Telegram Web
از خلوتیِ راه سعادت نهراسید


@Hisemobham | 🌖🕊
چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند
چقدر گریه کنی، گریه لاغرت بکند

چقدر صبر کنی تا بزرگ تر بشوی
که دست های پدر، روسری سرت بکند

به گریه از لبِ دیوارِ پیشِ رو بپری
جهان روانه ی دیوارِ دیگرت بکند

به رازهای تنی تازه اعتماد کنی
و یک تصادفِ بی ربط، مادرت بکند

شبیه آهویی گوشه ی طویله شوی
که زندگی بکنی، زندگی خرت بکند!

لباس تا شده ای روی بندِ رخت شوی
عبورِ هر ابری روز و شب، ترت بکند

چقدر صبر کنی تا دوباره پرت شوی
که زندگی یک فنجانِ لب پَرَت بکند

فرار کن طرف مرگ، التماسش کن
فرار کن، شاید مرگ باورت بکند...



@Hisemobham
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM

داغ است، هنوز داغ است
خاکستری که از تو
بر روی سینه‌ٔ من خفته است
...

#رضا_براهنی

@Hisemobham
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود




@Hisemobham
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده‌ایم در آغوش آرزوی تو را❤️👉
#حزین_لاهیجی



@Hisemobham
زین سان که منم بی تو دور از تو مبادا کس
نه دسترسی بر تو نه بی تو شکیبایی




@Hisemobham
یارب! سکوت سرد سراپا چه می کند
با حال و روز این من شیدا چه می کند

پوسیده استخوان من و بند، بند من
خورشید تابناک به بالا چه می کند

در قلب من که خاص فقط جای پای توست
اندوه بی شمار خدایا! چه می کند

من لاجواب؛ لال و کر و گنگ گشته‌ام
در هر سوال چون و چرا ها چه می کند

درد و ستم مچاله نموده‌ست روح را
این روزگار سرد تو با ما چه می کند

نسبت به رحم قهر تو هم بیشتر نبود
پس قایق شکسته به دریا چه می کند

گفتی که پشت شام سیه روز روشن است
امواج غم هنوز به اینجا چه می کند

یوسف در این زمانه نداریم، ای خدا
در هر طرف جنون زلیخا چه می کند

نزدیک گشته روز حساب و کتاب، نه؟_
در دست طفل باده و مینا چه می کند

غافل مشو، به فکر چنین و چنان مباش
در پرتگاه شاید و اما چه می کند

صافی! به لابه لای تنت غم نشسته است
در حیرتم که قافله فردا چه می کند؟....

#محرابی_صافی

@Hisemobham
به قول زیگموند فروید:
چقدر انسان جسور می شود
وقتی مطمئن است کسی دوستش دارد...



@Hisemobham


کی ها جسور هستند دست ها بالا😉
چون لطف دیدم رای او
افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان
گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان
تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان
در نفی خود دان کار من

#غزل_مولانا


@Hisemobham


رمضان مبارک
چندان می‌اش دهید ‌که بی‌هوشی آورد
شاید که یاد ما به فراموشی آورد




#آصفی_هروی

@Hisemobham
رنج، سایه‌ی نور است و صبر، پل عبور.
آن‌که در آتش محنت نسوزد، به زر ناب حقیقت نخواهد رسید.

🔥🌿

#مطیع‌الله_نیازمند
@Hisemobham
مرا
چشمیست‌
خون ‌ افشان  
ز دست آن کمان‌ ابرو

#حافظ


@Hisemobham
صاحبخانه قبلی من، پیرزنی بود به نام ایسیدورا. از سگش، فقط کمی مهربان‌تر بود. پیرزنی بود چاق و کوتاه با قیافه‌ای شبیه به مردان رنج‌دیده. روی لبش سبیل نازکی داشت که هر وقت رژ لب سرخش را می‌زد، معنای "نامتجانس" پیش چشمانم رژه می‌رفت.

ایسیدورا یک پا نداشت؛ به‌خاطر همین، هر روز دَمنوش دُم مارمولک می‌خورد تا پایش دوباره رشد کند. مارمولک‌های خشک‌شده را من برایش از بازار چینی‌ها می‌خریدم. دم‌های‌شان را پودر می‌کردم و به پیرزن می‌دادم و مارمولک‌ها را می‌دادم به سگ بی‌شرفش تا بخورد. سگش از آن سگ‌هایی بود که واقعا سگ بود و جز ایسیدورا محبتش را خرج هیچکسی نمی‌کرد.

باری، ماه پیش باز برای ایسیدورا مارمولک خشک‌شده بردم؛ اما وقتی رسیدم، دیدم که نیست. به او زنگ زدم و آدرس باغی خارج از سانتیاگو را به من داد. باغ، نسبتا بزرگ و باصفا بود. اما چیزی که دلم را برد، باغ نبود؛ بلکه قایقی بود که وسط باغ، میان علف‌های بلند، دراز کشیده بود. قایق، سفید بود با خطوط آبی آسمانی. قسم خوردم که باید صاحب این قایق شوم.

به ایسیدورا گفتم: اگر قایق را به من بدهی، پیشنهادت را قبول می‌کنم و شوگر‌بِی‌بی‌ات می‌شوم. خندید و گفت که به دخترها می‌گویند شوگر‌بی‌بی. گفتم: به هرحال. نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و موبایلش را درآورد. عکس جوانک خوش‌قیافه‌ای را نشان داد که من در برابرش مثل گوریل بودم. گفتم: پس حالا یکی را داری. سر تکان داد. گفتم: پس از این به بعد، به شوگربی‌بی‌ات بگو که برایت مارمولک خشک‌شده بخرد. ناگهان عصبانی شد و گفت: یادت نرود که در ازای کرایه‌هایی که ندادی، داری مارمولک می‌خری.

ایسیدورا و سگش را در یک چاله دفن کردم. روند گرفتاری و کشتن ایسیدورا و سگش خیلی طول کشید. خوب بود که در چهار طرف باغ، هیچ آدمی نبود. بیچاره وقتی فهمید که تصمیم گرفتم تا بکشمش، با همان یک پا، مثل کانگورو جَست می‌زد و فرار می‌کرد. آخرم وقتی افتاد و به‌خاطر هیکل چاقش نتوانست سریع بلند شود، گرفتارش کردم و با عصایش، شروع کردم به زدن. از آنجایی که عصا نازک بود و پیرزن پوست‌کلفت، نیم ساعتی طول کشید تا بمیرد. در تمام این مدت، سگ بی‌شرفش یک پایم را دندان گرفته بود و هرچه می‌کردم بیخیال نمی‌شد.

با سختی زیاد و ترس و لرز فراوان، قایق را بردم به شهر ساحلی وینیّا دِل مَر. از اینکه یکی از بزرگترین آرزوهایم داشت محقق می‌شد، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. دقیقا از ده سال پیش که رمان پیرمرد و دریا را خوانده بودم، دلم می‌خواست که قایق‌سواری کنم.

قایق را که در آب انداختم، خیلی زود غرق شد؛ چون سوراخ‌های ریز زیادی داشت که به چشم نمی‌آمدند. وقتی داشتم با قایق غرق می‌شدم، مردم آمدند و مرا نجات دادند. از آنجایی که یک پایم به شدت مجروح بود، مرا بردند به شفاخانه.

از روزی که پایم را دکترها قطع کردند، هر روز دمنوش دُم مارمولک می‌خورم تا بلکه پایم دوباره رشد کند.

علی جلالی تمرانی

#داستان‌کوتاه


@Hisemobham
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بی تو هیچم هیچ مانند کویری بی علف
باتو من رقصان وشادم مثل گندمزار ها

@Hisemobham
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
 
من کوهم و قال من صدای یار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است



#مولانا


@Hisemobham

Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دل را چنان به مهر تو بستم
که بعداز این
دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم
❤️👉


@Hisemobham
2025/03/12 18:13:35
Back to Top
HTML Embed Code: