Forwarded from تیزفکری
درس فلسفهورزی
تدریس، مباحثه وبا همخوانی کتاب:
«بیایید فلسفه بورزیم؛ درآمدی بر تامل انتقادی و گفتوگوی عقلانی
اثر: ریچارد کریل
با تدریس و تسهیلگری:
دکتر حامد صفاییپور
دکتری فلسفه علم از دانشگاه تربیت مدرس تهران
🔖شروع دوره: ۱۶ مرداد ماه
🔖زمان: سهشنبهها ۱۷ تا ۱۹
▫️تعداد جلسات: ۱۶ جلسه (۳۲ ساعت)
▫️قالب برگزاری: ۱۰۰% مجازی (همراه با دسترسی به فایل ضبط شده کلاس (افلاین))
📌نکته: دوره در دو هفته پایانی شهریور ماه تشکیل نخواهد شد.
شهریه دوره: ۳,۲۰۰,۰۰۰ تومان
ظرفیت باقی مانده: ۱۰ نفر
📌نکته: تهیه کتاب پیش از شروع دوره توصیه میشود.
🦋تخفیفها:
🌿۲۵ %ویژه شرکتکنندگان قبلی دوره تربیت مربی فبک
🌿 %۲۵ ثبتنام گروهی (4 نفر)
🌿%۲۰ ویژه شرکت کنندگان در دو دوره از دورههای تیزفکری
🌿%۱۰ ویژه شرکتکنندگان در یک دوره از دورههای تیزفکری
📌دریافت کد تخفیف در دایرکت
📍ثبت نام: اینجا
تدریس، مباحثه وبا همخوانی کتاب:
«بیایید فلسفه بورزیم؛ درآمدی بر تامل انتقادی و گفتوگوی عقلانی
اثر: ریچارد کریل
با تدریس و تسهیلگری:
دکتر حامد صفاییپور
دکتری فلسفه علم از دانشگاه تربیت مدرس تهران
🔖شروع دوره: ۱۶ مرداد ماه
🔖زمان: سهشنبهها ۱۷ تا ۱۹
▫️تعداد جلسات: ۱۶ جلسه (۳۲ ساعت)
▫️قالب برگزاری: ۱۰۰% مجازی (همراه با دسترسی به فایل ضبط شده کلاس (افلاین))
📌نکته: دوره در دو هفته پایانی شهریور ماه تشکیل نخواهد شد.
شهریه دوره: ۳,۲۰۰,۰۰۰ تومان
ظرفیت باقی مانده: ۱۰ نفر
📌نکته: تهیه کتاب پیش از شروع دوره توصیه میشود.
🦋تخفیفها:
🌿۲۵ %ویژه شرکتکنندگان قبلی دوره تربیت مربی فبک
🌿 %۲۵ ثبتنام گروهی (4 نفر)
🌿%۲۰ ویژه شرکت کنندگان در دو دوره از دورههای تیزفکری
🌿%۱۰ ویژه شرکتکنندگان در یک دوره از دورههای تیزفکری
📌دریافت کد تخفیف در دایرکت
📍ثبت نام: اینجا
زیباترین جدایی*
حامد صفاييپور
- نه مریمجان! من این را نمیگویم!
- چی میگه خاله؟
- اجازه بدهید نگویم!
- نه لطفاً بگویید!
- مریمجان میگوید دوست دارم جایی دفنم کنید که خیلی دور نباشد! بتوانید به من سر بزنید!
