Telegram Web
_نذری_قشنگ_امسال_ماه_محرم

به بقالی یا سوپرمارکت‌های محله‌های فقیر نشین بروید و از مغازه‌دار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.

بدون شک زنان بی سرپرست و یا افراد نیازمندی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتاجشان را به صورت نسیه می‌خرند و صبر می‌کنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آن‌ها کمک برسد.

خواهید دید که حجم بدهی‌هایشان در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست، بدهی‌هایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید، حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازه‌های مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانواده‌ها شود.

اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست.با کمک هم به نیازمندان واقعی کمک کنیم..
🔸🔹
بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد!

ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند. این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود. از حاج محمدعلی روایت شده که: در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.

این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند. هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!! او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟! آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،

تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت. و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند. و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم. حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم.

از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم. از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر. پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟

آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم. استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت...

شیخ_عباس_قمی
کتاب شریف مفاتیح الجنان
در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم .

..
یک‌ داستان یک ‌پند

بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم...

سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم.
ده‌‌هزار تومان پول همراه داشتم...

اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد.
به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم.
در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.

دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت.

دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود!
شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.

وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.

لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم.

می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم.
آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم.!

با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن.

مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری.

خنجری بر قلبم زد.
سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.

مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.

مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟»

با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند.

مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.»
گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»

مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد.

گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.»
گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه می‌دهم.»

مرد جوان گفت: «بخشیدم»

آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد.
..
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی، ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی !!
اون روز چه لباسی می پوشی؟ چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟ کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
.
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه!!
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه، برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه . دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه و طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه..
.
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی. اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر رابطه ای، هر چند کوچیک و ناقص با دیگران، بزرگ و با ارزشه.
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند.....
ما با احساس زنده هستیم نه با اموال.
قدر همدیگه رو بدونیم ...

..

.
من دیگ نخریدم

آورده اند یکی از علما ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!

صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰

*شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت :*

فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر

عالم می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...

پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...

قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد

پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟

تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود

پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟

پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود

مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی

امّا اگر اصرار داری بفروشی
من آنرا به ۲۵ ریال میخرم!!!

پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!

مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت

پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد

عالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :

عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!

اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!

مسگر پیر گفت

*من دیگ نخریدم*

من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند

پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد

*من دیگ نخریدم*

عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...‌

شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:

*فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!

*دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!! ❤️
اگر قضاوت شدی سکوت کن
خواستی قضاوت کنی هم سکوت کن

سکوت نشانه قدرت است نه ضعف
خودت باش اثبات خود
نیازی به دست و پا زدن ندارد!
قبل از پاسخ دادن حتما و حتما
مدتی سکوت کن
تا پاسخ بهتری بیابی،
سکوتت
در خاطر هیچکس نخواهد ماند؛
اما پاسخ ات را
همیشه به خاطر خواهند سپرد...
برای جواب دادن عجله نکنید حتی میتوانید به طرف مقابل بگویید بهم چند دقیقه فرصت بدید تا فکر کنم ... با ارامش صحبت کنید مراقب صدایمان باشیم و مراقب کلاممان ..
کلامی که خارج میشود دیگر هرگز بر نمیگردد پس مراقب باشیم

مراقب کلام و رفتار خودمان فقط باشیم

الهی_قمشه_ایی
در قرن ۲۱ هستیم
اما عده ای در شبکه های اجتماعی هستند که روی عصر جاهلیت را سفید کردند و این عده چه کسانی هستند؟!

کسانی که پیامهایی از این دست میفرستند :

_ این پیام رو به ۸ نفر بفرست تا خبر خوبی بشنوی و بدبخت نشی!
_ سه تا یا علی بگو و این رو پخش کن تا ۲۸ دقیقه دیگه یکی بهت زنگ میزنه!
_ اینو به ۳ گروه بفرستی عوض میشه!(منم اولش باورم نمی شد از تعجب درجا میمیری)
طراح مهندس حشمتی اینم شمارش اگه نشد زنگ بزن فحش بده بهش!

_ امشب'فقط امشب سه تا صلوات بفرست همه گناهت پاک میشه!
(فقط امشب-حالا کدوم شب خدا میدونه!)
_زمستان امسال فقط ۳ ماه داره و هوا هم سرده!
هر ۸۳۹ سال یکبار این ماجرا اتفاق میفته!!زود به همه بگو!

_ زود کپی کن!!زود....اصلا نخون زود برا همه بفرست!
_ یک عدد گلکسی ۶ کاملا رایگان!فقط باید مثل احمق ها این کارها یی که این زیر نوشتم رو به ترتیب انجام بدی!

_ اول نیت کن بعد اینو بخون!
_ یا این متنو نخون یا اگر میخونی مدیون امام زمانی اگر برای همه نفرستی!
-اگه این پستو چندبار ریشیر کنی شماره فلان نفر واست میاد

- برای دریافت کد شارژ اینو به چند نفر بفرست
- برای دریافت آی پی فلان گوشی این پستو به ده نفر بفرست
چون قسم داده این رو فرستادم!
_ وای اولش خودمم باورم نمیشد ولی اینجوری میتونی بفهمی دقیقا چه ساعتی کی اومده
تو پیجت و کدوم پیاماتو دیده اینو توو همه گروها بفرست

_ متاسفانه فلان بازیگر لحظاتی پیش محکوم به اعدام شد بقیه ش رو از لینک زیر بخونید( بیچاره حالا تو خونه ش داره چایی میخوره)


بنشین کمی فکر کن فقط.زرنگ بازی تا کی!

.
اگر به من بگويند زيباترين واژه ای که ياد گرفتی چيست؟
می‌گويم پذيرش است.
یعنی:
پذيرفتن شرايط با تمام سختی هاش...
پذیرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون....
پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد...
پذيرفتن اينکه گاهی من هم اشتباه ميکنم...
پذيرش يعنی:
پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگی من نيست...
پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن...
و...
داشتن پذيرش توی زندگی يعنی پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها...




محمود_معظمی
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد
که فوق العاده زیبا بود:

تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.

دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی
منتظر من هستند و به محض ورود من
فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی
خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده
و به داخل سلول انفرادی انداختند.

هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!

اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد

از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.

آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب
گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.

صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.

وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با
حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.

وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود
آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است!

ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد
و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.

رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده
و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما
کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:

هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:

این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر
کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید!

در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.

بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل

.
چرا در کشورهای عقب مانده(برخلاف کشورهای پیشرفته)هیچ مقامی بخاطر"گند زدن"استعفا نمیکند

📌این سوال یک دانشجو در کلاس درس یکی از دروس جامعه شناسی پرسیده در پاسخش استاد این جواب را میده

بچه ها!اگر معلمی در کلاس شما باد معده خارج کند
آیا باز میتواند در این کلاس به کارش ادامه دهد؟
پاسخ روشن است نه تنها از این کلاس بلکه از این مدرسه هم باید برود

حالا اگر معلمی در کلاس دانش آموزان خاص (کر ها و لال ها و کور ها) باد معده خالی کند چی؟

گفتند آقا!اگر خرابکاری هم کنند،آب از آب تکان نمیخورد حالا فهمیدید چرا در کشور های توسعه نیافته(عقب مانده =جهان سوم)هیچ مقامی استعفا نمیکند

در این کشور ها عده ای لال اند؟عده ای کور اند و عده ای کر

آنها هم که نیستند باید باشند وگرنه زبانشان را از حلقومشان در می آورند

بدتر از این همه فاجعه،جمعی هم هستند که با دهان گشاد(تریبونهای بلند-آواز: رادیو ،تلوزیون،روزنامه) شبانه روز داد میزنند که اصلا این با معده یک لطف ازلی بود و پول میگیرند تا در فضیلت این آدمها نطق کنند!

آیا انتطار ندارید که در این سرزمینها خالی کردن بادمعده و خرابکاری-نه تنها عیبی نباشد بلکه فضیلت هم محسوب شود
🔹🔸
_بعضی ها در زمان های خالی شون با شما صحبت می کنند،
_بعضی ها زمانشون رو خالی می کنند تا با شما صحبت کنند،
_تفاوتش را بفهمیم...!

_سعی کن تو زندگی نگران این نباشی که کسی ازت خوشش میاد یا نه، بهتره مطمئن بشی که باهات به درستی رفتار میشه..!

_قدر لحظه ها را بدانید!
_زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم.

_ یک نکته را هرگز فراموش نکنید: 
_ لطف مکرّر، حق مسلّم می گردد!
_ پس به اندازه لطف کنید...




الهی_قمشه_ایی

..
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: "امروز می خواهیم بازی کنیم"
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده،بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر،همسر و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را بدنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!"
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:

" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد .
پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!"

همه‌ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند....


.
سكوت نكنيد !!!

"سکوت" ؛
بزرگترین اشتباهِ آدم هاست ،
وقتی رابطه ای به سراشیبیِ تردید
رسیده ، وقتی حرف های زیادی
برای گفتن و توضیحاتِ ناگفته ای
برایِ شنیدن هست ؛
شاید "سکوت" ، بی رحمانه ترین
حالتِ کنار کشیدن باشد .
بیشترِ آدم ها مترجمِ خوبی
برایِ سکوت نیستند !
آدم ها زخمیِ سکوت اند و
ترجمه ای جز بی توجهی و تردید ،
برایش ندارند !
حرف بزنید !
حرف نزدن ، اسلحه ی خاموشی ست ،
رویِ شقیقه ی روابط و آرامشِ آدم ها !
باور کنید "سکوت" ،
همه چیز را بدتر می کند ...
سکوت نکنید !

علي_قاضي_نظام
چقدر حقوق می گیری؟

بسیاری از ما عادت داریم که در مهمانی ها و دورهمی ها از میزان درآمد هم سوال می پرسیم.
این عادت ناخوب را ترک کنیم.
میزان حقوق و درآمدهرکس از مسائل خصوصی زندگی اوست.

وقتی از کسی این سوال را می پرسیم او معمولاً پاسخ سرراستی نمی دهد و می گوید «آب باریکه ای هست»، اصرار بیشترمان ممکن است باعث آزردگی اش شود یا حتی به دروغ چیزی بگوید.

هرگاه در مقابل پرسشی قرار گرفتید که نمی خواهید پاسخش را بدهید با لبخند بگویید: برای چی می خوای بدونی؟

اگر باز اصرار کرد، کاری نمی توانید بکنید، فقط به بی شعوری اش احترام بگذارید!!

احسان_محمدی
شهر_هرت کجاست؟

- شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب.
- شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند، بعد همدیگر را می شناسند.

- شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند..

- شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.

- شهر هرت جایی است که شوهرها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند، اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند.

- شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده، چند چادر برپا کرد.
- شهر هرت جایی است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.

- شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شوند زود برسند سر کار تا کار کنند و پول تاکسی شان را در بیاورند

- شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکوم است

- شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموز
- شهر هرت جایی است که وقتی می روی مدرسه کیفت را می گردند، مبادا آئینه داشته باشی

-شهر هرت جایی که میشه هر چیز غیر ممکن و با پول خرید
-شهر هرت جایی که پارتی حرف اول میزنه ..
چه شهر خوبی!!

🔸🔹
نامه شگفت انگیز | هزار داستان


داستان جالب نامه” شگفت انگیز”
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پایولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …
جولیای عزیزم سلام …
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو” که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.
نامه را خواندید؟
اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :
پایولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود
که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! “یک خط در میان”
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید
تا به اصل ماجرا پی ببرید!
شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجراکن وزیر تمام شترها رابه این قیمت خرید
حالا اعلام کن که هر شتر را۲۰سکه میخریم

وزیر چنین کردوعده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند

دفعه بعد ۳۰سکه اعلام کردند وعده‌ای دیگر وسوسه شدند که وارداین عرصه پرسودبشوند و شترهای خودرافروختند

به همین ترتیب قیمت‌ها را تا۸۰ سکه بالا بردندو مردم تمام شترهای کشوررا به حکومت فروختند.

شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می‌خریم واز آن طرف به عوامل مابگو که شترها را نود سکه به مردم بفروشند

وقتی همه شترها فروخته شد،حکومت اعلام کرد به علت دزدی‌های انجام شده درخریدو فروش شتردیگر به ماموران خود اعتماد نداردو هیچ شتری نمی‌خرد

به همین سادگی خزانه حکومت ازسکه های مردم پرشد وپول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه ودیوان وحکومت تامین شد

وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجدآمدو اینبار کلید خزانه ای را دردست داشت که پربود ازدرآمد قانونی وشرعی

این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بودکه مهم نبودچون اکثراً اصلاً متوجه نمی‌شدند ازکجا ضرر کرده‌‌اند
این داستان قدیمی است ولی هرروز برای ما آن هم در قرن ۲۱ تکرار میشود
ابراهیم_برزی
داستان_واقعی



