مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
Forwarded from Atom Waffen (𓉱𓄂𐎶𐎠𐏃𐎠𐎴 𓆃𓉱 15:10)
🔸سند بسیار مهمی از تجزیه بحرین در روزگار قاجار
⭕️ در دوران پادشاهی پهلوی، بحرین به هیچ وجهی بخشی از خاک ایران نبود!
نامهای موجود است از کارگزاری خوزستان به وزارت امور خارجه در تاریخ ۵ شهریور ۱۲۸۴ خورشیدی؛ محتوای این نامه این است که انگلیسیها رسماً بحرین را تحت حمایت خود دانسته اند و به مردم بحرین هم شناسنامه انگلیسی دادند.
این سند مهم ثابت میکند که حاکمیت بحرین از دست ایران خارج شده بود و انگلیسیها رسماً آنجا را به تحت الحمایگی خود در آوردند و مردمش را نیز شهروندان خود میدانستند. لذا اگر قرار به تجزیهای باشد این در دوران قاجاریه اتفاق افتاده است و در دوران پهلوی تنها به رسمیت اعلام شده است.
⭕️ تاریخ این نامه مهم یعنی ۲۵ جمادی الثانی ۱۳۲۳ قمری = ۵ شهریور ۱۲۸۴ خورشیدی است، یعنی ۲۰ سال پیش از پادشاهی رضاشاه و ۳۶ سال پیش از شروع پادشاهی محمدرضا شاه که ثابت میکند ادعای تجزیه بحرین در دوران پهلوی افسانهای است که توسط چپها و سایر اوباش و شیادان و دغل بازان سیاسی منتشر میشود که هیچ اعتبار و ارزشی ندارد.
#حقایق_تاریخی
#Professor_Mahdi
⭕️ در دوران پادشاهی پهلوی، بحرین به هیچ وجهی بخشی از خاک ایران نبود!
نامهای موجود است از کارگزاری خوزستان به وزارت امور خارجه در تاریخ ۵ شهریور ۱۲۸۴ خورشیدی؛ محتوای این نامه این است که انگلیسیها رسماً بحرین را تحت حمایت خود دانسته اند و به مردم بحرین هم شناسنامه انگلیسی دادند.
این سند مهم ثابت میکند که حاکمیت بحرین از دست ایران خارج شده بود و انگلیسیها رسماً آنجا را به تحت الحمایگی خود در آوردند و مردمش را نیز شهروندان خود میدانستند. لذا اگر قرار به تجزیهای باشد این در دوران قاجاریه اتفاق افتاده است و در دوران پهلوی تنها به رسمیت اعلام شده است.
⭕️ تاریخ این نامه مهم یعنی ۲۵ جمادی الثانی ۱۳۲۳ قمری = ۵ شهریور ۱۲۸۴ خورشیدی است، یعنی ۲۰ سال پیش از پادشاهی رضاشاه و ۳۶ سال پیش از شروع پادشاهی محمدرضا شاه که ثابت میکند ادعای تجزیه بحرین در دوران پهلوی افسانهای است که توسط چپها و سایر اوباش و شیادان و دغل بازان سیاسی منتشر میشود که هیچ اعتبار و ارزشی ندارد.
#حقایق_تاریخی
#Professor_Mahdi
ابن سینا، که در غرب با نام "Avicenna" شناخته میشود، یکی از بزرگترین دانشمندان و فلاسفه ایرانی و از برجستهترین چهرههای دوره طلایی اسلام است. نام کامل او حسین بن عبدالله بن حسن بن علی بن سینا است و در سال 980 میلادی در بخارا، که در آن زمان بخشی از امپراتوری سامانی بود، به دنیا آمد. او در زمینههای مختلف علمی، از جمله فلسفه، طب، ریاضیات، نجوم، شیمی، موسیقی، و علوم طبیعی، به دستاوردهای بزرگی رسید.
زندگی و تحصیلات
ابن سینا از کودکی نشان داد که دارای هوش و استعداد فوقالعادهای است. او در سنین بسیار پایین، قرآن و ادبیات عرب را فرا گرفت و سپس به مطالعه علم منطق، فلسفه و ریاضیات پرداخت. در حدود سن شانزده سالگی به علم پزشکی علاقهمند شد و به سرعت در این حوزه نیز مهارت یافت. او علاوه بر تحصیل، به معالجه بیماران نیز پرداخت و خیلی زود شهرت یافت.
آثار و دستاوردها
ابن سینا بیش از 450 کتاب و مقاله در موضوعات مختلف نوشته است، که مشهورترین آنها "کتاب الشفاء" و "القانون فی الطب" هستند. "کتاب الشفاء" یک دایرةالمعارف علمی و فلسفی است که شامل بخشهایی در مورد منطق، علوم طبیعی، روانشناسی، هندسه، ریاضیات، و الهیات میباشد. این اثر یکی از مهمترین منابع در زمینه فلسفه اسلامی و یونانی محسوب میشود.
"القانون فی الطب" که به "قانون" معروف است، مهمترین و مشهورترین اثر ابن سینا در زمینه پزشکی است. این کتاب به مدت چندین قرن، کتاب درسی اصلی در دانشگاههای اروپا و جهان اسلام بود و به زبانهای مختلفی ترجمه شد. در این کتاب، ابن سینا به شرح و توضیح بیماریها، داروها و روشهای درمانی پرداخته و اصول پزشکی را که تا آن زمان شناخته شده بود، جمعآوری و تدوین کرده است.
فلسفه
ابن سینا در فلسفه به عنوان یکی از پیروان مکتب ارسطویی شناخته میشود، هرچند که فلسفه او ترکیبی از آموزههای ارسطو و نوافلاطونیان بود. او در آثارش به مباحث پیچیدهای مانند وجود و ماهیت، نفس و روح، خداشناسی، و مسائل مربوط به اخلاق و جامعه پرداخته است. نظریات او در مورد ماهیت وجود و رابطۀ آن با ذات خداوند تأثیر عمیقی بر فلاسفه بعدی اسلامی و حتی فلاسفه مسیحی در قرون وسطی گذاشت.
تأثیر و میراث
ابن سینا به عنوان یکی از بزرگترین دانشمندان جهان اسلام، تأثیر عمیقی بر تاریخ علم و فلسفه داشته است. آثار او نه تنها در جهان اسلام، بلکه در اروپا نیز مورد مطالعه و تحسین قرار گرفت و تا قرنها به عنوان منابع اصلی در دانشگاههای اروپا تدریس میشد. او در تاریخ علم به عنوان یکی از پایهگذاران علم پزشکی مدرن شناخته میشود و روشهای او در درمان و تشخیص بیماریها هنوز هم مورد استفاده قرار میگیرد.
ابن سینا در سال 1037 میلادی در همدان درگذشت و مقبره او در این شهر قرار دارد. میراث او همچنان زنده است و به عنوان نمادی از دانش و حکمت در تاریخ بشریت شناخته میشود.
زندگی و تحصیلات
ابن سینا از کودکی نشان داد که دارای هوش و استعداد فوقالعادهای است. او در سنین بسیار پایین، قرآن و ادبیات عرب را فرا گرفت و سپس به مطالعه علم منطق، فلسفه و ریاضیات پرداخت. در حدود سن شانزده سالگی به علم پزشکی علاقهمند شد و به سرعت در این حوزه نیز مهارت یافت. او علاوه بر تحصیل، به معالجه بیماران نیز پرداخت و خیلی زود شهرت یافت.
آثار و دستاوردها
ابن سینا بیش از 450 کتاب و مقاله در موضوعات مختلف نوشته است، که مشهورترین آنها "کتاب الشفاء" و "القانون فی الطب" هستند. "کتاب الشفاء" یک دایرةالمعارف علمی و فلسفی است که شامل بخشهایی در مورد منطق، علوم طبیعی، روانشناسی، هندسه، ریاضیات، و الهیات میباشد. این اثر یکی از مهمترین منابع در زمینه فلسفه اسلامی و یونانی محسوب میشود.
"القانون فی الطب" که به "قانون" معروف است، مهمترین و مشهورترین اثر ابن سینا در زمینه پزشکی است. این کتاب به مدت چندین قرن، کتاب درسی اصلی در دانشگاههای اروپا و جهان اسلام بود و به زبانهای مختلفی ترجمه شد. در این کتاب، ابن سینا به شرح و توضیح بیماریها، داروها و روشهای درمانی پرداخته و اصول پزشکی را که تا آن زمان شناخته شده بود، جمعآوری و تدوین کرده است.
