Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
Forwarded from نقد
کوتاه درباره‌ی فروپاشی رژیم سوریه

@naghd_com
Forwarded from نقد
▫️سه نکته درباره‌ی فروپاشی رژیم سوریه

یک: اضمحلال کنونی قدرت سیاسی رژیم اسد، برآیند جنبشی انقلابی و توده‌ای نیست. دست به دست شدن قدرت سیاسی در سوریه، بدون لطمه به نهادهای سیاسی، نظامی و اداری آن، حتی با اتکا به قرار و مدارهای پیشاپیش برنامه‌ریزی شده با سیاست‌پیشه‌گان رژیم و نقش زد و بندهای بین‌المللی و ژئوپلیتیک در آن، چنان آشکار است که نیازی به گواه ندارد. با این حال، هر رویداد سیاسی در این دامنه و مقیاس، پویایی خود را دارد و خودزایندگی پراتیک، بنا بر سرشت خویش، همواره در افق چشم‌داشت‌های شرکت‌کنندگان و فعالان و ناظران و شاهدان نمی‌گنجد. ماهیت رویداد تغییر شکل کنونی قدرت سیاسی در سوریه و ارتجاعی بودن انکارناپذیر ایدئولوژی و افراد کلیدی دخیل در آن، انکار فضایی بالقوه برای طرح چشم‌اندازهای سیاسی (و بسا انقلابی) دیگر نیست. تاریخ را به‌خودی‌خود نمی‌توان محکوم کرد.

دو: اگر چشم‌دریدگی جنایت‌بار اسراییل در قتل عام ساکنان غزه و نسل‌کشی‌ای که امروز حتی نهادهای حقوقی و «انسان دوستانه»ی خودِ غرب به آن معترفند، برای رسوایی عیان ابتذال «دموکراسی»های غربی، در همه‌ی سطوح سیاسی، ایدئولوژیک، گفتمانی و رسانه‌ای، کافی نبود، قدرقدرتی و جنون ایدئولوژیک، تجاوزگرانه و انسان‌ستیزانه‌ی اسراییل و ترکیه در حمله به زیرساخت‌ها و مردم سوریه و سکوت رضایت‌آمیز غرب، بار دیگر چنان است که انکارش فقط نشانه‌ی بلاهت نیست، بلکه نشانه‌ی هم‌دستی و هم‌داستانی با جنایت است.

سه: آن‌ها که از جنایت‌های باورنکردنی رژیم اسد، در قواره‌ی منفور و قبای پوسیده‌ی به‌اصطلاح «ضد امپریالیسم» و «محور مقاومت»، آشکارا یا شرم‌گنانه، دفاع می‌کنند یا در سوگ این دستگاه سرکوب و شکنجه و زندان و مرگ نشسته‌اند، فقط می‌خواهند دستگاه سرکوب و شکنجه و زندان و مرگ خود را پنهان و تطهیر کنند و مویه‌شان نه در سوگ رژیم اسد، بلکه از وحشت آینده‌ای همانند است که در انتظار آن‌هاست.

#سوریه
#تاریخ
#خاورمیانه

🖋@naghd_com
قصه ی کوتاهی از يك دوست تا بخوانید و بخندید به روز و روزگار ما!
«سالهای اول بعد از انقلاب بود و روزگار دربدری. کاری پیدا کرده بودم در یک پروژه ی ساختمانی بزرگ به عنوان عمله. محل کار در نزدیکی دهی دور افتاده بود در جنوب. ده حدود 100 کیلومتری از نزدیکترین شهر بزرگ فاصله داشت و برای رسیدن به محل کار باید با مینی بوس حدود دو ساعتی می رفتی تا 10 کیلومتری ده "نورآباد"، سرِ یک باریکه راه خاکی از مینی بوس پیاده می شدی و 17 کیلومتر باقی مانده تا محل کار را یا پیاده می رفتی یا منتظر می ماندی تا شاید تصادفا وانتی از آنجا رد شود و منت سرت بگذارد و اجازه بدهد تو هم خود را لابلای آت و آشغالهای بالای وانت جا بدهی و به مقصد برسانی.
اولین بار که آنجا رفتم دو هفته ای بود که حمام نرفته بودم و دست کم دو ماهی بود که کت و شلوار و پیراهنم را نشسته بودم. کثیف و ژنده بودم با لباسهایی کهنه و چرک و چروکیده. وقتی بالاخره بعد از مینی بوس سواری و وانت سواری در آن راه خاک آلود به محل کار رسیدم، قیافه و ریخت و قواره ام از هر "پرولتر" بدبختی درب و داغان تر بود.
از وانت که پیاده شدم، راننده که با اطمینان می دانست من تازه واردم، بدون آنکه من چیزی گفته باشم ساختمانی را که کمی دورتر و کوچکتر از ساختمانهای دیگر بود نشان داد و گفت: "برو دفتر. اگه کسی نبود، برو غذاخوری." و بعد جهت دستش را تغییر داد و به ساختمانی در بیست قدمی ساختمان "دفتر" اشاره کرد. رفتم. کسی نبود. رفتم غذاخوری. اتاق بزرگی بود با چند ردیف میز و نیمکت های دو سه متری. پر از دود و همهمه و بوی عرق و پی گوسفند و روغن نباتی سوخته. بوی گیریس. چهل پنجاه نفری کارگر مشغول غذا خوردن و حرف زدن و سیگار کشیدن بودند. چون نمی دانستم چکار باید بکنم رفتم جایی نشستم و سیگاری آتش زدم.
روبرویم، سه میز و نیمکت آنطرف تر جوانکی نشسته بود نحیف و زردانبو با قیافه ای نزار و مریض احوال. داشت با بی اشتهایی چیزی می خورد که از سفیدی دورو بر لب و لوچه اش می شد دید هر چه می خورد با ماست است. از پلوور "یقه اسکی" رنگ و رو رفته اش و شلوار "لی" اش می شد حدس زد که کارگر بومی نیست. بقیه، که تقریبا همه از دهاتی های همان اطراف بودند، پیرهن و شلوار سیاه یا خاکستری به تن داشتند. بعضی هم شلوار گل و گشاد محلی. سیاه یا خاکی رنگ. هنوز چند پکی به سیگار نزده بودم که کارگری که دو میز و نیمکت آنطرف تر روبروی من نشسته بود و از بدو ورودم از لابلای شانه و گردن دو نفری که روبرویش و پشت به من نشسته بودند، مرا می پایید، بلند شد و یکراست بطرف من آمد، سلامی کرد و در کنارم نشست. پرسید: "آقا، شِما تازَه اوُما اَیی؟" گفتم: "بله". گفت: "کارِت چِنَه؟". گفتم: "عملگی. فَعله ام." مکث کوتاهی کرد، بعد در یک حرکت سریع انگشت اشاره اش را به سمت آن جوانک رنجور نشانه رفت وگفت: "آقا؛ اوُنَه مِینی، دارَه کتَه ماس مِخوره؟ ریق دارَه." من با نگاهم حالی اش کردم که نمی فهمم منظورش چیست. به روی خودش نیاورد و ادامه داد: "اوُنَم مثِ شِما دانشجوئه"!
بعد بلند شد، لبخند و چشمکی زد و رفت سرجایش نشست....»
فاصله‌ی بین نظریه و واقعیت