باسلام، این واقعه که میخواهم تعریف کنم هدف اعتقاد به معجزه و دیدن قدرتهای پنهانی خداوند میباشد .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادن ودرآن ظلمت شب آب حیاتم دادن

ماجرا از جای شروع شد که ،خواهرم با دیدن عبادتهای پی در پی من چون در شرایط روحی بسیار بدی که به سر میبردم ،از خداوند درخواست کرد که معحزه ایی را به او نشان بدهد اما زنده نه به صورت خواب و رویا تا بیشتر وجود خدارا در کنار خود حس کند ،سه روز بعد یعنی دقیقا 20ماه مبارک رمضان 93ساعت 2نیمه شب بود که مشغول خواندن نماز تهجد بودم ،روبروی پنجره ایی نماز میخواندم که آن پنجره خیلی خیلی کم باز میکردیم ولی آن شب را به اسرار مادرم باز کردیم،ناگهان خواهرم متوجه فرشته ایی با بالهایی سبز و بسیار بزرگ به شکل پرنده دور خانه مان میچرخید شد و بعد از کنار همان پنجره تیکه ای از نور به شکل سبز و سفید به حالت رنگین کمان از کنار پنجره عبور کرد .خواهرم با دیدن این اتفاق بسیار حیرت زده و شکه شده بود از ترس به سمت پنجره رفت تا پنجره را ببندد در این هنگام نور سبز رنگی با قدرتی عجیب به دستان خواهرم برخورد کرد و تلاش کرد منبع آن نور را پیدا کند ،اما همه جا تاریک و اثری از آن نور نبود من که سرم را از رکوع برداشتم ناگه نوری سفید در اسمان دیدم که حیرت آور بود، جواب سلام نمازمو که دادام به خواهرم دیدن این نور در آسمان گفتم ،او هم حرفمو تایید کرد من که خیلی ترسیدم ،چون در همین فاصله صداهای عجیب و غریبی به گوشم می رسید .به خواهرم گفتم پنجره رو ببنند،او هم مثل من ترسید .

به خدایی که خالق آسمان و زمین من هم بلافاصله نگاه به پنجره انداختم همان نور به شکل یه رنگین کمان دقیق روبرویم وایساد سبحان الله این چی بود خواهرم بهم گفت که مهمانی از طرف خدا برایت آمده ان شا الله خیره ،و شاید امشب شب قدر چون طبق آیه قرآن که میفرمایید و تنزل الملایکه و الروح فیها باذن من کل امر سلام هی حتی مطلع الفجر ،دقیق همین واقعیت طبق این آیه شریفه را من وخواهرم به وضوح دیدیم
صبح که شد ماجرارو برای مادرم تعریف کردیم شروع به گریه کردن کرد و گفت چرا منو بیدار نکردین که من این لطف خدارو ببینم ...

میخوام این بگم معجزه به عبادت نیست ،بلکه من در همین ماه مبارک و عزیز به یک بنده خدایی که به یه مقدار پولی احتیاج داشت کمک کردم در حدود 10میلیون تومان،اونم فقط به خاطر رضای خدا،و خواهرم به خاطر نیکی به پدر و مادرم این واقعیت براش تبدیل به معجزه شد خدمت به خلق خدا ،حالا مالی باشه،گفتاری،رفتاری،کرداری،...فرقی نمیکنه بزرگترین عبادت و پیش خدا خیلی بااجر و ثواب همراه،و نیکی به پدر و مادر واقعا خیلی مهم وقتی پدرم از دنیا رفت به خواهرم گفت که زحمت 7پسر برام کشیدی امیدوارم خدا ازت راضی باشه خوشبحال خواهرم این مقام به خاطر پدرو مادرم از خدا کسب کرد

این واقعیت به خاطر رضای خدا تعریف کردم نه چیزی دیگر ....


..
یک روز پسر 3 ساله ی من درس عجیبی بهم داد. با مداد شمعی نصف مبل کرم رنگ نشیمن رو سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم: "عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟"
خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت:
"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!"
به همین سادگی! تمام فلسفه ي آرامش رو در همین جمله ي کوتاه به من مادرِ پر ادعا و مثلا تحصیلکرده یادآوری کرد!
و من به فکرِ تمام مشکلاتی که با این قاعده ي ساده میشد باهاش مواجه شد ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفته بودم افتادم!
و از اون روز قانون زندگی من این شده:
"پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند"
2025/01/03 06:33:55
Back to Top
HTML Embed Code: