❕
مردی خري ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن خسته شده بود.
براي كمک كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جای كنده شد.!
فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهاي دويد، ولی بن بست بود.
خود را در خانهاي انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچيزي ميشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسيد و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچهاي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت.
جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛
مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه بايهودی رهگذر سينه به سينه شد واو را به زمين انداخت . تکه چوبی در چشم يهودی رفت و كورش كرد.
او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود رابه خانۀ قاضي رساند كه پناهم ده و قاضي در آن ساعت با زن شاكي خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوايي را در طرفداري از او يافت،!
و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند.
نخست از يهودی پرسيد: یهودی گفت:
اين مسلمان يک چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيه مسلمان بر يهودی نصف بيشتر نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يک چشم گرفت! وقتی يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!!
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام..
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است..
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرود آيي، طوری كه يک نيمه ی جانش را بگیري! جوان صلاح دیدکه گذشت کند، اما به سي دينار جريمه، بخاطرشكايت بيمورد محكوم شد!
چون نوبت به شوهر آن زن رسيد كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال ميتوان آن زن را به حلال درعقد ازدواج اين مرد درآورد تا كودکِ از دست رفته را جبران كند.!!
برای طلاق آماده باش! .مردک فریاد زد و با قاضی جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دويد.. قاضي فریاد زد : هي! بايست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه ميدوید فرياد زد: من شكايتي ندارم. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت...!!!
کتاب کوچه
احمد_شاملو
🔸🔹
مردی خري ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن خسته شده بود.
براي كمک كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جای كنده شد.!
فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهاي دويد، ولی بن بست بود.
خود را در خانهاي انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچيزي ميشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسيد و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچهاي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت.
جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛
مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه بايهودی رهگذر سينه به سينه شد واو را به زمين انداخت . تکه چوبی در چشم يهودی رفت و كورش كرد.
او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود رابه خانۀ قاضي رساند كه پناهم ده و قاضي در آن ساعت با زن شاكي خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوايي را در طرفداري از او يافت،!
و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند.
نخست از يهودی پرسيد: یهودی گفت:
اين مسلمان يک چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيه مسلمان بر يهودی نصف بيشتر نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يک چشم گرفت! وقتی يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!!
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام..
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است..
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرود آيي، طوری كه يک نيمه ی جانش را بگیري! جوان صلاح دیدکه گذشت کند، اما به سي دينار جريمه، بخاطرشكايت بيمورد محكوم شد!
چون نوبت به شوهر آن زن رسيد كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال ميتوان آن زن را به حلال درعقد ازدواج اين مرد درآورد تا كودکِ از دست رفته را جبران كند.!!
برای طلاق آماده باش! .مردک فریاد زد و با قاضی جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دويد.. قاضي فریاد زد : هي! بايست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه ميدوید فرياد زد: من شكايتي ندارم. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت...!!!
کتاب کوچه
احمد_شاملو
🔸🔹
بقال محل اجناس تاریخ مصرف گذشته را جلوی دست میچیند، به هوای اینکه نبینی و بخری...!
میوه های خوبِ میوه فروش سوا شده و دو برابر قیمت فروخته می شود...!
مرغ فروش، مرغهای مانده را در پیاز می خواباند و به عنوان جوجه کباب میدهد دست مردم...!
معلمِ مدرسهٔ یکی از بچه های فامیل عملاً کارش را محول کرده به والدین و یک روز در میان می آید مدرسه...!
پزشک، از خانوادهٔ بیمار تصادفی، در حال مرگ، ۳میلیون پول نقد میخواهد تا برود داخل اتاق عمل...!
در بانک، شش باجه وجود دارد اما کلاً یک نفر کار مردم را راه می اندازد...!
صاحب مغازه با حیله و فریب و دروغ، پول شاگردش را نمیدهد یا با تاخیر میدهد ...
جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ...
چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه اَش آفت خورده، انتظار میوهٔ سالم داریم!؟
"تغییر" را باید از خودمان شروع کنیم، درستکار باشیم ...!
.
میوه های خوبِ میوه فروش سوا شده و دو برابر قیمت فروخته می شود...!
مرغ فروش، مرغهای مانده را در پیاز می خواباند و به عنوان جوجه کباب میدهد دست مردم...!
معلمِ مدرسهٔ یکی از بچه های فامیل عملاً کارش را محول کرده به والدین و یک روز در میان می آید مدرسه...!
پزشک، از خانوادهٔ بیمار تصادفی، در حال مرگ، ۳میلیون پول نقد میخواهد تا برود داخل اتاق عمل...!
در بانک، شش باجه وجود دارد اما کلاً یک نفر کار مردم را راه می اندازد...!
صاحب مغازه با حیله و فریب و دروغ، پول شاگردش را نمیدهد یا با تاخیر میدهد ...
جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ...
چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه اَش آفت خورده، انتظار میوهٔ سالم داریم!؟
"تغییر" را باید از خودمان شروع کنیم، درستکار باشیم ...!
.
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود.
که گاهی-چقدر زود دیر میشود...
.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود.
که گاهی-چقدر زود دیر میشود...
.
استادی میگفت : صبحها که دکمه های لباسم را می بندم ... به این فکر میکنم که چه کسی آنها را باز خواهد کرد ؟
خودم یا مرده شور ؟
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینی است
به آنهائى که دوستشان دارید ، بی بهانه بگوئید :
در این دنیای شلوغ ، سنجاقشان
کرده اید به دلتان
بگوئید: بودن ها را قدر بدانیم، نبودن ها خیلی نزدیك اند..
🔹🔸
خودم یا مرده شور ؟
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینی است
به آنهائى که دوستشان دارید ، بی بهانه بگوئید :
در این دنیای شلوغ ، سنجاقشان
کرده اید به دلتان
بگوئید: بودن ها را قدر بدانیم، نبودن ها خیلی نزدیك اند..
🔹🔸
✴️باورهای سمی و پادزهر آنها :
ریشه بسیاری از مشکلات ما باورهای سمی، عقاید نادرست یا خطاهای فکری هستند.
آرنولد لازاروس، خطاهای فکری را باور های سمی مینامد که اینجا ده مورد ازین باورها همراه پادزهرشان ذکر میشود :
🔸تفریح کردن، اتلاف وقت است.
/پادزهر : استراحت، سرگرمی و آرامش در زندگی لازم هستند.
🔸به نفع تست که دیگران را کنترل کنی
/پادزهر : اگر می خواهی دیگران با تو کنار بیایند، آن ها را کنترل نکن. دست از کنترل دیگران بکش تا آسوده شوی
🔸بهتر است عقده دلت را خالی کنی
/پادزهر : به جای آن که عقده ی دلت را خالی کنی، ابراز وجود کن.
🔸هر طور رفتار کنم، خانواده و دوستان باید عاشقانه دوستم داشته باشند
/پادزهر : عملکرد تو، از این که چه کسی هستی، مهم تر است.
🔸مهربان باش و همواره با کسانی که با تو نامهربانند، با مهربانی رفتار کن.
/پادزهر :اگر نامهربانی دیدی، با قاطعیت رفتار کن و به آنها بگو . به دیگران اجازه نده با تو بدرفتاری کنند
🔸اتمام حجت، همیشه بهترین راهی است که جر و بحث را تمام می کند.
/پادزهر : تا وقتی می توان از مذاکره استفاده کرد و جواب گرفت، چرا تهدید و اتمام حجت؟
🔸جواب ابلهان خاموشی ست.
/پادزهر : سکوت همیشه راهکاری موثر نیست. برخی موارد او نمی داند چه خطایی مرتکب شده و سکوت گیجش می کند. در برخی از موارد هم لازم است به جای سکوت صحبت و از حریم خود دفاع کنی. در این موارد سکوت به معنای خجالت و بی مرز بودن است.
🔸اگر می خواهی کارها درست پیش بروند، همیشه خودت آنها را انجام بده
/پادزهر : اولویت بندی کن. مسئولیت هایت را متعادل کن. برخی از آن ها را به دیگران محول کن و اجازه بده کارها را انجام بدهند.
🔸وقتی کارها پیش نمی روند، باید مقصر پیدا و مجازات شود.
/پادزهر : به جای تمرکز بر مقصر یابی، ابتدا به دنبال راه حلی باش که کار به پیش برود.
🔸همیشه اول دیگران، بعدا خودت.
/پادزهر : خودت را به اندازه دیگران دوست داشته باش
🔹🔹
ریشه بسیاری از مشکلات ما باورهای سمی، عقاید نادرست یا خطاهای فکری هستند.
آرنولد لازاروس، خطاهای فکری را باور های سمی مینامد که اینجا ده مورد ازین باورها همراه پادزهرشان ذکر میشود :
🔸تفریح کردن، اتلاف وقت است.
/پادزهر : استراحت، سرگرمی و آرامش در زندگی لازم هستند.
🔸به نفع تست که دیگران را کنترل کنی
/پادزهر : اگر می خواهی دیگران با تو کنار بیایند، آن ها را کنترل نکن. دست از کنترل دیگران بکش تا آسوده شوی
🔸بهتر است عقده دلت را خالی کنی
/پادزهر : به جای آن که عقده ی دلت را خالی کنی، ابراز وجود کن.
🔸هر طور رفتار کنم، خانواده و دوستان باید عاشقانه دوستم داشته باشند
/پادزهر : عملکرد تو، از این که چه کسی هستی، مهم تر است.
🔸مهربان باش و همواره با کسانی که با تو نامهربانند، با مهربانی رفتار کن.
/پادزهر :اگر نامهربانی دیدی، با قاطعیت رفتار کن و به آنها بگو . به دیگران اجازه نده با تو بدرفتاری کنند
🔸اتمام حجت، همیشه بهترین راهی است که جر و بحث را تمام می کند.
/پادزهر : تا وقتی می توان از مذاکره استفاده کرد و جواب گرفت، چرا تهدید و اتمام حجت؟
🔸جواب ابلهان خاموشی ست.
/پادزهر : سکوت همیشه راهکاری موثر نیست. برخی موارد او نمی داند چه خطایی مرتکب شده و سکوت گیجش می کند. در برخی از موارد هم لازم است به جای سکوت صحبت و از حریم خود دفاع کنی. در این موارد سکوت به معنای خجالت و بی مرز بودن است.
🔸اگر می خواهی کارها درست پیش بروند، همیشه خودت آنها را انجام بده
/پادزهر : اولویت بندی کن. مسئولیت هایت را متعادل کن. برخی از آن ها را به دیگران محول کن و اجازه بده کارها را انجام بدهند.
🔸وقتی کارها پیش نمی روند، باید مقصر پیدا و مجازات شود.
/پادزهر : به جای تمرکز بر مقصر یابی، ابتدا به دنبال راه حلی باش که کار به پیش برود.
🔸همیشه اول دیگران، بعدا خودت.
/پادزهر : خودت را به اندازه دیگران دوست داشته باش
🔹🔹
در این دنیا اگر همه چیز فراموش کنی باکی
نباشد. تنها یک چیز از یاد مبر. تو برای کاری
به دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی،
هیچ کار نکردهای.
از آدمی کاری برآید که آن کار نه از آسمان برآید و
نه از زمین و نه از کوهها، اما تو گویی کارهای
زیادی از من برآید، این حرف تو به این ماند که
شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی
و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشتهام، یا در
دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به
دیوار فرو بری و کدوی شکستهای به آن آویزی.
این کار از میخی چوبین نیز برآید. خود را این
شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی!
بهانه آوری که من با افعال سودمند روزگار گذرانم. دانش آموزم، فلسفه و فقه و منطق و
ستارهشناسی و پزشکی خوانم، اما اینها همه
برای تو است و تو برای آنها نه.
اگر نیک بنگری، دریابی که اصل تویی و همه
اینها فرع . تو ندانی چه شگفتیها و چه
جهانهای بیکران در تو موج زند.
آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.
مولانا
نباشد. تنها یک چیز از یاد مبر. تو برای کاری
به دنیا آمدی که اگر آن به انجام نرسانی،
هیچ کار نکردهای.