فلسفه
ابن سینا در فلسفه به عنوان یکی از پیروان مکتب ارسطویی شناخته میشود، هرچند که فلسفه او ترکیبی از آموزههای ارسطو و نوافلاطونیان بود. او در آثارش به مباحث پیچیدهای مانند وجود و ماهیت، نفس و روح، خداشناسی، و مسائل مربوط به اخلاق و جامعه پرداخته است. نظریات او در مورد ماهیت وجود و رابطۀ آن با ذات خداوند تأثیر عمیقی بر فلاسفه بعدی اسلامی و حتی فلاسفه مسیحی در قرون وسطی گذاشت.
تأثیر و میراث
ابن سینا به عنوان یکی از بزرگترین دانشمندان جهان اسلام، تأثیر عمیقی بر تاریخ علم و فلسفه داشته است. آثار او نه تنها در جهان اسلام، بلکه در اروپا نیز مورد مطالعه و تحسین قرار گرفت و تا قرنها به عنوان منابع اصلی در دانشگاههای اروپا تدریس میشد. او در تاریخ علم به عنوان یکی از پایهگذاران علم پزشکی مدرن شناخته میشود و روشهای او در درمان و تشخیص بیماریها هنوز هم مورد استفاده قرار میگیرد.
ابن سینا در سال 1037 میلادی در همدان درگذشت و مقبره او در این شهر قرار دارد. میراث او همچنان زنده است و به عنوان نمادی از دانش و حکمت در تاریخ بشریت شناخته میشود.
وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، جلوی پدر جان داد.
اتفاقا سال بعد ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ ، جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.
نشو در حساب جهان ، سخت گیر
که هر سخت گیری بود ، سخت میر
تو با خلق آسان بگیر ، نیک بخت
که فردا نگیرد خدا ، بر تو سخت
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، جلوی پدر جان داد.
اتفاقا سال بعد ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ ، جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.
نشو در حساب جهان ، سخت گیر
که هر سخت گیری بود ، سخت میر
تو با خلق آسان بگیر ، نیک بخت
که فردا نگیرد خدا ، بر تو سخت
Forwarded from ژایدان | ŽĀYĒDĀN (پوریا)
مولانا جلالالدین محمد بلخی، معروف به مولوی یا مولانا، یکی از بزرگترین شاعران، عارفان و فیلسوفان ایرانی است که آثار و اندیشههایش تا به امروز تأثیر عمیقی بر ادبیات، عرفان و فلسفه در سراسر جهان گذاشته است. مولانا در ۳۰ سپتامبر ۱۲۰۷ میلادی در بلخ، که در آن زمان بخشی از خراسان بزرگ و اکنون در افغانستان قرار دارد، به دنیا آمد. او در طول زندگی خود، با تأملات عمیق درونگرایانه و اشعار پرمعنا، به یکی از نمادهای جهانی معنویت و عشق الهی تبدیل شد.
زندگی و تحصیلات
مولانا در خانوادهای اهل علم و دین به دنیا آمد. پدرش بهاءالدین ولد، که به "سلطان العلما" معروف بود، از علمای برجسته و مورد احترام زمان خود بود. دوران کودکی مولانا با آموزشهای دینی و فلسفی آغاز شد و او از همان ابتدا با متون و علوم اسلامی آشنا شد.
در حدود سال ۱۲۱۸ میلادی، مولانا به همراه خانواده به دلیل حمله مغولها به خراسان، به سمت غرب کوچ کردند و سرانجام در قونیه (در ترکیه امروزی) ساکن شدند. مولانا در قونیه به تحصیل در علوم دینی و اسلامی ادامه داد و به تدریج به عنوان یک فقیه و دانشمند برجسته شناخته شد.
دیدار با شمس تبریزی
یکی از نقاط عطف زندگی مولانا، دیدار او با شمسالدین محمد تبریزی بود. شمس، عارف سرگردان و مردی پررمز و راز بود که تأثیری عمیق و شگرف بر زندگی و اندیشههای مولانا گذاشت. این دیدار در سال ۱۲۴۴ میلادی در قونیه رخ داد و منجر به دگرگونی عمیق روحی و فکری در مولانا شد. شمس به مولانا یاد داد که به جای توجه به ظاهر دین، به باطن و حقیقت آن بپردازد و عشق الهی را به عنوان نیروی محرکه اصلی زندگی بشناسد.
اشعار و آموزههای مولانا پس از این دیدار، بیش از پیش رنگ و بوی عرفانی و عاشقانه به خود گرفت و او را به یکی از مهمترین شاعران و عارفان جهان تبدیل کرد. شمس تبریزی الهامبخش بسیاری از غزلهای دیوان شمس مولانا است.