ای دریغ! خانواده همسر من فامیلی دارند در آمریکا که همانطور که ما کلید را در در میکنیم و وارد خانه میشویم با ارواح ارتباط میگیرد! جملات بالا بخشی از صحبتهایی است که ما با او «تلفنی» و او با مریم، رد و بدل کرد. چه زمانی؟ همان روز دومی که مریم در آی.سی.یو بود و دیگر با کمک دستگاه نفس میکشید. اگر در ذهنتان این سؤال وجود دارد که آیا ما باید این حرفها را باور کنیم یا نه؟ واقعیت است یا نه؟ عارضم به خدمتتان که: «من، نمیدانم!» خودم هم تلاشی برای رد و قبول آن نکردهام! اما با شناختی که پس از ۲۱سال زندگی مشترک با مریم دارم، این را تأیید میکنم که این درخواست، میتواند از درخواستهای اول مریم باشد. اینکه بخواهد جایی کنار خانواده به خصوص کنار مادربزرگش، مامان پروانه؛ پدربزرگش، بابا دکتر، و خواهر کوچکش، زهره، باشد. شیرینترین خاطرات کودکی مریم حضور در خانه-باغِ «مامان پروانه» بود. همانجایی که بعدها مکان اصلی خیریه الزهرا (س) شد و هربار که ما در دوران نامزدی قدمزنان به آنجا میرفتیم میدیدیم خانمهایی در حال دستهبندی اغذیه و البسه هستند. خاطره پُرتکراری که مریم همیشه برایم تعریف میکرد این بود که زمانی گریهکنان از دبستان ملک به مطبِ بابا دکتر در خیابان فردوسی رفته یا چند روزی را در خانه-باغِ «مامان پروانه» بازی کرده است. خب، طبیعی است که حالا چنین درخواستی را در این تماس روحانی برایمان بگوید!
این بود که آن شبی که با شنیدن خبر فوتِ مریم، همۀ خانواده دور هم جمع شدیم تا هم سوگواری کنیم و هم گفتوگویی دربارۀ زمان و مزار خاکسپاری داشته باشیم، گزینۀ اول خاکسپاری در قطعۀ چ ۱۳ و بلوک ۹ بود. پایینِ پایِ مامان پروانه و بابا دکتر و در آغوش خواهر. در قبری دوطبقه که پدر مریمجان، برای خود و همسر خریده بودند. شما میدانستید قبرها با پرداختن مبالغی برای زیرسازی دو، و حتی سهطبقه میشوند؟ نتیجه آن شد که امکان افزایش یک طبقه به قبرِ قبلی وجود دارد و قرار شد خاکسپاری را یک روز عقب بیاندازیم تا مقدمات کار فراهم شود. این نخستین مواجهۀ من با دنیای قاعدهمند آرامستان بود. چیزی که فکر نمیکردم در این سن و سال به فهمش نائل شوم.
صبح پنجشنبه با محمدجان، رفتیم بیمارستان تا کارهای ترخیص را بکنیم. شما تا به حال به سردخانه رفتهاید؟ از نظر بیمارستان وقتی کسی فوت میکند باید به سردخانه منتقل شود. یک رسید کوچک هم هست که بعداً روی در یخچالها نصب میکنند تا مسئول سردخانه بداند چه کسی، کجاست و جنازه را سریع پیدا کند. من آن روز یواشکی وارد سردخانه شدم. اسمها را یکبهیک خواندم تا اینکه نام قشنگاش را پیدا کردم. محمد را صدا زدم: مریمم اینجاست! همدمم اینجاست! مونسم اینجاست...
ما را آوردند بیرون! گفتیم ما کارهای ترخیص را انجام دادهایم اما جنازه را حالا نمیبریم! گفت: «نمیشود، باید همین امروز ببرید سال تطهیر! ظرفیت خالی نداریم!» ما هم گفتیم چشم! اما رفتیم و برنگشتیم! «خاکسپاری صبح جمعه است».
از همان اواسط اردیبهشت که مریمجان کمردرد مختصری گرفت و سرفههایی میکرد، پیش دکتر رفت و آزمایش اول را انجام داد؛ از همان روز اولی که تصاویر، متاستاز گسترده تودۀ سرطانی را در سراسر بدن نشان میداد، دوستم، دکتر مهدی ترکی به من گفت که برای این سطح از درگیری، درمانی در علم پزشکی نیست و از امروز کار ما تنها افزایش کیفیت زندگی و طول عمر است. پس طبیعی است که من، از همان روزها، قوۀ تخیل را به سوی بدترین سناریوها پرواز داده باشم. یادم هست، یکبار بچهها را برای تفریح به پارک مرداویج، کنار مسجدالمهدی بردم و وقتی نگاهم به پلههای مسجد افتاد گفتم: اینجا برای مراسم بد نیست! چون از اساس من با برگزاری مراسم ترحیم در مساجد مخالفم و این مسجد تنها مسجدی است که سالن مراسم آن به «مسجد» شباهتی ندارد! یک لحظه بعد هم از خودم متنفر میشدم که چرا چنین فکری به سراغم میآید؟ افکار را مثل پشههای مزاحم پس میزدم. اما چه سود! چون دقیقهای دیگر به لحظۀ خواندن تلقین بر بالای سر مریم فکر میکردم. هر چند این خیالپردازی کودکانه در ماه بعد، وقتی هر دو «لباس طوفان» پوشیدیم و برای اندک امید باقی مانده، با سرمایهگذاری کلان بر روی «نمیدانمها» میجنگیدیم، کمتر شد اما با این توصیفها، طبیعی است که من در این چهارماه، بارها خودم را در حالت خاکسپاری تصور کرده باشم.