از آدمی کاری برآید که آن کار نه از آسمان برآید و
نه از زمین و نه از کوهها، اما تو گویی کارهای
زیادی از من برآید، این حرف تو به این ماند که
شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی
و گویی آن شمشیر را بیکار نگذاشتهام، یا در
دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشان به
دیوار فرو بری و کدوی شکستهای به آن آویزی.
این کار از میخی چوبین نیز برآید. خود را این
شیوه ارزان مفروش که بسی گرانبهایی!
بهانه آوری که من با افعال سودمند روزگار گذرانم. دانش آموزم، فلسفه و فقه و منطق و
ستارهشناسی و پزشکی خوانم، اما اینها همه
برای تو است و تو برای آنها نه.
اگر نیک بنگری، دریابی که اصل تویی و همه
اینها فرع . تو ندانی چه شگفتیها و چه
جهانهای بیکران در تو موج زند.
آخر این تن اسبِ توست و این عالم آخور اوست؛ غذای اسب، غذای سوار نباشد.
مولانا
صدام حسین، چند سال پیش در انتخابات سراسری، نود و نُه و نیم درصد رأی موافق به دست آورد و همین خود یک نمونه است بر اینکه بعضی از انتخاباتها در دنیای امروز چه مفهومی میتوانند داشته باشند.
با این حال، سرنوشت صدام مینماید که بازخواستِ روزگار، چندان هم بیکار نمینشیند. همین شصت سالهی اخیر کسانی که ناظر این دوران بودهاند، به چشم خود دیدهاند آنچه را که باید دید: هیتلر، پینوشه، میلسویچ، و اکنون صدام؛
همان کسانی که مردم برای او شوریدهوار دست میزدند، او را بر سرِ دست بلند میکردند، چون روزگار برگشت، مجسمهاش را به زیر افکندند و بر مرگش پایکوبی کردند.
در حالی که آن زمان هم اعمالِ او از چشمِ هیچکس پنهان نبوده، با این فرق که آن زمان پوششِ قدرت بر خود داشته و اکنون پرده بر افتاده. آیا تا بدین پایه زور میتواند حقیقت را بپوشاند؟
چرا صدام به این روز افتاد؟
زیرا پشت به مردمِ خود و وجدانِ انسانیّت کرد.
اینجاست که باید گفت دستِ روزگار بالاترین دست میشود، و هر عملی سرانجام پاداشِ خود را مییابد:
"لطفِ حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند"
«مولانا»
جنگها به کنار، آنهمه کشتار، آنهمه دربدری و اختناق در داخلِ کشور، چگونه میتوانست بیپاداش بماند؟
جنایت از حدّی که گذشت، کلّ بشریّت را میپوشاند.
گردشِ ایّام برای خود حساب و کتابی دارد. لااقل دانه درشتها را بیکیفر نمیگذارد.
محمد_علی_اسلامی ندوشن_ بهمن ماه ۱۳۸۵
«دیروز، امروز، فردا»
..
با این حال، سرنوشت صدام مینماید که بازخواستِ روزگار، چندان هم بیکار نمینشیند. همین شصت سالهی اخیر کسانی که ناظر این دوران بودهاند، به چشم خود دیدهاند آنچه را که باید دید: هیتلر، پینوشه، میلسویچ، و اکنون صدام؛
همان کسانی که مردم برای او شوریدهوار دست میزدند، او را بر سرِ دست بلند میکردند، چون روزگار برگشت، مجسمهاش را به زیر افکندند و بر مرگش پایکوبی کردند.
در حالی که آن زمان هم اعمالِ او از چشمِ هیچکس پنهان نبوده، با این فرق که آن زمان پوششِ قدرت بر خود داشته و اکنون پرده بر افتاده. آیا تا بدین پایه زور میتواند حقیقت را بپوشاند؟
چرا صدام به این روز افتاد؟
زیرا پشت به مردمِ خود و وجدانِ انسانیّت کرد.
اینجاست که باید گفت دستِ روزگار بالاترین دست میشود، و هر عملی سرانجام پاداشِ خود را مییابد:
"لطفِ حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند"
«مولانا»
جنگها به کنار، آنهمه کشتار، آنهمه دربدری و اختناق در داخلِ کشور، چگونه میتوانست بیپاداش بماند؟
جنایت از حدّی که گذشت، کلّ بشریّت را میپوشاند.
گردشِ ایّام برای خود حساب و کتابی دارد. لااقل دانه درشتها را بیکیفر نمیگذارد.
محمد_علی_اسلامی ندوشن_ بهمن ماه ۱۳۸۵
«دیروز، امروز، فردا»
..
به نقل از یک ایرانی:
در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی ؛ دنبال بانک میگشتم اولین مکان که به چشمم خورد به سمتش حرکت کردم نزدیکتر که شدم متوجه شدم که یک مدرسه است با خودم گفتم احسنت چه مدرسه ی خوبی در ذهن ناخودآگاهم دنبال مکانی شیکتر و مهمتر برای بانک میگشتم اما مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد تعجب کردم کار بانکی که تموم شد طاقت نیاوردم وبه رییس بانک گفتم چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیفتر است؟!
او هم تعجب کرد و توضیح داد که ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابجا میکنیم.
اگر زلزله هم بیاید فقط هشت نفر خواهد مرد ولی در مدرسه پانصد سرمایه گرانقیمت (دانش آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند خسارتش جبران ناپذیره.
ما بهترین ساختمانها و امکانات رو به مدرسه ها میدیم چون آینده کشورمان در مدارس ساخته میشود.
آموزش زیر بنای همه مسائل است...!
.
.
در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی ؛ دنبال بانک میگشتم اولین مکان که به چشمم خورد به سمتش حرکت کردم نزدیکتر که شدم متوجه شدم که یک مدرسه است با خودم گفتم احسنت چه مدرسه ی خوبی در ذهن ناخودآگاهم دنبال مکانی شیکتر و مهمتر برای بانک میگشتم اما مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد تعجب کردم کار بانکی که تموم شد طاقت نیاوردم وبه رییس بانک گفتم چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیفتر است؟!
او هم تعجب کرد و توضیح داد که ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابجا میکنیم.