آثار و اشعار
مولانا دو اثر بزرگ دارد که هر دو شاهکارهای ادبی و عرفانی به شمار میآیند:
1. مثنوی معنوی: این اثر شش دفتر دارد و به زبان فارسی نوشته شده است. مثنوی معنوی، که به "قرآن فارسی" نیز معروف است، به عنوان یکی از بزرگترین آثار عرفانی جهان شناخته میشود. این کتاب شامل حکایات، تمثیلات و آموزههای اخلاقی و عرفانی است که هر یک به نوبه خود عمق فلسفی و معنوی خاصی دارند.
2. دیوان شمس تبریزی: این اثر که به دیوان کبیر نیز معروف است، مجموعهای از غزلهای مولانا است که به عشق الهی و شوق روحانی پرداخته است. غزلهای این دیوان سرشار از شور و هیجان عرفانی است و بیانگر ارتباط عمیق مولانا با شمس تبریزی و در نهایت با حقیقت الهی است.
فلسفه و اندیشهها
مولانا به عنوان یک عارف، به شدت به مفهوم عشق به عنوان نیروی محرکه عالم اعتقاد داشت. او عشق را به عنوان راهی برای رسیدن به خدا و شناخت حقیقت معرفی میکرد. در اندیشههای مولانا، عشق الهی فراتر از عشق دنیوی است و تنها از طریق آن میتوان به وحدت با حق رسید.
مولانا همچنین به مسائلی همچون فنا، بقا، وحدت وجود و سلوک عرفانی توجه ویژهای داشت. او اعتقاد داشت که انسان باید از خود و نفس خود بگذرد و به حق برسد، و این تنها از طریق عشق و سلوک معنوی ممکن است.
تأثیر و میراث
آثار و اندیشههای مولانا نه تنها در ادبیات فارسی و عرفان اسلامی تأثیرگذار بودهاند، بلکه در سراسر جهان شناخته شده و مورد تحسین قرار گرفتهاند. مثنوی معنوی و دیوان شمس تبریزی به زبانهای مختلفی ترجمه شده و الهامبخش بسیاری از شاعران، نویسندگان و عارفان در سراسر جهان شدهاند.
مولانا در ۱۷ دسامبر ۱۲۷۳ میلادی در قونیه درگذشت و آرامگاه او در این شهر به یکی از مکانهای مهم زیارتی و فرهنگی تبدیل شده است. هر ساله هزاران نفر از سراسر جهان به قونیه میروند تا یاد او را گرامی بدارند و از چشمهٔ زلال معرفت او سیراب شوند.
مولانا به عنوان نمادی از عشق، عرفان و معنویت در تاریخ ادبیات جهان باقی مانده و همچنان به عنوان یکی از بزرگترین شاعران و عارفان تاریخ بشریت شناخته میشود. آثار او همواره یادآور این حقیقت است که عشق الهی و معنوی میتواند انسان را به اوج کمال و آگاهی برساند.
زندگی و تحصیلات
مولانا در خانوادهای اهل علم و دین به دنیا آمد. پدرش بهاءالدین ولد، که به "سلطان العلما" معروف بود، از علمای برجسته و مورد احترام زمان خود بود. دوران کودکی مولانا با آموزشهای دینی و فلسفی آغاز شد و او از همان ابتدا با متون و علوم اسلامی آشنا شد.
در حدود سال ۱۲۱۸ میلادی، مولانا به همراه خانواده به دلیل حمله مغولها به خراسان، به سمت غرب کوچ کردند و سرانجام در قونیه (در ترکیه امروزی) ساکن شدند. مولانا در قونیه به تحصیل در علوم دینی و اسلامی ادامه داد و به تدریج به عنوان یک فقیه و دانشمند برجسته شناخته شد.
دیدار با شمس تبریزی
یکی از نقاط عطف زندگی مولانا، دیدار او با شمسالدین محمد تبریزی بود. شمس، عارف سرگردان و مردی پررمز و راز بود که تأثیری عمیق و شگرف بر زندگی و اندیشههای مولانا گذاشت. این دیدار در سال ۱۲۴۴ میلادی در قونیه رخ داد و منجر به دگرگونی عمیق روحی و فکری در مولانا شد. شمس به مولانا یاد داد که به جای توجه به ظاهر دین، به باطن و حقیقت آن بپردازد و عشق الهی را به عنوان نیروی محرکه اصلی زندگی بشناسد.
اشعار و آموزههای مولانا پس از این دیدار، بیش از پیش رنگ و بوی عرفانی و عاشقانه به خود گرفت و او را به یکی از مهمترین شاعران و عارفان جهان تبدیل کرد. شمس تبریزی الهامبخش بسیاری از غزلهای دیوان شمس مولانا است.
آثار و اشعار
مولانا دو اثر بزرگ دارد که هر دو شاهکارهای ادبی و عرفانی به شمار میآیند:
1. مثنوی معنوی: این اثر شش دفتر دارد و به زبان فارسی نوشته شده است. مثنوی معنوی، که به "قرآن فارسی" نیز معروف است، به عنوان یکی از بزرگترین آثار عرفانی جهان شناخته میشود. این کتاب شامل حکایات، تمثیلات و آموزههای اخلاقی و عرفانی است که هر یک به نوبه خود عمق فلسفی و معنوی خاصی دارند.
2. دیوان شمس تبریزی: این اثر که به دیوان کبیر نیز معروف است، مجموعهای از غزلهای مولانا است که به عشق الهی و شوق روحانی پرداخته است. غزلهای این دیوان سرشار از شور و هیجان عرفانی است و بیانگر ارتباط عمیق مولانا با شمس تبریزی و در نهایت با حقیقت الهی است.
فلسفه و اندیشهها
مولانا به عنوان یک عارف، به شدت به مفهوم عشق به عنوان نیروی محرکه عالم اعتقاد داشت. او عشق را به عنوان راهی برای رسیدن به خدا و شناخت حقیقت معرفی میکرد. در اندیشههای مولانا، عشق الهی فراتر از عشق دنیوی است و تنها از طریق آن میتوان به وحدت با حق رسید.
مولانا همچنین به مسائلی همچون فنا، بقا، وحدت وجود و سلوک عرفانی توجه ویژهای داشت. او اعتقاد داشت که انسان باید از خود و نفس خود بگذرد و به حق برسد، و این تنها از طریق عشق و سلوک معنوی ممکن است.
تأثیر و میراث
آثار و اندیشههای مولانا نه تنها در ادبیات فارسی و عرفان اسلامی تأثیرگذار بودهاند، بلکه در سراسر جهان شناخته شده و مورد تحسین قرار گرفتهاند. مثنوی معنوی و دیوان شمس تبریزی به زبانهای مختلفی ترجمه شده و الهامبخش بسیاری از شاعران، نویسندگان و عارفان در سراسر جهان شدهاند.
مولانا در ۱۷ دسامبر ۱۲۷۳ میلادی در قونیه درگذشت و آرامگاه او در این شهر به یکی از مکانهای مهم زیارتی و فرهنگی تبدیل شده است. هر ساله هزاران نفر از سراسر جهان به قونیه میروند تا یاد او را گرامی بدارند و از چشمهٔ زلال معرفت او سیراب شوند.
مولانا به عنوان نمادی از عشق، عرفان و معنویت در تاریخ ادبیات جهان باقی مانده و همچنان به عنوان یکی از بزرگترین شاعران و عارفان تاریخ بشریت شناخته میشود. آثار او همواره یادآور این حقیقت است که عشق الهی و معنوی میتواند انسان را به اوج کمال و آگاهی برساند.
Forwarded from Atom Waffen (𓉱𓄂𐎶𐎠𐏃𐎠𐎴 𓆃𓉱 16:18)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from بازی وستروس ( با داستانی جدا)
🌟 فرصتی برای فرمانروایی در وستروس! 🌟
آیا آمادهاید که به دنیای پر از توطئه، افتخار، و نبردهای حماسی وارد شوید؟ 🎭 در سرزمینهای افسانهای وستروس، داستان جدیدی در انتظار شماست، جایی که شما میتوانید سرنوشت خود را رقم بزنید و به یکی از بزرگترین فرمانروایان تاریخ تبدیل شوید! 👑
⚔️ گیم متنی فانتزی وستروس ⚔️
🔹 هزینه ورود: ۲۰۰ هزار تومان
🔹 جایزه بزرگ: ۱ میلیون تومان
📜 *داستان جدید، نقشههای پیچیده، و چالشهایی که تنها ذهنهای بزرگ میتوانند از پس آن برآیند!*
در این بازی متنی فانتزی، شما نقش یک لرد یا بانو را در وستروس بازی میکنید. تصمیمات شما نه تنها بر سرنوشت خودتان، بلکه بر کل قاره تاثیر خواهد گذاشت. آیا میتوانید قدرت را در دستان خود نگه دارید و به تخت آهنین برسید؟ یا قربانی دسیسهها و خیانتهای دیگران خواهید شد؟
🛡️ باور کنید، وستروس منتظر شماست تا تاریخ را دوباره بنویسید! 🛡️
فرصت محدود است، پس عجله کنید و جایگاه خود را در این حماسهی جدید تثبیت کنید! 🚀
@Westeros_Guard
آیا آمادهاید که به دنیای پر از توطئه، افتخار، و نبردهای حماسی وارد شوید؟ 🎭 در سرزمینهای افسانهای وستروس، داستان جدیدی در انتظار شماست، جایی که شما میتوانید سرنوشت خود را رقم بزنید و به یکی از بزرگترین فرمانروایان تاریخ تبدیل شوید! 👑
⚔️ گیم متنی فانتزی وستروس ⚔️
🔹 هزینه ورود: ۲۰۰ هزار تومان
🔹 جایزه بزرگ: ۱ میلیون تومان
📜 *داستان جدید، نقشههای پیچیده، و چالشهایی که تنها ذهنهای بزرگ میتوانند از پس آن برآیند!*
در این بازی متنی فانتزی، شما نقش یک لرد یا بانو را در وستروس بازی میکنید. تصمیمات شما نه تنها بر سرنوشت خودتان، بلکه بر کل قاره تاثیر خواهد گذاشت. آیا میتوانید قدرت را در دستان خود نگه دارید و به تخت آهنین برسید؟ یا قربانی دسیسهها و خیانتهای دیگران خواهید شد؟
🛡️ باور کنید، وستروس منتظر شماست تا تاریخ را دوباره بنویسید! 🛡️
فرصت محدود است، پس عجله کنید و جایگاه خود را در این حماسهی جدید تثبیت کنید! 🚀
@Westeros_Guard
**به انجمن ژایدان بپیوندید:
پاسداران فرهنگ و هویت ملی ایران**
✨ ژایدان، انجمنی است برای تمام آنهایی که به تاریخ، فرهنگ، و هویت ملی ایران افتخار میکنند. اینجا، ما با هم تلاش میکنیم تا ارزشها و میراث نیاکانمان را حفظ کنیم و به نسلهای آینده انتقال دهیم.
🔸 چرا ژایدان؟
- حفظ هویت ملی: با حضور در ژایدان، شما بخشی از یک حرکت ملی برای حفظ و تقویت هویت ایرانی خواهید بود.
- پاسداشت فرهنگ و هنر: ما در ژایدان به ترویج و گسترش هنر و فرهنگ ایرانزمین میپردازیم، از شعر و ادبیات گرفته تا موسیقی و صنایع دستی.
- رویدادهای فرهنگی و آموزشی: برگزاری سمینارها، کارگاهها، و نمایشگاههای فرهنگی، فرصتی بینظیر برای آموزش و ارتقای آگاهیهای ملی و فرهنگی است.
- حفظ زبان فارسی: با ترویج و آموزش زبان و ادبیات فارسی، نسلهای آینده را به ارتباطی عمیقتر با ریشههای خود پیوند میدهیم.
🔹 ماموریت ما:
ژایدان به عنوان یک انجمن ملیگرا و فرهنگی، به دنبال زنده نگه داشتن ارزشهای ملی و ترویج آگاهیهای فرهنگی در جامعه است. ما با تمام توان میکوشیم تا ایرانِ جاودان را در دلها و ذهنها زنده نگه داریم.
🔹 چه کارهایی انجام میدهیم؟
- انتشار مطالب آموزشی و فرهنگی
- حمایت از پروژههای فرهنگی و اجتماعی
🌟 به ژایدان بپیوندید، جایی که فرهنگ و هویت ملی ایران همیشه زنده است! 🌟
آیدی چنل: @ZHAYEDAN_assn
پاسداران فرهنگ و هویت ملی ایران**
✨ ژایدان، انجمنی است برای تمام آنهایی که به تاریخ، فرهنگ، و هویت ملی ایران افتخار میکنند. اینجا، ما با هم تلاش میکنیم تا ارزشها و میراث نیاکانمان را حفظ کنیم و به نسلهای آینده انتقال دهیم.
🔸 چرا ژایدان؟
- حفظ هویت ملی: با حضور در ژایدان، شما بخشی از یک حرکت ملی برای حفظ و تقویت هویت ایرانی خواهید بود.
- پاسداشت فرهنگ و هنر: ما در ژایدان به ترویج و گسترش هنر و فرهنگ ایرانزمین میپردازیم، از شعر و ادبیات گرفته تا موسیقی و صنایع دستی.
- رویدادهای فرهنگی و آموزشی: برگزاری سمینارها، کارگاهها، و نمایشگاههای فرهنگی، فرصتی بینظیر برای آموزش و ارتقای آگاهیهای ملی و فرهنگی است.
- حفظ زبان فارسی: با ترویج و آموزش زبان و ادبیات فارسی، نسلهای آینده را به ارتباطی عمیقتر با ریشههای خود پیوند میدهیم.
🔹 ماموریت ما:
ژایدان به عنوان یک انجمن ملیگرا و فرهنگی، به دنبال زنده نگه داشتن ارزشهای ملی و ترویج آگاهیهای فرهنگی در جامعه است. ما با تمام توان میکوشیم تا ایرانِ جاودان را در دلها و ذهنها زنده نگه داریم.
🔹 چه کارهایی انجام میدهیم؟
- انتشار مطالب آموزشی و فرهنگی
- حمایت از پروژههای فرهنگی و اجتماعی
🌟 به ژایدان بپیوندید، جایی که فرهنگ و هویت ملی ایران همیشه زنده است! 🌟
آیدی چنل: @ZHAYEDAN_assn
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد.
ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت:
بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین ، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت:
من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان؛
انسان ها "نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را."
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت.
قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت.
ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت:
چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁
قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت.
ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت:
چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد.
تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.
پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند.
پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند.
چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.
می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود و تکان می دهد ناگهان سکه های طلا از داخل سقف به پایین میریزد. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.
پسر می گوید بی انصافها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند.
چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.
تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.
پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند.
پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند.
چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.
می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود و تکان می دهد ناگهان سکه های طلا از داخل سقف به پایین میریزد. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.
پسر می گوید بی انصافها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند.
چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
کارگر شاروالی پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم...
نخند!!
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوار خانه ات را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به معلمي که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق سرويس...
به رفتگری که در گرمای ماه جوزا کلاه پشمی به سر دارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در راه...
نخند...
نخند که دنیا ارزشش را ندارد...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند...
خیلی ساده
💥هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند
نخند!!
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوار خانه ات را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به معلمي که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق سرويس...
به رفتگری که در گرمای ماه جوزا کلاه پشمی به سر دارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در راه...
نخند...
نخند که دنیا ارزشش را ندارد...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند...
خیلی ساده
💥هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند
عنوان: جستجوی معنا در بینهایت
زندگی، همچون یک سفر بیپایان، ما را به جستجوی معنا و هدفی فراتر از روزمرگیها و مشغلههای روزانه فرا میخواند. در این جستجو، سوالات عمیقتری به ذهن میرسد: آیا ما تنها به دنبال خوشبختی هستیم یا اینکه در پی شناخت خود و جایگاهمان در جهانیم؟
فلاسفه از دیرباز به این پرسشها پرداختهاند. سقراط، با دعوت به خودشناسی، ما را ترغیب میکند تا به درون خود بنگریم و از زندگی غیرمدبرانه دوری کنیم. او بر این باور بود که «زندگی بدون تفکر ارزش ندارد»، و این تفکر میتواند ما را به درک عمیقتری از خود و جهان پیرامون برساند.
اما آیا یافتن معنا تنها در درون خودمان نهفته است؟ نیچه بر این باور بود که ما باید خود را خلق کنیم و ارزشهایمان را تعریف کنیم. او ما را به چالش میکشد تا از قید و بندهای سنتی رها شویم و با شجاعت به سوی زندگیای که خود میخواهیم، گام برداریم.
در این میان، وجودگرایی نیز بر اهمیت انتخاب و مسئولیت تأکید میکند. هر انتخابی که میکنیم، نه تنها بر زندگی خودمان تأثیر میگذارد بلکه بر دیگران و جامعه نیز اثرگذار است. بنابراین، آیا میتوانیم با آگاهی از این تأثیرات، زندگیای معنادارتر بسازیم؟
در نهایت، شاید پاسخ به جستجوی معنا، در پذیرش عدم قطعیت و زیبایی لحظات ساده زندگی باشد. با آغوش باز به استقبال ناشناختهها برویم و در این مسیر، از هر تجربهای درس بگیریم. زندگی یک معماست، و شاید زیبایی آن در تلاش برای حل آن باشد.
بیایید با هم در این سفر بیپایان، به جستجوی معنا بپردازیم و هر روز را فرصتی برای یادگیری و رشد ببینیم.
زندگی، همچون یک سفر بیپایان، ما را به جستجوی معنا و هدفی فراتر از روزمرگیها و مشغلههای روزانه فرا میخواند. در این جستجو، سوالات عمیقتری به ذهن میرسد: آیا ما تنها به دنبال خوشبختی هستیم یا اینکه در پی شناخت خود و جایگاهمان در جهانیم؟
فلاسفه از دیرباز به این پرسشها پرداختهاند. سقراط، با دعوت به خودشناسی، ما را ترغیب میکند تا به درون خود بنگریم و از زندگی غیرمدبرانه دوری کنیم. او بر این باور بود که «زندگی بدون تفکر ارزش ندارد»، و این تفکر میتواند ما را به درک عمیقتری از خود و جهان پیرامون برساند.
اما آیا یافتن معنا تنها در درون خودمان نهفته است؟ نیچه بر این باور بود که ما باید خود را خلق کنیم و ارزشهایمان را تعریف کنیم. او ما را به چالش میکشد تا از قید و بندهای سنتی رها شویم و با شجاعت به سوی زندگیای که خود میخواهیم، گام برداریم.
در این میان، وجودگرایی نیز بر اهمیت انتخاب و مسئولیت تأکید میکند. هر انتخابی که میکنیم، نه تنها بر زندگی خودمان تأثیر میگذارد بلکه بر دیگران و جامعه نیز اثرگذار است. بنابراین، آیا میتوانیم با آگاهی از این تأثیرات، زندگیای معنادارتر بسازیم؟
در نهایت، شاید پاسخ به جستجوی معنا، در پذیرش عدم قطعیت و زیبایی لحظات ساده زندگی باشد. با آغوش باز به استقبال ناشناختهها برویم و در این مسیر، از هر تجربهای درس بگیریم. زندگی یک معماست، و شاید زیبایی آن در تلاش برای حل آن باشد.
بیایید با هم در این سفر بیپایان، به جستجوی معنا بپردازیم و هر روز را فرصتی برای یادگیری و رشد ببینیم.
مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
ای دل، در جستجوی عشق، به کجا میروی؟
هر کجا که بروی، عشق را با خود بیاور.
در دل شبهای تار، نور تو را میجویم،
با هر قدم که برمیدارم، تو را در خواب میبینم.
چشمهایم چون دریا، پر از اشک و شوق است،
به یاد تو میگریم، ای جانِ من، ای عشقِ راستین.
مولانا
هر کجا که بروی، عشق را با خود بیاور.
در دل شبهای تار، نور تو را میجویم،
با هر قدم که برمیدارم، تو را در خواب میبینم.
چشمهایم چون دریا، پر از اشک و شوق است،
به یاد تو میگریم، ای جانِ من، ای عشقِ راستین.
مولانا
به نام خداوندی که ایرانشهر را آفرید
اتحادیه سیمرغ و مجموعه گارد جاویدان متحد شدند
@IranEternalGuard2
@Simorgh_Union
رهبران
✍️ جناب پوریا
✍️جناب ارتورش
باشد که اتحاد پایدار باشد و بتوانیم خدمات ارزنده به ملی گرایان ارائه دهیم
باشد توفیق خدمت داشته باشیم.
اتحادیه سیمرغ و مجموعه گارد جاویدان متحد شدند
@IranEternalGuard2
@Simorgh_Union
رهبران
✍️ جناب پوریا
✍️جناب ارتورش
باشد که اتحاد پایدار باشد و بتوانیم خدمات ارزنده به ملی گرایان ارائه دهیم
باشد توفیق خدمت داشته باشیم.
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت
با منِ راهنشین بادهٔ مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقصکنان ساغرِ شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
از ابیات زیبای حافظ که در آن به رقص زیبای صوفی یعنی سماع هم اشاره کرده
درود بر روح پاک او
#AR
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت
با منِ راهنشین بادهٔ مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقصکنان ساغرِ شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
از ابیات زیبای حافظ که در آن به رقص زیبای صوفی یعنی سماع هم اشاره کرده
درود بر روح پاک او
#AR
فکرِ بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در فکر این است که چون عشوه بکند در کارش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دلم در بند زلفش در پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتاد تحمل بایدش...
گل در فکر این است که چون عشوه بکند در کارش
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دلم در بند زلفش در پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتاد تحمل بایدش...