حامد صفاييپور
- نه مریمجان! من این را نمیگویم!
- چی میگه خاله؟
- اجازه بدهید نگویم!
- نه لطفاً بگویید!
- مریمجان میگوید دوست دارم جایی دفنم کنید که خیلی دور نباشد! بتوانید به من سر بزنید!
ای دریغ! خانواده همسر من فامیلی دارند در آمریکا که همانطور که ما کلید را در در میکنیم و وارد خانه میشویم با ارواح ارتباط میگیرد! جملات بالا بخشی از صحبتهایی است که ما با او «تلفنی» و او با مریم، رد و بدل کرد. چه زمانی؟ همان روز دومی که مریم در آی.سی.یو بود و دیگر با کمک دستگاه نفس میکشید. اگر در ذهنتان این سؤال وجود دارد که آیا ما باید این حرفها را باور کنیم یا نه؟ واقعیت است یا نه؟ عارضم به خدمتتان که: «من، نمیدانم!» خودم هم تلاشی برای رد و قبول آن نکردهام! اما با شناختی که پس از ۲۱سال زندگی مشترک با مریم دارم، این را تأیید میکنم که این درخواست، میتواند از درخواستهای اول مریم باشد. اینکه بخواهد جایی کنار خانواده به خصوص کنار مادربزرگش، مامان پروانه؛ پدربزرگش، بابا دکتر، و خواهر کوچکش، زهره، باشد. شیرینترین خاطرات کودکی مریم حضور در خانه-باغِ «مامان پروانه» بود. همانجایی که بعدها مکان اصلی خیریه الزهرا (س) شد و هربار که ما در دوران نامزدی قدمزنان به آنجا میرفتیم میدیدیم خانمهایی در حال دستهبندی اغذیه و البسه هستند. خاطره پُرتکراری که مریم همیشه برایم تعریف میکرد این بود که زمانی گریهکنان از دبستان ملک به مطبِ بابا دکتر در خیابان فردوسی رفته یا چند روزی را در خانه-باغِ «مامان پروانه» بازی کرده است. خب، طبیعی است که حالا چنین درخواستی را در این تماس روحانی برایمان بگوید!
این بود که آن شبی که با شنیدن خبر فوتِ مریم، همۀ خانواده دور هم جمع شدیم تا هم سوگواری کنیم و هم گفتوگویی دربارۀ زمان و مزار خاکسپاری داشته باشیم، گزینۀ اول خاکسپاری در قطعۀ چ ۱۳ و بلوک ۹ بود. پایینِ پایِ مامان پروانه و بابا دکتر و در آغوش خواهر. در قبری دوطبقه که پدر مریمجان، برای خود و همسر خریده بودند. شما میدانستید قبرها با پرداختن مبالغی برای زیرسازی دو، و حتی سهطبقه میشوند؟ نتیجه آن شد که امکان افزایش یک طبقه به قبرِ قبلی وجود دارد و قرار شد خاکسپاری را یک روز عقب بیاندازیم تا مقدمات کار فراهم شود. این نخستین مواجهۀ من با دنیای قاعدهمند آرامستان بود. چیزی که فکر نمیکردم در این سن و سال به فهمش نائل شوم.
صبح پنجشنبه با محمدجان، رفتیم بیمارستان تا کارهای ترخیص را بکنیم. شما تا به حال به سردخانه رفتهاید؟ از نظر بیمارستان وقتی کسی فوت میکند باید به سردخانه منتقل شود. یک رسید کوچک هم هست که بعداً روی در یخچالها نصب میکنند تا مسئول سردخانه بداند چه کسی، کجاست و جنازه را سریع پیدا کند. من آن روز یواشکی وارد سردخانه شدم. اسمها را یکبهیک خواندم تا اینکه نام قشنگاش را پیدا کردم. محمد را صدا زدم: مریمم اینجاست! همدمم اینجاست! مونسم اینجاست...
ما را آوردند بیرون! گفتیم ما کارهای ترخیص را انجام دادهایم اما جنازه را حالا نمیبریم! گفت: «نمیشود، باید همین امروز ببرید سال تطهیر! ظرفیت خالی نداریم!» ما هم گفتیم چشم! اما رفتیم و برنگشتیم! «خاکسپاری صبح جمعه است».
از همان اواسط اردیبهشت که مریمجان کمردرد مختصری گرفت و سرفههایی میکرد، پیش دکتر رفت و آزمایش اول را انجام داد؛ از همان روز اولی که تصاویر، متاستاز گسترده تودۀ سرطانی را در سراسر بدن نشان میداد، دوستم، دکتر مهدی ترکی به من گفت که برای این سطح از درگیری، درمانی در علم پزشکی نیست و از امروز کار ما تنها افزایش کیفیت زندگی و طول عمر است. پس طبیعی است که من، از همان روزها، قوۀ تخیل را به سوی بدترین سناریوها پرواز داده باشم. یادم هست، یکبار بچهها را برای تفریح به پارک مرداویج، کنار مسجدالمهدی بردم و وقتی نگاهم به پلههای مسجد افتاد گفتم: اینجا برای مراسم بد نیست! چون از اساس من با برگزاری مراسم ترحیم در مساجد مخالفم و این مسجد تنها مسجدی است که سالن مراسم آن به «مسجد» شباهتی ندارد! یک لحظه بعد هم از خودم متنفر میشدم که چرا چنین فکری به سراغم میآید؟ افکار را مثل پشههای مزاحم پس میزدم. اما چه سود! چون دقیقهای دیگر به لحظۀ خواندن تلقین بر بالای سر مریم فکر میکردم. هر چند این خیالپردازی کودکانه در ماه بعد، وقتی هر دو «لباس طوفان» پوشیدیم و برای اندک امید باقی مانده، با سرمایهگذاری کلان بر روی «نمیدانمها» میجنگیدیم، کمتر شد اما با این توصیفها، طبیعی است که من در این چهارماه، بارها خودم را در حالت خاکسپاری تصور کرده باشم.
Telegram
همپیشانی
وقتی که با پسر عمویم و آن یکی پسر عمو، جمع سه نفره تشکیل دادیم که چه کسی برای مادر بزرگ درون قبر برود من بدون شور و مشورت جمع بندی کردم که خودم.
انگار که از اول صبح قولنامۀ این طبقه منهای دو را به نام خودم زده بودم و این حق را اختصاصاً به خودم میدادم که…
انگار که از اول صبح قولنامۀ این طبقه منهای دو را به نام خودم زده بودم و این حق را اختصاصاً به خودم میدادم که…
گاهی هم به صحبتهایم به هنگام تشکر از شرکتکنندگان فکر می کردم! راستش همین حالا هم بخشهایی از متن سخنرانیام را در خاطر دارم! سخنرانیای که حرف دلم بود اما هیچگاه آن را قرائت نکردم! متنی که بیش از همه برای تشکر از دوستانِ مریم، نفیسه، ساره، مریم، لیلی، زهرا، هدی، سمانه و ... تنظیم کرده بودم!
«دوستان و عزیزان مریم!
هر چند تقدیر الهی این نبود که یار سفرکردۀ ما به معجزۀ دعا و حرمت اشکهای چشمان شما شفا یابد اما ما، معجزۀ دیگر را در همراهی و تپش قلبهای مهربان شما دیدیم! دیدیم که ما فرزندان آدم، هر چند به سرزمین ناخوشیها و مرارتها هبوط کردهایم اما گرد هم، به معجزۀ وجدان، آتشی افروخته و در وقت مرارتها دستان یخزدۀ خویش را با آن گرم میکنیم...»
خلاصه، با این توصیفها، علیالقاعده نباید در مراسم خاکسپاری چیزی برای من ناشنوده و نادیده باشد اما چنین نبود. اولاً، مهمترین ویژگی آن لحظهها آرامش بیکرانی بود که به قلب های ما، به قلبهای بچههای مریم، ارزانی شده بود. مریم در نهایت پاکی و زیبایی رفت و ما دوست داشتیم این زیبایی را ببینیم و حتی با آن فخرفروشی کنیم: مادری داشتیم مهربان، جانی برای زندگی، کسی که سالها ما را به همنشینی و همجواری خود مهمان کرده بود. دوستش داشتیم و اکنون با بدرقهای باشکوه همراهیاش میکنیم. ثانیاً، ما برای هر کاری در آن لحظهها، قطبنما داشتیم: «مریم دوست دارد یا نه؟» دوست دارد جزع و فرع کنیم؟ معلومه که نه! دوست دارد توجه ما به بچه ها باشد یا خودمان؟ بچهها! دوست دارد من در آخرین دیدار کنارش باشم؟ بله! دوست دارد من برایش سورۀ «انسان» بخوانم؟ بله!... کلّا! انها تذکره! فمن شاء التخذ الی ربه سبیلا... این بود که این زنجیرۀ تصمیمهای فشرده بیهیچ زحمتی گرفته شد و مراسم مریم در نهایت آرامش به انجام رسید.
*متن کامل این نوشته در کتاب «چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» منتشر شده است.
«دوستان و عزیزان مریم!
هر چند تقدیر الهی این نبود که یار سفرکردۀ ما به معجزۀ دعا و حرمت اشکهای چشمان شما شفا یابد اما ما، معجزۀ دیگر را در همراهی و تپش قلبهای مهربان شما دیدیم! دیدیم که ما فرزندان آدم، هر چند به سرزمین ناخوشیها و مرارتها هبوط کردهایم اما گرد هم، به معجزۀ وجدان، آتشی افروخته و در وقت مرارتها دستان یخزدۀ خویش را با آن گرم میکنیم...»
خلاصه، با این توصیفها، علیالقاعده نباید در مراسم خاکسپاری چیزی برای من ناشنوده و نادیده باشد اما چنین نبود. اولاً، مهمترین ویژگی آن لحظهها آرامش بیکرانی بود که به قلب های ما، به قلبهای بچههای مریم، ارزانی شده بود. مریم در نهایت پاکی و زیبایی رفت و ما دوست داشتیم این زیبایی را ببینیم و حتی با آن فخرفروشی کنیم: مادری داشتیم مهربان، جانی برای زندگی، کسی که سالها ما را به همنشینی و همجواری خود مهمان کرده بود. دوستش داشتیم و اکنون با بدرقهای باشکوه همراهیاش میکنیم. ثانیاً، ما برای هر کاری در آن لحظهها، قطبنما داشتیم: «مریم دوست دارد یا نه؟» دوست دارد جزع و فرع کنیم؟ معلومه که نه! دوست دارد توجه ما به بچه ها باشد یا خودمان؟ بچهها! دوست دارد من در آخرین دیدار کنارش باشم؟ بله! دوست دارد من برایش سورۀ «انسان» بخوانم؟ بله!... کلّا! انها تذکره! فمن شاء التخذ الی ربه سبیلا... این بود که این زنجیرۀ تصمیمهای فشرده بیهیچ زحمتی گرفته شد و مراسم مریم در نهایت آرامش به انجام رسید.
*متن کامل این نوشته در کتاب «چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» منتشر شده است.
Telegram
همپیشانی
وقتی که با پسر عمویم و آن یکی پسر عمو، جمع سه نفره تشکیل دادیم که چه کسی برای مادر بزرگ درون قبر برود من بدون شور و مشورت جمع بندی کردم که خودم.
انگار که از اول صبح قولنامۀ این طبقه منهای دو را به نام خودم زده بودم و این حق را اختصاصاً به خودم میدادم که…
انگار که از اول صبح قولنامۀ این طبقه منهای دو را به نام خودم زده بودم و این حق را اختصاصاً به خودم میدادم که…
📚 رونمایی و گفتگو دربارهی کتاب "چهل روایتِ ناتمام از یک مکانِ تمام"
🔸 با حضور:
📍میزبان: استاد علی خدایی
📍مهمان: مصطفی حیدری (گردآورنده) و جمعی از نویسندگان کتاب
⏰ زمان:
چهارشنبه، ۷ شهریورماه ۱۴۰۳، از ساعت ۱۹
🏛 مکان:
خیابان اردیبهشت جنوبی، روبروی کوچه استاد تاج، شهر کتاب اردیبهشت
#اصفهان
#نشر_اقنوم
#باغرضوان
#آرامستان
#شهرکتاب_اردیبهشت
🔸 با حضور:
📍میزبان: استاد علی خدایی
📍مهمان: مصطفی حیدری (گردآورنده) و جمعی از نویسندگان کتاب
⏰ زمان:
چهارشنبه، ۷ شهریورماه ۱۴۰۳، از ساعت ۱۹
🏛 مکان:
خیابان اردیبهشت جنوبی، روبروی کوچه استاد تاج، شهر کتاب اردیبهشت
#اصفهان
#نشر_اقنوم
#باغرضوان
#آرامستان
#شهرکتاب_اردیبهشت
Forwarded from تیزفکری
دیشب اتفاقی دوستی را دیدم که این مجموعه را شنیده بود و از آن بسیار راضی بود.
با اینکه این موضوع سالهاست از موضوع کار و توجهات من خارج شده است اما گفتم شاید همچنان برای دختران و پسران سرزمینم ارزشمند باشد. پس تصمیم گرفتم اینجا برای استفاده همگان منتشر نمایم.
مجموعه فایلهای صوتی
مدیریت پرسشها در شناخت و انتخاب همسر
#رایگان
حامد صفاییپور
سال تولید ۱۳۸۹
@tizfekri
با اینکه این موضوع سالهاست از موضوع کار و توجهات من خارج شده است اما گفتم شاید همچنان برای دختران و پسران سرزمینم ارزشمند باشد. پس تصمیم گرفتم اینجا برای استفاده همگان منتشر نمایم.
مجموعه فایلهای صوتی
مدیریت پرسشها در شناخت و انتخاب همسر
#رایگان
حامد صفاییپور
سال تولید ۱۳۸۹
@tizfekri
سخن آغازین
حامد صفاییپور
شماره 0. سرآغاز / دنبال جزوه ای نباشید که .... / مدیریت #پرسشها در شناخت و #انتخاب_همسر
@HamPIshani
@HamPIshani
چگونه معیارهای انتخابمان را تقسیم بندی کنیم
حامد صفاییپور
شماره 3. چگونه معیارهای انتخاب را تقسیمبندی کنیم؟/ مدیریت #پرسشها در شناخت و #انتخاب_همسر
@HamPIshani
@HamPIshani
تصمیمگیری درباره اصول، علایق و محدودۀ سازگاری
حامد صفاییپور
شماره 4. تصمیمگیری درباره اصول، علایق و محدودۀ سازگاری/ مدیریت #پرسشها در شناخت و #انتخاب_همسر
@HamPIshani
@HamPIshani
دربارۀ نقش شجاعت فکری و پارسایی در انتخاب
حامد صفاییپور
شماره 7. درباره نقش شجاعت فکری و پارسایی در انتخاب/ مدیریت #پرسشها در شناخت و #انتخاب_همسر
@HamPIshani
@HamPIshani
Forwarded from تیزفکری
توضیح تکمیلی
درباره درسگفتار صوتی
مدیریت پرسشها در شناخت و انتخاب همسر
۱. این بحث، بحثی شناختی و عقلی در زمینه مدیریت روند آشنایی و انتخاب همسر با تاکید بر هنر و مهارت پرسشگری است.
۲. بحث ارائهشده در این درسگفتار با غالب کارگاهها در زمان تولید این اثر، متفاوت است. بیشتر به دنبال آموزش ماهیگیری است تا گرفتن ماهی. این را از بازخوردها میگویم. برخی میگفتند گویی در یک کارگاه فلسفه یا #با_هم_اندیشیدن در موضوع #انتخاب_همسر شرکت کردهاند.
۳. اصلیترین علت و زمینه اجتماعی که باعث شد من در سال ۸۹ در این موضوع وارد شوم و چنین درسگفتاری را طراحی و اجرا نمایم، رواج بسیار و بیرویه آموزشهایی (در شهر اصفهان) بود که دو پیش فرض داشت:
- نخست اینکه در طبقهبندی معیارهای انتخاب همسر، غالبا، همه طیفها و سلیقههای اجتماعی را یککاسه میکرد و نسخه مذهبی واحدی برای همه میپیچید!
دوم، با چنین نگاهی، فردیت، #خودانگیختگی و #شهامت_فکری مخاطبان را در نظر نمیگرفت.
من منتقد هر دو پیشفرض بودم و باور داشتم نمی توان ابتدا همه نگرشها و سبکهای زندگی را یکسانسازی نمود و آنگاه به آموزش و ارائه راهحلهای عملی در موضوع ازدواج پرداخت.
باور من این بود که راه بهتر این است که ذهن تحلیلگر مخاطبان را ارتقاء دهیم چراکه تا وقتی این بلوغ فکری اتفاق نیافتد، انتظار همسرگزینی سنجیده دور از واقع است.
امیدوارم مرور این تجربه و به اشتراک گذاشتن مستندات آن، امروز نیز برای علاقمندان چنین روشهایی در فعالیتهای فرهنگی و آموزشی، مفید و راهگشا باشد.
با احترام
#حامد_صفایی_پور
شهریور ۱۴۰۳
[email protected]
درباره درسگفتار صوتی
مدیریت پرسشها در شناخت و انتخاب همسر
۱. این بحث، بحثی شناختی و عقلی در زمینه مدیریت روند آشنایی و انتخاب همسر با تاکید بر هنر و مهارت پرسشگری است.
۲. بحث ارائهشده در این درسگفتار با غالب کارگاهها در زمان تولید این اثر، متفاوت است. بیشتر به دنبال آموزش ماهیگیری است تا گرفتن ماهی. این را از بازخوردها میگویم. برخی میگفتند گویی در یک کارگاه فلسفه یا #با_هم_اندیشیدن در موضوع #انتخاب_همسر شرکت کردهاند.
۳. اصلیترین علت و زمینه اجتماعی که باعث شد من در سال ۸۹ در این موضوع وارد شوم و چنین درسگفتاری را طراحی و اجرا نمایم، رواج بسیار و بیرویه آموزشهایی (در شهر اصفهان) بود که دو پیش فرض داشت:
- نخست اینکه در طبقهبندی معیارهای انتخاب همسر، غالبا، همه طیفها و سلیقههای اجتماعی را یککاسه میکرد و نسخه مذهبی واحدی برای همه میپیچید!
دوم، با چنین نگاهی، فردیت، #خودانگیختگی و #شهامت_فکری مخاطبان را در نظر نمیگرفت.
من منتقد هر دو پیشفرض بودم و باور داشتم نمی توان ابتدا همه نگرشها و سبکهای زندگی را یکسانسازی نمود و آنگاه به آموزش و ارائه راهحلهای عملی در موضوع ازدواج پرداخت.
باور من این بود که راه بهتر این است که ذهن تحلیلگر مخاطبان را ارتقاء دهیم چراکه تا وقتی این بلوغ فکری اتفاق نیافتد، انتظار همسرگزینی سنجیده دور از واقع است.
امیدوارم مرور این تجربه و به اشتراک گذاشتن مستندات آن، امروز نیز برای علاقمندان چنین روشهایی در فعالیتهای فرهنگی و آموزشی، مفید و راهگشا باشد.
با احترام
#حامد_صفایی_پور
شهریور ۱۴۰۳
[email protected]
Telegram
تیزفکری
دیشب اتفاقی دوستی را دیدم که این مجموعه را شنیده بود و از آن بسیار راضی بود.
با اینکه این موضوع سالهاست از موضوع کار و توجهات من خارج شده است اما گفتم شاید همچنان برای دختران و پسران سرزمینم ارزشمند باشد. پس تصمیم گرفتم اینجا برای استفاده همگان منتشر…
با اینکه این موضوع سالهاست از موضوع کار و توجهات من خارج شده است اما گفتم شاید همچنان برای دختران و پسران سرزمینم ارزشمند باشد. پس تصمیم گرفتم اینجا برای استفاده همگان منتشر…