اگر زلزله هم بیاید فقط هشت نفر خواهد مرد ولی در مدرسه پانصد سرمایه گرانقیمت (دانش آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند خسارتش جبران ناپذیره.
ما بهترین ساختمانها و امکانات رو به مدرسه ها میدیم چون آینده کشورمان در مدارس ساخته میشود.
آموزش زیر بنای همه مسائل است...!
.
.
..
یک رضا کوتوله ای هم بود که همکلاس ما بود و درس نخوان و بد دهن و بدلباس و لات...
معلم ها دوستش نداشتند و بچه ها از او فاصله می گرفتند و هر چیز در مدرسه خراب یا گم می شد را به گردن او می انداختند.
اسمش مصادف با خرابکاری و دزدی و لاابالی گری بود و خلاصه او همان بچه ی بد قصه بود .
مدام خط کش می خورد و شلنگ و فحش تا بقیه ادب شوند.
نه بقیه ادب می شدند نه او دست از کارهایش بر می داشت.
تا این که یک روز وسط حیات مدرسه چاهی دهن باز کرد و محمد بالادست شاگرد اول مدرسه را بلعید و صدای جیغ و گریه همه ی مدرسه را پر کرد.
اما این رضا کوتوله بود که بی صدا و بی ترس طناب را به کمرش بست و به ته چاه رفت و بالادست نصفه نیمه را روی دوشش گرفت و بیرون آورد.
صدای همهمه و تشویق مدرسه را پر کرد و رضا قهرمان شد.
از آن روز به بعد رضا نه دیگر فحشی داد نه با کسی کتک کاری کرد و نه کلاسی را به هم ریخت.
سرش را انداخت پایین و درسش را خواند و هر طور بود نمره ی قبولی گرفت.
کم کم همه از یاد بردند که او آدم بده ی قصه بود.
خودش هم از یاد برد.
هلهله ها کار خود را کرده بود...
سارتر گفت:
وای به حال ملتی که نیاز به قهرمان داشته باشد.
ولی من می گویم که گاهی ملتی نیاز به قهرمانی دارد که به او و به دنیا یادآوری کند که آن قدرها هم بد و بی مایه و شرور نیست.
در میان این همه توبیخ و نفرین و لعنت که از آسمان این جغرافیای تاریخی می بارد دیدن و بودن کسانی چون فرهادی و نادری و انصاری همان وزنه ای است که کفه را به سمت ماندن و بودن سنگین می کند.
آدمی برای باور خود؛ گاه نیاز به تفاخر دارد.
چه فیلمساز و دانشمند و فضانورد باشد،چه نعش سوخته ی آتش نشانی وظیفه شناس.
دکتر_مرجمکی
یک رضا کوتوله ای هم بود که همکلاس ما بود و درس نخوان و بد دهن و بدلباس و لات...
معلم ها دوستش نداشتند و بچه ها از او فاصله می گرفتند و هر چیز در مدرسه خراب یا گم می شد را به گردن او می انداختند.
اسمش مصادف با خرابکاری و دزدی و لاابالی گری بود و خلاصه او همان بچه ی بد قصه بود .
مدام خط کش می خورد و شلنگ و فحش تا بقیه ادب شوند.
نه بقیه ادب می شدند نه او دست از کارهایش بر می داشت.
تا این که یک روز وسط حیات مدرسه چاهی دهن باز کرد و محمد بالادست شاگرد اول مدرسه را بلعید و صدای جیغ و گریه همه ی مدرسه را پر کرد.
اما این رضا کوتوله بود که بی صدا و بی ترس طناب را به کمرش بست و به ته چاه رفت و بالادست نصفه نیمه را روی دوشش گرفت و بیرون آورد.
صدای همهمه و تشویق مدرسه را پر کرد و رضا قهرمان شد.
از آن روز به بعد رضا نه دیگر فحشی داد نه با کسی کتک کاری کرد و نه کلاسی را به هم ریخت.
سرش را انداخت پایین و درسش را خواند و هر طور بود نمره ی قبولی گرفت.
کم کم همه از یاد بردند که او آدم بده ی قصه بود.
خودش هم از یاد برد.
هلهله ها کار خود را کرده بود...
سارتر گفت:
وای به حال ملتی که نیاز به قهرمان داشته باشد.
ولی من می گویم که گاهی ملتی نیاز به قهرمانی دارد که به او و به دنیا یادآوری کند که آن قدرها هم بد و بی مایه و شرور نیست.
در میان این همه توبیخ و نفرین و لعنت که از آسمان این جغرافیای تاریخی می بارد دیدن و بودن کسانی چون فرهادی و نادری و انصاری همان وزنه ای است که کفه را به سمت ماندن و بودن سنگین می کند.
آدمی برای باور خود؛ گاه نیاز به تفاخر دارد.
چه فیلمساز و دانشمند و فضانورد باشد،چه نعش سوخته ی آتش نشانی وظیفه شناس.
دکتر_مرجمکی
قیمت زندگی چنده؟
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟
پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند. او سنگ را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟ کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان! آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان! این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو . وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان! آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟! مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی
قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد
پس مراقب باشید
..
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟
پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند. او سنگ را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟ کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان! آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان! این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو . وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان! آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟! مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی
قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد
پس مراقب باشید
..
..
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮشحالیهایش ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها اینگونه ﻧﻮﺷﺖ :
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩخترم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ نمیزند !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎسهایم ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
🗒ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮرم ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ میشوم، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم!
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میکند، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ.
☘میتوان به همه چیز خوب نگاه کرد نه؟👓
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮشحالیهایش ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها اینگونه ﻧﻮﺷﺖ :
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩخترم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ نمیزند !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎسهایم ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
🗒ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮرم ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ میشوم، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم!
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میکند، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
🗒خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ.
☘میتوان به همه چیز خوب نگاه کرد نه؟👓
معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد،همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد.زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود.بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاسهای بالاتر رفت
وارد دانشگاه شد
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و
او دکتر ملک حسینی اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاسهای بالاتر رفت
وارد دانشگاه شد
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و
او دکتر ملک حسینی اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
.
