوز تمام چیزهایی را که با چشمهایش دیده است، به یاد دارد؛ پدرش را به یاد داشت که چطور سر زمین کار میکرد، باغ کوچک را که درخت زبانگنجشکی کنار دیوارش داشت، خانۀ کوچکی که به آنها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستانِ پشتِ کلیسا، چهرۀ خردسالیِ خودش را که در آینه دیده بود.
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش ششم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
کارلو همۀ این حرفها را بارها شنیده بود، اما امروز طاقت شنیدنشان را نداشت. جور دیگری به نظر میرسیدند، هر کلمهای که جرونیمو میگفت، معنی دیگری به خود میگرفت و به نظر میرسید بر علیه او گفته میشود. بیسروصدا بیرون رفت و دوباره به جاده برگشت که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. باران بند آمده بود. هوا خیلی سرد بود. این فکر کارلو را کموبیش وسوسه میکرد که ادامه بدهد، بیشتر در عمق تاریکی فرو برود، برود در گودالی کنارِ جاده بخوابد و هیچ وقت بیدار نشود. ناگهان صدای چرخ کالسکهای را شنید و سوسوی دو فانوس را دید که نزدیک و نزدیکتر میشدند. در کالسکهای که از کنارش گذشت، دو آقا نشسته بودند. یکی از آنها که چهرهای باریک و بدون ریش داشت، هیکل کارلو را که در تاریکی در نور فانوس دید، از ترس یکه خورد. کارلو ایستاده بود، کلاهش را از سر برداشت. کالسکه و نورها ناپدید شدند. کارلو دوباره در تاریکیِ مطلق بود. ناگهان خوف کرد. برای اولین بار در عمرش از تاریکی ترسید. حس کرد حتی یک دقیقه بیشتر هم نمیتواند این وضع را تحمل کند. به شکل غریبی تمام احساسات گنگش و حس دلسوزی دردناکش نسبت به برادرش در هم آمیختند و او را وادار کردند تا به سرعت به مهمانسرا برگردد.
وقتی به میخانه برگشت، دو مسافری را که قبلتر از کنارشان گذشته بودند، دید. آنها پشت یک میز که رویش بطریِ شراب قرمز بود نشسته و بسیار مصرانه مشغول صحبت بودند. وقتی وارد شد، به او اعتنایی نکردند. پشت میزی دیگر جرونیمو مثل قبل با کارگران نشسته بود. صاحب میخانه از دمِ در گفت: «کجا غیبت زد کارلو؟ چرا برادرتو تنها گذاشتی؟»
کارلو هراسان پرسید: «مگه چی شده؟»
«جرونمیو همه رو مهمون میکنه. واسه من فرقی نداره، اما شما دو نفر باید حواستون باشه که روزای سختتری در راهه».
کارلو با عجله به سمت برادرش رفت و بازوی او را گرفت و گفت: «بیا!»
جرونیمو داد زد: «چی میخوای؟»
کارلو گفت: «بیا بخواب».
«ولم کن، ولم کن! من پول در میآرم و هر کاری بخوام با پولم میکنم. تو هم هیچیشو نمیتونی به جیب بزنی! فکر میکنین تمامِ پولو به من میده؟! نهخیر! من یه مرد کورم! اما آدمایی هستن، آدمای خوبی هستن که بهم میگن به برادرت بیست فرانک دادم!»
کارگرها زیر خنده زدند. کارلو گفت: «کافیه! بیا» و برادرش را با خودش کشید و تقریباً او را کشانکشان از پلهها بالا برد تا به اتاق خالی که جای خوابشان بود رسیدند. در کل مسیر جرونمیو داد میزد «بله، بله میدونم. فقط صبر کن! کجاست؟ ماریا کجاست؟ توی حساب پساندازش گذاشتی؟ من به خاطر تو میخونم، گیتار میزنم، زندگیِ تو از منه و تو دزدی!» و بالاخره روی تشک کاهی افتاد.
از راهرو نوری به داخل اتاق سوسو میزد. ماریا تختها را برای خواب آماده میکرد. کارلو روبهروی برادرش ایستاد و او را دید که با صورتی ورمکرده، لبهای کبود و موهای خیسِ به پیشانی چسبیده دراز کشیده بود و چندین سال مسنتر نشان میداد. کمکم متوجه شد که سوءظن برادر کورش از امروز آغاز نشده و مدتهاست که در وجودش انباشته شده، فقط در آن موقع جرئت گفتنش را نداشته است، و هر کاری که کارلو برای او انجام داده، بیهوده بوده است؛ بیهوده ندامت کشیده و بیهوده زندگیاش را فدا کرده است. اکنون چه باید میکرد؟ آیا باید روز به روز ادامه میداد و خدا میداند تا کی؟ چه قدر دیگر او را در شب بیپایان همراهی میکرد، از او مراقبت میکرد، برای او گدایی میکرد و هیچ چیز جز سوءظن و دشنام نصیبش نمیشد؟ اگر برادرش فکر میکند که او دزد است، پس حتماً هر غریبهای مثل او یا حتی بهتر از او میتوانست او را همراهی کند. آیا او را تنها گذاشتن و برای همیشه از او جدا شدن عاقلانهترین کار نبود؟ آنوقت جرونیمو متوجه اشتباهش میشد، میفهمید که فریب خوردن به چه معناست و تنها و مفلوک بودن چگونه است. او خودش با چه شروع میکرد؟ خب هنوز خیلی پیر نبود و اگر تنها بود میتوانست کارهای زیادی را شروع کند. با شغل مهتری دستکم میتوانست هر جایی مکان سکونتش را دستوپا کند. اما همینطور که این افکار در سرش جریان داشت، چشمهایش به جرونیمو دوخته شده بود و ناگهان او را پیش خود مجسم کرد که در حاشیۀ جادهای آفتابخورده روی تکهسنگی نشسته است و با چشمانی گشوده و سفید به آسمان خیره شده، به آسمانی که نمیتوانست چشم او را بزند و هر دو دستش آویخته به شبی بود که همواره در اطرافش دامن گسترده بود. احساس میکرد درست مثل برادر کورش که هیچ کس را در دنیا ندارد، او هم بیکس و تنهاست. متوجه شد که عشق به برادرش تمام درونمایۀ زندگیاش بوده برای اولین بار تماموکمال فهمید که فقط با باور به اینکه برادر کورش به این عشق پاسخ دهد و او را ببخشد، تحمل این همه درد برایش ممکن است. نمیتوانست از این امید دست بکشد.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
کارلو همۀ این حرفها را بارها شنیده بود، اما امروز طاقت شنیدنشان را نداشت. جور دیگری به نظر میرسیدند، هر کلمهای که جرونیمو میگفت، معنی دیگری به خود میگرفت و به نظر میرسید بر علیه او گفته میشود. بیسروصدا بیرون رفت و دوباره به جاده برگشت که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. باران بند آمده بود. هوا خیلی سرد بود. این فکر کارلو را کموبیش وسوسه میکرد که ادامه بدهد، بیشتر در عمق تاریکی فرو برود، برود در گودالی کنارِ جاده بخوابد و هیچ وقت بیدار نشود. ناگهان صدای چرخ کالسکهای را شنید و سوسوی دو فانوس را دید که نزدیک و نزدیکتر میشدند. در کالسکهای که از کنارش گذشت، دو آقا نشسته بودند. یکی از آنها که چهرهای باریک و بدون ریش داشت، هیکل کارلو را که در تاریکی در نور فانوس دید، از ترس یکه خورد. کارلو ایستاده بود، کلاهش را از سر برداشت. کالسکه و نورها ناپدید شدند. کارلو دوباره در تاریکیِ مطلق بود. ناگهان خوف کرد. برای اولین بار در عمرش از تاریکی ترسید. حس کرد حتی یک دقیقه بیشتر هم نمیتواند این وضع را تحمل کند. به شکل غریبی تمام احساسات گنگش و حس دلسوزی دردناکش نسبت به برادرش در هم آمیختند و او را وادار کردند تا به سرعت به مهمانسرا برگردد.
وقتی به میخانه برگشت، دو مسافری را که قبلتر از کنارشان گذشته بودند، دید. آنها پشت یک میز که رویش بطریِ شراب قرمز بود نشسته و بسیار مصرانه مشغول صحبت بودند. وقتی وارد شد، به او اعتنایی نکردند. پشت میزی دیگر جرونیمو مثل قبل با کارگران نشسته بود. صاحب میخانه از دمِ در گفت: «کجا غیبت زد کارلو؟ چرا برادرتو تنها گذاشتی؟»
کارلو هراسان پرسید: «مگه چی شده؟»
«جرونمیو همه رو مهمون میکنه. واسه من فرقی نداره، اما شما دو نفر باید حواستون باشه که روزای سختتری در راهه».
کارلو با عجله به سمت برادرش رفت و بازوی او را گرفت و گفت: «بیا!»
جرونیمو داد زد: «چی میخوای؟»
کارلو گفت: «بیا بخواب».
«ولم کن، ولم کن! من پول در میآرم و هر کاری بخوام با پولم میکنم. تو هم هیچیشو نمیتونی به جیب بزنی! فکر میکنین تمامِ پولو به من میده؟! نهخیر! من یه مرد کورم! اما آدمایی هستن، آدمای خوبی هستن که بهم میگن به برادرت بیست فرانک دادم!»
کارگرها زیر خنده زدند. کارلو گفت: «کافیه! بیا» و برادرش را با خودش کشید و تقریباً او را کشانکشان از پلهها بالا برد تا به اتاق خالی که جای خوابشان بود رسیدند. در کل مسیر جرونمیو داد میزد «بله، بله میدونم. فقط صبر کن! کجاست؟ ماریا کجاست؟ توی حساب پساندازش گذاشتی؟ من به خاطر تو میخونم، گیتار میزنم، زندگیِ تو از منه و تو دزدی!» و بالاخره روی تشک کاهی افتاد.
از راهرو نوری به داخل اتاق سوسو میزد. ماریا تختها را برای خواب آماده میکرد. کارلو روبهروی برادرش ایستاد و او را دید که با صورتی ورمکرده، لبهای کبود و موهای خیسِ به پیشانی چسبیده دراز کشیده بود و چندین سال مسنتر نشان میداد. کمکم متوجه شد که سوءظن برادر کورش از امروز آغاز نشده و مدتهاست که در وجودش انباشته شده، فقط در آن موقع جرئت گفتنش را نداشته است، و هر کاری که کارلو برای او انجام داده، بیهوده بوده است؛ بیهوده ندامت کشیده و بیهوده زندگیاش را فدا کرده است. اکنون چه باید میکرد؟ آیا باید روز به روز ادامه میداد و خدا میداند تا کی؟ چه قدر دیگر او را در شب بیپایان همراهی میکرد، از او مراقبت میکرد، برای او گدایی میکرد و هیچ چیز جز سوءظن و دشنام نصیبش نمیشد؟ اگر برادرش فکر میکند که او دزد است، پس حتماً هر غریبهای مثل او یا حتی بهتر از او میتوانست او را همراهی کند. آیا او را تنها گذاشتن و برای همیشه از او جدا شدن عاقلانهترین کار نبود؟ آنوقت جرونیمو متوجه اشتباهش میشد، میفهمید که فریب خوردن به چه معناست و تنها و مفلوک بودن چگونه است. او خودش با چه شروع میکرد؟ خب هنوز خیلی پیر نبود و اگر تنها بود میتوانست کارهای زیادی را شروع کند. با شغل مهتری دستکم میتوانست هر جایی مکان سکونتش را دستوپا کند. اما همینطور که این افکار در سرش جریان داشت، چشمهایش به جرونیمو دوخته شده بود و ناگهان او را پیش خود مجسم کرد که در حاشیۀ جادهای آفتابخورده روی تکهسنگی نشسته است و با چشمانی گشوده و سفید به آسمان خیره شده، به آسمانی که نمیتوانست چشم او را بزند و هر دو دستش آویخته به شبی بود که همواره در اطرافش دامن گسترده بود. احساس میکرد درست مثل برادر کورش که هیچ کس را در دنیا ندارد، او هم بیکس و تنهاست. متوجه شد که عشق به برادرش تمام درونمایۀ زندگیاش بوده برای اولین بار تماموکمال فهمید که فقط با باور به اینکه برادر کورش به این عشق پاسخ دهد و او را ببخشد، تحمل این همه درد برایش ممکن است. نمیتوانست از این امید دست بکشد.
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش هفتم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
احساس کرد آنقدر به برادرش نیازمند است، که برادرش به او. نتوانست و نمیخواست او را ترک کند. یا باید از این سوءظن عذاب میکشید، یا راهی پیدا میکرد تا برادر کورش را متقاعد میکرد. بله! اگر یک جوری میتوانست آن سکۀ طلا را به دست آورد، میتوانست صبح زود به برادر کورش بگوید این پول را پسانداز کردم تا دیگر با کارگران شراب ننوشی یا کسی آن را از تو ندزدد، یا هر چیز دیگر.
صدای پا روی پلههای چوبی نزدیکتر شد، مسافرها برای استراحت به اتاق آمدند. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد؛ در بزند و برای غریبهها ماجرای آن روز را تعریف کند و از آنها بیست فرانک درخواست کند. اما میدانست این کار کاملاً بیفایده است، آنها داستانش را باور نمیکردند. بعد به خاطر آورد که چه هولناک بود وقتی که او، کارلو، ناگهان در تاریکی جلوی کالسکهشان سبز شده بود. روی تشک کاهی دراز کشید. اتاق کاملاً تاریک بود. صدای کارگران را شنید که صحبتکنان با گامهای سنگینی از پلههای چوبی پایین میرفتند. با فاصلهای کوتاه، هر دو دروازه بسته شد. مهتر یک بار دیگر از پلهها بالا و پایین رفت و بعد، همه جا ساکت شد. کارلو فقط صدای خرناس جرونیمو را میشنید. افکارش با خواب در هم آمیخت. وقتی از خواب بیدار شد، همچنان تاریکی غلیظی اطرافش بود. به جایی که پنجره بود نگاه کرد، وقتی به چشمانش فشار آورد، در آن سیاهی نفوذناپذیر یک چهارگوشۀ خاکستری تیره را دید. جرونیمو مثل همیشه بعد از مستی خواب سنگینی میکرد. کارلو به فردا فکر کرد و این فکر لرزه به تنش انداخت. به شبِ فردای آن روز فکر کرد، به فردا شب، به آینده، به آیندهای که در انتظارش بود، و ترس از تنهایی که در مقابلش بود وجودش را گرفت. چرا سرشب با شهامتتر نبود؟ چرا نزد غریبهها نرفت و از آنها بیست فرانک نخواست؟ شاید دلشان به حالش میسوخت. البته شاید همین خوب بود که از آنها پول نخواست. بله… چرا خوب بود؟ ناگهان بلند شد و نشست، صدای تپیدن قلبش را حس کرد. میدانست که چرا خوب بود. اگر آنها درخواستش را رد میکردند، همیشه به او مشکوک میبودند. خب، اما… به آن جایِ خاکستری خیره شد که کمکم روشنتر شده بود. چیزی که برخلاف خواستهاش در ذهنش داشت، کاملاً غیرممکن بود. تماما غیرممکن! درِ اتاقِ کناری قفل بود، بعلاوه ممکن بود آنها بیدار باشند. بله، آنجا، آن لکۀ خاکستریِ روشن در تاریکی، روزِ جدیدی بود.
کارلو برخاست، انگار به آن سمت کشیده میشد. پیشانیاش را روی شیشۀ پنجره گذاشت و سرما را حس کرد. چرا برخاسته بود؟ برای بررسی؟ برای اینکه دستبهکار شود؟ پس چی؟ کاملاً غیرممکن بود. بهعلاوه جرم بود. جرم؟ بیست فرانک برای کسانی که برای کِیفشان حاضرند هزاران مایل سفر کنند چه ارزشی دارد؟ اصلاً متوجهِ نبودش نمیشدند. به سمت در رفت و به آرامی آن را باز کرد. در دو قدمیِ او، روبهرویش درِ دیگری بود که بسته بود. به تیرک اتاق لباس آویزان شده بود. کارلو به آنها دست کشید… اگر مردم کیف پولشان را در جیب میگذاشتند، آن وقت زندگی چه آسان میشد و دیگر احتیاجی نبود از کسی گدایی کند… اما جیبها همه خالی بودند. چه باید میکرد؟ دوباره به اتاق و روی تشک کاهی برگشت. شاید راه بهتری هم بود تا بیست فرانک به دست آورد؛ راهی کمخطر و قانونی. اگر واقعاً یک سانتیم از هر صدقهای که میگیرند را نگه میداشت تا بیست فرانک جمع شود و بعد سکۀ طلا میخرید… اما چقدر ممکن بود طول بکشد؟ ماهها شاید هم یک سال، آه اگر فقط جرئتش را داشت!
دوباره در راهرو ایستاد. به درِ روبهرو نگاه کرد. آن باریکه نور که به صورت عمودی معلوم بود، چه بود؟ آیا ممکن بود در نیمهباز باشد؟ برای چه متحیر بود؟ از ماهها پیش در قفل نشده بود. به یاد آورد که تابستان آن سال فقط سه بار مسافری آنجا خوابیده بود، دو بار پیشهوران و یک بار گردشگری که پایش زخمی شده بود. در قفل نیست، فقط به جرئت احتیاج دارد و به شانس! جرئت؟ بدترین چیزی که برایش ممکن است اتفاق بیافتد این است که آنها از خواب بیدار شوند. آن موقع میتوانست بهانهای بتراشد. از لای در دزدکی به داخل اتاق نگاهی انداخت. اتاق طوری تاریک بود که کارلو فقط سایۀ دو مرد را که روی تختها خوابیده بودند، تشخیص داد. گوش میدهد. آنها آرام و مرتب نفس میکشند. در را آرام باز میکند و بیصدا و پابرهنه وارد میشود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
احساس کرد آنقدر به برادرش نیازمند است، که برادرش به او. نتوانست و نمیخواست او را ترک کند. یا باید از این سوءظن عذاب میکشید، یا راهی پیدا میکرد تا برادر کورش را متقاعد میکرد. بله! اگر یک جوری میتوانست آن سکۀ طلا را به دست آورد، میتوانست صبح زود به برادر کورش بگوید این پول را پسانداز کردم تا دیگر با کارگران شراب ننوشی یا کسی آن را از تو ندزدد، یا هر چیز دیگر.
صدای پا روی پلههای چوبی نزدیکتر شد، مسافرها برای استراحت به اتاق آمدند. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد؛ در بزند و برای غریبهها ماجرای آن روز را تعریف کند و از آنها بیست فرانک درخواست کند. اما میدانست این کار کاملاً بیفایده است، آنها داستانش را باور نمیکردند. بعد به خاطر آورد که چه هولناک بود وقتی که او، کارلو، ناگهان در تاریکی جلوی کالسکهشان سبز شده بود. روی تشک کاهی دراز کشید. اتاق کاملاً تاریک بود. صدای کارگران را شنید که صحبتکنان با گامهای سنگینی از پلههای چوبی پایین میرفتند. با فاصلهای کوتاه، هر دو دروازه بسته شد. مهتر یک بار دیگر از پلهها بالا و پایین رفت و بعد، همه جا ساکت شد. کارلو فقط صدای خرناس جرونیمو را میشنید. افکارش با خواب در هم آمیخت. وقتی از خواب بیدار شد، همچنان تاریکی غلیظی اطرافش بود. به جایی که پنجره بود نگاه کرد، وقتی به چشمانش فشار آورد، در آن سیاهی نفوذناپذیر یک چهارگوشۀ خاکستری تیره را دید. جرونیمو مثل همیشه بعد از مستی خواب سنگینی میکرد. کارلو به فردا فکر کرد و این فکر لرزه به تنش انداخت. به شبِ فردای آن روز فکر کرد، به فردا شب، به آینده، به آیندهای که در انتظارش بود، و ترس از تنهایی که در مقابلش بود وجودش را گرفت. چرا سرشب با شهامتتر نبود؟ چرا نزد غریبهها نرفت و از آنها بیست فرانک نخواست؟ شاید دلشان به حالش میسوخت. البته شاید همین خوب بود که از آنها پول نخواست. بله… چرا خوب بود؟ ناگهان بلند شد و نشست، صدای تپیدن قلبش را حس کرد. میدانست که چرا خوب بود. اگر آنها درخواستش را رد میکردند، همیشه به او مشکوک میبودند. خب، اما… به آن جایِ خاکستری خیره شد که کمکم روشنتر شده بود. چیزی که برخلاف خواستهاش در ذهنش داشت، کاملاً غیرممکن بود. تماما غیرممکن! درِ اتاقِ کناری قفل بود، بعلاوه ممکن بود آنها بیدار باشند. بله، آنجا، آن لکۀ خاکستریِ روشن در تاریکی، روزِ جدیدی بود.
کارلو برخاست، انگار به آن سمت کشیده میشد. پیشانیاش را روی شیشۀ پنجره گذاشت و سرما را حس کرد. چرا برخاسته بود؟ برای بررسی؟ برای اینکه دستبهکار شود؟ پس چی؟ کاملاً غیرممکن بود. بهعلاوه جرم بود. جرم؟ بیست فرانک برای کسانی که برای کِیفشان حاضرند هزاران مایل سفر کنند چه ارزشی دارد؟ اصلاً متوجهِ نبودش نمیشدند. به سمت در رفت و به آرامی آن را باز کرد. در دو قدمیِ او، روبهرویش درِ دیگری بود که بسته بود. به تیرک اتاق لباس آویزان شده بود. کارلو به آنها دست کشید… اگر مردم کیف پولشان را در جیب میگذاشتند، آن وقت زندگی چه آسان میشد و دیگر احتیاجی نبود از کسی گدایی کند… اما جیبها همه خالی بودند. چه باید میکرد؟ دوباره به اتاق و روی تشک کاهی برگشت. شاید راه بهتری هم بود تا بیست فرانک به دست آورد؛ راهی کمخطر و قانونی. اگر واقعاً یک سانتیم از هر صدقهای که میگیرند را نگه میداشت تا بیست فرانک جمع شود و بعد سکۀ طلا میخرید… اما چقدر ممکن بود طول بکشد؟ ماهها شاید هم یک سال، آه اگر فقط جرئتش را داشت!
دوباره در راهرو ایستاد. به درِ روبهرو نگاه کرد. آن باریکه نور که به صورت عمودی معلوم بود، چه بود؟ آیا ممکن بود در نیمهباز باشد؟ برای چه متحیر بود؟ از ماهها پیش در قفل نشده بود. به یاد آورد که تابستان آن سال فقط سه بار مسافری آنجا خوابیده بود، دو بار پیشهوران و یک بار گردشگری که پایش زخمی شده بود. در قفل نیست، فقط به جرئت احتیاج دارد و به شانس! جرئت؟ بدترین چیزی که برایش ممکن است اتفاق بیافتد این است که آنها از خواب بیدار شوند. آن موقع میتوانست بهانهای بتراشد. از لای در دزدکی به داخل اتاق نگاهی انداخت. اتاق طوری تاریک بود که کارلو فقط سایۀ دو مرد را که روی تختها خوابیده بودند، تشخیص داد. گوش میدهد. آنها آرام و مرتب نفس میکشند. در را آرام باز میکند و بیصدا و پابرهنه وارد میشود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش هشتم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
دو تخت روبهروی پنجره در امتداد یک دیوار قرار دارند. وسط اتاق یک میز قرار دارد. پاورچین رفت. دست روی میز کشید. یک دستهکلید، یک چاقوی جیبی، کتابی کوچک و دیگر هیچ… خب معلوم است! آنها هم به این فکر کردهاند، وگرنه پولشان را روی میز میگذاشتند. حالا میتوانست برگردد و برود، شاید فقط یک دست فِرز لازم است و کار به خوبی تمام شود. به تخت کنار در نزدیک شد. روی صندلی چیزی قرار داشت. به آن دست کشید، یک تپانچه. یکه خورد. بهتر نبود آن را بردارد؟ چرا این مرد تپانچهاش را آماده گذاشته است؟ اگر بیدار شود و او را ببیند… ولی نه، او خواهد گفت «ساعت سه است قربان. بیدار شوید…» تپانچه را همان جا رها کرد. بیسروصدا در اتاق جلوتر رفت. روی صندلیِ دیگر، زیر رخت و لباسها…وای خدای من، پیدا شد! یک کیف پول. در دست گرفتش! در این لحظه صدای آرامی شنید. با حرکتی سریع زیر تخت دراز کشید، یک بار دیگر صدا آمد؛ یک بازدم… صدای صاف کردن گلو، دوباره سکوت، سکوتی عمیق. کارلو روی زمین درازکش بود. کیف پول در دست منتظر بود. دیگر چیزی تکان نمیخورد. نورِ پریدهرنگ سپیدهدم به داخل اتاق افتاد. کارلو جرئت نداشت برخیزد. روی زمین به سمت در سینهخیز رفت، در به اندازۀ کافی باز بود. بیرونِ در، آرام بلند شد و نفس عمیقی کشید. کیف پول را باز کرد. کیف به سه قسمت تقسیم شده بود. سمت راست و چپ فقط سکههای نقره بود. قسمت میانی را که با چفت ظریفی بسته شده بود باز کرد. به سه سکۀ بیستفرانکی دست کشید. یک لحظه به این فکر کرد که دو تا از آنها را بردارد، اما به سرعت این وسوسه را از خودش دور کرد. یک سکه برداشت و درِ کیف را بست. بعد زانو زد، از لای در به اتاق نگاه کرد و کیف را به زیر دومین تخت سُر داد. وقتی غریبه از خواب بیدار شود، با خود فکر میکند حتماً از روی صندلی به زمین افتاده است. کارلو آرام بلند شد. کف راهرو غژغژ صدا کرد و همان لحظه صدایی شنید: «چیه؟ چه خبره؟» کارلو با عجله دو قدم به عقب برداشت، نفسش را در سینه حبس کرد و به اتاق خودش خزید. جایش امن بود و گوش میداد… از تخت دوباره صدای قرچ قرچ آمد و بعد همه جا ساکت شد. بین انگشتانش یک سکۀ بیست فرانکی بود. موفق شده بود! بیست فرانک داشت و میتوانست به برادرش بگوید: «دیدی من دزد نیستم؟»
باید همان روز به سفر میرفتند، به سمت جنوب، مثل سال قبل… هیچ جای شکی نداشت، چون دو روز قبل به صاحب میخانه گفته بود: «چند روز دیگر به پایین میرویم».
هوا لحظهلحظه روشنتر میشد. اتاق در نور سپیدهدم خاکستری فرو رفته بود. آه، کاش جرونیمو زود از خواب بیدار شود. بهتر است صبح زود راه بیفتند. قبل از طلوع آفتاب از آنجا میروند. صبح بخیر به صاحب میخانه، مهتر و همچنین ماریا میگویند و بعد راه میافتند و میروند… وقتی دو ساعتی از آنجا دور بشوند، تقریباً نزدیک دره، به جرونیمو خواهد گفت.
جرونیمو کش و قوسی آمد. کارلو صدایش کرد: «جرونیمو!»
«چی شده؟»
به دستانش تکیه داد و نشست.
«جرونمیو باید بلند شیم».
«چرا؟» و با چشمهای مردهاش به برادرش نگاه کرد. کارلو میدانست جرونیمو اتفاق دیشب را به یاد دارد ولی در موردش حرفی نمیزند تا وقتی که دوباره مست کند.
«سرده جرونمیو، باید بریم. امسال هوا دیگه از این بهتر نمیشه. فکر کنم باید بریم. تا ظهر میتونیم تو بلادوره باشیم».
جرونیمو بلند شد. سروصدای اهالی بیدار مهمانخانه به گوش میرسید. آن پایین در حیاط، میخانهچی با مهتر صحبت میکرد. کارلو بلند شد و پایین رفت. معمولاً صبح زود بیدار میشد و در سپیدهدم به جاده میزد. نزد میخانهچی رفت و گفت: «میخواهیم خداحافظی کنیم».
میخانهچی پرسید: «آها، امروز میرین؟»
«بله هوا خیلی سرده و وقتی تو حیاطیم باد تندی میآد».
«وقتی به بورمیو رسیدی سلام منو به بِلادِتی برسون و بگو فراموش نکنه برام نفت بفرسته».
«بله سلام میرسونم. راستی پول جای خواب».
دست به کیسه برد.
میخانهچی گفت: «لازم نیست. منم بیست سانتیم به برادرت میدم. منم به آوازش گوش دادم».
کارلو گفت: «ممنون. ما خیلی عجله نداریم. دوباره میبینمت، وقتی از کلبهها برگشتی. بورمیو سر جاش میمونه، مگه نه؟»
خندید و از پلهها بالا رفت. جرونمیو وسط اتاق ایستاده بود. گفت: «من آمادهم».
«من هم».
از کمد قدیمی که گوشۀ اتاق بود، چند وسیله برداشت و در بقچه گذاشت. بعد گفت: «روز خوبیه، ولی سرده».
جرونمیو گفت: «میدونم» و اتاق را ترک کردند.
کارلو گفت: «آروم برو، دو نفری که دیشب اومدن اینجا خوابن».
آهسته پایین رفتند. کارلو گفت: «صاحب میخونه سلام رسوند و بیست سانتیم برای امروز داد. الان بیرون به کلبهها رفته و تا دو ساعت دیگه بر میگرده. سال بعد دوباره میبینیمش».
جرونیمو جواب نداد. قدم به جاده، که در سپیدهدم فرو رفته بود، گذاشتند. کارلو بازوی چپ برادرش را گرفت.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
دو تخت روبهروی پنجره در امتداد یک دیوار قرار دارند. وسط اتاق یک میز قرار دارد. پاورچین رفت. دست روی میز کشید. یک دستهکلید، یک چاقوی جیبی، کتابی کوچک و دیگر هیچ… خب معلوم است! آنها هم به این فکر کردهاند، وگرنه پولشان را روی میز میگذاشتند. حالا میتوانست برگردد و برود، شاید فقط یک دست فِرز لازم است و کار به خوبی تمام شود. به تخت کنار در نزدیک شد. روی صندلی چیزی قرار داشت. به آن دست کشید، یک تپانچه. یکه خورد. بهتر نبود آن را بردارد؟ چرا این مرد تپانچهاش را آماده گذاشته است؟ اگر بیدار شود و او را ببیند… ولی نه، او خواهد گفت «ساعت سه است قربان. بیدار شوید…» تپانچه را همان جا رها کرد. بیسروصدا در اتاق جلوتر رفت. روی صندلیِ دیگر، زیر رخت و لباسها…وای خدای من، پیدا شد! یک کیف پول. در دست گرفتش! در این لحظه صدای آرامی شنید. با حرکتی سریع زیر تخت دراز کشید، یک بار دیگر صدا آمد؛ یک بازدم… صدای صاف کردن گلو، دوباره سکوت، سکوتی عمیق. کارلو روی زمین درازکش بود. کیف پول در دست منتظر بود. دیگر چیزی تکان نمیخورد. نورِ پریدهرنگ سپیدهدم به داخل اتاق افتاد. کارلو جرئت نداشت برخیزد. روی زمین به سمت در سینهخیز رفت، در به اندازۀ کافی باز بود. بیرونِ در، آرام بلند شد و نفس عمیقی کشید. کیف پول را باز کرد. کیف به سه قسمت تقسیم شده بود. سمت راست و چپ فقط سکههای نقره بود. قسمت میانی را که با چفت ظریفی بسته شده بود باز کرد. به سه سکۀ بیستفرانکی دست کشید. یک لحظه به این فکر کرد که دو تا از آنها را بردارد، اما به سرعت این وسوسه را از خودش دور کرد. یک سکه برداشت و درِ کیف را بست. بعد زانو زد، از لای در به اتاق نگاه کرد و کیف را به زیر دومین تخت سُر داد. وقتی غریبه از خواب بیدار شود، با خود فکر میکند حتماً از روی صندلی به زمین افتاده است. کارلو آرام بلند شد. کف راهرو غژغژ صدا کرد و همان لحظه صدایی شنید: «چیه؟ چه خبره؟» کارلو با عجله دو قدم به عقب برداشت، نفسش را در سینه حبس کرد و به اتاق خودش خزید. جایش امن بود و گوش میداد… از تخت دوباره صدای قرچ قرچ آمد و بعد همه جا ساکت شد. بین انگشتانش یک سکۀ بیست فرانکی بود. موفق شده بود! بیست فرانک داشت و میتوانست به برادرش بگوید: «دیدی من دزد نیستم؟»
باید همان روز به سفر میرفتند، به سمت جنوب، مثل سال قبل… هیچ جای شکی نداشت، چون دو روز قبل به صاحب میخانه گفته بود: «چند روز دیگر به پایین میرویم».
هوا لحظهلحظه روشنتر میشد. اتاق در نور سپیدهدم خاکستری فرو رفته بود. آه، کاش جرونیمو زود از خواب بیدار شود. بهتر است صبح زود راه بیفتند. قبل از طلوع آفتاب از آنجا میروند. صبح بخیر به صاحب میخانه، مهتر و همچنین ماریا میگویند و بعد راه میافتند و میروند… وقتی دو ساعتی از آنجا دور بشوند، تقریباً نزدیک دره، به جرونیمو خواهد گفت.
جرونیمو کش و قوسی آمد. کارلو صدایش کرد: «جرونیمو!»
«چی شده؟»
به دستانش تکیه داد و نشست.
«جرونمیو باید بلند شیم».
«چرا؟» و با چشمهای مردهاش به برادرش نگاه کرد. کارلو میدانست جرونیمو اتفاق دیشب را به یاد دارد ولی در موردش حرفی نمیزند تا وقتی که دوباره مست کند.
«سرده جرونمیو، باید بریم. امسال هوا دیگه از این بهتر نمیشه. فکر کنم باید بریم. تا ظهر میتونیم تو بلادوره باشیم».
جرونیمو بلند شد. سروصدای اهالی بیدار مهمانخانه به گوش میرسید. آن پایین در حیاط، میخانهچی با مهتر صحبت میکرد. کارلو بلند شد و پایین رفت. معمولاً صبح زود بیدار میشد و در سپیدهدم به جاده میزد. نزد میخانهچی رفت و گفت: «میخواهیم خداحافظی کنیم».
میخانهچی پرسید: «آها، امروز میرین؟»
«بله هوا خیلی سرده و وقتی تو حیاطیم باد تندی میآد».
«وقتی به بورمیو رسیدی سلام منو به بِلادِتی برسون و بگو فراموش نکنه برام نفت بفرسته».
«بله سلام میرسونم. راستی پول جای خواب».
دست به کیسه برد.
میخانهچی گفت: «لازم نیست. منم بیست سانتیم به برادرت میدم. منم به آوازش گوش دادم».
کارلو گفت: «ممنون. ما خیلی عجله نداریم. دوباره میبینمت، وقتی از کلبهها برگشتی. بورمیو سر جاش میمونه، مگه نه؟»
خندید و از پلهها بالا رفت. جرونمیو وسط اتاق ایستاده بود. گفت: «من آمادهم».
«من هم».
از کمد قدیمی که گوشۀ اتاق بود، چند وسیله برداشت و در بقچه گذاشت. بعد گفت: «روز خوبیه، ولی سرده».
جرونمیو گفت: «میدونم» و اتاق را ترک کردند.
کارلو گفت: «آروم برو، دو نفری که دیشب اومدن اینجا خوابن».
آهسته پایین رفتند. کارلو گفت: «صاحب میخونه سلام رسوند و بیست سانتیم برای امروز داد. الان بیرون به کلبهها رفته و تا دو ساعت دیگه بر میگرده. سال بعد دوباره میبینیمش».
جرونیمو جواب نداد. قدم به جاده، که در سپیدهدم فرو رفته بود، گذاشتند. کارلو بازوی چپ برادرش را گرفت.
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش نهم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
در سکوت به سمت دره میرفتند. بعد از کمی پیادهروی، جایی بودند که پیچوخمهای طولانی جاده شروع میشد. مه به سوی آنها بالا میآمد و بالای سرشان ارتفاعات جوری به نظر میرسیدند که انگار ابرها آنها را بلعیده است. کارلو فکر کرد «الان بهش میگم» اما حرفی نزد. سکه را از جیبش بیرون آورد و روی گونه و پیشانیِ جرونیمو گذاشت. برادرش تصدیقکنان گفت: «میدونستم».
کارلو پاسخ داد: «خب، آره» و با تعجب به جرونیمو نگاه کرد.
«حتی اگه اون غریبه هم چیزی بهم نمیگفت، خودم میدونستم».
کارلو ناامیدانه گفت: «اما میفهمی که چرا اون بالا جلوی دیگران… ترسیدم تمام پول رو… ببین جرونیمو، دیگه وقتش بود، با خودم فکر کردم تو یک کت نو، پیراهن و همینطور کفش بخری. فکر میکنم برای همین بود که…»
مرد کور با خشم سرش را تکان داد و گفت: «برای چی؟» دستش را روی کتش کشید «به اندازۀ کافی خوبه، به اندازۀ کافی گرمه. الان دیگه به سمت جنوب میریم».
کارلو متوجه نشد که چرا جرونیمو اصلاً خوشحال نشد. از او معذرت خواهی نکرد و دوباره ادامه داد: «جرونیمو حق با من نبود؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ الان پول داریم. مگه نه؟ حالا تمام اون پول رو داریم. اگه اون بالا بهت گفته بودم، خدا میدونه… همون بهتر که هیچی نگفتم».
جرونیمو فریاد زد: «بسه دیگه! دروغ نگو! کارلو به اندازۀ کافی شنیدم».
کارلو ایستاد و بازوی برادرش را رها کرد. «دروغ نمیگم».
«چرا! میدونم که دروغ میگی… همیشه دروغ میگی! تا حالا صدبار دروغ گفتی… حتی میخواستی اونو برای خودت نگه داری، اما ترسیدی. ماجرا اینه».
کارلو سرش را پایین انداخت و جواب نداد. دوباره بازوی برادرش را گرفت و همراه او به راه ادامه داد. برایش دردناک بود که جرونیمو اینگونه حرف میزد. اما متعجب بود که چرا غمگینتر نیست.
مه پراکنده شد و بعد از سکوتی طولانی، جرونیمو گفت: «هوا گرم میشه».
این را با لحنی بیتفاوت گفت. انگار چند صد بار این را گفته بود. کارلو در آن لحظه فهمید که برای جرونیمو هیچ چیز فرق نکرده و از نظرش او همیشه دزد است.
پرسید: «گرسنهای؟»
جرونیمو سرش را تکان داد. تکهای نان و پنیر از جیب کتش بیرون آورد و مشغول خوردن شد. به راه ادامه دادند. کارلو فکر کرد در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده است. به خاطر او دزدیکردم و کاملاً بیفایده بود.
تودۀ مه زیر پایشان پیوسته رقیقتر میشد و نور آفتاب روزنهای در آن ساخته بود. کارلو فکر کرد شاید خیلی عاقلانه نبود که با این عجله میخانه را ترک کردند. کیف پول همچنان زیر تخت است شکبرانگیز است. اما چه تفاوت داشت! چه چیز بدتری میتوانست اتفاق بیفتد؟ برادرش که او نور چشمهایش را گرفته بود، سالها بر این عقیده بود که او دزدی کرده و برای همیشه هم به آن باور خواهد داشت. چه چیز بدتر از این؟
آن پایین هتل بزرگ سفید زیر پایشان بود و انگار در نور صبح حمام میکرد. خیلی پایینتر، جایی که دره کمکم عریض میشد، دهکده دامن گسترده بود. در سکوت به راه ادامه داند و کارلو پیوسته بازوی برادرش را گرفته بود. از باغ هتل عبور کردند، کارلو مسافران را دید که در ایوان نشستهاند و لباسهای تابستانی روشن به تن دارند و صبحانه میخورند. پرسید: «کجا استراحت کنیم؟»
«آدلِر، مثل همیشه».
وقتی به میخانۀ دِه رسیدند، تو رفتند و شراب سفارش دادند. میخانهچی پرسید: «به این زوی اینجا چه میکنید؟»
کارلو جا خورد. «انقدر زوده؟ دهم یا یازدهم سپتامبره، مگه نه؟»
«پارسال سال خیلی دیرتر اومدین پایین».
«بالا هوا سرده، دیشب از سرما یخ زدیم راستی، قرار شد بهت بگم یادت نره نفت بفرستی».
در میخانه هوا خفه و دمکرده بود. در دل کارل بلوایی به پا شد. میخواست دوباره بیرون باشد، در جادۀ بزرگ، هر جا که به دوردست میرفت. بلند شد. جرونیمو پرسید: «داریم میریم؟»
«مگه نمیخوای امروز ظهر در «بلادوره» باشیم؟ کالسکهها برای استراحت سر ظهر توقف میکنن. جای خوبیه».
راه افتادند. «بِنوتی» آرایشگر در حالی که سیگار میکشید جلوی مغازهاش ایستاده بود. گفت: «صبح بهخیر. اون بالا اوضاع چطوره؟ لابد دیشب برف اومد».
کارلو گفت «بله، بله» و تندتر رفت. روستا را پشت سر گذاشتند. جاده از بین چمنزار و تاکستان میگذشت و در امتداد رودی خروشان بود. آسمان آبی و صاف بود. کارلو فکر کرد خب چرا این کار را کردم؟ از گوشۀ چشم به برادرش نگاه کرد. آیا چهرهاش فرق کرده؟ همیشه به آن باور داشته، من همیشه تنها بودم، و همیشه از من متنفر بوده. حس کرد زیر باری سنگین راه میرود، باری که هرگز نمیتوانست از دوش بردارد. انگار میتوانست شبی را ببیند که جرونیمو در آن قدم برمیداشت، در حالی که آفتاب بر همۀ راهها پهن شده بود.
به راه ادامه دادند و ساعتها رفتند و رفتند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
در سکوت به سمت دره میرفتند. بعد از کمی پیادهروی، جایی بودند که پیچوخمهای طولانی جاده شروع میشد. مه به سوی آنها بالا میآمد و بالای سرشان ارتفاعات جوری به نظر میرسیدند که انگار ابرها آنها را بلعیده است. کارلو فکر کرد «الان بهش میگم» اما حرفی نزد. سکه را از جیبش بیرون آورد و روی گونه و پیشانیِ جرونیمو گذاشت. برادرش تصدیقکنان گفت: «میدونستم».
کارلو پاسخ داد: «خب، آره» و با تعجب به جرونیمو نگاه کرد.
«حتی اگه اون غریبه هم چیزی بهم نمیگفت، خودم میدونستم».
کارلو ناامیدانه گفت: «اما میفهمی که چرا اون بالا جلوی دیگران… ترسیدم تمام پول رو… ببین جرونیمو، دیگه وقتش بود، با خودم فکر کردم تو یک کت نو، پیراهن و همینطور کفش بخری. فکر میکنم برای همین بود که…»
مرد کور با خشم سرش را تکان داد و گفت: «برای چی؟» دستش را روی کتش کشید «به اندازۀ کافی خوبه، به اندازۀ کافی گرمه. الان دیگه به سمت جنوب میریم».
کارلو متوجه نشد که چرا جرونیمو اصلاً خوشحال نشد. از او معذرت خواهی نکرد و دوباره ادامه داد: «جرونیمو حق با من نبود؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ الان پول داریم. مگه نه؟ حالا تمام اون پول رو داریم. اگه اون بالا بهت گفته بودم، خدا میدونه… همون بهتر که هیچی نگفتم».
جرونیمو فریاد زد: «بسه دیگه! دروغ نگو! کارلو به اندازۀ کافی شنیدم».
کارلو ایستاد و بازوی برادرش را رها کرد. «دروغ نمیگم».
«چرا! میدونم که دروغ میگی… همیشه دروغ میگی! تا حالا صدبار دروغ گفتی… حتی میخواستی اونو برای خودت نگه داری، اما ترسیدی. ماجرا اینه».
کارلو سرش را پایین انداخت و جواب نداد. دوباره بازوی برادرش را گرفت و همراه او به راه ادامه داد. برایش دردناک بود که جرونیمو اینگونه حرف میزد. اما متعجب بود که چرا غمگینتر نیست.
مه پراکنده شد و بعد از سکوتی طولانی، جرونیمو گفت: «هوا گرم میشه».
این را با لحنی بیتفاوت گفت. انگار چند صد بار این را گفته بود. کارلو در آن لحظه فهمید که برای جرونیمو هیچ چیز فرق نکرده و از نظرش او همیشه دزد است.
پرسید: «گرسنهای؟»
جرونیمو سرش را تکان داد. تکهای نان و پنیر از جیب کتش بیرون آورد و مشغول خوردن شد. به راه ادامه دادند. کارلو فکر کرد در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده است. به خاطر او دزدیکردم و کاملاً بیفایده بود.
تودۀ مه زیر پایشان پیوسته رقیقتر میشد و نور آفتاب روزنهای در آن ساخته بود. کارلو فکر کرد شاید خیلی عاقلانه نبود که با این عجله میخانه را ترک کردند. کیف پول همچنان زیر تخت است شکبرانگیز است. اما چه تفاوت داشت! چه چیز بدتری میتوانست اتفاق بیفتد؟ برادرش که او نور چشمهایش را گرفته بود، سالها بر این عقیده بود که او دزدی کرده و برای همیشه هم به آن باور خواهد داشت. چه چیز بدتر از این؟
آن پایین هتل بزرگ سفید زیر پایشان بود و انگار در نور صبح حمام میکرد. خیلی پایینتر، جایی که دره کمکم عریض میشد، دهکده دامن گسترده بود. در سکوت به راه ادامه داند و کارلو پیوسته بازوی برادرش را گرفته بود. از باغ هتل عبور کردند، کارلو مسافران را دید که در ایوان نشستهاند و لباسهای تابستانی روشن به تن دارند و صبحانه میخورند. پرسید: «کجا استراحت کنیم؟»
«آدلِر، مثل همیشه».
وقتی به میخانۀ دِه رسیدند، تو رفتند و شراب سفارش دادند. میخانهچی پرسید: «به این زوی اینجا چه میکنید؟»
کارلو جا خورد. «انقدر زوده؟ دهم یا یازدهم سپتامبره، مگه نه؟»
«پارسال سال خیلی دیرتر اومدین پایین».
«بالا هوا سرده، دیشب از سرما یخ زدیم راستی، قرار شد بهت بگم یادت نره نفت بفرستی».
در میخانه هوا خفه و دمکرده بود. در دل کارل بلوایی به پا شد. میخواست دوباره بیرون باشد، در جادۀ بزرگ، هر جا که به دوردست میرفت. بلند شد. جرونیمو پرسید: «داریم میریم؟»
«مگه نمیخوای امروز ظهر در «بلادوره» باشیم؟ کالسکهها برای استراحت سر ظهر توقف میکنن. جای خوبیه».
راه افتادند. «بِنوتی» آرایشگر در حالی که سیگار میکشید جلوی مغازهاش ایستاده بود. گفت: «صبح بهخیر. اون بالا اوضاع چطوره؟ لابد دیشب برف اومد».
کارلو گفت «بله، بله» و تندتر رفت. روستا را پشت سر گذاشتند. جاده از بین چمنزار و تاکستان میگذشت و در امتداد رودی خروشان بود. آسمان آبی و صاف بود. کارلو فکر کرد خب چرا این کار را کردم؟ از گوشۀ چشم به برادرش نگاه کرد. آیا چهرهاش فرق کرده؟ همیشه به آن باور داشته، من همیشه تنها بودم، و همیشه از من متنفر بوده. حس کرد زیر باری سنگین راه میرود، باری که هرگز نمیتوانست از دوش بردارد. انگار میتوانست شبی را ببیند که جرونیمو در آن قدم برمیداشت، در حالی که آفتاب بر همۀ راهها پهن شده بود.
به راه ادامه دادند و ساعتها رفتند و رفتند.
ادامه دارد…
@Fiction_12
جرونیموی کور و برادرش (بخش دهم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
گهگاه جرونیمو روی سنگ کیلومترشمار جاده مینشست یا هر دو به نردۀ پل تکیه میدادند. به دهکدهای رسیدند. مقابل مهمانخانه کالسکهای ایستاده بود، مسافرها پیاده شده بودند و قدم میزدند. گداها توقف نکردند. دوباره در جاده بودند. خورشید بالا میرفت و نزدیکهای ظهر بود. روزی بود مثل روزهای دیگر. جرونمیو گفت: «برج بلادوره».
کارلو سر بلند کرد. متعجب شد از اینکه جرونیمو چقدر دقیق میتواند فاصلهها را حساب کند. بهراستی برج بلادوره در افق دیده میشد. کسی از دور به سمت آنها میآمد. به نظر کارلو انگار آن کس در راه نشسته و یکباره از جا بلند شده بود. نزدیکتر شد. کارلو دید یک ژاندارم است. در جادهها زیاد با آنها برخورد میکردند، با این وجود نگران شد. وقتی آن مرد نزدیکتر آمد، او را شناخت و دلش آرام گرفت. اوایل ماه می، برادرها و او در میخانۀ «راگازی» غذا خورده بودند و او برایشان داستان وحشتناکی تعریف کرده بود که چطور نزدیک بوده از یک شرور چاقو بخورد. جرونمیو گفت: «یکی ایستاد».
کارلو گفت: «تنلی ژاندارم است» «صبح بهخیر جناب تنلی» و جلوی او ایستاد.
ژاندارم گفت: «واقعیت اینه که مجبورم شما رو تا قرارگاه بلادوره ببرم».
مرد کور گفت: «چی؟»
کارلو رنگش پرید. فکر کرد چطور ممکن است؟ نمیتوانست به دزدی ربطی داشته باشد. این پایین هنوز نمیتوانستند با خبر شده باشند.
ژاندارم خندهکنان گفت: «انگار که سر راه خودتان هم هست. برایتان فرقی نمیکند که با من بیاید».
جرونیمو گفت: «چرا حرف نمیزنی کارلو؟»
«اُه، بله، حرف میزنم. ازتون خواهش میکنم جناب ژاندارم، چطور ممکنه آخه… مگه ما… یا بهتر بگم من چه کردم؟ واقعاً نمیدونم…»
«فعلاً که همینه. شاید بیگناه باشی. چیزی که میدونم اینه که تلگرافی به مرکز رسیده که میگه باید شما رو دستگیر کنم چون مظنون هستین، بهشدت مظنون. اون بالا از مسافرا پول دزدیدن. راه بیفتین».
جرونیمو گفت: «چرا صحبت نمیکنی کارلو؟»
«بالاخره راه میافتین؟ آفتاب آدمو میسوزونه. تا یه ساعت دیگه میرسیم. یالا».
کارلو بازوی برادرش را گرفت و آهسته راه افتادند. ژاندارم پشت سرشان میرفت. جرونیمو باز پرسید: «کارلو چرا حرف نمیزنی؟»
«خب چی بگم؟ همه چی روشن میشه، من هم چیزی نمیدونم».
کارلو به فکرش رسید «آیا باید قبل از اینکه در دادگاه باشیم برایش تعریف کنم؟ اما نمیشود، ژاندارم صدامان را میشنود. اصلا چه فرقی میکند. در دادگاه حقیقت را میگویم. میگویم جناب قاضی، این دزدی مثل بقیه دزدیها نیست. اینطوری بود که…» و به سختی دنبال لغات میگشت تا در دادگاه ماجرا را مشخص و قابل فهم نشان دهد. «دیروز آقایی از گردنه گذر کرد و انگار دیوانه بود، یا شاید اشتباهی کرده بود… این مرد…»
چه مزخرفاتی! هیچ کس این داستان احمقانه را باور نمیکند. حتی جرونیمو هم باور نمیکند. از گوشۀ چشم به او نگاه کرد. کلۀ مرد کور از سر عادت قدیمی وقتی راه میرفت با ضربآهنگ قدمهایش بالا پایین میرفت. چهرهاش بیحرکت بود و چشمهای تهیاش خیره بودند. کارلو بیدرنگ دریافت چه افکاری از پس پیشانی او میگذرند… حتماً جرونمیو فکر میکند «کارلو نهتنها از من میدزد بلکه از دیگران هم دزدی میکند. خب خوش به حالش، چشم دارد، بینایی دارد و از آنها استفاده میکند، قطعاً!».
من را به زندان میاندازند و او… بله او هم دقیقاً مثل من، چون سکۀ طلا دست اوست… کارلو دیگر نتوانست فکر کند. گیج شده بود. حس کرد دیگر از این ماجرا سر در نمیآورد. فقط یک چیز را میدانست؛ به یک سال یا ده سال حبس راضی بود اگر جرونیمو میدانست که به خاطر او دزدی کرده است.
ناگهان جرونیمو ایستاد. کارلو هم مجبور شد بایستد. ژاندارم با عصبانیت گفت: «یعنی چی؟ راه بیفتین» اما در کمال تعجب دید مرد کور گیتارش را روی زمین انداخت، دستها را بلند کرد و روی گونههای برادرش گذاشت. سپس لبانش را به دهان کارلو نزدیک کرد و او را بوسید.
ژاندارم گفت: «عقلتون رو از دست دادین؟ راه بیفتین. حوصله ندارم آفتابسوز بشم».
جرونمیو بی این که حرفی بزند گیتارش را از زمین برداشت. کارلو نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی بازوی برادر کورش گذاشت. یعنی واقعیت داشت؟ برادرش دیگر از دست او عصبانی نبود؟ بالاخره متوجه شده بود؟ با تردید از گوشۀ چشم نگاهش کرد.
ژاندارم فریاد کشید: «راه بیفتین!» و ضربهای به پهلوی کارلو زد. کارلو با فشار محکمی به بازوی برادرش او را هدایت کرد. پیش رفتند. قدمهایش را سریعتر از قبل بر میداشت، زیرا لبخند از روی صورت جرونیمو محو نمیشد. لبخندی که دیگر بعد از کودکیِ جرونیمو آن را ندیده بود. حس میکرد دیگر هیچ چیز بدی نمیتوانست برایش اتفاق بیفتد. نه در دادگاه و نه هیچ جای دیگر در دنیا. برادرش را پیدا کرده بود؛ نه برادرش را برای اولین بار داشت.
پایان.
@Fiction_12
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
گهگاه جرونیمو روی سنگ کیلومترشمار جاده مینشست یا هر دو به نردۀ پل تکیه میدادند. به دهکدهای رسیدند. مقابل مهمانخانه کالسکهای ایستاده بود، مسافرها پیاده شده بودند و قدم میزدند. گداها توقف نکردند. دوباره در جاده بودند. خورشید بالا میرفت و نزدیکهای ظهر بود. روزی بود مثل روزهای دیگر. جرونمیو گفت: «برج بلادوره».
کارلو سر بلند کرد. متعجب شد از اینکه جرونیمو چقدر دقیق میتواند فاصلهها را حساب کند. بهراستی برج بلادوره در افق دیده میشد. کسی از دور به سمت آنها میآمد. به نظر کارلو انگار آن کس در راه نشسته و یکباره از جا بلند شده بود. نزدیکتر شد. کارلو دید یک ژاندارم است. در جادهها زیاد با آنها برخورد میکردند، با این وجود نگران شد. وقتی آن مرد نزدیکتر آمد، او را شناخت و دلش آرام گرفت. اوایل ماه می، برادرها و او در میخانۀ «راگازی» غذا خورده بودند و او برایشان داستان وحشتناکی تعریف کرده بود که چطور نزدیک بوده از یک شرور چاقو بخورد. جرونمیو گفت: «یکی ایستاد».
کارلو گفت: «تنلی ژاندارم است» «صبح بهخیر جناب تنلی» و جلوی او ایستاد.
ژاندارم گفت: «واقعیت اینه که مجبورم شما رو تا قرارگاه بلادوره ببرم».
مرد کور گفت: «چی؟»
کارلو رنگش پرید. فکر کرد چطور ممکن است؟ نمیتوانست به دزدی ربطی داشته باشد. این پایین هنوز نمیتوانستند با خبر شده باشند.
ژاندارم خندهکنان گفت: «انگار که سر راه خودتان هم هست. برایتان فرقی نمیکند که با من بیاید».
جرونیمو گفت: «چرا حرف نمیزنی کارلو؟»
«اُه، بله، حرف میزنم. ازتون خواهش میکنم جناب ژاندارم، چطور ممکنه آخه… مگه ما… یا بهتر بگم من چه کردم؟ واقعاً نمیدونم…»
«فعلاً که همینه. شاید بیگناه باشی. چیزی که میدونم اینه که تلگرافی به مرکز رسیده که میگه باید شما رو دستگیر کنم چون مظنون هستین، بهشدت مظنون. اون بالا از مسافرا پول دزدیدن. راه بیفتین».
جرونیمو گفت: «چرا صحبت نمیکنی کارلو؟»
«بالاخره راه میافتین؟ آفتاب آدمو میسوزونه. تا یه ساعت دیگه میرسیم. یالا».
کارلو بازوی برادرش را گرفت و آهسته راه افتادند. ژاندارم پشت سرشان میرفت. جرونیمو باز پرسید: «کارلو چرا حرف نمیزنی؟»
«خب چی بگم؟ همه چی روشن میشه، من هم چیزی نمیدونم».
کارلو به فکرش رسید «آیا باید قبل از اینکه در دادگاه باشیم برایش تعریف کنم؟ اما نمیشود، ژاندارم صدامان را میشنود. اصلا چه فرقی میکند. در دادگاه حقیقت را میگویم. میگویم جناب قاضی، این دزدی مثل بقیه دزدیها نیست. اینطوری بود که…» و به سختی دنبال لغات میگشت تا در دادگاه ماجرا را مشخص و قابل فهم نشان دهد. «دیروز آقایی از گردنه گذر کرد و انگار دیوانه بود، یا شاید اشتباهی کرده بود… این مرد…»
چه مزخرفاتی! هیچ کس این داستان احمقانه را باور نمیکند. حتی جرونیمو هم باور نمیکند. از گوشۀ چشم به او نگاه کرد. کلۀ مرد کور از سر عادت قدیمی وقتی راه میرفت با ضربآهنگ قدمهایش بالا پایین میرفت. چهرهاش بیحرکت بود و چشمهای تهیاش خیره بودند. کارلو بیدرنگ دریافت چه افکاری از پس پیشانی او میگذرند… حتماً جرونمیو فکر میکند «کارلو نهتنها از من میدزد بلکه از دیگران هم دزدی میکند. خب خوش به حالش، چشم دارد، بینایی دارد و از آنها استفاده میکند، قطعاً!».
من را به زندان میاندازند و او… بله او هم دقیقاً مثل من، چون سکۀ طلا دست اوست… کارلو دیگر نتوانست فکر کند. گیج شده بود. حس کرد دیگر از این ماجرا سر در نمیآورد. فقط یک چیز را میدانست؛ به یک سال یا ده سال حبس راضی بود اگر جرونیمو میدانست که به خاطر او دزدی کرده است.
ناگهان جرونیمو ایستاد. کارلو هم مجبور شد بایستد. ژاندارم با عصبانیت گفت: «یعنی چی؟ راه بیفتین» اما در کمال تعجب دید مرد کور گیتارش را روی زمین انداخت، دستها را بلند کرد و روی گونههای برادرش گذاشت. سپس لبانش را به دهان کارلو نزدیک کرد و او را بوسید.
ژاندارم گفت: «عقلتون رو از دست دادین؟ راه بیفتین. حوصله ندارم آفتابسوز بشم».
جرونمیو بی این که حرفی بزند گیتارش را از زمین برداشت. کارلو نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی بازوی برادر کورش گذاشت. یعنی واقعیت داشت؟ برادرش دیگر از دست او عصبانی نبود؟ بالاخره متوجه شده بود؟ با تردید از گوشۀ چشم نگاهش کرد.
ژاندارم فریاد کشید: «راه بیفتین!» و ضربهای به پهلوی کارلو زد. کارلو با فشار محکمی به بازوی برادرش او را هدایت کرد. پیش رفتند. قدمهایش را سریعتر از قبل بر میداشت، زیرا لبخند از روی صورت جرونیمو محو نمیشد. لبخندی که دیگر بعد از کودکیِ جرونیمو آن را ندیده بود. حس میکرد دیگر هیچ چیز بدی نمیتوانست برایش اتفاق بیفتد. نه در دادگاه و نه هیچ جای دیگر در دنیا. برادرش را پیدا کرده بود؛ نه برادرش را برای اولین بار داشت.
پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ» از نویسندۀ ایرانی #مرضیه_جوکار را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در چهار بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید یکجا و همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ (بخش اول)
نویسنده: #مرضیه_جوکار
گمانم ویکتور هوگو گفته که عشق حد وسط ندارد؛ یا نجات میدهد یا نابود میکند. مثلاً مادرشوهرم؛ آنقدر عاشقم است که میتواند مرا به قتل برساند. دَمبهساعت گوشش را به شکمم میچسباند تا صدای نوهاش را بشنود. دَمبهساعت میپرسد: «چند ماهته؟»
میگویم «دو ماه و ۲۱ روز». مواظبم حساب روزها را داشته باشم. از همین حالا سفارش کرده سینهبند ببندم که هیکلم روی فرم بماند.
روی تاب نشسته بودم و کتاب میخواندم. دستها و پاهایم را به آفتاب گرم سپرده بودم. مادرشوهرم دو تا خرمالوی درشت برایم چید و توی بشقاب گذاشت، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: «باید میوه بخوری. هلو و گلابی بخور تا بچهمون خوشگل بشه». نمیگوید «بچهت»؛ این بچه قرار است مال «ما» باشد!
ادامه داد: «نگران نباش عروسک، من همیشه پیشت میمونم. من و این دختر کوچولوی محشر، که مطمئنم چشماش به باباش رفته، پوستش هم به تو. نبینم غصه بخوریها!»
غصّه نمیخورم! فکرهای شیرینی توی سرم میچرخند؛ شیرین و گس مثل خرمالوها.
به ماشین، که زیر آلاچیق، گوشه حیاط پارک شده نگاه کردم و لبخند زدم. مادرشوهرم سوییچ را قایم کرده. میگوید: «کلیدش گم شده. مهم نیس. هروقت لازم شد آژانس خبر میکنم».
بله، مهم نیست. هیچچیز مهم نیست. هر «کلمه» برایم یک راز است. من کتاب میخوانم، لبخند میزنم و منتظر میمانم.
مادرشوهرم سرگرم گلهای باغچه شده بود و با صدای بلند برای خودش خیالبافی میکرد: «یک بند رخت تازه… لباسهای کوچولوی حولهای، زیرپوشهای ململ، شلوار و بلوز و کلاه… یک جفت کفش جیغجیغو … وای! خودم براش جوراب میبافم، یک جفت جوراب کوچولوی صورتی…» زیر لب با خودش حرف میزد، ذوق میکرد و نقشه میکشید. بعد پرید توی خانه تا به برادرشوهرم تلفن بزند. روی تشکچههای سبز تاب لم دادم. چشمهایم را بستم و با لذّت کتاب را بو کردم…
مادرشوهرم میخواست مرا از عَزا در بیاورد. حالا دقیقاً دو ماه و شانزده روز است عَزادارم. تاکسی خبر کرد و دوتایی رفتیم خرید. یک دست کُت و دامن چرم کرِمرنگ، و یک جفت پوتین چرم قهوهای برایم خرید. فروشنده گفت: «بهترین انتخاب برای پاییز» و به من لبخند زد. مادرشوهرم داشت نگاهم میکرد. به لبخند فروشنده جواب ندادم و چشمهایم را پایین انداختم. بعد رفتیم مغازۀ یعقوب کلیمی. مادرشوهرم با چشم و ابرو به من اشاره کرد و گفت: «عروسمه. میخوام بشه عین عروسک فرانسوی! پسرم داره بر میگرده. پسرم دامپزشکه».
یعقوب کلیمی جنس کلمات را میشناسد. دامپزشکها برایش جالب نیستند. فقط جنس خوب موهای یک زن او را سرحال میآورد. با انگشتهای کوتاه و کلفتش یک دسته از موهایم را گرفت، با دقت نگاه کرد و گفت: «نه. من به این ابریشم سیاه دست نمیزنم! مگه عقلمو از دست دادم خانومبزرگ؟» دلم میخواست یعقوب کلیمی را بغل کنم و ببوسم.
مادرشوهرم توی آشپزخانه میپلکید و غُر میزد: «این یعقوب دهاتی هم دیگه سیر شده! خودم تا حالا اندازۀ پول یه ویلا ازش رنگ مو خریدم. ولی اُستادتر از خودش پیدا نمیشه ها. خدا ساختتش برای ترکیب رنگ. این یعقوب هم یه روز کشتهمردۀ من بود. چه غلطا! خانومبزرگ!»
چشمهایش رؤیایی شد. عنبیهاش به رنگ چمنزاری درآمد که آفتاب به آن میتابد. شروع کرد از عاشقهای بیشمارش تعریف کردن. به قصّههای تکراریاش گوش میدادم و مردها را یکییکی در ذهنم مجسّم میکردم. همۀ آنها خوشتیپ، خوشهیکل و گردنکلفت بودند.
مادرشوهرم گفت: « یکیشون چند سال عین کنه دنبالم بود. فقط یه بوسه از من میخواس. میگفت فقط چند ثانیه، بعد میرم پی کارم!»
«طفلکی! فقط یه بوس کوچولو؟»
«آره. ولی من زیر بار نرفتم. عجب پیلهای بود پدرسوخته! قیافهش همیشه یادمه. کپی جان وین بود! منم که میدونی، چشم دیدن این بازیگره رو ندارم».
این قصّه را بارها شنیده بودم؛ هر دفعه به شکلی، ولی باز هم پرسیدم: «خُب، بعد چی شد؟»
با دقتی وسواسگونه، رومیزی را که چند میلیمتر جابهجا شده بود، صاف کرد و گفت: «چی شد؟ خب معلومه، بدبخت خودکشی کرد!»
قصّه ایندفعه پایان خوشی نداشت. دفعههای قبل التماس بود و تهدید… او از عاشقهای سمجش میگفت و من از خودم میپرسیدم که حالا آن لعنتیها کجا هستند؟
از نیمهشب گذشته بود. برادرشوهرم از استرالیا زنگ زد و پرسید: «اِ… خواب بودی؟»
با بیمیلی کتاب را کنار گذاشتم. گفتم «آره» و خمیازۀ کوچکی کشیدم.
برادرشوهرم با ناراحتی گفت: «آخ، ببخش! یادم رفته بود اونجا الان نصفهشبه. خب، حالت چطوره؟»
«خوب».
«چی کار میکنی؟»
«اِی… فکر میکنم، کتاب میخونم… زندگی میکنم».
«چه عالی! دیگه چه خبر؟ هنوز حالت تهوع داری؟»
صبحهای زود به دستشویی میدوم و منتظر میمانم. وقتی صدای پای مادرشوهرم را میشنوم، شروع میکنم به عُق زدن. چیزی بالا نمیآورم، گلویم میسوزد، ولی ادامه میدهم.
ادامه دارد…
@Fiction_11
نویسنده: #مرضیه_جوکار
گمانم ویکتور هوگو گفته که عشق حد وسط ندارد؛ یا نجات میدهد یا نابود میکند. مثلاً مادرشوهرم؛ آنقدر عاشقم است که میتواند مرا به قتل برساند. دَمبهساعت گوشش را به شکمم میچسباند تا صدای نوهاش را بشنود. دَمبهساعت میپرسد: «چند ماهته؟»
میگویم «دو ماه و ۲۱ روز». مواظبم حساب روزها را داشته باشم. از همین حالا سفارش کرده سینهبند ببندم که هیکلم روی فرم بماند.
روی تاب نشسته بودم و کتاب میخواندم. دستها و پاهایم را به آفتاب گرم سپرده بودم. مادرشوهرم دو تا خرمالوی درشت برایم چید و توی بشقاب گذاشت، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: «باید میوه بخوری. هلو و گلابی بخور تا بچهمون خوشگل بشه». نمیگوید «بچهت»؛ این بچه قرار است مال «ما» باشد!
ادامه داد: «نگران نباش عروسک، من همیشه پیشت میمونم. من و این دختر کوچولوی محشر، که مطمئنم چشماش به باباش رفته، پوستش هم به تو. نبینم غصه بخوریها!»
غصّه نمیخورم! فکرهای شیرینی توی سرم میچرخند؛ شیرین و گس مثل خرمالوها.
به ماشین، که زیر آلاچیق، گوشه حیاط پارک شده نگاه کردم و لبخند زدم. مادرشوهرم سوییچ را قایم کرده. میگوید: «کلیدش گم شده. مهم نیس. هروقت لازم شد آژانس خبر میکنم».
بله، مهم نیست. هیچچیز مهم نیست. هر «کلمه» برایم یک راز است. من کتاب میخوانم، لبخند میزنم و منتظر میمانم.
مادرشوهرم سرگرم گلهای باغچه شده بود و با صدای بلند برای خودش خیالبافی میکرد: «یک بند رخت تازه… لباسهای کوچولوی حولهای، زیرپوشهای ململ، شلوار و بلوز و کلاه… یک جفت کفش جیغجیغو … وای! خودم براش جوراب میبافم، یک جفت جوراب کوچولوی صورتی…» زیر لب با خودش حرف میزد، ذوق میکرد و نقشه میکشید. بعد پرید توی خانه تا به برادرشوهرم تلفن بزند. روی تشکچههای سبز تاب لم دادم. چشمهایم را بستم و با لذّت کتاب را بو کردم…
مادرشوهرم میخواست مرا از عَزا در بیاورد. حالا دقیقاً دو ماه و شانزده روز است عَزادارم. تاکسی خبر کرد و دوتایی رفتیم خرید. یک دست کُت و دامن چرم کرِمرنگ، و یک جفت پوتین چرم قهوهای برایم خرید. فروشنده گفت: «بهترین انتخاب برای پاییز» و به من لبخند زد. مادرشوهرم داشت نگاهم میکرد. به لبخند فروشنده جواب ندادم و چشمهایم را پایین انداختم. بعد رفتیم مغازۀ یعقوب کلیمی. مادرشوهرم با چشم و ابرو به من اشاره کرد و گفت: «عروسمه. میخوام بشه عین عروسک فرانسوی! پسرم داره بر میگرده. پسرم دامپزشکه».
یعقوب کلیمی جنس کلمات را میشناسد. دامپزشکها برایش جالب نیستند. فقط جنس خوب موهای یک زن او را سرحال میآورد. با انگشتهای کوتاه و کلفتش یک دسته از موهایم را گرفت، با دقت نگاه کرد و گفت: «نه. من به این ابریشم سیاه دست نمیزنم! مگه عقلمو از دست دادم خانومبزرگ؟» دلم میخواست یعقوب کلیمی را بغل کنم و ببوسم.
مادرشوهرم توی آشپزخانه میپلکید و غُر میزد: «این یعقوب دهاتی هم دیگه سیر شده! خودم تا حالا اندازۀ پول یه ویلا ازش رنگ مو خریدم. ولی اُستادتر از خودش پیدا نمیشه ها. خدا ساختتش برای ترکیب رنگ. این یعقوب هم یه روز کشتهمردۀ من بود. چه غلطا! خانومبزرگ!»
چشمهایش رؤیایی شد. عنبیهاش به رنگ چمنزاری درآمد که آفتاب به آن میتابد. شروع کرد از عاشقهای بیشمارش تعریف کردن. به قصّههای تکراریاش گوش میدادم و مردها را یکییکی در ذهنم مجسّم میکردم. همۀ آنها خوشتیپ، خوشهیکل و گردنکلفت بودند.
مادرشوهرم گفت: « یکیشون چند سال عین کنه دنبالم بود. فقط یه بوسه از من میخواس. میگفت فقط چند ثانیه، بعد میرم پی کارم!»
«طفلکی! فقط یه بوس کوچولو؟»
«آره. ولی من زیر بار نرفتم. عجب پیلهای بود پدرسوخته! قیافهش همیشه یادمه. کپی جان وین بود! منم که میدونی، چشم دیدن این بازیگره رو ندارم».
این قصّه را بارها شنیده بودم؛ هر دفعه به شکلی، ولی باز هم پرسیدم: «خُب، بعد چی شد؟»
با دقتی وسواسگونه، رومیزی را که چند میلیمتر جابهجا شده بود، صاف کرد و گفت: «چی شد؟ خب معلومه، بدبخت خودکشی کرد!»
قصّه ایندفعه پایان خوشی نداشت. دفعههای قبل التماس بود و تهدید… او از عاشقهای سمجش میگفت و من از خودم میپرسیدم که حالا آن لعنتیها کجا هستند؟
از نیمهشب گذشته بود. برادرشوهرم از استرالیا زنگ زد و پرسید: «اِ… خواب بودی؟»
با بیمیلی کتاب را کنار گذاشتم. گفتم «آره» و خمیازۀ کوچکی کشیدم.
برادرشوهرم با ناراحتی گفت: «آخ، ببخش! یادم رفته بود اونجا الان نصفهشبه. خب، حالت چطوره؟»
«خوب».
«چی کار میکنی؟»
«اِی… فکر میکنم، کتاب میخونم… زندگی میکنم».
«چه عالی! دیگه چه خبر؟ هنوز حالت تهوع داری؟»
صبحهای زود به دستشویی میدوم و منتظر میمانم. وقتی صدای پای مادرشوهرم را میشنوم، شروع میکنم به عُق زدن. چیزی بالا نمیآورم، گلویم میسوزد، ولی ادامه میدهم.
ادامه دارد…
@Fiction_11
دو فنجان شیرکاکائویکمرنگ (بخش دوم)
نویسنده: #مرضیه_جوکار
مادرشوهرم برایم خاکشیر یخمال درست میکند. قلپقلپ قورت میدهم و میگویم «اَه… چه شیرینه!» و ته لیوان را سَر میکشم.
برادرشوهرم پرسید: «هی، کجایی؟ حالت خوبه؟ راستی، نمیدونستم اینقدر خوشگلی!»
پرسیدم: «از کجا میدونید؟»
«مامان عکستو برام فرستاده».
گفتم: «هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست. همیشه یه چیزایی کم داره، یه چیزایی اضافه».
مادرشوهرم، عکس برادرشوهرم را قاب گرفته و کنار عکس شوهرم روی میز آرایش من گذاشته. مستقیم به دوربین نگاه میکند. پشت سرش چشماندازی از آبهای لاجوردی اقیانوس آرام با قایقهای تفریحی سفید، و سمت چپ نمایی از سالن اپرای سیدنی دیده میشود. با اینکه خیلی شبیه شوهرم است، ولی خیلی با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشمهای روشن و مژههای بلند دارند. لبها و چانۀ هر دو- به قول مادرشان- خوشتراش و مردانه است. حتماً طعم بوسههاشان هم متفاوت است. ولی با این حال چیزهایی در چشمها و صورت عکس شوهرم هست، که در چشمها و صورت عکس برادرشوهرم نیست، و نمیدانم آن چیزها چیست.
برادرشوهرم گفت: «زیباییِ تو شرقیه؛ مرموز و دستنیافتنی».
پرسیدم: «از زنهای بلوند بریتانیایی خسته شدید؟»
با صدای بلند خندید. حتماً دندانهای او هم مثل شوهرم، صاف و ردیف و درخشان است.
دیروز باران تندی میبارید. توی سوئیت خودم روی تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار میدادم. هوس باران مثل خون در رگهایم میچرخید و تودۀ سردی مثل نبض توی گلویم میتپید. باران هواییام میکند؛ مثل اسبی زندانی که هوس چهارنعل دویدن روی تپهای سبز، وحشیاش میکند. مادرشوهرم داشت بالا میآمد. چرخیدم و به سقف خیره شدم و صدای قدمهایش را شمردم یک… دو… سه…
وقتی در زد، نالهکنان گفتم: «وای! حالم خیلی بَده! دارم از دلدرد میمیرم! »
ترسید، گفت زود میرود عطاری و برمیگردد. همیشه در حیاط را قفل میکند و کلید را به گردن سفیدش میاندازد؛ کنار زنجیر طلای سنگینش. میگوید: «احتیاط شرط عقله. دو تا زن تنها!» نمیداند من کلید یدکی دارم. وقتی رفت، از جا پریدم، چترم را برداشتم و بیرون رفتم. از گلفروش یک شاخه رُز قرمز خریدم. لبخندزنان پرسید: «فقط یکی؟»
به لبخندش جواب دادم و گفتم: «فقط یکی. یه شاخه رُز قشنگتر از یه دستهگُله».
باران شُرشُر میبارید و من میدویدم. چترم را به مرد فقیری دادم که با تعجب نگاهم کرد و چتر را گرفت.
کتابفروش، مرا برد پشت قفسۀ کتابها، روی چهارپایهای چوبی کنار بخاری نشاند و پرسید: «از کجا فهمیدی فقیره؟» و گل را توی لیوان آب گذاشت. گفتم: «اگه فقیر نبود، پس چرا چتر نداشت؟»
کتابفروش خندید. به دندانهای سفید نامرتب و زخم مورب روی گونهاش نگاه کردم و نفسم بند آمد. لرزیدم و خودم را به بخاری چسباندم. فایده نداشت، خشک نمیشدم. گفت: «تا مغز استخونت خیسه! امروز شدهای خود باران!» چشمهای سیاه و کوچکش از پشت عینک، روی لبهایم خیره مانده بود: «ایندفعه خیلی دیر کردی».
گفتم: «من نمیترسم!»
آهسته گفت: «گِردیِ عارض از ماه، تراشِ تن از پیچک، چشم از غزال، نیشِ نگاه از زنبور… همه را بههم سرشت و از آن «زن» ساخت. صد آفرین به تاوشتری!»
سردم بود و قلبم تندتند میتپید.
بعضی کلمات دروغگو هستند، بعضی بیحیا، بعضی چاپلوس. کلماتِ کتابفروش، شاعرند.
با عجله از مغازه بیرون دویدم. باران تندتر شده بود. توی آن سرما لبهایم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا یک ورق قرص خواب قوی بخرم. فروشنده با لبخند گفت: «برای خودکشی یه ورق کَمه ها!»
پرسیدم: «واقعاً؟»
«برای خودتون میخواید؟»
«شبا خوابم نمیبره. عزادارم».
لباسهای خیس و سیاهم را برانداز کرد و گفت: «غم آخرتون باشه، ولی مشکی خیلی بهتون مییاد».
گفتم: «از رنگ سیاه بدم مییاد».
مهربان نگاهم کرد و گفت: «البته بدون نسخه نمیدیم، ولی برای شما…»
تأکید کرد: «نصف یک قرص کافیه. راحت خوابت میبره» و رؤیاهای شیرینی برایم آرزو کرد. قرص خواب را توی جیبمخفی کیفم گذاشتم و فولیک اسید را توی جیب رویی. دوباره به گلفروشی رفتم و باز یک شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گلفروش با تعجب به لباسهای خیسم نگاه کرد و پرسید: «بازم یه شاخه؟»
«فقط یه شاخه…»
دو شاخه رز تر و تازه انتخاب کرد و گفت: «این یکی هدیهس. دوباره بهم سر بزنید».
واژههای گلفروش خنک و خوشبو هستند. لبخند زدم: «بله، حتماً».
کتابفروش میگوید باید به همه دنیا لبخند زد. میگوید نیّت همه آدمها ذاتاً خیر است. البته من هنوز قانع نشدهام؛ باید خودم این خیر ذاتی را کشف کنم. مثل یک زندانیِ رهاشده، ذوقزده بودم. دلم میخواست توی خیابانهای شلوغ قدم بزنم، ویترین مغازهها، آدمهای خیرخواه و لبخندهای معصومانه را ذرّهذرّه تماشا کنم و عمیق نفس بکشم، ولی عجله داشتم.
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #مرضیه_جوکار
مادرشوهرم برایم خاکشیر یخمال درست میکند. قلپقلپ قورت میدهم و میگویم «اَه… چه شیرینه!» و ته لیوان را سَر میکشم.
برادرشوهرم پرسید: «هی، کجایی؟ حالت خوبه؟ راستی، نمیدونستم اینقدر خوشگلی!»
پرسیدم: «از کجا میدونید؟»
«مامان عکستو برام فرستاده».
گفتم: «هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست. همیشه یه چیزایی کم داره، یه چیزایی اضافه».
مادرشوهرم، عکس برادرشوهرم را قاب گرفته و کنار عکس شوهرم روی میز آرایش من گذاشته. مستقیم به دوربین نگاه میکند. پشت سرش چشماندازی از آبهای لاجوردی اقیانوس آرام با قایقهای تفریحی سفید، و سمت چپ نمایی از سالن اپرای سیدنی دیده میشود. با اینکه خیلی شبیه شوهرم است، ولی خیلی با او تفاوت دارد. هر دو قدبلند و چهارشانه هستند. هر دو چشمهای روشن و مژههای بلند دارند. لبها و چانۀ هر دو- به قول مادرشان- خوشتراش و مردانه است. حتماً طعم بوسههاشان هم متفاوت است. ولی با این حال چیزهایی در چشمها و صورت عکس شوهرم هست، که در چشمها و صورت عکس برادرشوهرم نیست، و نمیدانم آن چیزها چیست.
برادرشوهرم گفت: «زیباییِ تو شرقیه؛ مرموز و دستنیافتنی».
پرسیدم: «از زنهای بلوند بریتانیایی خسته شدید؟»
با صدای بلند خندید. حتماً دندانهای او هم مثل شوهرم، صاف و ردیف و درخشان است.
دیروز باران تندی میبارید. توی سوئیت خودم روی تخت افتاده بودم و صورتم را به بالش فشار میدادم. هوس باران مثل خون در رگهایم میچرخید و تودۀ سردی مثل نبض توی گلویم میتپید. باران هواییام میکند؛ مثل اسبی زندانی که هوس چهارنعل دویدن روی تپهای سبز، وحشیاش میکند. مادرشوهرم داشت بالا میآمد. چرخیدم و به سقف خیره شدم و صدای قدمهایش را شمردم یک… دو… سه…
وقتی در زد، نالهکنان گفتم: «وای! حالم خیلی بَده! دارم از دلدرد میمیرم! »
ترسید، گفت زود میرود عطاری و برمیگردد. همیشه در حیاط را قفل میکند و کلید را به گردن سفیدش میاندازد؛ کنار زنجیر طلای سنگینش. میگوید: «احتیاط شرط عقله. دو تا زن تنها!» نمیداند من کلید یدکی دارم. وقتی رفت، از جا پریدم، چترم را برداشتم و بیرون رفتم. از گلفروش یک شاخه رُز قرمز خریدم. لبخندزنان پرسید: «فقط یکی؟»
به لبخندش جواب دادم و گفتم: «فقط یکی. یه شاخه رُز قشنگتر از یه دستهگُله».
باران شُرشُر میبارید و من میدویدم. چترم را به مرد فقیری دادم که با تعجب نگاهم کرد و چتر را گرفت.
کتابفروش، مرا برد پشت قفسۀ کتابها، روی چهارپایهای چوبی کنار بخاری نشاند و پرسید: «از کجا فهمیدی فقیره؟» و گل را توی لیوان آب گذاشت. گفتم: «اگه فقیر نبود، پس چرا چتر نداشت؟»
کتابفروش خندید. به دندانهای سفید نامرتب و زخم مورب روی گونهاش نگاه کردم و نفسم بند آمد. لرزیدم و خودم را به بخاری چسباندم. فایده نداشت، خشک نمیشدم. گفت: «تا مغز استخونت خیسه! امروز شدهای خود باران!» چشمهای سیاه و کوچکش از پشت عینک، روی لبهایم خیره مانده بود: «ایندفعه خیلی دیر کردی».
گفتم: «من نمیترسم!»
آهسته گفت: «گِردیِ عارض از ماه، تراشِ تن از پیچک، چشم از غزال، نیشِ نگاه از زنبور… همه را بههم سرشت و از آن «زن» ساخت. صد آفرین به تاوشتری!»
سردم بود و قلبم تندتند میتپید.
بعضی کلمات دروغگو هستند، بعضی بیحیا، بعضی چاپلوس. کلماتِ کتابفروش، شاعرند.
با عجله از مغازه بیرون دویدم. باران تندتر شده بود. توی آن سرما لبهایم آتش گرفته بود. به داروخانه رفتم تا یک ورق قرص خواب قوی بخرم. فروشنده با لبخند گفت: «برای خودکشی یه ورق کَمه ها!»
پرسیدم: «واقعاً؟»
«برای خودتون میخواید؟»
«شبا خوابم نمیبره. عزادارم».
لباسهای خیس و سیاهم را برانداز کرد و گفت: «غم آخرتون باشه، ولی مشکی خیلی بهتون مییاد».
گفتم: «از رنگ سیاه بدم مییاد».
مهربان نگاهم کرد و گفت: «البته بدون نسخه نمیدیم، ولی برای شما…»
تأکید کرد: «نصف یک قرص کافیه. راحت خوابت میبره» و رؤیاهای شیرینی برایم آرزو کرد. قرص خواب را توی جیبمخفی کیفم گذاشتم و فولیک اسید را توی جیب رویی. دوباره به گلفروشی رفتم و باز یک شاخه رز سرخ برداشتم. دختر گلفروش با تعجب به لباسهای خیسم نگاه کرد و پرسید: «بازم یه شاخه؟»
«فقط یه شاخه…»
دو شاخه رز تر و تازه انتخاب کرد و گفت: «این یکی هدیهس. دوباره بهم سر بزنید».
واژههای گلفروش خنک و خوشبو هستند. لبخند زدم: «بله، حتماً».
کتابفروش میگوید باید به همه دنیا لبخند زد. میگوید نیّت همه آدمها ذاتاً خیر است. البته من هنوز قانع نشدهام؛ باید خودم این خیر ذاتی را کشف کنم. مثل یک زندانیِ رهاشده، ذوقزده بودم. دلم میخواست توی خیابانهای شلوغ قدم بزنم، ویترین مغازهها، آدمهای خیرخواه و لبخندهای معصومانه را ذرّهذرّه تماشا کنم و عمیق نفس بکشم، ولی عجله داشتم.
ادامه دارد…
@Fiction_12
دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ (بخش سوم)
نویسنده: #مرضیه_جوکار
مادرشوهرم جلو دوید، سرش را کج گرفت و پرسید: «کجا بودی؟»
گلها را به طرفش گرفتم: «دردم شدید شد، نتونستم تحمل کنم، رفتم داروخانه. اینا رو واسه شما خریدم. برای تشکر و… اینکه عاشقتون هستم!»
خیلی باهوش و خوشسلیقه است. پرسید: «چرا دو شاخه؟ یا باید دسته باشه، یا یه شاخه».
خندیدم: «راستی؟ نمیدونستم!»
به کیفم خیره شد. کتاب را بیرون آوردم، گفتم: «خیلی وقته دنبالشم، متن اصلیه. کمیابه».
کتاب را گرفت و نگاه کرد: «مهپاره! از همون کتابفروشه خریدی؟»
«کدوم؟»
«همون که خیلی بیریخته».
خندیدم: «نه بابا! از دستفروش خریدم».
چشمهایش تیره بود. آسمان چمنزار ابری شده بود. پرسید: «دستفروش؟ تو این بارون؟!»
چند لحظه سکوت کردم. نمیتوانم درجا دروغ بگویم. گفتم: «بساطشو زیر سایبون یه مغازه پهن کرده بود. رو کتاباش پلاستیک کشیده بود. طفلکی داشت از سرما میلرزید. چترمو دادم بهش».
چمنزار آفتابی شد. گفت: «این کتابو داشتیم».
«اِ… داشتیم؟!»
مادرشوهرم دستور داد: «فوراً لُخت شو».
اطاعت کردم. مرا پتوپیچ کرد و روی کاناپه خواباند. شعلۀ بخاری را بالا کشید و گفت: «لبات گل انداخته!»
نفسم بند آمد. آهسته گفتم «تب دارم». لبهام آتش گرفته بود.
سِشوار آورد. موهایم را خشک کرد و شانه زد. گفت: «والا من نمیدونم کدوم احمقی حاضره تو بغل اون بخوابه!»
«تو بغل کی؟ یعقوب کلیمی؟»
«همون کتابفروشه، خیلی زشته!»
نباید میگفتم که به نظرم جای بخیۀ روی صورتش زیباترین راز جهان است. جواب دادم: «یکی مثل خودش دیگه!»
خندید و یک آسپرین به خوردم داد. کیسۀ آب گرم روی شکمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برایم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسید: «کلید داشتی؟»
گفتم «نه. یادتون رفته بود در حیاطو قفل کنید» و پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم.
اگر واقعیت را میدانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه میکرد، بعد هم شاید مرا مومیایی میکرد و مثل یک مجسمه، روی میز گوشۀ سالن، کنار آباژور پایهبلند میگذاشت و هر روز غروب با چشمهای خمار نگاهم میکرد؛ همانطور که به طاووس و روباه تاکسیدرمی شدهاش نگاه میکند.
غروب، مادرشوهرم را به سوئیتم دعوت کردم تا با هم چای و بیسکویت بخوریم. یک کاسه پُر انار ترش برایم دانه کرده بود. برای صدمین بار سفارش کرد که هر روز ویتامینهایم را بخورم. همهجوره مواظبم است؛ نمیگذارد حتی یک خراش رویم بیفتد. برای او من «عروسک» هستم و برای پسر دامپزشکش «زیبا». با کتابفروش من تکثیر میشوم؛ برایش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقک و کاج، حتی گاهی مار میشوم و گاهی یک خوشه انگور.
روی تختم نشست و کتاب مهپاره را، انگار که بخواهد فال بگیرد، بیهدف باز کرد و خواند: «ای ماهشوارا، بگذار در بهشتی که هستم جاودانه بمانم».
با رضایت لبخند زد و به پسرش تلفن کرد. توی فنجانها چای ریختم و با دقّت شیرین کردم. گوشی را به طرفم گرفت و گفت «با تو کار داره». فنجان خودم را برداشتم و گفتم «سلام».
برادرشوهرم گفت: «سلام. خوبی؟ شنیدم رفتی زیر بارون سرما خوردی».
یک سُرفۀ کوچولو کردم و گفتم: «الان بهترم. مرسی».
پرسید: «از چه رنگی خوشت مییاد؟»
به مادرش نگاه کردم و گفتم «هر رنگی به جای خود» و مطمئن شدم که همه چایاش را سر کشید. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلایی است. نگین یشمی گوشوارهها با رنگ چشمهایش سِت است. رنگ زیتونی موهایش که رگههای نقرهای دارد، شاهکار یعقوب کلیمی است. تمام خانه با طیف متنوعی از سبز و طلایی میدرخشد. روکش مخمل مبلها سبز چمنی است و پارچۀ کوسَنها ساتن طلایی. پردهها سبز نعنایی، سرویس غذاخوری سبز فسفری با حاشیۀ طلایی و دیوارها سبز لیمویی. گلدانهای بلور و کریستال طلاییاند، با شاخههای سبز لجنی.
برادرشوهرم گفت: «حرف کشیدن از تو سخته. برای لباس چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟»
خودم را با یک کت و دامن سبز تصور کردم و لبخند زدم، چه افتضاحی! گفتم: «رنگی که به پوستم بیاد».
گفت: «من رنگای تند رو خیلی دوست دارم. قرمز، نارنجی، بنفش سیر…»
«این رنگا به من نمییاد، پوست من تیرهس».
گفت: «سبزۀ بانمک، درسته؟»
«بانمک؟ نه دقیقاً…» به نظر کتابفروش مثل شیرکاکائو است؛ گرم، خوشمزه و شیرین.
مادرشوهرم ذوقزده بود. خیلی حرف زد. از استرالیا، از بلوزهای کوچولوی ململ، از درد زایمان، از پرستارهای بدعنق ایکبیری، از بوسههای دزدکی، از شاهزادۀ ناشناسی که هر زنی منتظرش است، گفت که پسر بیحیای همسایه، به او نخ داده و چشمک زده. کلماتش افسارگسیخته و دیوانهتر از همیشه بودند. بالاخره پایین رفت که بخوابد.
چند شمع نارنجی روشن کردم. صابونِ یاس یکعالمه کف کرد. پیچیده در بخار موّاج آب، از مرد خیالیِ مادرشوهرم پرسیدم: «شاهزادۀ عزیز، پس کی با اسب سفید مییای اونو بدزدی؟ طفلکی خیلی وقته منتظرته!»
ادامه دارد…
@Fiction_12
نویسنده: #مرضیه_جوکار
مادرشوهرم جلو دوید، سرش را کج گرفت و پرسید: «کجا بودی؟»
گلها را به طرفش گرفتم: «دردم شدید شد، نتونستم تحمل کنم، رفتم داروخانه. اینا رو واسه شما خریدم. برای تشکر و… اینکه عاشقتون هستم!»
خیلی باهوش و خوشسلیقه است. پرسید: «چرا دو شاخه؟ یا باید دسته باشه، یا یه شاخه».
خندیدم: «راستی؟ نمیدونستم!»
به کیفم خیره شد. کتاب را بیرون آوردم، گفتم: «خیلی وقته دنبالشم، متن اصلیه. کمیابه».
کتاب را گرفت و نگاه کرد: «مهپاره! از همون کتابفروشه خریدی؟»
«کدوم؟»
«همون که خیلی بیریخته».
خندیدم: «نه بابا! از دستفروش خریدم».
چشمهایش تیره بود. آسمان چمنزار ابری شده بود. پرسید: «دستفروش؟ تو این بارون؟!»
چند لحظه سکوت کردم. نمیتوانم درجا دروغ بگویم. گفتم: «بساطشو زیر سایبون یه مغازه پهن کرده بود. رو کتاباش پلاستیک کشیده بود. طفلکی داشت از سرما میلرزید. چترمو دادم بهش».
چمنزار آفتابی شد. گفت: «این کتابو داشتیم».
«اِ… داشتیم؟!»
مادرشوهرم دستور داد: «فوراً لُخت شو».
اطاعت کردم. مرا پتوپیچ کرد و روی کاناپه خواباند. شعلۀ بخاری را بالا کشید و گفت: «لبات گل انداخته!»
نفسم بند آمد. آهسته گفتم «تب دارم». لبهام آتش گرفته بود.
سِشوار آورد. موهایم را خشک کرد و شانه زد. گفت: «والا من نمیدونم کدوم احمقی حاضره تو بغل اون بخوابه!»
«تو بغل کی؟ یعقوب کلیمی؟»
«همون کتابفروشه، خیلی زشته!»
نباید میگفتم که به نظرم جای بخیۀ روی صورتش زیباترین راز جهان است. جواب دادم: «یکی مثل خودش دیگه!»
خندید و یک آسپرین به خوردم داد. کیسۀ آب گرم روی شکمم گذاشت و به آشپزخانه رفت تا برایم سوپ مرغ بپزد. از همان جا پرسید: «کلید داشتی؟»
گفتم «نه. یادتون رفته بود در حیاطو قفل کنید» و پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم.
اگر واقعیت را میدانست، به مقدار لازم مرگ موش به سوپ اضافه میکرد، بعد هم شاید مرا مومیایی میکرد و مثل یک مجسمه، روی میز گوشۀ سالن، کنار آباژور پایهبلند میگذاشت و هر روز غروب با چشمهای خمار نگاهم میکرد؛ همانطور که به طاووس و روباه تاکسیدرمی شدهاش نگاه میکند.
غروب، مادرشوهرم را به سوئیتم دعوت کردم تا با هم چای و بیسکویت بخوریم. یک کاسه پُر انار ترش برایم دانه کرده بود. برای صدمین بار سفارش کرد که هر روز ویتامینهایم را بخورم. همهجوره مواظبم است؛ نمیگذارد حتی یک خراش رویم بیفتد. برای او من «عروسک» هستم و برای پسر دامپزشکش «زیبا». با کتابفروش من تکثیر میشوم؛ برایش ماه هستم و آهو، باران و رعد، سنجاقک و کاج، حتی گاهی مار میشوم و گاهی یک خوشه انگور.
روی تختم نشست و کتاب مهپاره را، انگار که بخواهد فال بگیرد، بیهدف باز کرد و خواند: «ای ماهشوارا، بگذار در بهشتی که هستم جاودانه بمانم».
با رضایت لبخند زد و به پسرش تلفن کرد. توی فنجانها چای ریختم و با دقّت شیرین کردم. گوشی را به طرفم گرفت و گفت «با تو کار داره». فنجان خودم را برداشتم و گفتم «سلام».
برادرشوهرم گفت: «سلام. خوبی؟ شنیدم رفتی زیر بارون سرما خوردی».
یک سُرفۀ کوچولو کردم و گفتم: «الان بهترم. مرسی».
پرسید: «از چه رنگی خوشت مییاد؟»
به مادرش نگاه کردم و گفتم «هر رنگی به جای خود» و مطمئن شدم که همه چایاش را سر کشید. مادرشوهرم عاشق رنگ سبز و طلایی است. نگین یشمی گوشوارهها با رنگ چشمهایش سِت است. رنگ زیتونی موهایش که رگههای نقرهای دارد، شاهکار یعقوب کلیمی است. تمام خانه با طیف متنوعی از سبز و طلایی میدرخشد. روکش مخمل مبلها سبز چمنی است و پارچۀ کوسَنها ساتن طلایی. پردهها سبز نعنایی، سرویس غذاخوری سبز فسفری با حاشیۀ طلایی و دیوارها سبز لیمویی. گلدانهای بلور و کریستال طلاییاند، با شاخههای سبز لجنی.
برادرشوهرم گفت: «حرف کشیدن از تو سخته. برای لباس چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟»
خودم را با یک کت و دامن سبز تصور کردم و لبخند زدم، چه افتضاحی! گفتم: «رنگی که به پوستم بیاد».
گفت: «من رنگای تند رو خیلی دوست دارم. قرمز، نارنجی، بنفش سیر…»
«این رنگا به من نمییاد، پوست من تیرهس».
گفت: «سبزۀ بانمک، درسته؟»
«بانمک؟ نه دقیقاً…» به نظر کتابفروش مثل شیرکاکائو است؛ گرم، خوشمزه و شیرین.
مادرشوهرم ذوقزده بود. خیلی حرف زد. از استرالیا، از بلوزهای کوچولوی ململ، از درد زایمان، از پرستارهای بدعنق ایکبیری، از بوسههای دزدکی، از شاهزادۀ ناشناسی که هر زنی منتظرش است، گفت که پسر بیحیای همسایه، به او نخ داده و چشمک زده. کلماتش افسارگسیخته و دیوانهتر از همیشه بودند. بالاخره پایین رفت که بخوابد.
چند شمع نارنجی روشن کردم. صابونِ یاس یکعالمه کف کرد. پیچیده در بخار موّاج آب، از مرد خیالیِ مادرشوهرم پرسیدم: «شاهزادۀ عزیز، پس کی با اسب سفید مییای اونو بدزدی؟ طفلکی خیلی وقته منتظرته!»
ادامه دارد…
@Fiction_12
دو فنجان شیرکاکائوی کمرنگ (بخش چهارم)
نویسنده: #مرضیه_جوکار
برای آخرین بار موهایم را با روغن مار ماساژ دادم. این حقه را مادرشوهر یادم داده. میگوید راز درخشندگی موی هنرپیشههای هندی همین است.
برادرشوهرم دوباره زنگ زد: «سلام. خواب که نبودی؟»
داشتم موهایم را میبافتم. گفتم: «حال مادر خرابه. هذیون میگه. فکر میکنه ۱۷ سالشه! میگه پسر دانشجوی همسایه عاشقش شده. همۀ قرصاشو ریخته دور».
گفت: «آره، متوجه شدم. اذیتت میکنه؟»
«اذیت؟ نه. اون عاشق منه!»
آهسته گفت: «من هم!» کلمات برای او فقط یک سری قرارداد هستند.
گفتم: «ولی تو هیچوقت منو ندیدی».
«آره. ولی انگار همۀ این سالها دلم اینجا بوده. هفتۀ دیگه مییام تو رو با خودم میبرم».
پرسیدم: «پس مادر چی؟»
«مادر؟ اون تو خونۀ خودش راحتتره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤیاهای شیرینشو نابود میکنه. بگذریم، دوست داری چی برات بیارم؟ الماس یا برلیان؟ چرا ساکتی؟ ایرانیجماعت تعارفیه. تعارف هم یعنی گول زدن خودت و بقیه. تو مهمونی یه سبد سیب سرخ روی میز هست؛ اون سیبو میخواد، ولی به روی خودش نمییاره! چه مرگشه؟ چرا برش نمیداره و گاز نمیزنه؟… خُب، که اینطور! با عروسک چطوری؟»
بچه که بودم زود از عروسکهایم خسته میشدم. آنقدر زیبا و بینقص و سرد بودند که حوصلهام را سر میبردند. با ماژیک برایشان خال یا سبیل میگذاشتم.
گفتم: «عروسک نه، خیلی بدم مییاد! یه چیز زنده میخوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر کن… آهان! یه بچه خرس کووالا».
بلندبلند خندید. حتی طنین خندههایش هم شبیه برادرش است، ولی با این حال خیلی تفاوت دارد. طفلکی! یک هفته دیگر میآید، آمپول زدن به گوسفندهای مرینوس را تعطیل میکند و مرا با خودش میبرد؛ به سرزمین جنگلها، کووالاها و کانگوروها… لبخند زدم.
پرسید: «حال کوچولو چطوره؟»
«کوچولو؟»
«بچه دیگه…»
به شکم صافم دست کشیدم و گفتم: «بچهای در کار نیست!»
برادرشوهرم نفس راحتی کشید. بازی دیگر لطفی نداشت. بالاخره یکی باید سیب سرخ را گاز میزد. به نظر مادرشوهرم سیب یعنی شیطان، یعنی تابلوی عبور ممنوع. کاسۀ انار را توی سطل آشغال خالی کردم. من چیزهای ترشمزه دوست ندارم، همینطور شاهزادههای اسبسوار را.
حالا روی تختم نشستهام؛ آمادهباش. چمدانم را سبک بستهام؛ همۀ جواهراتم، دفترچه حساب پساندازم، برس و آینۀ دستهنقرهای عروسیام، یک شیشه عطر ورساچه، رژلب مسیرنگ اتودم، یک جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواک، بلوز کشمیر لیموییام و مهپاره. کت و دامن چرم کرم را تنم کردهام. آفرین به مادرشوهرم، چه خوشسلیقه است! روی آن، پالتوی پشم قهوهای پوشیدهام. در را از داخل قفل کردهام و به سکوت نیمهشب و صدای باران گوش میدهم. برادرهای خوشتیپ توی قاب با لبخند نگاهم میکنند. شوهرم پوزخند میزند. لبخند برادرشوهرم کمی متعجب است؛ انگار دارد به موجود شگفتانگیزی نگاه میکند. انگار همین چند لحظه پیش، یک کانگورو را جراحی، و جنین را از کیسهاش جدا کردهاست؛ یک جنین کوچولو و عجیب به اندازۀ کف دست.
برق میرود. سوییتم سیاه سیاه میشود. کار خودش است؛ یکی از روشهای عجیب او. برق مرکزی را قطع کرده است. داشته تلفن مرا کنترل میکرده. بیدار بوده و حرفهای ما را در مورد سیب و کووالا و بچه شنیده؛ بیاحتیاطی کردم. ولی مهم نیست، تا فردا که نمیتواند بیدار بماند.
شمعهای نارنجی انگار با یک نفسِ مسموم خاموش شدهاند. در تاریکی منتظر میمانم. یک جفت چشم برافروختۀ سبز، کینهتوزانه به من زُل زده. حتماً از اینکه فهمیده ادامۀ پسر مردهاش در وجود من نفس نمیکشد، خیلی دلخور است. میلرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما-گرمایم میشود. پتو را دور خودم میپیچم. آن پایین، او دارد یک کاری میکند. چه کاری؟ شاید دارد به سم آرسنیک فکر میکند، یا به بهترین روش تاکسیدرمی؛ راهی که بتوان زیبایی را در قالب مرگ جاودانه کرد. مثل گلدانها و تابلوهای عتیقهاش که هرگز از دایرۀ خانواده خارج نشدهاند. با پا روی زمین ضرب میگیرم: آرام… آرام… آرامش… میخواهم ماه باشم، و مار، و صمغ کاج و باران.
هنوز باران میبارد؛ شلاقی. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانیم. کلید اضافی را توی مشت میفشارم. هنوز خیلی به صبح مانده. قرصها خیلی قوی هستند؛ دو تا قرص قوی. فروشنده گفت نصف یک قرص برای یک خواب عمیق کافیست… صدای باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولی مهم نیست؛ صبح میتوانیم توی همان کافیشاپ دنج، نوشیدنی داغ بخوریم. دو فنجان شیرکاکائوی شیرین.
پایان.
@Fiction_12
نویسنده: #مرضیه_جوکار
برای آخرین بار موهایم را با روغن مار ماساژ دادم. این حقه را مادرشوهر یادم داده. میگوید راز درخشندگی موی هنرپیشههای هندی همین است.
برادرشوهرم دوباره زنگ زد: «سلام. خواب که نبودی؟»
داشتم موهایم را میبافتم. گفتم: «حال مادر خرابه. هذیون میگه. فکر میکنه ۱۷ سالشه! میگه پسر دانشجوی همسایه عاشقش شده. همۀ قرصاشو ریخته دور».
گفت: «آره، متوجه شدم. اذیتت میکنه؟»
«اذیت؟ نه. اون عاشق منه!»
آهسته گفت: «من هم!» کلمات برای او فقط یک سری قرارداد هستند.
گفتم: «ولی تو هیچوقت منو ندیدی».
«آره. ولی انگار همۀ این سالها دلم اینجا بوده. هفتۀ دیگه مییام تو رو با خودم میبرم».
پرسیدم: «پس مادر چی؟»
«مادر؟ اون تو خونۀ خودش راحتتره. بذار خوش باشه. قرص اعصاب فقط رؤیاهای شیرینشو نابود میکنه. بگذریم، دوست داری چی برات بیارم؟ الماس یا برلیان؟ چرا ساکتی؟ ایرانیجماعت تعارفیه. تعارف هم یعنی گول زدن خودت و بقیه. تو مهمونی یه سبد سیب سرخ روی میز هست؛ اون سیبو میخواد، ولی به روی خودش نمییاره! چه مرگشه؟ چرا برش نمیداره و گاز نمیزنه؟… خُب، که اینطور! با عروسک چطوری؟»
بچه که بودم زود از عروسکهایم خسته میشدم. آنقدر زیبا و بینقص و سرد بودند که حوصلهام را سر میبردند. با ماژیک برایشان خال یا سبیل میگذاشتم.
گفتم: «عروسک نه، خیلی بدم مییاد! یه چیز زنده میخوام. چیزی که قلب داشته باشه… صبر کن… آهان! یه بچه خرس کووالا».
بلندبلند خندید. حتی طنین خندههایش هم شبیه برادرش است، ولی با این حال خیلی تفاوت دارد. طفلکی! یک هفته دیگر میآید، آمپول زدن به گوسفندهای مرینوس را تعطیل میکند و مرا با خودش میبرد؛ به سرزمین جنگلها، کووالاها و کانگوروها… لبخند زدم.
پرسید: «حال کوچولو چطوره؟»
«کوچولو؟»
«بچه دیگه…»
به شکم صافم دست کشیدم و گفتم: «بچهای در کار نیست!»
برادرشوهرم نفس راحتی کشید. بازی دیگر لطفی نداشت. بالاخره یکی باید سیب سرخ را گاز میزد. به نظر مادرشوهرم سیب یعنی شیطان، یعنی تابلوی عبور ممنوع. کاسۀ انار را توی سطل آشغال خالی کردم. من چیزهای ترشمزه دوست ندارم، همینطور شاهزادههای اسبسوار را.
حالا روی تختم نشستهام؛ آمادهباش. چمدانم را سبک بستهام؛ همۀ جواهراتم، دفترچه حساب پساندازم، برس و آینۀ دستهنقرهای عروسیام، یک شیشه عطر ورساچه، رژلب مسیرنگ اتودم، یک جفت جوراب، حوله، شناسنامه، مسواک، بلوز کشمیر لیموییام و مهپاره. کت و دامن چرم کرم را تنم کردهام. آفرین به مادرشوهرم، چه خوشسلیقه است! روی آن، پالتوی پشم قهوهای پوشیدهام. در را از داخل قفل کردهام و به سکوت نیمهشب و صدای باران گوش میدهم. برادرهای خوشتیپ توی قاب با لبخند نگاهم میکنند. شوهرم پوزخند میزند. لبخند برادرشوهرم کمی متعجب است؛ انگار دارد به موجود شگفتانگیزی نگاه میکند. انگار همین چند لحظه پیش، یک کانگورو را جراحی، و جنین را از کیسهاش جدا کردهاست؛ یک جنین کوچولو و عجیب به اندازۀ کف دست.
برق میرود. سوییتم سیاه سیاه میشود. کار خودش است؛ یکی از روشهای عجیب او. برق مرکزی را قطع کرده است. داشته تلفن مرا کنترل میکرده. بیدار بوده و حرفهای ما را در مورد سیب و کووالا و بچه شنیده؛ بیاحتیاطی کردم. ولی مهم نیست، تا فردا که نمیتواند بیدار بماند.
شمعهای نارنجی انگار با یک نفسِ مسموم خاموش شدهاند. در تاریکی منتظر میمانم. یک جفت چشم برافروختۀ سبز، کینهتوزانه به من زُل زده. حتماً از اینکه فهمیده ادامۀ پسر مردهاش در وجود من نفس نمیکشد، خیلی دلخور است. میلرزم… انگار واقعاً تب دارم. سرما-گرمایم میشود. پتو را دور خودم میپیچم. آن پایین، او دارد یک کاری میکند. چه کاری؟ شاید دارد به سم آرسنیک فکر میکند، یا به بهترین روش تاکسیدرمی؛ راهی که بتوان زیبایی را در قالب مرگ جاودانه کرد. مثل گلدانها و تابلوهای عتیقهاش که هرگز از دایرۀ خانواده خارج نشدهاند. با پا روی زمین ضرب میگیرم: آرام… آرام… آرامش… میخواهم ماه باشم، و مار، و صمغ کاج و باران.
هنوز باران میبارد؛ شلاقی. من چتر ندارم، او هم ندارد. چه بهتر! ما عاشق بارانیم. کلید اضافی را توی مشت میفشارم. هنوز خیلی به صبح مانده. قرصها خیلی قوی هستند؛ دو تا قرص قوی. فروشنده گفت نصف یک قرص برای یک خواب عمیق کافیست… صدای باران بلندتر شده. چقدر سردم است، ولی مهم نیست؛ صبح میتوانیم توی همان کافیشاپ دنج، نوشیدنی داغ بخوریم. دو فنجان شیرکاکائوی شیرین.
پایان.
@Fiction_12
#یادداشتهای_روزمره
نوشتۀ #م_سرخوش
یکی از تفاوتهای جالبِ فرهنگِ غرب و شرق این است که در جامعۀ آنها روز به روز آمارِ «ازدواجِ سفید» بالاتر میرود و در جامعۀ ما آمارِ «طلاقِ سفید»!
آنها بدون اینکه چیزی در دفترخانهها و شناسنامههاشان ثبت کنند، خوش و خرم تا وقتی که دلشان خواست آزادانه با هم زندگی میکنند، ما هم بدون اینکه چیزی در دفترخانهها و شناسنامههامان ثبت کنیم، ناخوش و معذب یک عمر بدون اینکه دلمان بخواهد در اسارت با هم زندگی میکنیم... البته آنها به جهنم میروند، چون گناه میکنند. استغفرالله!!!
@Fiction_12
نوشتۀ #م_سرخوش
یکی از تفاوتهای جالبِ فرهنگِ غرب و شرق این است که در جامعۀ آنها روز به روز آمارِ «ازدواجِ سفید» بالاتر میرود و در جامعۀ ما آمارِ «طلاقِ سفید»!
آنها بدون اینکه چیزی در دفترخانهها و شناسنامههاشان ثبت کنند، خوش و خرم تا وقتی که دلشان خواست آزادانه با هم زندگی میکنند، ما هم بدون اینکه چیزی در دفترخانهها و شناسنامههامان ثبت کنیم، ناخوش و معذب یک عمر بدون اینکه دلمان بخواهد در اسارت با هم زندگی میکنیم... البته آنها به جهنم میروند، چون گناه میکنند. استغفرالله!!!
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «اورژانس» از نویسندۀ آلمانی-آمریکایی #دنیس_جانسون را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در چهار بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید یکجا و همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
اورژانس
(بخش اول)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
بهنظرم حدود سههفتهای میشد که در بخش اورژانس شروع به کار کرده بودم. سال ۱۹۷۳ بود، آخرِ تابستان. شیفتِ شب هیچ کاری نداشتم جز دسته کردنِ گزارشهای بیمۀ شیفتهای روز. این بود که افتادم به ولگشتن؛ از بخشِ مراقبتِ قلب گرفته تا کافهتریا و اینها. میافتادم دنبالِ «جورجی»، کارگرِ نظافتچیِ بیمارستان، که یکی از رفقای نسبتاً نزدیکم بود و معمولاً از قفسهها قرص کِش میرفت. جورجی داشت کاشیهای کف اتاقعمل را تی میکشید. گفتم: «هنوز وِل نکردی؟»
غرغرکنان گفت: «خدایا چهقدر خون اینجا ریخته».
«کجا؟»
کف اتاق بهنظرم بهقدر کافی تمیز بود. پرسید: «اینجا داشتن چه غلطی میکردن؟»
گفتم: «اینجا عمل جراحی انجام میدن، جورجی».
گفت: «اینهمه کثافت توی وجود ما هست، همهش هم میخواد بیاد بیرون».
تی را به قفسهای تکیه داد.
«حالا چرا گریه میکنی؟» نمیفهمیدم.
او بیحرکت ایستاد، هر دو دستش را آرام پشتِ سرش بالا آورد و کِشِ موهای دُماسبیاش را سفت کرد. بعد تی را برداشت و شروع کرد آن را اللهبختکی و در نیمدایرههای بلند، روی زمین کشیدن. میلرزید و اشک میریخت و خیلی سریع در اتاق به اینطرف و آنطرف میرفت. گفت: «برای چی گریه میکنم؟ خدایا... وای پسر... محشره».
به اتاقِ اورژانس برگشتم. آنجا با پرستاری که از چاقی داشت میترکید، علاف بودم. یکی از دکترهای خدماتِ خانواده، که هیچکس از او خوشش نمیآمد، آمد دنبالِ جورجی که او را بفرستد تا اتاقش را تمیز کند. یارو گفت: «جورجی کجاست؟»
پرستار گفت: «جورجی توی اتاقعمله».
«دوباره؟»
پرستار گفت: «نه، هنوز».
«هنوز؟ چیکار میکنه؟»
«زمین رو تمیز میکنه».
«دوباره؟»
پرستار باز گفت: «نه، هنوز».
رفتم دنبالش. در اتاقعمل، جورجی تی را انداخته و مثلِ بچهای که در پوشکاش ریده باشد، دولا شده بود. با دهانی از وحشت باز، به زمین خیره شده بود.
گفت: «وای! این کفشای لعنتی رو چیکارشون کنم، مَرد؟»
من گفتم: «فکر کنم هرچی قرص دزدیده بودی رو یهجا خوردی، نه؟»
او که بااحتیاط روی پاشنهاش راه میرفت، گفت: «ببین چه غژغژی میکنن».
«بذار جیبات رو بگردم».
یک دقیقه ثابت ایستاد، و جاسازش را پیدا کردم. از هر نوع، هرچه بودند، دوتا برایش گذاشتم. گفتم: «نصفِ شیفت گذشته».
گفت: «خوبه. چون من خیلیخیلیخیلی مشروبلازم شدم. میشـه لطفاً کمک کنی این خون رو تمیزش کنم؟»
حدود ساعتِ سهونیمِ صبح بود که جورجی برگشت. یک بابایی که چاقویی در چشمش فرورفته بود هم پشتِ سرش آمد تو. پرستار گفت: «امیدوارم تو این کارو باهاش نکرده باشی».
جورجی گفت: «من؟ نه، خودش همینشکلی بود».
مرد گفت: «کارِ زنمه».
چاقو تا دسته در گوشۀ بیرونیِ چشمِ چپش فرو رفته بود. چاقوی شکاری یا همچین چیزی بود. پرستار پرسید: «کی آوردت اینجا؟»
مرد گفت: «هیچکس، خودم پیاده اومدم. سهتا چارراه بیشتر نیست».
پرستار متفکرانه نگاهش کرد. «بهتره بستریت کنیم».
مرد گفت: «باشه، آمادگیش رو دارم».
پرستار کمی دیگر به صورتِ طرف دقت کرد. گفت: «اونیکی چشمت شیشهایه؟»
مرد گفت: «پلاستیکیه، یا یه جنسِ مصنوعی توی همین مایهها».
پرستار پرسید: «الان تو با این چشم میبینی؟» منظورش چشمِ زخمی بود.
«میتونم ببینم، ولی نمیتونم دست چپم رو تکون بدم. گمونم این چاقو یه بلایی سرِ مغزم آورده».
پرستار گفت: «وای خدا».
من گفتم: «بهنظرم بهتره دکتر رو خبر کنم».
پرستار موافق بود. «آره برو».
مرد را خواباندند، و جورجی از بیمار پرسید: «نام؟»
«ترنس وبر».
«صورتت تاریکه، نمیبینم چی میگی».
من گفتم: «جورجی»...
«چی میگی مرد؟ منم که نمیبینم».
پرستار آمد و جورجی به او گفت: «صورتش تاریکه».
پرستار روی بیمار خم شد و توی صورتش داد زد: «چند وقته این اتفاق افتاده، تری؟»
بیمار گفت: «همین یهکم پیش. کارِ زنمه. من خواب بودم».
«میخوای پلیس خبر کنیم؟»
مرد مسأله را سبکسنگین کرد و درنهایت گفت: «الان نه، ولی اگه مُردم خبر کنین».
پرستار رفت سروقت آیفونِ دیواری، و پزشکِ شیفت ــ همان یارو خدماتِ خانواده ــ را خبر کرد. توی آیفون گفت: «یه سورپرایز برات دارم».
دکتر تا از آنسرِ راهرو بیاید، حسابی طولش داد. میدانست پرستار از او بدش میآید، و لحنِ شادِ صدایش فقط میتواند بهمعنیِ چیزی فراتر از تواناییهای او، و البته تحقیرآمیز باشد. توی اتاقِ تروما سرک کشید تا ببیند وضعیت از چه قرار است؛ کارمندِ اداری، یعنی من، و کارگرِ نظافتچیِ بیمارستان، یعنی جورجی، هردو هم پاک نشئه، بالای سرِ بیماری ایستادهایم که دستۀ یک چاقو از صورتش بیرون زده. گفت: «خب، مشکل چیه؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش اول)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
بهنظرم حدود سههفتهای میشد که در بخش اورژانس شروع به کار کرده بودم. سال ۱۹۷۳ بود، آخرِ تابستان. شیفتِ شب هیچ کاری نداشتم جز دسته کردنِ گزارشهای بیمۀ شیفتهای روز. این بود که افتادم به ولگشتن؛ از بخشِ مراقبتِ قلب گرفته تا کافهتریا و اینها. میافتادم دنبالِ «جورجی»، کارگرِ نظافتچیِ بیمارستان، که یکی از رفقای نسبتاً نزدیکم بود و معمولاً از قفسهها قرص کِش میرفت. جورجی داشت کاشیهای کف اتاقعمل را تی میکشید. گفتم: «هنوز وِل نکردی؟»
غرغرکنان گفت: «خدایا چهقدر خون اینجا ریخته».
«کجا؟»
کف اتاق بهنظرم بهقدر کافی تمیز بود. پرسید: «اینجا داشتن چه غلطی میکردن؟»
گفتم: «اینجا عمل جراحی انجام میدن، جورجی».
گفت: «اینهمه کثافت توی وجود ما هست، همهش هم میخواد بیاد بیرون».
تی را به قفسهای تکیه داد.
«حالا چرا گریه میکنی؟» نمیفهمیدم.
او بیحرکت ایستاد، هر دو دستش را آرام پشتِ سرش بالا آورد و کِشِ موهای دُماسبیاش را سفت کرد. بعد تی را برداشت و شروع کرد آن را اللهبختکی و در نیمدایرههای بلند، روی زمین کشیدن. میلرزید و اشک میریخت و خیلی سریع در اتاق به اینطرف و آنطرف میرفت. گفت: «برای چی گریه میکنم؟ خدایا... وای پسر... محشره».
به اتاقِ اورژانس برگشتم. آنجا با پرستاری که از چاقی داشت میترکید، علاف بودم. یکی از دکترهای خدماتِ خانواده، که هیچکس از او خوشش نمیآمد، آمد دنبالِ جورجی که او را بفرستد تا اتاقش را تمیز کند. یارو گفت: «جورجی کجاست؟»
پرستار گفت: «جورجی توی اتاقعمله».
«دوباره؟»
پرستار گفت: «نه، هنوز».
«هنوز؟ چیکار میکنه؟»
«زمین رو تمیز میکنه».
«دوباره؟»
پرستار باز گفت: «نه، هنوز».
رفتم دنبالش. در اتاقعمل، جورجی تی را انداخته و مثلِ بچهای که در پوشکاش ریده باشد، دولا شده بود. با دهانی از وحشت باز، به زمین خیره شده بود.
گفت: «وای! این کفشای لعنتی رو چیکارشون کنم، مَرد؟»
من گفتم: «فکر کنم هرچی قرص دزدیده بودی رو یهجا خوردی، نه؟»
او که بااحتیاط روی پاشنهاش راه میرفت، گفت: «ببین چه غژغژی میکنن».
«بذار جیبات رو بگردم».
یک دقیقه ثابت ایستاد، و جاسازش را پیدا کردم. از هر نوع، هرچه بودند، دوتا برایش گذاشتم. گفتم: «نصفِ شیفت گذشته».
گفت: «خوبه. چون من خیلیخیلیخیلی مشروبلازم شدم. میشـه لطفاً کمک کنی این خون رو تمیزش کنم؟»
حدود ساعتِ سهونیمِ صبح بود که جورجی برگشت. یک بابایی که چاقویی در چشمش فرورفته بود هم پشتِ سرش آمد تو. پرستار گفت: «امیدوارم تو این کارو باهاش نکرده باشی».
جورجی گفت: «من؟ نه، خودش همینشکلی بود».
مرد گفت: «کارِ زنمه».
چاقو تا دسته در گوشۀ بیرونیِ چشمِ چپش فرو رفته بود. چاقوی شکاری یا همچین چیزی بود. پرستار پرسید: «کی آوردت اینجا؟»
مرد گفت: «هیچکس، خودم پیاده اومدم. سهتا چارراه بیشتر نیست».
پرستار متفکرانه نگاهش کرد. «بهتره بستریت کنیم».
مرد گفت: «باشه، آمادگیش رو دارم».
پرستار کمی دیگر به صورتِ طرف دقت کرد. گفت: «اونیکی چشمت شیشهایه؟»
مرد گفت: «پلاستیکیه، یا یه جنسِ مصنوعی توی همین مایهها».
پرستار پرسید: «الان تو با این چشم میبینی؟» منظورش چشمِ زخمی بود.
«میتونم ببینم، ولی نمیتونم دست چپم رو تکون بدم. گمونم این چاقو یه بلایی سرِ مغزم آورده».
پرستار گفت: «وای خدا».
من گفتم: «بهنظرم بهتره دکتر رو خبر کنم».
پرستار موافق بود. «آره برو».
مرد را خواباندند، و جورجی از بیمار پرسید: «نام؟»
«ترنس وبر».
«صورتت تاریکه، نمیبینم چی میگی».
من گفتم: «جورجی»...
«چی میگی مرد؟ منم که نمیبینم».
پرستار آمد و جورجی به او گفت: «صورتش تاریکه».
پرستار روی بیمار خم شد و توی صورتش داد زد: «چند وقته این اتفاق افتاده، تری؟»
بیمار گفت: «همین یهکم پیش. کارِ زنمه. من خواب بودم».
«میخوای پلیس خبر کنیم؟»
مرد مسأله را سبکسنگین کرد و درنهایت گفت: «الان نه، ولی اگه مُردم خبر کنین».
پرستار رفت سروقت آیفونِ دیواری، و پزشکِ شیفت ــ همان یارو خدماتِ خانواده ــ را خبر کرد. توی آیفون گفت: «یه سورپرایز برات دارم».
دکتر تا از آنسرِ راهرو بیاید، حسابی طولش داد. میدانست پرستار از او بدش میآید، و لحنِ شادِ صدایش فقط میتواند بهمعنیِ چیزی فراتر از تواناییهای او، و البته تحقیرآمیز باشد. توی اتاقِ تروما سرک کشید تا ببیند وضعیت از چه قرار است؛ کارمندِ اداری، یعنی من، و کارگرِ نظافتچیِ بیمارستان، یعنی جورجی، هردو هم پاک نشئه، بالای سرِ بیماری ایستادهایم که دستۀ یک چاقو از صورتش بیرون زده. گفت: «خب، مشکل چیه؟»
ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش دوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
دکتر هر سهنفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب میخوام. یه دکترِ چشمِ بینظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم میخوام. و یه دکترِ بیهوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمیزنم، فقط تماشا میکنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو میدونم. ما فقط برای عمل آمادهش میکنیم و سفت سرِ جامون میشینیم. نظافتچی!»
جورجی گفت: «من رو میگی؟»
دکتر پرسید: «اینجا بیمارستان هست یا نه؟ اینجا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافتچی هستی یا نه؟»
شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بیهوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آنسرِ راهرو میآمد که داشت دستهایش را میشست و یکی از آهنگهای «نیل یانگ» را میخواند. دکتر گفت: «این بابا بهدردمون نمیخوره... به هیچ دردی نمیخوره».
پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون میکشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به فکر خانوادۀ خودم باشم».
دکتر گفت: «خیلهخب، باشهباشه. لازم نیست خرخرۀ منو بجوی».
دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جستوجوی جایگزینِ مناسبی برای او به اینطرف و آنطرف تلفن میکرد، و بقیۀ متخصصان از تختخوابشان بیرون آمده و در تاریکی شب بهسوی ما میشتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارتهای بیماران نگاه میکردم و کمی بیشتر از قرصهای جورجی میجویدم. بعضیشان مزهای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضیشان میسوزاندند، بعضیشان هم مزۀ گچ میدادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی میکردند ــ آمده بودند و با ما میپلکیدند. درمورد اینکه مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و اینجور کارها ــ برگشت، بهنظر میرسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»
پساز آن برای مدت زیادی، هیچکس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».
جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چهطوره؟»
جورجی گفت: «کی؟»
از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و تواناییهای حرکتی و واکنشهایش هم بهرغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبهراه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتیش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزهست!»
بعداز مدتی آدم یادش میرود که تابستان است، حتی یادش نمیآید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار میکردم. بینشان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همانجا روی یک ویلچر در استراحتگاهِ پرستارها میخوابیدم. قرصهای خوابِ جورجی باعث میشد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمیبُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تختهسهلای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشمهامان بازی میکرد و مزۀ گراس روی زبانمان سنگینتر میشد. جورجی گفت: «من میخوام برم کلیسا».
گفتم: «بیا بریم شهربازی».
«دلم میخواد دعا کنم».
گفتم: «اونجا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»
«یه کلیسای خلوت دلم میخواد، همین حالا».
رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل میشود و میگوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوهناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرندهها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه میکرد. چشمهایش طوری بود که انگار آنها را از اسباببازیفروشی خریده. من که برای این آدمفضاییِ مفلوک دل میسوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم بهاندازۀ او مصرف کردهام.
بعداز آن بود که گم شدیم. ساعتها رانندگی کردیم، بیاغراق ساعتها، ولی نمیتوانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازیای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»
گفتم: «بازی هم داشت».
«من که یکی هم ندیدم».
داشتیم بحث میکردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
دکتر هر سهنفرمان را به اتاقش برد و گفت: «وضعیت از این قراره: باید یه تیم تشکیل بدیم، یه تیمِ کامل. یه دکترِ چشمِ خوب میخوام. یه دکترِ چشمِ بینظیر. بهترین دکتر چشم. یه جراحِ مغز هم میخوام. و یه دکترِ بیهوشیِ خوب، یه نابغه. من به این کلّه دست نمیزنم، فقط تماشا میکنم. من حدودِ تواناییِ خودم رو میدونم. ما فقط برای عمل آمادهش میکنیم و سفت سرِ جامون میشینیم. نظافتچی!»
جورجی گفت: «من رو میگی؟»
دکتر پرسید: «اینجا بیمارستان هست یا نه؟ اینجا بخش اورژانس هست یا نه؟ این یارو بیمار هست یا نه؟ تو نظافتچی هستی یا نه؟»
شمارۀ اپراتورِ بیمارستان را گرفتم و به او گفتم دکترِ چشم و دکترِ مغز و دکترِ بیهوشی برایمان بفرستد. صدای جورجی از آنسرِ راهرو میآمد که داشت دستهایش را میشست و یکی از آهنگهای «نیل یانگ» را میخواند. دکتر گفت: «این بابا بهدردمون نمیخوره... به هیچ دردی نمیخوره».
پرستار که داشت تهِ یک بستنی لیوانی را با قاشق بیرون میکشید، با لحنی مؤکد گفت: «تا وقتی که دستوراتِ من توی گوشش بِره، ربطی به من نداره. من زندگی خودم رو دارم و باید به فکر خانوادۀ خودم باشم».
دکتر گفت: «خیلهخب، باشهباشه. لازم نیست خرخرۀ منو بجوی».
دکتر چشم برای تعطیلات به جایی رفته بود. اپراتور بیمارستان در جستوجوی جایگزینِ مناسبی برای او به اینطرف و آنطرف تلفن میکرد، و بقیۀ متخصصان از تختخوابشان بیرون آمده و در تاریکی شب بهسوی ما میشتافتند. من همان اطراف ایستاده بودم. الکی به چارتهای بیماران نگاه میکردم و کمی بیشتر از قرصهای جورجی میجویدم. بعضیشان مزهای شبیه بوی ادرار داشتند، بعضیشان میسوزاندند، بعضیشان هم مزۀ گچ میدادند. چند پرستار و دو پزشک ــ که قبلش داشتند در بخشِ آی.سی.یو به کسی رسیدگی میکردند ــ آمده بودند و با ما میپلکیدند. درمورد اینکه مسألۀ درآوردنِ چاقو از داخلِ مغزِ ترنس وبر را از چه طریقی باید بررسی کرد، هر کس ایدۀ متفاوتی داشت. ولی وقتی که جورجی از تمیزکردنِ بیمار برای عمل ــ تراشیدنِ ابروهای بیمار و ضدعفونی کردنِ نواحیِ اطرافِ زخم و اینجور کارها ــ برگشت، بهنظر میرسید که انگار یک چاقوی شکاری در دستِ چپش دارد. مات مانده بودیم. بالاخره دکتر پرسید: «این رو از کجا آوردی؟»
پساز آن برای مدت زیادی، هیچکس یک کلمه هم حرف نزد. مدتی که گذشت، یکی از پرستارهای آی.سی.یو گفت: «بندِ کفشت بازه».
جورجی چاقو را روی یک چارتِ وضعیتِ بیمار گذاشت، و خم شد که بند کفشش را ببندد. بیست دقیقه دیگر مانده بود تا شیفت تمام شود و خلاص شویم. پرسیدم: «حالِ یارو چهطوره؟»
جورجی گفت: «کی؟»
از قرار معلوم دیدِ تنها چشمِ ترنس وبر عالی بود، و تواناییهای حرکتی و واکنشهایش هم بهرغم شکایتِ قبلیِ او از ناتوانیِ حرکت، روبهراه بود. پرستار گفت: «علائم حیاتیش عادیه. این یارو هیچ مرگش نیست! معجزهست!»
بعداز مدتی آدم یادش میرود که تابستان است، حتی یادش نمیآید صبحِ چندشنبه است. من دوشیفت دوبله کار میکردم. بینشان هشت ساعت فرجه داشتم که آن را هم همانجا روی یک ویلچر در استراحتگاهِ پرستارها میخوابیدم. قرصهای خوابِ جورجی باعث میشد احساسی شبیه به یک بالونِ بزرگِ هلیوم داشته باشم، ولی اصلاً خوابم نمیبُرد. من و جورجی به محوطۀ پارکینگ، سراغ وانتِ نارنجیِ او رفتیم. پشت وانت روی یک تختهسهلای خاکی دراز کشیدیم. نورِ روز پشتِ پلکِ چشمهامان بازی میکرد و مزۀ گراس روی زبانمان سنگینتر میشد. جورجی گفت: «من میخوام برم کلیسا».
گفتم: «بیا بریم شهربازی».
«دلم میخواد دعا کنم».
گفتم: «اونجا چندتا قِرقی و عقابِ زخمی آوردن. از انجمن حمایت از حیوانات!»
«یه کلیسای خلوت دلم میخواد، همین حالا».
رانندگی خیلی به من و جورجی خوش گذشت. روز تا مدتی شفاف و آرام بود. از آن لحظاتی بود که آدم در آن قفل میشود و میگوید گور بابای تمامِ مشکلاتِ گذشته و آینده. آسمان آبی است و مرگ در پیشِ رو.
نزدیکِ غروب، شهربازی با حالتی اندوهناک به روی ما آغوش باز کرد. یک قهرمانِ ال.اس.دی نزدیکِ قفسِ پرندهها داشت با یک گروهِ خبریِ تلویزیونی مصاحبه میکرد. چشمهایش طوری بود که انگار آنها را از اسباببازیفروشی خریده. من که برای این آدمفضاییِ مفلوک دل میسوزاندم، حواسم نبود خودم هم در عمرم بهاندازۀ او مصرف کردهام.
بعداز آن بود که گم شدیم. ساعتها رانندگی کردیم، بیاغراق ساعتها، ولی نمیتوانستیم راهِ ورود به شهر را پیدا کنیم. جورجی شروع کرد به غرزدن: «این بدترین شهربازیای بود که توی عمرم دیدم. پس وسایل بازیش کجا بود؟»
گفتم: «بازی هم داشت».
«من که یکی هم ندیدم».
داشتیم بحث میکردیم، که یک خرگوش صحرایی پرید جلوی ماشین، و ما زیرش گرفتیم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش سوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
گفتم: «هم چرخوفلک افقی بود، هم عمودی، و یه چیزی به اسم چکش که مردُم بعداز پیاده شدن ازش اینقدر بالا میآوردن که پشتشون صاف نمیشد. یعنی واقعاً ندیدیش؟»
«چی بود؟»
«خرگوش».
«یه چیزی ترکید».
«زیرش کردی، اونم ترکید».
جورجی کوبید روی ترمز. گفت: «خوراک خرگوش».
دندهعقب گرفت و زیگزاگ بهطرف خرگوش برگشت. «چاقوی شکاریم
کو؟»
نزدیک بود برای بار دوم حیوان بیچاره را زیر بگیرد. گفت: «توی صحرا چادر میزنیم. صبح برای صبحونه رونِ خرگوش میخوریم».
داشت چاقوی ترنس وبر را در هوا تاب میداد. جوری که مطمئن بودم آخرش یا بلایی سرِ خودش میآورد، یا سرِ من. در کمتر از یک دقیقه، لب جاده ایستاده بود و داشت موجودِ بیچارۀ لاغرمردنی را سلاخی میکرد و اعضای بدنش را دور میانداخت. فریاد زد: «من باید دکتر میشدم».
خانوادهای با یک «دوج» بزرگ ــ تنها ماشینی که در این مدت دیدیم ــ سرعتشان را کم کردند و همینطور که آهسته میگذشتند، با تعجب از پنجره جورجی را نگاه کردند.
پدره گفت: «چیه، ماره؟»
جورجی گفت: «نه، مار نیست. خرگوشه. یه خرگوشکه توی شکمش بچه داره».
مادره گفت: «بچه؟!»
و پدره گاز داد و ماشین در میانِ اعتراض چند بچۀ کوچک که در صندلیِ عقب نشسته بودند، سرعت گرفت و رفت. جورجی جلوی پیراهنش را کشیده نگهداشته بود، طوری که انگار دارد سیب یا چنین چیزی میآورد. آمد کنارِ وانت، سمتِ پنجرۀ من. آن چیزها درواقع بچهخرگوشهای مینیاتوریِ خیس و لزجی بودند. به او گفتم: «امکان نداره همچین چیزی بخورم».
گفت: «بگیرشون، بگیر. من باید رانندگی کنم. بگیرشون». و آنها را توی بغلم خالی کرد و از طرفِ خودش سوارِ وانت شد. شروع کرد با سرعتِ بیشتر و بیشتر راندن، صورتش حالتی پیروزمندانه داشت. گفت: «مادره رو کشتیم، ولی بچهها رو نجات دادیم».
گفتم: «داره دیر میشه. بیا برگردیم شهر».
«حتماً».
شصت، هفتاد، هشتادوپنج، تختگاز نود مایل...
گفت: «بهتره جای بچهخرگوشا گرم باشه».
آنها را یکییکی از لای دگمههای پیراهنم به تو سُراندم و آنجا روی شکمم نگهشان داشتم. به جورجی گفتم: «هیچ تکون نمیخورن».
«یهکم شیر و شکر و اینا میگیریم، خودمون بزرگشون میکنیم. بزرگشون میکنیم اندازۀ گوریل».
جادهای که در آن گم شده بودیم، صاف از وسطِ دنیا میگذشت. هنوز روز بود، ولی خورشید بیشاز یک فانوسِ دکوری یا یک اسفنجِ زرد زور نداشت. در این نور، کاپوتِ وانت که نارنجیِ روشن بود، به آبیِ تیره تغییر رنگ داده بود. جورجی اجازه داد ماشین آرامآرام به شانهخاکیِ جاده کشیده شود، انگار که خوابش برده یا بیخیالِ پیدا کردنِ راه شده باشد.
«چی شده؟»
جورجی گفت: «دیگه نمیتونیم ادامه بدیم. چراغِ جلو ندارم».
زیرِ آسمانی عجیب ایستاده بودیم که تصویرِ کمرنگی از هلالِ ماه بر آن افتاده بود. کنارمان جنگلِ کوچکی بود. پیشاز این، روزِ خشک و داغی بود، ولی همینکه شب شد، در فاصلهای که در جنگل نشستیم تا سیگاری بکشیم، کمکم هوا بهشدت سرد شد. گفتم: «تابستون یههو تموم شد».
همان سالی بود که ابرهای قطبی تا وسط آمریکا آمدند پایین، و در ماهِ سپتامبر دو هفتۀ زمستانی داشتیم. جورجی پرسید: «متوجهی میخواد برف بباره؟»
حق با او بود، طوفانی خاکستری داشت پیش میآمد. از جنگل زدیم بیرون، و مثل احمقها دُور خودمان چرخیدیم. خنکیِ دلپذیر، به سرمای خشکی تبدیل شد که همراه با رایحۀ درختانِ کاج، مثل سوزن به بدنمان فرو میرفت. تندبادهای برفی دُورِ سرمان میچرخیدند و شب تیرهتر میشد. هرچه میگشتم، وانت را پیدا نمیکردم. بیشتر و بیشتر گم میشدیم. مدام صدا می زدم: «جورجی، تو چیزی میببینی؟» و او مدام میگفت: «چی رو ببینم؟ چی رو ببینم؟»
تنها نوری که دیده میشد، باریکهای از غروبِ آفتاب بود که زیرِ تودۀ ابرها چشمک میزد. ما هم به آن سمت رفتیم. نرمنرمک از بالای تپهای بهسوی دشتِ بازی سرازیر شدیم که بهنظرم رسید یک گورستانِ نظامی است، پُر از ردیفهای تیره و همشکل بود که خیال کردم باید سنگِ قبر سربازان باشد. قبلاً هرگز گذارم به این گورستان نیفتاده بود. کمی دورتر، درست آنسوی پردۀ برفی که میبارید، آسمان ناگهان از هم شکافت و فرشتهها از دلِ آسمانِ آبی و دوستداشتنیِ تابستانی نزول کردند. صورتهای غولآسای آنها نورانی و سرشار از شفقت و مهربانی بود. دیدنِ این منظرۀ فرازمینی مانندِ خنجری به قلبم فرورفت و به ستونِ فقراتم رسید. اگر چیزی در دلورودهام بود، بیشک از ترس به خودم میریدم.
جورجی دستها را باز کرد و فریاد کشید: «پسر! یه سینمای روبازه».
گفتم: «سینمای روباز؟»
مطمئن نبودم این کلمات چه مفهومی دارند. جورجی جیغ کشید: «توی این کولاک دارن فیلم نشون میدن!»
گفتم: «آها. فکر کردم یه چیز دیگهست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش سوم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
گفتم: «هم چرخوفلک افقی بود، هم عمودی، و یه چیزی به اسم چکش که مردُم بعداز پیاده شدن ازش اینقدر بالا میآوردن که پشتشون صاف نمیشد. یعنی واقعاً ندیدیش؟»
«چی بود؟»
«خرگوش».
«یه چیزی ترکید».
«زیرش کردی، اونم ترکید».
جورجی کوبید روی ترمز. گفت: «خوراک خرگوش».
دندهعقب گرفت و زیگزاگ بهطرف خرگوش برگشت. «چاقوی شکاریم
کو؟»
نزدیک بود برای بار دوم حیوان بیچاره را زیر بگیرد. گفت: «توی صحرا چادر میزنیم. صبح برای صبحونه رونِ خرگوش میخوریم».
داشت چاقوی ترنس وبر را در هوا تاب میداد. جوری که مطمئن بودم آخرش یا بلایی سرِ خودش میآورد، یا سرِ من. در کمتر از یک دقیقه، لب جاده ایستاده بود و داشت موجودِ بیچارۀ لاغرمردنی را سلاخی میکرد و اعضای بدنش را دور میانداخت. فریاد زد: «من باید دکتر میشدم».
خانوادهای با یک «دوج» بزرگ ــ تنها ماشینی که در این مدت دیدیم ــ سرعتشان را کم کردند و همینطور که آهسته میگذشتند، با تعجب از پنجره جورجی را نگاه کردند.
پدره گفت: «چیه، ماره؟»
جورجی گفت: «نه، مار نیست. خرگوشه. یه خرگوشکه توی شکمش بچه داره».
مادره گفت: «بچه؟!»
و پدره گاز داد و ماشین در میانِ اعتراض چند بچۀ کوچک که در صندلیِ عقب نشسته بودند، سرعت گرفت و رفت. جورجی جلوی پیراهنش را کشیده نگهداشته بود، طوری که انگار دارد سیب یا چنین چیزی میآورد. آمد کنارِ وانت، سمتِ پنجرۀ من. آن چیزها درواقع بچهخرگوشهای مینیاتوریِ خیس و لزجی بودند. به او گفتم: «امکان نداره همچین چیزی بخورم».
گفت: «بگیرشون، بگیر. من باید رانندگی کنم. بگیرشون». و آنها را توی بغلم خالی کرد و از طرفِ خودش سوارِ وانت شد. شروع کرد با سرعتِ بیشتر و بیشتر راندن، صورتش حالتی پیروزمندانه داشت. گفت: «مادره رو کشتیم، ولی بچهها رو نجات دادیم».
گفتم: «داره دیر میشه. بیا برگردیم شهر».
«حتماً».
شصت، هفتاد، هشتادوپنج، تختگاز نود مایل...
گفت: «بهتره جای بچهخرگوشا گرم باشه».
آنها را یکییکی از لای دگمههای پیراهنم به تو سُراندم و آنجا روی شکمم نگهشان داشتم. به جورجی گفتم: «هیچ تکون نمیخورن».
«یهکم شیر و شکر و اینا میگیریم، خودمون بزرگشون میکنیم. بزرگشون میکنیم اندازۀ گوریل».
جادهای که در آن گم شده بودیم، صاف از وسطِ دنیا میگذشت. هنوز روز بود، ولی خورشید بیشاز یک فانوسِ دکوری یا یک اسفنجِ زرد زور نداشت. در این نور، کاپوتِ وانت که نارنجیِ روشن بود، به آبیِ تیره تغییر رنگ داده بود. جورجی اجازه داد ماشین آرامآرام به شانهخاکیِ جاده کشیده شود، انگار که خوابش برده یا بیخیالِ پیدا کردنِ راه شده باشد.
«چی شده؟»
جورجی گفت: «دیگه نمیتونیم ادامه بدیم. چراغِ جلو ندارم».
زیرِ آسمانی عجیب ایستاده بودیم که تصویرِ کمرنگی از هلالِ ماه بر آن افتاده بود. کنارمان جنگلِ کوچکی بود. پیشاز این، روزِ خشک و داغی بود، ولی همینکه شب شد، در فاصلهای که در جنگل نشستیم تا سیگاری بکشیم، کمکم هوا بهشدت سرد شد. گفتم: «تابستون یههو تموم شد».
همان سالی بود که ابرهای قطبی تا وسط آمریکا آمدند پایین، و در ماهِ سپتامبر دو هفتۀ زمستانی داشتیم. جورجی پرسید: «متوجهی میخواد برف بباره؟»
حق با او بود، طوفانی خاکستری داشت پیش میآمد. از جنگل زدیم بیرون، و مثل احمقها دُور خودمان چرخیدیم. خنکیِ دلپذیر، به سرمای خشکی تبدیل شد که همراه با رایحۀ درختانِ کاج، مثل سوزن به بدنمان فرو میرفت. تندبادهای برفی دُورِ سرمان میچرخیدند و شب تیرهتر میشد. هرچه میگشتم، وانت را پیدا نمیکردم. بیشتر و بیشتر گم میشدیم. مدام صدا می زدم: «جورجی، تو چیزی میببینی؟» و او مدام میگفت: «چی رو ببینم؟ چی رو ببینم؟»
تنها نوری که دیده میشد، باریکهای از غروبِ آفتاب بود که زیرِ تودۀ ابرها چشمک میزد. ما هم به آن سمت رفتیم. نرمنرمک از بالای تپهای بهسوی دشتِ بازی سرازیر شدیم که بهنظرم رسید یک گورستانِ نظامی است، پُر از ردیفهای تیره و همشکل بود که خیال کردم باید سنگِ قبر سربازان باشد. قبلاً هرگز گذارم به این گورستان نیفتاده بود. کمی دورتر، درست آنسوی پردۀ برفی که میبارید، آسمان ناگهان از هم شکافت و فرشتهها از دلِ آسمانِ آبی و دوستداشتنیِ تابستانی نزول کردند. صورتهای غولآسای آنها نورانی و سرشار از شفقت و مهربانی بود. دیدنِ این منظرۀ فرازمینی مانندِ خنجری به قلبم فرورفت و به ستونِ فقراتم رسید. اگر چیزی در دلورودهام بود، بیشک از ترس به خودم میریدم.
جورجی دستها را باز کرد و فریاد کشید: «پسر! یه سینمای روبازه».
گفتم: «سینمای روباز؟»
مطمئن نبودم این کلمات چه مفهومی دارند. جورجی جیغ کشید: «توی این کولاک دارن فیلم نشون میدن!»
گفتم: «آها. فکر کردم یه چیز دیگهست».
ادامه دارد...
@Fiction_12
اورژانس
(بخش چهارم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگزده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آنها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، همزمان زمزمه میکردند. بعد موسیقیِ دلنگدلونگی شروع شد که بهزحمت میتوانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستارههای مشهور سینما کنار رودخانهای دوچرخه سواری میکردند، و دهانهای غولآسا و دوستداشتنیشان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آنجا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخهها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کمکم چشام دارن دوباره میبینن».
حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطرافمان اَشکالی داشتند بهوجود میآمدند، اما هنوز درست نمیفهمیدم کدامشان دورتر و کدام نزدیکتر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفشهای خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از اینجا بریم».
«بدون چراغ هیچجا نمیتونیم بریم».
«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».
«نه نیست».
«باید سیصد مایلی اومده باشیم».
«همین بیرونشهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».
«اینجا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اونطر ف میاد».
«همینجا میمونیم. به درک که دیر بشه. صبح میتونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»
داشتیم زیر برف دفن میشدیم و همزمان به صدای ماشینهای سنگین که از «سانفرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» میرفتند، گوش میکردیم. صداشان مثل لرزش تیغههای بلند ارۀ آهنبری بود. دستآخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچهخرگوشا یهکم شیر بگیریم».
«شیر از کجا بیاریم؟»
«شکر میریزیم توش».
«میشه بیخیال شیر و اینا بشی؟»
«خرگوش پستانداره، پسر».
«اون خرگوشا رو فراموش کن».
«حالا کجا هستن؟»
«گوش نمیدی چی میگم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».
«کجان؟»
با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».
«سُر خوردن رفتن پشتت؟»
تماشا کرد که آنها را یکییکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آنها را یکییکی درمیآوردم و در دستانم نگهمیداشتم و نگاهشان میکردیم.
هشتتا بودند. از انگشتهای من بزرگتر نبودند، ولی همهچیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشمها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».
جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که میزنی، تبدیل به عَن میشه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»
«بیخودی که بهم نمیگن تِرمال».
«اسم برازندهایه برات».
«میدونم».
«تِرمال تا آخر عمرت همراهت میمونه».
گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».
شاید هم ماجرای خرگوشها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوشها غلت زدم و لهشان کردم. فرقی نمیکند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همهجا مِهآلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده میشدند. خرگوشها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس میکردم. میتوانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس میکند دیگر تشنهاش نیست، یا چگونه بردهای میتواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکههای برف را میدیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها نشستهاند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نردهها بیحرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع میکرد. شغالی نرمنرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درختها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشدهاند، و ما هرگز جای دیگری نبودهایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».
هرشب همین را میگفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»
پرستار گفت: «آره آره».
مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشمبند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».
پرستار گفت: «میتونست بدتر باشه».
«حتی زبونم…»
پرستار یادآوری کرد: «معجزهست که نمردی، یا دستِکم کور نشدی».
من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید میزدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».
ادامه دارد..
@Fiction_12
(بخش چهارم)
نویسنده: #دنیس_جانسون
برگردان: #میلاد_ذکریا
با احتیاط تا آن پایین قدم زدیم و از پرچینِ زنگزده بالا رفتیم و همان عقب ایستادیم. بلندگوها، که آنها را با علائمِ روی قبر اشتباه گرفته بودم، همزمان زمزمه میکردند. بعد موسیقیِ دلنگدلونگی شروع شد که بهزحمت میتوانستم آهنگش را تشخیص بدهم. ستارههای مشهور سینما کنار رودخانهای دوچرخه سواری میکردند، و دهانهای غولآسا و دوستداشتنیشان خندان بود. اگر هم کسی برای دیدن این فیلم آمده بود، با شروعِ توفان همه رفته بودند. حتی یک ماشین هم باقی نمانده بود، حتی یک ماشینِ خراب از هفتۀ قبل که چون بنزینش تمام شده آنجا رهایش کرده باشند. یکی-دو دقیقه بعد، وسطِ رقصِ دوچرخهها در میدان، پرده سیاه شد، تابستانِ سینمایی به پایان رسید، صحنه تاریک شد و دیگر چیزی جز برف باقی نماند. یک دقیقۀ دیگر که گذشت، جورجی گفـت: «کمکم چشام دارن دوباره میبینن».
حقیقت داشت؛ در خاکستری یکنواخت اطرافمان اَشکالی داشتند بهوجود میآمدند، اما هنوز درست نمیفهمیدم کدامشان دورتر و کدام نزدیکتر هستند. با آزمایش و خطا، بعداز کلی رفتن و برگشتن با کفشهای خیس، وانت را پیدا کردیم و لرزان سوار شدیم. گفتم: «بیا از اینجا بریم».
«بدون چراغ هیچجا نمیتونیم بریم».
«باید برگردیم، تا خونه خیلی راهه».
«نه نیست».
«باید سیصد مایلی اومده باشیم».
«همین بیرونشهریم خرِ خدا. فقط دُور خودمون چرخیدیم».
«اینجا جای چادر زدن نیست. صدای اتوبان اصلی از اونطر ف میاد».
«همینجا میمونیم. به درک که دیر بشه. صبح میتونیم بریم خونه. الان نامرئی هستیم»
داشتیم زیر برف دفن میشدیم و همزمان به صدای ماشینهای سنگین که از «سانفرانسیسکو» به «پنسیلوانیا» میرفتند، گوش میکردیم. صداشان مثل لرزش تیغههای بلند ارۀ آهنبری بود. دستآخر جورجی گفت: «بهتره واسه اون بچهخرگوشا یهکم شیر بگیریم».
«شیر از کجا بیاریم؟»
«شکر میریزیم توش».
«میشه بیخیال شیر و اینا بشی؟»
«خرگوش پستانداره، پسر».
«اون خرگوشا رو فراموش کن».
«حالا کجا هستن؟»
«گوش نمیدی چی میگم؟ گفتم اون… خرگوشا… رو… فراموش کن».
«کجان؟»
با بغض گفتم: «سُر خوردن رفتن پشتم و لِه شدن».
«سُر خوردن رفتن پشتت؟»
تماشا کرد که آنها را یکییکی از پشتم پیدا کردم و بیرون کشیدم. آنها را یکییکی درمیآوردم و در دستانم نگهمیداشتم و نگاهشان میکردیم.
هشتتا بودند. از انگشتهای من بزرگتر نبودند، ولی همهچیزشان کامل بود؛ پاهای کوچولو، پلک چشمها، حتی سبیل! گفتم: «خدا بیامرزه».
جرجی پرسید: «چرا تو دست به هر چیزی که میزنی، تبدیل به عَن میشه؟ چرا همیشه باید این اتفاق بیفته؟»
«بیخودی که بهم نمیگن تِرمال».
«اسم برازندهایه برات».
«میدونم».
«تِرمال تا آخر عمرت همراهت میمونه».
گفتم: «خودم هم الان همین رو گفتم. از قبل موافقتم رو بهت اعلم کردم».
شاید هم ماجرای خرگوشها مال آن موقع نبوده، مال وقتی بوده که توی وانت خوابیدیم و من روی خرگوشها غلت زدم و لهشان کردم. فرقی نمیکند. چیزی که حالا مهم است یادم بماند این است که صبح روز بعد، برفِ روی شیشه از نور خورشید آب شده بود و آفتاب بیدارم کرد. همهجا مِهآلود بود و چیزها زیرِ آفتاب و مِه عجیب دیده میشدند. خرگوشها هنوز مشکلی نبودند، یا مشکلشان را ایجاد کرده بودند و فراموش شده بودند. هیچ چیز در ذهنم نبود. زیبایی صبح را حس میکردم. میتوانستم بفهمم چطور یک مرد در حال غرق شدن ناگهان حس میکند دیگر تشنهاش نیست، یا چگونه بردهای میتواند اربابش را دوست داشته باشد. جورجی صورتش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود. تکههای برف را میدیدم که شبیه شکوفه روی ساقۀ بلندگوها نشستهاند. گوزن نری در مرتعِ پشتِ نردهها بیحرکت ایستاده بود و حسی از قدرت و حماقت از خود ساطع میکرد. شغالی نرمنرم دوید و از وسط مرتع گذشت و در میانِ درختها گم شد.
آن روز بعدازظهر سر کارمان برگشتیم تا کارها را طوری ازسر بگیریم که انگار هرگز متوقف نشدهاند، و ما هرگز جای دیگری نبودهایم. بلندگوی سالن گفت: «خداوند شبان من است».
هرشب همین را میگفت، چون این
یک بیمارستانِ کاتولیک بود. «ای پدر ما که در آسمانی؟ و و و…»
پرستار گفت: «آره آره».
مردی که چاقو به چشمش رفته بود، ترنس وبر، حدود وقتِ شام مرخص شد. شبِ قبل نگهش داشته و ــ در واقع بدون هیچ دلیلی ــ یک چشمبند بهش داده بودند. او سری به بخش اورژانس زد که خداحافظی کند. گفت: «خب، اون قرصایی که بهم دادن باعث شده دهنم مزۀ خیلی بدی بده».
پرستار گفت: «میتونست بدتر باشه».
«حتی زبونم…»
پرستار یادآوری کرد: «معجزهست که نمردی، یا دستِکم کور نشدی».
من را شناخت و لبخند زد. گفت: «داشتم زن همسایه رو موقع حموم آفتاب دید میزدم، که زنم تصمیم گرفت کورم کنه».
ادامه دارد..
@Fiction_12