نیکوس پولانزاس در کتاب دولت، قدرت، سوسیالیسم به موضوعی می‌پردازد که به نوعی موضوع ماست: آیا بنیانگذاران یک مکتب فکری مسئول انحرافاتی‌اند که به نام این مکتب رخ می‌دهد؟ مسلما پاسخ‌های بسیار زیادی به این سوال اساسی داده شده و می‌شود، اما طریقی که پولانزاس به موضوع می‌پردازد در نوع خود جالب است. او چنین می‌نویسد:

«همان‌طور که فیلسوفانِ روشنگری «مسئول» برآمدنِ توتالیتاریسم در غرب نیستند، مارکسیسم هم مسئول آنچه در بلوک شرق اتفاق افتاده و می‌افتد نیست. مارکسیسم مسئول نیست، نه فقط به معنای پیش‌پا‌افتاده‌ی آن یعنی به این معنا که در شرق مارکسیسم منحرف شده است، حکمی که مارکسیسم ناب را تبرئه می‌کند: مارکسیسم مسئول نیست زیرا فاصله‌ی بین نظریه و واقعیت برای هر نظریه از جمله مارکسیسم وجود دارد، این فاصله هم‌پوشانِ فاصله‌ی بین نظر و عمل است. اینکه بخواهیم این فاصله را کم کنیم نتیجه‌اش این است که هرچه را دلمان می‌خواهد در دهان هر نظریه‌ای بگذاریم و هرچه را دلمان می‌خواهد به نام هر نظریه‌ای نام‌گذاری کنیم. این فاصله به معنایِ چاله‌ای نیست که نمی‌تواند پُر شود، بلکه کاملاً برعکس: درِ این چاله همیشه باز است و چاله‌پرکنان همواره در کمین‌اند که خود را در آن بیاندازند. اکنون این را می‌دانیم که هر چقدر هم یک نظریه رهایی‌بخش باشد، «ناب‌بودگی» گفتمانی آن هرگز به اندازه‌ای نیست که این امکان را رد کند که توسط آن آجرچینانی، که بر رویِ فاصله‌ی میانِ نظریه و عمل کار می‌کنند، در خدمت اهداف تمامیت‌خواه ساخته شود ــ آن دسته از افرادی که در به‌کارگیری متون و تقلیل امر واقعی به آن مهارت دارند، همیشه می‌توانند ادعایِ نظریه را در تمامیتِ ناب آن داشته باشند. پس تقصیر [لزوماً] بر گردنِ مارکس و افلاطون، عیسی، روسو و یا ولتر نیست. فاصله میانِ نظریه و واقعیت، با وجود تلاش برایِ پر کردن آن، همیشه پابرجاست. استالین «تقصیر» مارکس نیست و نمی‌توان آن را به گردن مارکس انداخت، یا ناپلئون اول را به گردن ِروسو، یا فرانکو را به‌عنوان خطایِ عیسی، هیتلر تقصیر نیچه و موسولینی خطایِ سورل نیست (اگرچه حتی [برخی] افکار آن‌ها گاهی در ناب‌بودگی خود، برای پوشاندنِ این نظام‌های تمامیت‌خواه به‌کار گرفته می‌شوند).

«همه این‌ها برخلاف آن چیزی‌ست که در حال حاضر «فیلسوفانِ نو» برایِ ما تکرار می‌کنند، که تا آنجا که من می‌دانم، راهی بهتر از تکرار استدلال‌هایِ کارل پوپر برای حل این مسئله پیدا نکرده‌اند، البته با هوشمندی و ظرافت کمتر. بنابراین، جهانِ اردوگاهی کار اجباری قرار است از نظام‌هایِ نظری «بسته» ، یا حتی از جنبه دولت‌گرایی متفکرانِ اصلی الهام‌بخش آن‌ها سرچشمه بگیرد. در واقع در اینجا فاصله میانِ نظریه و واقعیت چیزی را توضیح می‌دهد، در غیر این صورت پارادوکس تاریخی بزرگ هم‌چنان باقی می‌ماند: یعنی این واقعیت که نظام‌هایِ تمامیت‌خواه دقیقاً به متفکرانی بازمی‌گردد و به آن‌هایی ارجاع می‌دهد که در متن دورانِ خود، بی‌تردید نسبت و یا در مقایسه با دیگران بسیار کمتر دولت‌گرا بوده‌اند- به عیسی، روسو، نیچه، سورل، و بالاخره مارکس، که دغدغه‌ی همیشگی و اولیه‌ی او نابودی دولت بود.

«باز یک‌بار دیگر به همان نکته پیشین خودم برمی‌گردم: نادیده گرفتن این فاصله میانِ نظریه و امر واقعی، یا خواستی که برای به هر قیمتی کم‌کردنِ فاصله میان نظریه و عمل داریم، مستلزم این است که هر چیزی که می‌خواهیم در دهان مارکسیسم بگذاریم. بنابراین، ما نمی‌توانیم از مارکسیسم (این‌بار، مارکسیسم «درست/حقیقی») بخواهیم که فرمولی خطاناپذیر (یعنی بدونِ لغزش)، پاک‌سازی شده از همه‌ی انحراف‌ها، ارائه دهد که با آن گذار واقعی به سوسیالیسم دموکراتیک را تضمین کند؛ این پاسخی‌ست که مارکسیسم نمی‌تواند بدهد، همان‌طور که نمی‌تواند مسیر آنچه در بلوک شرق اتفاق افتاده را ردیابی کند.»
فاشیسم زبانی

همه‌ی ما شاهد وقاحت باورنکردنی سلطنت‌طلبان و راست‌ها در کاربرد الفاظ رکیک و پایین‌تنه‌ای بودیم. تازه‌ترین آن‌ها مربوط به پستی است که به مناسبت اعدام مهدی رضایی مجاهد زمان شاه در اینستاگرام گذاشته شده بود. قبل از آن هم داریوش کریمی در صفحه فیس‌بوک بی‌بی‌سی مقایسه‌‌ای بین اسما اسد، همسر بشار اسد، و فرح پهلوی کرده بود و از آن دو به عنوان دو زن روشنفکر تحصیل‌کرده که با رهبری کشورهای خود ازدواج کردند یاد کرده بود.

در پست اول مهدی رضایی حدود ۱۰۰۰ کامنت گذاشته شد. شاید ۱۰۰ تا ۲۰۰ کامنت در تجلیل از او بود و بقیه جز فحش چاله‌میدانی و تمجید از ثابتی و فحش‌های باور نکردنی چیز دیگری نبود.

در پست داریوش کریمی هم شاید هزاران نفر یکسره به او فحش داده بودند که جسارت کرده بود چنین مقایسه‌ای کند.

محض کنجکاوی می‌شود به صفحات این فحاشان رجوع کرد: زنان و مردان جوانی که تحصیلات خوبی دارند، عمدتا در خارج کشورند، سکولارند و به ‌هیچ‌وجه نمی‌توان آن‌ها را متهم به بی‌سوادی و میان‌مایگی کرد.

این موج از سال ۹۶ به راه افتاده. می‌توان حدس زد که رضا پهلوی و تیم او در راه‌اندازی این موج فحاشی نقش موثری دارند. نظریه پشت این فحاشی هم تاحدودی روشن است:
فاشیسم زبانی و ورود به محدوده‌هایی که حضور در آن هیچ افتخاری ندارد و مایه‌ی سرشکستگی است. ارعاب عمومی تا جاده‌ی پیش‌رو هموار باشد و هیچ مخالفی در هیچ زمینه‌ای سد راه نشود.

این فاشیسم زبانی بی‌تردید منتظر است در شرایط یک بحران اجتماعی که توده‌های مردم به خیابان‌ها سرازیر می‌شوند به اندیشه و عمل توده‌های مردم بدل شود.

اکنون باید پرسید چه راهکاری را می‌توان در مقابل این فاشیسم زبانی به کار برد؟ آیا باید دست بسته بنشینیم تا روزی با کارد سلاخی روبرویمان ظاهر شوند؟
بیانیه‌ی جمعی از روشنفکران ایرانی در محکومیت گفتمان جدید فاشیستی

🔸جمعی از نویسندگان، مترجمان، شاعران، پژوهشگران و دیگر روشنفکران ایرانی طی بیانیه‌ای برآمد گفتمان جدید فاشیستی را محکوم و اعلام کردند که روشنفکری ایران در برابر سازوبرگ‌های سرکوب و فشار و اختناق عقب نخواهد نشست. در این بیانیه آمده است که: «در هفته‌های اخیر شاهد تشدید روند نگران‌کننده‌ای در شبکه‌های اجتماعی بوده‌ایم که به نظر می‌رسد طی چندسال اخیر نطفه‌های آن از طریق برخی رسانه‌های خارج از کشور و به‌اتکای حضور سازمان‌یافته در شبکه‌های اجتماعی شکل گرفته است. گروه‌هایی که عمدتاً خود را به جریانی سیاسی در اپوزیسیون منسوب می‌کنند، در سطح گسترده‌ای با حملات لفظی، بهره‌برداری بی‌شرمانه از الفاظ رکیک و فحاشی‌های چاله‌میدانی در قبال منتقدان و مخالفان سیاسی خود، بی‌وقفه و بی‌پروا درصدد ترویج یک گفتمان فاشیستی جدید هستند. آنان با استفاده از الفاظ رکیک و انواع شیوه‌های ترور شخصیت، هتاکانه آزادی‌خواهان و مبارزان و روشنفکران و زندانیان سیاسی دیروز و امروز را موردحمله قرار می‌دهند. در جدیدترین برآمد این موج فاشیستی در هفته‌های اخیر شاهد بوده‌ایم که این موج هتاکی دیگر کم‌وبیش شامل هر کسی می‌شود که جرأت اندیشیدن و طرح پرسش درباره‌ی "مقدسات" جریان سلطنت‌طلب را داشته است.»
🔸در ادامه‌ی این بیانیه اشاره شده است که «پیش‌تر در دهه‌های گذشته شاهد بهره‌برداری از گفتمان فاشیستی علیه روشنفکران در روزنامه‌ی کیهان و نشریات همسو با آن در داخل کشور بوده‌‌ایم، اما امروز این موج تسری یافته و فضای شبکه‌های اجتماعی و برخی رسانه‌های خارج از کشور را نیز دربرگرفته است و همین امر بر نگرانی‌ها درباره‌ی سرنوشت مبارزات دموکراتیک مردم ایران می‌افزاید.»
🔸این بیانیه هشدار داده است: «به نظر می‌رسد این جریان خواهان هموارسازی راهی بدون دست‌اندازِ هرگونه نقد و مخالفت در رسیدن به قدرت است... این همان تاکتیک همیشگی جریان‌های فاشیستی برای تسخیر قدرت بوده است تا بتوانند با سرکوب و ارعاب آزادیخواهان بر امواج آزادی‌خواهانه سوار شوند و یک دستگاه جدید استبدادی را بازسازی کنند.»
🔸در بخش پایانی این بیانیه آمده است که: «گسترش حملات سازمان‌یافته و هدفمند به روشنفکران و اندیشمندان تنها عزم ما را در مبارزات متحد و همبسته‌ی آزادی‌خواهانه در برابر این فاشیسم نوظهور راسخ‌تر خواهد کرد و هشداری است برای ما که بیش از پیش بر اصول اولیه‌ی آزادی بیان بی‌حصر و استثنا تاکید کنیم.»
🔸ناصر زرافشان، اکبر معصوم‌بیگی، سعید رهنما، محمد مالجو، مهناز محمدی، محمدرضا نیکفر، ابراهیم توفیق، فرزانه راجی، حسن مرتضوی، صالح نجفی، هایده مغیثی، مهرداد درویش‌پور، علی معظمی، آیدا عمیدی، حسام سلامت، حافظ موسوی، علی افشاری، آزاده بیزارگیتی، رضا معتمدی، شیرین کریمی، فرج سرکوهی، منصوره شجاعی، پرویز صداقت، علیرضا آدینه، منیژه نجم عراقی و حسین دولت‌آبادی، همراه با جمع پرشماری از اهل قلم و کنشگران اجتماعی و سیاسی و فعالان زن از جمله‌ی امضاکنندگان این بیانیه هستند


👈متن کامل بیانیه همراه با اسامی امضاشدگان
از کفرآباد تا پرلاشز نوشته سرور کسمایی

سازوکار تفتیش عقاید سالیان سال است که به کار افتاده است. نظام الهی از همان آغاز کار که خمینی فریاد زد «برپا کنید دارها را! بریزید خون‌ها را!» دست به کار کشت‌وکشتار «کفار» مخالف شد. کشتن اما کافی نبود. عدل اسلامی تنها به این اکتفا نمی‌کرد و تا در کفرآباد بر اجساد مردگان نمی‌شاشید، دست از سرشان برنمی‌داشت. تحریف تاریخ اما آنان ‌را ‌که بر جسدشان شاشیدند با آنان ‌که بر اجساد می‌شاشیدند، همه را «پنجاه و هفتی» می‌نامد و چون حافظه تاریخی ندارد، خود دچار همان «انزال روحانی» این بار در پرلاشز شده است بدون این که به خاستگاه عمل شنیعش آگاه باشد.

شاهرخ مسکوب بهتر از همه در این‌باره می‌نویسد:
«داشتم تاریخ انکیزیسیون را می خواندم. توی مقاله می‌دویدم تا شاید به یک حرفی، چیزی برسم... انکیزیسیون دارد تخصص من می‌شود. کارشناس انکیزیسیون در هر رژیمی، انقلابی و ضدانقلابی، هرجا نشانی از آن باشد سروگوشی آب می دهیم...
در انکیزیسیون مرده‌ها را هم محاکمه می‌کردند. فرشته‌ی عدالت تا آن دنیا تعقیب شان می‌کرد. اگر محکوم می‌شدند، نبش قبر می‌کردند، استخوان‌ها را دور می‌گرداندند و می‌سوزاندند. برای عبرت سایرین و ناظرین. ما هم مرده‌ها را محاکمه می‌کنیم. استخوان‌های‌شان را نمی‌سوزانیم ولی در عوض توی دهن‌شان می‌شاشیم. در کمال خلوص و از صمیم قلب. «کفرآباد» پر از مرده‌هایی است که توی دهن‌شان می‌شود شاشید. باید شاشید. تکلیف است. می‌گویند از روی ایمان می‌شاشند، برای ثوابش. لابد این یک جور انزال روحانی است، مثل جفت‌گیری با حوری در بهشت... قدرت ایمان می‌تواند جمجمه‌ی دیگری را مثل یک قارچ سمی له کند. باید از شکارچی‌ها پرسید، آن‌ها که برای شاشیدن، آدم شکار می‌کنند. این یک جور طهارت معنوی است. مرده را غسل می دهند، نجاست گناه را می‌شورند. خوشبختی مرده‌ها این است که مرده‌اند وگرنه شاید از بوی شاش خواب‌شان نمی‌برد...
مرده‌های انکیزیسیون اکثرا یک مشت استخوان پوسیده بودند. مال ما بهترند. تازه و سرحال! هنوز گرمای تن‌شان حس می‌شود. انگار نفس می‌کشند. انکیزیسیون ما نوتر است. با مرده‌ی کهنه کاری ندارد. سوختن هم در کار نیست. فقط در دوره‌ی مغول از این کارها می‌کردند. پدر خلق‌الله را از زیر خاک بیرون می‌کشیدند و می‌سوزاندند و آن‌وقت به‌شان می‌گفتند پدرسوخته! که بی‌خودی نگفته باشند. ولی خب، آن‌ها مغول بودند، کافر حربی بودند. مال ما چیز دیگری است، رحمت و عطوفت است، سراپا ناز و نوازش است. نوازش روحانی و معنوی نه جسمانی و از روی شهوت.»
مسافرنامه – نیویورک - ۱۳۶۲
تجربه‌ی زیسته و تجربه‌ی ادراک‌شده

من از مرد شاشوی گورستان پرلاشز بسیار سپاسگزارم که موجی ایجاد کرد تا فضای مسموم و متعفن دلخواه سلطنت‌طلبان ریز و درشت را، که با رسانه‌ها ایجاد کرده بودند، به هم بریزد. همین برآشفتگی جمعی روشنفکران و فعالان و بخشی از شهروندان تجربه‌ی جدیدی است از همدلی و اجماع در مقابل فاشیست‌های سلطنت‌طلب. شاید گفته شود ــ که البته می‌گویند ــ این موضوع ربط معینی به درد و رنج مردم در میانه بحران اقتصادی و اجتماعی ندارد بلکه موضوع پیش‌پاافتاده‌ی جمعی روشنفکر است. اما کسانی که انقلاب بهمن را با چشمان خود دیده‌اند، و با پوست و گوشت خود آن را حس کرده‌اند به خوبی می‌توانند نضج گرفتن «حزب فقط حزب‌الله» را به یاد آورند.

یک ویژگی از سال 57 تا به امروز در تمام رفتارها و اعمال و دیدگاه‌های این رژیم چشمگیر و بارز است: انحصارطلبی. زمستان 56 و تمام سال 57 خیابان‌های کشور پر از تظاهرکنندگانی بود که عمدتا در دفاع از دیدگاه‌های اسلامی شعار می‌دادند. اما حتی یک تظاهرات چپ‌ها در قبل از قیام 57 و پس از آن نبود که «مردم همیشه در صحنه» آن را محاصره نکنند و مرگ بر کمونیست و حزب فقط حزب‌الله نگویند. انحصارطلبی ابتدا از مرگ بر کمونیست‌ها شروع شد به مرگ بر شریعتمداری، مرگ بر مجاهد، مرگ بر لیبرال و ... رسید و آخر سر گریبان به ترتیب اصلاح‌طلبان، مجاهدین انقلاب‌ اسلامی‏، جبهه مشارکت و اعتدالی‌ها، راست میانه رو، راست لیبرال و احمدی‌نژاد‏، راست راست! و راست خیلی راست! را گرفت.

«تجربه بدون در زدن وارد می‌شود و مرگ‌ها، بحران‌های معیشتی، جنگ در سنگرها، بیکاری، تورم و نسل‌کشی را اعلام می‌کند. مردم گرسنه می‌شوند: بازماندگان آن‌ها به شیوه‌های جدیدی درباره بازار می‌اندیشند. مردم زندانی می‌شوند: در زندان درباره قانون به شیوه‌های جدیدی می‌اندیشند. تغییرهایی در هستی اجتماعی رخ می‌دهند که منجر به تجربه‌ی تغییریافته می‌شوند؛ و این تجربه تعیین‌کننده است، به این معنا که بر آگاهی اجتماعی موجود فشار وارد می‌کند، پرسش‌های جدیدی مطرح می‌سازد و بخش زیادی از مواد لازم را برای تلاش‌های فکری پیچیده‌تر را فراهم می‌آورد... یک ماتریالیست چگونه می‌تواند تغییر تاریخی را به شکلی عقلانی توضیح دهد؟ در دورانی نظیر دوران ما، چگونه می‌توان فرض کرد که علاجی انسانی برای سلطه‌ی هژمونیک ذهن و توصیف‌های کاذب از واقعیتی وجود داشته باشد که رسانه‌ها روزانه بازتولید می‌کنند؟ تجربه‌ی اول در اصطکاکی دائمی با آگاهی تحمیلی است و همان‌طور که این تجربه سر برمی‌آورد، ما، که در تمام واژگان و دانش‌رشته‌های در هم تنیده‌ی تجربه‌ی دوم مبارزه می‌کنیم، لحظات گشایش و فرصتی به دست می‌آوریم پیش از آنکه قالب ایدئولوژی دوباره بر ما تحمیل شود.» (ادوارد تامپسون، فقر نظریه)
این یک نمونه‌ی مودبانه از نقد سلطنت‌طلبان به روشنفکران به قول خودشان پنجاه‌وهفتی است. دست کم این امکان را می‌دهد که بدون خواندن واژه‌های سخیف به آن پرداخت.

«نمی‌شود شما انقلاب کنید و بعد وقتی تبعات آن انقلاب هستی یک جامعه را برباد داد پشت رمان‌ها و اشعارتان مخفی شوید!» خطاب این نوشته چه کسی یا چه کسانی است: از دو واژه‌ی رمان و شعر می‌توان پی برد که روی سخنش روشنفکران است. روشنفکرانی که انقلاب کردند. آیا روشنفکران ایران (که احتمال زیاد منظور روشنفکران چپ است) انقلاب کردند؟

من سن و سال آقای بامداد اعتماد را نمی‌دانم اما حدس می‌زنم جوان‌تر از آن است که با چشمان خودش انقلاب را دیده باشد. اما احتمالا حتما گزارش‌ها و خبرهای آن روزگار را از کانال‌های مختلف خوانده و دیده است. احتمالا دیده که صدها هزار نفر از مردم ایران علیه حکومت محمدرضا پهلوی در خیابان‌ها تظاهرات کرده‌اند. پس چرا از میان هزاران نفری که در آن روزگار سر به مخالفت با حکومت پهلوی برداشتند، یقه‌ی روشنفکران را می‌گیرد؟ جمله‌ی بعدی مقصودش را روشن‌تر می‌کند:

«{نمی‌شود} انتظار داشته باشید جامعه‌ای که همه‌ هستی‌اش را بر باد داده‌اید...» صبر کنید. چه کسی همه‌ی هستی‌ جامعه را برباد داده؟ آدمی مثل ساعدی در یکی دو سال اول بعد از انقلاب کاملاً مخالف «تبعات» انقلاب بود و بعد هم ناگزیر شد مخفی شود و سپس سال ۱۳۶۰ به خارج گریخت و ۱۳۶۴ نیز درگذشت. چگونه ممکن است که فردی در این مدت کوتاه «همه‌ی هستی» این جامعه را برباد داده باشد؟ علاوه بر این ساعدی مگر غیر از نویسنده بودن و پزشک بودن سرش به جایی بند بود که چنین اقدام خوفناکی کند؟ پس نه احتمالا منظور جناب اعتماد چیز دیگری است:

