سنوار تمام مقام ها را درو کرد و رفت💚
⭕ زندانی در راه خدا
⭕ قائد و ولی امر بهترین مجاهدان خدا
⭕ جهاد و پیکار در میدان با بدترین دشمنان خدا
⭕ زخمی شدن به خاطر خدا
⭕ شهادت به خاطر خدا
شرمنده ایم ابو ابراهیم ....
تو مردی پس ما چی هستیم❗
شرمنده ایم ابو ابراهیم ....
تو مردی پس ما چی هستیم❗
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتادم
#مردم_خندهدار
یکی از دشمنان سرسختِ پیامبرمان ﷺ کسی به نام عمرو بود، که مسلمانان او را ابوجهل صدا میزدند؛ یعنی پدر نادانی، مسلمانان چون میدانستند او دشمن اسلام و پیامبر ﷺ است؛ این اسم را روی او گذاشته بودند. ابوجهل از افرادِ مشهور و سرشناس مکه بود.
ابوجهل انسانی بددهن و بیخرد بود. بتها را خیلی دوست داشت. ساعتها پیش آنها دعا میکرد. حال آنکه بتها موجودات سنگی و چوبیِ بیجانی بودند و از دعا چیزی نمیفهمیدند. این کارِ ابوجهل بسیار خندهدار بود.
او اصلاً نبوتِ پیامبرِ عزیزمان ﷺ را قبول نداشت. برای همین اگرچه بارها وضعیتِ خندهداری پیدا کرده بود؛ اما همچنان به راهِ راست نیامد.
روزی ابوجهل سنگ بزرگی را در دستش گرفت، و همه جا را دنبالِ پیامبرمان ﷺ میگشت و میگفت:
"کافیست محمد را ببینم، این سنگ را به سرش میکوبم."
سنگ خیلی سنگین بود، و ابوجهل به زحمت آن را از زمین بلند کرد و به سختی راه میرفت. پیامبرمان ﷺ را در حالِ نماز در کعبه یافت. پیامبرِ دُردانه ﷺ هنگامی که به سجده میرفت و برمیخاست، بوی بسیار خوشی در اطراف پراکنده میشد. تماشایِ او در چنین حالتی از زیباترین لذات بود؛ ولی سیاهیِ خشم و کینه، چشمهای ابوجهل را کور کرده بود، و دشمنیِ شدیدش با پیامبر ﷺ، اجازه نمیداد عظمت و شکوه ایشان را درک کند.
ابوجهل سمتِ پیامبرمان ﷺ پیش رفت. هنگام سجده، سنگ را بالای سرش برد. درست لحظهای که میخواست سنگ را رها کند، اتفاقِ عجیبی افتاد. ناگهان دستهای ابوجهل قفل شد. سنگ همان طور در دستانش مانده بود. آری خداوند این گونه پیامبرش را از گزند دشمنان حفظ میکرد.
پیامبر عزیزمان ﷺ با آرامش نمازش را به جای آورد و برخاست. ابوجهل همان طور مانده بود. چشمهایش از ترس و وحشت، داشت از حدقه بیرون میزد. پس از رفتنِ پیامبرمان ﷺ، قفل دستهای ابوجهل هم باز شد. با ترس و حیرت سنگ را زمین گذاشت. او نمیتوانست این وقایع را درک کند، و اگرچه فهمیده بود محمد ﷺ حتماً پیامبر خدا است و او از پیامبرش مراقبت میکند؛ اما غرور و کینهاش اجازه نمیداد ایمان بیاورد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتادم
#مردم_خندهدار
یکی از دشمنان سرسختِ پیامبرمان ﷺ کسی به نام عمرو بود، که مسلمانان او را ابوجهل صدا میزدند؛ یعنی پدر نادانی، مسلمانان چون میدانستند او دشمن اسلام و پیامبر ﷺ است؛ این اسم را روی او گذاشته بودند. ابوجهل از افرادِ مشهور و سرشناس مکه بود.
ابوجهل انسانی بددهن و بیخرد بود. بتها را خیلی دوست داشت. ساعتها پیش آنها دعا میکرد. حال آنکه بتها موجودات سنگی و چوبیِ بیجانی بودند و از دعا چیزی نمیفهمیدند. این کارِ ابوجهل بسیار خندهدار بود.
او اصلاً نبوتِ پیامبرِ عزیزمان ﷺ را قبول نداشت. برای همین اگرچه بارها وضعیتِ خندهداری پیدا کرده بود؛ اما همچنان به راهِ راست نیامد.
روزی ابوجهل سنگ بزرگی را در دستش گرفت، و همه جا را دنبالِ پیامبرمان ﷺ میگشت و میگفت:
"کافیست محمد را ببینم، این سنگ را به سرش میکوبم."
سنگ خیلی سنگین بود، و ابوجهل به زحمت آن را از زمین بلند کرد و به سختی راه میرفت. پیامبرمان ﷺ را در حالِ نماز در کعبه یافت. پیامبرِ دُردانه ﷺ هنگامی که به سجده میرفت و برمیخاست، بوی بسیار خوشی در اطراف پراکنده میشد. تماشایِ او در چنین حالتی از زیباترین لذات بود؛ ولی سیاهیِ خشم و کینه، چشمهای ابوجهل را کور کرده بود، و دشمنیِ شدیدش با پیامبر ﷺ، اجازه نمیداد عظمت و شکوه ایشان را درک کند.
ابوجهل سمتِ پیامبرمان ﷺ پیش رفت. هنگام سجده، سنگ را بالای سرش برد. درست لحظهای که میخواست سنگ را رها کند، اتفاقِ عجیبی افتاد. ناگهان دستهای ابوجهل قفل شد. سنگ همان طور در دستانش مانده بود. آری خداوند این گونه پیامبرش را از گزند دشمنان حفظ میکرد.
پیامبر عزیزمان ﷺ با آرامش نمازش را به جای آورد و برخاست. ابوجهل همان طور مانده بود. چشمهایش از ترس و وحشت، داشت از حدقه بیرون میزد. پس از رفتنِ پیامبرمان ﷺ، قفل دستهای ابوجهل هم باز شد. با ترس و حیرت سنگ را زمین گذاشت. او نمیتوانست این وقایع را درک کند، و اگرچه فهمیده بود محمد ﷺ حتماً پیامبر خدا است و او از پیامبرش مراقبت میکند؛ اما غرور و کینهاش اجازه نمیداد ایمان بیاورد.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
▫️بسیاری از ما خود را از پایبندی بر اذکار بی نیاز میدانیم
▫️غزه و مردمانش
▫️غزه و کودکانش
▫️غزه و مجاهدانش
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
هروقت دیدی کفتارها خوشحالی و توهین میکنند
بدانید شیری زمین خورده است!🔴
واپسین لحظات یحیی سنوار به رؤیای هر مسلمانی تبدیل شده که خواهان اعلای کلمه الله است..
بدانید شیری زمین خورده است!
واپسین لحظات یحیی سنوار به رؤیای هر مسلمانی تبدیل شده که خواهان اعلای کلمه الله است..
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آی آدمهایی که روی مبلهای خود لم دادهاید، شما داستان مرا نمیدانید. شما، سیاست را مانند بازی فوتبال میبینید که روزی در کودکی، بیآنکه تصمیمی داشته باشید، چون داییتان طرفدار تیم آبی بود، آبی شدید. یا شاید چون بچهٔ قلدر محله طرفدار تیم آبی بود، طرفدار تیم قرمز شدید.
اما داستان من این نیست. من هم روزی مانند شما قلبی از گوشت و خون داشتم. مرا در کوره انداختند، و قلب من آهن شد، سپس زیر شنی تانکها، قلب من شکست، قلب آهنین من شکست و بُرنده شد.
و من، قلب خود را به سوی دشمنم پرتاب کردم. من تمام نشدم. خشابم - قلب سابقم - تمام شد... سپس من هم مانند شما بر روی مبلی لم دادم تا آن تانک، این بار به سویم شلیک کند.
اکنون تو که برای نفرت از تیم قرمز طرفدار تیم آبی شدهای - یا برعکس - من کاری به بازی تو ندارم. من دشمن تو نیستم. تو هم اگر از کوره و لهشدگی صد ساله بگذری به جای قلب، خشاب در سینه خواهی داشت. من دشمن تو نیستم.
اما داستان من این نیست. من هم روزی مانند شما قلبی از گوشت و خون داشتم. مرا در کوره انداختند، و قلب من آهن شد، سپس زیر شنی تانکها، قلب من شکست، قلب آهنین من شکست و بُرنده شد.
و من، قلب خود را به سوی دشمنم پرتاب کردم. من تمام نشدم. خشابم - قلب سابقم - تمام شد... سپس من هم مانند شما بر روی مبلی لم دادم تا آن تانک، این بار به سویم شلیک کند.
اکنون تو که برای نفرت از تیم قرمز طرفدار تیم آبی شدهای - یا برعکس - من کاری به بازی تو ندارم. من دشمن تو نیستم. تو هم اگر از کوره و لهشدگی صد ساله بگذری به جای قلب، خشاب در سینه خواهی داشت. من دشمن تو نیستم.
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_یکم
🔹اشكهایِ حضرتِ فاطمه(رضیاللهعنها)
مرواریدِ سیاهِ جهان، کعبه خشنود بود؛ زیرا پس از قرنها بتپرستی، اکنون پیامبرمان ﷺ آنجا نماز میخواند و خدا را به یگانگی یاد میکرد. کعبه با او زیباتر میشد.
