زندگیت رو بسپار به خدا!
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»
خداوند بهترین حافظ، و مهربانترین مهرباناناست....
«یوسف آیه۶۴»
🌱🌱🌱
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»
خداوند بهترین حافظ، و مهربانترین مهرباناناست....
«یوسف آیه۶۴»
🌱🌱🌱
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_پنجم
🔹شخصی که در گوشهایش پنبه گذاشته بود
طُفَيل، اهلِ مکه نبود؛ اما به خاطرِ کارش پیوسته به مکه میآمد. دوباره برای کاری در راهِ مکه بود. پیش از رسیدن به مکه، گروهی از مشرکان به او گفتند:
محمد، جادوگر است. مواظب باش به حرفهایش گوش ندهی! اگر به او گوش بدهی، جادویت میکند!
این حرفها ذهنِ طفیل را درگیر کرده بود. آیا واقعاً او جادوگر بود؟!
طفیل همیشه در سفرِ مکه، کعبه را زیارت میکرد. به محضِ رسیدن به سمتِ کعبه رفت. چون میترسید حضرت محمدﷺ جادویش کند، در گوشهایش پنبه گذاشته بود. این گونه سخنانش را نمیشنید و تحت تأثیرش قرار نمیگرفت.
پیامبرمانﷺ در جای همیشگیاش نشسته بود، با صدایِ خوشش قرآن تلاوت میکرد. طفیل ناخواسته صدایش را شنید. آیاتِ قرآن، لرزهای در اصول و ارزشهای او افکند. آنچه میشنید، بسیار خوشایند بود. با خودش کلنجار میرفت و سرانجام با خود گفت:
من انسانِ عاقلی هستم، درست و نادرست را تشخیص میدهم. پس چرا سخنان این مرد را - که میگویند جادوگر است گوش نکنم؟
طفیل با این افکار به گوشهای رفت و به تماشای پیامبرمان ﷺ نشست. پیامبر عزیزمان ﷺ پس از انجامِ عبادت در کعبه، به سمتِ خانهاش در حرکت بود. طفیل به آرامی به دنبال او رفت. درست در لحظه ورود به خانه، طفیل جلویش را گرفت و گفت:
ای محمد! همشهریانِ مکیات به من گفتند که تو جادوگر هستی. من هم آن قدر ترسیده بودم که پنبه در گوشهایم کردم که حرفهای تو را نشنوم؛ اما آنچه را که تلاوت میکردی چنان زیبا بود که الله آنها را به گوش من رساند. لطفاً به من بگو که هستی و چه میکنی؟
پیامبرمان ﷺ طفیل را به خانهاش دعوت کرد. برای او گفت که پیامبر خداست، و از سوی الله برای هدایت انسانها مأموریت یافته، و او را به دینِ اسلام دعوت فرمود. طفیل از سخنانِ پیامبرمان ﷺ بسیار خوشش آمد. و از صمیم قلب ایمان آورد که او نه تنها جادوگر نیست؛ بلکه پیامبری است از سوی خدا. پس کلمه شهادتین را بر زبان آورد و مسلمان شد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_پنجم
🔹شخصی که در گوشهایش پنبه گذاشته بود
طُفَيل، اهلِ مکه نبود؛ اما به خاطرِ کارش پیوسته به مکه میآمد. دوباره برای کاری در راهِ مکه بود. پیش از رسیدن به مکه، گروهی از مشرکان به او گفتند:
محمد، جادوگر است. مواظب باش به حرفهایش گوش ندهی! اگر به او گوش بدهی، جادویت میکند!
این حرفها ذهنِ طفیل را درگیر کرده بود. آیا واقعاً او جادوگر بود؟!
طفیل همیشه در سفرِ مکه، کعبه را زیارت میکرد. به محضِ رسیدن به سمتِ کعبه رفت. چون میترسید حضرت محمدﷺ جادویش کند، در گوشهایش پنبه گذاشته بود. این گونه سخنانش را نمیشنید و تحت تأثیرش قرار نمیگرفت.
پیامبرمانﷺ در جای همیشگیاش نشسته بود، با صدایِ خوشش قرآن تلاوت میکرد. طفیل ناخواسته صدایش را شنید. آیاتِ قرآن، لرزهای در اصول و ارزشهای او افکند. آنچه میشنید، بسیار خوشایند بود. با خودش کلنجار میرفت و سرانجام با خود گفت:
من انسانِ عاقلی هستم، درست و نادرست را تشخیص میدهم. پس چرا سخنان این مرد را - که میگویند جادوگر است گوش نکنم؟
طفیل با این افکار به گوشهای رفت و به تماشای پیامبرمان ﷺ نشست. پیامبر عزیزمان ﷺ پس از انجامِ عبادت در کعبه، به سمتِ خانهاش در حرکت بود. طفیل به آرامی به دنبال او رفت. درست در لحظه ورود به خانه، طفیل جلویش را گرفت و گفت:
ای محمد! همشهریانِ مکیات به من گفتند که تو جادوگر هستی. من هم آن قدر ترسیده بودم که پنبه در گوشهایم کردم که حرفهای تو را نشنوم؛ اما آنچه را که تلاوت میکردی چنان زیبا بود که الله آنها را به گوش من رساند. لطفاً به من بگو که هستی و چه میکنی؟
پیامبرمان ﷺ طفیل را به خانهاش دعوت کرد. برای او گفت که پیامبر خداست، و از سوی الله برای هدایت انسانها مأموریت یافته، و او را به دینِ اسلام دعوت فرمود. طفیل از سخنانِ پیامبرمان ﷺ بسیار خوشش آمد. و از صمیم قلب ایمان آورد که او نه تنها جادوگر نیست؛ بلکه پیامبری است از سوی خدا. پس کلمه شهادتین را بر زبان آورد و مسلمان شد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_ششم
🔹حضرت حمزه؛ جنگآورِ بیهمتا
پیامبرمان ﷺ عمویی جنگآور به اسم حمزه داشت. حمزه نمیتوانست در مقابل ظلم و باطل سکوت کند. روزی از شکار برمیگشت. کمان و نیزه در دستش بود. از تپه صفا پایین میآمد. هنوز مسلمان نشده بود؛ اما کعبه را بسیار دوست داشت. هر وقت به شهر میآمد، نخست سری به کعبه میزد و بعد به خانهاش میرفت. به محضِ رسیدن به مکه، داشت سمتِ کعبه میرفت که کنیزی جلویش را گرفت. زن بیچاره با ناراحتی گفت:
ای پدر! اگر میدیدی چه بر سر برادرزادهات محمد، آوردهاند، اصلاً نمیتوانستید تحمل کنید.
حمزه خشمگین شده بود. از آن زن پرسید:
زود بگو ببینم آنها چه کسانی بودند و با او چه کردند؟
زن گفت:
ابوجهل و دوستانش به او بیاحترامی کردند. رفتارهای زشتی داشتند. محمد در مقابل آنها بسیار بردباری کرد و شکیبایی از خود نشان داد. حتی پاسخی به آنها نداد.
حمزه باورش نمیشد. به جای رفتن به خانه، سراغِ ابوجهل رفت. با نیزهاش ضربهای به سر ابوجهل زد و گفت:
تویی که به محمد فحش و ناسزا میگویی؟! از امروز با من طرفی! بدان که من هم دیگر به دینِ برادرزادهام هستم. اگر زورت میرسد کاری را که با او کردی با من هم بکن!
ابوجهل که از شدت خشم نمیدانست چه کار کند، گفت:
او نه فقط با بتهای ما مخالفت میورزد، که ادعای پیامبری هم میکند!
حضرتِ حمزه که تازه واقعیت را میفهمید، گفت:
درست میگويد. شما عروسکهایی را که از سنگ و چوب ساختهاید باور دارید! حال آنکه جز الله کسی سزاوارِ عبادت و پرستش نیست. از شما بیعقلتر هم وجود دارد؟! از این پس، حرفِ او حرفِ من هم هست. الله یکی و یگانه است. محمدﷺ هم پیامبرِ اوست.
ابوجهل و دوستانش در مقابل شجاعت حضرت حمزه خشکشان زد. ابوجهل چارهای جز اعتراف به جرم نداشت و زیر لب گفت:
راستش من خیلی حرفهای زشتی به او زدم. حرفهایی که گفتی حقم بود.
حالا پشتِ سرِ محمدﷺ جنگآوری جسور، پرتوان و قهرمان ایستاده بود. الله هیچوقت پیامبرشﷺ را تنها نمیگذاشت.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
مطالعه کردی ری اکشن بزار💘
#روز_هفتاد_و_ششم
🔹حضرت حمزه؛ جنگآورِ بیهمتا
پیامبرمان ﷺ عمویی جنگآور به اسم حمزه داشت. حمزه نمیتوانست در مقابل ظلم و باطل سکوت کند. روزی از شکار برمیگشت. کمان و نیزه در دستش بود. از تپه صفا پایین میآمد. هنوز مسلمان نشده بود؛ اما کعبه را بسیار دوست داشت. هر وقت به شهر میآمد، نخست سری به کعبه میزد و بعد به خانهاش میرفت. به محضِ رسیدن به مکه، داشت سمتِ کعبه میرفت که کنیزی جلویش را گرفت. زن بیچاره با ناراحتی گفت:
ای پدر! اگر میدیدی چه بر سر برادرزادهات محمد، آوردهاند، اصلاً نمیتوانستید تحمل کنید.
حمزه خشمگین شده بود. از آن زن پرسید:
زود بگو ببینم آنها چه کسانی بودند و با او چه کردند؟
زن گفت:
ابوجهل و دوستانش به او بیاحترامی کردند. رفتارهای زشتی داشتند. محمد در مقابل آنها بسیار بردباری کرد و شکیبایی از خود نشان داد. حتی پاسخی به آنها نداد.
حمزه باورش نمیشد. به جای رفتن به خانه، سراغِ ابوجهل رفت. با نیزهاش ضربهای به سر ابوجهل زد و گفت:
تویی که به محمد فحش و ناسزا میگویی؟! از امروز با من طرفی! بدان که من هم دیگر به دینِ برادرزادهام هستم. اگر زورت میرسد کاری را که با او کردی با من هم بکن!
ابوجهل که از شدت خشم نمیدانست چه کار کند، گفت:
او نه فقط با بتهای ما مخالفت میورزد، که ادعای پیامبری هم میکند!
حضرتِ حمزه که تازه واقعیت را میفهمید، گفت:
درست میگويد. شما عروسکهایی را که از سنگ و چوب ساختهاید باور دارید! حال آنکه جز الله کسی سزاوارِ عبادت و پرستش نیست. از شما بیعقلتر هم وجود دارد؟! از این پس، حرفِ او حرفِ من هم هست. الله یکی و یگانه است. محمدﷺ هم پیامبرِ اوست.
ابوجهل و دوستانش در مقابل شجاعت حضرت حمزه خشکشان زد. ابوجهل چارهای جز اعتراف به جرم نداشت و زیر لب گفت:
راستش من خیلی حرفهای زشتی به او زدم. حرفهایی که گفتی حقم بود.
حالا پشتِ سرِ محمدﷺ جنگآوری جسور، پرتوان و قهرمان ایستاده بود. الله هیچوقت پیامبرشﷺ را تنها نمیگذاشت.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
مطالعه کردی ری اکشن بزار
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_هفتم
🔹 زیبایی آیاتِ قرآن
آدمهای بد که از ترسِ حمزه و ابوطالب جرأت آسیب رساندن به محمدﷺ را نداشتند، دوباره جمع شده بودند. عتبه نقشهای داشت:
برویم با محمد حرف بزنیم. پیشنهادهایی به او بدهیم. اگر قبول کند؛ ما هم درخواستهای او را خواهیم پذیرفت و او را از پیامبری منصرف میکنیم. اطرافیانش این فکر را پذیرفتند. عتبه از جایش برخاست و نزدِ پیامبرمان ﷺ رفت. پیامبرمان ﷺ با وجود همه بدیهای آنها، به نیکی و گرمی از عتبه استقبال کرد. عتبه فوراً شروع به صحبت کرد:
تو صادق و امین هستی، اما با ادعای پیامبری برای ما مشکل درست کردهای. بتهایمان را رد میکنی. میگویی که ما کارهای بد انجام میدهیم. حالا خوب به من گوش کن. پیشنهادهایی برای تو داریم.
پیامبرمان ﷺ با شکیبایی به حرفهایش گوش میداد. عتبه ادامه داد:
بیا شما را پادشاهِ خود کنیم، از اوامرت سرپیچی نخواهیم کرد. اگر هم مریض هستی و جادو شدهای تو را نزدِ طبیب میبریم که شفا پیدا کنی.
پیامبرمان ﷺ در واکنش به این حرفهای عتبه لبخند زد و فرمود:
ای پدر ولید! اگر حرفهایت تمام شده، حالا تو به من گوش کن.
سپس، شروع کرد به تلاوتِ آیاتی از قرآن. او میخواند و عتبه خود را در دنیایی بسیار زیبا حس میکرد. زیباییِ متفاوتی او را در بر گرفته بود. پس از تلاوتِ آیات، پیامبرمان ﷺ به عتبه گفت:
ای پدر ولید! من جادو نشدهام. نمیخواهم پادشاهِ شما باشم. الله من را به عنوانِ پیامبر به سوی شما فرستاده است. قرآن را بر من نازل فرموده، و به من مأموریت داده است تا شما را از جهنم بترسانم و به بهشت مژده دهم. آیاتی را که خواندم، شنیدی. دیگر خود دانی!
عتبه، که شیفته زیبایی آیاتِ قرآن شده بود؛ ساکت از جایش برخاست و آنجا را ترک کرد، و پیشِ دوستانش برگشت که چهارچشمی منتظرش بودند. آنها گفتند:
تعریف کن ببینیم، چه خبرها آوردهای؟
عتبه حیران و شگفت زده گفت:
چیزهایی شنیدم که به عمرم نشنیده بودم. به خدا سوگند، نه شعر بود و نه جادو.
وقتی کمی به خودش آمد. حرفهایش را این طور ادامه داد:
حرفم را گوش کنید و به خاطرِ من او را رهایش کنید. از اذیت و آزار این آدم دست بکشید. از او دوری کنید. کاری با او نداشته باشید.
همه متعجب بودند. عتبه چه میگفت؟! آیا او هم مسلمان شده بود؟ این همه تغییر در یک لحظه چطور ممکن است؟!
عتبه چنین میگفت:
آنچه شنیدم؛ خبری بزرگ بود. اگر شما هم بشنوید؛ انسانهای دیگری خواهید شد.
این سخنانِ او اصلاً خوشایندِ افراد حاضر نبود. گفتند:
محمد با زبانش تو را نیز جادو کرده است، حیف شدی!
معلوم بود که دوستانش حرفهای او را گوش نمیدادند، پس عتبه گفت:
هر کاری دلتان میخواهد بکنید.
عتبه از آیاتِ قرآنی که پیامبر ﷺ برایش تلاوت کرد، به درستی فهمید که محمد ﷺ پیامبر خداست؛ اما افسوس که نتوانست این را به دوستانش بفهماند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_هفتم
🔹 زیبایی آیاتِ قرآن
آدمهای بد که از ترسِ حمزه و ابوطالب جرأت آسیب رساندن به محمدﷺ را نداشتند، دوباره جمع شده بودند. عتبه نقشهای داشت:
برویم با محمد حرف بزنیم. پیشنهادهایی به او بدهیم. اگر قبول کند؛ ما هم درخواستهای او را خواهیم پذیرفت و او را از پیامبری منصرف میکنیم. اطرافیانش این فکر را پذیرفتند. عتبه از جایش برخاست و نزدِ پیامبرمان ﷺ رفت. پیامبرمان ﷺ با وجود همه بدیهای آنها، به نیکی و گرمی از عتبه استقبال کرد. عتبه فوراً شروع به صحبت کرد:
تو صادق و امین هستی، اما با ادعای پیامبری برای ما مشکل درست کردهای. بتهایمان را رد میکنی. میگویی که ما کارهای بد انجام میدهیم. حالا خوب به من گوش کن. پیشنهادهایی برای تو داریم.
پیامبرمان ﷺ با شکیبایی به حرفهایش گوش میداد. عتبه ادامه داد:
بیا شما را پادشاهِ خود کنیم، از اوامرت سرپیچی نخواهیم کرد. اگر هم مریض هستی و جادو شدهای تو را نزدِ طبیب میبریم که شفا پیدا کنی.
پیامبرمان ﷺ در واکنش به این حرفهای عتبه لبخند زد و فرمود:
ای پدر ولید! اگر حرفهایت تمام شده، حالا تو به من گوش کن.
سپس، شروع کرد به تلاوتِ آیاتی از قرآن. او میخواند و عتبه خود را در دنیایی بسیار زیبا حس میکرد. زیباییِ متفاوتی او را در بر گرفته بود. پس از تلاوتِ آیات، پیامبرمان ﷺ به عتبه گفت:
ای پدر ولید! من جادو نشدهام. نمیخواهم پادشاهِ شما باشم. الله من را به عنوانِ پیامبر به سوی شما فرستاده است. قرآن را بر من نازل فرموده، و به من مأموریت داده است تا شما را از جهنم بترسانم و به بهشت مژده دهم. آیاتی را که خواندم، شنیدی. دیگر خود دانی!
عتبه، که شیفته زیبایی آیاتِ قرآن شده بود؛ ساکت از جایش برخاست و آنجا را ترک کرد، و پیشِ دوستانش برگشت که چهارچشمی منتظرش بودند. آنها گفتند:
تعریف کن ببینیم، چه خبرها آوردهای؟
عتبه حیران و شگفت زده گفت:
چیزهایی شنیدم که به عمرم نشنیده بودم. به خدا سوگند، نه شعر بود و نه جادو.
وقتی کمی به خودش آمد. حرفهایش را این طور ادامه داد:
حرفم را گوش کنید و به خاطرِ من او را رهایش کنید. از اذیت و آزار این آدم دست بکشید. از او دوری کنید. کاری با او نداشته باشید.
همه متعجب بودند. عتبه چه میگفت؟! آیا او هم مسلمان شده بود؟ این همه تغییر در یک لحظه چطور ممکن است؟!
عتبه چنین میگفت:
آنچه شنیدم؛ خبری بزرگ بود. اگر شما هم بشنوید؛ انسانهای دیگری خواهید شد.
این سخنانِ او اصلاً خوشایندِ افراد حاضر نبود. گفتند:
محمد با زبانش تو را نیز جادو کرده است، حیف شدی!
معلوم بود که دوستانش حرفهای او را گوش نمیدادند، پس عتبه گفت:
هر کاری دلتان میخواهد بکنید.
عتبه از آیاتِ قرآنی که پیامبر ﷺ برایش تلاوت کرد، به درستی فهمید که محمد ﷺ پیامبر خداست؛ اما افسوس که نتوانست این را به دوستانش بفهماند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
Forwarded from مرکز نیکوکاری آرامش دلها
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ما مرکز آرامش دلها بعد از مدتها و تحقیقات فراوان توانستیم راه مستقیم برای ارسال کمک های مالی شما به قلب غزه را پیدا کنیم و اکنون بعد از یک سال رسما این پویش را شروع میکنیم...
فصل سرماست و منتظر شرکت حد اکثری هستیم تا حداقل وظیفه ی انسانی و دینی و وجدانی خود را در مقابل این جنایات گسترده ی ظالمان به جا بیاوریم.
حساب های مخصوص
⭐کانال تلگرامی مرکز نیکوکاری ارامش دلها👇
🔵 https://www.tgoop.com/arameshdlha ✅
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#۳۶۵روز_پیام
#روز_هفتاد_و_هشتم
🔹تپه صفا را به طلا تبدیل کن
شمارِ پیروان پیامبرمان ﷺ رو به افزایش بود. انسانهای بد از آزار او دست بر نمیداشتند. روزی نزدِ او آمده و درخواست کردند:
ای محمد! اگر واقعاً پیغمبر هستی؛ پس از خدایت بخواه تپه صفا را برای ما تبدیل به طلا کند، شاید آن وقت ایمان بیاوریم که تو پیامبر خدایی!
مشرکان باور نمیکردند که امکانِ تحققِ چنین چیزی وجود داشته باشد. از نظرِ آنها چنین چیزی ناممکن بود؛ اما برای الله از خلقِ یک گُل هم سادهتر بود. مشرکانِ سبکمغز به گمان خود با چنین درخواستی پیامبرمان ﷺ را در موقعیت سختی قرار میدادند. اما پیامبر عزیزمان ﷺ خوب میدانست آنها دنبال چه هستند. پس پرسید:
اگر این آرزویتان برآورده شود؛ از عبادت بتها دست میکشید و به الله ایمان
میآورید و عبادتش میکنید؟
گفتند: حتماً.
زیبای زیبایان، پیامبرمان ﷺ دستانش را باز کرد و از الله تقاضا و التماس کرد. آیا میشد که الله درخواست محبوبترین بندهاش را بی پاسخ بگذارد؟ بیدرنگ، فرشتهاش را نزد او فرستاد. جبرئیل آمد، سلام داد و گفت:
الله به تو سلام میکند و میفرماید: اگر میخواهی فوراً تپه صفا را برای آنها به طلا بدل میکنم؛ اما اگر پس از آن ایمان نیاورند، عقوبتشان خواهیم کرد، یا اینکه تا قیامت دروازههای عفو را برای آنها باز بگذاریم.
پیامبر عزیزمان به فکر فرو رفت. میدانست حتی اگر تپه صفا طلا شود، آنها باز از عناد و دشمنی دست برنخواهند داشت. از طرفی نمیخواست بلایی بر آنها نازل شود. شاید روزی دست از کارهای زشت و ناپسندشان بردارند. تصمیمش را گرفت:
خدای من! این درخواستِ آنها را قبول نکن. دروازههای عفو را همواره برایشان باز بگذار. دوست ندارم مجازات شوند. میخواهم آنها را عفو کنی و به بهشت بفرستی.
پیامبرمان ﷺ حتی دوست نداشت کسانی که همه نوع دشمنی در حقش میکردند،
ضرر و زیانی ببینند، و برای نجات و رستگاریِ آنها دعا میکرد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_هشتم
🔹تپه صفا را به طلا تبدیل کن
شمارِ پیروان پیامبرمان ﷺ رو به افزایش بود. انسانهای بد از آزار او دست بر نمیداشتند. روزی نزدِ او آمده و درخواست کردند:
ای محمد! اگر واقعاً پیغمبر هستی؛ پس از خدایت بخواه تپه صفا را برای ما تبدیل به طلا کند، شاید آن وقت ایمان بیاوریم که تو پیامبر خدایی!
مشرکان باور نمیکردند که امکانِ تحققِ چنین چیزی وجود داشته باشد. از نظرِ آنها چنین چیزی ناممکن بود؛ اما برای الله از خلقِ یک گُل هم سادهتر بود. مشرکانِ سبکمغز به گمان خود با چنین درخواستی پیامبرمان ﷺ را در موقعیت سختی قرار میدادند. اما پیامبر عزیزمان ﷺ خوب میدانست آنها دنبال چه هستند. پس پرسید:
اگر این آرزویتان برآورده شود؛ از عبادت بتها دست میکشید و به الله ایمان
میآورید و عبادتش میکنید؟
گفتند: حتماً.
زیبای زیبایان، پیامبرمان ﷺ دستانش را باز کرد و از الله تقاضا و التماس کرد. آیا میشد که الله درخواست محبوبترین بندهاش را بی پاسخ بگذارد؟ بیدرنگ، فرشتهاش را نزد او فرستاد. جبرئیل آمد، سلام داد و گفت:
الله به تو سلام میکند و میفرماید: اگر میخواهی فوراً تپه صفا را برای آنها به طلا بدل میکنم؛ اما اگر پس از آن ایمان نیاورند، عقوبتشان خواهیم کرد، یا اینکه تا قیامت دروازههای عفو را برای آنها باز بگذاریم.
پیامبر عزیزمان به فکر فرو رفت. میدانست حتی اگر تپه صفا طلا شود، آنها باز از عناد و دشمنی دست برنخواهند داشت. از طرفی نمیخواست بلایی بر آنها نازل شود. شاید روزی دست از کارهای زشت و ناپسندشان بردارند. تصمیمش را گرفت:
خدای من! این درخواستِ آنها را قبول نکن. دروازههای عفو را همواره برایشان باز بگذار. دوست ندارم مجازات شوند. میخواهم آنها را عفو کنی و به بهشت بفرستی.
پیامبرمان ﷺ حتی دوست نداشت کسانی که همه نوع دشمنی در حقش میکردند،
ضرر و زیانی ببینند، و برای نجات و رستگاریِ آنها دعا میکرد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
Forwarded from مدرسه حفظ قرآن خدیجه کبری
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌹 "ادبیات یک داعی و یک مسلمان"
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
🎙مولانا عبدالعلی خیر شاهی حفظه الله 🩵
القمر الرحمن (3)
@TelavatZibaQuran
الرَّحْمَنُ ﴿۱﴾
[خداى] رحمان
عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿۲﴾
قرآن را ياد داد
خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿۳﴾
انسان را آفريد
عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿۴﴾
به او بيان آموخت
الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ﴿۵﴾
خورشيد و ماه بر حسابى [روان]اند
🧡 تلاوتی بسیار زیبا و شاهکاری ماندگار. سوره مبارکه الرحمن با صدای ملکوتی استاد عبدالباسط 🎈🤍💚
#عبدالباسط
[خداى] رحمان
عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿۲﴾
قرآن را ياد داد
خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿۳﴾
انسان را آفريد
عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿۴﴾
به او بيان آموخت
الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ﴿۵﴾
خورشيد و ماه بر حسابى [روان]اند
🧡 تلاوتی بسیار زیبا و شاهکاری ماندگار. سوره مبارکه الرحمن با صدای ملکوتی استاد عبدالباسط 🎈🤍💚
#عبدالباسط
آن کسی را نگه دارید
که همیشه شما را انتخاب میکند
وقتی لحظههایش "پر از دیگران است"
که همیشه شما را انتخاب میکند
وقتی لحظههایش "پر از دیگران است"
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_نهم
🔹خبری که فرشته آورد
درحالی که زینتِ شهرها، مکه، میزبانی پیامبرمان ﷺ را میکرد، مشرکان همچنان جلسه میگذاشتند و نقشه میکشیدند. همه کار کرده بودند. که او را از پیامبری منصرف کنند. وعده ثروت، قدرت و شهرت داده بودند، اما نتوانسته بودند او را از رسالتش بازدارند. دوباره، همه با هم نزدِ آن زیباترین آمدند. این بار پیشنهادِ تازهای داشتند. گفتند:
پیشنهاد بسیار خوبی برای تو داریم.
پیامبرمان ﷺ پرسید:
چه پیشنهادی است؟
پاسخ دادند:
تو یک سال بتهای ما را عبادت کن، ما هم یک سال خدایِ تو را عبادت می کنیم.
این پیشنهاد، همان قدر که احمقانه بود، خندهدار هم بود. خودشان هم نمیدانستند چه میگویند. آقایمان پیامبری بود که برای انتشارِ دین الله، جان، مال و همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشته بود. او آمده بود تا به همه بگوید الله یکی است و بتها موجوداتی بیجان و ناتوان هستند. او از بتها متنفر بود.
پیامبر ﷺ از این پیشنهاد آنها بسیار ناراحت شد. همان لحظه، جبرئیل با آیاتِ تازه خدمتِ پیامبرمان ﷺ رسید. الله نمیخواست پیامبرمان ﷺ بیش از این با پیشنهادهای مشرکان ناراحت و آزرده شود. در آیاتِ نازل شده چنین میفرمود:
«قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ ١ لَآ أَعۡبُدُ مَا تَعۡبُدُونَ ٢ وَلَآ أَنتُمۡ عَٰبِدُونَ مَآ أَعۡبُدُ ٣ وَلَآ أَنَا۠ عَابِدٞ مَّا عَبَدتُّمۡ ٤ وَلَآ أَنتُمۡ عَٰبِدُونَ مَآ أَعۡبُدُ ٥ لَكُمۡ دِينُكُمۡ وَلِيَ دِينِ۶»
[الکافرون: ۱-۶]
من عبادت نمیکنم آنچه را که شما عبادت میکنید. آنچه را نیز که من عبادت میکنم؛ شما پرستش نخواهید کرد. من نمیپرستم آنچه را شما میپرستید. شما هم معبود من را عبادت نخواهید کرد. دینِ شما مالِ شما است، و دین من هم از آنِ من است.
پس از خواندنِ این آیات، آن افراد بداندیش حساب کار دستشان آمد. با ناراحتی از آنجا رفتند. آنها با وجود شنیدنِ آیاتِ قرآن، قصد دست برداشتن از کینهتوزیهایشان را نداشتند. در همان لحظه که آنها میرفتند، کسانی بودند که شتابان نزد پیامبر ﷺ میآمدند و دعوتِ ایشان را استجابت میکردند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_نهم
🔹خبری که فرشته آورد
درحالی که زینتِ شهرها، مکه، میزبانی پیامبرمان ﷺ را میکرد، مشرکان همچنان جلسه میگذاشتند و نقشه میکشیدند. همه کار کرده بودند. که او را از پیامبری منصرف کنند. وعده ثروت، قدرت و شهرت داده بودند، اما نتوانسته بودند او را از رسالتش بازدارند. دوباره، همه با هم نزدِ آن زیباترین آمدند. این بار پیشنهادِ تازهای داشتند. گفتند:
پیشنهاد بسیار خوبی برای تو داریم.
پیامبرمان ﷺ پرسید:
چه پیشنهادی است؟
پاسخ دادند:
تو یک سال بتهای ما را عبادت کن، ما هم یک سال خدایِ تو را عبادت می کنیم.
این پیشنهاد، همان قدر که احمقانه بود، خندهدار هم بود. خودشان هم نمیدانستند چه میگویند. آقایمان پیامبری بود که برای انتشارِ دین الله، جان، مال و همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشته بود. او آمده بود تا به همه بگوید الله یکی است و بتها موجوداتی بیجان و ناتوان هستند. او از بتها متنفر بود.
پیامبر ﷺ از این پیشنهاد آنها بسیار ناراحت شد. همان لحظه، جبرئیل با آیاتِ تازه خدمتِ پیامبرمان ﷺ رسید. الله نمیخواست پیامبرمان ﷺ بیش از این با پیشنهادهای مشرکان ناراحت و آزرده شود. در آیاتِ نازل شده چنین میفرمود:
«قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡكَٰفِرُونَ ١ لَآ أَعۡبُدُ مَا تَعۡبُدُونَ ٢ وَلَآ أَنتُمۡ عَٰبِدُونَ مَآ أَعۡبُدُ ٣ وَلَآ أَنَا۠ عَابِدٞ مَّا عَبَدتُّمۡ ٤ وَلَآ أَنتُمۡ عَٰبِدُونَ مَآ أَعۡبُدُ ٥ لَكُمۡ دِينُكُمۡ وَلِيَ دِينِ۶»
[الکافرون: ۱-۶]
من عبادت نمیکنم آنچه را که شما عبادت میکنید. آنچه را نیز که من عبادت میکنم؛ شما پرستش نخواهید کرد. من نمیپرستم آنچه را شما میپرستید. شما هم معبود من را عبادت نخواهید کرد. دینِ شما مالِ شما است، و دین من هم از آنِ من است.
پس از خواندنِ این آیات، آن افراد بداندیش حساب کار دستشان آمد. با ناراحتی از آنجا رفتند. آنها با وجود شنیدنِ آیاتِ قرآن، قصد دست برداشتن از کینهتوزیهایشان را نداشتند. در همان لحظه که آنها میرفتند، کسانی بودند که شتابان نزد پیامبر ﷺ میآمدند و دعوتِ ایشان را استجابت میکردند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
میگفت: آدما از یه جایی به بعد
واسه هم تکراری میشن
اگر از اون به بعد
هنوزم بتونن
از تکرار هم لذت ببرن
اونجاس که معلوم میشه
آدم درستی رو انتخاب کردن...
واسه هم تکراری میشن
اگر از اون به بعد
هنوزم بتونن
از تکرار هم لذت ببرن
اونجاس که معلوم میشه
آدم درستی رو انتخاب کردن...
در کودکی بینایی چشمهایش را از دست داد و مادرش از شدت ناراحتی هرشب در قیامالیل برای او با گریه و تضرع به درگاه «الله» دعا میکرد. یک شب پیامبر ابراهیم را در خواب دید که خطاب به او فرمود: اصرار تو در دعایت بر تقدیر پیروز شد و به سبب صدق خواهشت پروردگار مقدر کرد که فرزندت بینا شود، بلند شو و اندوهگین مباش. زن از خواب برخواست و از شدت روشنی رویایی که دیده بود، بالای سر فرزندش رفت و بیدارش کرد و دید که اللهِ رحمن، چشمان فرزندش را شفا داده. آن کودک «امام بخاری» رحمهالله بود...
🤍
🤍
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هشتادم
🔹همواره انشاءالله گفتن
مشرکان برای بهزحمت افکندن و تحقیرِ پیامبرمان ﷺ دست به نقشههای عجیب و غریب میزدند. این بار با سؤالاتی عجیب و غریبتر نزد پیامبرمان ﷺ آمدند. سوالاتی یکیازیکی سختتر. آنها گفتند:
اگـر بـه سـؤالاتمان پاسخ بدهی، به تو ایمان میآوریم؛ اما اگر به آنها پاسخ ندهی، هـر بلایی بخواهیم سرت خواهیم آورد!
سؤالاتشان را پرسیدند. پیامبرمان ﷺ برای پاسخ دادن به بهترین شکل، منتظرِ خبری از سوی الله بود، و فرمود:
فردا پرسشهایتان را پاسخ خواهم داد.
او بزرگترین پیامبر بود؛ اما در عینِ حال او هم مثلِ ما یک انسان بود. قطعاً زمانهایی پیش میآمد که دچار خطا و فراموشی شود. او فراموش کرده بود که «انشاءالله» بگوید. فردا و فرداهای پس از آن خبری دریافت نکرد. مشرکان شروع به تمسخر کردند. میگفتند:
این همه زمان گذشت و محمد هنوز پاسخی به ما نداده است.
پیامبرمان ﷺ ناراحت بود. الله که او را بسیار دوست داشت، سرانجام جبرئیل را فرستاد. هر سه سوالشان را جواب داد. در پایان به پیامبرش چنین فرمود:
هرگز برای هیچ کاری نگو که فردا قطعاً چنین خواهم کرد؛ بلکه بگو انشاءالله (اگر خدا بخواهد) چنین خواهم کرد. چنین گفتن زیباتر است. [کهف: ۲۳-۲۴] پیامبرمان ﷺ چون آن روز فراموش کرده بود انشاءالله بگوید، با چنین زحمتی مواجه شد؛ اما سرانجام الله به یاریاش آمد.
پیامبرمان ﷺ پرسشهای مشرکان را پاسخ داد. آنها یکبار دیگر دریافتند که ستیز با او اشتباه است.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هشتادم
🔹همواره انشاءالله گفتن
مشرکان برای بهزحمت افکندن و تحقیرِ پیامبرمان ﷺ دست به نقشههای عجیب و غریب میزدند. این بار با سؤالاتی عجیب و غریبتر نزد پیامبرمان ﷺ آمدند. سوالاتی یکیازیکی سختتر. آنها گفتند:
اگـر بـه سـؤالاتمان پاسخ بدهی، به تو ایمان میآوریم؛ اما اگر به آنها پاسخ ندهی، هـر بلایی بخواهیم سرت خواهیم آورد!
سؤالاتشان را پرسیدند. پیامبرمان ﷺ برای پاسخ دادن به بهترین شکل، منتظرِ خبری از سوی الله بود، و فرمود:
فردا پرسشهایتان را پاسخ خواهم داد.
او بزرگترین پیامبر بود؛ اما در عینِ حال او هم مثلِ ما یک انسان بود. قطعاً زمانهایی پیش میآمد که دچار خطا و فراموشی شود. او فراموش کرده بود که «انشاءالله» بگوید. فردا و فرداهای پس از آن خبری دریافت نکرد. مشرکان شروع به تمسخر کردند. میگفتند:
این همه زمان گذشت و محمد هنوز پاسخی به ما نداده است.
پیامبرمان ﷺ ناراحت بود. الله که او را بسیار دوست داشت، سرانجام جبرئیل را فرستاد. هر سه سوالشان را جواب داد. در پایان به پیامبرش چنین فرمود:
هرگز برای هیچ کاری نگو که فردا قطعاً چنین خواهم کرد؛ بلکه بگو انشاءالله (اگر خدا بخواهد) چنین خواهم کرد. چنین گفتن زیباتر است. [کهف: ۲۳-۲۴] پیامبرمان ﷺ چون آن روز فراموش کرده بود انشاءالله بگوید، با چنین زحمتی مواجه شد؛ اما سرانجام الله به یاریاش آمد.
پیامبرمان ﷺ پرسشهای مشرکان را پاسخ داد. آنها یکبار دیگر دریافتند که ستیز با او اشتباه است.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هشتاد_و_یکم
🔹عُمَر در جستجوی پیامبر
دشمنانِ پیامبر ﷺ باز گردِ هم آمده بودند. در چشمان همهی آنها کینه و نفرت دیده میشد. قلبهایشان پر بود از خشم. نگران بودند؛ با این روند، بیشترِ مردم مسلمان میشدند. این مسئله خیلی ناراحتشان میکرد. آنها قدرتمندترین و ثروتمندترین مردمانِ مکه بودند. کسی بالای حرفِ آنها جرأتِ حرف زدن نداشت؛ اما حالا کسی پیدا شده بود که رسماً آنها را به مبارزه میطلبید. مردم را از پرستش بتها نهی کرده و به عبادتِ الله فرا میخواند. این چه گستاخیای بود! دیگر نمیخواستند او را مقابلِ خود ببینند. برای همین، تصمیم گرفتند پیامبرِ عزيزمان ﷺ را به قتل برسانند. ابوجهل میگفت:
هرکس محمد را بکُشد، صدشتر به او خواهم داد و هر قدر طلا و پول که بخواهد به او خواهم داد.
همه از این کار ترس داشتند. کُشتنِ او کار سادهای نبود این را همه می دانستند. هر بار که میخواستند به این کار دست بزنند؛ با موانع بزرگی روبرو میشدند. به قدرت و شجاعت فراوانی نیاز داشتند. به کسی که از هیچ چیز نترسد و همه را به مبارزه دعوت کند.
در میانشان فردی جسور، تنومند و پرتوان با نگاههایی خشن حضور داشت. همه از او میترسیدند. او بسیار باهوش بود. دوست داشت با همه یکسان رفتار کند. اگر تصمیم به کاری میگرفت حتماً انجامش میداد. این انسان قدبلند از جایش برخاست و گفت:
من این کار را میکنم.
یک باره همه نگاهها متوجه او شد. خیلی به خودش مطمئن بود. کسی نمیتوانست بر او غلبه کند. همه گفتند:
فقط عُمَر از پسِ این کار بر می آید. و تشویقش کردند و گفتند:
ما به تو اطمینان داریم. ببینیم چه میکنی ای عُمَر!
عمر شمشیرش را تیز و تمیز کرد. از عصبانیت چشمهایش پرِ خون شده بود. درونش پر بود از کینه و نفرت. دلش میخواست هرچه زودتر این کار را به انجام برساند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هشتاد_و_یکم
🔹عُمَر در جستجوی پیامبر
دشمنانِ پیامبر ﷺ باز گردِ هم آمده بودند. در چشمان همهی آنها کینه و نفرت دیده میشد. قلبهایشان پر بود از خشم. نگران بودند؛ با این روند، بیشترِ مردم مسلمان میشدند. این مسئله خیلی ناراحتشان میکرد. آنها قدرتمندترین و ثروتمندترین مردمانِ مکه بودند. کسی بالای حرفِ آنها جرأتِ حرف زدن نداشت؛ اما حالا کسی پیدا شده بود که رسماً آنها را به مبارزه میطلبید. مردم را از پرستش بتها نهی کرده و به عبادتِ الله فرا میخواند. این چه گستاخیای بود! دیگر نمیخواستند او را مقابلِ خود ببینند. برای همین، تصمیم گرفتند پیامبرِ عزيزمان ﷺ را به قتل برسانند. ابوجهل میگفت:
هرکس محمد را بکُشد، صدشتر به او خواهم داد و هر قدر طلا و پول که بخواهد به او خواهم داد.
همه از این کار ترس داشتند. کُشتنِ او کار سادهای نبود این را همه می دانستند. هر بار که میخواستند به این کار دست بزنند؛ با موانع بزرگی روبرو میشدند. به قدرت و شجاعت فراوانی نیاز داشتند. به کسی که از هیچ چیز نترسد و همه را به مبارزه دعوت کند.
در میانشان فردی جسور، تنومند و پرتوان با نگاههایی خشن حضور داشت. همه از او میترسیدند. او بسیار باهوش بود. دوست داشت با همه یکسان رفتار کند. اگر تصمیم به کاری میگرفت حتماً انجامش میداد. این انسان قدبلند از جایش برخاست و گفت:
من این کار را میکنم.
یک باره همه نگاهها متوجه او شد. خیلی به خودش مطمئن بود. کسی نمیتوانست بر او غلبه کند. همه گفتند:
فقط عُمَر از پسِ این کار بر می آید. و تشویقش کردند و گفتند:
ما به تو اطمینان داریم. ببینیم چه میکنی ای عُمَر!
عمر شمشیرش را تیز و تمیز کرد. از عصبانیت چشمهایش پرِ خون شده بود. درونش پر بود از کینه و نفرت. دلش میخواست هرچه زودتر این کار را به انجام برساند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هشتاد_و_دوم
🔹 عُمَر (رضیاللهعنه) و خواهرش
ارقم، پیامبرمان ﷺ را از جانش بیشتر دوست داشت. همه چیز را با دینش تطبیق میداد. او انسان بسیار خوبی بود. درِ خانهاش برای مسلمانان همیشه باز بود. همه برای شنیدنِ سخنانِ پیامبرمان ﷺ در خانه او جمع میشدند. باز پیامبرمان ﷺ و دوستدارانش در خانه ارقم بودند.
عُمَر شنیده بود که پیامبرمان ﷺ در خانه ارقم است. وقتی با عصبانیت به سمتِ آنجا میرفت، در راه دوستش نُعَیم را دید. نُعیم مسلمان شده بود؛ اما هنوز آن را مخفی نگاه میداشت. عُمَر را که دید با کنجکاوی از او پرسید:
"کجا میروی ای عُمَر!"
عُمَر با خشم پاسخ داد:
"میروم که محمد را از میان بردارم!"
یکباره مو به تنِ نُعیم سیخ شد. گفت:
فکر میکنی بعد از این کار میتوانی با خیالِ راحت به زندگیات ادامه بدهی؟
بر عصبانیتِ عُمَر افزوده شد، و به دوستش گفت:
چه شده؟ نکند تو هم طرفِ او هستی!
نُعیم گفت:
تو کاری به من نداشته باش، برو خواهرِ خودت را ببین!
خواهرت و شوهرش هم مسلمان شدهاند.
عُمَر از عصبانیت دیوانه شده بود. چنین چیزی چطور ممکن بود؟ باید مطمئن میشد. فوراً راهش را عوض کرد و به سمت خانه خواهرش رفت.
در همین وقت، فاطمه، خواهرِ عُمَر با همسرش سعید آیاتی از قرآن را تلاوت میکردند. عُمَر وقتی به دمِ در خانه خواهرش رسید، صدا را شنید. اولین بار بود که چنین چیزی میشنید. آواز نبود... شعر هم نبود... کلماتی متفاوت و اثرگذار بودند. عمر مدتی توقف کرد و به صدا گوش فرا داد. تاب نیاورد و شروع کرد به مشت کوبیدن به در. خواهرش با نگرانی صفحات قرآن را پنهان کرد، و در را گشود. با دیدن برادرش، عُمر، خشکش زد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هشتاد_و_دوم
🔹 عُمَر (رضیاللهعنه) و خواهرش
ارقم، پیامبرمان ﷺ را از جانش بیشتر دوست داشت. همه چیز را با دینش تطبیق میداد. او انسان بسیار خوبی بود. درِ خانهاش برای مسلمانان همیشه باز بود. همه برای شنیدنِ سخنانِ پیامبرمان ﷺ در خانه او جمع میشدند. باز پیامبرمان ﷺ و دوستدارانش در خانه ارقم بودند.
عُمَر شنیده بود که پیامبرمان ﷺ در خانه ارقم است. وقتی با عصبانیت به سمتِ آنجا میرفت، در راه دوستش نُعَیم را دید. نُعیم مسلمان شده بود؛ اما هنوز آن را مخفی نگاه میداشت. عُمَر را که دید با کنجکاوی از او پرسید:
"کجا میروی ای عُمَر!"
عُمَر با خشم پاسخ داد:
"میروم که محمد را از میان بردارم!"
یکباره مو به تنِ نُعیم سیخ شد. گفت:
فکر میکنی بعد از این کار میتوانی با خیالِ راحت به زندگیات ادامه بدهی؟
بر عصبانیتِ عُمَر افزوده شد، و به دوستش گفت:
چه شده؟ نکند تو هم طرفِ او هستی!
نُعیم گفت:
تو کاری به من نداشته باش، برو خواهرِ خودت را ببین!
خواهرت و شوهرش هم مسلمان شدهاند.
عُمَر از عصبانیت دیوانه شده بود. چنین چیزی چطور ممکن بود؟ باید مطمئن میشد. فوراً راهش را عوض کرد و به سمت خانه خواهرش رفت.
در همین وقت، فاطمه، خواهرِ عُمَر با همسرش سعید آیاتی از قرآن را تلاوت میکردند. عُمَر وقتی به دمِ در خانه خواهرش رسید، صدا را شنید. اولین بار بود که چنین چیزی میشنید. آواز نبود... شعر هم نبود... کلماتی متفاوت و اثرگذار بودند. عمر مدتی توقف کرد و به صدا گوش فرا داد. تاب نیاورد و شروع کرد به مشت کوبیدن به در. خواهرش با نگرانی صفحات قرآن را پنهان کرد، و در را گشود. با دیدن برادرش، عُمر، خشکش زد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◾️ای امت اسلام خوب ببینید این حال برادران و خواهران مظلوم شما در غزه است .
◾️به حال اونها گریه نکنید به حال خودتان بگرید که چیزی در دلتان بنام انسانیت مرده است و محبت دنیا و ترس از مرگ شما را از جهاد فی سبیل الله باز داشته است.
🔰برای مردم غزه در هر صورت اجر و پاداش نزد پروردگارشان است چه شهید شوند و چه در برابر این همه ظلم و جنایت تحمل کنند و صبور باشند.
اما وای بر ما
مسلمانان میلیاردی هستیم اما مانند کف دریا بی خاصیت
◾️به حال اونها گریه نکنید به حال خودتان بگرید که چیزی در دلتان بنام انسانیت مرده است و محبت دنیا و ترس از مرگ شما را از جهاد فی سبیل الله باز داشته است.
🔰برای مردم غزه در هر صورت اجر و پاداش نزد پروردگارشان است چه شهید شوند و چه در برابر این همه ظلم و جنایت تحمل کنند و صبور باشند.
اما وای بر ما
مسلمانان میلیاردی هستیم اما مانند کف دریا بی خاصیت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
إِنَّ ٱللَّهَ وَمَلَـٰئِكَتَهُۥ يُصَلُّونَ عَلَى ٱلنَّبِىِّ ۚ يَـٰأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا
خداوند و فرشتگانش بر پیغمبر درود میفرستند، ای مؤمنان! شما هم بر او درود بفرستید و چنان که باید سلام بگوئید.
💛 تلاوت زیبا و آرامش بخش آیه 56 سوره مبارکه احزاب با صدای عبدالرحمن العوسی🎈🤍💚
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ علی آلِ مُحَمَّد
#عبدالرحمن_العوسی
#سوره_احزاب
#صلوات
خداوند و فرشتگانش بر پیغمبر درود میفرستند، ای مؤمنان! شما هم بر او درود بفرستید و چنان که باید سلام بگوئید.
💛 تلاوت زیبا و آرامش بخش آیه 56 سوره مبارکه احزاب با صدای عبدالرحمن العوسی🎈🤍💚
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ علی آلِ مُحَمَّد
#عبدالرحمن_العوسی
#سوره_احزاب
#صلوات
Forwarded from نشر شافعی (Javaheri)
🔴🔴 طرح تخفیف کتاب 🔴🔴
🟠 هر کارت ملی 300 هزار کتاب رایگان 🟠
🔴 طرح استفاده از کد ملی به مناسبت هفته کتاب 🔴
تاریخ شروع: 1403/08/23 لغایت 1403/08/30
🛒 جهت سفارش کتاب مراجعه به پیوی
🆔 https://www.tgoop.com/javaara
☎️ یا تماس با
📱09182162206
🎁 ارسال پستی به سراسر ایران 🎁
💠 نشر شافعی
🆔 https://www.tgoop.com/nashrshafei
🟠 هر کارت ملی 300 هزار کتاب رایگان 🟠
🔴 طرح استفاده از کد ملی به مناسبت هفته کتاب 🔴
تاریخ شروع: 1403/08/23 لغایت 1403/08/30
🛒 جهت سفارش کتاب مراجعه به پیوی
🆔 https://www.tgoop.com/javaara
☎️ یا تماس با
📱09182162206
🎁 ارسال پستی به سراسر ایران 🎁
💠 نشر شافعی
🆔 https://www.tgoop.com/nashrshafei
Telegram
Javaheri
🆔 https://www.tgoop.com/nashrshafei | نشر شافعی