*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هفتاد و چهارم*
*داستانِ سربازانِ کوچک*
*بچهها هم به اندازهٔ بزرگترها به پیامبرمانﷺ علاقه و دلبستگی داشتند. آنها هم که شنیده بودند مشرکان برایِ نابودیِ پیامبرمانﷺ آمادهٔ جنگ هستند؛ خیلی غمگین و نگران بودند. دلشان میخواست برای حفاظت از جان پیامبرمانﷺ کاری بکنند. خیلی فکر کردند. هشت نفر از بچهها مخفیانه به سپاه مسلمانان پیوستند. سختیهای زیادی در انتظارشان بود. مجبور بودند گرسنگی، تشنگی و خستگی را تاب بیاورند. با وجود اینکه سن آنان خیلی کم بود؛ اما عشق به خدا و پیامبرﷺ در دلهایشان چنان بزرگ بود که آمادهٔ جانفشانی بودند.*
*بچهها دور از چشم دیگران موفق به پیوستن به سربازان شدند. عُمیر آنقدر جثهٔ ریزی داشت که نمیتوانست شمشیرش را به کمر ببندد. برادرش کمکش میکرد. او برای اینکه پیدایش نکنند سعی میکرد خودش را در ميان جمعیت پنهان کند. برادرش که متوجه این سراسیمگی عُمیر شده بود از او پرسید:*
*«برادر! چه شده؟»*
*عُمیر پاسخ داد:*
*«ساکت! کسی نشنود. میترسم پیامبرمان مرا ببیند و بهخاطر کوچک بودنم من را برگرداند.»*
*پیامبر عزیزمانﷺ با سپاهش به سمتِ بدر در حرکت بود. صدای تکبیرها به آسمانها میرسید. پیامبرمانﷺ پیوسته به سپاهیانش نگاه میکرد. یکباره متوجه حضور بچهها شد. عُمیر و دوستانش هر قدر هم سعی در پنهان کردن خود داشتند، در نهایت پیامبرمانﷺ ایشان را دید. رسولالله کودکان را بسیار دوست میداشت. اصلاً نمیخواست آنها سختی ببینند و رنج ببرند. خواست که فوراً به مدینه برگردند.*
*بچهها به ناچار از فرمایش پیامبرمانﷺ تبعیت کردند از سپاه جدا شده و راه برگشت را در پیش گرفتند؛ اما عُمیر نمیخواست برگردد. زارزار گریه میکرد و میگفت که دلش میخواهد پیش پیامبرمانﷺ بماند. پیامبرﷺ که این همه ناراحتی او را تاب نمیآورد، اجازه داد که بماند. حالا خنده و شادیِ پیروزمندانه جای اشک و گریه را گرفته بود. او حالا سربازی کوچک با قلبی بزرگ بود. بهعنوان کوچکترین عضو سپاه پیامبرﷺ، غرقِ هیجان و شادمانی بهسویِ بدر پیش میرفت.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هفتاد و چهارم*
*داستانِ سربازانِ کوچک*
*بچهها هم به اندازهٔ بزرگترها به پیامبرمانﷺ علاقه و دلبستگی داشتند. آنها هم که شنیده بودند مشرکان برایِ نابودیِ پیامبرمانﷺ آمادهٔ جنگ هستند؛ خیلی غمگین و نگران بودند. دلشان میخواست برای حفاظت از جان پیامبرمانﷺ کاری بکنند. خیلی فکر کردند. هشت نفر از بچهها مخفیانه به سپاه مسلمانان پیوستند. سختیهای زیادی در انتظارشان بود. مجبور بودند گرسنگی، تشنگی و خستگی را تاب بیاورند. با وجود اینکه سن آنان خیلی کم بود؛ اما عشق به خدا و پیامبرﷺ در دلهایشان چنان بزرگ بود که آمادهٔ جانفشانی بودند.*
*بچهها دور از چشم دیگران موفق به پیوستن به سربازان شدند. عُمیر آنقدر جثهٔ ریزی داشت که نمیتوانست شمشیرش را به کمر ببندد. برادرش کمکش میکرد. او برای اینکه پیدایش نکنند سعی میکرد خودش را در ميان جمعیت پنهان کند. برادرش که متوجه این سراسیمگی عُمیر شده بود از او پرسید:*
*«برادر! چه شده؟»*
*عُمیر پاسخ داد:*
*«ساکت! کسی نشنود. میترسم پیامبرمان مرا ببیند و بهخاطر کوچک بودنم من را برگرداند.»*
*پیامبر عزیزمانﷺ با سپاهش به سمتِ بدر در حرکت بود. صدای تکبیرها به آسمانها میرسید. پیامبرمانﷺ پیوسته به سپاهیانش نگاه میکرد. یکباره متوجه حضور بچهها شد. عُمیر و دوستانش هر قدر هم سعی در پنهان کردن خود داشتند، در نهایت پیامبرمانﷺ ایشان را دید. رسولالله کودکان را بسیار دوست میداشت. اصلاً نمیخواست آنها سختی ببینند و رنج ببرند. خواست که فوراً به مدینه برگردند.*
*بچهها به ناچار از فرمایش پیامبرمانﷺ تبعیت کردند از سپاه جدا شده و راه برگشت را در پیش گرفتند؛ اما عُمیر نمیخواست برگردد. زارزار گریه میکرد و میگفت که دلش میخواهد پیش پیامبرمانﷺ بماند. پیامبرﷺ که این همه ناراحتی او را تاب نمیآورد، اجازه داد که بماند. حالا خنده و شادیِ پیروزمندانه جای اشک و گریه را گرفته بود. او حالا سربازی کوچک با قلبی بزرگ بود. بهعنوان کوچکترین عضو سپاه پیامبرﷺ، غرقِ هیجان و شادمانی بهسویِ بدر پیش میرفت.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هفتاد و پنجم*
*پیامبرِ جوانمرد و شجاع*
*در سپاه مسلمانان فقط هفتاد شتر وجود داشت. البته که برای سپاهی سیصد نفره هفتاد شتر کم بود. مسلمانان نوبتی سوارِ شترها میشدند. زیباترین انسان، زیباترین پیامبرﷺ هم مثل دیگران گاهی سواره و گاه پیاده میآمد. هر وقت نوبتِ پیاده حرکت کردنِ پیامبرﷺ میشد، یارانش به او میگفتند:*
*«یا رسولالله! شما سوار باشید، ما نوبتِ خود را به شما میدهیم.»*
*اما او به عدالت بسیار اهمیت میداد. به ایشان میگفت:*
*«شما در پیادهروی از من قویتر نیستید. من هم در ثواب بردن کمتر از شما محتاج نیستم.»*
*او با رفتارش فهم اسلام را نشان میداد. هرگز خود را از دیگر انسانها متفاوت نمیدید. با اینکه بزرگترین و آخرین پیامبرِ الله بود؛ اما ذرهای غرور نداشت.*
*درحالیکه اردوی اسلام به سمت بدر و بهمنظور سد کردنِ راه کاروان مشرکان در حرکت بود؛ جاسوسی به ابوسفیان، سرپرست کاروان، خبر رساند. ابوسفیان نگران شد. این تنها چیزی بود که در تمام طول مسیر از آن میترسید. فوراً به مکه خبر فرستاد، و مسیر کاروان را از بدر، به مسیری دیگر تغییر داد. او میخواست هرچه زودتر کاروان به مکه برسد؛ تا با سلاح و تجهیزات و سپاهی قوی به مسلمانان حمله کنند.*
*فردی که ابوسفیان به مکه فرستاده بود، در خیابانهای مکه فریاد میزد:*
*«کمک! کمک! مسلمانان به کاروان تجاریتان حمله کردند. همهٔ اموالتان را غارت کردند. خودتان را یرسانید!»*
*مکیان با شنیدن این خبر به تکاپو افتادند. با عجله خود را حاضر کردند. صد اسب و هفتصد شتر آوردند. زنان برای روحیه دادن به سربازان دف میزدند، و سرودهای نظامی و شعر میخواندند، سپاهی بزرگ و مجهز عازم بدر شد. فرماندهٔ سپاه، کسی نبود جز ابوجهل.*
*این خبر به سرعت به پیامبرمانﷺ و یارانش رسید. پیامبرﷺ مثل همیشه به الله پناه برد و از او یاری خواست.*
*هدف مسلمانان از رفتن به بدر این بود که مانع جنگ شوند، و اصلاً تصور نمیکردند مشرکان سپاهی دیگر فراهم آورده و به سمت بدر حرکت خواهند کرد. دربارهٔ وضعیتِ پیش آمده به مشورت و بحث و گفتوگو پرداختند. سرانجام، مسلمانانِ آمادهٔ جانفشانی برای پیامبرشانﷺ گفتند:*
*«ای پیامبر خدا! ما همه مطیعِ توییم، هرچه بفرمایی ما همان کار را میکنیم. سوگند به الله اگر تو به دریا بزنی، ما هم به دریا خواهیم زد. حتی یک نفر از ما عقب نخواهد نشست ما از دشمن نمیترسیم. در جنگ عقبنشینی نمیکنیم. ما را به سمتِ برکتِ الله حرکت بده.»*
*پیامبرﷺ از این جسارت و شجاعت ایشان خشنود شد و فرمود:*
*«حرکت کنید! یاری و کمک الله با ماست.»*
*مسلمانان با نیرویی که از ایمانشان گرفته بودند، با شجاعت تمام به سمت بدر حرکت کردند؛ زیرا فرماندهٔ ایشان پیامبری بود که جز الله از هیچکس نمیترسید.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هفتاد و پنجم*
*پیامبرِ جوانمرد و شجاع*
*در سپاه مسلمانان فقط هفتاد شتر وجود داشت. البته که برای سپاهی سیصد نفره هفتاد شتر کم بود. مسلمانان نوبتی سوارِ شترها میشدند. زیباترین انسان، زیباترین پیامبرﷺ هم مثل دیگران گاهی سواره و گاه پیاده میآمد. هر وقت نوبتِ پیاده حرکت کردنِ پیامبرﷺ میشد، یارانش به او میگفتند:*
*«یا رسولالله! شما سوار باشید، ما نوبتِ خود را به شما میدهیم.»*
*اما او به عدالت بسیار اهمیت میداد. به ایشان میگفت:*
*«شما در پیادهروی از من قویتر نیستید. من هم در ثواب بردن کمتر از شما محتاج نیستم.»*
*او با رفتارش فهم اسلام را نشان میداد. هرگز خود را از دیگر انسانها متفاوت نمیدید. با اینکه بزرگترین و آخرین پیامبرِ الله بود؛ اما ذرهای غرور نداشت.*
*درحالیکه اردوی اسلام به سمت بدر و بهمنظور سد کردنِ راه کاروان مشرکان در حرکت بود؛ جاسوسی به ابوسفیان، سرپرست کاروان، خبر رساند. ابوسفیان نگران شد. این تنها چیزی بود که در تمام طول مسیر از آن میترسید. فوراً به مکه خبر فرستاد، و مسیر کاروان را از بدر، به مسیری دیگر تغییر داد. او میخواست هرچه زودتر کاروان به مکه برسد؛ تا با سلاح و تجهیزات و سپاهی قوی به مسلمانان حمله کنند.*
*فردی که ابوسفیان به مکه فرستاده بود، در خیابانهای مکه فریاد میزد:*
*«کمک! کمک! مسلمانان به کاروان تجاریتان حمله کردند. همهٔ اموالتان را غارت کردند. خودتان را یرسانید!»*
*مکیان با شنیدن این خبر به تکاپو افتادند. با عجله خود را حاضر کردند. صد اسب و هفتصد شتر آوردند. زنان برای روحیه دادن به سربازان دف میزدند، و سرودهای نظامی و شعر میخواندند، سپاهی بزرگ و مجهز عازم بدر شد. فرماندهٔ سپاه، کسی نبود جز ابوجهل.*
*این خبر به سرعت به پیامبرمانﷺ و یارانش رسید. پیامبرﷺ مثل همیشه به الله پناه برد و از او یاری خواست.*
*هدف مسلمانان از رفتن به بدر این بود که مانع جنگ شوند، و اصلاً تصور نمیکردند مشرکان سپاهی دیگر فراهم آورده و به سمت بدر حرکت خواهند کرد. دربارهٔ وضعیتِ پیش آمده به مشورت و بحث و گفتوگو پرداختند. سرانجام، مسلمانانِ آمادهٔ جانفشانی برای پیامبرشانﷺ گفتند:*
*«ای پیامبر خدا! ما همه مطیعِ توییم، هرچه بفرمایی ما همان کار را میکنیم. سوگند به الله اگر تو به دریا بزنی، ما هم به دریا خواهیم زد. حتی یک نفر از ما عقب نخواهد نشست ما از دشمن نمیترسیم. در جنگ عقبنشینی نمیکنیم. ما را به سمتِ برکتِ الله حرکت بده.»*
*پیامبرﷺ از این جسارت و شجاعت ایشان خشنود شد و فرمود:*
*«حرکت کنید! یاری و کمک الله با ماست.»*
*مسلمانان با نیرویی که از ایمانشان گرفته بودند، با شجاعت تمام به سمت بدر حرکت کردند؛ زیرا فرماندهٔ ایشان پیامبری بود که جز الله از هیچکس نمیترسید.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هفتاد و ششم*
*بدر او را در آغوش میکشد*
*پیامبر عزیزمانﷺ و سپاهش شبِ جمعه به بدر رسیدند. آنان خیلی خسته شده بودند. پیامبرمانﷺ به یارانش فرمود:*
*«بالای این تپهٔ کوچک چاه آبیست. امیدوارم آنجا اطلاعاتی به دست آوریم.»*
*حضرت علی رضیاللهعنه و چند صحابی دیگر را به آنجا فرستاد. بالای چاه، ظرفهای آب مشرکان بود. شترانشان آنجا استراحت میکردند. اصحاب چند نفر از آنها را دستگیر کرده و نزد پیامبرﷺ بردند. پیامبرمانﷺ به آنها گفت:*
*«دربارهٔ سپاهتان به من اطلاعات بدهید.»*
*یکی از آنها گفت:*
*«در این تپهٔ شنی مشغول استراحت هستند.»*
*پیامبرمانﷺ فرمود:*
*«چند نفر هستند؟»*
*پاسخ داد:*
*«خیلی زیاد.»*
*پیامبرﷺ دوباره پرسید:*
*«تعدادشان چند نفر است؟»*
*گفت:*
*«نمیدانیم.»*
*سپس، پیامبر عزیزمانﷺ سؤال متفاوتی پرسید:*
*«برای مصرف غذای روزانهشان هر روز چند شتر میکشند؟»*
*یکی از آنها گفت:*
*«یک روز نه تا، روزی دیگر ده تا.»*
*پیامبرمانﷺ فرمود:*
*«پس باید بین ۹۵۰ تا ۱۰۰۰ نفر باشند.»*
*مسلمانان خوشحال بودند که پیامبرمانﷺ با اطلاعات دریافتی، تعداد سپاه مشرکان را تخمین زده بود. با داشتن فرماندهای مثل او، حاضر بودند آن سوی دنیا هم بروند.*
*در نزدیکیِ چاههای آب مستقر شدند. اصحاب با شاخههای خرما برای پیامبرمانﷺ سایهبانی درست کردند. پیامبرمانﷺ با حضرت ابوبکر رضیاللهعنه زیر سایهبان رفتند. چند صحابی هم آنجا نگهبانی میدادند.*
*دلبستگیِ صحابه به پیامبرمانﷺ هر روز بیشتر و بیشتر میشد. درحالیکه بدر همچون مادری خوشحال، گرم و آرام پیامبرمانﷺ را در آغوش گرفته بود، شب فرا میرسید. همه به استراحت میپرداختند. آن شب، مسلمانان زود خوابیدند تا خوب استراحت کنند و در مقابل مشکلات و سختیهای فردا مقاوم باشند و تاب بیاورند. فردا، روز سخت و مهمی بود.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هفتاد و ششم*
*بدر او را در آغوش میکشد*
*پیامبر عزیزمانﷺ و سپاهش شبِ جمعه به بدر رسیدند. آنان خیلی خسته شده بودند. پیامبرمانﷺ به یارانش فرمود:*
*«بالای این تپهٔ کوچک چاه آبیست. امیدوارم آنجا اطلاعاتی به دست آوریم.»*
*حضرت علی رضیاللهعنه و چند صحابی دیگر را به آنجا فرستاد. بالای چاه، ظرفهای آب مشرکان بود. شترانشان آنجا استراحت میکردند. اصحاب چند نفر از آنها را دستگیر کرده و نزد پیامبرﷺ بردند. پیامبرمانﷺ به آنها گفت:*
*«دربارهٔ سپاهتان به من اطلاعات بدهید.»*
*یکی از آنها گفت:*
*«در این تپهٔ شنی مشغول استراحت هستند.»*
*پیامبرمانﷺ فرمود:*
*«چند نفر هستند؟»*
*پاسخ داد:*
*«خیلی زیاد.»*
*پیامبرﷺ دوباره پرسید:*
*«تعدادشان چند نفر است؟»*
*گفت:*
*«نمیدانیم.»*
*سپس، پیامبر عزیزمانﷺ سؤال متفاوتی پرسید:*
*«برای مصرف غذای روزانهشان هر روز چند شتر میکشند؟»*
*یکی از آنها گفت:*
*«یک روز نه تا، روزی دیگر ده تا.»*
*پیامبرمانﷺ فرمود:*
*«پس باید بین ۹۵۰ تا ۱۰۰۰ نفر باشند.»*
*مسلمانان خوشحال بودند که پیامبرمانﷺ با اطلاعات دریافتی، تعداد سپاه مشرکان را تخمین زده بود. با داشتن فرماندهای مثل او، حاضر بودند آن سوی دنیا هم بروند.*
*در نزدیکیِ چاههای آب مستقر شدند. اصحاب با شاخههای خرما برای پیامبرمانﷺ سایهبانی درست کردند. پیامبرمانﷺ با حضرت ابوبکر رضیاللهعنه زیر سایهبان رفتند. چند صحابی هم آنجا نگهبانی میدادند.*
*دلبستگیِ صحابه به پیامبرمانﷺ هر روز بیشتر و بیشتر میشد. درحالیکه بدر همچون مادری خوشحال، گرم و آرام پیامبرمانﷺ را در آغوش گرفته بود، شب فرا میرسید. همه به استراحت میپرداختند. آن شب، مسلمانان زود خوابیدند تا خوب استراحت کنند و در مقابل مشکلات و سختیهای فردا مقاوم باشند و تاب بیاورند. فردا، روز سخت و مهمی بود.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هفتاد و هفتم*
*حضرت محمدﷺ؛ فرماندهٔ بیهمتا*
*او پدری بسیار دلسوز و مهربان بود. خنده بر لبِ بینوایان میآورد. حتی اجازهٔ آزردن مورچهای را هم نمیداد. یتیم را نوازش میگرد حق صاحبحق را تمام و کمال میپرداخت. کینهٔ کسی را به دل نمیگرفت. دل کسی را نمیشکست. و بحث و جدل را دوست نداشت؛ اما با همهٔ این اوصاف کسی را که با دینش میجنگید عفو نمیکرد. در این راه حاضر بود تا آخرین قطرهٔ خونش را فدا کند. حالا چنان وقتی بود. وقتِ آن بود که در برابر دشمنانی که قصد حمله داشتند از دینش محافظت کند.*
*درحالیکه سربازان تمام شب را خوابیدند، پیامبرمانﷺ اصلاً نخوابید. تا صبح نماز میخواند، دعا میکرد، و از الله طلبِ یاری مینمود.*
*این التماسها و تضرعها و دعاها تا روشن شدن هوا ادامه یافت. سینهٔ بدر پر شده بود از دعا و نیایش. همهٔ اجزای طبیعت پس از هر دعای پیامبرمانﷺ «آمین» میگفتند.*
*سربازان، صبح زود بیدار شدند. همه آماده و چشم به رسولاللهﷺ دوخته بودند. او دوست داشت هر کاری را مرتب و منظم انجام دهد. سپاهش را با نظم و دقت مرتب کرد. برای هر گروه، فرماندهای تعیین نمود. سپس، آنها را مورد خطاب قرار داد:*
*«از جایتان تکان نخورید. تا زمانی که من اعلام نکردهام؛ جنگ را شروع نکنید. تیرهایتان را پیش از نزدیک شدن دشمن اسراف نکنید.»*
*بر زبانشان تکبیر و در دلشان دعا جاری بود. طولی نکشید که سپاه مشرکان هم به بدر رسید. بیش از هزار نفر پیاده و سوارهٔ مسلح در مقابل مسلمانان بودند. مشرکان از نظر تعداد نفرات و سلاح خیلی قوی بودند. پیامبرمانﷺ از سایهبان بیرون آمده و یک بار دیگر نگاهی به سپاهش انداخت.*
*همه چیز مرتب بود. سپس حضرت عمر رضیاللهعنه را نزد ابوجهل فرستاد تا طرفین از جنگ جلوگیری کنند؛ اما ابوجهل قبول نکرد.*
*همان لحظه یکی از سپاه مشرکان تیری روانه کرد و یکی از مسلمانان مهاجر به نام محجه بر زمین افتاد. محجه شهید شد. شهید کسی است که در راه دین، جانش را فدا کند.*
*الله متعال به شهدا مژدهٔ بهشت داده بود. محجه به درجهای رفیع و والا دست یافته بود.*
*پس از این واقعه، جوانان قوب همچون حضرت علی و حمزه رضیاللهعنهما به میدان آمده و جنگ آغاز شد. مسلمانان، با ایمانِ بیپایان به الله و پیامبرش، همواره در مقابل مشرکان محکم و استوار میایستادند.*
*مشرکان با دیدن افرادشان که یکییکی بر زمین میافتادند دچار ترس و وحشت شدند. ابوجهل تلاش میگرد آنها را تسلی بدهد. در حیرت بودند. در حیرت بودند که چگونه تعدادی اندک از مسلمانان چنین شجاعانه با آنها میجنگند.*
*مسلمانان لبریز از هیجان جنگ در راه الله بودند. مقاومت جسورانهٔ مسلمانان در برابر سپاه مشرکان، که از نظر شمار نفرات و تجهیزات جنگی از آنان قویتر بودند، پیامبرمانﷺ را متأثر کرد. دستهای مبارکش را برای دعا گشود:*
*«پروردگارا! آنان پیادهاند، تو به ایشان سواری عطا کن. پروردگارا! آنان گرسنهاند، تو سیرشان کن. خدایا! آنان فقیرند، تو ثروتمندشان گردان.»*
*روز صد و هفتاد و هفتم*
*حضرت محمدﷺ؛ فرماندهٔ بیهمتا*
*او پدری بسیار دلسوز و مهربان بود. خنده بر لبِ بینوایان میآورد. حتی اجازهٔ آزردن مورچهای را هم نمیداد. یتیم را نوازش میگرد حق صاحبحق را تمام و کمال میپرداخت. کینهٔ کسی را به دل نمیگرفت. دل کسی را نمیشکست. و بحث و جدل را دوست نداشت؛ اما با همهٔ این اوصاف کسی را که با دینش میجنگید عفو نمیکرد. در این راه حاضر بود تا آخرین قطرهٔ خونش را فدا کند. حالا چنان وقتی بود. وقتِ آن بود که در برابر دشمنانی که قصد حمله داشتند از دینش محافظت کند.*
*درحالیکه سربازان تمام شب را خوابیدند، پیامبرمانﷺ اصلاً نخوابید. تا صبح نماز میخواند، دعا میکرد، و از الله طلبِ یاری مینمود.*
*این التماسها و تضرعها و دعاها تا روشن شدن هوا ادامه یافت. سینهٔ بدر پر شده بود از دعا و نیایش. همهٔ اجزای طبیعت پس از هر دعای پیامبرمانﷺ «آمین» میگفتند.*
*سربازان، صبح زود بیدار شدند. همه آماده و چشم به رسولاللهﷺ دوخته بودند. او دوست داشت هر کاری را مرتب و منظم انجام دهد. سپاهش را با نظم و دقت مرتب کرد. برای هر گروه، فرماندهای تعیین نمود. سپس، آنها را مورد خطاب قرار داد:*
*«از جایتان تکان نخورید. تا زمانی که من اعلام نکردهام؛ جنگ را شروع نکنید. تیرهایتان را پیش از نزدیک شدن دشمن اسراف نکنید.»*
*بر زبانشان تکبیر و در دلشان دعا جاری بود. طولی نکشید که سپاه مشرکان هم به بدر رسید. بیش از هزار نفر پیاده و سوارهٔ مسلح در مقابل مسلمانان بودند. مشرکان از نظر تعداد نفرات و سلاح خیلی قوی بودند. پیامبرمانﷺ از سایهبان بیرون آمده و یک بار دیگر نگاهی به سپاهش انداخت.*
*همه چیز مرتب بود. سپس حضرت عمر رضیاللهعنه را نزد ابوجهل فرستاد تا طرفین از جنگ جلوگیری کنند؛ اما ابوجهل قبول نکرد.*
*همان لحظه یکی از سپاه مشرکان تیری روانه کرد و یکی از مسلمانان مهاجر به نام محجه بر زمین افتاد. محجه شهید شد. شهید کسی است که در راه دین، جانش را فدا کند.*
*الله متعال به شهدا مژدهٔ بهشت داده بود. محجه به درجهای رفیع و والا دست یافته بود.*
*پس از این واقعه، جوانان قوب همچون حضرت علی و حمزه رضیاللهعنهما به میدان آمده و جنگ آغاز شد. مسلمانان، با ایمانِ بیپایان به الله و پیامبرش، همواره در مقابل مشرکان محکم و استوار میایستادند.*
*مشرکان با دیدن افرادشان که یکییکی بر زمین میافتادند دچار ترس و وحشت شدند. ابوجهل تلاش میگرد آنها را تسلی بدهد. در حیرت بودند. در حیرت بودند که چگونه تعدادی اندک از مسلمانان چنین شجاعانه با آنها میجنگند.*
*مسلمانان لبریز از هیجان جنگ در راه الله بودند. مقاومت جسورانهٔ مسلمانان در برابر سپاه مشرکان، که از نظر شمار نفرات و تجهیزات جنگی از آنان قویتر بودند، پیامبرمانﷺ را متأثر کرد. دستهای مبارکش را برای دعا گشود:*
*«پروردگارا! آنان پیادهاند، تو به ایشان سواری عطا کن. پروردگارا! آنان گرسنهاند، تو سیرشان کن. خدایا! آنان فقیرند، تو ثروتمندشان گردان.»*
*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هفتاد و هشتم*
*مشتی شن که سپاهی را پریشان کرد*
*پیامبر عزيزمانﷺ فرماندهای بیهمتا بود. حتی لحظهای از سپاهش غفلت نمیکرد. همواره سخنان امیدبخش به سربازانش میگفت. با سخنان او، بر جسارت سپاه افزوده شده و بیهراس به دشمن حملهور میشدند.*
*سپاه مجهز و پرشمار مشرکان بیوقفه حمله میکردند. آنها میکوشیدند سپاه اسلام را پراکنده کنند. پیامبرمانﷺ در مقابلِ آنها همچون قلعهای محکم ایستاده بود. یاران پیامبرﷺ با دیدن ایشان در میدان نبرد جسورتر شده و با تکیه بر او پر قدرتتر به سپاه دشمن حمله میکردند.*
*جنگ و درگیری با همهٔ شدتش در جریان بود. سپاه مشرکان، مسلمانان را در تنگنا قرار داده بودند. پیامبر عزیزمانﷺ خم شد و مشتی شن از زمین برداشت. آن را به چهرهٔ مشرکان پاشید. و چنین دعا فرمود:*
*«خدایا چهرههایشان سیاه باد. پروردگارا! ترس در قلبشان انداز، و لرزه. به پاهایشان افکن!»*
*همان لحظه، چشمهای مشرکان درد گرفت. جنگ را رها کرده و به درد چشمهایشان پرداختند. از شدت جنگ کاسته شد.*
*پیامبرمانﷺ پیوسته به سربازانش جسارت میبخشید، و در مقابلِ غیرت و شجاعتشان، به آنان مژدهٔ بهشت میداد.*
*دمدمای غروب هر دو طرف خسته بودند. برای ادامهٔ جنگ به استراحت پرداختند. در اثر دانههای شن، چشمهای مشرکان همچنان درد داشت. مسلمانان این درد را معجزهٔ پیامبرﷺ دانسته، شُکر الله متعال را بهجای میآوردند. عقل مشرکان هم توان هضم و درک ماجرا را نداشت. انگار آنها هنوز هم نمیخواستند پیامبریِ حضرت محمدﷺ را بپذیرند.،*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هفتاد و هشتم*
*مشتی شن که سپاهی را پریشان کرد*
*پیامبر عزيزمانﷺ فرماندهای بیهمتا بود. حتی لحظهای از سپاهش غفلت نمیکرد. همواره سخنان امیدبخش به سربازانش میگفت. با سخنان او، بر جسارت سپاه افزوده شده و بیهراس به دشمن حملهور میشدند.*
*سپاه مجهز و پرشمار مشرکان بیوقفه حمله میکردند. آنها میکوشیدند سپاه اسلام را پراکنده کنند. پیامبرمانﷺ در مقابلِ آنها همچون قلعهای محکم ایستاده بود. یاران پیامبرﷺ با دیدن ایشان در میدان نبرد جسورتر شده و با تکیه بر او پر قدرتتر به سپاه دشمن حمله میکردند.*
*جنگ و درگیری با همهٔ شدتش در جریان بود. سپاه مشرکان، مسلمانان را در تنگنا قرار داده بودند. پیامبر عزیزمانﷺ خم شد و مشتی شن از زمین برداشت. آن را به چهرهٔ مشرکان پاشید. و چنین دعا فرمود:*
*«خدایا چهرههایشان سیاه باد. پروردگارا! ترس در قلبشان انداز، و لرزه. به پاهایشان افکن!»*
*همان لحظه، چشمهای مشرکان درد گرفت. جنگ را رها کرده و به درد چشمهایشان پرداختند. از شدت جنگ کاسته شد.*
*پیامبرمانﷺ پیوسته به سربازانش جسارت میبخشید، و در مقابلِ غیرت و شجاعتشان، به آنان مژدهٔ بهشت میداد.*
*دمدمای غروب هر دو طرف خسته بودند. برای ادامهٔ جنگ به استراحت پرداختند. در اثر دانههای شن، چشمهای مشرکان همچنان درد داشت. مسلمانان این درد را معجزهٔ پیامبرﷺ دانسته، شُکر الله متعال را بهجای میآوردند. عقل مشرکان هم توان هضم و درک ماجرا را نداشت. انگار آنها هنوز هم نمیخواستند پیامبریِ حضرت محمدﷺ را بپذیرند.،*
*ادامه دارد انشاءالله...*
از یکجاییبهبعد متوجه میشی دائماً در بطن زندگی کردن جواب نیست.
یهو میری بالا، میری عقب و دور میشی.
دور میشی و خودت، ارزشهات و باورهات رو از دور نگاه میکنی. و وقتی تونستی خودت رو از دور نگاه کنی،
یهو رها میکنی الکیارزشمندشدهها رو.
و ذرهذره بیخیال تمام چیزهایی میشی که فضای بیخود و بیهودهای تو سرزمین وجودت اِشغال کردن.
و از اونجابهبعده که قوس صعودی زندگیت استارت میخوره
یهو میری بالا، میری عقب و دور میشی.
دور میشی و خودت، ارزشهات و باورهات رو از دور نگاه میکنی. و وقتی تونستی خودت رو از دور نگاه کنی،
یهو رها میکنی الکیارزشمندشدهها رو.
و ذرهذره بیخیال تمام چیزهایی میشی که فضای بیخود و بیهودهای تو سرزمین وجودت اِشغال کردن.
و از اونجابهبعده که قوس صعودی زندگیت استارت میخوره
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هفتاد و نهم*
*پیامبری که برای عهد و پیمان اهمیتی ویژه قائل بود*
*روز بعد، جنگ با همهٔ شدتش آغاز شد. همهٔ فکر و ذکر ابوجهل این بود که پيامبرمانﷺ را بکشد. در میدانِ جنگ، چشمش مدام دنبال او بود. درگیری ادامه داشت که دو رهگذر نزد ابوجهل رفتند. ابوجهل پس ورانداز کردن سرتاپای آن دو نفر گفت:*
*«کجا میروید؟»*
*گفتند: «به مدینه میرویم.»*
*ابوجهل گفت: «دروغ نگویید. شما میروید که محمد را یاری کنید.»*
*گفتند: «نخیر، ما به مدینه میرویم.»*
*ابوجهل داد زد:*
*«ببینید، الان وقت و حال پرداختن به شما را ندارم. اگر قول بدهید که محمد را یاری نخواهید کرد رهایتان میکنم؛ وگرنه شما را میکشم.»*
*گفتند: «قول میدهیم که محمد را یاری نداده و به مدينه برویم.»*
*ابوجهل گفت: «پس آزادید، بروید؛ اما اگر به قولتان وفا نکنید، مطمئن باشید که پیدایتان کرده و سزایتان را میدهم.»*
*آن دو نفر از آنجا رفتند. کمی بعد، خودشان را به پیامبرمانﷺ رساندند. ماجرا را برای او تعریف کردند و گفتند: «ای پیامبر خدا! ما به ابوجهل گفتیم که به مدینه میرویم؛ اما خدا میداند که برای یاریِ شما میآمدیم، حالا تابع امر شما هستیم؛ بفرمایید، هر کاری از دستمان برآید انجام بدهیم.»*
*پیامبر عزیزمانﷺ که در سکوت به حرفهای آنها گوش میداد، اصلاً از این وضعیت خوشش نیامد؛ زیرا او همواره میخواست افراد به قولشان عمل کنند. دروغ را اصلاً دوست نداشت؛ حتی اگر در جنگ باشد. از سوی دیگر، دوست دلِ آن دو نفر را بشکند. پس با ادب و احترام چنین فرمود:*
*«فوراً به مدینه برگردید.»*
*آن دو تعجب کردند. درحالیکه جنگ شدت یافته و پیامبرﷺ بهشدت به سرباز نیاز داشت چطور ما را برمیگرداند؟*
*پیامبرمانﷺ به سخنش ادامه داد:*
*«باید به عهد و پیمانی که به آنها دادهاید، عمل کنید.»*
*آن دو نفر فهمیدند که پیامبرمانﷺ در خصوص وفای به عهد چقدر حساس است. این ماجرا درس خوبی برای همهٔ مسلمانان شد.*
*پس به ناچار راهِ مدینه را پیش گرفتند؛ تا هم به قولشان به ابوجهل عمل کرده باشند و هم سلامِ پیامبرﷺ را به دخترش رقیّه که در بستر بیماری بود، برسانند.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هفتاد و نهم*
*پیامبری که برای عهد و پیمان اهمیتی ویژه قائل بود*
*روز بعد، جنگ با همهٔ شدتش آغاز شد. همهٔ فکر و ذکر ابوجهل این بود که پيامبرمانﷺ را بکشد. در میدانِ جنگ، چشمش مدام دنبال او بود. درگیری ادامه داشت که دو رهگذر نزد ابوجهل رفتند. ابوجهل پس ورانداز کردن سرتاپای آن دو نفر گفت:*
*«کجا میروید؟»*
*گفتند: «به مدینه میرویم.»*
*ابوجهل گفت: «دروغ نگویید. شما میروید که محمد را یاری کنید.»*
*گفتند: «نخیر، ما به مدینه میرویم.»*
*ابوجهل داد زد:*
*«ببینید، الان وقت و حال پرداختن به شما را ندارم. اگر قول بدهید که محمد را یاری نخواهید کرد رهایتان میکنم؛ وگرنه شما را میکشم.»*
*گفتند: «قول میدهیم که محمد را یاری نداده و به مدينه برویم.»*
*ابوجهل گفت: «پس آزادید، بروید؛ اما اگر به قولتان وفا نکنید، مطمئن باشید که پیدایتان کرده و سزایتان را میدهم.»*
*آن دو نفر از آنجا رفتند. کمی بعد، خودشان را به پیامبرمانﷺ رساندند. ماجرا را برای او تعریف کردند و گفتند: «ای پیامبر خدا! ما به ابوجهل گفتیم که به مدینه میرویم؛ اما خدا میداند که برای یاریِ شما میآمدیم، حالا تابع امر شما هستیم؛ بفرمایید، هر کاری از دستمان برآید انجام بدهیم.»*
*پیامبر عزیزمانﷺ که در سکوت به حرفهای آنها گوش میداد، اصلاً از این وضعیت خوشش نیامد؛ زیرا او همواره میخواست افراد به قولشان عمل کنند. دروغ را اصلاً دوست نداشت؛ حتی اگر در جنگ باشد. از سوی دیگر، دوست دلِ آن دو نفر را بشکند. پس با ادب و احترام چنین فرمود:*
*«فوراً به مدینه برگردید.»*
*آن دو تعجب کردند. درحالیکه جنگ شدت یافته و پیامبرﷺ بهشدت به سرباز نیاز داشت چطور ما را برمیگرداند؟*
*پیامبرمانﷺ به سخنش ادامه داد:*
*«باید به عهد و پیمانی که به آنها دادهاید، عمل کنید.»*
*آن دو نفر فهمیدند که پیامبرمانﷺ در خصوص وفای به عهد چقدر حساس است. این ماجرا درس خوبی برای همهٔ مسلمانان شد.*
*پس به ناچار راهِ مدینه را پیش گرفتند؛ تا هم به قولشان به ابوجهل عمل کرده باشند و هم سلامِ پیامبرﷺ را به دخترش رقیّه که در بستر بیماری بود، برسانند.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هشتادم*
*سلامی از بدر*
*هنگام جنگ بدر، رقیّه، دختر پیامبرمانﷺ، بیست سال داشت. تا آن روز سختیهای بسیاری دیده بود. دختر پیامبرﷺ بودن اصلاً ساده نبود. او هم در رنجهای پدر، رنج میبرد؛ اما برای گسترش دین اسلام حاضر بود هرگونه رنجی را تحمل کند. ایمان به حقانیت خدا و پیامبرﷺ تمام قلبش را گرفته بود.*
*او نیز جزو مسلمانان هجرت کننده به حبشه بود. بعدتر، از آنجا به مدینه، نزد پدرش هجرت کرد. آنجا کمی آسودهتر بود. او اگرچه هنوز بهار زندگیاش را سپری میکرد و در سن جوانی قرار داشت؛ اما به سختی مریض شده بود گُلِ گونههایش افتاده و درخشش چشمانش رفته بود. بیماریاش روز به روز شدت مییافت. همسرش، حضرت عثمان رضیاللهعنه، لحظهای او را تنها نمیگذاشت. پیامبرمانﷺ اجازهٔ حضور دامادش را در جنگ نداده بود، صلاح دیده بود که در مدینه بماند و از همسرش مراقبت کند. حضرت عثمان رضیاللهعنه غمگین بود. هم غمِ شدت یافتنُ تدریجیِ بیماریِ همسرش و هم رنجِ نبودن در کنار پیامبرمانﷺ.*
*حضرت رقیّه هر بار که چشمانش را باز میکرد، میپرسید:*
*«از پدرم خبر داری؟»*
*حضرت عثمان رضیاللهعنه برای دادن مژدهای به او دعا میکرد؛ تا کمی در بستر بیماری خوشحال شود؛ اما افسوس که هنوز خبری نرسیده بود.*
*پیامبرمانﷺ که میدانست دخترش امیدوارانه در بستر بیماری منتظرِ خبری از میدان نبرد و سلامتی پدرش است، بهوسیلهٔ آن دو نفر برایش سلام فرستاد. آن دو نفر حضرت عثمان رضیاللهعنه را یافتند و عشق و سلامِ حضرت محمدﷺ را به دخترش، رقیّه، ابلاغ کردند.*
*حضرت عثمان به محض دریافت خبر، نزد همسرش دوید. حضرت رقیّه از سلامِ پدرش بسیار خشنود شد. کمی رنگ به چهرهاش آمد و درخشش نور امید به چشمهای زیبایش برگشت.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتادم*
*سلامی از بدر*
*هنگام جنگ بدر، رقیّه، دختر پیامبرمانﷺ، بیست سال داشت. تا آن روز سختیهای بسیاری دیده بود. دختر پیامبرﷺ بودن اصلاً ساده نبود. او هم در رنجهای پدر، رنج میبرد؛ اما برای گسترش دین اسلام حاضر بود هرگونه رنجی را تحمل کند. ایمان به حقانیت خدا و پیامبرﷺ تمام قلبش را گرفته بود.*
*او نیز جزو مسلمانان هجرت کننده به حبشه بود. بعدتر، از آنجا به مدینه، نزد پدرش هجرت کرد. آنجا کمی آسودهتر بود. او اگرچه هنوز بهار زندگیاش را سپری میکرد و در سن جوانی قرار داشت؛ اما به سختی مریض شده بود گُلِ گونههایش افتاده و درخشش چشمانش رفته بود. بیماریاش روز به روز شدت مییافت. همسرش، حضرت عثمان رضیاللهعنه، لحظهای او را تنها نمیگذاشت. پیامبرمانﷺ اجازهٔ حضور دامادش را در جنگ نداده بود، صلاح دیده بود که در مدینه بماند و از همسرش مراقبت کند. حضرت عثمان رضیاللهعنه غمگین بود. هم غمِ شدت یافتنُ تدریجیِ بیماریِ همسرش و هم رنجِ نبودن در کنار پیامبرمانﷺ.*
*حضرت رقیّه هر بار که چشمانش را باز میکرد، میپرسید:*
*«از پدرم خبر داری؟»*
*حضرت عثمان رضیاللهعنه برای دادن مژدهای به او دعا میکرد؛ تا کمی در بستر بیماری خوشحال شود؛ اما افسوس که هنوز خبری نرسیده بود.*
*پیامبرمانﷺ که میدانست دخترش امیدوارانه در بستر بیماری منتظرِ خبری از میدان نبرد و سلامتی پدرش است، بهوسیلهٔ آن دو نفر برایش سلام فرستاد. آن دو نفر حضرت عثمان رضیاللهعنه را یافتند و عشق و سلامِ حضرت محمدﷺ را به دخترش، رقیّه، ابلاغ کردند.*
*حضرت عثمان به محض دریافت خبر، نزد همسرش دوید. حضرت رقیّه از سلامِ پدرش بسیار خشنود شد. کمی رنگ به چهرهاش آمد و درخشش نور امید به چشمهای زیبایش برگشت.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هشتاد و یکم*
*فرشتگان شرکت کننده در جنگ بدر*
*صبحِ جمعهٔ خنکی بود. آن شب در بدر بارانِ ملایمی باریده و مسلمانان شب را بهخوبی استراحت کرده بودند و صبح زود از خواب بیدار شدند، و همه سرحال، شاداب و قوی آمادهٔ جنگ با دشمنانِ خدا بودند.*
*پیامبر عزیزمانﷺ همهٔ شب را به دعا گذرانده بود. با آنکه محبوبترین پیامبرﷺ نزد خدا بود؛ اما لحظهای دست از دعا برنمیداشت.*
*با تضرع و التماس از الله متعال یاری میخواست. صبح زود دوباره صفهای سربازانش را مرتب و منظم کرد. بعد، به سایبانش برگشت؛ تا پیش از شروع جنگ، دوباره مشغول دعا به درگاه خداوند شود.*
*پیامبر عزیزمانﷺ دستهایش را به دعا برداشته و از پروردگار یاری میخواست. انگار از خودش بیخود شده بود. ردا از دوشش افتاده بود. دوست عزیزش، حضرت ابوبکر رضیاللهعنه پیش او بود. ردا را برداشت و دوباره با ادب و احترام روی دوش پیامبرﷺ انداخت و گفت:*
*«ای رسول خدا! دعا و نیازت به پروردگارت میرسد. بیگمان او به عهدش با تو وفا خواهد کرد.»*
*پیامبرمانﷺ در حالِ دعا به محضر پروردگارش به خواب رفت. کمی بعد که بیدار شد؛ لبخند شیرینی بر گُلِ رخسارش بود. با خوشحالی، دوست عزیزش، حضرت ابوبکر رضیاللهعنه را صدا زد و فرمود:*
*«مژده ابوبکر! یاریِ خدا رسید.»*
*چشمهای حضرت ابوبکر رضیاللهعنه از خوشحالی برق میزد.*
*چند نفر از مشرکان قبل از شروع جنگ خواستند از چاه آبی که نزدیک مسلمانان بود، آبی بنوشند. مسلمانان از ترس اینکه مبادا نیت بدی داشته باشند، به آنها اجازه ندادند. پیامبرمانﷺ این صحنه را دید. ایشان که حتی در مقابل دشمن هم درونش لبریز از محبت بود؛ از همان جایی که ایستاده بود صدا زد:*
*«رهایشان کنید، بگذارید آب بنوشند.»*
*آن افراد آب نوشیدند و برگشتند. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت. با این باد مسلمانان شادمانی و شجاعت تازهای در خود احساس کردند و مشرکان را ترس و بیم فراگرفت. همزمان با این باد، امداد الهی هم در بدر فرود آمد. جنگ و درگیری آغاز شد. فرماندهٔ مشرکان حمله به مسلمانان را صادر کرد.*
*آیا الله پیامبر محبوبش را در مقابل چنین تهاجم ظالمانهای تنها میگذاشت؟*
*جبرئیل، یکی از چهار فرشتهٔ مقرب پروردگار، به همراه سه هزار فرشتهٔ دیگر به یاریِ مسلمانان آمدند. ملائک به سپاه مسلمین پیوسته و در کنار مسلمانان به جنگ پرداختند.*
*حضرت علی رضیاللهعنه و حضرت حمزه پیشاپیش سپاه بودند. ناگهان، مشرکان در موضع شکست قرار گرفتند. انگار که قدرت و توانشان تمام شده بود. با آن همه تسلیحات و هزاران سرباز در مقابل مشتی مسلمان شکست میخوردند. مشرکان در غلغلهٔ جنگ ابوجهل را دیدند که بر زمین افتاده بود، ابوجهل دیگر بلند نشد؛ او مرده بود. مشرکان رهبرشان را از دست داده بودند. آشفته و پریشان، غرقِ ترس و تعجب سلاحشان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند.*
*در جنگ بدر، عدهای از مشرکان اسیر شدند و مقداری دام و تسلیحات از سپاهشان به جا مانده بود. خداوند دعای پیامبرمانﷺ را پذیرفته و امداد خود را فرستاده بود، مسلمانان پیروز شدند. برخی از صحابه دست اسیران را بسته بودند که فرار نکنند. آنها درد داشتند و مینالیدند. پیامبرمانﷺ که دلش لبریز از نیکی و محبت بود؛ اصحابش را مورد خطاب قرار داد و فرمود:*
*«دستهای اُسَرا را باز کنید. آنها حتی اگر اسیر هم باشند؛ باز انسانند، و باید با آنها انسانی رفتار کنید.»*
*حالا، فقط مسلمانان در بدر بودند. آنان به یاریِ الله روز بزرگی را در بدر تجربه کردند. این پیروزی چنان بزرگ و مهم بود که میبایست صدها سال با خشنودی بر سر زبانها باشد.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و یکم*
*فرشتگان شرکت کننده در جنگ بدر*
*صبحِ جمعهٔ خنکی بود. آن شب در بدر بارانِ ملایمی باریده و مسلمانان شب را بهخوبی استراحت کرده بودند و صبح زود از خواب بیدار شدند، و همه سرحال، شاداب و قوی آمادهٔ جنگ با دشمنانِ خدا بودند.*
*پیامبر عزیزمانﷺ همهٔ شب را به دعا گذرانده بود. با آنکه محبوبترین پیامبرﷺ نزد خدا بود؛ اما لحظهای دست از دعا برنمیداشت.*
*با تضرع و التماس از الله متعال یاری میخواست. صبح زود دوباره صفهای سربازانش را مرتب و منظم کرد. بعد، به سایبانش برگشت؛ تا پیش از شروع جنگ، دوباره مشغول دعا به درگاه خداوند شود.*
*پیامبر عزیزمانﷺ دستهایش را به دعا برداشته و از پروردگار یاری میخواست. انگار از خودش بیخود شده بود. ردا از دوشش افتاده بود. دوست عزیزش، حضرت ابوبکر رضیاللهعنه پیش او بود. ردا را برداشت و دوباره با ادب و احترام روی دوش پیامبرﷺ انداخت و گفت:*
*«ای رسول خدا! دعا و نیازت به پروردگارت میرسد. بیگمان او به عهدش با تو وفا خواهد کرد.»*
*پیامبرمانﷺ در حالِ دعا به محضر پروردگارش به خواب رفت. کمی بعد که بیدار شد؛ لبخند شیرینی بر گُلِ رخسارش بود. با خوشحالی، دوست عزیزش، حضرت ابوبکر رضیاللهعنه را صدا زد و فرمود:*
*«مژده ابوبکر! یاریِ خدا رسید.»*
*چشمهای حضرت ابوبکر رضیاللهعنه از خوشحالی برق میزد.*
*چند نفر از مشرکان قبل از شروع جنگ خواستند از چاه آبی که نزدیک مسلمانان بود، آبی بنوشند. مسلمانان از ترس اینکه مبادا نیت بدی داشته باشند، به آنها اجازه ندادند. پیامبرمانﷺ این صحنه را دید. ایشان که حتی در مقابل دشمن هم درونش لبریز از محبت بود؛ از همان جایی که ایستاده بود صدا زد:*
*«رهایشان کنید، بگذارید آب بنوشند.»*
*آن افراد آب نوشیدند و برگشتند. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت. با این باد مسلمانان شادمانی و شجاعت تازهای در خود احساس کردند و مشرکان را ترس و بیم فراگرفت. همزمان با این باد، امداد الهی هم در بدر فرود آمد. جنگ و درگیری آغاز شد. فرماندهٔ مشرکان حمله به مسلمانان را صادر کرد.*
*آیا الله پیامبر محبوبش را در مقابل چنین تهاجم ظالمانهای تنها میگذاشت؟*
*جبرئیل، یکی از چهار فرشتهٔ مقرب پروردگار، به همراه سه هزار فرشتهٔ دیگر به یاریِ مسلمانان آمدند. ملائک به سپاه مسلمین پیوسته و در کنار مسلمانان به جنگ پرداختند.*
*حضرت علی رضیاللهعنه و حضرت حمزه پیشاپیش سپاه بودند. ناگهان، مشرکان در موضع شکست قرار گرفتند. انگار که قدرت و توانشان تمام شده بود. با آن همه تسلیحات و هزاران سرباز در مقابل مشتی مسلمان شکست میخوردند. مشرکان در غلغلهٔ جنگ ابوجهل را دیدند که بر زمین افتاده بود، ابوجهل دیگر بلند نشد؛ او مرده بود. مشرکان رهبرشان را از دست داده بودند. آشفته و پریشان، غرقِ ترس و تعجب سلاحشان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند.*
*در جنگ بدر، عدهای از مشرکان اسیر شدند و مقداری دام و تسلیحات از سپاهشان به جا مانده بود. خداوند دعای پیامبرمانﷺ را پذیرفته و امداد خود را فرستاده بود، مسلمانان پیروز شدند. برخی از صحابه دست اسیران را بسته بودند که فرار نکنند. آنها درد داشتند و مینالیدند. پیامبرمانﷺ که دلش لبریز از نیکی و محبت بود؛ اصحابش را مورد خطاب قرار داد و فرمود:*
*«دستهای اُسَرا را باز کنید. آنها حتی اگر اسیر هم باشند؛ باز انسانند، و باید با آنها انسانی رفتار کنید.»*
*حالا، فقط مسلمانان در بدر بودند. آنان به یاریِ الله روز بزرگی را در بدر تجربه کردند. این پیروزی چنان بزرگ و مهم بود که میبایست صدها سال با خشنودی بر سر زبانها باشد.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هشتاد و دوم*
*مسلمانانِ منظّم*
*مسلمانان در بدر غرق در شادمانیِ پیروزیِ بزرگ خود بودند، و مشرکان چاره را در فرار و نجات جانشان دیده بودند.*
*خیلی چیزها از جنگ برجا مانده بود. اسب، شتر، شمشیر، تیروکمان، لباس و...*
*پیامبرمانﷺ مدتی طولانی به میدان جنگ نگاه کرد. نمیخواست آنجا را همانطور رها کند، او همان قدر که به تمیزیِ خود اهمیت میداد؛ به تمیزی محیطزیست هم بها میداد. ایشان به مسلمانان دستور دادند که همه جا را تمیز کنند. همه با هم مشغول پاکسازیِ محیط شدند. ما هم باید همانند پیامبرمانﷺ در هر شرایطی مراقب محیطزیست خود باشیم و همه جا را پاکیزه و تمیز نگه داریم.*
*مسلمانان ابتدا برای شهدا مزار کندند. بر پیکرشان نماز جنازه خواندند، و ایشان را به خاک سپردند و جبههٔ خود را تمیز کردند. و سپس به جبههٔ مشرکان رفتند. جنازههای آنها را هم دفن کردند. دامها را جمع کردند، و زبالهها را از زمین برداشتند. اشیای قیمتی به جا مانده از دشمن که طبیعتاً به طرف پیروز در جنگ تعلق میگرفت را هم یک جا جمع کردند.*
*در این رفتار پیامبرمانﷺ ظرافت زیادی بود؛ پیش از همه، احترام به انسان، مهربانی با حیوانات، و احساس مسئولیت در قبال محیطزیست، پیامبرمانﷺ فراموش نمیکرد که در وقایع پیش آمده و شرایط مختلف نباید دستخوش هیجان شود. مسلمانان اجازه نداشتند خوشحال از پیروزی همانطور آنجا را ترک کنند. همۀ این نکتههای ظریف، اوامر الهی بودند. حضرت محمدﷺ پیامبرِ نکتههای ظریف و دقیق بود. درحالیکه مردم در مدینه منتظر ورود ایشان بودند؛ ایشان بدر را مثل قبل از جنگ کاملأ پاک و تمیز و مرتب کردند و سپس به شهر برگشتند.*
*نظافتِ محلِ جنگ سه روز به طول انجامید. مسلمانان، پس از آنکه کارشان تمام شد؛ راه بازگشت را پیش گرفتند.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و دوم*
*مسلمانانِ منظّم*
*مسلمانان در بدر غرق در شادمانیِ پیروزیِ بزرگ خود بودند، و مشرکان چاره را در فرار و نجات جانشان دیده بودند.*
*خیلی چیزها از جنگ برجا مانده بود. اسب، شتر، شمشیر، تیروکمان، لباس و...*
*پیامبرمانﷺ مدتی طولانی به میدان جنگ نگاه کرد. نمیخواست آنجا را همانطور رها کند، او همان قدر که به تمیزیِ خود اهمیت میداد؛ به تمیزی محیطزیست هم بها میداد. ایشان به مسلمانان دستور دادند که همه جا را تمیز کنند. همه با هم مشغول پاکسازیِ محیط شدند. ما هم باید همانند پیامبرمانﷺ در هر شرایطی مراقب محیطزیست خود باشیم و همه جا را پاکیزه و تمیز نگه داریم.*
*مسلمانان ابتدا برای شهدا مزار کندند. بر پیکرشان نماز جنازه خواندند، و ایشان را به خاک سپردند و جبههٔ خود را تمیز کردند. و سپس به جبههٔ مشرکان رفتند. جنازههای آنها را هم دفن کردند. دامها را جمع کردند، و زبالهها را از زمین برداشتند. اشیای قیمتی به جا مانده از دشمن که طبیعتاً به طرف پیروز در جنگ تعلق میگرفت را هم یک جا جمع کردند.*
*در این رفتار پیامبرمانﷺ ظرافت زیادی بود؛ پیش از همه، احترام به انسان، مهربانی با حیوانات، و احساس مسئولیت در قبال محیطزیست، پیامبرمانﷺ فراموش نمیکرد که در وقایع پیش آمده و شرایط مختلف نباید دستخوش هیجان شود. مسلمانان اجازه نداشتند خوشحال از پیروزی همانطور آنجا را ترک کنند. همۀ این نکتههای ظریف، اوامر الهی بودند. حضرت محمدﷺ پیامبرِ نکتههای ظریف و دقیق بود. درحالیکه مردم در مدینه منتظر ورود ایشان بودند؛ ایشان بدر را مثل قبل از جنگ کاملأ پاک و تمیز و مرتب کردند و سپس به شهر برگشتند.*
*نظافتِ محلِ جنگ سه روز به طول انجامید. مسلمانان، پس از آنکه کارشان تمام شد؛ راه بازگشت را پیش گرفتند.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هشتاد و سوم*
*حیرتِ اُسَرا*
*اُسَرای جنگی، با ترس و لرز منتظر بلایی بودند که انتظار داشتند بر سرشان بیاید. در آن دوران، معمولاً اُسَرا را تشنه و گرسنه رها میکردند، آنها را به کارهای سخت وا میداشتند و همهٔ عمرشان مانند برده از آنها استفاده میشد. به همین دلایل اسیر شدن در جنگ خیلی از مردن بدتر بود.*
*وقتی اُسَرای مشرکین با گامهای لرزان و ترسان به مدینه رسیدند، پیامبرمانﷺ مشغول شُکرگزاریِ الله بود. سپاه اسلام در مدینه با استقبال گرم و شورانگیزی روبرو شد. پیامبر عزیزمانﷺ غنایم جنگی را عادلانه بین اصحاب تقسیم کرد. نوبتِ مجازات اُسَرا بود. پیامبرﷺ چه باید میکرد با آنها؟*
*او با اینکه پیامبر بود؛ اما بدون مشورت با یارانش تصمیمی نمیگرفت. پس اصحاب را دعوت کرد و نظز ایشان را جویا شد. نخست از حضرت ابوبکر رضیاللهعنه پرسید. ابوبکر رضیاللهعنه نظرش را گفت:*
*«ای پیامبر خدا! این اُسَرا مشرک هم که باشند؛ باز از اقوام ما هستند. به نظر من در قبال گرفتن فدیه آنها را آزاد کنیم.»*
*پیامبرمانﷺ با اصحاب دیگر هم مشورت کرد. همه نظرشان را گفتند. بعضی از صحابه با توجه به بدیهای مشرکان در حق پیامبرﷺ و یارانش، پیشنهادِ کُشتن آنها را مطرح کردند؛ اما پیامبرمانﷺ اصلاً طرفدار خونریزی و آزار دادن کسی نبود. جواب هیچکدام از ایشان را نداد، آرام از جایش برخاست و به چادرش رفت. کمی بعد دوباره نزد آنان برگشت، و اعلام کرد که نظر حضرت ابوبکر رضیاللهعنه را پسندیده است. اُسرا در قبال پرداخت فدیه آزاد میشدند؛ اما در میان آنها کسانی هم بودند که توان پرداخت فدیه نداشتند.*
*پیامبر مهربانمانﷺ فرمود: «هر اسیری که توان پرداخت فدیه ندارد؛ اما سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، میتواند در ازای آموختنِ خواندن و نوشتن به نفر مسلمان آزاد شود.»*
*مسلمانان فوراً تصمیمِ پیامبرﷺ را اجرا کردند. اُسَرایی را که فدیه دادند به مکه برگرداندند. آنها هم که فدیه نداده و کار آموزشی میکردند، در مدینه ماندند.*
*اُسرا از اینکه با آنها بدرفتاری نشده بود در حیرت بودند. از لحظهٔ اسارت همواره از مسلمانان نیکی دیده بودند. حتی یک حرف بد از آنان نشنیده، و هیچ رفتار آزار دهندهای ندیده بودند. اُسرای آزاد شده از احترام دین اسلام به مقام انسان، حیران و شگفتزده مانده بودند. به علاوه، اهمیت ویژهای که اسلام به خواندن و نوشتن میداد، برایشان شگفتانگیز بود. آنها هرگز چنین چیزی را ندیده بودند. به این ترتیب، همهٔ مشرکان خیلی خوب دریافتند که پیامبرمانﷺ چقدر انسان بزرگیست، و دین اسلام، چه دین والاییست.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و سوم*
*حیرتِ اُسَرا*
*اُسَرای جنگی، با ترس و لرز منتظر بلایی بودند که انتظار داشتند بر سرشان بیاید. در آن دوران، معمولاً اُسَرا را تشنه و گرسنه رها میکردند، آنها را به کارهای سخت وا میداشتند و همهٔ عمرشان مانند برده از آنها استفاده میشد. به همین دلایل اسیر شدن در جنگ خیلی از مردن بدتر بود.*
*وقتی اُسَرای مشرکین با گامهای لرزان و ترسان به مدینه رسیدند، پیامبرمانﷺ مشغول شُکرگزاریِ الله بود. سپاه اسلام در مدینه با استقبال گرم و شورانگیزی روبرو شد. پیامبر عزیزمانﷺ غنایم جنگی را عادلانه بین اصحاب تقسیم کرد. نوبتِ مجازات اُسَرا بود. پیامبرﷺ چه باید میکرد با آنها؟*
*او با اینکه پیامبر بود؛ اما بدون مشورت با یارانش تصمیمی نمیگرفت. پس اصحاب را دعوت کرد و نظز ایشان را جویا شد. نخست از حضرت ابوبکر رضیاللهعنه پرسید. ابوبکر رضیاللهعنه نظرش را گفت:*
*«ای پیامبر خدا! این اُسَرا مشرک هم که باشند؛ باز از اقوام ما هستند. به نظر من در قبال گرفتن فدیه آنها را آزاد کنیم.»*
*پیامبرمانﷺ با اصحاب دیگر هم مشورت کرد. همه نظرشان را گفتند. بعضی از صحابه با توجه به بدیهای مشرکان در حق پیامبرﷺ و یارانش، پیشنهادِ کُشتن آنها را مطرح کردند؛ اما پیامبرمانﷺ اصلاً طرفدار خونریزی و آزار دادن کسی نبود. جواب هیچکدام از ایشان را نداد، آرام از جایش برخاست و به چادرش رفت. کمی بعد دوباره نزد آنان برگشت، و اعلام کرد که نظر حضرت ابوبکر رضیاللهعنه را پسندیده است. اُسرا در قبال پرداخت فدیه آزاد میشدند؛ اما در میان آنها کسانی هم بودند که توان پرداخت فدیه نداشتند.*
*پیامبر مهربانمانﷺ فرمود: «هر اسیری که توان پرداخت فدیه ندارد؛ اما سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، میتواند در ازای آموختنِ خواندن و نوشتن به نفر مسلمان آزاد شود.»*
*مسلمانان فوراً تصمیمِ پیامبرﷺ را اجرا کردند. اُسَرایی را که فدیه دادند به مکه برگرداندند. آنها هم که فدیه نداده و کار آموزشی میکردند، در مدینه ماندند.*
*اُسرا از اینکه با آنها بدرفتاری نشده بود در حیرت بودند. از لحظهٔ اسارت همواره از مسلمانان نیکی دیده بودند. حتی یک حرف بد از آنان نشنیده، و هیچ رفتار آزار دهندهای ندیده بودند. اُسرای آزاد شده از احترام دین اسلام به مقام انسان، حیران و شگفتزده مانده بودند. به علاوه، اهمیت ویژهای که اسلام به خواندن و نوشتن میداد، برایشان شگفتانگیز بود. آنها هرگز چنین چیزی را ندیده بودند. به این ترتیب، همهٔ مشرکان خیلی خوب دریافتند که پیامبرمانﷺ چقدر انسان بزرگیست، و دین اسلام، چه دین والاییست.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هشتاد و چهارم*
*عموی اسیرِ پیامبرمانﷺ*
*عباس، عموی پیامبرمانﷺ بود. چون تقریباً همسن بودند؛ با هم بزرگ شدند. همبازیِ روزهای خوشِ کودکی بودند. خاطراتِ مشترکِ زیادی با هم داشتند. سالها از آن دوران میگذشت. عباس در جبههٔ مسلمانان نه، بلکه در جبههٔ مشرکان قرار داشت. پیامبرمانﷺ گرچه از این موضوع غمگین بود؛ اما جز دعای خیر کاری نمیتوانست برای او بکند.*
*عباس در بدر اسیر شد. او هم مثل دیگر اُسرا برای آزادی باید یکی از شروط را انجام میداد. پیامبر عزیزمانﷺ به او گفت:*
*«تو ثروتمند هستی، فدیهٔ آزادیِ خودت و پسرانت را بده.»*
*عباس پاسخ داد:*
*«پول ندارم، دستِ گدایی دراز کنم؟»*
*بعد از حرفِ او، پیامبرمانﷺ پرسید:*
*«پس آن طلاها چه شد؟»*
*عباس با تعجب گفت:*
*«کدام طلاها؟»*
*پیامبرﷺ فرمود::*
*«همان طلاهایی که روز خروج از مکه به همسرت اُمفضل سپردی، و به او گفتی اگر اتفاقی برایم افتاد این طلاها برای تو و فرزندانم باشد.»*
*عباس با حیرت پرسید:*
*«این رازی بوده میانِ من و همسرم، چه کسی به تو خبر داده است؟»*
*پیامبرمانﷺ فرمود:*
*«الله متعال خبر داده است.»*
*عباس دیگر هیچ تردیدی نداشت که دوست صادق و نیکوی دوران کودکیاش که با هم بزرگ شده بودند، پیامبر خداست. یکباره گویی خورشیدی در دلش طلوع کرد. کاری کرد که سالها نکرده بود. کلمهٔ شهادتین را بر زبان آورده و مسلمان شد. از چشمانش اشک شوق سرازير بود. همهٔ حاضران از مسلمان شدن عباس خشنود شدند. عمو و برادرزاده همدیگر را در آغوش کشیدند. رابطهٔ یخزدهٔ ایشان یک بار دیگر گرم شد؛ حتی گرمتر از اشتیاق دوران کودکی.*
*حضرت عباس رضیاللهعنه میخواست دوباره به مکه برگردد و مانع ضررهای احتمالیِ مشرکان علیه پیامبرﷺ و مسلمانان شود. برای همین باید مسلمان شدنش را از مشرکان پنهان میداشت. حضرت محمدﷺ حالا عزیزترین کَسِ او و رهبرِ بزرگش بود.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و چهارم*
*عموی اسیرِ پیامبرمانﷺ*
*عباس، عموی پیامبرمانﷺ بود. چون تقریباً همسن بودند؛ با هم بزرگ شدند. همبازیِ روزهای خوشِ کودکی بودند. خاطراتِ مشترکِ زیادی با هم داشتند. سالها از آن دوران میگذشت. عباس در جبههٔ مسلمانان نه، بلکه در جبههٔ مشرکان قرار داشت. پیامبرمانﷺ گرچه از این موضوع غمگین بود؛ اما جز دعای خیر کاری نمیتوانست برای او بکند.*
*عباس در بدر اسیر شد. او هم مثل دیگر اُسرا برای آزادی باید یکی از شروط را انجام میداد. پیامبر عزیزمانﷺ به او گفت:*
*«تو ثروتمند هستی، فدیهٔ آزادیِ خودت و پسرانت را بده.»*
*عباس پاسخ داد:*
*«پول ندارم، دستِ گدایی دراز کنم؟»*
*بعد از حرفِ او، پیامبرمانﷺ پرسید:*
*«پس آن طلاها چه شد؟»*
*عباس با تعجب گفت:*
*«کدام طلاها؟»*
*پیامبرﷺ فرمود::*
*«همان طلاهایی که روز خروج از مکه به همسرت اُمفضل سپردی، و به او گفتی اگر اتفاقی برایم افتاد این طلاها برای تو و فرزندانم باشد.»*
*عباس با حیرت پرسید:*
*«این رازی بوده میانِ من و همسرم، چه کسی به تو خبر داده است؟»*
*پیامبرمانﷺ فرمود:*
*«الله متعال خبر داده است.»*
*عباس دیگر هیچ تردیدی نداشت که دوست صادق و نیکوی دوران کودکیاش که با هم بزرگ شده بودند، پیامبر خداست. یکباره گویی خورشیدی در دلش طلوع کرد. کاری کرد که سالها نکرده بود. کلمهٔ شهادتین را بر زبان آورده و مسلمان شد. از چشمانش اشک شوق سرازير بود. همهٔ حاضران از مسلمان شدن عباس خشنود شدند. عمو و برادرزاده همدیگر را در آغوش کشیدند. رابطهٔ یخزدهٔ ایشان یک بار دیگر گرم شد؛ حتی گرمتر از اشتیاق دوران کودکی.*
*حضرت عباس رضیاللهعنه میخواست دوباره به مکه برگردد و مانع ضررهای احتمالیِ مشرکان علیه پیامبرﷺ و مسلمانان شود. برای همین باید مسلمان شدنش را از مشرکان پنهان میداشت. حضرت محمدﷺ حالا عزیزترین کَسِ او و رهبرِ بزرگش بود.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هشتاد و پنجم*
*شبی در کنار پیامبرﷺ*
*عبدالله، یکی از فرزندان عباس، عموی پیامبرمانﷺ بود. بچهای زیبارو با نگاهی معصومانه و خوشدل، که پیامبر عزیزمانﷺ را بسیار دوست داشت، و اصلاً نمیخواست از او جدا شود.*
*همسر پیامبرمانﷺ خالهٔ عبدالله بود. عبدالله خیلی کنجکاو بود که از رفتار و خلقوخوی پیامبرمانﷺ در منزل آگاه شود. برای یک شب ماندن در کنار پیامبرمانﷺ از خالهاش اجازه خواست. او بسیار هیجانزده بود که بداند پیامبرمانﷺ شب را چگونه میگذراند؟*
*هنگام غروب، زیبای زیبایان، پیامبرمانﷺ، به خانه آمد. او مهمان را بسیار دوست میداشت. برای آرامش و راحتیِ مهمان هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. از دیدن عبدالله در خانه خوشحال شد، و خیلی به او توجه و محبت فرمود.*
*با آرامش و خوشحالی با هم شام خوردند. تا دیر هنگام با هم صحبت کردند. وقتِ خواب بود. عبدالله دلش میخواست با پیامبرمانﷺ در یک اتاق باشد. پیامبرمانﷺ خواستهٔ عبدالله را فهمیده و او را به اتاقش دعوت کرد. پیامبر عزیزمانﷺ و عبدالله سرشان را بر یک بالش گذاشتند. بوی خوشِ مُشکآسای پیامبرمانﷺ اتاق را پر کرده بود.*
*عبدالله شادترین شب عمرش را سپری میکرد.*
*نیمههای شب عبدالله بیدار شد. دید که پیامبرمانﷺ کنارش نیست. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. پیامبرمانﷺ از پنجره آسمان را تماشا میکرد. عبدالله بیصدا از همان محلِ خوابش پیامبرﷺ را نگاه میکرد. پیامبرمانﷺ با تماشای ستارهها و ماه، آیاتی از قرآن را تلاوت میفرمود:*
*«در آفرینش آسمان و زمین، در توالی و پشت سر هم آمدنِ شب و روز، برای اهل خِرَد عبرتهایی هست. آنان در آفرینش آسمانها و زمین اندیشیده و چنین میگویند: پروردگارا! تو این همه را بیهوده نیافریدی، تو را از همهٔ نقصها و کاستیها پاک و منزه میدانیم.»*
*عبدالله عاشقانه او را نگاه میکرد. سپس، پیامبرمانﷺ دندانهایش را مسواک زد و به نماز ایستاد. تا دیر وقت نماز خواند، و برای رهایی همهٔ بشریت به درگاه خدا دعا میکرد. کمکم داشت صبح میشد. صدایی گیرا از بیرون به گوش میرسید. صدای بلال بود اذان صبح را میگفت. عبدالله هم که دیده بود پیامبرمانﷺ روزهایش را هم مثل شبها مشغول عبادت و دعاست، با خوشحالی وضو گرفت و با پیامبرﷺ به مسجد رفت.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و پنجم*
*شبی در کنار پیامبرﷺ*
*عبدالله، یکی از فرزندان عباس، عموی پیامبرمانﷺ بود. بچهای زیبارو با نگاهی معصومانه و خوشدل، که پیامبر عزیزمانﷺ را بسیار دوست داشت، و اصلاً نمیخواست از او جدا شود.*
*همسر پیامبرمانﷺ خالهٔ عبدالله بود. عبدالله خیلی کنجکاو بود که از رفتار و خلقوخوی پیامبرمانﷺ در منزل آگاه شود. برای یک شب ماندن در کنار پیامبرمانﷺ از خالهاش اجازه خواست. او بسیار هیجانزده بود که بداند پیامبرمانﷺ شب را چگونه میگذراند؟*
*هنگام غروب، زیبای زیبایان، پیامبرمانﷺ، به خانه آمد. او مهمان را بسیار دوست میداشت. برای آرامش و راحتیِ مهمان هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد. از دیدن عبدالله در خانه خوشحال شد، و خیلی به او توجه و محبت فرمود.*
*با آرامش و خوشحالی با هم شام خوردند. تا دیر هنگام با هم صحبت کردند. وقتِ خواب بود. عبدالله دلش میخواست با پیامبرمانﷺ در یک اتاق باشد. پیامبرمانﷺ خواستهٔ عبدالله را فهمیده و او را به اتاقش دعوت کرد. پیامبر عزیزمانﷺ و عبدالله سرشان را بر یک بالش گذاشتند. بوی خوشِ مُشکآسای پیامبرمانﷺ اتاق را پر کرده بود.*
*عبدالله شادترین شب عمرش را سپری میکرد.*
*نیمههای شب عبدالله بیدار شد. دید که پیامبرمانﷺ کنارش نیست. با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. پیامبرمانﷺ از پنجره آسمان را تماشا میکرد. عبدالله بیصدا از همان محلِ خوابش پیامبرﷺ را نگاه میکرد. پیامبرمانﷺ با تماشای ستارهها و ماه، آیاتی از قرآن را تلاوت میفرمود:*
*«در آفرینش آسمان و زمین، در توالی و پشت سر هم آمدنِ شب و روز، برای اهل خِرَد عبرتهایی هست. آنان در آفرینش آسمانها و زمین اندیشیده و چنین میگویند: پروردگارا! تو این همه را بیهوده نیافریدی، تو را از همهٔ نقصها و کاستیها پاک و منزه میدانیم.»*
*عبدالله عاشقانه او را نگاه میکرد. سپس، پیامبرمانﷺ دندانهایش را مسواک زد و به نماز ایستاد. تا دیر وقت نماز خواند، و برای رهایی همهٔ بشریت به درگاه خدا دعا میکرد. کمکم داشت صبح میشد. صدایی گیرا از بیرون به گوش میرسید. صدای بلال بود اذان صبح را میگفت. عبدالله هم که دیده بود پیامبرمانﷺ روزهایش را هم مثل شبها مشغول عبادت و دعاست، با خوشحالی وضو گرفت و با پیامبرﷺ به مسجد رفت.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هشتاد و ششم*
*کودکانی که به پیامبرمانﷺ گوش میدادند*
*پیامبرمانﷺ گاهی بچهها را بر اسب یا شترش سوار میکرد و آنها را با خود به گردش میبرد. گاهی پیش میآمد که سه بچه را با هم سوار میکرد. در این مواقع بچهها از خوشحالی بال در میآوردند. پیامبرمانﷺ با آنها صحبت میکرد و چیزهای خیلی زیبایی به ایشان یاد میداد.*
*آن روز عبدالله را سوار شترش کرد. عبدالله پیامبرمانﷺ را محکم بغل کرده بود. پیامبر عزیزمانﷺ به او چنین میگفت:*
*«عبدالله! چیزهایی به تو بگویم که در همهٔ عمرت به آنها نیاز داشته باشی؟»*
*عبدالله گفت:*
*«بفرمایید ای پیامبر خدا!»*
*«در زمان راحتی و آرامش، الله متعال را یاد کن و دوستش داشته باش، که او هم در زمانهای سختی از تو یاد کند و تو را دوست بدارد. به حرام و حلال خدا اهمیت بده و آنها را رعایت کن؛ تا الله متعال هم به تو اهمیت بدهد. حق الله متعال را رعایت کن، که الله تعالی همواره کنارت باشد. هر وقت چیزی خواستی؛ از الله متعال بخواه. هرگاه نیاز به کمک داشتی؛ از الله متعال کمک بخواه. این را بدان اگر همهٔ مخلوقات دست به دست هم دهند که فایدهای به تو برسانند، در نهایت تنها آن چیزی را که الله برایت در نظر گرفته خواهی یافت. اگر همهٔ مخلوقات متحد شوند که آسیبی به تو بزنند؛ جز آنچه الله متعال تقدیر کرده است نخواهند توانست کاری بکنند. بدان که قطعاً کمک و یاریِ الله متعال به صابران خواهد رسید و قطعاً با هر سختیای آسانیای خواهد بود.»*
*اینها سخنان بسیار مهمی بودند. عبدالله هرگز این فرمایشات پیامبرمانﷺ را فراموش نمیکرد. او حتی لحظهای از سخن پیامبرﷺ سرپیچی نمیکرد. با خودش عهد بسته بود که آن روزهای خوشِ حضور در کنار پیامبرﷺ را هرگز از یاد نبرد.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و ششم*
*کودکانی که به پیامبرمانﷺ گوش میدادند*
*پیامبرمانﷺ گاهی بچهها را بر اسب یا شترش سوار میکرد و آنها را با خود به گردش میبرد. گاهی پیش میآمد که سه بچه را با هم سوار میکرد. در این مواقع بچهها از خوشحالی بال در میآوردند. پیامبرمانﷺ با آنها صحبت میکرد و چیزهای خیلی زیبایی به ایشان یاد میداد.*
*آن روز عبدالله را سوار شترش کرد. عبدالله پیامبرمانﷺ را محکم بغل کرده بود. پیامبر عزیزمانﷺ به او چنین میگفت:*
*«عبدالله! چیزهایی به تو بگویم که در همهٔ عمرت به آنها نیاز داشته باشی؟»*
*عبدالله گفت:*
*«بفرمایید ای پیامبر خدا!»*
*«در زمان راحتی و آرامش، الله متعال را یاد کن و دوستش داشته باش، که او هم در زمانهای سختی از تو یاد کند و تو را دوست بدارد. به حرام و حلال خدا اهمیت بده و آنها را رعایت کن؛ تا الله متعال هم به تو اهمیت بدهد. حق الله متعال را رعایت کن، که الله تعالی همواره کنارت باشد. هر وقت چیزی خواستی؛ از الله متعال بخواه. هرگاه نیاز به کمک داشتی؛ از الله متعال کمک بخواه. این را بدان اگر همهٔ مخلوقات دست به دست هم دهند که فایدهای به تو برسانند، در نهایت تنها آن چیزی را که الله برایت در نظر گرفته خواهی یافت. اگر همهٔ مخلوقات متحد شوند که آسیبی به تو بزنند؛ جز آنچه الله متعال تقدیر کرده است نخواهند توانست کاری بکنند. بدان که قطعاً کمک و یاریِ الله متعال به صابران خواهد رسید و قطعاً با هر سختیای آسانیای خواهد بود.»*
*اینها سخنان بسیار مهمی بودند. عبدالله هرگز این فرمایشات پیامبرمانﷺ را فراموش نمیکرد. او حتی لحظهای از سخن پیامبرﷺ سرپیچی نمیکرد. با خودش عهد بسته بود که آن روزهای خوشِ حضور در کنار پیامبرﷺ را هرگز از یاد نبرد.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*~📸۳۶۵ روز با پیامبرﷺ~*
*روز صد و هشتاد و هفتم*
*زید، کاتبِ پیامبرﷺ*
*زید سالها پیش پدرش را از دست داده بود. او کسی را نداشت که چیزهای خوب به او بیاموزد. به همین دلیل، خیلی احساس تنهایی میکرد. برقِ امید از چشمانش رفته بود. او دلش میخواست درس بخواند و برای خودش انسان بزرگ و مهمی شود. او خیلی زیرک و باهوش بود. اگر آموزشِ خوبی میدید، حتماً میتوانست کارهای زیبایی بکند و برای جامعهٔ خودش مفید باشد.*
*پیامبر عزیزمانﷺ پس از جنگ بدر، برای کودکانِ مشتاقِ آموختن، مثلِ زید، که امکاناتش را نداشتند، چارهای یافته بود هر اسیرِ جنگی را که به ده مسلمان سوادِ خواندن و نوشتن بیاموزد آزاد کند.*
*چون پاداشِ این کار «آزادی» بود، اسیران با شوق و ذوق کار میکردند. زید هم یکی از این کودکانِ خوششانس بود. در زمان کوتاهی خواندن و نوشتن را آموخت. او حالا خیلی خوشحال بود. هر بار که پیامبرمانﷺ را میدید از او بهخاطر فراهم کردن چنین امکانی تشکر میکرد.*
*پیامبر عزیزمانﷺ به بچههای یتیم مثل زید توجه و محبت ویژهای داشت، و پیوسته به دیدنشان میرفت و آنان را نوازش میفرمود. به آنها خرجی میداد و به مشکلاتشان رسیدگی میکرد. پیامبرمانﷺ متوجه هوش و ذکاوت او شده بود، برای همین توصیه فرمود خوب آموزش ببیند و زبان خارجی بیاموزد. زید به واسطهٔ یادگیریِ زبانهای خارجی میتوانست با مردمان غیر عرب هم رابطه برقرار کند. این کار فرصتی برای زید بود که فواید زیادی برای او داشت. زید به خواستهٔ پیامبرمانﷺ زبان خارجیِ سریانی را آموخت که در آن زمان یکی از رایجترین زبانها بود. زید، زبان سریانی را استادانه حرف میزد و مینوشت. پیامبر عزیزمانﷺ زید را نزد خود خواند. او را کاتب خود کرد. وقتی نامهای سریانی دریافت میکرد، آن را به زید میداد که برای ایشان بخواند. پاسخنامه را هم او مینوشت.*
*زید از مسئولیت جدیدش راضی و خشنود بود. در اثر کار و کوشش فراوان به موفقیت بزرگی دست یافته و کاتبِ پیامبرمانﷺ شده بود. زید، در مدت کوتاهی زبانهای دیگری هم آموخت. زید، همان کودک یتیم، حالا یکی از نزدیکان و مشاوران پیامبرمانﷺ شده بود.*
*بدون توجه و محبتهای پیامبرمانﷺ، زید هرگز به چنین موفقیتی دست نمییافت. برای همین در چشمهای زید درخششِ خشنودی و رضایت پیدا بود.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و هفتم*
*زید، کاتبِ پیامبرﷺ*
*زید سالها پیش پدرش را از دست داده بود. او کسی را نداشت که چیزهای خوب به او بیاموزد. به همین دلیل، خیلی احساس تنهایی میکرد. برقِ امید از چشمانش رفته بود. او دلش میخواست درس بخواند و برای خودش انسان بزرگ و مهمی شود. او خیلی زیرک و باهوش بود. اگر آموزشِ خوبی میدید، حتماً میتوانست کارهای زیبایی بکند و برای جامعهٔ خودش مفید باشد.*
*پیامبر عزیزمانﷺ پس از جنگ بدر، برای کودکانِ مشتاقِ آموختن، مثلِ زید، که امکاناتش را نداشتند، چارهای یافته بود هر اسیرِ جنگی را که به ده مسلمان سوادِ خواندن و نوشتن بیاموزد آزاد کند.*
*چون پاداشِ این کار «آزادی» بود، اسیران با شوق و ذوق کار میکردند. زید هم یکی از این کودکانِ خوششانس بود. در زمان کوتاهی خواندن و نوشتن را آموخت. او حالا خیلی خوشحال بود. هر بار که پیامبرمانﷺ را میدید از او بهخاطر فراهم کردن چنین امکانی تشکر میکرد.*
*پیامبر عزیزمانﷺ به بچههای یتیم مثل زید توجه و محبت ویژهای داشت، و پیوسته به دیدنشان میرفت و آنان را نوازش میفرمود. به آنها خرجی میداد و به مشکلاتشان رسیدگی میکرد. پیامبرمانﷺ متوجه هوش و ذکاوت او شده بود، برای همین توصیه فرمود خوب آموزش ببیند و زبان خارجی بیاموزد. زید به واسطهٔ یادگیریِ زبانهای خارجی میتوانست با مردمان غیر عرب هم رابطه برقرار کند. این کار فرصتی برای زید بود که فواید زیادی برای او داشت. زید به خواستهٔ پیامبرمانﷺ زبان خارجیِ سریانی را آموخت که در آن زمان یکی از رایجترین زبانها بود. زید، زبان سریانی را استادانه حرف میزد و مینوشت. پیامبر عزیزمانﷺ زید را نزد خود خواند. او را کاتب خود کرد. وقتی نامهای سریانی دریافت میکرد، آن را به زید میداد که برای ایشان بخواند. پاسخنامه را هم او مینوشت.*
*زید از مسئولیت جدیدش راضی و خشنود بود. در اثر کار و کوشش فراوان به موفقیت بزرگی دست یافته و کاتبِ پیامبرمانﷺ شده بود. زید، در مدت کوتاهی زبانهای دیگری هم آموخت. زید، همان کودک یتیم، حالا یکی از نزدیکان و مشاوران پیامبرمانﷺ شده بود.*
*بدون توجه و محبتهای پیامبرمانﷺ، زید هرگز به چنین موفقیتی دست نمییافت. برای همین در چشمهای زید درخششِ خشنودی و رضایت پیدا بود.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*📸٣٦٥ روز با پیامبرﷺ*
*روز صد و هشتاد و هشتم*
*پیامبرﷺ اهلِ مدارا*
*پیروزی در جنگ بدر خشنودی بسیاری به مسلمانان داده بود. هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده شده و دین اسلام نیرومندتر میشد. دشمنان اسلام اندوهگین و پریشان بودند. آنها نمیدانستند چه باید بکنند. اگر میتوانستند، مسلمانان را از روی زمین برمیداشتند؛ اما زورشان نمیرسید.*
*یهودیها هرگاه جمع میشدند، میگفتند: «این همان پیامبری است که ویژگیهایش در کتاب مقدسمان تورات آمده است. از این پس کسی نمیتواند مقابل او بایستد.» اما با وجود این سخنان، علیه پیامبرﷺ و یارانش پنهانی به نقشههای شومشان ادامه میدادند. در اجرای این نقشهها، سردستهٔ منافقان، عبدالله بن اُبی، نیز آنها را مخفیانه یاری میداد.*
*آن بیچاره! دشمن پیامبرﷺ بود و در هر فرصتی علیه او سخنان زشت قتلهای ناروا میگفت. برای تضعیف امید و ایمان مسلمانان همه کار میکرد. برخی خیانتپیشگی و اقدامات او علیه مسلمانان را به پیامبرمانﷺ خبر میدادند. پیامبر عزیزمانﷺ روزی او را نزد خود خواند و پرسید:*
*«آیا حرفهایی را که به من خبر دادهاند، تو گفتهای؟»*
*بزرگترین ویژگیِ منافقان دوروییِ آنها بود. عبدالله بن اُبی هم هر وقت گیر میکرد، خیلی راحت دروغ میگفت، با شدت تمام انکار کرد و گفت: «نخیر، نخیر...به خدایی که بر تو کتاب نازل فرموده است سوگند میخورم که هیچ یک از این حرفها را نزدهام. آنها که این خبر را به دادهاند دروغگو هستند.»*
*پیامبر عزیزمانﷺ میدانست که عبدالله بن اُبی دروغ میگوید، و از همهٔ بدگوییها و کارهای زشت او آگاه بود؛ اما با این وجود، دوست نداشت که خطای کسی را به رویش بیاورد و به امید آنکه اصلاح شود به او مهلت داده و صبوری میکرد. پیامبرﷺ امید داشت از نسل و فرزندان او انسانهایی نیکو به دنیا بیایند. با همین امید در مقابل کارهای عبدالله بن اُبی و دوستانش صبوری میکرد. ایشان همواره دعا میفرمود که عبدالله بن اُبی از بداندیشی و بدکرداری نسبت به مسلمانان دست بردارد. و راه درست را بیابد.*
*ادامه دارد انشاءالله...*
*روز صد و هشتاد و هشتم*
*پیامبرﷺ اهلِ مدارا*
*پیروزی در جنگ بدر خشنودی بسیاری به مسلمانان داده بود. هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده شده و دین اسلام نیرومندتر میشد. دشمنان اسلام اندوهگین و پریشان بودند. آنها نمیدانستند چه باید بکنند. اگر میتوانستند، مسلمانان را از روی زمین برمیداشتند؛ اما زورشان نمیرسید.*
*یهودیها هرگاه جمع میشدند، میگفتند: «این همان پیامبری است که ویژگیهایش در کتاب مقدسمان تورات آمده است. از این پس کسی نمیتواند مقابل او بایستد.» اما با وجود این سخنان، علیه پیامبرﷺ و یارانش پنهانی به نقشههای شومشان ادامه میدادند. در اجرای این نقشهها، سردستهٔ منافقان، عبدالله بن اُبی، نیز آنها را مخفیانه یاری میداد.*
*آن بیچاره! دشمن پیامبرﷺ بود و در هر فرصتی علیه او سخنان زشت قتلهای ناروا میگفت. برای تضعیف امید و ایمان مسلمانان همه کار میکرد. برخی خیانتپیشگی و اقدامات او علیه مسلمانان را به پیامبرمانﷺ خبر میدادند. پیامبر عزیزمانﷺ روزی او را نزد خود خواند و پرسید:*
*«آیا حرفهایی را که به من خبر دادهاند، تو گفتهای؟»*
*بزرگترین ویژگیِ منافقان دوروییِ آنها بود. عبدالله بن اُبی هم هر وقت گیر میکرد، خیلی راحت دروغ میگفت، با شدت تمام انکار کرد و گفت: «نخیر، نخیر...به خدایی که بر تو کتاب نازل فرموده است سوگند میخورم که هیچ یک از این حرفها را نزدهام. آنها که این خبر را به دادهاند دروغگو هستند.»*
*پیامبر عزیزمانﷺ میدانست که عبدالله بن اُبی دروغ میگوید، و از همهٔ بدگوییها و کارهای زشت او آگاه بود؛ اما با این وجود، دوست نداشت که خطای کسی را به رویش بیاورد و به امید آنکه اصلاح شود به او مهلت داده و صبوری میکرد. پیامبرﷺ امید داشت از نسل و فرزندان او انسانهایی نیکو به دنیا بیایند. با همین امید در مقابل کارهای عبدالله بن اُبی و دوستانش صبوری میکرد. ایشان همواره دعا میفرمود که عبدالله بن اُبی از بداندیشی و بدکرداری نسبت به مسلمانان دست بردارد. و راه درست را بیابد.*
*ادامه دارد انشاءالله...*