پیامبر عزیزمان ﷺ نماز را بیش از هر چیزی دوست داشت. در حضورِ الله بـودن به او آرامش میداد. هنگام ادایِ نماز همه چیز را از یاد میبرد و تنها به زیباتر از هر زیبایی، یعنی خداوند میاندیشید. هنگام نماز نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید. شادمانهترین اوقاتِ او هنگام نماز بود.
آن روز، ابوجهل هـم بـا دوستانش در کعبه بودند. با حیرت، او را که غرق شادمانی و آرامش در نماز ایستاده بود، نگاه میکردند. ندایی در درون به آنها میگفت:
این نماز باید عبادت خیلی زیبایی باشد. محمد هنگامِ نماز چقدر خوشحال به نظر میآید!
حسادتی عجیب درونِ ابوجهل را پُر کرده بود. خودش را وسط انداخت و گفت:
چه کسی حاضر است یک شکمبه شتر روی سرِ محمد بیندازد؟
یکی از دوستانِ بد جنسش پاسخ داد:
من این کار را میکنم.
سپس، دوید. یک شکمبه و امعاءِ و احشایِ خون آلود و کثیف را آورد. پیامبر عزیزمان ﷺ بیخبر از همه چیز نمازش را ادامه میداد. وقتی به سجده رفت، آن آدمِ بیحیا شکمبه را روی سرش ریخت. دوستانش قاه قاه خندیدند.
کسانی که این کارِ زشت را دیدند رفتند و به حضرت فاطمه خبر دادند:
"فاطمه، عجله کن! باز هم در کعبه پدرت را اذیت میکنند."
فاطمه کوچولو با نگرانی به سمتِ کعبه دوید. قلبش مثلِ پرنده بالبال میزد. وقتی به کعبه رسید، آنچه را که میدید باور نمیکرد. فوراً شکمبه را از سر و دوش پدر جدا کرد. زارزار گریه میکرد. پیامبرمانﷺ نمازش را تمام کرد. سپس، دخترش فاطمه را در آغوش گرفت و او را آرام کرد. پیامبر مهربانﷺ، در حق آن انسانهای نادان فقط این جمله را گفت:
"خدایا! آنها را به تو حواله میکنم."
پیامبر ﷺ همیشه در مقابلِ بدیهایی که به او میشد، صبر و متانت از خود نشان میداد؛ زیرا وجودِ او خالی از هرگونه بدی بود. همیشه بهترینها را برای مردم میخواست و به همه نیکی میکرد. پیامبر ﷺ اشکهایِ دختر کوچولویش را پاک کرد و از آنجا رفتند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_یکم
🔹اشكهایِ حضرتِ فاطمه(رضیاللهعنها)
مرواریدِ سیاهِ جهان، کعبه خشنود بود؛ زیرا پس از قرنها بتپرستی، اکنون پیامبرمان ﷺ آنجا نماز میخواند و خدا را به یگانگی یاد میکرد. کعبه با او زیباتر میشد.
پیامبر عزیزمان ﷺ نماز را بیش از هر چیزی دوست داشت. در حضورِ الله بـودن به او آرامش میداد. هنگام ادایِ نماز همه چیز را از یاد میبرد و تنها به زیباتر از هر زیبایی، یعنی خداوند میاندیشید. هنگام نماز نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید. شادمانهترین اوقاتِ او هنگام نماز بود.
آن روز، ابوجهل هـم بـا دوستانش در کعبه بودند. با حیرت، او را که غرق شادمانی و آرامش در نماز ایستاده بود، نگاه میکردند. ندایی در درون به آنها میگفت:
این نماز باید عبادت خیلی زیبایی باشد. محمد هنگامِ نماز چقدر خوشحال به نظر میآید!
حسادتی عجیب درونِ ابوجهل را پُر کرده بود. خودش را وسط انداخت و گفت:
چه کسی حاضر است یک شکمبه شتر روی سرِ محمد بیندازد؟
یکی از دوستانِ بد جنسش پاسخ داد:
من این کار را میکنم.
سپس، دوید. یک شکمبه و امعاءِ و احشایِ خون آلود و کثیف را آورد. پیامبر عزیزمان ﷺ بیخبر از همه چیز نمازش را ادامه میداد. وقتی به سجده رفت، آن آدمِ بیحیا شکمبه را روی سرش ریخت. دوستانش قاه قاه خندیدند.
کسانی که این کارِ زشت را دیدند رفتند و به حضرت فاطمه خبر دادند:
"فاطمه، عجله کن! باز هم در کعبه پدرت را اذیت میکنند."
فاطمه کوچولو با نگرانی به سمتِ کعبه دوید. قلبش مثلِ پرنده بالبال میزد. وقتی به کعبه رسید، آنچه را که میدید باور نمیکرد. فوراً شکمبه را از سر و دوش پدر جدا کرد. زارزار گریه میکرد. پیامبرمانﷺ نمازش را تمام کرد. سپس، دخترش فاطمه را در آغوش گرفت و او را آرام کرد. پیامبر مهربانﷺ، در حق آن انسانهای نادان فقط این جمله را گفت:
"خدایا! آنها را به تو حواله میکنم."
پیامبر ﷺ همیشه در مقابلِ بدیهایی که به او میشد، صبر و متانت از خود نشان میداد؛ زیرا وجودِ او خالی از هرگونه بدی بود. همیشه بهترینها را برای مردم میخواست و به همه نیکی میکرد. پیامبر ﷺ اشکهایِ دختر کوچولویش را پاک کرد و از آنجا رفتند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
همین که الحمدلله مسلمانیم، خدا را میشناسیم و عبادتش میکنیم و از خم و راست شدن جلو هر موجود دیگری متنفریم، به رسولالله صلیاللهعلیهوسلم و روز قیامت ایمان و باور کامل داریم و محبت آنحضرت صلیاللهعلیهوسلم، خلفای راشدین و اهلبیت کرام رضیاللهعنهم را در سینه داریم، والاترین افتخار و سرمایۀ زندگی و بزرگترین دلیل سکون و آرامشمان است.
الحمدلله ❤️
✍ خلیل الرحمن خباب
الحمدلله ❤️
✍ خلیل الرحمن خباب
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد،
تو بخند!
مشکلی گر تو را راه ببندد،
تو بخند!
غصه ها فانی و باقی،
همه زنجیر به هم،گر دلت از ستم و غم برنجد،
تو بخند
تو بخند!
مشکلی گر تو را راه ببندد،
تو بخند!
غصه ها فانی و باقی،
همه زنجیر به هم،گر دلت از ستم و غم برنجد،
تو بخند
تلاش چندینسالۀ ما مسلمانان در اثبات اینکه عملکرد گروهکهایی تندرو مورد تأیید اسلام نیست یا اینکه اسلام دینی مسالمتآمیز است، بیهوده بود.
نه برای اینکه در اثبات آن ناتوان بودهایم... بلکه اصلا اسلامستیزان به دنبال نفی خشونت و کشتن و وحشیگری نبودند! آنها قاتل دهها هزار کودک مظلوم را مدح و ستایش میکنند و آزادگانی که با چنین جنایتکاران رذلی میجنگند را تروریست مینامند!
اساسا با ذات عمل داعش هم مشکلی نداشتند. جیغ و دادشان برای این بود که لقمۀ چرب و آبداری گیرشان آمده بود تا با خوشحالی و ذوق از خشونت در اسلام و مسلمانان، قصۀ هزار و یکشب بسازند! وگرنه چرا هزاران سر سوخته، بریده، متلاشیشده و زیرِ آوار ماندۀ مسلمانان نتوانست اشکها و جیغهای بنفش این قوم را به حرکت درآورد؟
به خاطر پوششی که خودشان اختیاری میدانند، زنان مسلمان را که با اختیار خود حجاب دارند، سرزنش و تحقیر میکنند و حجاب را وحشتناکترین ظلمِ به زن میدانند، اما کشتهشدن و بیوهشدن و جگرسوخته شدن هزاران زن و دختر غزه را ظلم نمیدانند و طرفدار عاملش هم هستند!!
تا کی در چشماندازِ سخیف و معیارهای دروغینشان، زانوی دفاع و تنازل به زمین بگذاریم!؟
نه برای اینکه در اثبات آن ناتوان بودهایم... بلکه اصلا اسلامستیزان به دنبال نفی خشونت و کشتن و وحشیگری نبودند! آنها قاتل دهها هزار کودک مظلوم را مدح و ستایش میکنند و آزادگانی که با چنین جنایتکاران رذلی میجنگند را تروریست مینامند!
اساسا با ذات عمل داعش هم مشکلی نداشتند. جیغ و دادشان برای این بود که لقمۀ چرب و آبداری گیرشان آمده بود تا با خوشحالی و ذوق از خشونت در اسلام و مسلمانان، قصۀ هزار و یکشب بسازند! وگرنه چرا هزاران سر سوخته، بریده، متلاشیشده و زیرِ آوار ماندۀ مسلمانان نتوانست اشکها و جیغهای بنفش این قوم را به حرکت درآورد؟
به خاطر پوششی که خودشان اختیاری میدانند، زنان مسلمان را که با اختیار خود حجاب دارند، سرزنش و تحقیر میکنند و حجاب را وحشتناکترین ظلمِ به زن میدانند، اما کشتهشدن و بیوهشدن و جگرسوخته شدن هزاران زن و دختر غزه را ظلم نمیدانند و طرفدار عاملش هم هستند!!
تا کی در چشماندازِ سخیف و معیارهای دروغینشان، زانوی دفاع و تنازل به زمین بگذاریم!؟
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یا الله💔😢 حتما ببینید
عجیبترین چیزی که در مورد اخلاص شنیدهام. . .
عجیبترین چیزی که در مورد اخلاص شنیدهام. . .
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_سوم
🔹 به خاطرِ او باران میبارد
ابوطالب دیگر اصلاً پیامبرمان ﷺ را تنها نمیگذاشت؛ و در برابر گزند مشرکان از او محافظت میکرد. مشرکان برای منصرف کردنِ ابوطالب از حمایت محمد ﷺ، مدتها فکر کردند. سرانجام، به نتیجهای رسیدند، و به او گفتند:
ابوطالب! در میانِ ما عَمْرو از همه خوش اندامتر، تنومندتر و خردمندتر است، ما عَمْرو را به تو میدهيم، تو هم محمد را به ما بده، ما محمد را میکشیم و تو عَمْرو را جای او میگذاری.
ابوطالب در مقابلِ این پیشنهاد بیشرمانه، به شدت عصبانی شد. چه کسی میتوانست جای برادرزاده عزیزش، محمد ﷺ را پر کند؟ تمامِ دنیا یک طرف، او یک طرف. چطور ممکن بود برادرزادهای را که مثلِ چشمش مواظبش بود و همچون جانش دوست میداشت به آنها بدهد
که بکشند!
با عصبانیت بر آنها غرّید و گفت:
به خدا سوگند! محمد از فرزندانِ شما بسیار برتر و نیکوتر است. شما پیشنهادِ بسیار زشتی به من دادید. میخواهید جگرگوشه من را بکُشید؛ ولی من فرزندِ شما را بزرگ کنم؟!
شما دیوانه شده اید.
پس از این رفتار قاطعانه ابوطالب، دشمنان از نو جمع شدند و شروع به کشیدن نقشههایی برای کُشتنِ محمد ﷺ کردند.
خبرِ این قضیه به گوشِ ابوطالب رسید و بسیار عصبانی شد. جوانانِ فامیل را جمع کرد و به محلِ تجمع مشرکان رفت. در مقابلِ آنها محکم ایستاد و گفت:
سوگند به خدا! اگر برادرزادهام، محمد را بکشید؛ کسی از شما سالم نخواهد ماند. تا نابودیِ کاملِ شما رهایتان نخواهم کرد. مشرکان از این سخنانِ ابوطالب ترسیدند. آرام و بیصدا پراکنده شدند. ابوطالب به دنبال آنها فریاد میزد:
به خاطرِ اوست که باران میبارد. یتیمان، بیوهها و تنگدستان چشمشان به دستِ اوست، و به او اعتماد دارند. بستگانش از او انتظارِ یاری دارند. در حقِ چنین انسانِ نیک و وارستهای چه نقشههای شومی میکشید! با تکذیبِ او خودتان را فریب میدهید و گمانهای بیهوده میبَرید. خیال میکنید نقشههای پلیدتان تا وقتی ما زندهایم محقق خواهد شد! ما اطرافِ او هستیم و در این راه همه چیزمان را فدا خواهیم کرد.
ابوطالب تا زمانی که زنده بود برای محافظت از برادرزاده عزیزش همه کاری میکرد. سخنانِ ابوطالب در گوشِ همه آنها طنین انداخته بود، و از ترس ابوطالب، نقشههایشان را به تعویق انداختند و از آنجا رفتند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_سوم
🔹 به خاطرِ او باران میبارد
ابوطالب دیگر اصلاً پیامبرمان ﷺ را تنها نمیگذاشت؛ و در برابر گزند مشرکان از او محافظت میکرد. مشرکان برای منصرف کردنِ ابوطالب از حمایت محمد ﷺ، مدتها فکر کردند. سرانجام، به نتیجهای رسیدند، و به او گفتند:
ابوطالب! در میانِ ما عَمْرو از همه خوش اندامتر، تنومندتر و خردمندتر است، ما عَمْرو را به تو میدهيم، تو هم محمد را به ما بده، ما محمد را میکشیم و تو عَمْرو را جای او میگذاری.
ابوطالب در مقابلِ این پیشنهاد بیشرمانه، به شدت عصبانی شد. چه کسی میتوانست جای برادرزاده عزیزش، محمد ﷺ را پر کند؟ تمامِ دنیا یک طرف، او یک طرف. چطور ممکن بود برادرزادهای را که مثلِ چشمش مواظبش بود و همچون جانش دوست میداشت به آنها بدهد
که بکشند!
با عصبانیت بر آنها غرّید و گفت:
به خدا سوگند! محمد از فرزندانِ شما بسیار برتر و نیکوتر است. شما پیشنهادِ بسیار زشتی به من دادید. میخواهید جگرگوشه من را بکُشید؛ ولی من فرزندِ شما را بزرگ کنم؟!
شما دیوانه شده اید.
پس از این رفتار قاطعانه ابوطالب، دشمنان از نو جمع شدند و شروع به کشیدن نقشههایی برای کُشتنِ محمد ﷺ کردند.
خبرِ این قضیه به گوشِ ابوطالب رسید و بسیار عصبانی شد. جوانانِ فامیل را جمع کرد و به محلِ تجمع مشرکان رفت. در مقابلِ آنها محکم ایستاد و گفت:
سوگند به خدا! اگر برادرزادهام، محمد را بکشید؛ کسی از شما سالم نخواهد ماند. تا نابودیِ کاملِ شما رهایتان نخواهم کرد. مشرکان از این سخنانِ ابوطالب ترسیدند. آرام و بیصدا پراکنده شدند. ابوطالب به دنبال آنها فریاد میزد:
به خاطرِ اوست که باران میبارد. یتیمان، بیوهها و تنگدستان چشمشان به دستِ اوست، و به او اعتماد دارند. بستگانش از او انتظارِ یاری دارند. در حقِ چنین انسانِ نیک و وارستهای چه نقشههای شومی میکشید! با تکذیبِ او خودتان را فریب میدهید و گمانهای بیهوده میبَرید. خیال میکنید نقشههای پلیدتان تا وقتی ما زندهایم محقق خواهد شد! ما اطرافِ او هستیم و در این راه همه چیزمان را فدا خواهیم کرد.
ابوطالب تا زمانی که زنده بود برای محافظت از برادرزاده عزیزش همه کاری میکرد. سخنانِ ابوطالب در گوشِ همه آنها طنین انداخته بود، و از ترس ابوطالب، نقشههایشان را به تعویق انداختند و از آنجا رفتند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#۳۶۵روز_با_پیامبر
#روز_هفتاد_و_چهارم
🔹او را جادوگر مینامند
مشرکان در تصمیم خود مصمم بودند! پس از تهدیداتِ ابوطالب علیهِ آنها، دیگر نقشههایشان را کاملاً مخفیانه پیمیگرفتند. با خود فکر میکردند: حداقل میتوانیم جلو دعوتِ مردم به اسلام توسطِ محمد را بگیریم. حال آنکه شمارِ پیروانِ او روز به روز در حال افزایش بود.
خائنی به نام ولید همه جا مسلمانان را تعقیب میکرد. او از اتحاد و همدلیِ مسلمانان در رنج بود. روزی دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
موسمِ حج فرا رسیده است، مردم از همه جا به زیارتِ کعبه خواهند آمد. آنها شنیدهاند که محمد ادعای پیامبری کرده است. از ما درباره او خواهند پرسید. باید همه یکسخن شویم و چیزی دربارهاش بگوییم که از او بترسند و دوری جویند.
این پیشنهاد، خیلی موذیانه بود. آنها گفتند:
بسیار خوب! تو بگو به آنها چه بگوییم؟
ولید خواست اول فکرِ آنها را بداند و پرسید:
به نظرِ شما چه بگوییم؟
یکی از آنها گفت:
بگوییم او جادوگر است.
ولید آن را رد کرد و گفت:
نه، او چنان چیزهای زیبایی میگوید که جادوگر بودنش را کسی باور نخواهد کرد. جادوگرها راست و دروغ را با هم دارند؛ اما ما هرگز دروغی از محمد نشنیدهایم.
دیگری گفت:
پس بگوییم دیوانه است.
ولید گفت:
خیر، محمد سخنان بسیار خردمندانهای میزند. حالواحوالِ او هیچ شباهتی به یک دیوانه ندارد.
گفتند:
پس بگوییم او شاعر است.
ولید این را هم رد کرد و گفت:
ما همه انواعِ شعر را میشناسیم. چیزهایی که میخواند شبیهِ شعر نیست. در سخنانِ او شیرینی متفاوتی هست، سخنی شیرینتر از سخنانی که او میخواند، وجود ندارد.
دوستانش از حالتِ ولید بسیار متعجب بودند. او دشمنِ پیامبر ﷺ بود. چطور میشد این همه او را ستایش کند؟ برای همین، به او اعتراض کردند:
ای وای! ولید هم محمد را باور دارد.
حال آنکه چنین نبود. ولید فکر کرد و با خودش کلنجار رفت و نتوانست راهی بیاید. گفت: چاره دیگری نیست، نهایتاً میتوانیم او را ساحر بنامیم، به این ترتیب مردم را از او دور میکنیم.
ولید و دوستانش گرچه میدانستند محمد ﷺ پیامبرِ خداست؛ اما به او ایمان نمیآوردند. چقدر تلخ بود وضعیتی که به سببِ غرورشان بدان دچار شده بودند!
آن روز هم به شب رسید، مردمانِ بد با این خیالات آنجا را ترک کردند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
#روز_هفتاد_و_چهارم
🔹او را جادوگر مینامند
مشرکان در تصمیم خود مصمم بودند! پس از تهدیداتِ ابوطالب علیهِ آنها، دیگر نقشههایشان را کاملاً مخفیانه پیمیگرفتند. با خود فکر میکردند: حداقل میتوانیم جلو دعوتِ مردم به اسلام توسطِ محمد را بگیریم. حال آنکه شمارِ پیروانِ او روز به روز در حال افزایش بود.
خائنی به نام ولید همه جا مسلمانان را تعقیب میکرد. او از اتحاد و همدلیِ مسلمانان در رنج بود. روزی دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
موسمِ حج فرا رسیده است، مردم از همه جا به زیارتِ کعبه خواهند آمد. آنها شنیدهاند که محمد ادعای پیامبری کرده است. از ما درباره او خواهند پرسید. باید همه یکسخن شویم و چیزی دربارهاش بگوییم که از او بترسند و دوری جویند.
این پیشنهاد، خیلی موذیانه بود. آنها گفتند:
بسیار خوب! تو بگو به آنها چه بگوییم؟
ولید خواست اول فکرِ آنها را بداند و پرسید:
به نظرِ شما چه بگوییم؟
یکی از آنها گفت:
بگوییم او جادوگر است.
ولید آن را رد کرد و گفت:
نه، او چنان چیزهای زیبایی میگوید که جادوگر بودنش را کسی باور نخواهد کرد. جادوگرها راست و دروغ را با هم دارند؛ اما ما هرگز دروغی از محمد نشنیدهایم.
دیگری گفت:
پس بگوییم دیوانه است.
ولید گفت:
خیر، محمد سخنان بسیار خردمندانهای میزند. حالواحوالِ او هیچ شباهتی به یک دیوانه ندارد.
گفتند:
پس بگوییم او شاعر است.
ولید این را هم رد کرد و گفت:
ما همه انواعِ شعر را میشناسیم. چیزهایی که میخواند شبیهِ شعر نیست. در سخنانِ او شیرینی متفاوتی هست، سخنی شیرینتر از سخنانی که او میخواند، وجود ندارد.
دوستانش از حالتِ ولید بسیار متعجب بودند. او دشمنِ پیامبر ﷺ بود. چطور میشد این همه او را ستایش کند؟ برای همین، به او اعتراض کردند:
ای وای! ولید هم محمد را باور دارد.
حال آنکه چنین نبود. ولید فکر کرد و با خودش کلنجار رفت و نتوانست راهی بیاید. گفت: چاره دیگری نیست، نهایتاً میتوانیم او را ساحر بنامیم، به این ترتیب مردم را از او دور میکنیم.
ولید و دوستانش گرچه میدانستند محمد ﷺ پیامبرِ خداست؛ اما به او ایمان نمیآوردند. چقدر تلخ بود وضعیتی که به سببِ غرورشان بدان دچار شده بودند!
آن روز هم به شب رسید، مردمانِ بد با این خیالات آنجا را ترک کردند.
ادامه دارد، إِنشَاءَالله
پایان نزدیک است: نتانیاهو خداوند را به مبارزه میطلبد!
🔸 همه گناهانی که ما انسانها مرتکب میشویم در یک کفه و بیادبی و بیاحترامی به خداوند در کفه دیگر! خداوند به گناهکاران مهلت میدهد، تا جایی که گاهی مردم از صبر و بردباری خداوند نسبت به گناهکاران شگفتزده میشوند، اما هرگز نشنیدهام که کسی با وجود بیاحترامی به خداوند، نجات یافته باشد! از نمرود تا فرعون، از قارون تا قوم عاد و ثمود، و همچنین قوم لوط، سنت خداوند این است که هرکس به او بیاحترامی کند، مردم در او شگفتیهای قدرت خدا را خواهند دید!
🔹 دیروز نتانیاهو حرفی عجیب زد و گفت: «حتی اگر خدا هم با آنها باشد، ما آنها را شکست خواهیم داد!» این همان نقطهای است که در آن صبر خداوند بر مردم به پایان میرسد! سپاس خداوندی را که جبّاران را هنگامی که در قلمرو و قدرتش با او به مبارزه برمیخیزند، در هم میشکند. منتظر باشید، چرا که تاریخ درسهای بسیاری دارد!
1. کشتی تایتانیک، پس از کشتی نوح علیهالسلام دومین کشتی معروف تاریخ است! در زمان ساختش، این کشتی یک شاهکار مهندسی و پیشرفتی بزرگ در صنعت دریانوردی به شمار میرفت! طول آن 269 متر، عرضش 200 متر و عمقش 18 متر بود. ظرفیتش 2435 مسافر بهعلاوه 885 نفر خدمه بود. این کشتی معروف، همانطور که خداوند در قرآن فرموده است، «در میان امواجی به بزرگی کوهها» حرکت میکرد. اما همین دومین کشتی معروف تاریخ در اولین سفرش غرق شد! زمانی که برای اولین بار کشتی تایتانیک به آب انداخته شد، خبرنگاران برای پوشش این رویداد جمع شدند، یکی از خبرنگاران از مالک کشتی «توماس اندروز» درباره ایمنی و قدرت این کشتی پرسید و او پاسخ داد: «این کشتی غیرقابل غرق شدن است، حتی خود خدا هم نمیتواند آن را غرق کند!» اما خیلی طول نکشید که توماس اندروز فهمید که خداوند متعال میتواند!
2. رئیسجمهور برزیل، «تانکریدو نِواس» در جریان مبارزات انتخاباتی خود گفته بود: «اگر پانصد هزار رأی بیاورم، حتی خدا هم نمیتواند مرا از رسیدن به ریاست جمهوری بازدارد!» او آرا را به دست آورد، اما یک روز قبل از مراسم تحلیفش به بیماری واگیرداری مبتلا شد و پس از یک ماه بدون اینکه حتی یک روز هم روی صندلی ریاست جمهوری بنشیند، به هلاکت رسید!
✍ ادهم شرقاوی
🔸 همه گناهانی که ما انسانها مرتکب میشویم در یک کفه و بیادبی و بیاحترامی به خداوند در کفه دیگر! خداوند به گناهکاران مهلت میدهد، تا جایی که گاهی مردم از صبر و بردباری خداوند نسبت به گناهکاران شگفتزده میشوند، اما هرگز نشنیدهام که کسی با وجود بیاحترامی به خداوند، نجات یافته باشد! از نمرود تا فرعون، از قارون تا قوم عاد و ثمود، و همچنین قوم لوط، سنت خداوند این است که هرکس به او بیاحترامی کند، مردم در او شگفتیهای قدرت خدا را خواهند دید!
🔹 دیروز نتانیاهو حرفی عجیب زد و گفت: «حتی اگر خدا هم با آنها باشد، ما آنها را شکست خواهیم داد!» این همان نقطهای است که در آن صبر خداوند بر مردم به پایان میرسد! سپاس خداوندی را که جبّاران را هنگامی که در قلمرو و قدرتش با او به مبارزه برمیخیزند، در هم میشکند. منتظر باشید، چرا که تاریخ درسهای بسیاری دارد!
1. کشتی تایتانیک، پس از کشتی نوح علیهالسلام دومین کشتی معروف تاریخ است! در زمان ساختش، این کشتی یک شاهکار مهندسی و پیشرفتی بزرگ در صنعت دریانوردی به شمار میرفت! طول آن 269 متر، عرضش 200 متر و عمقش 18 متر بود. ظرفیتش 2435 مسافر بهعلاوه 885 نفر خدمه بود. این کشتی معروف، همانطور که خداوند در قرآن فرموده است، «در میان امواجی به بزرگی کوهها» حرکت میکرد. اما همین دومین کشتی معروف تاریخ در اولین سفرش غرق شد! زمانی که برای اولین بار کشتی تایتانیک به آب انداخته شد، خبرنگاران برای پوشش این رویداد جمع شدند، یکی از خبرنگاران از مالک کشتی «توماس اندروز» درباره ایمنی و قدرت این کشتی پرسید و او پاسخ داد: «این کشتی غیرقابل غرق شدن است، حتی خود خدا هم نمیتواند آن را غرق کند!» اما خیلی طول نکشید که توماس اندروز فهمید که خداوند متعال میتواند!
2. رئیسجمهور برزیل، «تانکریدو نِواس» در جریان مبارزات انتخاباتی خود گفته بود: «اگر پانصد هزار رأی بیاورم، حتی خدا هم نمیتواند مرا از رسیدن به ریاست جمهوری بازدارد!» او آرا را به دست آورد، اما یک روز قبل از مراسم تحلیفش به بیماری واگیرداری مبتلا شد و پس از یک ماه بدون اینکه حتی یک روز هم روی صندلی ریاست جمهوری بنشیند، به هلاکت رسید!
✍ ادهم شرقاوی
«نعتقد أنه يرانا من الفوق ، بينما يرانا من الداخل...!»
گمان میکنیم
او ما را از بالا مینگرد ،
در حالی که او ما را از درون میبیند
🌱🌱🌱
گمان میکنیم
او ما را از بالا مینگرد ،
در حالی که او ما را از درون میبیند
🌱🌱🌱