#نظرات_شما
⚫️ جنگ و مرگ کلیدواژۀ رمان Nجلدیِ زندگی!
«کبوترهای ایلیا» را میخوانم. بر بال خیال سوار میشوم. خودم را در سرزمینی سبز و آرام میبینم؛ کنار رودی پرآب و زلال با ماهیهای هزاررنگ. آدمهای خوشحال در کوچههای پُرگُل با سطلهای پُرشیر و گرده نانی در دست و لبخندی بر لب، لِیلِی بچهها و درختهای سروی که نوک شاخههاشان در آسمانِ آبی به کبوترهای سفید و خورشید طلایی سلام میدهند. پژواک شاد زندگی در گوشم میپیچد. کنار رود مینشینم و پاها را در آبِ خنک میگذارم. چشم میبندم. به «کبوترهای ایلیا» فکر میکنم. هیچکدام از تصاویر داستان برایم آشنا نیست! این چه فضای غریبیست که «هانس بندر» خلق کرده؟! آدمیزاد و بلعیدنِ کبوتر؟! جنگ؟! کشتار؟! سنگر، زندان، اسیر، سیمخاردار، سلاح، همه واژههای نامفهومی هستند. نسیم خنکی لای موهایم میوزد. دستها را به دو سمت باز کرده و نفس عمیقی میکشم، اما…
اما شلیکِ پدافند از خیال پُرزورتر است. از گوشۀ اتاق، سر سمت پنجره برمیگردانم. در دلِ سیاهیِ آسمان، دهانِ بازماندهای میبینم که بهقدر تمام تاریخ آروارههایش کش آمده و عصارۀ خونینِ گوشت و استخوانِ لهیدۀ انسانها از لابهلای دندانهای تیز و درازش بر سینی غذای ستوان و روی کبوترهای بریان میچکد. این بار جنگ و کشتار و سنگر و زندان و اسیر و سیمخاردار و سلاح را میفهمم، با ایلیای قربانیِ هیولای جنگ و سیاست و قدرت، پشت میلههای آهنیِ مدرسه میایستم و به حصار نردهایِ دورتر و مسلسلهای سنگینِ کارگذاشته بر گور کتابها و اندیشه، چشم میدوزم. نشانی از سرسبزی نیست، جایش را دود و خاکستر میگیرد، موشکبارانها و تصویر ویرانهها مُشتی میشود برای فروپاشیِ رؤیاهایم. صدای شوم انفجارها به گوشم میخواند «اینجا خاورمیانهست، قرارگاه دائمی «مارس»، «آرس» یا «بهرام»، جولانگاه زامبیِ ترس و وحشت، معرکۀ همیشگیِ کفتارِ طمعکارِ سیریناپذیرِ استعمار میان آب و نفت و صحرا، و هلهلهگاهش سرِ کوهِ جسدها با نوشتن کلمات جادویی دموکراسی و امنیت و توسعه و حقوق بشر در گوشهکنارِ آینۀ بزرگِ آویزان بر این سرزمینها با انبوه تصاویر مقدس قدیمیِ زینتدادهشده، و رودِ خونِ آدمهای بیگناه، تاوان چربونرمیِ این جغرافیا و ابتلا به ویروس همهگیر قرون وسطایی...»
در هُرم گرمای شب و قهقهۀ تیرهای هوایی، دانههای عرقِ پیشانی را پاک میکنم. میدوم و کنار راویِ آرمانگرای داستان سنگر میگیرم. با تفنگِ دوربیندارش دهانِ خونچکان و عطشناکِ عفریتِ جنگ را نشانه میروم. با هم ماشه را میکشیم…
آسمانِ دنیا دوباره از پرواز دستهدسته کبوترهای دمچتری، طوقی و پرپا، ستارهباران میشود.
#پاییز
@Fiction_12
⚫️ جنگ و مرگ کلیدواژۀ رمان Nجلدیِ زندگی!
«کبوترهای ایلیا» را میخوانم. بر بال خیال سوار میشوم. خودم را در سرزمینی سبز و آرام میبینم؛ کنار رودی پرآب و زلال با ماهیهای هزاررنگ. آدمهای خوشحال در کوچههای پُرگُل با سطلهای پُرشیر و گرده نانی در دست و لبخندی بر لب، لِیلِی بچهها و درختهای سروی که نوک شاخههاشان در آسمانِ آبی به کبوترهای سفید و خورشید طلایی سلام میدهند. پژواک شاد زندگی در گوشم میپیچد. کنار رود مینشینم و پاها را در آبِ خنک میگذارم. چشم میبندم. به «کبوترهای ایلیا» فکر میکنم. هیچکدام از تصاویر داستان برایم آشنا نیست! این چه فضای غریبیست که «هانس بندر» خلق کرده؟! آدمیزاد و بلعیدنِ کبوتر؟! جنگ؟! کشتار؟! سنگر، زندان، اسیر، سیمخاردار، سلاح، همه واژههای نامفهومی هستند. نسیم خنکی لای موهایم میوزد. دستها را به دو سمت باز کرده و نفس عمیقی میکشم، اما…
اما شلیکِ پدافند از خیال پُرزورتر است. از گوشۀ اتاق، سر سمت پنجره برمیگردانم. در دلِ سیاهیِ آسمان، دهانِ بازماندهای میبینم که بهقدر تمام تاریخ آروارههایش کش آمده و عصارۀ خونینِ گوشت و استخوانِ لهیدۀ انسانها از لابهلای دندانهای تیز و درازش بر سینی غذای ستوان و روی کبوترهای بریان میچکد. این بار جنگ و کشتار و سنگر و زندان و اسیر و سیمخاردار و سلاح را میفهمم، با ایلیای قربانیِ هیولای جنگ و سیاست و قدرت، پشت میلههای آهنیِ مدرسه میایستم و به حصار نردهایِ دورتر و مسلسلهای سنگینِ کارگذاشته بر گور کتابها و اندیشه، چشم میدوزم. نشانی از سرسبزی نیست، جایش را دود و خاکستر میگیرد، موشکبارانها و تصویر ویرانهها مُشتی میشود برای فروپاشیِ رؤیاهایم. صدای شوم انفجارها به گوشم میخواند «اینجا خاورمیانهست، قرارگاه دائمی «مارس»، «آرس» یا «بهرام»، جولانگاه زامبیِ ترس و وحشت، معرکۀ همیشگیِ کفتارِ طمعکارِ سیریناپذیرِ استعمار میان آب و نفت و صحرا، و هلهلهگاهش سرِ کوهِ جسدها با نوشتن کلمات جادویی دموکراسی و امنیت و توسعه و حقوق بشر در گوشهکنارِ آینۀ بزرگِ آویزان بر این سرزمینها با انبوه تصاویر مقدس قدیمیِ زینتدادهشده، و رودِ خونِ آدمهای بیگناه، تاوان چربونرمیِ این جغرافیا و ابتلا به ویروس همهگیر قرون وسطایی...»
در هُرم گرمای شب و قهقهۀ تیرهای هوایی، دانههای عرقِ پیشانی را پاک میکنم. میدوم و کنار راویِ آرمانگرای داستان سنگر میگیرم. با تفنگِ دوربیندارش دهانِ خونچکان و عطشناکِ عفریتِ جنگ را نشانه میروم. با هم ماشه را میکشیم…
آسمانِ دنیا دوباره از پرواز دستهدسته کبوترهای دمچتری، طوقی و پرپا، ستارهباران میشود.
#پاییز
@Fiction_12
#نظرات_شما
فضای سرد و خشک داستان «کبوترهای ایلیا» بوی مرگ و نیستیِ ناشی از جنگ را میدهد.
جنگ نتیجهای جز ویرانی، سیاهی، بدی و مرگ برای هیچ کس ندارد؛ حتی اگر برنده و پیروز میدان باشد.
کبوتر گرچه نماد آزادی و رهایی است، اما در جنگ، آزادی اسیر و قربانیِ مرگ و نیستی و ناامیدیست.
هر آن کس که درگیر جنگ میشود، چه خواسته و چه ناخواسته، لاجرم سفیر مرگ و نیستی و نابودی است؛ یا میکُشد یا کُشته میشود.
جنگ همهاش سیاهی است، اخلاقیات و ارزشها، هنجارها و احساسات جایی در جنگ ندارند و در میانۀ جنگ یا از بین میروند یا به ابتذال کشیده میشوند.
#سادات_هاشمی
@Fiction_12
فضای سرد و خشک داستان «کبوترهای ایلیا» بوی مرگ و نیستیِ ناشی از جنگ را میدهد.
جنگ نتیجهای جز ویرانی، سیاهی، بدی و مرگ برای هیچ کس ندارد؛ حتی اگر برنده و پیروز میدان باشد.
کبوتر گرچه نماد آزادی و رهایی است، اما در جنگ، آزادی اسیر و قربانیِ مرگ و نیستی و ناامیدیست.
هر آن کس که درگیر جنگ میشود، چه خواسته و چه ناخواسته، لاجرم سفیر مرگ و نیستی و نابودی است؛ یا میکُشد یا کُشته میشود.
جنگ همهاش سیاهی است، اخلاقیات و ارزشها، هنجارها و احساسات جایی در جنگ ندارند و در میانۀ جنگ یا از بین میروند یا به ابتذال کشیده میشوند.
#سادات_هاشمی
@Fiction_12
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید» از نویسندۀ روس «میخاییل یلیزاروف» را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان در هشت بخش در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید آن را همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش اول)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
من صدونود سانتیمتر قد، و شصتوشش کیلوگرم وزن داشتم. این عدد خوب در خاطرم مانده است. در سالنِ بدنسازی که ثبتنام کرده بودم، همۀ تازهواردها را وزن میکردند. بعد با یک مترِ خیاطیِ پارچهای همۀ اندازههای بدن را برمیداشتند، تا ورزشکارِ سختکوش شش ماه بعد بتواند غیر از حجمِ تازهی عضلات، از عدد و رقمهای دقیق هم به وجد بیاید.
اواخرِ ژوئن بود. من یک ماه قبل بهعنوانِ بیمارِ زخممعدهایِ مرجوعی از ارتش، به خانه برگشته بودم. ظرف چند شب دوباره هنرِ خوابِ عمیق را فراگرفتم؛ چون بیمارستانِ ارتش من را به بیداریِ مزمن و جنونآوری مفتخر کرده بود. پساز یک خوابِ طولانی، دویدم به دفتر دانشکده تا ثبتنامم در سالِ اول دانشکدۀ زبان و ادبیات را تجدید کنم؛ جایی که من را در ماه فوریه ــ بلافاصله بعداز امتحاناتِ زمستانی ــ از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدانِ جنگ فرستادند...
ظرفِ سهماه سربازی کلاً با علم و دانش غریبه شده بودم. از سرِ ترحم در امتحاناتِ مقدماتی نمرۀ قبولی برایم گذاشتند و من را به امتحاناتِ نهایی راه دادند. موهایم که در زمستان تا شانهام میرسید به یاد استادها مانده بود، و پروفسورها از سرِ دلسوزی بهخاطر کلۀ تراشیدۀ سربازِ ناکام، زیاد سخت نگرفتند و من وارد سالِ دومِ دانشکده شدم.
در آخرین روزهای ژوئن، عدهای از رفقایم را در پلاژ جمع کردم تا سورِ همۀ مناسبتها را یکجا بدهم؛ هم بازگشتِ دلچسب از سربازی، و هم موفقیت در امتحانات. آنجا، روی شنهای زردِ دریاچۀ مصنوعیِ خارکوف، در حین جشن گرفتن با مشروبمان بویدم که آبروی من رفت.
ما تعدادی دانشجو بودیم که داشتیم دومین تابستانِ زندگیِ مستقل و شهریمان را جشن میگرفتیم. من از تهِ حلق ترانهای را که خودم سروده بودم با گیتار میزدم و میخواندم: «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید / وقتی برگشتیم، بهجای خانه زمستان دیدیم!»
پساز بلند شدنِ سروصدای ما، ناگهان سروکلۀ لاتهای محل که داشتند در آب شنا میکردند، پیدا شد. چهار رأس بودند؛ سه نرهغول، و یک دخترِ هرزه.
دخترکِ خوشگل و بیحیایی بود. فقط جایِ زخمِ کج و نخراشیدۀ عملِ آپاندیس ــ که شبیهِ یک انگشتِ دوختهشده به شکم او بود ــ بدنِ لطیفِ زنانهاش را کمی از شکل انداخته بود. ما دستوپایمان را گم کردیم و ساکت شدیم. دخترک با کفِ پایش پاهای دراز و ازهم گشودۀ من را از سرِ راهش کنار انداخت. «لنگاتو جمع کن!»
بعد خم شد و از زیراندازی که انداخته بودیم یک بطری شراب و یک پاکت سیگار برداشت و آنها را به دوستش داد.
بلند شدم و با هیکلِ باریک و سفیدِ دانشگاهیام عرضاندام کردم. دخترک نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: «کاش لااقل یه تکونی به تنِ بیمصرفت بدی بچهخوشگل. بارفیکس برو، وزنه بزن. الان عینهو جلبکی».
و حرکتِ منزجرانهای کرد که انگار دارد من را مثلِ چیزی که به پایش چسبیده، میکَنَد و دور میاندازد.
اهانتگرها دور شدند. ما وانمود کردیم هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار خودمان بطری را به آنها هدیه داده بودیم.
در خانه به چشمِ تازهای در آینه نگاه کردم. دستهایم را با تحقیر برانداز کردم؛ هرکدامشان به طنابِ باریکی شباهت داشت که در مفصلِ آرنج گره خورده باشد. از پاهای برهنه و رنگپریدهام، که به لنگهای لکلک شباهت داشت، به شرم آمدم. برای بیناییام اتفاقی افتاده بود؛ دیگر خودم را ظرفی حاویِ روح و اندیشه نمیدیدم. آنچه به چشمم میآمد، چیزی نبود جز تنی نحیف و مچاله.
عجیب بود؛ من حرفِ دخترۀ شکمزخمی را مثل یک دستور تلقی کردم. همان روزِ بعد راه افتادم که سالنِ ورزش پیدا کنم. در سالنِ نزدیک خانه من را از دمِ در برگرداندند؛ گفتند جای سوزن انداختن ندارند، ولی پیشنهاد کردند بروم تئاترِ «اپرا و باله». در دالانهای زیرزمینِ آنجا هم یک سالن ورزش بود.
تا امروز سرمای مترِ خیاطی را که مثلِ ماری دُور دست و پایم میپیچید به خاطر دارم. ماهیچۀ دوسر بازو: بیستونه. دُور ساق: بیستوهشت. ران: چهلوسه.
این شاخصهای حقارتبار را روی کاغذ یادداشت کردند. بلافاصله اولین آزمایشِ قدرت و استحکام به عمل آمد. فامیلم را برای درج روی کارت عضویت پرسیدند. گفتم یلیزاروف.
با صدای بلند پرسیدند: «داینازوروف؟» شوخی میکردند.
مدیریت سالن بهعهدۀ دو نفر بود: «ولادیمیر» و «ویتالی». نمیشد گفت مربی هستند، چون کسی را تمرن نمیدادند؛ فقط مراقبِ نظمِ سالن، و پولها بودند. ولادیمیر اهلِ عمل بود؛ وزنهبرداری نخراشیده. ویتالی اهلِ نظر بود؛ کتابخوانی لنگدراز با عینکِ گرد. در اتاقکِ مجاورِ سالن کتابهایی جمع کرده بود دربارۀ افزایش و تقویتِ عضلات، ولی اطلاعاتش را با اکراه در اختیار دیگران میگذاشت؛ مثل کاهنانِ «شائولین» فقط کسانی را انتخاب میکرد که شایسته بودند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش اول)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
من صدونود سانتیمتر قد، و شصتوشش کیلوگرم وزن داشتم. این عدد خوب در خاطرم مانده است. در سالنِ بدنسازی که ثبتنام کرده بودم، همۀ تازهواردها را وزن میکردند. بعد با یک مترِ خیاطیِ پارچهای همۀ اندازههای بدن را برمیداشتند، تا ورزشکارِ سختکوش شش ماه بعد بتواند غیر از حجمِ تازهی عضلات، از عدد و رقمهای دقیق هم به وجد بیاید.
اواخرِ ژوئن بود. من یک ماه قبل بهعنوانِ بیمارِ زخممعدهایِ مرجوعی از ارتش، به خانه برگشته بودم. ظرف چند شب دوباره هنرِ خوابِ عمیق را فراگرفتم؛ چون بیمارستانِ ارتش من را به بیداریِ مزمن و جنونآوری مفتخر کرده بود. پساز یک خوابِ طولانی، دویدم به دفتر دانشکده تا ثبتنامم در سالِ اول دانشکدۀ زبان و ادبیات را تجدید کنم؛ جایی که من را در ماه فوریه ــ بلافاصله بعداز امتحاناتِ زمستانی ــ از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدانِ جنگ فرستادند...
ظرفِ سهماه سربازی کلاً با علم و دانش غریبه شده بودم. از سرِ ترحم در امتحاناتِ مقدماتی نمرۀ قبولی برایم گذاشتند و من را به امتحاناتِ نهایی راه دادند. موهایم که در زمستان تا شانهام میرسید به یاد استادها مانده بود، و پروفسورها از سرِ دلسوزی بهخاطر کلۀ تراشیدۀ سربازِ ناکام، زیاد سخت نگرفتند و من وارد سالِ دومِ دانشکده شدم.
در آخرین روزهای ژوئن، عدهای از رفقایم را در پلاژ جمع کردم تا سورِ همۀ مناسبتها را یکجا بدهم؛ هم بازگشتِ دلچسب از سربازی، و هم موفقیت در امتحانات. آنجا، روی شنهای زردِ دریاچۀ مصنوعیِ خارکوف، در حین جشن گرفتن با مشروبمان بویدم که آبروی من رفت.
ما تعدادی دانشجو بودیم که داشتیم دومین تابستانِ زندگیِ مستقل و شهریمان را جشن میگرفتیم. من از تهِ حلق ترانهای را که خودم سروده بودم با گیتار میزدم و میخواندم: «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید / وقتی برگشتیم، بهجای خانه زمستان دیدیم!»
پساز بلند شدنِ سروصدای ما، ناگهان سروکلۀ لاتهای محل که داشتند در آب شنا میکردند، پیدا شد. چهار رأس بودند؛ سه نرهغول، و یک دخترِ هرزه.
دخترکِ خوشگل و بیحیایی بود. فقط جایِ زخمِ کج و نخراشیدۀ عملِ آپاندیس ــ که شبیهِ یک انگشتِ دوختهشده به شکم او بود ــ بدنِ لطیفِ زنانهاش را کمی از شکل انداخته بود. ما دستوپایمان را گم کردیم و ساکت شدیم. دخترک با کفِ پایش پاهای دراز و ازهم گشودۀ من را از سرِ راهش کنار انداخت. «لنگاتو جمع کن!»
بعد خم شد و از زیراندازی که انداخته بودیم یک بطری شراب و یک پاکت سیگار برداشت و آنها را به دوستش داد.
بلند شدم و با هیکلِ باریک و سفیدِ دانشگاهیام عرضاندام کردم. دخترک نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: «کاش لااقل یه تکونی به تنِ بیمصرفت بدی بچهخوشگل. بارفیکس برو، وزنه بزن. الان عینهو جلبکی».
و حرکتِ منزجرانهای کرد که انگار دارد من را مثلِ چیزی که به پایش چسبیده، میکَنَد و دور میاندازد.
اهانتگرها دور شدند. ما وانمود کردیم هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار خودمان بطری را به آنها هدیه داده بودیم.
در خانه به چشمِ تازهای در آینه نگاه کردم. دستهایم را با تحقیر برانداز کردم؛ هرکدامشان به طنابِ باریکی شباهت داشت که در مفصلِ آرنج گره خورده باشد. از پاهای برهنه و رنگپریدهام، که به لنگهای لکلک شباهت داشت، به شرم آمدم. برای بیناییام اتفاقی افتاده بود؛ دیگر خودم را ظرفی حاویِ روح و اندیشه نمیدیدم. آنچه به چشمم میآمد، چیزی نبود جز تنی نحیف و مچاله.
عجیب بود؛ من حرفِ دخترۀ شکمزخمی را مثل یک دستور تلقی کردم. همان روزِ بعد راه افتادم که سالنِ ورزش پیدا کنم. در سالنِ نزدیک خانه من را از دمِ در برگرداندند؛ گفتند جای سوزن انداختن ندارند، ولی پیشنهاد کردند بروم تئاترِ «اپرا و باله». در دالانهای زیرزمینِ آنجا هم یک سالن ورزش بود.
تا امروز سرمای مترِ خیاطی را که مثلِ ماری دُور دست و پایم میپیچید به خاطر دارم. ماهیچۀ دوسر بازو: بیستونه. دُور ساق: بیستوهشت. ران: چهلوسه.
این شاخصهای حقارتبار را روی کاغذ یادداشت کردند. بلافاصله اولین آزمایشِ قدرت و استحکام به عمل آمد. فامیلم را برای درج روی کارت عضویت پرسیدند. گفتم یلیزاروف.
با صدای بلند پرسیدند: «داینازوروف؟» شوخی میکردند.
مدیریت سالن بهعهدۀ دو نفر بود: «ولادیمیر» و «ویتالی». نمیشد گفت مربی هستند، چون کسی را تمرن نمیدادند؛ فقط مراقبِ نظمِ سالن، و پولها بودند. ولادیمیر اهلِ عمل بود؛ وزنهبرداری نخراشیده. ویتالی اهلِ نظر بود؛ کتابخوانی لنگدراز با عینکِ گرد. در اتاقکِ مجاورِ سالن کتابهایی جمع کرده بود دربارۀ افزایش و تقویتِ عضلات، ولی اطلاعاتش را با اکراه در اختیار دیگران میگذاشت؛ مثل کاهنانِ «شائولین» فقط کسانی را انتخاب میکرد که شایسته بودند.
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش دوم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
بویی را بهخاطر میآورم که برایم تازگی داشت؛ بوی پلاستیکِ گرمشده، آمیخته با بویِ تندِ عرق ــ انگار زنِ خانه کفشهای ورزشیِ کثیف را روی اجاق گرم کند. پنجرهای در کار نبود، به همین دلیل به قبرستانهای زیرزمینی شباهت داشت. همهجا با نورِ مصنوعیِ سفیدی روشن میشد. آینههای فراوان تعداد افراد را بیشتر نشان میداد. بهنظرم میرسید که دارم لابهلای جمعیتی انبوه راه میروم.
راهروهای باریک با سقفهای کوتاه به سالنهای آیرودینامیک و نیمدایرهایِ کوچکی منتهی میشدند. همۀ وسایلِ ورزشی دستساز بودند. دستگاههای پرسِ سینه شبیه به دستگاههای رادیولوژیِ عهدبوقی بودند. بارفیکس و پاراللها از میلگرد ساخته، و رویۀ نیمکتها با ابر پوشیده شده بودند. پایههای نگهدارندۀ هالترها بسیار زمخت و نخراشیده بودند. از وسایلِ کارخانهساز فقط دو-سه دستگاه برای پرورشِ عضلاتِ پشت و سرشانه آنجا بود که میلۀ افقیشان به سیمهای فلزی وصل بود. روی دیوارهای بیآینه، عکسهای قهرمانانِ بدنسازی ــ کندهشده از مجلات ــ بهچشم میخورد که شبیه به مبلهای چرمیِ انسانوار بودند.
همیشه کمبودِ وزنه وجود داشت. ازدحامِ انسانی بهوضوح احساس میشد. کنارِ جایی که در آن پرسِ سینه میزدند، همیشه پُر از آدم بود. تازهکارِ ضعیف و بیزوری مثلِ من آنجا کاری نداشت بکند. آنها با شصت کیلوگرم خودشان را گرم میکردند، درحالیکه رکوردِ وزنِ پرسِ سینۀ من چهل کیلوی ناقابل بود؛ عملاً معادلِ یک چوب و دوسطلِ آب آویخته به آن.
اوضاعِ هالترهای کوچک از آن هم خرابتر بود. برای آنها باید توی صف میایستادم، و تازه گاهی صف هم افاقه نمیکرد. یک روز که هالترِ کجوکولهای را با خونِدل بهدست آورده بودم، آدمِ غولپیکری با رگهای بیرونزده آمد و بیهیچ حرف و خواهشی آن را برداشت و برد. میخواستم عصبانی بشوم، و شروع کردم به تکان دادنِ دستهای ریسمانمانندم. ویتالیِ عینکی که داشت از کنارِ ما رد میشد تذکر داد که پایِ من تازه به اینجا باز شده، درحالیکه آن یارو چهار سال است در این سالن تمرین میکند. مطیعانه سکوت کردم. تنها زرنگیای که از دستم برآمد این بود که یکجفت دمبلِ خوشدست را در هواکش قایم کردم. ولادیمیرِ وزنهبرار، به درخواستِ من، برایم فهرستی تنظیم کرد از تمرینهایی که همهشان را با یک لغتِ «مقدماتی» ترکیب میکرد. پرسِ سینه، پرسِ نشسته، پرسِ ایستاده و خمیده، وزنه زدن برای تقویتِ ماهیچههای بازو و شکم. من هفتهای پنجبار، و هربار دو ساعت تمرین میکردم. با یأس و درماندگی عرق میریختم، انگار داشتم برای خودم قبر میکندم. تکتکِ ماهیچهها را ورزیده میکردم. بعد از یک ماه، استخوانها و غضروفها تسلیمِ موجِ وزنهها شدند و تاولهای کفِ دستم جایشان را به پینه دادند. کمکم پا را از مرزهای «مقدماتی» که برایم تعریف شده بود بیرون میگذاشتم. پرسِ سینۀ فرانسوی، پولآوِر، و دِدلیفت را هم به تمریناتم اضافه کردم. در راهِ مبارزه برای پروتئین، دیدارهایم با دوستدخترم را هم به حداقل رساندم تا مصالحِ ارزشمندم را سرِ هیچوپوچ هدر ندهم.
تا اواسطِ پاییز مثلِ بچههای بیسرپرست تمرین میکردم؛ با هر چیزی که دَمِ دستم میآمد. در ماهِ اکتبر انگار ولادیمیر و ویتالی من را از نو دیدند.
بدنم در این مدت سفت و محکم شده، و از آن نرمیِ پنبهمانند فاصله گرفته بود. دیگر در حالتِ درازکش با وزنههای شصتکیلویی کار میکردم.
به اتاقکِ ویتالی رفتم تا بابت ماهِ آینده تسویهحساب کنم. پول را گرفت و بعد کتابی بیرون کشید؛ «جو وِیدِر. سیستمِ بدنسازی. کتاب آموزشی. ترجمه از انگلیسی. مسکو. انتشارات تربیت بدنی و ورزش. سال ۱۹۹۱٫ ۱۱۲ صفحه. مصور. جلد نرم. قطع دایرهالمعارفی…»
هنوز نمیدانستم که با کتابِ جادوی بدنسازی سروکار دارم.
«سه روز امانت میدمش. میخونی و یادداشت برمیداری…»
«میشه بخرمش؟»
ولادیمیر و ویتالی نگاهی ردوبدل کردند.
«باید بخری، پسرجون… فکر کن کارایی که تا حالا میکردی اصلاً اسمش تمرین نبوده. بدونِ سیستم به جایی نمیرسی. واسه همینه که وزن اضافه نکردی…»
سر تا تهِ کتابِ جادوی ورزشیام را از بر کردم. به مغازۀ لوازمِ بهداشتیِ محلهمان رفتم و ده-بیستتایی پودرِ مالیوتکا با جُویِ پرکشده سفارش دادم. آن را در قابلمه میجوشاندم، سرد میکردم و از صافی میگذراندم. این ملغمۀ بیمزۀ جُو را در یک بطریِ پلاستیکی به باشگاه میبردم و در فواصلِ بینِ وزنهزدن میخوردم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش دوم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
بویی را بهخاطر میآورم که برایم تازگی داشت؛ بوی پلاستیکِ گرمشده، آمیخته با بویِ تندِ عرق ــ انگار زنِ خانه کفشهای ورزشیِ کثیف را روی اجاق گرم کند. پنجرهای در کار نبود، به همین دلیل به قبرستانهای زیرزمینی شباهت داشت. همهجا با نورِ مصنوعیِ سفیدی روشن میشد. آینههای فراوان تعداد افراد را بیشتر نشان میداد. بهنظرم میرسید که دارم لابهلای جمعیتی انبوه راه میروم.
راهروهای باریک با سقفهای کوتاه به سالنهای آیرودینامیک و نیمدایرهایِ کوچکی منتهی میشدند. همۀ وسایلِ ورزشی دستساز بودند. دستگاههای پرسِ سینه شبیه به دستگاههای رادیولوژیِ عهدبوقی بودند. بارفیکس و پاراللها از میلگرد ساخته، و رویۀ نیمکتها با ابر پوشیده شده بودند. پایههای نگهدارندۀ هالترها بسیار زمخت و نخراشیده بودند. از وسایلِ کارخانهساز فقط دو-سه دستگاه برای پرورشِ عضلاتِ پشت و سرشانه آنجا بود که میلۀ افقیشان به سیمهای فلزی وصل بود. روی دیوارهای بیآینه، عکسهای قهرمانانِ بدنسازی ــ کندهشده از مجلات ــ بهچشم میخورد که شبیه به مبلهای چرمیِ انسانوار بودند.
همیشه کمبودِ وزنه وجود داشت. ازدحامِ انسانی بهوضوح احساس میشد. کنارِ جایی که در آن پرسِ سینه میزدند، همیشه پُر از آدم بود. تازهکارِ ضعیف و بیزوری مثلِ من آنجا کاری نداشت بکند. آنها با شصت کیلوگرم خودشان را گرم میکردند، درحالیکه رکوردِ وزنِ پرسِ سینۀ من چهل کیلوی ناقابل بود؛ عملاً معادلِ یک چوب و دوسطلِ آب آویخته به آن.
اوضاعِ هالترهای کوچک از آن هم خرابتر بود. برای آنها باید توی صف میایستادم، و تازه گاهی صف هم افاقه نمیکرد. یک روز که هالترِ کجوکولهای را با خونِدل بهدست آورده بودم، آدمِ غولپیکری با رگهای بیرونزده آمد و بیهیچ حرف و خواهشی آن را برداشت و برد. میخواستم عصبانی بشوم، و شروع کردم به تکان دادنِ دستهای ریسمانمانندم. ویتالیِ عینکی که داشت از کنارِ ما رد میشد تذکر داد که پایِ من تازه به اینجا باز شده، درحالیکه آن یارو چهار سال است در این سالن تمرین میکند. مطیعانه سکوت کردم. تنها زرنگیای که از دستم برآمد این بود که یکجفت دمبلِ خوشدست را در هواکش قایم کردم. ولادیمیرِ وزنهبرار، به درخواستِ من، برایم فهرستی تنظیم کرد از تمرینهایی که همهشان را با یک لغتِ «مقدماتی» ترکیب میکرد. پرسِ سینه، پرسِ نشسته، پرسِ ایستاده و خمیده، وزنه زدن برای تقویتِ ماهیچههای بازو و شکم. من هفتهای پنجبار، و هربار دو ساعت تمرین میکردم. با یأس و درماندگی عرق میریختم، انگار داشتم برای خودم قبر میکندم. تکتکِ ماهیچهها را ورزیده میکردم. بعد از یک ماه، استخوانها و غضروفها تسلیمِ موجِ وزنهها شدند و تاولهای کفِ دستم جایشان را به پینه دادند. کمکم پا را از مرزهای «مقدماتی» که برایم تعریف شده بود بیرون میگذاشتم. پرسِ سینۀ فرانسوی، پولآوِر، و دِدلیفت را هم به تمریناتم اضافه کردم. در راهِ مبارزه برای پروتئین، دیدارهایم با دوستدخترم را هم به حداقل رساندم تا مصالحِ ارزشمندم را سرِ هیچوپوچ هدر ندهم.
تا اواسطِ پاییز مثلِ بچههای بیسرپرست تمرین میکردم؛ با هر چیزی که دَمِ دستم میآمد. در ماهِ اکتبر انگار ولادیمیر و ویتالی من را از نو دیدند.
بدنم در این مدت سفت و محکم شده، و از آن نرمیِ پنبهمانند فاصله گرفته بود. دیگر در حالتِ درازکش با وزنههای شصتکیلویی کار میکردم.
به اتاقکِ ویتالی رفتم تا بابت ماهِ آینده تسویهحساب کنم. پول را گرفت و بعد کتابی بیرون کشید؛ «جو وِیدِر. سیستمِ بدنسازی. کتاب آموزشی. ترجمه از انگلیسی. مسکو. انتشارات تربیت بدنی و ورزش. سال ۱۹۹۱٫ ۱۱۲ صفحه. مصور. جلد نرم. قطع دایرهالمعارفی…»
هنوز نمیدانستم که با کتابِ جادوی بدنسازی سروکار دارم.
«سه روز امانت میدمش. میخونی و یادداشت برمیداری…»
«میشه بخرمش؟»
ولادیمیر و ویتالی نگاهی ردوبدل کردند.
«باید بخری، پسرجون… فکر کن کارایی که تا حالا میکردی اصلاً اسمش تمرین نبوده. بدونِ سیستم به جایی نمیرسی. واسه همینه که وزن اضافه نکردی…»
سر تا تهِ کتابِ جادوی ورزشیام را از بر کردم. به مغازۀ لوازمِ بهداشتیِ محلهمان رفتم و ده-بیستتایی پودرِ مالیوتکا با جُویِ پرکشده سفارش دادم. آن را در قابلمه میجوشاندم، سرد میکردم و از صافی میگذراندم. این ملغمۀ بیمزۀ جُو را در یک بطریِ پلاستیکی به باشگاه میبردم و در فواصلِ بینِ وزنهزدن میخوردم.
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش سوم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
من با کتابِ ویدر سریعتر پیشرفت کردم. در تابستانِ بعدی هفت-هشت کیلو عضلۀ آهنین به بدنم اضافه شده بود. در پرسِ درازکش، وزنۀ صدکیلوییِ هوسانگیزم را بالا میبردم. در حالتِ نشسته هم همین وزنه را میزدم. در پرسِ ایستاده صدوبیست کیلو را از زمین جدا میکردم. ماهیچۀ دوسر بازو را به سیوهفت رساندم و حجمِ سینه را تا صدوهشت افزایش دادم.
حوالیِ تابستان موهایم دوباره بلند شد و بهصورت دماسبیِ کوتاهی بستمش. ولادیمیرِ تنومند با نارضایتی پرسید: «خیال داری تارکِ دنیا بشی؟»
از پسرهای موبلند خوشش نمیآمد.
از ماه ژوئن در تعطیلات آخرِ هر هفته، تنها یا با دوستانم به دریاچۀ مصنوعی میرفتم. تمام مدت امیدوار بودم آن دخترِ شکمزخمی را ببینم تا نشان بدهم چهقدر تغییر کردهام. البته همچنان لاغر مانده بودم، ولی ماهیت و کیفیتِ این لاغری کاملاً با قبل متفاوت بود؛ سفت و سخت بود.
در طولِ یک سال من حتی یک جلسۀ تمرین را هم از دست ندادم. همانطور که دیگران خودشان را تا خرخره در مِیخواری غرق میکنند، من هم در آهن غرق شده بودم. سرودنِ شعر و ترانه را ترک کردم. همۀ فکرم صرفِ باشگاه و تمرین میشد.
همکلاسیهای سابقم شکایت داشتند که من از یک شاعرِ نازکطبع تبدیل شدهام به یک تنِ سالمِ پیشپاافتاده؛ و البته خودم هم متوجه شده بودم که ما دیگر علاقههای مشترکی نداریم. آنها دربارۀ نویسندههای روز بحث میکردند، در دستدومفروشیها رمانهای تخیلی میخریدند، آهنگهای راکِ جدید گوش میکردند و با گیتار آنها را مینواختند و میخواندند. درعوض من تعریف میکردم که در باشگاهمان دوقلوهایی تمرین میکنند که اسمشان را گذاشتهایم «لولِک و بولِک». آدمهای عجیبغریبی هستند که فقط روی سینه و دستهاشان کار میکنند تا به دخترها پز بدهند، ولی پا و پشتشان را تمرین نمیدهند. این که نشد بدنسازی! و باز ماجرایی دیگر: یک روز کوتولۀ ورزیدهای به باشگاه آمد. دویستوبیست کیلوگرم وزنه گذاشت و با آنها پرسِ نشسته زد، درحالیکه خودِ این کوتوله به سبُکیِ پَرِ کاه بود.
دوستانم به من نق میزدند که: «تو استعدادِ خدادادی رو به عضلۀ بازوت فروختی».
سعی میکردم قانعشان کنم: «استعداد کدوم گوری بود؟ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، بهجای خانه زمستان دیدیم». این شعر مزخرفِ محض بود!»
آنها آه کشان میگفتند: «استعداد بود، استعداد...»
پنجاه دلار دادم و از مغازۀ لوازمِ بهداشتی محل یک قوطیِ پنجلیتری «مگامس» خریدم؛ پودرِ خارجی با پروتئینِ غنیشده. یک جعبه هم آمپولِ «متیلتستسترون» خریدم. خودم به خودم تزریق میکردم.
در اواخرِ سالِ سومِ دانشگاه، از زندگیِ قبلی فقط موهای بلندم باقی مانده بود. نمیتوانستم خودم را راضی کنم که به موهایم دست بزنم. وزنم هشتادودو کیلوگرم شده بود. ماهیچۀ دوسر بازو و ساق: چهلویک سانتیمتر، ران: شصتوچهار، قفسۀ سینه: صدوشانزده. پرسِ خوابیده: صدوسی کیلوگرم. پرسِ نشسته: صدوچهل، و ایستاده: صدوشصت.
ویتالی با دیدنِ من مثلِ یک پدرِ دلسوز اشک شوق به چشم میآورد و میگفت: «رکوردِ ورزشکارای حرفهایرو داری. ولادمیر، نگاه کن! ببین از اون بچۀ ریقو یه آدمحسابی ساختیم! فقط اگه این موهای لامصب رو کوتاه میکرد، یه جوونِ رشیدِ همهچی تموم میشد. ولی اینطوری شبیه آدمای عجیبالخلقهست».
یکی از «گندهلاتهای» باشگاه از من طرفداری کرد؛ «کاری به کارِ دانشکدۀ علومانسانی نداشته باشین».
فکر کنم «کولیا» بود که این را گفت. او همراه با «گِنا» و «یوریوریچ» دستۀ «گندهلاتها» را تشکیل میدادند. آنها همزمان هم کاسب بودند و هم راهزن.
کولیا با خودش یک ضبطصوتِ شارپ میآورد که قدرتی اهریمنی داشت. وزنههایی میزد به سنگینیِ اورانیوم. غیراز سایرِ مهارتها، مشتزنِ حرفهای هم بود. ویتالیِ صرفهجو از اتاقِ کناری برای او کیسهبوکسی از چرمِ سرخرنگ، شبیه پوست گاو میآورد و به قلابی آویزان میکرد. بعد از تمرینِ کولیا هم آن را پنهان میکرد. کیسهبوکس مال هرکسی نبود.
یوریوریچ که کتابخوان بود دوست داشت سرِ صحبت را با ویتالیِ کنجکاو باز کند، و نیمساعت مغز او را با «یوکیو میشیما»، نویسندۀ ژاپنی و بدنسازِ سامورایی که هاراکیری [خودکشی] کرده بود، میخورد. وقتی ویتالی از شنیدنِ این حرفها هیجانزده میشد و میگفت «کاش پوسترِ یوکیو میشیما رو بزنیم به دیوارِ سالن»، یوریوریچ بقیۀ واقعیت را برایش میگفت: «پوستر رو که میشه پیدا کرد، مشکلی نیست! ولی این رو هم بگم که یوکیو میشیما همجنسباز بود. خوب، چیکار کنیم، بریم دنبال پوستر؟»
و با لبخند تماشا میکرد که ویتالی با چشمانِ گردشده چهطور تُف میانداخت و از میشیما مانندِ شیطان تبری میجُست.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش سوم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
من با کتابِ ویدر سریعتر پیشرفت کردم. در تابستانِ بعدی هفت-هشت کیلو عضلۀ آهنین به بدنم اضافه شده بود. در پرسِ درازکش، وزنۀ صدکیلوییِ هوسانگیزم را بالا میبردم. در حالتِ نشسته هم همین وزنه را میزدم. در پرسِ ایستاده صدوبیست کیلو را از زمین جدا میکردم. ماهیچۀ دوسر بازو را به سیوهفت رساندم و حجمِ سینه را تا صدوهشت افزایش دادم.
حوالیِ تابستان موهایم دوباره بلند شد و بهصورت دماسبیِ کوتاهی بستمش. ولادیمیرِ تنومند با نارضایتی پرسید: «خیال داری تارکِ دنیا بشی؟»
از پسرهای موبلند خوشش نمیآمد.
از ماه ژوئن در تعطیلات آخرِ هر هفته، تنها یا با دوستانم به دریاچۀ مصنوعی میرفتم. تمام مدت امیدوار بودم آن دخترِ شکمزخمی را ببینم تا نشان بدهم چهقدر تغییر کردهام. البته همچنان لاغر مانده بودم، ولی ماهیت و کیفیتِ این لاغری کاملاً با قبل متفاوت بود؛ سفت و سخت بود.
در طولِ یک سال من حتی یک جلسۀ تمرین را هم از دست ندادم. همانطور که دیگران خودشان را تا خرخره در مِیخواری غرق میکنند، من هم در آهن غرق شده بودم. سرودنِ شعر و ترانه را ترک کردم. همۀ فکرم صرفِ باشگاه و تمرین میشد.
همکلاسیهای سابقم شکایت داشتند که من از یک شاعرِ نازکطبع تبدیل شدهام به یک تنِ سالمِ پیشپاافتاده؛ و البته خودم هم متوجه شده بودم که ما دیگر علاقههای مشترکی نداریم. آنها دربارۀ نویسندههای روز بحث میکردند، در دستدومفروشیها رمانهای تخیلی میخریدند، آهنگهای راکِ جدید گوش میکردند و با گیتار آنها را مینواختند و میخواندند. درعوض من تعریف میکردم که در باشگاهمان دوقلوهایی تمرین میکنند که اسمشان را گذاشتهایم «لولِک و بولِک». آدمهای عجیبغریبی هستند که فقط روی سینه و دستهاشان کار میکنند تا به دخترها پز بدهند، ولی پا و پشتشان را تمرین نمیدهند. این که نشد بدنسازی! و باز ماجرایی دیگر: یک روز کوتولۀ ورزیدهای به باشگاه آمد. دویستوبیست کیلوگرم وزنه گذاشت و با آنها پرسِ نشسته زد، درحالیکه خودِ این کوتوله به سبُکیِ پَرِ کاه بود.
دوستانم به من نق میزدند که: «تو استعدادِ خدادادی رو به عضلۀ بازوت فروختی».
سعی میکردم قانعشان کنم: «استعداد کدوم گوری بود؟ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، بهجای خانه زمستان دیدیم». این شعر مزخرفِ محض بود!»
آنها آه کشان میگفتند: «استعداد بود، استعداد...»
پنجاه دلار دادم و از مغازۀ لوازمِ بهداشتی محل یک قوطیِ پنجلیتری «مگامس» خریدم؛ پودرِ خارجی با پروتئینِ غنیشده. یک جعبه هم آمپولِ «متیلتستسترون» خریدم. خودم به خودم تزریق میکردم.
در اواخرِ سالِ سومِ دانشگاه، از زندگیِ قبلی فقط موهای بلندم باقی مانده بود. نمیتوانستم خودم را راضی کنم که به موهایم دست بزنم. وزنم هشتادودو کیلوگرم شده بود. ماهیچۀ دوسر بازو و ساق: چهلویک سانتیمتر، ران: شصتوچهار، قفسۀ سینه: صدوشانزده. پرسِ خوابیده: صدوسی کیلوگرم. پرسِ نشسته: صدوچهل، و ایستاده: صدوشصت.
ویتالی با دیدنِ من مثلِ یک پدرِ دلسوز اشک شوق به چشم میآورد و میگفت: «رکوردِ ورزشکارای حرفهایرو داری. ولادمیر، نگاه کن! ببین از اون بچۀ ریقو یه آدمحسابی ساختیم! فقط اگه این موهای لامصب رو کوتاه میکرد، یه جوونِ رشیدِ همهچی تموم میشد. ولی اینطوری شبیه آدمای عجیبالخلقهست».
یکی از «گندهلاتهای» باشگاه از من طرفداری کرد؛ «کاری به کارِ دانشکدۀ علومانسانی نداشته باشین».
فکر کنم «کولیا» بود که این را گفت. او همراه با «گِنا» و «یوریوریچ» دستۀ «گندهلاتها» را تشکیل میدادند. آنها همزمان هم کاسب بودند و هم راهزن.
کولیا با خودش یک ضبطصوتِ شارپ میآورد که قدرتی اهریمنی داشت. وزنههایی میزد به سنگینیِ اورانیوم. غیراز سایرِ مهارتها، مشتزنِ حرفهای هم بود. ویتالیِ صرفهجو از اتاقِ کناری برای او کیسهبوکسی از چرمِ سرخرنگ، شبیه پوست گاو میآورد و به قلابی آویزان میکرد. بعد از تمرینِ کولیا هم آن را پنهان میکرد. کیسهبوکس مال هرکسی نبود.
یوریوریچ که کتابخوان بود دوست داشت سرِ صحبت را با ویتالیِ کنجکاو باز کند، و نیمساعت مغز او را با «یوکیو میشیما»، نویسندۀ ژاپنی و بدنسازِ سامورایی که هاراکیری [خودکشی] کرده بود، میخورد. وقتی ویتالی از شنیدنِ این حرفها هیجانزده میشد و میگفت «کاش پوسترِ یوکیو میشیما رو بزنیم به دیوارِ سالن»، یوریوریچ بقیۀ واقعیت را برایش میگفت: «پوستر رو که میشه پیدا کرد، مشکلی نیست! ولی این رو هم بگم که یوکیو میشیما همجنسباز بود. خوب، چیکار کنیم، بریم دنبال پوستر؟»
و با لبخند تماشا میکرد که ویتالی با چشمانِ گردشده چهطور تُف میانداخت و از میشیما مانندِ شیطان تبری میجُست.
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش چهارم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
«یوریوریچ» از بقیۀ گندهلاتها مسنتر بود و نشانِ ستارۀ سرخ داشت. سالِ شصتوهشت در پراگ خدمت و سرکوب کرده بود. دلش به حالِ چِکها نمیسوخت. دو سربازِ همقطارش را بهخاطر داشت که چکهای انقلابی با تفنگهای کالیبرکوتاه نفلهشان کرده بودند.
«گِنا» هم که دو نشانِ نظامی در جنگِ افغانستان گرفته بود. سربازِ وظیفۀ نمونهای بود که تکلیفِ بینالمللیاش را بسیار بیشاز حدِ لازم انجام داده بود؛ یک مدالِ شجاعت و یک نشانِ پرچمِ سرخ. سالِ اول زخمی شده، و با آنکه میتوانست مستقیم به خانه برگردد، به محلِ خدمتش برگشته بود. از جنگ خوشش میآمد. او با آن هیکلِ عظیمش که شبیه کرگدن بود، با جیپِ زرهپوشی با همان ابعادِ کرگدنی به باشگاه میآمد.
گندهلاتها خلقوخوی خاصی داشتند. تحملِ شنیدنِ اصطلاحاتِ خلافکاران را از دهانِ جوانها نداشتند. مثلاً وقتی یکی از جوانترها هوس میکرد با اصطلاحاتِ لاتی که از دیگران شنیده بود، به افکار بچهگانهاش رنگولعاب بدهد، این جوجهخلافها را بیرحمانه مسخره میکردند: «اوه، اوه، این ژیگولو رو ببین! عالیجناب آفتابهدزد! حرفِ حسابت چیه بچه؟ لاتِ دهاتی! بشین کنار بذار باد بیاد!»
یا به کاراتهبازها میگفتند: «هوی! لاکپشتِ نینجا! اژدها وارد میشود!»
ولی رفتارشان با من خوب بود. بهخصوص یوریوریچ. میگفت: «شماها عینِ تراکتورین، ولی میشا نه. میشا یه جوونِ روشنفکرِ خونوادهداره. کتاب زیاد خونده...»
البته گاهی هم به من نارو میزدند. مثلاً عینِ خیالشان نبود که سرِ قضیۀ «اصلان» کمکی به من بکنند. کسی که در این ماجرا به دادم رسید، دیوارهای عزیز سالن بودند ــ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، سقفِ کوتاهِ آن. این اصلان که از طوایفِ کوهنشینِ قفقاز بود، آمد به باشگاه پیشِ گندهلاتها. قدبلند و پرزور بود و آراموقرار نداشت. گونههایش کبود بود و برق میزد.
اصلان که یکجا بند نمیشد، رفت کنارِ «کولیا» و یکی-دوبار ماهرانه قوزکش را به کیسهبوکس کوبید. بعد ناگهان چشمش به من افتاد و فکری در مغزش روشن شد: «تو چهقدر شبیه استیون سیگالی!»
و چنان خوشحالیِ پرشوری از خودش نشان داد که انگار واقعاً خودِ سیگال مهمانش شده است. گفت: «بیا یه بوکسِ تمرینی با هم بزنیم! نترس! بیا!…»
من که بوی دردسر را حس کرده بودم، به امیدِ پشتیبانی نگاهی به گندهلاتها انداختم. پوزخندزنان سکوت کرده بودند. میتوانستم جوابِ رد بدهم، ولی نمیدانم چرا سر خم کردم و گفتم: «باشه…»
گِنا گفت: «اینجا فضا کمه. میخورین به در و دیوار. برین سالنِ بغل».
سقفِ آنجا خیلی کوتاه بود و شیبِ تندی هم داشت. عملاً هیچ مشتی ردوبدل نشد. اصلان دستها و پاهایش را باز کرده بود و تکان میداد و به سمتِ من میآمد. من تازه داشتم عقبنشینی میکردم و گاردِ غیرطبیعی و مبالغهآمیزی گرفته بودم که بیشتر شبیهِ رقصِ دخترها بود.
اصلان جَست زد و پرید بالا که بچرخد و لگدی حوالۀ من کند. ناگهان در میانِ زمین و آسمان صدایی مثلِ قاچخوردنِ هندوانه بلند شد. اصلان با فرقِ سر به سقفِ کَج خورد و بعد دراز به دراز روی زمین افتاد. ده ثانیه در ناکاوتِ کامل افتاد و بعد تکانی خورد. تلوتلوخوران بلند شد. هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است.
«خورد توی سرم… محکم…»
زیرِ لب چیزهایی بلغور میکرد و درحالیکه فرقِ ضربدیدهاش را با کفِ دست پوشانده بود، از سالن بیرون رفت. دهان و کلمات و پاهایش انگار لَقوه گرفته بودند: «از... پشت...»
یوریوریچ پشتِ سرش گفت: «این که اصلان نیست، چُسلانه».
و قهقهۀ شیههمانندِ گندهلاتها بلند شد. از موفقیتِ من خوشحال شده بودند.
«میشا هم واسه خودش یهپا پهلوونه».
«یارو رو با سقف ناکار کرد».
«چون از خونوادۀ روشنفکریه و کتاب زیاد خونده!»
ولی واقعۀ دیگری بود که باعثِ نزدیکیِ من به گندهلاتها شد.
در آن روزها نه یوریوریچ در باشگاه بود و نه گِنا؛ رفته بودند به خلافهایشان برسند. فقط کولیا تمرین میکرد. مردِ غولپیکری که معلوم بود از آن گُرگهای بالاندیده است، وارد شد و فریاد کشید: «کولیا! کولیها توی بازار به جونِ رُفقا افتادن، استیشنشون رو بردن و یه مقدار خرتوپرت. اول یکیشون بند کرده به یکی از زنها. دَکش کردن ولی بعد سروکلۀ بقیۀ دارودستهشون پیدا شده و دهنِ رُفقا رو سرویس کردن. بچهها اومدن پیشِ من که «وای! حالا چیکار کنیم... کولیها اومدن سروقتمون!» گفتم باید فردا رو در رو بشیم… بروبچ رو خبر کن».
زیادی پُرحرف بود و همین علاقه به استفاده از اصطلاحات لاتی، لو میداد که از پادوهاست. «چی داری میگی کولیا؟ ضایع میشه اگه تنها بیای. دو-سهتا از بچهها رو واسه حفظِ ظاهر بیار…»
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش چهارم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
«یوریوریچ» از بقیۀ گندهلاتها مسنتر بود و نشانِ ستارۀ سرخ داشت. سالِ شصتوهشت در پراگ خدمت و سرکوب کرده بود. دلش به حالِ چِکها نمیسوخت. دو سربازِ همقطارش را بهخاطر داشت که چکهای انقلابی با تفنگهای کالیبرکوتاه نفلهشان کرده بودند.
«گِنا» هم که دو نشانِ نظامی در جنگِ افغانستان گرفته بود. سربازِ وظیفۀ نمونهای بود که تکلیفِ بینالمللیاش را بسیار بیشاز حدِ لازم انجام داده بود؛ یک مدالِ شجاعت و یک نشانِ پرچمِ سرخ. سالِ اول زخمی شده، و با آنکه میتوانست مستقیم به خانه برگردد، به محلِ خدمتش برگشته بود. از جنگ خوشش میآمد. او با آن هیکلِ عظیمش که شبیه کرگدن بود، با جیپِ زرهپوشی با همان ابعادِ کرگدنی به باشگاه میآمد.
گندهلاتها خلقوخوی خاصی داشتند. تحملِ شنیدنِ اصطلاحاتِ خلافکاران را از دهانِ جوانها نداشتند. مثلاً وقتی یکی از جوانترها هوس میکرد با اصطلاحاتِ لاتی که از دیگران شنیده بود، به افکار بچهگانهاش رنگولعاب بدهد، این جوجهخلافها را بیرحمانه مسخره میکردند: «اوه، اوه، این ژیگولو رو ببین! عالیجناب آفتابهدزد! حرفِ حسابت چیه بچه؟ لاتِ دهاتی! بشین کنار بذار باد بیاد!»
یا به کاراتهبازها میگفتند: «هوی! لاکپشتِ نینجا! اژدها وارد میشود!»
ولی رفتارشان با من خوب بود. بهخصوص یوریوریچ. میگفت: «شماها عینِ تراکتورین، ولی میشا نه. میشا یه جوونِ روشنفکرِ خونوادهداره. کتاب زیاد خونده...»
البته گاهی هم به من نارو میزدند. مثلاً عینِ خیالشان نبود که سرِ قضیۀ «اصلان» کمکی به من بکنند. کسی که در این ماجرا به دادم رسید، دیوارهای عزیز سالن بودند ــ یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، سقفِ کوتاهِ آن. این اصلان که از طوایفِ کوهنشینِ قفقاز بود، آمد به باشگاه پیشِ گندهلاتها. قدبلند و پرزور بود و آراموقرار نداشت. گونههایش کبود بود و برق میزد.
اصلان که یکجا بند نمیشد، رفت کنارِ «کولیا» و یکی-دوبار ماهرانه قوزکش را به کیسهبوکس کوبید. بعد ناگهان چشمش به من افتاد و فکری در مغزش روشن شد: «تو چهقدر شبیه استیون سیگالی!»
و چنان خوشحالیِ پرشوری از خودش نشان داد که انگار واقعاً خودِ سیگال مهمانش شده است. گفت: «بیا یه بوکسِ تمرینی با هم بزنیم! نترس! بیا!…»
من که بوی دردسر را حس کرده بودم، به امیدِ پشتیبانی نگاهی به گندهلاتها انداختم. پوزخندزنان سکوت کرده بودند. میتوانستم جوابِ رد بدهم، ولی نمیدانم چرا سر خم کردم و گفتم: «باشه…»
گِنا گفت: «اینجا فضا کمه. میخورین به در و دیوار. برین سالنِ بغل».
سقفِ آنجا خیلی کوتاه بود و شیبِ تندی هم داشت. عملاً هیچ مشتی ردوبدل نشد. اصلان دستها و پاهایش را باز کرده بود و تکان میداد و به سمتِ من میآمد. من تازه داشتم عقبنشینی میکردم و گاردِ غیرطبیعی و مبالغهآمیزی گرفته بودم که بیشتر شبیهِ رقصِ دخترها بود.
اصلان جَست زد و پرید بالا که بچرخد و لگدی حوالۀ من کند. ناگهان در میانِ زمین و آسمان صدایی مثلِ قاچخوردنِ هندوانه بلند شد. اصلان با فرقِ سر به سقفِ کَج خورد و بعد دراز به دراز روی زمین افتاد. ده ثانیه در ناکاوتِ کامل افتاد و بعد تکانی خورد. تلوتلوخوران بلند شد. هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است.
«خورد توی سرم… محکم…»
زیرِ لب چیزهایی بلغور میکرد و درحالیکه فرقِ ضربدیدهاش را با کفِ دست پوشانده بود، از سالن بیرون رفت. دهان و کلمات و پاهایش انگار لَقوه گرفته بودند: «از... پشت...»
یوریوریچ پشتِ سرش گفت: «این که اصلان نیست، چُسلانه».
و قهقهۀ شیههمانندِ گندهلاتها بلند شد. از موفقیتِ من خوشحال شده بودند.
«میشا هم واسه خودش یهپا پهلوونه».
«یارو رو با سقف ناکار کرد».
«چون از خونوادۀ روشنفکریه و کتاب زیاد خونده!»
ولی واقعۀ دیگری بود که باعثِ نزدیکیِ من به گندهلاتها شد.
در آن روزها نه یوریوریچ در باشگاه بود و نه گِنا؛ رفته بودند به خلافهایشان برسند. فقط کولیا تمرین میکرد. مردِ غولپیکری که معلوم بود از آن گُرگهای بالاندیده است، وارد شد و فریاد کشید: «کولیا! کولیها توی بازار به جونِ رُفقا افتادن، استیشنشون رو بردن و یه مقدار خرتوپرت. اول یکیشون بند کرده به یکی از زنها. دَکش کردن ولی بعد سروکلۀ بقیۀ دارودستهشون پیدا شده و دهنِ رُفقا رو سرویس کردن. بچهها اومدن پیشِ من که «وای! حالا چیکار کنیم... کولیها اومدن سروقتمون!» گفتم باید فردا رو در رو بشیم… بروبچ رو خبر کن».
زیادی پُرحرف بود و همین علاقه به استفاده از اصطلاحات لاتی، لو میداد که از پادوهاست. «چی داری میگی کولیا؟ ضایع میشه اگه تنها بیای. دو-سهتا از بچهها رو واسه حفظِ ظاهر بیار…»
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش پنجم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
کولیا به برهوتِ دوروبرش نگاهی انداخت و گفت: «کسی نیست بیارمش».
«این موقشنگه رو بیار. ظاهرش که قرصومحکمه. شبیه این یاروئه... استیون سیگال».
کولیا دستی تکان داد. «دلت خوشه بابا... یا نکنه میای میشا؟»
و خودش از سؤالی که کرده بود متعجب شد. من هم گفتم: «البته که میام».
اینجا باید یک شخصیتِ دیگر را هم واردِ ماجرا کنم. او مهرۀ کلیدیِ نقطۀ اوجِ این داستان است. قوموخویشِ نزدیکِ ویتالی، یکی-دوماه پیش از روستا به شهرِ ما آمده بود. جوانکِ بیستوپنجسالۀ توپُر و زرنگی بود. خدمتِ نظاموظیفهاش را در مرزبانی گذرانده بود و تجربۀ زورگیریِ محلی را هم داشت. آمده بود به یک شهرِ بزرگ که دنبالِ مورد بگردد؛ یعنی بچسبد به کاسبی یا به کارِ خلاف.
جوانک خواهش کرده بود که در باشگاه او را با لقبی که در روستا داشت صدایش کنند؛ «پنجه بوکس». اسمِ مستعارِ دلهرهآور و قهرمانهای از فیلمهای بزنبزنِ درپیتی. خودش را به من هم همینطوری با خنده معرفی کرد «پنجه بوکس!»
من خودم را زدم به پخمگی و پرسیدم: «اسم کوچیکت چیه؟»
و گندهلاتها کلی خندیدند. شوخیِ من را گرفته بودند.
اسم کوچکش «اسلاویک» بود. ما اینطوری صدایش میزدیم. گندهلاتها پشتِسرش به مسخره لقب «خوشقلب» هم به او داده بودند. واقعاً هم آدم از سادگیِ مردانۀ او معذب میشد. گندهلاتها مسخرهاش میکردند، اما مجبور بودند حضورش را تحمل کنند، چون نمیخواستند ویتالی را برنجانند؛ هر چه باشد قوموخویشش بود.
آن شب اسلاویک هم مشغولِ تمرین بود و بلافاصله هم داوطلب شد: «منم با شما میام!»
مردی که از بازار آمده بود به من اشاره کرد که دنبالش به خیابانِ تاریک بروم. صندوقعقبِ ماشینش را باز و بسته کرد، مخفیانه بستۀ کوچک و سنگینی در دستِ من چپاند و بعد چیزی هم کفِ دستم ریخت. «اینم مهمات».
چیزهایی که کفِ دستم ریخته بود، گلولۀ تفنگِ شکاری بود، با مرمیِ برنجی. چهار عدد. تقریباً بهدو به سالن برگشتم. در خلوتِ اتاقکِ دوش، بستۀ کهنهپیچ را باز کردم. داخلش یک تفنگ دولول قرار داشت که سرِ لولههایش را بریده و کوتاه کرده بودند. نوکِ سیاه و بریدۀ لولهها بوی باروت میداد. بلافاصله جذبۀ مرگبار آن را حس کردم و دلم لرزید. اسلاویکِ بیخیال، مثلِ خانمبازهای دهاتیِ آکاردئونبهدست، دور و بر کولیا میپلکید. چیزی میگفت، چرخی میزد و میخندید. انگار اصلاً نمیترسید. با خودم میگفتم: «یعنی این قبیل تسویهحسابها چیزِ خطرناکی نیست؟ ولی پس چرا تفنگ دادهاند؟ پایم را به چه چیزی باز کردم؟! شاید هنوز برای انصراف دادن دیر نشده باشد! حتماً میشود! تفنگ را پس میدهم به کولیا و برای همیشه از باشگاه میزنم به چاک... ولی آنوقت چه فکری دربارۀ من میکند؟ به جهنم، هر نظری میخواهند پیدا کند! مگر این آدمها چهکارۀ من هستند؟ اگر از باشگاه بروم که دیگر هیچوقت نمیبینمشان... ولی اگر یکوقت ببینمشان چه؟...»
با همین ششوبشهای دلهرهآور در ذهن، باسرعت خودم را به خانه رساندم. پدر و مادرم جلویِ تلویزیون نشسته بودند و در مخیلهشان هم نمیگنجید که پسرشان در چه «عجب غلطی کردم» خطرناکی گرفتار شده است.
شب خوابم نمیبرد. فشنگهای وحشتانگیز را کفِ دستم میچرخاندم و لکههای نارنجیِ زنگزدگی روی مرمی آنها را وارسی میکردم. یادِ دوستِ یکچشمم افتادم که زمانی در باشگاهِ ما تمرین میکرد. رفت مسکو و نگهبانِ یک کلوبِ شبانه شد. یکی از مشتریانِ کلوب که زیادی مست کرده بود با تپانچۀ ساچمهای به صورتِ او شلیک کرده بود. البته زنده ماند، ولی کلِ پولی را که از نگهبانی در کلوبِ شبانه جمع کرده بود خرجِ دکترها کرد، و آخر هم نتوانستند چشمش را نجات دهند. چشمِ مصنوعیِ شیشهای هم نگذاشت و چشمی که زجاجیهاش را ازدست داده بود در حفرۀ چشمگاه خشک و سخت شد و سفیدیاش برقِ کدری پیدا کرد.
من تمامِ صبح و تمامِ روز عذاب کشیدم. خودم را تیرخورده مجسم میکردم. غروب به باشگاه رفتم. یوریوریچ، گِنا، و کولیا در باشگاه بودند. بیهیچ شتابی تمرین میکردند؛ انگار هیچ قضیهای در کار نیست...
پرسیدم: «خوب، راه نمیافتیم؟»
گِنا گفت: «نه. لازم نشد. بدون شماها حلوفصل شد».
انگار نوای شادمانۀ گیتار در قلبم به ترنم درآمد. کولیها خودشان راهشان را از بازار کشیده و رفته بودند. استیشن را هم پس داده بودند... کم مانده بود از ازدیادِ هوای خوشبختی در ریههایم خفه شوم. بهخیر گذشت!
اسلاویک بیقرار بود و سعی میکرد توجه همه را جلب کند: «حیف، حیف! چهقدر به دلم صابون زده بودم!»
بعد شروع کرد به تعریف داستانهایی دربارۀ کولیهای روستایش که چهطور چاقو را با نوارچسب به دستشان میچسبانند که وسط دعوا از دستشان رها نشود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش پنجم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
کولیا به برهوتِ دوروبرش نگاهی انداخت و گفت: «کسی نیست بیارمش».
«این موقشنگه رو بیار. ظاهرش که قرصومحکمه. شبیه این یاروئه... استیون سیگال».
کولیا دستی تکان داد. «دلت خوشه بابا... یا نکنه میای میشا؟»
و خودش از سؤالی که کرده بود متعجب شد. من هم گفتم: «البته که میام».
اینجا باید یک شخصیتِ دیگر را هم واردِ ماجرا کنم. او مهرۀ کلیدیِ نقطۀ اوجِ این داستان است. قوموخویشِ نزدیکِ ویتالی، یکی-دوماه پیش از روستا به شهرِ ما آمده بود. جوانکِ بیستوپنجسالۀ توپُر و زرنگی بود. خدمتِ نظاموظیفهاش را در مرزبانی گذرانده بود و تجربۀ زورگیریِ محلی را هم داشت. آمده بود به یک شهرِ بزرگ که دنبالِ مورد بگردد؛ یعنی بچسبد به کاسبی یا به کارِ خلاف.
جوانک خواهش کرده بود که در باشگاه او را با لقبی که در روستا داشت صدایش کنند؛ «پنجه بوکس». اسمِ مستعارِ دلهرهآور و قهرمانهای از فیلمهای بزنبزنِ درپیتی. خودش را به من هم همینطوری با خنده معرفی کرد «پنجه بوکس!»
من خودم را زدم به پخمگی و پرسیدم: «اسم کوچیکت چیه؟»
و گندهلاتها کلی خندیدند. شوخیِ من را گرفته بودند.
اسم کوچکش «اسلاویک» بود. ما اینطوری صدایش میزدیم. گندهلاتها پشتِسرش به مسخره لقب «خوشقلب» هم به او داده بودند. واقعاً هم آدم از سادگیِ مردانۀ او معذب میشد. گندهلاتها مسخرهاش میکردند، اما مجبور بودند حضورش را تحمل کنند، چون نمیخواستند ویتالی را برنجانند؛ هر چه باشد قوموخویشش بود.
آن شب اسلاویک هم مشغولِ تمرین بود و بلافاصله هم داوطلب شد: «منم با شما میام!»
مردی که از بازار آمده بود به من اشاره کرد که دنبالش به خیابانِ تاریک بروم. صندوقعقبِ ماشینش را باز و بسته کرد، مخفیانه بستۀ کوچک و سنگینی در دستِ من چپاند و بعد چیزی هم کفِ دستم ریخت. «اینم مهمات».
چیزهایی که کفِ دستم ریخته بود، گلولۀ تفنگِ شکاری بود، با مرمیِ برنجی. چهار عدد. تقریباً بهدو به سالن برگشتم. در خلوتِ اتاقکِ دوش، بستۀ کهنهپیچ را باز کردم. داخلش یک تفنگ دولول قرار داشت که سرِ لولههایش را بریده و کوتاه کرده بودند. نوکِ سیاه و بریدۀ لولهها بوی باروت میداد. بلافاصله جذبۀ مرگبار آن را حس کردم و دلم لرزید. اسلاویکِ بیخیال، مثلِ خانمبازهای دهاتیِ آکاردئونبهدست، دور و بر کولیا میپلکید. چیزی میگفت، چرخی میزد و میخندید. انگار اصلاً نمیترسید. با خودم میگفتم: «یعنی این قبیل تسویهحسابها چیزِ خطرناکی نیست؟ ولی پس چرا تفنگ دادهاند؟ پایم را به چه چیزی باز کردم؟! شاید هنوز برای انصراف دادن دیر نشده باشد! حتماً میشود! تفنگ را پس میدهم به کولیا و برای همیشه از باشگاه میزنم به چاک... ولی آنوقت چه فکری دربارۀ من میکند؟ به جهنم، هر نظری میخواهند پیدا کند! مگر این آدمها چهکارۀ من هستند؟ اگر از باشگاه بروم که دیگر هیچوقت نمیبینمشان... ولی اگر یکوقت ببینمشان چه؟...»
با همین ششوبشهای دلهرهآور در ذهن، باسرعت خودم را به خانه رساندم. پدر و مادرم جلویِ تلویزیون نشسته بودند و در مخیلهشان هم نمیگنجید که پسرشان در چه «عجب غلطی کردم» خطرناکی گرفتار شده است.
شب خوابم نمیبرد. فشنگهای وحشتانگیز را کفِ دستم میچرخاندم و لکههای نارنجیِ زنگزدگی روی مرمی آنها را وارسی میکردم. یادِ دوستِ یکچشمم افتادم که زمانی در باشگاهِ ما تمرین میکرد. رفت مسکو و نگهبانِ یک کلوبِ شبانه شد. یکی از مشتریانِ کلوب که زیادی مست کرده بود با تپانچۀ ساچمهای به صورتِ او شلیک کرده بود. البته زنده ماند، ولی کلِ پولی را که از نگهبانی در کلوبِ شبانه جمع کرده بود خرجِ دکترها کرد، و آخر هم نتوانستند چشمش را نجات دهند. چشمِ مصنوعیِ شیشهای هم نگذاشت و چشمی که زجاجیهاش را ازدست داده بود در حفرۀ چشمگاه خشک و سخت شد و سفیدیاش برقِ کدری پیدا کرد.
من تمامِ صبح و تمامِ روز عذاب کشیدم. خودم را تیرخورده مجسم میکردم. غروب به باشگاه رفتم. یوریوریچ، گِنا، و کولیا در باشگاه بودند. بیهیچ شتابی تمرین میکردند؛ انگار هیچ قضیهای در کار نیست...
پرسیدم: «خوب، راه نمیافتیم؟»
گِنا گفت: «نه. لازم نشد. بدون شماها حلوفصل شد».
انگار نوای شادمانۀ گیتار در قلبم به ترنم درآمد. کولیها خودشان راهشان را از بازار کشیده و رفته بودند. استیشن را هم پس داده بودند... کم مانده بود از ازدیادِ هوای خوشبختی در ریههایم خفه شوم. بهخیر گذشت!
اسلاویک بیقرار بود و سعی میکرد توجه همه را جلب کند: «حیف، حیف! چهقدر به دلم صابون زده بودم!»
بعد شروع کرد به تعریف داستانهایی دربارۀ کولیهای روستایش که چهطور چاقو را با نوارچسب به دستشان میچسبانند که وسط دعوا از دستشان رها نشود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش ششم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
دستم را در ساکِ ورزشیام فرو کردم و تفنگ را بیرون آوردم. «این پیشِ من مونده. حالا که نمیریم...»
یوریوریچ با کنجکاوی تفنگ را ورانداز کرد. «شکاریِ لولهبریدۀ تولیدِ «ایژِفسک». یه تفنگِ حسابیه».
گِنا رو کرد به کولیا و گفت: «داداش، انگار تو رو یه روز هم نمیشه تنها گذاشت...»
کولیا با نهایت آرامش جواب داد: «اتفاقی نیفتاده. بچهها خوشون خواستن بیان. بدینش اینجا...»
تفنگ را برداشت و به رختکن برد. قضیه همینجا تمام شد. از خوشحالی یادم رفت فشنگها را پس بدهم. آنها مدتها در خانه خاک خوردند.
بهنظرم میرسید که بعد از ماجرای آن تفنگ، گندهلاتها من را از خودشان بهحساب میآورند. خدا میداند در خیالاتم چه تصویرهایی از خودم میساختم؛ فرزندِ پابهسنگذاشتۀ هنگِ خلافکارها. خودم را گول میزدم...
گندهلاتها من را به مشروبخوریهاشان دعوت میکردند، و اگر سروکلۀ آدمهای تازهای سرِ میز پیدا میشد، همیشه ماجرای اصلان را تعریف میکردند که من چهطور با سقف یارو را کلهپا کرده بودم. من با خجالت ــ انگار روی صحنۀ تئاتر باشم ــ تعظیم میکردم و میگفتم ماجرا واقعاً همینطور بود، هم با سقف، هم با مشت. خودم هم باورم شده بود...
من را برای تیراندازی به خارج از شهر بردند. در طول اوقاتِ کوتاهی که در ارتش گذرانده بودم، هیچ سلاحی را حتی درستحسابی ندیده بودم. ولی یوریوریچ خارج از شهر یک اسلحهخانۀ تماموکمال داشت. من یک دلِ سیر با هفتتیرِ «توکارف»، رُووِلورِ «ناگان» و پیستولِ «ماکاروف»، با تفنگِ «سیمونوف» و حتی با «پ.پ.ش» تیراندازی کردم. حتی این تفنگِ کمیاب هم آنجا پیدا میشد؛ با خشابِ گِرد...
دو هفتۀ آخرِ ماه اوت را در «سوداک» گذراندم. جذاب و خواستنی کنار ساحل برای خودم میگشتم. در آبادیِ دنیای نو، پدرِ مهربانی با یک دوربینِ عکاسی به سراغم آمد و گفت: «بیاین یه عکس با دخترکوچولوی من بگیرین. بعداً میتونه به دوستاش پُز بده که با یه همچین پهلوونی دوست بوده».
دستم را روی شانۀ دخترکوچولوی احمق انداختم. با او در کافه نشستم. روی دست از وسطِ موجها بیرونش آوردم. یکی از خانمهایی که آنجا آفتاب میگرفت، بهموقع به من هشدار داد: «بیخود این کار رو کردی. اون یارو که دوربین دستشه اصلاً پدرِ این دختره نیست. فردا جنازۀ دختره رو لابهلای سنگا پیدا میکنن، بعد میبینن کی تو عکسا باهاش بوده؛ شما!»
حسابی ترسیدم. واقعاً هم آن پدر و دخترِ عجیبغریب فردای آن روز غیب شدند. من هم تصمیم گرفتم برای دومین بار در زندگیام موهای بلندم را کوتاه کنم. خودم را با این فکر تسکین میدادم که موی بلند دیگر با جهانبینیِ من همخوانی ندارد، اما ناخودآگاه می دانستم در فکرم این بوده که «اگر یک وقت واقعاً آن دخترک را لابهلای سنگها پیدا کنند...»
به خارکوف که برگشتم، با عجله به باشگاه رفتم. گندهلاتها در غیابِ من با اسلاویک رابطۀ نزدیکتری پیدا کرده بودند؛ بهنظر من که اینطور بود. او زیادی با اعتمادبهنفس داستانهای چرند تعریف میکرد و گندهلاتها با خلقِ خوش گوش میکردند. ولی بهنظر میرسید که از دیدنِ من خوشحال نشدهاند، انگار غریبه بودم. اسلاویک متلکی به من انداخت: «میبینم که بالاخره موهاتو مثلِ بچۀ آدم زدی. حالا میتونی بری تویِ نیروی پلیس ثبتنام کنی. شرایطش رو هم داری: پونزده تا بارفیکس، پنجاه تا پارالل…»
معلوم نبود چرا یوریوریچ هم دنبالۀ شوخیِ او را گرفت: «بله، میشا از اون پلیسا میشه که نوکش به پَرِ همه میگیره...»
ویتالی هم از همهجا بیخبر درست در همینموقع داشت از آنجا میگذشت. بدون اینکه اصلِ قضیه را بداند شروع کرد به منصرف کردنِ من از پیوستن به نیروی ویژۀ پلیس. میگفت بهتر است بروم یکدفعه به لژیونِ خارجیِ ارتشِ فرانسه، و نمیفهمید چرا بقیه ریسه میروند. معلوم است که من هم داغ کردم و وقتی اسلاویک دوباره مزه پراند، دل به دریا زدم و بدجوری جوابش را دادم. اینبار نوبت برخوردن به اسلاویک بود؛ اول شاخوشانه کشید و بعد گارد گرفت و شروع کرد به نمایشِ حرکاتِ بوکس.
گفتم: «اسلاویک من که با تو درگیر نمیشم، بهجاش صافوساده دمبل رو به ماتحتت فرومیکنم».
خلاصه دلقکبازیِ مسخرهای بود. گندهلاتها میخندیدند. ولی کار به خون و خونریزی نکشید. آشتی کردیم. آنوقت بود که فکری برای اولینبار من را به وحشت انداخت: «برای چه موهایم را کوتاه کرده بودم؟ غیر از این است که میخواستم شبیهِ گندهلاتها بشوم؟»
ولی آخر آنها که ذاتِشان از جنسی دیگر و نژادی دیگر بود. یعنی خودم این را نمیفهمیدم؟ من با قیافۀ قبلیِ خودم آسیبناپذیر بودم، ولی در قیافۀ نوچه لاتی که خودم برای خودم درست کرده بودم، حتی اسلاویک هم من را دست میانداخت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش ششم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
دستم را در ساکِ ورزشیام فرو کردم و تفنگ را بیرون آوردم. «این پیشِ من مونده. حالا که نمیریم...»
یوریوریچ با کنجکاوی تفنگ را ورانداز کرد. «شکاریِ لولهبریدۀ تولیدِ «ایژِفسک». یه تفنگِ حسابیه».
گِنا رو کرد به کولیا و گفت: «داداش، انگار تو رو یه روز هم نمیشه تنها گذاشت...»
کولیا با نهایت آرامش جواب داد: «اتفاقی نیفتاده. بچهها خوشون خواستن بیان. بدینش اینجا...»
تفنگ را برداشت و به رختکن برد. قضیه همینجا تمام شد. از خوشحالی یادم رفت فشنگها را پس بدهم. آنها مدتها در خانه خاک خوردند.
بهنظرم میرسید که بعد از ماجرای آن تفنگ، گندهلاتها من را از خودشان بهحساب میآورند. خدا میداند در خیالاتم چه تصویرهایی از خودم میساختم؛ فرزندِ پابهسنگذاشتۀ هنگِ خلافکارها. خودم را گول میزدم...
گندهلاتها من را به مشروبخوریهاشان دعوت میکردند، و اگر سروکلۀ آدمهای تازهای سرِ میز پیدا میشد، همیشه ماجرای اصلان را تعریف میکردند که من چهطور با سقف یارو را کلهپا کرده بودم. من با خجالت ــ انگار روی صحنۀ تئاتر باشم ــ تعظیم میکردم و میگفتم ماجرا واقعاً همینطور بود، هم با سقف، هم با مشت. خودم هم باورم شده بود...
من را برای تیراندازی به خارج از شهر بردند. در طول اوقاتِ کوتاهی که در ارتش گذرانده بودم، هیچ سلاحی را حتی درستحسابی ندیده بودم. ولی یوریوریچ خارج از شهر یک اسلحهخانۀ تماموکمال داشت. من یک دلِ سیر با هفتتیرِ «توکارف»، رُووِلورِ «ناگان» و پیستولِ «ماکاروف»، با تفنگِ «سیمونوف» و حتی با «پ.پ.ش» تیراندازی کردم. حتی این تفنگِ کمیاب هم آنجا پیدا میشد؛ با خشابِ گِرد...
دو هفتۀ آخرِ ماه اوت را در «سوداک» گذراندم. جذاب و خواستنی کنار ساحل برای خودم میگشتم. در آبادیِ دنیای نو، پدرِ مهربانی با یک دوربینِ عکاسی به سراغم آمد و گفت: «بیاین یه عکس با دخترکوچولوی من بگیرین. بعداً میتونه به دوستاش پُز بده که با یه همچین پهلوونی دوست بوده».
دستم را روی شانۀ دخترکوچولوی احمق انداختم. با او در کافه نشستم. روی دست از وسطِ موجها بیرونش آوردم. یکی از خانمهایی که آنجا آفتاب میگرفت، بهموقع به من هشدار داد: «بیخود این کار رو کردی. اون یارو که دوربین دستشه اصلاً پدرِ این دختره نیست. فردا جنازۀ دختره رو لابهلای سنگا پیدا میکنن، بعد میبینن کی تو عکسا باهاش بوده؛ شما!»
حسابی ترسیدم. واقعاً هم آن پدر و دخترِ عجیبغریب فردای آن روز غیب شدند. من هم تصمیم گرفتم برای دومین بار در زندگیام موهای بلندم را کوتاه کنم. خودم را با این فکر تسکین میدادم که موی بلند دیگر با جهانبینیِ من همخوانی ندارد، اما ناخودآگاه می دانستم در فکرم این بوده که «اگر یک وقت واقعاً آن دخترک را لابهلای سنگها پیدا کنند...»
به خارکوف که برگشتم، با عجله به باشگاه رفتم. گندهلاتها در غیابِ من با اسلاویک رابطۀ نزدیکتری پیدا کرده بودند؛ بهنظر من که اینطور بود. او زیادی با اعتمادبهنفس داستانهای چرند تعریف میکرد و گندهلاتها با خلقِ خوش گوش میکردند. ولی بهنظر میرسید که از دیدنِ من خوشحال نشدهاند، انگار غریبه بودم. اسلاویک متلکی به من انداخت: «میبینم که بالاخره موهاتو مثلِ بچۀ آدم زدی. حالا میتونی بری تویِ نیروی پلیس ثبتنام کنی. شرایطش رو هم داری: پونزده تا بارفیکس، پنجاه تا پارالل…»
معلوم نبود چرا یوریوریچ هم دنبالۀ شوخیِ او را گرفت: «بله، میشا از اون پلیسا میشه که نوکش به پَرِ همه میگیره...»
ویتالی هم از همهجا بیخبر درست در همینموقع داشت از آنجا میگذشت. بدون اینکه اصلِ قضیه را بداند شروع کرد به منصرف کردنِ من از پیوستن به نیروی ویژۀ پلیس. میگفت بهتر است بروم یکدفعه به لژیونِ خارجیِ ارتشِ فرانسه، و نمیفهمید چرا بقیه ریسه میروند. معلوم است که من هم داغ کردم و وقتی اسلاویک دوباره مزه پراند، دل به دریا زدم و بدجوری جوابش را دادم. اینبار نوبت برخوردن به اسلاویک بود؛ اول شاخوشانه کشید و بعد گارد گرفت و شروع کرد به نمایشِ حرکاتِ بوکس.
گفتم: «اسلاویک من که با تو درگیر نمیشم، بهجاش صافوساده دمبل رو به ماتحتت فرومیکنم».
خلاصه دلقکبازیِ مسخرهای بود. گندهلاتها میخندیدند. ولی کار به خون و خونریزی نکشید. آشتی کردیم. آنوقت بود که فکری برای اولینبار من را به وحشت انداخت: «برای چه موهایم را کوتاه کرده بودم؟ غیر از این است که میخواستم شبیهِ گندهلاتها بشوم؟»
ولی آخر آنها که ذاتِشان از جنسی دیگر و نژادی دیگر بود. یعنی خودم این را نمیفهمیدم؟ من با قیافۀ قبلیِ خودم آسیبناپذیر بودم، ولی در قیافۀ نوچه لاتی که خودم برای خودم درست کرده بودم، حتی اسلاویک هم من را دست میانداخت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش هفتم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
در تعطیلاتِ آخر هفته، گندهلاتها من را به پیکنیک و کبابخوری دعوت کردند. آنها در پارکِ جنگلی گوشۀ دنجِ خودشان را داشتند. ما به قسمتی رفتیم که بیشتر جنگل بود تا پارک. آنجا در کافۀ هوای آزاد، در هوای نمناکِ پاییزی، ماجرای عجیبی پیش آمد، و اسلاویک هم مهرۀ اصلیِ نمایش بود. یادم هست چهقدر خودش را شیک کرده بود؛ تیشرتِ مکُشمرگمای بیآستین، شلوارِ جینِ کمنظیری مزین به زنجیر، کفشهای کِرِم نوکتیز...
بخشی از کافه روی بقایای درختها واقع شده بود. میزهایی از کُندۀ درخت، و نیمکتهایی از تنههای افتاده. محوطۀ متمدنانهای هم با میز و صندلیهای پلاستیکی داشت. یک قسمت هم روی ایوانِ تختهپوش و زیرِ چادر، مخصوص مهمانانِ ویژه بود که گندهلاتها آنجا نشستند. بعد مهمانان دیگری هم آمدند؛ خلافکارهایی با قیافههای کاریکاتورمانند؛ یکی گِرد و سفید و تاس مثلِ آدمبرفی، یکی پرگوشت با دندانهای نیشِ زرد، مثلِ گراز. یوریوریچ گوشت و بقیۀ مواد غذایی را به کافهچیِ خندانِ آذربایجانی داد. غذای خوشمزهای درست کردند: کارِ آشپز حرف نداشت. من اخمو نشسته بودم و حرف نمیزدم. کولیا برای آنکه مجلس را گرم کند ماجرای اصلان و سقف را برای مهمانان تعریف کرد. من قیافۀ عبوسم را بیشتر درهم کشیدم، نیشم را باز نکردم و به نشانۀ تعظیم خم نشدم...
بیشتر از همه اسلاویک حرف میزد. سرش گرم شده بود و خلبازی درمیآورد. دستِ سرنوشت هم او را انتخاب کرد. متوجه نشدم که در قسمتِ متفرقه، سروکلۀ مشتریانِ عجیبغریبی پیدا شده است. وقتی چشمم به آنها افتاد، دیگر نتوانستم نگاهم را ازشان بردارم. دو نفر بودند. بهنسبتِ هوای اواخرِ تابستان، زیادی گرم و تیره لباس پوشیده بودند؛ لباسهای سیاهِ بلند با زلمزیمبوهای فلزی. موهای جوانک بلند بود و تا کِتفش میرسید. صورتِ دخترِ همراهش بینهایت رنگپریده بود، و به لبهایش رژلبِ ذغالیِ خیرهکنندهای زده بود. آدمهایی با این تیپوقیافه را سالها بعد باز هم دیدم، ولی در آن سال، در ایالتِ خارکوف، هنوز خبری از این قیافهها نبود. نیشِ اسلاویک باز شد: «اوهو، موجوداتِ عجیبالخلقه! آدمفضایی!»
بعد با آرنج سقلمهای به من زد و با صدای بلندش توجه همه را جلب کرد. «قوموخویشهای سابق تو!»
و با پانتومیم، بلندیِ موهای قدیمِ من را نشان داد. «اندازۀ اونوقتای تو مو دارن!»
و به مهمانان توضیح داد: «میشا هم همین شکلی بود! تازه شبیه بچۀ آدم شده!»
من حرفی نزدم. حالا تمامِ جمعِ ما به زوج عجیب خیره مانده بود. دندانگرازی پرسید: «اینا دیگه کیان؟»
گِنا، انگار مشغول هدفگیری باشد، کمی چشمانش را ریز کرد: «نوازندۀ راک...»
کولیا بااطمینان و صمیمیت گفت: «هویمتالان...»
یوریوریچ زیاد مطمئن نبود: «هیچچیزشون معلوم نیست. هویمتالها لباسِ چرمی میپوشن با کلی از این میخپرچهای فلزی. ولی لباسِ اینا بیشتر شبیهِ راهباست...»
آدمبرفیِ تاس درحالیکه گوشت به دندان میکشید، گفت: «نه، نوازندۀ راک نیستن. شیطونپرستن. من تازگی یه فیلمِ سینمایی دربارهشون دیدم».
اسلاویک دستی برای غریبهها تکان داد: «آهای! بیاین اینجا...»
بعد چرخید سمتِ گندهلاتها: «الان تهوتوشرو درمیآرم!»
و دوباره به سمت محوطه برگشت: «الو! یوهو! مگه با شما نیستم؟»
آن دو با شنیدنِ صدای فریاد سرشان را به سمت ما برگرداندند. اسلاویک دعوتشان کرد: «بیاین اینجا!»
و همزمان به گندهلاتها چشمک زد. بوی دردسر میآمد. میخواستم بگویم «دست از سر مردم بردار»، ولی باز چیزی نگفتم. هرچه باشد خودِ این دو غریبۀ سیاهپوش عقلشان میرسید که نباید بیایند نزدیکِ ما. فرصتِ فرار داشتند، و مسلماً کسی دنبالشان نمیدوید. ولی آنها خیلی حرفگوشکن از روی کندۀ درختها بلند شدند و بیشتاب به سمت ما آمدند. از پلههای ایوان بالا آمدند و ایستادند. خوب وراندازشان کردم؛ پسرِ جوان، سنوسالدارتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. بهنظر میآمد سی سال داشته باشد. از دور جوانتر نشان میداد. موهای پرکلاغیاش صاف و بلند بود و حتی یک پیچوتاب نداشت. تهریشِ تُنُکِ روی چانه و گونههایش اندکی رنگپریدگی صورت باریک و استخوانیاش را میپوشاند. چین عمیقی روی پیشانیاش دیده میشد که شبیهِ جای زخمِ چاقو بود. قدبلند و لاغر بود، ولی چهارشانه بهنظر میرسید. البته شاید چیزی که موجبِ بزرگتر دیده شدنِ شانهها میشد، پوششِ روی لباسِ او بود؛ تزییناتی از آویزهای فلزیِ سیاه داشت، شبیه به پالتوهای ارتشی. شلوارش که در بالا گشاد بود، رو به پایین تنگ میشد و در چکمههای افسری فرومیرفت. صورتش مثلِ مردهها بود؛ در آن نه هیجان دیده میشد، نه ترس، نه کنجکاوی. چهرۀ بیجانش آدم را یادِ عکسهای روی سنگِ قبر میانداخت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
(بخش هفتم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
در تعطیلاتِ آخر هفته، گندهلاتها من را به پیکنیک و کبابخوری دعوت کردند. آنها در پارکِ جنگلی گوشۀ دنجِ خودشان را داشتند. ما به قسمتی رفتیم که بیشتر جنگل بود تا پارک. آنجا در کافۀ هوای آزاد، در هوای نمناکِ پاییزی، ماجرای عجیبی پیش آمد، و اسلاویک هم مهرۀ اصلیِ نمایش بود. یادم هست چهقدر خودش را شیک کرده بود؛ تیشرتِ مکُشمرگمای بیآستین، شلوارِ جینِ کمنظیری مزین به زنجیر، کفشهای کِرِم نوکتیز...
بخشی از کافه روی بقایای درختها واقع شده بود. میزهایی از کُندۀ درخت، و نیمکتهایی از تنههای افتاده. محوطۀ متمدنانهای هم با میز و صندلیهای پلاستیکی داشت. یک قسمت هم روی ایوانِ تختهپوش و زیرِ چادر، مخصوص مهمانانِ ویژه بود که گندهلاتها آنجا نشستند. بعد مهمانان دیگری هم آمدند؛ خلافکارهایی با قیافههای کاریکاتورمانند؛ یکی گِرد و سفید و تاس مثلِ آدمبرفی، یکی پرگوشت با دندانهای نیشِ زرد، مثلِ گراز. یوریوریچ گوشت و بقیۀ مواد غذایی را به کافهچیِ خندانِ آذربایجانی داد. غذای خوشمزهای درست کردند: کارِ آشپز حرف نداشت. من اخمو نشسته بودم و حرف نمیزدم. کولیا برای آنکه مجلس را گرم کند ماجرای اصلان و سقف را برای مهمانان تعریف کرد. من قیافۀ عبوسم را بیشتر درهم کشیدم، نیشم را باز نکردم و به نشانۀ تعظیم خم نشدم...
بیشتر از همه اسلاویک حرف میزد. سرش گرم شده بود و خلبازی درمیآورد. دستِ سرنوشت هم او را انتخاب کرد. متوجه نشدم که در قسمتِ متفرقه، سروکلۀ مشتریانِ عجیبغریبی پیدا شده است. وقتی چشمم به آنها افتاد، دیگر نتوانستم نگاهم را ازشان بردارم. دو نفر بودند. بهنسبتِ هوای اواخرِ تابستان، زیادی گرم و تیره لباس پوشیده بودند؛ لباسهای سیاهِ بلند با زلمزیمبوهای فلزی. موهای جوانک بلند بود و تا کِتفش میرسید. صورتِ دخترِ همراهش بینهایت رنگپریده بود، و به لبهایش رژلبِ ذغالیِ خیرهکنندهای زده بود. آدمهایی با این تیپوقیافه را سالها بعد باز هم دیدم، ولی در آن سال، در ایالتِ خارکوف، هنوز خبری از این قیافهها نبود. نیشِ اسلاویک باز شد: «اوهو، موجوداتِ عجیبالخلقه! آدمفضایی!»
بعد با آرنج سقلمهای به من زد و با صدای بلندش توجه همه را جلب کرد. «قوموخویشهای سابق تو!»
و با پانتومیم، بلندیِ موهای قدیمِ من را نشان داد. «اندازۀ اونوقتای تو مو دارن!»
و به مهمانان توضیح داد: «میشا هم همین شکلی بود! تازه شبیه بچۀ آدم شده!»
من حرفی نزدم. حالا تمامِ جمعِ ما به زوج عجیب خیره مانده بود. دندانگرازی پرسید: «اینا دیگه کیان؟»
گِنا، انگار مشغول هدفگیری باشد، کمی چشمانش را ریز کرد: «نوازندۀ راک...»
کولیا بااطمینان و صمیمیت گفت: «هویمتالان...»
یوریوریچ زیاد مطمئن نبود: «هیچچیزشون معلوم نیست. هویمتالها لباسِ چرمی میپوشن با کلی از این میخپرچهای فلزی. ولی لباسِ اینا بیشتر شبیهِ راهباست...»
آدمبرفیِ تاس درحالیکه گوشت به دندان میکشید، گفت: «نه، نوازندۀ راک نیستن. شیطونپرستن. من تازگی یه فیلمِ سینمایی دربارهشون دیدم».
اسلاویک دستی برای غریبهها تکان داد: «آهای! بیاین اینجا...»
بعد چرخید سمتِ گندهلاتها: «الان تهوتوشرو درمیآرم!»
و دوباره به سمت محوطه برگشت: «الو! یوهو! مگه با شما نیستم؟»
آن دو با شنیدنِ صدای فریاد سرشان را به سمت ما برگرداندند. اسلاویک دعوتشان کرد: «بیاین اینجا!»
و همزمان به گندهلاتها چشمک زد. بوی دردسر میآمد. میخواستم بگویم «دست از سر مردم بردار»، ولی باز چیزی نگفتم. هرچه باشد خودِ این دو غریبۀ سیاهپوش عقلشان میرسید که نباید بیایند نزدیکِ ما. فرصتِ فرار داشتند، و مسلماً کسی دنبالشان نمیدوید. ولی آنها خیلی حرفگوشکن از روی کندۀ درختها بلند شدند و بیشتاب به سمت ما آمدند. از پلههای ایوان بالا آمدند و ایستادند. خوب وراندازشان کردم؛ پسرِ جوان، سنوسالدارتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. بهنظر میآمد سی سال داشته باشد. از دور جوانتر نشان میداد. موهای پرکلاغیاش صاف و بلند بود و حتی یک پیچوتاب نداشت. تهریشِ تُنُکِ روی چانه و گونههایش اندکی رنگپریدگی صورت باریک و استخوانیاش را میپوشاند. چین عمیقی روی پیشانیاش دیده میشد که شبیهِ جای زخمِ چاقو بود. قدبلند و لاغر بود، ولی چهارشانه بهنظر میرسید. البته شاید چیزی که موجبِ بزرگتر دیده شدنِ شانهها میشد، پوششِ روی لباسِ او بود؛ تزییناتی از آویزهای فلزیِ سیاه داشت، شبیه به پالتوهای ارتشی. شلوارش که در بالا گشاد بود، رو به پایین تنگ میشد و در چکمههای افسری فرومیرفت. صورتش مثلِ مردهها بود؛ در آن نه هیجان دیده میشد، نه ترس، نه کنجکاوی. چهرۀ بیجانش آدم را یادِ عکسهای روی سنگِ قبر میانداخت.
ادامه دارد...
@Fiction_12
رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
(بخش هشتم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
دخترِ لبکبود، با موهایی به سیاهیِ مویِ کولیها، انگار ما را نمیدید. فقط با چشمانِ نابینا گوش سپرده بود به اتفاقی که باید میافتاد. او هم ردایی مخملی به همان شکل به تن داشت که فقط زلمزیمبوهایش بیشتر بود و پرندهها و مارهایی هم میانشان دیده میشد. من تا آن موقع چنین آرایشِ مُردهای ندیده بودم؛ صورتِ سفیدشده، سایههای سیاه، دهانِ سیاه. اسلاویک انگار روی صحنه باشد پرید جلو، سینه سپر کرد و گفت: «شما کلهپوکای مسخره دیگه کی هستین؟»
این دو انسانِ عجیب سکوت کرده بودند. سعی میکردم نگاهِ پسر را با نگاهم صید کنم، ولی او انگار اصلاً نگاه نداشت. دستی به دختر زد و اندکی چرخید. تصمیم گرفته بود برگردد، ولی دیر شده بود...
صدای اسلاویک مثلِ آکاردئونِ درحال سقوط کش آمد: «اِاِاِ! کجا، موقشنگ؟ من هنوز به کسی اجازۀ مرخص شدن ندادم!»
و با حرکتِ خشنی شانۀ پسر را گرفت. تمام اتفاقاتی که بعد از آن رخ داد چند ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی من سرعتشان را پایین میآورم و کادر به کادر تعریف میکنم. پسر کمی دستهایش را باز کرد و ردایش را از هم گشود. کمربندِ پهنِ چرمیاش را دیدم، و روی آن یک ردیف میخ؛ میخهایی بیانداره دراز، با مقطعِ سهگوش. او یک میخ از کمربندش بیرون کشید و مثلِ خنجر بالا برد. مچهای زورمندش از سرآستینهای شقورق بیرون جهیدند. دستش شبیهِ لکلکِ گردنکلفتی بود با منقارِ آهنی. با یک حرکتِ سریعِ پرندهوار میخ را در سینۀ اسلاویک فرو برد، و به دنبال آن یک ضربۀ محکم ــ مانندِ کوبیدن پتکِ آهنگری ــ با کف دستِ راست فرود آورد، و سپس صدای خشکی شبیه شکستنِ چوب شنیده شد. دیدنِ میخی که در بدنِ یک انسانِ زنده فرو رفته و نخِ سیاهِ درازی به گُلمیخِ آن بسته شده، تجربۀ عجیبی بود. اسلاویک به پشت روی زمین ولو شد. تیشرتِ سفیدش از خون قرمز شد. من به اسلاویکِ مغلوب مینگریستم. با درماندگی دستهایش را از هم باز کرده بود.
من نگاه جوانکِ سیاهپوش را غافلگیر کردم. یا دقیقتر بگویم او بود که من را غافلگیر کرد. لرزشی در پلکها، چشمک زد، انگار من را شناخته باشد. حرکتِ کوتاهِ آروارهها یادآورِ لبخند بود. دیدنِ بارقهای از احساس در چهرۀ او عجیب بود. اسلاویک روی تختههای کفِ ایوان صدایی بین خِرخِر و قارقار از خود درمیآورد «خااار! خااار»، و میخ را بااحتیاط با تکتکِ انگشتانش لمس میکرد.
به من چه گفته بود؟ «قوموخویشهای تو»، بله! قومخویشهای من بودند. قد راست کردم. با نوعی غرورِ وحشیانۀ سرخپوستی نگاهی به گندهلاتها انداختم. گِنا که تا آن لحظه ساکت بود، رو به اسلاویک گفت: «نه، این پنجهبوکس نیست، عیسی مسیحه».
آدمِ دندانگرازی حرف او را تصحیح کرد: «نه، کبابه».
باور کردنش برایم سخت بود؛ گندهلاتها داشتند به اسلاویکِ خونآلود میخندیدند. آن زوجِ شگفتانگیز از روی اسلاویک مثلِ یک چالۀ آب رد شدند و از پلهها پایین رفتند. کسی جلوشان را نگرفت. چرا؟ آنها همپا و همسطح بودند: گندهلاتها و سیاهپوشها. درندگان و جنگجویانی از قبایلِ مختلف، که در این لحظه نیازی به تقسیمِ چیزی نداشتند. اسلاویک جان بهدر برد و ظرف یک ماه بهبود پیدا کرد، اما دیگر سروکلهاش در باشگاه پیدا نشد. فقط لقبش تا مدتها ورد زبان بود: «کباب».
من از آن اتفاق ممنونم. آن اتفاق دوباره من را به دنیای واقعیِ پشتِ آینه بازگرداند که دیوانهوار از آن گریخته بودم. در سالهای چهارم و پنجمِ دانشگاه، دوباره موهایم را بلند کردم. دوستانِ دورانِ مدرسهام را پیدا کردم. خوشبختانه آنها همان جای سابق بودند. در طولِ این چندسال غیبتِ من تنها تغییری که در زندگیِ آنها رخ داده بود، ازدواج و اولین کامپیوترها بودند. دوباره با گیتار برایشان میخواندم: «رفتیم بیرون سیگار بکشیم...»
ظاهرِ من در طولِ این هفده سالِ اخیر عملاً تغییری نکرده است. از آن ماهِ سپتامبری که قوموخویشِ سلحشورم ــ کماندوی آن سوی آینه ــ در برابرم ظاهر شده بود، فقط لباسِ سیاه به تن میکنم؛ بهیادِ آن ملاقات. ولی ردا نه؛ هنوز شایستگیِ آن را ندارم. از زلمزیمبوهایی که آنها داشتند هم چندان خوشم نمیآید، فقط باید بگویم که پنج سال است هنوز میخهای بلندی را روی کمربندم اینطرف و آنطرف میبرم؛ بهتقلید از کسانی که آن روز در پارکِ جنگلیِ خارکوف دیدم.
پایان.
@Fiction_12
(بخش هشتم)
نویسنده: #میخائیل_یلیزاروف
برگردان: #آبتین_گلکار
دخترِ لبکبود، با موهایی به سیاهیِ مویِ کولیها، انگار ما را نمیدید. فقط با چشمانِ نابینا گوش سپرده بود به اتفاقی که باید میافتاد. او هم ردایی مخملی به همان شکل به تن داشت که فقط زلمزیمبوهایش بیشتر بود و پرندهها و مارهایی هم میانشان دیده میشد. من تا آن موقع چنین آرایشِ مُردهای ندیده بودم؛ صورتِ سفیدشده، سایههای سیاه، دهانِ سیاه. اسلاویک انگار روی صحنه باشد پرید جلو، سینه سپر کرد و گفت: «شما کلهپوکای مسخره دیگه کی هستین؟»
این دو انسانِ عجیب سکوت کرده بودند. سعی میکردم نگاهِ پسر را با نگاهم صید کنم، ولی او انگار اصلاً نگاه نداشت. دستی به دختر زد و اندکی چرخید. تصمیم گرفته بود برگردد، ولی دیر شده بود...
صدای اسلاویک مثلِ آکاردئونِ درحال سقوط کش آمد: «اِاِاِ! کجا، موقشنگ؟ من هنوز به کسی اجازۀ مرخص شدن ندادم!»
و با حرکتِ خشنی شانۀ پسر را گرفت. تمام اتفاقاتی که بعد از آن رخ داد چند ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی من سرعتشان را پایین میآورم و کادر به کادر تعریف میکنم. پسر کمی دستهایش را باز کرد و ردایش را از هم گشود. کمربندِ پهنِ چرمیاش را دیدم، و روی آن یک ردیف میخ؛ میخهایی بیانداره دراز، با مقطعِ سهگوش. او یک میخ از کمربندش بیرون کشید و مثلِ خنجر بالا برد. مچهای زورمندش از سرآستینهای شقورق بیرون جهیدند. دستش شبیهِ لکلکِ گردنکلفتی بود با منقارِ آهنی. با یک حرکتِ سریعِ پرندهوار میخ را در سینۀ اسلاویک فرو برد، و به دنبال آن یک ضربۀ محکم ــ مانندِ کوبیدن پتکِ آهنگری ــ با کف دستِ راست فرود آورد، و سپس صدای خشکی شبیه شکستنِ چوب شنیده شد. دیدنِ میخی که در بدنِ یک انسانِ زنده فرو رفته و نخِ سیاهِ درازی به گُلمیخِ آن بسته شده، تجربۀ عجیبی بود. اسلاویک به پشت روی زمین ولو شد. تیشرتِ سفیدش از خون قرمز شد. من به اسلاویکِ مغلوب مینگریستم. با درماندگی دستهایش را از هم باز کرده بود.
من نگاه جوانکِ سیاهپوش را غافلگیر کردم. یا دقیقتر بگویم او بود که من را غافلگیر کرد. لرزشی در پلکها، چشمک زد، انگار من را شناخته باشد. حرکتِ کوتاهِ آروارهها یادآورِ لبخند بود. دیدنِ بارقهای از احساس در چهرۀ او عجیب بود. اسلاویک روی تختههای کفِ ایوان صدایی بین خِرخِر و قارقار از خود درمیآورد «خااار! خااار»، و میخ را بااحتیاط با تکتکِ انگشتانش لمس میکرد.
به من چه گفته بود؟ «قوموخویشهای تو»، بله! قومخویشهای من بودند. قد راست کردم. با نوعی غرورِ وحشیانۀ سرخپوستی نگاهی به گندهلاتها انداختم. گِنا که تا آن لحظه ساکت بود، رو به اسلاویک گفت: «نه، این پنجهبوکس نیست، عیسی مسیحه».
آدمِ دندانگرازی حرف او را تصحیح کرد: «نه، کبابه».
باور کردنش برایم سخت بود؛ گندهلاتها داشتند به اسلاویکِ خونآلود میخندیدند. آن زوجِ شگفتانگیز از روی اسلاویک مثلِ یک چالۀ آب رد شدند و از پلهها پایین رفتند. کسی جلوشان را نگرفت. چرا؟ آنها همپا و همسطح بودند: گندهلاتها و سیاهپوشها. درندگان و جنگجویانی از قبایلِ مختلف، که در این لحظه نیازی به تقسیمِ چیزی نداشتند. اسلاویک جان بهدر برد و ظرف یک ماه بهبود پیدا کرد، اما دیگر سروکلهاش در باشگاه پیدا نشد. فقط لقبش تا مدتها ورد زبان بود: «کباب».
من از آن اتفاق ممنونم. آن اتفاق دوباره من را به دنیای واقعیِ پشتِ آینه بازگرداند که دیوانهوار از آن گریخته بودم. در سالهای چهارم و پنجمِ دانشگاه، دوباره موهایم را بلند کردم. دوستانِ دورانِ مدرسهام را پیدا کردم. خوشبختانه آنها همان جای سابق بودند. در طولِ این چندسال غیبتِ من تنها تغییری که در زندگیِ آنها رخ داده بود، ازدواج و اولین کامپیوترها بودند. دوباره با گیتار برایشان میخواندم: «رفتیم بیرون سیگار بکشیم...»
ظاهرِ من در طولِ این هفده سالِ اخیر عملاً تغییری نکرده است. از آن ماهِ سپتامبری که قوموخویشِ سلحشورم ــ کماندوی آن سوی آینه ــ در برابرم ظاهر شده بود، فقط لباسِ سیاه به تن میکنم؛ بهیادِ آن ملاقات. ولی ردا نه؛ هنوز شایستگیِ آن را ندارم. از زلمزیمبوهایی که آنها داشتند هم چندان خوشم نمیآید، فقط باید بگویم که پنج سال است هنوز میخهای بلندی را روی کمربندم اینطرف و آنطرف میبرم؛ بهتقلید از کسانی که آن روز در پارکِ جنگلیِ خارکوف دیدم.
پایان.
@Fiction_12
#نظرات_شما
این داستان روایت دگرگونی پسری لاغر و شاعرپیشه است که پس از تحقیر شدن توسط لاتها و دختری بیپروا در یک پلاژ، مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. او برای جبران این تحقیر و اثبات خود، به بدنسازی پناه میبرد، از شعر و ادبیات فاصله میگیرد و تمام وجودش را وقف ساختن بدنی عضلانی و قدرتمند میکند. در این مسیر از یک موجود نحیف به فردی قدرتمند تبدیل میشود که مورد احترام «گندهلاتهای» باشگاه قرار میگیرد. این تحولِ جسمانی بهتدریج او را وارد جهانی از خشونت، قدرتنمایی و دوستیهای مردانه میکند، تاجایی که به خاطر ظاهرش به درگیری با کولیها دعوت میشود و حتی سلاح به دست میگیرد. با اینکه از این رویارویی جان سالم بهدر میبرد، در نهایت در مییابد که این جهان نیز توهمی دیگر است و او صرفاً نقشی تازه بازی کرده است تا از درد تحقیر و بیهویتی فرار کند. داستان، سفری است از خیال تا واقعیت، از شعر تا آهن و از بیقدرتی تا توهم قدرت.
در سراسر داستان، روایت به شکل صریح و بیوقفه از دیدگاه راوی اولشخص دنبال میشود. او از ضمیر «من» استفاده میکند، ولی از آن مهمتر این که تمام درک ما از جهان داستان، دیگر شخصیتها، فضای باشگاه، هویت بدنی، مناسبات قدرت و روابط اجتماعی، از دریچۀ نگاه این «من» شکل میگیرد.
راوی نه تنها تصویری از خود را بازتاب میدهد، بلکه شرم، حس حقارت، و انگیزههای بعدیاش برای تغییر، از درون خودش تراوش میکنند. روایت محدود است، اما «همدل با خود» و عاطفی است.
زاویهدید در این داستان تنها یک ابزار روایتی نیست، بلکه بستر اصلی خلق معناست. راوی، نگاه دیگران را درونی میکند؛ نگاه تحقیرآمیز دختر، مقیاس باشگاه، تایید و رد ولادیمیر و ویتالی، تمسخر یا احترام گندهلاتها، همگی آینههایی هستند که در زاویهدید اولشخص به بازنمایی هویت راوی کمک میکنند.
یکی از ویژگیهای خاص این زاویهدید، جسممحوری آن است. ذهن راوی، بستر بازنمایی جهان نیست؛ بدن اوست. و بدن نه بهصورت نمادین، بلکه بهمثابه پروژهای عینی و عددی بازنمایی میشود.
لحن راوی یکی از جنبههای متمایز این زاویهدید است؛ طنز سیاه، خودتحقیری، نثر تراژیک-کمدی و بازنمایی پوچیگرایانه. این طنز از دل تناقض زاویهدید نشأت میگیرد؛ راوی در عین درگیری عاطفی و جسمانی، هنوز نوعی فاصلهگذاری تحقیرآمیز از خود دارد. این دوگانگی، پیچیدگی شخصیت و عمق روایت را بیشتر میکند.
انتخاب زاویهدید اولشخص، باعث شده ساختار داستان بر اساس تحول درونی شخصیت، نه توالی کنشها یا طرح کلاسیک جلو برود.
تمام گرهافکنیها، از دل ذهن و ادراک راوی بیرون میآیند. هیچ کنش بیرونیای بدون بار روانیِ درونی وجود ندارد. حتی ماجرای اصلان، یا تفنگ دولول، بیش از آن که لحظات اکشن باشند، انعکاس اضطراب، تردید، و جستوجوی هویت هستند.
#رضا_خوشهبست
@Fiction_12
این داستان روایت دگرگونی پسری لاغر و شاعرپیشه است که پس از تحقیر شدن توسط لاتها و دختری بیپروا در یک پلاژ، مسیر زندگیاش را تغییر میدهد. او برای جبران این تحقیر و اثبات خود، به بدنسازی پناه میبرد، از شعر و ادبیات فاصله میگیرد و تمام وجودش را وقف ساختن بدنی عضلانی و قدرتمند میکند. در این مسیر از یک موجود نحیف به فردی قدرتمند تبدیل میشود که مورد احترام «گندهلاتهای» باشگاه قرار میگیرد. این تحولِ جسمانی بهتدریج او را وارد جهانی از خشونت، قدرتنمایی و دوستیهای مردانه میکند، تاجایی که به خاطر ظاهرش به درگیری با کولیها دعوت میشود و حتی سلاح به دست میگیرد. با اینکه از این رویارویی جان سالم بهدر میبرد، در نهایت در مییابد که این جهان نیز توهمی دیگر است و او صرفاً نقشی تازه بازی کرده است تا از درد تحقیر و بیهویتی فرار کند. داستان، سفری است از خیال تا واقعیت، از شعر تا آهن و از بیقدرتی تا توهم قدرت.
در سراسر داستان، روایت به شکل صریح و بیوقفه از دیدگاه راوی اولشخص دنبال میشود. او از ضمیر «من» استفاده میکند، ولی از آن مهمتر این که تمام درک ما از جهان داستان، دیگر شخصیتها، فضای باشگاه، هویت بدنی، مناسبات قدرت و روابط اجتماعی، از دریچۀ نگاه این «من» شکل میگیرد.
راوی نه تنها تصویری از خود را بازتاب میدهد، بلکه شرم، حس حقارت، و انگیزههای بعدیاش برای تغییر، از درون خودش تراوش میکنند. روایت محدود است، اما «همدل با خود» و عاطفی است.
زاویهدید در این داستان تنها یک ابزار روایتی نیست، بلکه بستر اصلی خلق معناست. راوی، نگاه دیگران را درونی میکند؛ نگاه تحقیرآمیز دختر، مقیاس باشگاه، تایید و رد ولادیمیر و ویتالی، تمسخر یا احترام گندهلاتها، همگی آینههایی هستند که در زاویهدید اولشخص به بازنمایی هویت راوی کمک میکنند.
یکی از ویژگیهای خاص این زاویهدید، جسممحوری آن است. ذهن راوی، بستر بازنمایی جهان نیست؛ بدن اوست. و بدن نه بهصورت نمادین، بلکه بهمثابه پروژهای عینی و عددی بازنمایی میشود.
لحن راوی یکی از جنبههای متمایز این زاویهدید است؛ طنز سیاه، خودتحقیری، نثر تراژیک-کمدی و بازنمایی پوچیگرایانه. این طنز از دل تناقض زاویهدید نشأت میگیرد؛ راوی در عین درگیری عاطفی و جسمانی، هنوز نوعی فاصلهگذاری تحقیرآمیز از خود دارد. این دوگانگی، پیچیدگی شخصیت و عمق روایت را بیشتر میکند.
انتخاب زاویهدید اولشخص، باعث شده ساختار داستان بر اساس تحول درونی شخصیت، نه توالی کنشها یا طرح کلاسیک جلو برود.
تمام گرهافکنیها، از دل ذهن و ادراک راوی بیرون میآیند. هیچ کنش بیرونیای بدون بار روانیِ درونی وجود ندارد. حتی ماجرای اصلان، یا تفنگ دولول، بیش از آن که لحظات اکشن باشند، انعکاس اضطراب، تردید، و جستوجوی هویت هستند.
#رضا_خوشهبست
@Fiction_12
#نظرات_شما
یلیزاروف با طنز سیاهش به نسل جوان با هویتی گمشده اشاره میکند و هشدار میدهد که پس از فروپاشی شوروی ممکن است این خلأ ایدئولوژی با شِبهایدئولوژیهای خطرناکی پُر شود. باشگاهِ زیرزمینیِ وزنهبرداری، میتواند نمادی از گروهای خطرناکِ افراطی باشد که از بیهدفیِ جوانان سوءاستفاده میکنند؛ جوانانی که مانند یک کودکْ درمانده و بیدفاع شدهاند. سلسلهمراتبِ باشگاه نیز بهنوعی همان بازتولیدِ قدرت و خشونت و اطاعتِ کورکورانه است که برای جوانانِ سردرگمِ هویتباخته یک جایگزین محسوب میشود؛ مردانی با عضلات بزرگ و مغزهای کوچک!
صحنۀ تحقیر، مانندِ زخمِ آغازین است و نماد فشارهای اجتماعی در روسیهٔ پساشوروی.
داستان جالب و تامل برانگیزی بود.
#اعظم_شاولی
@Fiction_12
یلیزاروف با طنز سیاهش به نسل جوان با هویتی گمشده اشاره میکند و هشدار میدهد که پس از فروپاشی شوروی ممکن است این خلأ ایدئولوژی با شِبهایدئولوژیهای خطرناکی پُر شود. باشگاهِ زیرزمینیِ وزنهبرداری، میتواند نمادی از گروهای خطرناکِ افراطی باشد که از بیهدفیِ جوانان سوءاستفاده میکنند؛ جوانانی که مانند یک کودکْ درمانده و بیدفاع شدهاند. سلسلهمراتبِ باشگاه نیز بهنوعی همان بازتولیدِ قدرت و خشونت و اطاعتِ کورکورانه است که برای جوانانِ سردرگمِ هویتباخته یک جایگزین محسوب میشود؛ مردانی با عضلات بزرگ و مغزهای کوچک!
صحنۀ تحقیر، مانندِ زخمِ آغازین است و نماد فشارهای اجتماعی در روسیهٔ پساشوروی.
داستان جالب و تامل برانگیزی بود.
#اعظم_شاولی
@Fiction_12
#نظرات_شما
راوی از همان ابتدای داستان، که مقابل آینه قرار میگیرد و ظاهر و بدن خود را به بدترین وجه ممکن به تصویر میکشد، تا آن زمان که کماندوی آن سوی آینه با میخ آهنین تلنگر نهایی را میزند و آینه شکسته میشود و راوی به دنیای واقعیِ پشت آینه بازمیگردد، ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست داده است؛ خودش اعتراف میکند که از آن دیوانهوار گریخته است. راوی درگیر دنیای درونی آشفته خود است و به دنبال معنا و ارزشی است که آن را گم کرده و در بیهویتی و پوچیِ تمام که عاری از هر گونه انرژی حیات و زیبایی و خوبی و فضیلت است، زندگی میکند؛ میگوید «خودم را ظرفی حاوی روح و اندیشه نمیدیدم». آینۀ مقابل راوی، در این دنیای بیمعنا و پوچ چیزی را جز بدی، زشتی، نقص و... نشان نمیدهد. این آینه نشاندهندۀ دیدگاه و نگاه یکجانبه و پوچ و بیهویت راوی به زندگی است.
در تمامِ داستان، همۀ شخصیتها به بدترین شکل ممکن و از طریق شاخصهای حقارتبار، نقصها و زشتیها و اعمال بدشان معرفی می شوند: «وزنهبردارِ نخراشیده، کتابخوانِ لنگدراز، کوتولۀ ورزیده، نرهغول، هیکلی شبیه کرگدن، مثل گراز و...» تشبیهاتی که در کل داستان وجود دارد همه نازیبا و زننده هستند. مثلاً «بویی شبیه به این که زنِ خانه کفشهای ورزشی کثیف را روی اجاق گرم کند» یا «تکان دادن دستهای ریسمانمانندم» یا «چهرۀ بیجانش آدم را یاد عکسهای روی سنگ قبر میانداخت و...»
به نظر میرسد که راوی تنها جنبۀ منفی و زشت همه چیز را میبیند و در جنگ با زشتیهای درونش گرفتار است، همزمان آنها را روی زشتیها و بدیهای دنیای بیرون، آن هم از نوع سطحیترینِ آنها یعنی در ظاهر و بدن و مخصوصاً با مقیاس دادن به آنها، در حال برونفکنی است؛ بدنش را بزرگ میکند تا کوچکی و حقارت درونش دیده نشود.
دنیای درون راوی آشفته و درهم و شلوغ است. به نظرم سالنهای بدون پنجره در دالانهای زیرزمینی که راوی آن را شبیه قبرستانهای زیرزمینی معرفی میکند، با راههای باریک و سقفهای کوتاه و پُر از آینه که شلوغی را چند برابر نشان میدهد، نماد ناخوداگاه آشفته و مبهم راوی است. تمام شخصیتهایی که معرفی میشوند هم انگار به نحوی درون راوی حضور دارند و شاید قسمتی از شخصیتِ خود او باشند.
دنیای واقعی پر از تضادها بین خوبی و بدی است و تعادلِ دنیای راوی با نگاه یکجانبه و بیمعنا، و تمرکز روی زشتیها و بدیها به هم خورده است. هر پیشنهادی را بی فکر و بدون درنظر گرفتن عواقب آن میپذیرد، ارتباط خود را با شعر و موسیقی و دوستانش قطع کرده است و ...
آینه، مرز دو دنیای راوی است؛ جلو و پشت آینه. میخی که به ظاهر در سینۀ اسلاویک وارد میشود و با یک ضربۀ محکم فرو میرود و صدای شکستن شنیده میشود، حکایت از شکستن آینه دارد تا راوی دنیای واقعی پشت آینه و همچنین بارقهای از احساس را ببیند که سرآغازِ امید و برگشت به زندگی و خودِ واقعیاش است.
#سادات_هاشمی
@Fiction_12
راوی از همان ابتدای داستان، که مقابل آینه قرار میگیرد و ظاهر و بدن خود را به بدترین وجه ممکن به تصویر میکشد، تا آن زمان که کماندوی آن سوی آینه با میخ آهنین تلنگر نهایی را میزند و آینه شکسته میشود و راوی به دنیای واقعیِ پشت آینه بازمیگردد، ارتباط خود را با دنیای واقعی از دست داده است؛ خودش اعتراف میکند که از آن دیوانهوار گریخته است. راوی درگیر دنیای درونی آشفته خود است و به دنبال معنا و ارزشی است که آن را گم کرده و در بیهویتی و پوچیِ تمام که عاری از هر گونه انرژی حیات و زیبایی و خوبی و فضیلت است، زندگی میکند؛ میگوید «خودم را ظرفی حاوی روح و اندیشه نمیدیدم». آینۀ مقابل راوی، در این دنیای بیمعنا و پوچ چیزی را جز بدی، زشتی، نقص و... نشان نمیدهد. این آینه نشاندهندۀ دیدگاه و نگاه یکجانبه و پوچ و بیهویت راوی به زندگی است.
در تمامِ داستان، همۀ شخصیتها به بدترین شکل ممکن و از طریق شاخصهای حقارتبار، نقصها و زشتیها و اعمال بدشان معرفی می شوند: «وزنهبردارِ نخراشیده، کتابخوانِ لنگدراز، کوتولۀ ورزیده، نرهغول، هیکلی شبیه کرگدن، مثل گراز و...» تشبیهاتی که در کل داستان وجود دارد همه نازیبا و زننده هستند. مثلاً «بویی شبیه به این که زنِ خانه کفشهای ورزشی کثیف را روی اجاق گرم کند» یا «تکان دادن دستهای ریسمانمانندم» یا «چهرۀ بیجانش آدم را یاد عکسهای روی سنگ قبر میانداخت و...»
به نظر میرسد که راوی تنها جنبۀ منفی و زشت همه چیز را میبیند و در جنگ با زشتیهای درونش گرفتار است، همزمان آنها را روی زشتیها و بدیهای دنیای بیرون، آن هم از نوع سطحیترینِ آنها یعنی در ظاهر و بدن و مخصوصاً با مقیاس دادن به آنها، در حال برونفکنی است؛ بدنش را بزرگ میکند تا کوچکی و حقارت درونش دیده نشود.
دنیای درون راوی آشفته و درهم و شلوغ است. به نظرم سالنهای بدون پنجره در دالانهای زیرزمینی که راوی آن را شبیه قبرستانهای زیرزمینی معرفی میکند، با راههای باریک و سقفهای کوتاه و پُر از آینه که شلوغی را چند برابر نشان میدهد، نماد ناخوداگاه آشفته و مبهم راوی است. تمام شخصیتهایی که معرفی میشوند هم انگار به نحوی درون راوی حضور دارند و شاید قسمتی از شخصیتِ خود او باشند.
دنیای واقعی پر از تضادها بین خوبی و بدی است و تعادلِ دنیای راوی با نگاه یکجانبه و بیمعنا، و تمرکز روی زشتیها و بدیها به هم خورده است. هر پیشنهادی را بی فکر و بدون درنظر گرفتن عواقب آن میپذیرد، ارتباط خود را با شعر و موسیقی و دوستانش قطع کرده است و ...
آینه، مرز دو دنیای راوی است؛ جلو و پشت آینه. میخی که به ظاهر در سینۀ اسلاویک وارد میشود و با یک ضربۀ محکم فرو میرود و صدای شکستن شنیده میشود، حکایت از شکستن آینه دارد تا راوی دنیای واقعی پشت آینه و همچنین بارقهای از احساس را ببیند که سرآغازِ امید و برگشت به زندگی و خودِ واقعیاش است.
#سادات_هاشمی
@Fiction_12
#نظرات_شما
در گلستانِ سعدی حکایتی آمدهاست در مورد شاهزادهای که کوتاه و حقیر بود و دیگر برادرانش بلند و خوبروی؛ «باب اول، در سیرت پادشاهان، حکایت شمارۀ ۳» شاهزادۀ جوان دلاوری و رشادت خود را در میدان جنگ به پدر و برادرانش ثابت میکند و در یکی از مناظرهها در حضور جمع این بیت میآید: «آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی فربه / اسبِ تازی و گر ضعیف بُوَد همچنان از طویلهٔ خر به».
درواقع تظاهراتِ بیرونی قدرت - مانند قدرت جسمانی فوقالعاده، عضلات آهنین و غیره - نشاندهندۀ ضعفی درونیست که با این تظاهرات بیرونی پوشانده شدهاست. راوی داستان اگر در گروه گندهلاتها میماند، ممکن بود حتی دست به خون دیگران بیالاید و از شخصیت انسانی خود بسیار فاصله بگیرد و استحالۀ روحی پیدا کند، اما آن گرایش به هنر و ادبیات که در عمق جان او مکنون بود، باعث شد خود را از این فضای آلودۀ «قدرت» بیرون بکشد و بشود همان انسانی که بود؛ با شعر زیبایی که سروده بود و با آهنگ گیتار برای دوستانش میخواند.
«گندهلات» میتواند از معنای عینی خود فراتر رفته و بدل به یک نماد شود؛ «حکومتهای گندهلات» که با زورِ سرنیزه و باتوم و تحقیرِ اکثریتی که از این قدرت محرومند، بر آنان حکم میرانند و مالک مال و جان ایشانند. امری که در روسیۀ بعداز فروپاشیِ شورویِ سابق و استحالۀ مافیاهای حزبی در ساختار حکومت جدید، آن را بهعینه میبینیم.
راوی اولشخص با بیان صمیمانه و به دور از شعارزدگی، آن چه را که بر او در این مدت گذشتهاست روایت میکند. طنزی تلخ و سیاه بر سراسر داستان حاکم است. مخاطب در پایان داستان نفسی از سر آسودگی میکشد که راوی از آن فضای هولناک فاصله گرفته و حس میکند که چنین رویکردی مدیون عشق راوی به «ادبیات» است؛ ادبیات بهعنوان مؤلفهای برعلیه «قدرتِ غیرمسئول» و رابطۀ تنگاتنگ آن با آزادی و دموکراسی.
#مریم_جواهری
@Fiction_12
در گلستانِ سعدی حکایتی آمدهاست در مورد شاهزادهای که کوتاه و حقیر بود و دیگر برادرانش بلند و خوبروی؛ «باب اول، در سیرت پادشاهان، حکایت شمارۀ ۳» شاهزادۀ جوان دلاوری و رشادت خود را در میدان جنگ به پدر و برادرانش ثابت میکند و در یکی از مناظرهها در حضور جمع این بیت میآید: «آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی فربه / اسبِ تازی و گر ضعیف بُوَد همچنان از طویلهٔ خر به».
درواقع تظاهراتِ بیرونی قدرت - مانند قدرت جسمانی فوقالعاده، عضلات آهنین و غیره - نشاندهندۀ ضعفی درونیست که با این تظاهرات بیرونی پوشانده شدهاست. راوی داستان اگر در گروه گندهلاتها میماند، ممکن بود حتی دست به خون دیگران بیالاید و از شخصیت انسانی خود بسیار فاصله بگیرد و استحالۀ روحی پیدا کند، اما آن گرایش به هنر و ادبیات که در عمق جان او مکنون بود، باعث شد خود را از این فضای آلودۀ «قدرت» بیرون بکشد و بشود همان انسانی که بود؛ با شعر زیبایی که سروده بود و با آهنگ گیتار برای دوستانش میخواند.
«گندهلات» میتواند از معنای عینی خود فراتر رفته و بدل به یک نماد شود؛ «حکومتهای گندهلات» که با زورِ سرنیزه و باتوم و تحقیرِ اکثریتی که از این قدرت محرومند، بر آنان حکم میرانند و مالک مال و جان ایشانند. امری که در روسیۀ بعداز فروپاشیِ شورویِ سابق و استحالۀ مافیاهای حزبی در ساختار حکومت جدید، آن را بهعینه میبینیم.
راوی اولشخص با بیان صمیمانه و به دور از شعارزدگی، آن چه را که بر او در این مدت گذشتهاست روایت میکند. طنزی تلخ و سیاه بر سراسر داستان حاکم است. مخاطب در پایان داستان نفسی از سر آسودگی میکشد که راوی از آن فضای هولناک فاصله گرفته و حس میکند که چنین رویکردی مدیون عشق راوی به «ادبیات» است؛ ادبیات بهعنوان مؤلفهای برعلیه «قدرتِ غیرمسئول» و رابطۀ تنگاتنگ آن با آزادی و دموکراسی.
#مریم_جواهری
@Fiction_12
#نظرات_شما
نگاهی به داستان «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال گذشت» اثر «میخاییل یوریوریچ ایلیزاروف»
• «نویسنده باید روایتگر باشد نه حکیم، باید بتواند داستانی را بیان کند و احساسی را انتقال دهد». ایلیزاروف
• در آخرین دهۀ قرن بیستم، بواسطۀ فروپاشی دومینووارِ بلوک شرق و ایجاد فضایی تاریک از آیندهای مبهم و به موازاتش «دوقطبی وطن» برای بسیاری از شهروندان آوردگاه شرق، تحت تاثیر این تحولات، هنرمندان و نویسندگان این دیار خالق آثاری شدند که در واقع بازتاب احساسات و درونیات آنان با ترجمان هنری نسبت به وقایع فوق بود.
فضای سرد و اجتماع آکنده از یاس این جوامع، در کنار اقتصاد ضعیف و نومیدی از آینده، بهنوعی تداعیکنندۀ دوران «پساجنگ» در اواخر دهۀ ۴۰ میلادی بود.
در بحبوحۀ چنین بحرانی، ایلیزاروفِ جوان علیه شرایط موجود با قلم خود دست به عصیان میزند و مثل یک یاغی تلاش میکند با عبور از خطوط قرمز و مرزبندیهای ادبی-اخلاقی، با خشم خود مخاطب را همراه سازد.
راوی-نویسنده، روشنفکری است روسی با گرایشهای چندبعدی و گاه متناقض، که ضمن حمله به لیبرالیسم غربی، ایدئولوژی سوسیالیسم را نیز به چالش میکشد. وی اگرچه از ملیگرایی طرفداری نمیکند اما تعصب پنهانش به مفهوم «وطن» در داستانش کاملاً هویداست.
ایلیزاروف با جانمایی هوشمندانه از اسامی واقعی «یوکیو میشیما» و «استیون سیگال» در داستانش، علاقه و تمایل خود را به روسیه نشان میدهد. اگرچه وی مانند «میشیما» بهخاطر امپراتور دست به گروگانگیری و «هاراگیری» نمیزند، اما همچون «استیون سیگال» امریکایی، ابایی از تمایل خویش به وطن دومی که برایش در حکم موطن اول است، ندارد.
ایلیزاروف در داستان خود با عبور از مرزهای تعیینشده، به دنبال ریشههای تثبیتشده در اقلیم و زبانیست که در آن هویت و تشخص یافته است. او اگرچه یک اوکراینی محسوب میشود، اما خود را وامدار شکوه و ابهت روسیه میداند، البته برای این عظمتِ ازدسترفته نیز پشیزی ارزش قائل نیست و در تردیدی آزاردهنده، مخاطب را گرفتار میکند.
با اینکه فضاسازیهای موجود در داستان برای مخاطب کاملاً مملوس و قابل شناساییست، اما ایلیزاروف میگوید: «هیچ حقیقتی در این داستان وجود ندارد!» و این جملۀ وی یادآور گزارۀ مشهور نیچه است: «هیچ حقیقتی وجود ندارد، هر چه هست تفسیر و تاویل است».
در واقع نویسنده با انکار حقیقت مستتر در داستان، به نوعی به عبث و بیهدفیِ زندگی اشاره دارد. اگر زندگی را عاری از حقیقت بدانیم، در واقع پذیرفتهایم که انسان هیچیست که در هیچ برای هیچ تلاش میکند، و این همان «عبثگرایی» (و نه پوچگرایی) است که انسانِ «اگزیستانسیال» سیزیفوار در تسلسل آن گرفتار است.
نام این داستان در واقع قسمتی از ترانهای سروده و اجراشده توسط خود ایلیزاروف است و این نامگذاریِ هوشمندانه تأکید بر «لحظه» بودنِ مفهوم زندگی دارد.
سرایندۀ ترانه از حفرۀ زمانیای به طول هفده سال میگوید که در لحظهای گذرا - طول زمان کشیدن یک سیگار - ناگهان از بین میرود، و آیا زندگی امری جز آن و لحظهای گذراست؟
تمام شخصیتهای داستان در جهانی بیمعنا، سردرگم و تنها به تصویر کشیده شدهاند که برای معنابخشی به این زندگیِ بیهدف، تلاش میکنند در جهانی ویران از معنا، برای ادامۀ حیات خود مفهومی بیافریند.
بیشک زبانِ به کار رفته در داستان شاخصترین مؤلفۀ آن محسوب میشود؛ زبانی خیابانی-عامیانه و صریح که بازتاب سادگیِ وضعیتِ انسان مدرنِ روسی است.
ایلیزاروف در داستان خود علیه این ضربالمثل روسی که: «زندگی در پذیرش دشواریهاست، نه در تغییر جهان» دست به شورش میزند و با قلم خود در برابر هر تحمیل و قانون از پیش تعیینشدهای میایستد. او در بیان خود ابایی از فحش و ناسزاگویی ندارد، و عصیان علیه زندگی را تنها راه زندگی کردن میداند.
ایلیزاروف در داستان و ترانۀ خود دو سؤال اساسی را مطرح می کند: «چرا زندگی میگذرد بی آنکه بفهمیم؟» و «ما باید با آن چه کنیم؟»
نگاه وی به این پرسشها نگاهی تراژیک-زیباییشناسانه، اما با لحنی عصیانگر و خیابانیست.
او با طرح این سؤالات از گذر ناباورانۀ زمان از یک لحظۀ عادی - ناباوری نسبت به مفهوم زمان - که منجر به پوچی، شوک، سردرگمی و در نهایت مالیخولیای مدرن میشود، حرف می زند؛ از حقیقتی که وجود ندارد و هر چه هست تفسیر و تاویل است!
#حسین_آزاده
@Fiction_12
نگاهی به داستان «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال گذشت» اثر «میخاییل یوریوریچ ایلیزاروف»
• «نویسنده باید روایتگر باشد نه حکیم، باید بتواند داستانی را بیان کند و احساسی را انتقال دهد». ایلیزاروف
• در آخرین دهۀ قرن بیستم، بواسطۀ فروپاشی دومینووارِ بلوک شرق و ایجاد فضایی تاریک از آیندهای مبهم و به موازاتش «دوقطبی وطن» برای بسیاری از شهروندان آوردگاه شرق، تحت تاثیر این تحولات، هنرمندان و نویسندگان این دیار خالق آثاری شدند که در واقع بازتاب احساسات و درونیات آنان با ترجمان هنری نسبت به وقایع فوق بود.
فضای سرد و اجتماع آکنده از یاس این جوامع، در کنار اقتصاد ضعیف و نومیدی از آینده، بهنوعی تداعیکنندۀ دوران «پساجنگ» در اواخر دهۀ ۴۰ میلادی بود.
در بحبوحۀ چنین بحرانی، ایلیزاروفِ جوان علیه شرایط موجود با قلم خود دست به عصیان میزند و مثل یک یاغی تلاش میکند با عبور از خطوط قرمز و مرزبندیهای ادبی-اخلاقی، با خشم خود مخاطب را همراه سازد.
راوی-نویسنده، روشنفکری است روسی با گرایشهای چندبعدی و گاه متناقض، که ضمن حمله به لیبرالیسم غربی، ایدئولوژی سوسیالیسم را نیز به چالش میکشد. وی اگرچه از ملیگرایی طرفداری نمیکند اما تعصب پنهانش به مفهوم «وطن» در داستانش کاملاً هویداست.
ایلیزاروف با جانمایی هوشمندانه از اسامی واقعی «یوکیو میشیما» و «استیون سیگال» در داستانش، علاقه و تمایل خود را به روسیه نشان میدهد. اگرچه وی مانند «میشیما» بهخاطر امپراتور دست به گروگانگیری و «هاراگیری» نمیزند، اما همچون «استیون سیگال» امریکایی، ابایی از تمایل خویش به وطن دومی که برایش در حکم موطن اول است، ندارد.
ایلیزاروف در داستان خود با عبور از مرزهای تعیینشده، به دنبال ریشههای تثبیتشده در اقلیم و زبانیست که در آن هویت و تشخص یافته است. او اگرچه یک اوکراینی محسوب میشود، اما خود را وامدار شکوه و ابهت روسیه میداند، البته برای این عظمتِ ازدسترفته نیز پشیزی ارزش قائل نیست و در تردیدی آزاردهنده، مخاطب را گرفتار میکند.
با اینکه فضاسازیهای موجود در داستان برای مخاطب کاملاً مملوس و قابل شناساییست، اما ایلیزاروف میگوید: «هیچ حقیقتی در این داستان وجود ندارد!» و این جملۀ وی یادآور گزارۀ مشهور نیچه است: «هیچ حقیقتی وجود ندارد، هر چه هست تفسیر و تاویل است».
در واقع نویسنده با انکار حقیقت مستتر در داستان، به نوعی به عبث و بیهدفیِ زندگی اشاره دارد. اگر زندگی را عاری از حقیقت بدانیم، در واقع پذیرفتهایم که انسان هیچیست که در هیچ برای هیچ تلاش میکند، و این همان «عبثگرایی» (و نه پوچگرایی) است که انسانِ «اگزیستانسیال» سیزیفوار در تسلسل آن گرفتار است.
نام این داستان در واقع قسمتی از ترانهای سروده و اجراشده توسط خود ایلیزاروف است و این نامگذاریِ هوشمندانه تأکید بر «لحظه» بودنِ مفهوم زندگی دارد.
سرایندۀ ترانه از حفرۀ زمانیای به طول هفده سال میگوید که در لحظهای گذرا - طول زمان کشیدن یک سیگار - ناگهان از بین میرود، و آیا زندگی امری جز آن و لحظهای گذراست؟
تمام شخصیتهای داستان در جهانی بیمعنا، سردرگم و تنها به تصویر کشیده شدهاند که برای معنابخشی به این زندگیِ بیهدف، تلاش میکنند در جهانی ویران از معنا، برای ادامۀ حیات خود مفهومی بیافریند.
بیشک زبانِ به کار رفته در داستان شاخصترین مؤلفۀ آن محسوب میشود؛ زبانی خیابانی-عامیانه و صریح که بازتاب سادگیِ وضعیتِ انسان مدرنِ روسی است.
ایلیزاروف در داستان خود علیه این ضربالمثل روسی که: «زندگی در پذیرش دشواریهاست، نه در تغییر جهان» دست به شورش میزند و با قلم خود در برابر هر تحمیل و قانون از پیش تعیینشدهای میایستد. او در بیان خود ابایی از فحش و ناسزاگویی ندارد، و عصیان علیه زندگی را تنها راه زندگی کردن میداند.
ایلیزاروف در داستان و ترانۀ خود دو سؤال اساسی را مطرح می کند: «چرا زندگی میگذرد بی آنکه بفهمیم؟» و «ما باید با آن چه کنیم؟»
نگاه وی به این پرسشها نگاهی تراژیک-زیباییشناسانه، اما با لحنی عصیانگر و خیابانیست.
او با طرح این سؤالات از گذر ناباورانۀ زمان از یک لحظۀ عادی - ناباوری نسبت به مفهوم زمان - که منجر به پوچی، شوک، سردرگمی و در نهایت مالیخولیای مدرن میشود، حرف می زند؛ از حقیقتی که وجود ندارد و هر چه هست تفسیر و تاویل است!
#حسین_آزاده
@Fiction_12
#نظرات_شما
∆ سیگار کشیدن زیر آوار هستی
«خوانشی اگزیستانسیالیستی از داستان یلیزاروف»
• داستان «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید» نوشتۀ میخائیل یلیزاروف، روایتیست از فروپاشی تدریجی انسان تحت فشارهای اجتماعی، ساختارهای تحقیرگر و بحران هستی. این یادداشت با تکیه بر فلسفۀ اگزیستانسیالیسم، بازتابی از تنهایی انسان مدرن و تلاش بیسرانجام او برای یافتن معنا در جهانی بیپاسخ است.
در جهان ادبیات آثاری هستند که در ظاهر ساده و روزمرهاند اما در عمق، پرسشهایی بنیادین درباره بودن، اختیار، معنا و خودِ انسانی مطرح میکنند. داستان یلیزاروف از این آثار است. نویسنده با لحنی تلخ روایتگر مسیری است که از تحقیر آغاز و به پوچی ختم میشود. مسیری که در آن راوی از خود بیگانه میشود و در جستوجوی هویتیست که در نگاه دیگران تعریف شده نه از درون خویش.
به گفتۀ ژان پل سارتر «جهنم، دیگران هستند».
این جمله اشاره به آن دارد که نگاه و قضاوت دیگران میتواند ما را به شیء بدل کند. راوی دقیقاً چنین وضعی دارد. اطرافیان - مادر، زنان، سربازها - او را تحقیر میکنند. او از همان آغاز موجودی تعریفشده است: «نرینۀ بیخاصیت»، «بیمصرف»، «بیعرضه». حتی خودش نیز در توصیف خویش از زبان دیگران استفاده میکند، گویی خویشتن ندارد. در این وضعیت او برای گریز از این نگاه تحقیرگر، تصمیم میگیرد «تغییر کند» اما نه تغییر از درون، بلکه تغییری نمایشی برای راضیکردن دیگران، و این نقطۀ شروع زوال است.
اگزیستانسیالیستها بر این باورند که انسان «محکوم به آزادی» است. او نمیتواند از تصمیمگیری بگریزد؛ ولی تصمیم باید اصیل باشد و برخاسته از درون. راوی اما، برای کسب تأیید دیگران، خودِ جعلی میسازد: عضله میسازد، فحش میآموزد، همرنگ جماعت میشود. میکوشد مردانه شود، اما مردانگی را نه بهعنوان مفهوم اخلاقی یا وجودی، بلکه در قالب رفتارهای بیرونی و نمایش قدرت درک میکند. در این فرایند، او به «خود دروغین» بدل میشود، نه اصالت دارد، نه آزادی واقعی؛ تنها «ادای انسان قوی» را درمیآورد. راوی به تدریج درمییابد که علیرغم تمام این «تغییرها» همچنان همان آدم سابق است. این نقطه، نقطۀ محوری اگزیستانسیالیسم است: شکاف میان خواستنِ معنا و سکوتِ جهان. آلبر کامودر افسانۀ سیزیف مینویسد: «پوچی از برخورد میان انسانِ جویای معنا و جهانی که از معنا تهی است، زاده میشود.»
در داستان، ۱۷ سال گذشت، اما هیچ معنایی حاصل نشد. جهان پاسخی نداد. بدن عضلانی نیز تحقیر را برنداشت. اینجا، راوی به «پوچی» میرسد، اما آن را نمیپذیرد. در نتیجه در خلأ میان «خواستن» و «نیافتن» بیهویتیاش کامل میشود.
هویت نه تحمیلشدنی است، نه خریدنی. شاید مهمترین پیام اگزیستانسیالیستی داستان در همین نکته نهفته باشد: هویت، چیزی نیست که دیگران به ما بدهند. حتی با تلاش جسمی، تقلید از قهرمانان یا همرنگشدن با جماعت، نمیتوان آن را تصاحب کرد. راوی در تمام ۱۷ سال، به دنبال تأیید بود، نه حقیقت. راوی، در سراسر داستان از اصالت گریخته و در نمایشی بودن فرو رفته است. او «بودن برای دیگری» را انتخاب کرد، نه «بودن برای خود». مارتین هایدگر، این دو مفهوم را چنین متمایز میکند:
· بودن برای خود: بودنِ اصیل، تصمیمگیرنده، و مسئول.
· بودن برای دیگری: بودنِ تقلیدی، ترسو، و فراری از مسئولیت.
سیگار، در عنوان و ساختار داستان، نمادین است. ما قرار است فقط «برویم بیرون سیگار بکشیم»! عملی پیشپاافتاده، بیاهمیت و گذرا. اما این عمل ۱۷ سال طول میکشد. چرا؟
زیرا در جهان پوچِ نویسنده، زمان، معنا ندارد. هدف، معنا ندارد. تلاش، معنا ندارد. در نگاه کامو، جهان پوچ است و انسان فقط با پذیرفتن پوچی، به آزادی میرسد، اما راوی هنوز در توهّم معناست؛ میخواهد معنا را از طریق قدرت فیزیکی به دست آورد و به همین دلیل شکست میخورد. در عنوان داستان، سیگار تنها بهانهای است برای «بیرون رفتن» حرکتی بیهدف که ۱۷ سال طول میکشد.
این تمهید، حاوی مفهومی عمیق است. زندگی راوی شبیه یک سیگار است: در ابتدا روشن، در میانه خاکستر، و در انتها پوچ. سیگار راوی، استعارهای است از مصرف تدریجی معنا، تا رسیدن به هیچ.
داستان، بیانیهای اگزیستانسیالیستی است:
· انسان مدرن، تنهاست.
· جهان، بیپاسخ است.
· معنا از بیرون نمیآید، باید از درون آغاز شود.
راوی نمونۀ انسانیست که میخواهد از بیرون معنا بگیرد اما شکست میخورد.
این شکست نه فقط شخصی، بلکه نمادین است: نماد انسانی که خود را فراموش کرده و درآیۀ دیگران دنبال خویش میگردد.
در نهایت داستان یلیزاروف، بیانی موجز اما ژرف از دغدغۀ اگزیستانسیالیستی ماست:
«در جهانی که معنا نمیدهد، ما باید خود معنا را بیافرینیم و این معنا تنها زمانی اصیل است که از دل رنج، تنهایی و انتخاب آزاد برخاسته باشد نه از ترسِ طرد شدن یا نگاه دیگری».
#رضا_خوشهبست
@Fiction_12
∆ سیگار کشیدن زیر آوار هستی
«خوانشی اگزیستانسیالیستی از داستان یلیزاروف»
• داستان «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید» نوشتۀ میخائیل یلیزاروف، روایتیست از فروپاشی تدریجی انسان تحت فشارهای اجتماعی، ساختارهای تحقیرگر و بحران هستی. این یادداشت با تکیه بر فلسفۀ اگزیستانسیالیسم، بازتابی از تنهایی انسان مدرن و تلاش بیسرانجام او برای یافتن معنا در جهانی بیپاسخ است.
در جهان ادبیات آثاری هستند که در ظاهر ساده و روزمرهاند اما در عمق، پرسشهایی بنیادین درباره بودن، اختیار، معنا و خودِ انسانی مطرح میکنند. داستان یلیزاروف از این آثار است. نویسنده با لحنی تلخ روایتگر مسیری است که از تحقیر آغاز و به پوچی ختم میشود. مسیری که در آن راوی از خود بیگانه میشود و در جستوجوی هویتیست که در نگاه دیگران تعریف شده نه از درون خویش.
به گفتۀ ژان پل سارتر «جهنم، دیگران هستند».
این جمله اشاره به آن دارد که نگاه و قضاوت دیگران میتواند ما را به شیء بدل کند. راوی دقیقاً چنین وضعی دارد. اطرافیان - مادر، زنان، سربازها - او را تحقیر میکنند. او از همان آغاز موجودی تعریفشده است: «نرینۀ بیخاصیت»، «بیمصرف»، «بیعرضه». حتی خودش نیز در توصیف خویش از زبان دیگران استفاده میکند، گویی خویشتن ندارد. در این وضعیت او برای گریز از این نگاه تحقیرگر، تصمیم میگیرد «تغییر کند» اما نه تغییر از درون، بلکه تغییری نمایشی برای راضیکردن دیگران، و این نقطۀ شروع زوال است.
اگزیستانسیالیستها بر این باورند که انسان «محکوم به آزادی» است. او نمیتواند از تصمیمگیری بگریزد؛ ولی تصمیم باید اصیل باشد و برخاسته از درون. راوی اما، برای کسب تأیید دیگران، خودِ جعلی میسازد: عضله میسازد، فحش میآموزد، همرنگ جماعت میشود. میکوشد مردانه شود، اما مردانگی را نه بهعنوان مفهوم اخلاقی یا وجودی، بلکه در قالب رفتارهای بیرونی و نمایش قدرت درک میکند. در این فرایند، او به «خود دروغین» بدل میشود، نه اصالت دارد، نه آزادی واقعی؛ تنها «ادای انسان قوی» را درمیآورد. راوی به تدریج درمییابد که علیرغم تمام این «تغییرها» همچنان همان آدم سابق است. این نقطه، نقطۀ محوری اگزیستانسیالیسم است: شکاف میان خواستنِ معنا و سکوتِ جهان. آلبر کامودر افسانۀ سیزیف مینویسد: «پوچی از برخورد میان انسانِ جویای معنا و جهانی که از معنا تهی است، زاده میشود.»
در داستان، ۱۷ سال گذشت، اما هیچ معنایی حاصل نشد. جهان پاسخی نداد. بدن عضلانی نیز تحقیر را برنداشت. اینجا، راوی به «پوچی» میرسد، اما آن را نمیپذیرد. در نتیجه در خلأ میان «خواستن» و «نیافتن» بیهویتیاش کامل میشود.
هویت نه تحمیلشدنی است، نه خریدنی. شاید مهمترین پیام اگزیستانسیالیستی داستان در همین نکته نهفته باشد: هویت، چیزی نیست که دیگران به ما بدهند. حتی با تلاش جسمی، تقلید از قهرمانان یا همرنگشدن با جماعت، نمیتوان آن را تصاحب کرد. راوی در تمام ۱۷ سال، به دنبال تأیید بود، نه حقیقت. راوی، در سراسر داستان از اصالت گریخته و در نمایشی بودن فرو رفته است. او «بودن برای دیگری» را انتخاب کرد، نه «بودن برای خود». مارتین هایدگر، این دو مفهوم را چنین متمایز میکند:
· بودن برای خود: بودنِ اصیل، تصمیمگیرنده، و مسئول.
· بودن برای دیگری: بودنِ تقلیدی، ترسو، و فراری از مسئولیت.
سیگار، در عنوان و ساختار داستان، نمادین است. ما قرار است فقط «برویم بیرون سیگار بکشیم»! عملی پیشپاافتاده، بیاهمیت و گذرا. اما این عمل ۱۷ سال طول میکشد. چرا؟
زیرا در جهان پوچِ نویسنده، زمان، معنا ندارد. هدف، معنا ندارد. تلاش، معنا ندارد. در نگاه کامو، جهان پوچ است و انسان فقط با پذیرفتن پوچی، به آزادی میرسد، اما راوی هنوز در توهّم معناست؛ میخواهد معنا را از طریق قدرت فیزیکی به دست آورد و به همین دلیل شکست میخورد. در عنوان داستان، سیگار تنها بهانهای است برای «بیرون رفتن» حرکتی بیهدف که ۱۷ سال طول میکشد.
این تمهید، حاوی مفهومی عمیق است. زندگی راوی شبیه یک سیگار است: در ابتدا روشن، در میانه خاکستر، و در انتها پوچ. سیگار راوی، استعارهای است از مصرف تدریجی معنا، تا رسیدن به هیچ.
داستان، بیانیهای اگزیستانسیالیستی است:
· انسان مدرن، تنهاست.
· جهان، بیپاسخ است.
· معنا از بیرون نمیآید، باید از درون آغاز شود.
راوی نمونۀ انسانیست که میخواهد از بیرون معنا بگیرد اما شکست میخورد.
این شکست نه فقط شخصی، بلکه نمادین است: نماد انسانی که خود را فراموش کرده و درآیۀ دیگران دنبال خویش میگردد.
در نهایت داستان یلیزاروف، بیانی موجز اما ژرف از دغدغۀ اگزیستانسیالیستی ماست:
«در جهانی که معنا نمیدهد، ما باید خود معنا را بیافرینیم و این معنا تنها زمانی اصیل است که از دل رنج، تنهایی و انتخاب آزاد برخاسته باشد نه از ترسِ طرد شدن یا نگاه دیگری».
#رضا_خوشهبست
@Fiction_12
دوستانِ عزیز سلام و عرض ادب.
تقریباً یک ماه پیش بود که جادۀ پُردستاندازِ زندگیام با چرخشی ناگهانی واردِ مسیری کاملاً متفاوت شد؛ مسیری که نه هیچ شناختی از آن داشتم و نه میدانستم چطور باید در این راه جلو بروم. داستانش مفصل است و شاید یک روز بتوانم آن را بنویسم، اما خلاصهاش این که بهجای قلم، دوربین به دست گرفتم...
به تازگی کانالی درست کردهام و تعداد کمی از عکسهایم را در آن گذاشتهام. (البته نه فایل با کیفیتِ اصلی، بلکه نسخۀ کمحجمش). دوست دارم شما هم این عکسها را ببینید و اگر خوشتان آمد، در کانال بمانید. بودنتان دلگرمیای است تا عکسهای بهتری بگیرم و در این مسیرِ جدید، ثابتقدمتر باشم. قدمتان روی چشم. 🙏🪴
📸 @Purity_shot
تقریباً یک ماه پیش بود که جادۀ پُردستاندازِ زندگیام با چرخشی ناگهانی واردِ مسیری کاملاً متفاوت شد؛ مسیری که نه هیچ شناختی از آن داشتم و نه میدانستم چطور باید در این راه جلو بروم. داستانش مفصل است و شاید یک روز بتوانم آن را بنویسم، اما خلاصهاش این که بهجای قلم، دوربین به دست گرفتم...
به تازگی کانالی درست کردهام و تعداد کمی از عکسهایم را در آن گذاشتهام. (البته نه فایل با کیفیتِ اصلی، بلکه نسخۀ کمحجمش). دوست دارم شما هم این عکسها را ببینید و اگر خوشتان آمد، در کانال بمانید. بودنتان دلگرمیای است تا عکسهای بهتری بگیرم و در این مسیرِ جدید، ثابتقدمتر باشم. قدمتان روی چشم. 🙏🪴
📸 @Purity_shot
این هفته در گروه #خطبهخط_باهم میخواهیم داستانکوتاهِ «کاهو» از نویسندۀ ژاپنی #هاروکی_موراکامی را بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم. این داستان بهصورت فایل پیدیاف در کانال گذاشته میشود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپوگفتی صمیمانه شرکت کنید، میتوانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
@Fiction_11