برای دیدن خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند ... به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟ گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاههای امریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمیخواهم
رفتار مودبانهاش تحت تاثیرم قرار داده بود .. گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم ... با اجازه کنارم نشست ... پرسیدم چند ساله هستی ؟ گفت ۱۶ ...گفتم دوم دبیرستانی ؟
گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟
گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم ... گفتم چرا کار میکنی ؟گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ...مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است ...
من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم ...اما درس هم میخوانیم ...پرسید آقا شنیدم دانشگاههای آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد ...
پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ گفت هیچکس فقط خودم و خودم ...گفتم غذا خوردی؟ گفت نه ...گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم ... گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین را تمیز کنم و من هم قبول کردم، با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابهلای غذای خواهر و مادرش گذاشت ...نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم ...دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند ...نزدیک غروب که فرید را ...( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خودشان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ...قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ...
حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم ...چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط میخواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ...با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ...او هم با مهربانی ذاتیاش کمکم کرد تا همه چیز سریعتر پیش برود ...خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ...صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد ...وقتی دو سال بعد به عنوان جوانترین متخصص تکنولوژیهای جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود میبالیدیم ...نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ...
یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند ...روز زیبایی بود ..وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چهها که نکردید ...مشغول پذیرایی از مهمانها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد ...
از خانه بیرون رفتم وبغلش کردم ..
گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم
که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید.
انسانیت انسانها رابه اوج میرسانن
دکتر_فرید_عبدالعالی یکی از استادان
ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمريكا
برای دیدن خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند ... به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟ گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاههای امریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمیخواهم
رفتار مودبانهاش تحت تاثیرم قرار داده بود .. گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم ... با اجازه کنارم نشست ... پرسیدم چند ساله هستی ؟ گفت ۱۶ ...گفتم دوم دبیرستانی ؟
گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟
گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم ... گفتم چرا کار میکنی ؟گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ...مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است ...
من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم ...اما درس هم میخوانیم ...پرسید آقا شنیدم دانشگاههای آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد ...
پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ گفت هیچکس فقط خودم و خودم ...گفتم غذا خوردی؟ گفت نه ...گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم ... گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین را تمیز کنم و من هم قبول کردم، با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابهلای غذای خواهر و مادرش گذاشت ...نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم ...دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند ...نزدیک غروب که فرید را ...( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خودشان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ...قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ...
حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم ...چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط میخواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ...با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ...او هم با مهربانی ذاتیاش کمکم کرد تا همه چیز سریعتر پیش برود ...خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ...صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد ...وقتی دو سال بعد به عنوان جوانترین متخصص تکنولوژیهای جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود میبالیدیم ...نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ...
یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند ...روز زیبایی بود ..وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چهها که نکردید ...مشغول پذیرایی از مهمانها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد ...
از خانه بیرون رفتم وبغلش کردم ..
گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم
که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید.
انسانیت انسانها رابه اوج میرسانن
دکتر_فرید_عبدالعالی یکی از استادان
ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمريكا
⭕️
سر تا پایم را خلاصه کنند
می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند :
برای" نهایت"
برای" شرافت"
برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :
" نفس کشیدن "
" دیدن "
" شنیدن "
" فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام :
برای" قرب "
برای" رجعت "
برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
به" انتخاب "
به" تغییر "
به" شوریدن "
به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
دکتر:ناصر_کاتوزیان
🔹🔸
سر تا پایم را خلاصه کنند
می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند :
برای" نهایت"
برای" شرافت"
برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :
" نفس کشیدن "
" دیدن "
" شنیدن "
" فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام :
برای" قرب "
برای" رجعت "
برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
به" انتخاب "
به" تغییر "
به" شوریدن "
به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
دکتر:ناصر_کاتوزیان
🔹🔸
سواد و پول و خانواده و طبقه اجتماعی و قیافه و... همه مهمه.
همهش روی تصمیمگیری ما درمورد کسی که بهمون پیشنهاد میده یا ازش خوشمون میاد دوست دارید بریم باهاش آشنا شیم اثرگذار.
ولی هیچ کدوم اینها مترادف با "شریف بودن" نیست.
یکی رو پیدا کنید شرف داشته باشه.
کنارش احساس امنیت بکنید.
یکی که احترام بذاره بهتون.
یکی که توی روابط اجتماعیش آدم باشه. کسی که آداب انسان بودن رو بلد باشه.
مثلا شعورش برسه وقتی از تاکسی پیاده میشه به راننده روز بهخیر بگه.
شعورش برسه از waiter کافه و رستوران تشکر کنه و باهاشون درست صحبت کنه.
شعورش برسه از کلمات چطور استفاده بکنه. سوءتفاهم تولید نکنه. طلبکار نباشه. تهدید نکنه.
پشت سرت حرفهای مسخره نزنه.
وقتی کات کردید نگران این نباشی که میخواد چه تصویری ازت بسازه برای آدمهای مشترکتون.
نگران نباشی عقاید بیمارگونه داشته باشه. نگاهش به مسائل اجتماعی، به اخلاق، به هر چیزی انسانی و اخلاقی باشه.
نه اینکه الزاما خدایگان اخلاق باشه. هر کسی یه خردهشیشههای مختصری داره. ولی نگران نباشی خردهشیشههاش به تو آسیب بزنه.
یکی که درمورد بدنت بهت حس بد نده. در طول رابطه یا بعدش احساس تخریب شدگی نکنی.
یه بریکآپ آروم و کمتنش داشته باشید. ناهنجاریهای رفتاری مثل غيرتی بازی یا خشونتخواهی نداشته باشه.
بله، پول و طبقه اجتماعی فرهنگی و تحصیلات و مطالعات و... خیلی مهمن. ولی هیچ کدومش موارد بالا رو ضمانت نمیکنه. مگر اینکه فاکتور شرف رو در معیارهای پارتنر یابیتون لحاظ بکنید.
این رو هم بهعنوان معلمتون از من بپذیرید.
اگر آدم با شرف و درست درمونی پیدا کردید که شرافتش رو اثبات کرد و مطمین شدید ادای آدمهای شریف رو در نمیاره، سر چیزای بچگانه و دم دستی نپرونیدش.
من آدم با شرف کم دیدهم تو زندگیم.
خیلی سخته این پروسهی تشخیص شریف با بیشرف بودن آدما رو دوباره بخوای از صفر طی بکنی. پیر میشی تا معلوم شه طرف جوهر ذاتش چیه.
همین.
در نهایت مجددا یادآوری میکنم، گل بیخار کجاست، ولی بیشرفی خار نیست
بیشرفی خود شورهزاره که اصلا گلی توش نیست که بخواد خار داشته باشه.
.
همهش روی تصمیمگیری ما درمورد کسی که بهمون پیشنهاد میده یا ازش خوشمون میاد دوست دارید بریم باهاش آشنا شیم اثرگذار.
ولی هیچ کدوم اینها مترادف با "شریف بودن" نیست.
یکی رو پیدا کنید شرف داشته باشه.
کنارش احساس امنیت بکنید.
یکی که احترام بذاره بهتون.
یکی که توی روابط اجتماعیش آدم باشه. کسی که آداب انسان بودن رو بلد باشه.
مثلا شعورش برسه وقتی از تاکسی پیاده میشه به راننده روز بهخیر بگه.
شعورش برسه از waiter کافه و رستوران تشکر کنه و باهاشون درست صحبت کنه.
شعورش برسه از کلمات چطور استفاده بکنه. سوءتفاهم تولید نکنه. طلبکار نباشه. تهدید نکنه.
پشت سرت حرفهای مسخره نزنه.
وقتی کات کردید نگران این نباشی که میخواد چه تصویری ازت بسازه برای آدمهای مشترکتون.
نگران نباشی عقاید بیمارگونه داشته باشه. نگاهش به مسائل اجتماعی، به اخلاق، به هر چیزی انسانی و اخلاقی باشه.
نه اینکه الزاما خدایگان اخلاق باشه. هر کسی یه خردهشیشههای مختصری داره. ولی نگران نباشی خردهشیشههاش به تو آسیب بزنه.
یکی که درمورد بدنت بهت حس بد نده. در طول رابطه یا بعدش احساس تخریب شدگی نکنی.
یه بریکآپ آروم و کمتنش داشته باشید. ناهنجاریهای رفتاری مثل غيرتی بازی یا خشونتخواهی نداشته باشه.
بله، پول و طبقه اجتماعی فرهنگی و تحصیلات و مطالعات و... خیلی مهمن. ولی هیچ کدومش موارد بالا رو ضمانت نمیکنه. مگر اینکه فاکتور شرف رو در معیارهای پارتنر یابیتون لحاظ بکنید.
این رو هم بهعنوان معلمتون از من بپذیرید.
اگر آدم با شرف و درست درمونی پیدا کردید که شرافتش رو اثبات کرد و مطمین شدید ادای آدمهای شریف رو در نمیاره، سر چیزای بچگانه و دم دستی نپرونیدش.
من آدم با شرف کم دیدهم تو زندگیم.
خیلی سخته این پروسهی تشخیص شریف با بیشرف بودن آدما رو دوباره بخوای از صفر طی بکنی. پیر میشی تا معلوم شه طرف جوهر ذاتش چیه.
همین.
در نهایت مجددا یادآوری میکنم، گل بیخار کجاست، ولی بیشرفی خار نیست
بیشرفی خود شورهزاره که اصلا گلی توش نیست که بخواد خار داشته باشه.
.
در دنیایی که همه سعی میکنند
شبیه بهم باشند ؛جسارت کن و متفاوت باش زمانیکه همه از هم تقلید میکنند؛ تو جرات کن و متمایز باش...!
بدون تقلید هیچ کسی قادر به یادگیری هیچ چیزی نخواهد بود،
فقط چیزی که این وسط خیلی مهم است ادا درنیاوردن است
جرات کن ؛ متفاوت باش ،دنیا کوتاهتر از اونه که بخوای وقتت رو
با تکرار و تقلید سپری کنی!
این دوره زمونه باید ؛
حواست باشه با کی دردودل میکنی
آدمهای کمی هستند که حرفاتو گوش میدن و مهم هستی براشون،
بقیه فقط میخوان یه چیزی برای
یک کلاغ چهل کلاغ کردن داشته باشند.
الهی_قمشه _ایی
شبیه بهم باشند ؛جسارت کن و متفاوت باش زمانیکه همه از هم تقلید میکنند؛ تو جرات کن و متمایز باش...!
بدون تقلید هیچ کسی قادر به یادگیری هیچ چیزی نخواهد بود،
فقط چیزی که این وسط خیلی مهم است ادا درنیاوردن است
جرات کن ؛ متفاوت باش ،دنیا کوتاهتر از اونه که بخوای وقتت رو
با تکرار و تقلید سپری کنی!
این دوره زمونه باید ؛
حواست باشه با کی دردودل میکنی
آدمهای کمی هستند که حرفاتو گوش میدن و مهم هستی براشون،
بقیه فقط میخوان یه چیزی برای
یک کلاغ چهل کلاغ کردن داشته باشند.
الهی_قمشه _ایی
شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در آن جا بود.
🔆در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان میریزد و مردگان جمع میکنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به آنها نمیکند!!
جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟
جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که میگویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان میآید؛
این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.
پرسیدم: چرا شما استفاده نمیکنید؟
گفت: من پسری دارم که شبهای جمعه یک کاسه آب برای من میفرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم.
پرسیدم: اسم پسرت چیست؟
گفت: حسین و در نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند.
صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی ای که گفته بود رفتم و آن جوان را دیدم.
گفتم: شما پدر دارید؟
جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است.
پرسیدم: برایش خیرات میفرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شبهای جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم.
پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی این بار، آن مرد که از آن کاغذها برنمیداشت، برمیداشت.
پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمیکند، پس چرا حالا برمیداری؟
گفت: دو هفته است که آب برایم نیامده...
صبح که از خواب بیدار شده و از احوال آن جوان جویا شدم، گفتند: دو هفته قبل از دنیا رفته است.
🔹🔸
🔆در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان میریزد و مردگان جمع میکنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به آنها نمیکند!!
جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟
جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که میگویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان میآید؛
این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.
پرسیدم: چرا شما استفاده نمیکنید؟
گفت: من پسری دارم که شبهای جمعه یک کاسه آب برای من میفرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم.
پرسیدم: اسم پسرت چیست؟
گفت: حسین و در نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند.
صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی ای که گفته بود رفتم و آن جوان را دیدم.
گفتم: شما پدر دارید؟
جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است.
پرسیدم: برایش خیرات میفرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شبهای جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم.
پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی این بار، آن مرد که از آن کاغذها برنمیداشت، برمیداشت.
پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمیکند، پس چرا حالا برمیداری؟
گفت: دو هفته است که آب برایم نیامده...
صبح که از خواب بیدار شده و از احوال آن جوان جویا شدم، گفتند: دو هفته قبل از دنیا رفته است.
🔹🔸
معلممون ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم جواب میدم.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ ﻫﻤاﻧﺠﺎ ﺩﺭﻣاﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:
بچه ها : ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ!
بچه ها : ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها :ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.
بچه ها : ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشود.
بچه ها :ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم:ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ ﺍﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ ﺗﻤاﻡ ﻣﯿﺸود،
ﺑﻪ ﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤاﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ
ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ،ﮔرسنه است.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ ﻫﻤاﻧﺠﺎ ﺩﺭﻣاﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:
بچه ها : ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ!
بچه ها : ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها :ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.
بچه ها : ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشود.
بچه ها :ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم:ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ ﺍﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ ﺗﻤاﻡ ﻣﯿﺸود،
ﺑﻪ ﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤاﻧﺪ
ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ
ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ،ﮔرسنه است.
مادرم را کرونا گرفت اما...
بیمار بود و از ضعف مفرط کهنسالی رنج می برد. کنارش بودم، با ماسک که مبادا او از من کرونا بگیرد. غافل از آنکه کرونا قبلا او را گرفته بود.
خیس عرق می شد ولی بدنش سرد. بی تاب، از من کمک می خواست بنشیند، می نشاندمش. هنوز ننشسته، می خواست به پهلوی دیگر بخوابد، می خواباندمش. نخوابیده، باز در خواست تغییر حالت...
درد داشت. مدام با صدای نحیفی مرا صدا می زد و من عرق پیشانیش را پاک می کردم و جوابش می دادم:
- مادر من اینجام، کنارت هستم
و او باز هم نجوا می کرد: حسین جان بیا!
به اورژانس زنگ زدیم و بستگانی که تخصصی در این زمینه داشتند رسیدند. در این فاصله گفت:
- حسین جان مرا رو به قبله کن!
نوازشش کردم و گفتم:
- خوب می شوید مادر!
اورژانس رسید و خیلی زود معلوم شد کرونایی است. ریه اش درگیر شده بود و سکته قلبی هم اضافه شد!
شش روز مقاومت کرد تا امروز قبل از غروب برای همیشه غروب کرد.
او رفت و من تازه سختی چنین رفتنی را میچشم.
او رفت و ما بازماندگان غریبانه ترین سوگواری را در حال تجربه ایم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم برای آخرین بار صورت مهربانش را ببینیم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم سر بر شانه های یکدیگر بگذاریم و بگرییم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم لَختی کنار تابوتش داغ دلمان را با اشک هایمان فرو بنشانیم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم چند قدم پیکر مادرمان را تا آرامگاهش بدرقه کنیم.
او رفت و ما از دستان گرم تمام دوستانی که دلشان می خواهد تسکین مان دهند و ما هم به غمخواری شان محتاج، محرومیم.
او رفت و ما در غربتی سنگین باید از دور شاهد دفن پیکر پاکش باشیم بی هیچ امکان مویه ای سر در آغوش یکدیگر!
او رفت و من تازه فهمیدم مرگ کرونایی بیمار را می کشد و بازماندگان را ظالمانه زجر می دهد، در غربتی تلخ و سنگین و سخت...
■ او رفت و من آمده ام که التماس کنم لطفا مراقبت کنید و همیشه ماسک بزنید، در همه جا و مراقبت های دیگر را جدی بگیرید... مراقب خودتان باشید و مراقب مادرتان و پدرتان و فرزندان تان...
سخت مراقب باشید، مرگ کرونایی از مرگ معمولی خیلی سخت تر است، هم برای بیمار و هم برای بازماندگان.
حسین_ثنایی_نژاد
🔸🔹
بیمار بود و از ضعف مفرط کهنسالی رنج می برد. کنارش بودم، با ماسک که مبادا او از من کرونا بگیرد. غافل از آنکه کرونا قبلا او را گرفته بود.
خیس عرق می شد ولی بدنش سرد. بی تاب، از من کمک می خواست بنشیند، می نشاندمش. هنوز ننشسته، می خواست به پهلوی دیگر بخوابد، می خواباندمش. نخوابیده، باز در خواست تغییر حالت...
درد داشت. مدام با صدای نحیفی مرا صدا می زد و من عرق پیشانیش را پاک می کردم و جوابش می دادم:
- مادر من اینجام، کنارت هستم
و او باز هم نجوا می کرد: حسین جان بیا!
به اورژانس زنگ زدیم و بستگانی که تخصصی در این زمینه داشتند رسیدند. در این فاصله گفت:
- حسین جان مرا رو به قبله کن!
نوازشش کردم و گفتم:
- خوب می شوید مادر!
اورژانس رسید و خیلی زود معلوم شد کرونایی است. ریه اش درگیر شده بود و سکته قلبی هم اضافه شد!
شش روز مقاومت کرد تا امروز قبل از غروب برای همیشه غروب کرد.
او رفت و من تازه سختی چنین رفتنی را میچشم.
او رفت و ما بازماندگان غریبانه ترین سوگواری را در حال تجربه ایم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم برای آخرین بار صورت مهربانش را ببینیم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم سر بر شانه های یکدیگر بگذاریم و بگرییم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم لَختی کنار تابوتش داغ دلمان را با اشک هایمان فرو بنشانیم.
او رفت و ما حتی نمی توانیم چند قدم پیکر مادرمان را تا آرامگاهش بدرقه کنیم.
او رفت و ما از دستان گرم تمام دوستانی که دلشان می خواهد تسکین مان دهند و ما هم به غمخواری شان محتاج، محرومیم.
او رفت و ما در غربتی سنگین باید از دور شاهد دفن پیکر پاکش باشیم بی هیچ امکان مویه ای سر در آغوش یکدیگر!
او رفت و من تازه فهمیدم مرگ کرونایی بیمار را می کشد و بازماندگان را ظالمانه زجر می دهد، در غربتی تلخ و سنگین و سخت...
■ او رفت و من آمده ام که التماس کنم لطفا مراقبت کنید و همیشه ماسک بزنید، در همه جا و مراقبت های دیگر را جدی بگیرید... مراقب خودتان باشید و مراقب مادرتان و پدرتان و فرزندان تان...
سخت مراقب باشید، مرگ کرونایی از مرگ معمولی خیلی سخت تر است، هم برای بیمار و هم برای بازماندگان.
حسین_ثنایی_نژاد
🔸🔹
موضوع انشاء: ماه محرم
محرم خیلی خوب است ما محرم را دوست داریم!
دوستم پوسترهای خواننده های معروف را از بساطش جمع میکند
و آخرین ورژن پوسترهای علیاکبر و حضرت عباس را در بساطش پهن می کند
اکبر بلا هر شب با دوست دخترش به هیئت می آیند
چون تنها این روزها اجازه می دهند دوست دخترش تا آخر شب بیرون باشد!
قدرت سامورایی
شب ها در تکیه لخت میشود و میانداری میکند
[ و روزها مردم را لخت میکند و زورگیری ]
آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه میکند
[و تا آخر سال هم مشتری هایش را ]
گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر
يك ماه تکیه راه می اندازد
و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل میمالد..!
[ و یازده ماه هم سرشان شیره ]
جوادی رییس شرکت لبنیات و شیر!
سی شب شیر صلواتی به خلق خدا میدهد
[ و ۳۳۵ روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را میدوشد ]
حاجی مداحی میکند بعد از محرم یک خانه جدید میخرد
و پس از یکماه عزاداری یکسال به ریش مردم میخندد
ما هم پاتوقمان را از كافی شاپ ها به پشت دستههای عزاداری انتقال می دهيم
پس نتیجه می گیریم محرم خـــــیلی خوب است
حسین را نمیشناسم ولی وقتی ازراننده تاکسی خواستم ضبطش را روشن کند گفت: جوان مگه مسلمان نیستی؟ امروز روز اول محرم است!!
فکر کنم بخاطر همین کرایه ام را دو برابر حساب کرد!!!
حسین را نمیشناسم ولی گویا حاجی سر کوچه خوب او را میشناخت که تا نیمه شب چنان بر طبل می کوبید تا کودکی که از زور گرسنگی به سختی خوابش برده بوده باز بیدار شود...
حسین را نمیشناسم ولی شاید فردا سراغش را از پیرزن کارتن خوابی که تا صبح جلوی حسینیه به خود پیچیده بود گرفتم...
شاید نباید سراغ حسین را در سرزمینی بگیرم که مردمانش نعره هایشان را برای خار پای کودکان فلسطین سر می دهند و نه پاشیدن اسید بر سر و صورت ناموس مملکتشان...!!
حسین را نمیشناسم ولی عده ای را میشناسم
که نعشه می کنند و برای زنجیر زدن آماده می شوند!
حسین را نمیشناسم ولی میشناسم بسیاری را که ماهها میدزدند و میچاپند و چند روز نذری میدهند تا این را به آن در کنند
حسین را نمیشناسم ولی حسینی ها را خوب میشناسم...!!
.
..
محرم خیلی خوب است ما محرم را دوست داریم!
دوستم پوسترهای خواننده های معروف را از بساطش جمع میکند
و آخرین ورژن پوسترهای علیاکبر و حضرت عباس را در بساطش پهن می کند
اکبر بلا هر شب با دوست دخترش به هیئت می آیند
چون تنها این روزها اجازه می دهند دوست دخترش تا آخر شب بیرون باشد!
قدرت سامورایی
شب ها در تکیه لخت میشود و میانداری میکند
[ و روزها مردم را لخت میکند و زورگیری ]
آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه میکند
[و تا آخر سال هم مشتری هایش را ]
گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر
يك ماه تکیه راه می اندازد
و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل میمالد..!
[ و یازده ماه هم سرشان شیره ]
جوادی رییس شرکت لبنیات و شیر!
سی شب شیر صلواتی به خلق خدا میدهد
[ و ۳۳۵ روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را میدوشد ]
حاجی مداحی میکند بعد از محرم یک خانه جدید میخرد
و پس از یکماه عزاداری یکسال به ریش مردم میخندد
ما هم پاتوقمان را از كافی شاپ ها به پشت دستههای عزاداری انتقال می دهيم
پس نتیجه می گیریم محرم خـــــیلی خوب است
حسین را نمیشناسم ولی وقتی ازراننده تاکسی خواستم ضبطش را روشن کند گفت: جوان مگه مسلمان نیستی؟ امروز روز اول محرم است!!
فکر کنم بخاطر همین کرایه ام را دو برابر حساب کرد!!!
حسین را نمیشناسم ولی گویا حاجی سر کوچه خوب او را میشناخت که تا نیمه شب چنان بر طبل می کوبید تا کودکی که از زور گرسنگی به سختی خوابش برده بوده باز بیدار شود...
حسین را نمیشناسم ولی شاید فردا سراغش را از پیرزن کارتن خوابی که تا صبح جلوی حسینیه به خود پیچیده بود گرفتم...
شاید نباید سراغ حسین را در سرزمینی بگیرم که مردمانش نعره هایشان را برای خار پای کودکان فلسطین سر می دهند و نه پاشیدن اسید بر سر و صورت ناموس مملکتشان...!!
حسین را نمیشناسم ولی عده ای را میشناسم
که نعشه می کنند و برای زنجیر زدن آماده می شوند!
حسین را نمیشناسم ولی میشناسم بسیاری را که ماهها میدزدند و میچاپند و چند روز نذری میدهند تا این را به آن در کنند
حسین را نمیشناسم ولی حسینی ها را خوب میشناسم...!!
.
..