«و فراموش کند که همین رمان‌ها و اشعار سوخت چه انقلابی شدند.» من اغلب نوشته‌های ساعدی را خوانده‌ام. در هیچ یک از نوشته‌هایش ندیده‌ام که در دفاع از «انقلاب اسلامی» باشد. هرگز ندیدم که زبان به دفاع از شعایر اسلامی باز کند و در وصف جامعه‌ی اسلامی موعود کلامی به زبان بیاورد. چیزی که خواندم افشاگری بیرحمانه از نتایج انقلاب «شاه و مردم» در روستاها و شهرها، رواج فساد و تباهی در مناطق فقیر شهری و ترسیم چهره‌ای از کشور بود که در مطبوعات رسمی آن زمان جرات پرداختن به آن را نداشتند: نمایش خون و کثافت و بهره‌کشی و استبداد در میانه‌ی «تمدن» مدرنی که شاه مدعی آن بود. آیا این رمان‌ها سوخت «انقلاب اسلامی» شدند؟ همه خیلی خوب می‌دانند که سرانه‌ی مطالعه در این کشور چه در زمان شاه چه در زمان کنونی چقدر پایین است. چگونه ممکن است صدهاهزار تظاهرکننده که شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» می‌دادند با کتاب‌های ساعدی، شاملو، براهنی، گلشیری و... برانگیخته شوند؟

اینکه شما نمی‌توانید بفهمید سوخت انقلاب ۱۳۵۷ از کجا بوده، اینکه درک نمی‌کنید چگونه تبعات این انقلاب با کدام روندها و کدام جدال‌ها به اینجایی رسید که اکنون رسیده، دلیلی نمی‌شود که تهمت غریب «سوخت‌رسانی» به رمان‌نویس‌ها و شاعرانی داده شود که یک پایشان زندان بود و یک پایشان بیرون از زندان، و نوبت خود را انتظار می‌کشیدند که دوباره راهی زندان شوند.
آقای اعتماد می‌گویند «این احترام عمومی به آخوندزاده، به فروغی، به هدایت را ببییند! این مردم روشنفکر ستیز نیستند!» آخوندزاده ۱۸۷۸ درگذشته است. فروغی ۱۳۲۱ درگذشته است و هدایت ۱۳۳۰ خودکشی کرد. احتمال این که افکار و اندیشه‌های این سه روشنفکر به زمان حال رسیده باشد تقریبا اندک است. من نمی‌دانم آقای اعتماد چگونه احترام عمومی به سه روشنفکر یادشده را با احترام به ساعدی، براهنی و شاملو مقایسه می‌کند و معیارش چیست اما گفتن «این مردم» موضوع را روشن می‌کنند. «این مردم» کذایی احتمالا همان‌هایی هستند که سر گور ساعدی ادرار می‌کنند، از قول جلاد ساواک براهنی را مسخره می‌کنند و به ریش شاملو می‌خندند. این مردم همان سلطنت‌طلبان طاق و جفتی هستند که روزشان را بدون فحاشی به این و آن به شب نمی‌رسانند. ما از این «مردم» نه ستایشی در مدح آخوندزاده دیدیم نه بررسی نوشته‌های فروغی و نه مقاله‌ای درباره هدایت.

آقای اعتماد می‌‌گویند «نتایج دهشتناک انقلاب ۵۷ باعث شده این مردم به این راحتی‌ها مرعوب القاب و عناوین هیچ کس نگردند...» اگر «مردم» موردنظر آقای بامداد اعتماد همان فحاشان شبانه‌روزی توییتر باشند چگونه است که حقیرترین بندگی‌ها و چاپلوسی‌ها و باندبازی‌ها را از آنان نسبت به خدم و حشم رضا پهلوی شاهدیم و با این همه ایشان می‌فرمایند «به این راحتی‌ها» مرعوب نمی‌شوند؟ «دید عمیقاً واقع‌بینانه» این «مردم» موردنظر کجاست که شاهدیم ویژگی برجسته‌ی سلطنت‌طلبان حمله‌ی مستمر به هر چهره‌ و فعال سیاسی است که عقایدی متفاوت با آنها داشته باشد؟ و این چه نوع واقع‌بینی است که نقش تعیین‌کننده و برجسته‌ی حکومت چهل‌وهفت‌ساله‌ی اسلامی را نمی‌بینند که سوخت‌رسان «نتایج دهشتناک انقلاب ۵۷» بوده اما انتشار کتاب‌های ساعدی با تیراژ یکی دو هزاری را عامل می‌بیند.


ساعدی دوبار شکنجه شد: بار اول به دست ثابتی و جلادنش و بار دوم باز هم به دست ثابتی و این بار جلادان تازه‌نفسش!
ارواح گذشتگان
احتمالاً این فقط ویژگی جامعه‌ی ما نباشد که سر هر بزنگاهی عده‌ای یادآور می‌شوند که فلان وضعیت سیاسی یا اجتماعی کنونی یادآور بهمان وضعیت در گذشته است. اما هنگامی که عدم تثبیت هنجارهای اجتماعی و سیاسی‌ و نیز عدم‌تثبیت موقعیت‌های اجتماعی به سرشت پایدار یک جامعه بدل می‌شود، این ویژگی قابل فهم است. تشبیه موقعیت حال به زمانی در گذشته، دست‌کم کمک می‌کند که از «ارواح» گذشتگان مدد گرفته شود تا حال معنایی ملموس بیابد، گیرم کل شرایط اجتماعی و سیاسی این دو وضعیت متفاوت باشند.

در واقع پایداری پرسش‌های گذشته، هر چند به سیمایی جدید، همواره باعث تلاش برای یافتن راه‌هایی برای پاسخ به همین پرسش‌ها می‌شود. گویا حل نشدن برخی مسائل، گسست زمانی را برای ما بی‌معنا می‌کند. این موضوع حتی خود را در ادبیات نشان می‌دهد. اگر فرضا بخواهید اهمیت روژه مارتن دوگار نویسنده‌ي فرانسوی خانواده‌ی تیبو (و برنده‌ی جایزه‌ي نوبل ادبیات) را میان خوانندگان فرانسوی زبان سده‌ی بیست و یکم بیابید متوجه می‌شوید که این نویسنده اکنون برای خوانندگان فرانسوی تنها و تنها اهمیت تاریخی دارد و در فهرست نویسندگان‌ مطرح‌شان نیست و هرگز پای او به مسائل سیاسی روز باز نمی‌شود. گویی فرانسه ادبیات خاص دوران بین دو جنگ جهانی را همراه با تمام تنش‌ها و معضلات آن روزگار به دست تاریخ سپرده و با آن دوران وداع کرده است.

همین را با دو شخصیت برجسته‌ی ادبی ایران هدایت و فروغ فرخزاد مقایسه کنید که دهه‌ها از مرگ‌شان می‌گذرد. اما من به یاد ندارم که هیچ بحران اجتماعی مهمی در ایران پس از مرگ این دو نویسنده و شاعر رخ داده باشد و پای آن دو به میان کشیده نشده باشد: همیشه هر معضل اجتماعی و هر تحولی به نوعی با سرنوشت و آثار و ماجراهای خصوصی و عمومی آن دو درگیر است.

نمونه‌ی برجسته‌ی دیگر کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. ۷۱ سال از این رخداد می‌گذرد و هر نوع موضعی نسبت به این رخداد تاریخی عملا موجب جدلی زنده و پویا می‌شود به نحوی که گمان می‌کنی همین دیروز اتفاق افتاده. انقلاب ۵۷ و تمامی مسائل مرتبط با آن نیز نمونه‌ي حادی است. تمام گذشته زنده است و با حدت و شدت گفته و باز گفته می‌شود.

اما از سوی دیگر شکاف تاریخی بین این گذشته‌ی همیشه زنده، که همچون رخت چرک از آن خلاصی نداریم، و حال متحولی که سرشار از حادثه و معضل است، عملا ما را بر سر دوراهی گذاشته است. چگونه باید رابطه‌ای زنده و پویا بین این دو وضعیت برقرار کنیم؟ چگونه می‌توان فهماند که خود رخداد و نتایج رخداد یکی نیست و منطق آن دو لزوما یکی نیست و می‌تواند با گسست‌های عظیمی همراه باشد؟

توصیف تاریخی یک وضعیت گذشته که همه چیزش زیر سوال است (تا آن حد که یکی از سلطنت‌طلبان حتی این جمله معروف شاه را که در روزنامه‌ها چاپ شد قبول نداشت و می‌گفت جعلی است، همان جمله شاه: هرکس عضو حزب رستاخیز نباشد می‌تواند از ایران برود) معلوم نیست کمکی به این تنگنا بکند و احتمالا در مسیر پاسخ‌دهی به کلی از هدف تبیینی بی‌طرفانه منحرف می‌شود. علاوه بر این پای منافع در میان است. پای بینشی که گمان می‌کند بازگشت به گذشته بهشت می‌آورد و شرکت‌کنندگان در انقلاب ۵۷ بهشت را از آنان دریغ کرده‌اند.

شاید با مددگرفتن از همان ارواح گذشتگان، و با علم به تفاوت قطعی شرایط، تشبیه موقعیت کنونی به موقعیت سال ۵۷ پر بیراهه نباشد. در آن سال حوادث تعیین‌کننده‌ای در شرف وقوع بود و تا زمان معینی (احتمالا شهریور ۵۷) راه‌های گوناگونی برای تغییر وضعیت وجود داشت. گرایش‌های سیاسی از چپ و ملی و مذهبی در حال بررسی و آزمایش وزن خود بودند. این گرایش‌ها به ویژه در خصوص چپ‌ها فاقد سازمان‌یافتگی به معنای دقیق کلمه بودند. نیروهای مذهبی به یمن وجود مساجد و مناسک مذهبی حداقل سازماندهی را داشتند اما هنوز فاقد آن نیرویی بود که هژمونی قاطعش را اعمال کند.

اما مهم‌ترین نکته این بود که نیروهای چپ عملا فاقد درک و استراتژی و تاکتیک مناسب این وضعیت بودند. سرکوب شدید سالهای قبل، زیرزمینی‌شدن همه‌ی فعالیت‌ها، عدم‌رابطه‌ي تنگاتنگ با مردم و نبود سازمان‌های مدنی گسترده عملا چپ را در محافل خود اسیر کرده بود. درست در زمانی که نیاز بود چپ برنامه‌ی مشخص و متفاوت خود را بیان کند این امکان وجود نداشت. قطع رابطه‌ي بین نسل‌ها، نبود فعالین چپ در میان تظاهرکنندگان عادی و نبود هیچ خط‌مشی عملا سبب شد که چپ خود را ناگهان روبروی بهمنی بینند که کوچک‌ترین ارزیابی از آن نداشت.
اکنون چه باید گفت؟ چپ امروز ایران در آشفته‌ترین وضعیت خود قرار دارد. نه برنامه‌ای روشن برای حوادث محتمل آینده دارد و نه ارزیابی روشنی از فضای بین‌المللی. شاید در کلی‌ترین تقسیم‌بندی بتوان چپ کنونی ایران را به سه دسته تقسیم کرد: چپ برانداز سازمان‌یافته‌ی خارج از کشور که اکنون مدت‌هاست مفهوم انقلاب اجتماعی را بوسیده و کنار گذاشته و حتی از هم‌پیمانی با قدرت‌های بین‌المللی نیز ابایی ندارد. چپ محور مقاومتی که با چنگ زدن به ریسمان پوسیده باقیمانده از جنگ سرد نجات خود را در هم‌پیمانی با روسیه و دفاع از حاکمیت می‌بیند. و چپ نامتشکل و پراکنده‌ای که نه براندازی به سبک و سیاق قدرت‌های بزرگ را قبول دارد و نه سرنوشت خود را با حاکمیت گره می‌زند. سوال بزرگ این است: این چپ نامتشکل که هنوز سودای تغییر جهان را در سر می‌پروراند و به دنیایی دموکراتیک و انسانی و عاری از ستم طبقاتی می‌اندیشد چه باید کند؟ در همین شرایط چگونه می‌تواند بر پراکندگی خود غلبه کند؟ آیا می‌تواند؟ و اگر نمی‌تواند بهترین واکنش در شرایط متحول آتی چه خواهد بود.
جوان است و تنومند. چهره‌اش تیره است. با موهایی مشکی و ریشی بلند. هشت سال است می‌شناسمش. ایران دنیا آمده است ولی شناسنامه‌اش افغانستانی است. سی‌سال به زور دارد. هر چند وقت می‌رود افغانستان و می‌آید. هر سه ماه هم گذرنامه‌اش را تمدید می‌کند. تمام حقوقش را برای همسر و سه بچه کوچکش و مادرش می‌فرستد. هر سه برادری که با او اینجا هستند همین کار را می‌کنند. اندکی از حقوق‌شان را برمی‌دارند و بقیه هر چه هست برای خانواده می‌فرستند. مهربان و شوخ است. عاشق مادرش است. حتی در غربت هم مراقب است شرط‌بندی نکند چون مادرش از این کار بیزار است و کفر خدا می‌داند. نگران مادرش است. سرطان گرفته. طبیب رفته و به او قرص و دوا داده و محض احتیاط از کبدش عکس گرفته. «می‌شود شما این عکس را به طبیب حاذقی نشان دهید؟ شاید اشتباه شده.» چند روز بعد عکس‌ها را که دایی‌اش از آنور، از هرات آورده نشانم می‌دهد. دکتر می‌گوید: نه اشتباه نشده. سرطان است. آن هم سرطانی وخیم. به چند ماه نمی‌کشد. رویم نمی‌شود این‌ها را به آن چشمان سیاه که با امید به چشمان من دوخته شده بگویم. می‌گویم باید امیدوار بود. چند روز بعد با خنده می‌گوید «حق با شماست. بردندش پیش یک میرزای محلی که دوای گیاهی داده. عجیب است خوب شده. خوب می‌خورد و درد ندارد.» غصه‌ام را پشت لبخندی زورکی پنهان می‌کنم.

در اتاق نشسته‌ام و غرق ویرایش کتاب‌هایی هستم از دنیایی بی‌ارتباط با این دنیا. ساعت ۱۱ است. کسی به اتاق می‌آید. کاری دارد. بی‌هوا می‌گوید مادر نجیب مرد. چای به گلویم می‌پرد. چی. مرد؟ اره امروز تمام کرد. از پنج طبقه هراسان پایین می‌روم. نمی‌بینمش. زنی می‌گوید رفته بیرون. موبایلش هم خاموش است. برمی‌گردم. دو ساعت بعد همان زن می‌گوید آمده. در خوابگاهش است. شما برو بغلش کن. احتیاج به بغل و نوازش دارد. ما زنیم و آنها خجالت می‌کشند. به خوابگاهشان می‌روم. اتاقی است بزرگ با هیچ وسیله‌ای جز یک بخاری گازی و رختخواب‌هایی که به دیوار تکیه داده‌اند. هفت هشت‌نفر آنجا هستند. سکوت محض. استکان‌های چایی رنگ پریده و نیم‌خورده جلویشان است. همه به احترام من بلند می‌شوند. اما نجیب دراز کشیده. حوله‌ای انداخته روی صورت و هق‌هق گریه می‌کند. از آن پیکر تنومند چنین لرزه‌ای بر تن عجیب است. هوا دم کرده. همه مرا نگاه می‌کنند و من همه را. نه خرمایی است نه نوای قرآنی. می‌پرسم مراسم کدام مسجد می‌گیرید؟ سوالی ابلهانه. یکی با صدای خفه می‌گوید ما افغان‌ها اجازه برگزاری مراسم در مسجد نداریم. و من خفه می‌شوم. نجیب را نوازش می‌کنم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم. بی‌فایده است. بلند می‌شوم و تنها کاری که می‌توانم انجام می‌دهم. خرمایی می‌خرم و در سکوت به آنان می‌دهم.
در معنای گذشته
فقط ما، که اکنون زنده‌ایم، می‌توانیم به گذشته «معنایی» بدهیم‌ ... در بازیابی آن فرآیند، و در نشان دادن چگونگی رخ‌دادن علیّت در عمل، ما باید، تا آنجا که دانش‌رشته تاریخ الزام می‌کند، ارزش‌های خود را به حالت تعلیق درآوریم‌. اما وقتی این تاریخ بازیابی شد، آزادیم که داوری خود را بر آن اعمال کنیم‌.

چنین داوری‌ای خود باید تحت کنترل‌های تاریخی باشد‌. داوری باید متناسب با مواد و مصالح باشد‌. بی‌فایده است که از بورژوازی به‌ دلیل اینکه جماعت‌باور نبوده یا از مساوات‌خواهان به دلیل عدم معرفی انجمن آنارکو ـ سندیکالیستی شکایت کنیم‌. بلکه آنچه می‌توانیم انجام دهیم این است که با برخی از ارزش‌هایی که کنشگران گذشته حفظ کرده‌اند، همذات‌پنداری کنیم و برخی دیگر را رد کنیم‌. ما می‌توانیم رأی خود را به وینستانلی و سویفت بدهیم؛ می‌توانیم علیه والپول و جناب ادوین چادویک رأی دهیم‌.

رأی ما چیزی را تغییر نخواهد داد‌. و با این حال، به معنای دیگر، ممکن است همه چیز را تغییر دهد‌. زیرا ما می‌گوییم که این ارزش‌ها، و نه آن ارزش‌های دیگر، این تاریخ را برای ما معنادار می‌کنند، و این‌ها ارزش‌هایی‌اند که ما قصد داریم در زمان حاضر خود گسترش دهیم و حفظ کنیم‌. اگر موفق شویم، آنگاه به تاریخ بازمی‌گردیم و به آن معانی خود را می‌بخشیم: با سویفت دست می‌دهیم‌. ما ارزش‌های وینستانلی را در زمان حال خود تأیید می‌کنیم و اطمینان حاصل می‌کنیم که نوع اپورتونیسم پست و بی‌رحمانه‌ای که سیاست والپول را متمایز می‌کرد، مورد نفرت واقع می‌شود‌.

در نهایت ما نیز خواهیم مرد و زندگی‌های ما بی‌جنبش در فرآیندی کامل‌شده قرار خواهد گرفت و مقاصدمان درون رخدادی گذشته، که هرگز قصدش را نداشتیم، جذب خواهد شد‌. آنچه می‌توانیم امید داشته باشیم این است که مردان و زنان آینده به ما بازگردند، معانی ما را تأیید و تجدید کنند و تاریخ ما را در زمان حال خودشان قابل درک سازند‌. فقط آن‌ها خواهند توانست از میان معانی بسیاری که زمانه‌ی پرمناقشه‌ی ما ارائه کرده، دست به انتخاب زنند و بخشی از فرآیند ما را به پیشرفت خود دگرگون سازند.

زیرا «پیشرفت» مفهومی است یا بی‌معنا یا بدتر، هنگامی که به عنوان ویژگی به گذشته نسبت داده می‌شود (و چنین نسبت‌هایی را به‌درستی می‌توان به عنوان «تاریخ‌باوری» محکوم کرد)، تنها می‌تواند از موضعی خاص در زمان حال معنایی پیدا ‌کند، موضعی ارزشی که به دنبال تبار خود می‌گردد‌. چنین تبارهایی در دل شواهد وجود دارند: زنان و مردانی شریف، شجاع و «دوراندیش» وجود داشته‌اند، و جنبش‌های تاریخی بودند که از این ویژگی‌ها متأثر شده‌اند. ... این‌طور نیست که «واقعیت تاریخی از دوره‌ای به دوره‌ای دیگر با تغییراتی در سلسله‌مراتب ارزش‌ها تغییر می‌کند»، بلکه «معنایی» که ما به آن واقعیت نسبت می‌دهیم به این طریق تغییر می‌کند‌.

از کتاب در دست ترجمه «فقر نظریه» ادوارد تامپسون
گزارشی جامع درباره‌ی اپوزیسیون ایران و راهبردهای پیشنهادی آمریکا

شورای سیاست خارجی آمریکا (American forgin policy council) گزارش ویژه‌ای با عنوان پیمایش اپوزیسیون ایران (اکتبر ۲۰۲۴) در ۴۰ صفحه منتشر کرده است. از هوش مصنوعی خواستم مهم‌ترین بخش‌های آن را خلاصه کند. متن زیر خلاصه این گزارش است:
گزارشی جامع درباره‌ی اپوزیسیون ایران و راهبردهای پیشنهادی آمریکا

۱. پیش‌زمینه
ایران در آستانه‌ی تغییرات عمیق سیاسی و اجتماعی قرار دارد. بیش از چهار دهه پس از انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷، ترکیبی از عوامل شامل نارضایتی گسترده‌ی عمومی، افول اقتصادی، کاهش گرایش به مذهب، و ناآرامی‌های اجتماعی، فضایی ناپایدار و مستعد تحول ایجاد کرده است. جنبش "زن، زندگی، آزادی" که در پی کشته شدن مهسا امینی در سال ۲۰۲۲ آغاز شد، به‌عنوان نمادی از رد آشکار نظام دینی جمهوری اسلامی توسط بخش قابل‌توجهی از جامعه ایران شناخته می‌شود. اگرچه این جنبش به تغییرات اساسی منجر نشد، اما نشان‌دهنده‌ی جدایی عمیق میان مردم و حکومت است.

۲. اصول کلیدی برای سیاست‌گذاری آمریکا در قبال اپوزیسیون ایران
در این گزارش، شش اصل کلیدی برای سیاست‌گذاری آمریکا در برخورد با اپوزیسیون ایران پیشنهاد شده است:

۲.۱. یکپارچگی ملی
یکی از مهم‌ترین اولویت‌ها، حفظ تمامیت ارضی ایران است. ایران کشوری با تنوع بالای قومی است و گروه‌های اقلیت مانند آذری‌ها، کردها، بلوچ‌ها و عرب‌ها سهم قابل‌توجهی از جمعیت را تشکیل می‌دهند. هرگونه تلاش برای تجزیه‌ی ایران می‌تواند خطرات امنیتی بزرگی از جمله "پراکندگی تسلیحات هسته‌ای" به همراه داشته باشد. در نتیجه، سیاست‌های آمریکا نباید به گونه‌ای باشد که موجب تقویت گسست‌های قومی یا سرزمینی شود. همچنین، حمایت از گروه‌های اپوزیسیونی که تعهدی به حفظ یکپارچگی کشور ندارند، می‌تواند پیامدهای خطرناکی برای امنیت منطقه‌ای و جهانی داشته باشد.

۲.۲. تقویت جامعه مدنی
نظام جمهوری اسلامی از ابتدای تأسیس تاکنون تلاش کرده است تا با سرکوب فرهنگی و سیاسی، جامعه‌ی مدنی ایران را تضعیف کند. با این حال، تقویت جامعه مدنی می‌تواند بستری برای شکل‌گیری حکومتی پلورالیستی فراهم کند. جامعه مدنی قوی، فرصتی برای شنیدن صدای همه‌ی گروه‌های اجتماعی و سیاسی فراهم می‌کند. آمریکا باید از گروه‌هایی حمایت کند که به گسترش مشارکت سیاسی و اجتماعی، تقویت حقوق اقلیت‌ها، و کاهش شکاف‌های اجتماعی پایبند هستند. این امر مستلزم سرمایه‌گذاری در نهادهای مدنی و ایجاد فرصت‌های آموزشی برای فعالان اجتماعی است.

۲.۳. حکمرانی سکولار
با کاهش گرایش عمومی به مذهب، نیاز به حکومتی سکولار که آزادی دینی را تضمین کند بیش از پیش احساس می‌شود. تجربه‌های افغانستان و عراق نشان داده است که تعیین یک مذهب رسمی برای کشور می‌تواند منجر به تبعیض و شکاف‌های اجتماعی شود. در نتیجه، باید از چارچوب‌هایی حمایت شود که آزادی مذهب را بدون تحمیل هیچ دین یا عقیده‌ای به مردم تأمین کنند. این موضوع نه تنها احترام به تنوع مذهبی را افزایش می‌دهد، بلکه پایه‌ای برای ایجاد حکومتی پایدارتر و عادلانه‌تر فراهم می‌کند.

۲.۴. برنامه هسته‌ای
بیشتر ایرانیان از برنامه‌ی هسته‌ای حمایت می‌کنند، حتی اگر اهداف آن صلح‌آمیز باشد. در نتیجه، یک ایران پساتئوکراتیک احتمالاً به دنبال توسعه‌ی برنامه هسته‌ای خود خواهد بود. با این حال، لازم است این برنامه تحت نظارت شفاف و قوانین بین‌المللی ادامه یابد تا نگرانی‌های امنیتی کاهش یابد. تعهد به شفافیت و همکاری با جامعه بین‌المللی می‌تواند موجب افزایش اعتماد جهانی و کاهش تنش‌ها شود.

۲.۵. ترویج پلورالیسم
به جای اصرار بر دموکراسی به سبک غربی، باید بر تضمین حقوق اقلیت‌های دینی، قومی و جنسیتی تأکید کرد. تجربه‌های تاریخی نشان داده است که احترام به تنوع اجتماعی و فرهنگی می‌تواند به ایجاد بستری برای رشد و توسعه‌ی پایدار منجر شود. نمونه‌هایی مانند اصلاحات مصطفی کمال آتاترک در ترکیه و انقلاب سفید شاه ایران نشان می‌دهند که احترام به حقوق اقلیت‌ها و گسترش فرصت‌ها برای زنان و طبقات پایین‌تر، می‌تواند جامعه‌ای پیشرفته‌تر و باثبات‌تر ایجاد کند.

۲.۶. پاسخ‌گویی و بازسازی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یکی از ارکان اصلی قدرت در ایران است و حذف کامل آن از ساختار قدرت بعید به نظر می‌رسد. بنابراین، لازم است برنامه‌ای برای پاسخ‌گویی مقامات کنونی و بازسازی بخش‌های کلیدی قدرت تدوین شود. تجربه‌ی عراق پس از سقوط صدام حسین نشان داد که حذف کامل نهادهای سابق می‌تواند منجر به بی‌ثباتی طولانی‌مدت شود. برنامه‌های بازسازی باید شامل فرآیندهایی برای پاسخ‌گویی به جنایات گذشته و در عین حال ادغام عناصر کلیدی ساختار کنونی در نظم جدید باشد.

۳. چالش‌ها و فرصت‌ها

۳.۱. چالش‌ها
• عدم انسجام اپوزیسیون: گروه‌های مختلف مخالف حکومت ایران دچار اختلافات ایدئولوژیک و فقدان همکاری مؤثر هستند.
• فقدان توافق درباره آینده سیاسی: هیچ اجماع مشخصی در میان اپوزیسیون درباره شکل آینده‌ی حکومت ایران وجود ندارد.
• تجربه‌های ناموفق مداخله‌ی آمریکا: تجربه‌ی عراق و سایر کشورها نشان داده است که مداخلات خارجی اغلب به نتایج مطلوب نمی‌انجامند و حتی ممکن است اوضاع را پیچیده‌تر کنند.
۳.۲. فرصت‌ها
• آگاهی عمومی: نارضایتی گسترده‌ی مردم از حکومت فعلی و آگاهی بیشتر از حقوق و آزادی‌ها می‌تواند به تغییرات اساسی منجر شود. آگاهی مردم از ناکارآمدی حکومت و تأثیر آن بر زندگی روزمره می‌تواند نیروی محرکه‌ای برای تغییرات بنیادی باشد.
• روند سکولاریسم: کاهش پایبندی به ارزش‌های مذهبی و افزایش تمایل به حکومتی غیرمذهبی بستر مناسبی برای تغییر فراهم کرده است. این روند می‌تواند به نفع گروه‌های اپوزیسیونی باشد که به دنبال اصلاحات بنیادین هستند.

۳.۳. نقش دیاسپورای ایرانی
• حمایت از تغییرات: جامعه‌ی دیاسپورای ایرانی، به‌ویژه در کشورهای غربی، نقش مهمی در برجسته کردن مسائل داخلی ایران و حمایت از حقوق بشر دارد.
• چالش‌های داخلی: اختلافات ایدئولوژیک و عدم هماهنگی میان گروه‌های دیاسپورا از چالش‌های اصلی تأثیرگذاری آنها است.

۳.۴. نقش فناوری و رسانه
• قدرت رسانه‌های اجتماعی: دسترسی گسترده به اینترنت و رسانه‌های اجتماعی به بسیج عمومی و افشای سرکوب‌های حکومت کمک کرده است.
• ارتباطات بین‌المللی: فناوری امکان ایجاد ارتباط میان اپوزیسیون داخل و خارج از کشور را تسهیل کرده و اطلاعات را سریع‌تر منتقل می‌کند.

۴. نتیجه‌گیری
آینده‌ی ایران به تصمیمات مردم آن گره خورده است، اما آمریکا می‌تواند نقشی سازنده در هدایت این تغییرات ایفا کند. تدوین سیاست‌هایی که به تقویت جامعه مدنی، حمایت از پلورالیسم، و تضمین یکپارچگی ملی کمک کند، می‌تواند به شکلی مؤثر ایران را به سمت حکومتی پایدار و منطبق با منافع جهانی هدایت کند. با این حال، هرگونه مداخله باید با احتیاط انجام شود تا از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری شود. سیاست‌های آمریکا باید شفاف، هدفمند و بر اساس اصول حقوق بشر و احترام به خواسته‌های مردم ایران تنظیم شود.
2025/01/17 01:46:34
Back to Top
HTML Embed Code: