Telegram Web
Forwarded from عکس نگار
اعتیاد

مثل همیشه برای کوتاه کردن یک سفر هوایی طولانی تصمیم میگیرم چند قسمتی از «فرندز» رو تماشا کنم. دو دلم. نمیخوام یهو احساساتی بشم و بزنم زیر گریه… یادم میاد وقتی تازه مهاجرت کرده بودم، دوستی بهم پیشنهاد داد چند سریال کمدی از جمله فرندز رو ببینم که به یادگیری زبانم کمک کنه. از اون به بعد هر روز صبح رو با دیدن یک اپیزود شروع میکردم که خوشحال و خندان برم سر کار. همه شخصیت‌ها رو دوست داشتم. خصوصا طعنه‌ها و کنایه‌های «چندلر بینگ» رو بیشتر از بقیه. بعدها سریال رو بارها و بارها در موقعیت‌های مختلف دیدم، موقع سفر، در اتاق انتظار پزشک، موقع آشپزی و تمیز کردن خونه،…
تو لیست فیلم‌ها دنبالش میگردم فصل ۹ سریال رو کامل داره. اولین باره که بعد از مرگ «متیو پری» دارم فرندز میبینم. در همون چند دقیقه اول متوجه میشم که ناراحت نیستم. بعد در حالیکه گوشی تو گوشمه، با صدای بلند میخندم، بعضی‌جاها از شدت خنده حتی اشکم هم سرازیر میشه. نفر پهلویی که داره «تاپ گان» تماشا میکنه، زیر چشمی نگاهم میکنه. اهمیتی نمیدم. حال خوبی که تماشای این سریال بهم میده رو حتی مرگ متیو پری هم نمیتونه زائل کنه. یادم میاد که چند سال پیش با یک دوست فیلیپینی در مورد فرندز صحبت میکردیم و او گفت بین همه بازیگران متیو پری از همه بهتر عمل کرده و نشون داده که در اجرای نقش‌های جدی هم مثل کمدی توانمنده. با خودم فکر میکنم که ایکاش هنوز زنده بود. میلیون‌ها نفر در سراسر دنیا سوگوارند و اعتیاد متیو پری باعث نشده که او رو سزاوار مرگ بدونند …
در همین لحظه به نوتیفیکیشن تلگرام نگاه میکنم در خبری نوشته مردم رشت در میدان شهرداری این شهر تصویر «تعدادی» از جان‌باختگان کمپ ترک اعتیاد لنگرود را قرار داده و برای آنها شمع روشن کردند. دلم به حال اون «تعداد دیگه» میسوزه که دنیا آنچنان فراموش‌شون کرده که حتی در مرگی اینطور دلخراش هم تصویری ازشون بجا نمونده …

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
چرا کسی به روی جهل تیغ نمیکشد؟

یک همکلاسی دوران دانشگاه در کانال تلگرامی نوشته بود امروز خانومی چهل ساله برای سونوگرافی پستان مراجعه کرده بود، لباسش رو که دراورد حتی بدون معاینه هم میشد تشخیص داد که ‌سرطان پیشرفته داره. وقتی چک کردم دیدم یکسال پیش هم که به من مراجعه کرده بود، برای او تشخیص سرطان که در اونموقع توده کوچکی بود رو مطرح کرده و برای بیوپسی ارجاع داده بودم. در حالیکه الان اندازه توده چند برابر و همراه با متاستازهای متعدد بود. وقتی از او پرسیدم که در این مدت چکار کرده گفت تحت نظر طبیب سنتی بوده و درمان سنتی میشده. موقعی که همسرش برای جواب آمد گفتم اگر پزشک همچین کاری کرده بود، تابحال ده بار از او شکایت کرده بودید، حالا چرا از این باصطلاح طبیب سنتی شکایت نمیکنید، و او در پاسخ گفت: این به شما ربطی نداره. زودتر جواب سونو رو بده ….
دیروز وقتی عکس رزیدنت ارتوپدی چاقو خورده در اورژانس تبریز رو دیدم، جایی که بارها و بارها در اونجا کشیک داده بودم. از خودم پرسیدم چرا اونروزها شاهد چنین حوادثی نبودیم؟ بیست سال پیش که مهاجرت کردم، بندرت در بیمارستان یک پزشک یا پرستار ایرانی میدیدم ولی این روزها هرجا که قدم میگذارم با پزشکان و سایر اعضای کادر درمان جوان ایرانی روبرو میشوم که یا دوران رزیدنتی رو میگذرونند و یا به کار‌های جانبی در بیمارستان مشغولند تا در این فرصت امتحانات بورد رو بگذرونند. واقعا چه کسی از جو ضدیت با پزشکان، ناامنی در محیط کار با وجود انواع سیستم‌های نگهبانی و حراست و مهاجرت بی‌رویه کادر درمان سود میبرد؟ چرا نماینده مجلس که باید مدافع مردم باشد خواستار توقف ساختن بیمارستان و درمانگاه و روی آوردن به طب آبا و اجدادیست، در حالیکه احتمالا خود و اعضای خانواده‌اش از جدیدترین تکنولوژی تلفن‌ همراه، آخرین مدل خودرو و بالاخره بهترین امکانات پزشکی استفاده میکنند؟
چرا تیغ کشیدن بروی علم تا بدین حد آسان است ولی کسی بروی جهل تیغ نمیکشد؟

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
صادق بوقی و گلشیفته از هنجارشکنی تا پروتکل شکنی

این چند جمله رو برای خودم مکتوب میکنم تا یادم بماند که هیچکدام از ما از خطا مبری نیستیم:

⁃ نقد اجتماعی با نقد سیاسی متفاوت است. انتقاد از عملکرد یک نفر خاص در زمان و مکان خاص به معنای زیر سوال بردن بینش سیاسی او نیست.
⁃ ادمها هیچکدام نماینده دیگری نیستند ولی وقتی در جمعی که اتفاقا شناخت زیادی از انها وجود ندارد، ادعا میکنند راه و روش شان مربوط به کل جامعه‌ای است که به نمایندگی آن حضور یافته‌اند، آنوقت است که باید پاسخگوی کار خود باشند. مثلا اگر یک آقای برزیلی در کشور اسپانیا وسط خیابان عریان شود، مساله و عواقب آن به خودش ارتباط دارد. ولی اگر ادعا کند که همه آقایان برزیلی در خیابان برهنه می‌شوند، مردم برزیل حق دارند که از دست او عصبانی شوند.
⁃ هنجار شامل سنت‌هایی است که از طرف جامعه یا عرف مقبول شمرده می‌شود و آدم‌ها حق دارند در صورت لزوم و یا دست و پاگیر بودن و یا تقابل با آزادی فردی انها را بشکنند، در مقابل پروتکل مجموعه قوانینی است که توسط بیش از دو یا چند طرف پذیرفته شده. مثلا وقتی یک شرکت تولید کننده کیت آزمایشگاهی محصولی به آزمایشگاه تحویل میدهد، آزمایشگاه موظف است که آزمایش را طبق پروتکل انجام دهد تا نتیجه مورد نظر احراز شود. در اینجا خریدار مثلا فرانسوی نمیتواند ادعا کند که ما فرانسوی‌ها عادت نداریم طبق پروتکل عمل کنیم.
⁃ چندی قبل شاهد بودیم که رقص «صادق بوقی» چگونه وایرال شد و در مدت کوتاهی به محبوبیت فراوانی دست پیدا کرد. از انجاییکه بارها در بازار ماهی‌فروشان گیلان حضور داشته‌ام، می‌توانم ادعا کنم که رقصیدن در بازار عمل معمولی بشمار نمی‌اید. ولی ایشان که ایرانی و گیلانیست به خود این حق را می‌دهد تا هنجاری که به او تحمیل شده را بشکند و باعث شادی و نشاط خود، بازاریان و مردمی که برای خرید آمده‌اند، بشود. مخالفت با این هنجارشکنی از طرف مقامات محلی هم با واکنش سریع کاربران مواجهه می‌شود. در اینجاست که رقص به نوعی هنجارشکنی مبدل می‌شود.
⁃ «نرگس محمدی» جایزه صلح نوبل که براستی لایق آن بود را دریافت می‌کند. او حتی نمیتواند شخصا برای دریافت جایزه حضور داشته باشد و همسر ‌و دو فرزندش به نمایندگی او حاضر می‌شوند. این مراسم پروتکل‌هایی دارد که از قبل به مهمانان توضیح داده شده و انها به شرط پذیرش این پروتکل‌ها در این مراسم شرکت میکنند. حالا اینکه یک یا چند نفر از مهمانان برخلاف آنچه که قبلا روی آن توافق شده، ناگهان عمل دیگری انجام داده و ادعا کنند که ما ایرانی‌ها همه «پروتکل شکن» هستیم، درست مثل این است که در جمعی بین‌المللی بگوییم ما ایرانی‌ها به قواعد راهنمایی و رانندگی احترام نمیگذاریم. بعبارتی پروتکل‌شکنی برخلاف هنجارشکنی عمل پسندیده یا پیشرویی به شمار نمی‌اید.
⁃ جامعه غربی جامعه‌ای بشدت قضاوتگر است و آنطور که خودشان میگویند: شما هیچگاه شانس دومی برای ایجاد تاثیرگذاری اول ندارید. متاسفانه این شب هم شانسی بود که میتوانست تاثیر خوب و مثبتی بگذارد که نگذاشت.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
«مهاجرت»

امروز نوزدهم دسامبر روز جهانی مهاجرانه. بیست سال پیش قدم به این سمت از کره خاکی گذاشتم.
در باب مهاجرت زیاد گفته و نوشته شده و بقول دوست نویسنده‌مان تپه ندیده باقی نگذاشته‌اند.
باید اعتراف کنم که فرد چندان رومانتیکی نیستم و سعی میکنم خودم رو با شرایط وفق بدم. بعد از اون دلتنگی‌های سالهای اولیه دیگه مدتهاست که هوس قورمه‌سبزی خوش آب و رنگ همسایه رو نمیکنم، چون هرموقع دلم بخواد میرم فروشگاه ایرانی سبزی قورمه میگیرم، یا اگر حوصله نداشتم اصلا میرم رستوران ایرانی، اعیاد و مناسبت‌های ایرانی رو در این‌طرف آب بیشتر از اونور جشن میگیریم و مراسمی مثل هالوین و روز والنتاین و کریسمس هم که اونور با شکوه بسیار بیشتر و به نحو جدی‌تری برگزار میشه و ما دیگه ته‌دلمون با احساس گناه پیش خودمون نمیگیم اینا به فرهنگ ما چه ربطی داره …..
ولی خوب با همه اینها مهاجرت گاهی بهت حسی میده که فکر کنی هر چقدر هم که بگذره باز یک غریبه‌ای. مثل دیروز که رفتم ساندویچ بخرم و وقتی طرف گفت چه نونی میخوای؟ گفتم whole wheat و بعد از اینکه چند بار پرسید و من تکرار کردم یک ساندویچ لاغر گذاشت توی دستم. از اونجا که عجله داشتم فرصت نکردم ساندویچ رو اونجا باز کنم و وقتی برگشتم خونه در کمال تعجب دیدم بجای نون ساندویچ رو توی چند برگ کاهو پیچیده. حالا اگر شما با خوردن اون چند پره کاهو و کالباس بدون نون سیر شدین، من هم شدم. هرچی فکر میکردم که whole wheat رو چطور تلفظ کردم که فروشنده Lettuce Wrap شنیده باشه چیزی به عقلم نمیرسید.
خلاصه مهاجرت مقوله عجیبیه. ممکنه با ورود به سرزمین جدید قله‌های موفقیت رو یکی یکی فتح کنی، ولی بالاخره یک جا موقع احوالپرسی با همسایه که مثلا یک کلمه رو نابجا بکار بردی و با واکنشی غیر‌منتظره‌ روبرو شدی، جایی که تو یک جمع به خیال خودت حرف بامزه‌ای زدی و بقیه بر و بر نگاهت کردند، موقع خرید یک عدد گوجه‌فرنکی یا سفارش یک ساندویچ با این واقعیت روبرو میشی که اینجا سرزمین مادری تو نیست و تو فقط مهمانی هستی که باید به دل صاحبخانه راه بروی.

ژینوس صارمیان
#مهاجرت
#مهاجر

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
«شب یلدای ما»

دیروز عصر بعد از یک روز کاری خسته کننده رفتم سوپرمارکت که خرید شب یلدایی انجام بدم. خلاصه ساعت ۹:۳۰ شب یک سفره یلدایی چیدم و فکر کردم که شب ایرانی یک برنامه تلویزیونی ایرانی هم میطلبه. مدتها بود تلویزیون ایرانی ندیده بودم. کانال اول رو زدم یک برنامه در مورد انقلاب ایران و نقش عوامل فلان و بهمان که باز منو به یاد قصه در بدریم انداخت، کانال دوم بدنسازی و اینکه فلان ورزشو فقط باید بیسار جور انجام بدین وگرنه هیچ تاثیری نداره که باعث شد نگاهی به هیکل قناس مدتها ورزش نکرده‌ام، بندازم و بزنم کانال بعدی، این یکی خدا رو شکر داشت یک آهنگ پخش میکرد که گرچه مال دوران بچگیم بود ولی تونستم یک ذره باهاش همخوانی کنم که یهو نوشت بعد از اخبار و چند پیام بازرگانی دوباره آهنگ میذاریم و شروع کرد به نشون دادن اخبار اعدام و تصاویر دل‌غشه اور نوار غزه… اون چند تبلیغ هم اونقدر طول کشید که از خیر ترانه گوش دادن گذشتم. بعد رسید به «من و تو»، اون دختره که گفته بود فلان فلان شده‌های بیشرف چرا انقلاب نمیکنید با دو دختر دیگه نشسته بودن دور میز، همینطور که داشتم فکر میکردم که اگر من همچین حرف نامربوطی زده بودم تابحال ده دفعه اخراج شده بودم، که دیدم یک لیست بلند بالا دستش گرفته که انار پارسال آنقدر بود و امسال اینقدر، قیمت آجیل پارسال فلان، امسال بهمان، هندونه پارسال این امسال اون ، …. خلاصه مزه انار و هندونه و آجیل به کامم تلخ شد که آی من کوفت بخورم، زهر مار بخورم وقتی هموطنانم نمیتونن بخرن … خلاصه آخرش گفتم شب چله بدون «فال حافظ» نمیشه. یک شعری در اومد که نه تنها معنیش رو نمیفهمیدم بلکه از روش هم نمیتونستم بخونم. بعد دیدم تو گوشی نوشته فال حافظ با خوانش و تفسیر. یادم نمیاد شعرش چی بود ولی تفسیرش این میشد که تا بحال در راه رسیدن به خواسته‌ات کوشا نبودی، بیشتر تلاش کن تا به آنچه میخواهی برسی که با خودم گفتم یا حضرت حافظ ما دیگه تلاشدون‌مون پکید، بخدا بیشتر از این جای کوشش نداره،…. و بالاخره رفتم سراغ سوشیال مدیا و فهمیدم تو میوه و آجیل فروشی‌های تهران، تبریز، کرمان، شیراز، مشهد، جای سوزن انداختن نبوده، همه جا عکس سفره‌های زیبا با هندوانه‌های تزیین شده و گردهمایی‌های دوستان و اقوام با لبخندهای زیبا… و با خودم گفتم گاهی زندگی در یک دنیای دروغین زیبا بهتر از زندگی در یک دنیای حقیقی زشته.

ژینوس صارمیان

#شب_یلدا

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
دعای پایان سال

در ساعات پایانی سال سخت مشغول آشپزی و تمیز کردن خونه‌ام که مسیج «لیزا» رو ‌میبینم. نوشته من با دو نفر میام. نفر اول رو‌ که قبلا بهم گفته بود. میپرسم دومی کیه؟ میگه: اریک. میگم اها، پس چرا من فکر میکردم اسمش رابرته. میگه نه رابرت‌ نه. اریک همسر سابقمه. حالا که دیگه صاحب نوه شدیم فکر کردیم خوبه یک فرصت دیگه به خودمون بدیم. دلم میخواد بگم: این همون اریکی نبود که چهار سال مخ ما رو بخاطرش خوردی که تمام سال‌های جوونی‌تو صرفش کردی تا بجایی برسه ولی تا تنبونش دو تا شد، هوس زن جوون به سرش زد … ولی فقط مودبانه میگم Good Luck. بعد ازش میپرسم «لیندا» چی؟ لیندا میاد؟ تصمیم نداشتم لیندا رو دعوت کنم چون فکر میکردم خودش برای سال نو برنامه داره. ولی پریشب تو فیسبوک عکسش رو با نامزدش دیدم که زیرش نوشته بود با قلبی مالامال از عشق و احترام بهم به این نتیجه رسیدیم که راهمون رو از هم جدا کنیم و تا پایان عمر دوست باقی بمونیم… این بود که فکر کردم ممکنه شب سال نو تنها باشه و‌ دعوتش کردم. لیزا میگه، شنیدی که با نامزدش بهم زده بود. حالا فکر کردند که برای سال نو تو تصمیم شون تجدید نظر کنند، … میدونم که نباید نگران «کارول» باشم چون همسر سابقش سالها پیش فوت کرده.
بعد نشستم و میگم خدایا مصلحتت رو شکر. یعنی اگر من زودتر میدونستم همچین قدرت معجزه‌اسایی دارم که هرکس رو برای شب سال نو دعوت کنم دوباره بین شون صلح و آشتی برقرار میشه که امشب نتانیاهو و اسماعیل هنیه رو دعوت میکردم. اصلا پوتین و زلنسکی رو که دم سال نویی دوباره به کاسه کوزه هم زدند رو هم میگفتم بیان … ولی خدایا از شوخی گذشته در این سال هیچ چیز برای خودم نمیخوام بجز برقراری صلح و آرامش در جهان، خدایا هیچ بچه‌ای رو از مهر پدر و مادر محروم نکن و نگذار هیچ پدر و مادری داغ فرزند ببینند.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
«بفرمایید شام»

به علت استرس‌ زیاد روزهای پایانی و بدنبال آن آغازین سال وقتی که خسته و ‌وامانده به منزل میرسم تنها برنامه‌ای که مغزم کشش دیدن آن را دارد «بفرمایید شام» شبکه من و توست.
در طی این مدت از توانایی شگرف «من و تو» برای پیدا کردن شرکت کنندگان خاص دچار حیرت گردیده‌ام. بجز یک گروه که همگی ظاهرا از همکاران من و تو‌ بودند و برخورد مودبانه و دوستانه‌ای داشتند، رفتار بقیه در خور تعمق بود (خداییش اگر قرار بود من هم با همکارانم در یک برنامه شرکت کنم، بدلیل چشم در چشم شدن‌های آتی و اینکه بالاخره متوجه خواهند شد چه نمره‌ای بهشان داده‌ام، اگر پاره‌آجر هم بجای غذا جلویم میگذاشتند، به هر کدام یک نمره بالای مرامی میدادم). … و اما بقیه، یکی بدلیل فشارخون غذای شور دوست ندارد، یکی خوش نمک میخواهد، یکی اصولا شیرین نمیخورد، یکی تابحال اسم «رنگینک» یا «رشته خوشکار» به گوشش نخورده، یکی اگر غذا معمولی باشد می‌گوید: که چی؟ اینو که همه بلدیم و اگر غذا متفاوت باشد می‌گوید: به حق چیزهای نشنیده… یکی که سه چهار سال است مهاجرت کرده طوری حرف میزند که گویا جزو نسل سومی‌هاست، یکی بخاطر یک کنایه زار زار گریه می‌کند، یکی از اینکه بپرسند دوست داشتی جای چه کسی باشی بهش برمیخورد، یکی وقتی غذا را جلویش میگذارند آنچنان قیافه‌ای می‌گیرد که انگار همین الان زیر دماغش باد معده در شده،….
از آنجاییکه قرار است در سال جدید مثبت‌اندیشی را سرلوحه کار خود قرار دهم بعد از دیدن این برنامه به چند دلیل شکرگزارم:
⁃ بخاطر داشتن دوستان خارجی که اگر خورشت «قیمه» را بجای «قورمه سبزی» بهشان قالب کنم، واو، واو کنان مشغول خوردن می‌شوند، یا دوستان ایرانی که مدتهاست غذای ایرانی نخورده و تنها با چشیدن یک طعم نوستالژیک، هرچند با کیفیت غیر ایده‌ال دچار شوق و شعف میگردند و یا دوستان دیگری که خود اگرچه آشپزهای متبحری هستند ولی آنقدر مرام و معرفت دارند که با لبخند غذا را میل نموده و دم نزنند.
⁃ بخاطر داشتن ذائقه‌ای آسانگیر که از خوردن هر نوع غذای خانگی لذت میبرم و قیافه‌ام را موقع شام کج و‌کوله نمیکنم.
⁃ همینطور به سبب داشتن اعصاب پولادین برای دیدن برنامه‌ «بفرمایید شام» و حتی کامنت دادن و جر و بحث کردن در زیر ویدیوها.
در پایان توصیه‌ای که برای برنامه بفرمایید شام دارم این است که به منظور جلوگیری از زد و خورد و گریه و زاری های آتی لطفا گروه‌های متفاوتی از شرکت‌کننده‌های مبتلا به فشار‌خون، دیابت، بیماری کلیوی، شیرازی، اصفهانی، شمالی، … درست کنید تا آشپز بیچاره بداند بالاخره چه گلی بر سر بگیرد، آخر با یک غذا که نمی‌شود همه را راضی کرد و نهایتا اگر عمری برای شبکه شما و من باقی بود بعد از اینکه به افتخار بازنشستگی نائل گردیدم حاضرم بعنوان شرکت کننده افتخاری هر شب یک لباس عجق وجق پوشیده و بدون اسراف کردن ذره‌ای از غذا به همه شرکت کنندگان‌تان یک نمره ۱۰ جانانه بدهم تا در انتها همه راضی و شاد شویم.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
داستان عشق

یکی از داستان‌های اساطیری یونانی که به کرات موضوع اپرا‌ها، فیلم‌ها، داستان‌ها ‌و تاتر‌های مختلف بوده، داستان عشق «اورفیوس» و «یوردیسه» است. جدیدترین اقتباس آن بنام Hadestown داستان به روز شده‌ایست که توسط «اناییس میشل» به یک موزیکال پر طرفدار و برنده جوایز متعدد تبدیل شده. میشل تنها زنیست که اثرش در برادوی به نمایش در اومده. «هیدیس‌تاون» روایت دو عشق موازیه. عشق زمینی اورفیوس و یوردیسه و عشق فرازمینی «هایدیس» و «پرسپانی».
در این ورژن اورفیوس بجای چنگ گیتاری در دست داره و قصد داره با ساختن ترانه‌ای باعث آمدن بهار و پایان گرسنگی و سرما بشه و با دادن شاخه گلی به یوردیسه عشقش رو ابراز میکنه. یوردیسه عشق اورفیوس رو باور داره و متقابلا عاشق اوست. اما در نهایت نمیتونه در مقابل سختی‌ها مقاومت کنه و با وسوسه خوانندگان «سرنوشت» و با انتخاب خود (برخلاف روایت اساطیری که با نیش مار کشته میشه) تصمیم میگیره به دنیای زیر زمین بره، جایی که در آن هیچکس گرسنه نیست و در آنجا با هایدیس پادشاه زیر زمین قراردادی برای ماندن امضا میکنه. هایدیس خود شدیدا عاشق همسرش پرسپانیست ولی ازدواج شون مدتهاست از شور و حال خالی و سرد و بیروح شده. پرسپانی هر سال شش ماه به روی زمین میاد و با خودش گرما، نور و گل بهمراه میاره. در دنیای زیرزمین یوردیسه همه چیز رو فراموش کرده ولی تنها گل‌ها رو بخاطر میاره…
اورفیوس با تلاش فراوان و با خواندن ترانه‌های عاشقانه همه موانع رو از جلوی راه برمیداره و بالاخره به دنیای زیرزمین میرسه و از هایدیس میخواد که بگذاره یوردیسه با او به دنیای زمینی برگرده. او ترانه‌ای در مورد عشق هایدیس و پرسپانی میخونه که باعث میشه دل هایدیس نرم بشه. از طرفی پرسپانی هم که عشق این دو جوان رو یادآور عشق خودش و هایدیس میبینه، اصرار میکنه که هایدیس با رفتن شون موافقت کنه. هایدیس دوست داره که بگذاره یوردیسه برگرده ولی نگرانه که این کار باعث از دست رفتن اقتدارش بر دنیای زیر زمین بشه و بقیه هم تصمیم به رفتن بگیرند. پس با رفتن یوردیسه تنها با یک شرط موافقت میکنه و اون اینه که در طول راه اورفیوس هرگز نباید سرش رو به عقب برگردونه تا یوردیسه رو ببینه…
اورفیوس به راه میفته و یوردیسه پشت سرش حرکت میکنه. مسیری که در ابتدا آسان بنظر میرسید کم‌کم سخت‌تر و سخت‌تر میشه. اورفیوس شک داره که آیا یوردیسه هنوز هم او رو همراهی میکنه، آیا هایدیس به او راست گفته بود، آیا اصلا هیچوقت یوردیسه پشت سرش بوده؟ در این بین خوانندگان «سرنوشت» ترانه‌هایی برای اغوای اورفیوس میخوانند و با گفتن اینکه یوردیسه همراهش نیست مرتب او رو وسوسه میکنند، تا اینکه دریک قدمی زمین، اورفیوس برمیگرده و به سمت عقب نگاه میکنه و یوردیسه رو میبینه که درست پشت سر او ایستاده، ولی در همین لحظه یوردیسه برای همیشه به اعماق زمین میره…
داستان اینطوری بیان میکنه که سختی‌ها و جدایی‌ها سبب مرگ عشق نمی‌شوند. عشق زمانی میمیره که شک و تردید در دل آدم جوانه بزنه، شک کردن به همراهی و تزلزل اعتماد….

عشق‌تان پرشور، همراهی‌تان مداوم و اعتمادتان مستحکم باد.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
چه زود دیر می‌شود

بچه که بودم، همسایه‌ای داشتیم که او رو به شیوه نوه‌اش «بی‌بی» صدا میکردیم. بی‌بی اما به همه ما بچه‌ها میگفت «ببم جان» و به آقایان همسایه هم صرف‌نظر از درجه‌ نظامی‌شان میگفت «جناب سروان». نمیدونم بی‌بی چند ساله بود ولی بنظر من خیلی پیر میومد. بی‌بی عادات جالبی داشت مثلا هر موقع میخواست گاز رو روشن کنه، زیر لب چیزهایی میگفت و به اطراف فوت میکرد و بعد کبریت میکشید.
در اون سالها خارج رفتن خیلی مرسوم نبود. بعضی از اطرافیان‌مون به اروپا و امریکا رفته بودند ولی سفر به خاور‌دور پدیده رایجی نبود.
تا اینکه پدرم تصمیم گرفت سفر تفریحی به تایلند و هنگ‌کنگ داشته باشه. یادم میاد که «پرویز قاضی سعید» اون روزها گزارش سفرش به تایلند رو در یکی از هفته‌نامه ها پست میکرد و مادرم اونها رو با صدای بلند برای ما میخوند…
خلاصه پدرم برگشت، با سوغاتی‌های جالب و غیر مرسوم. آویزهای دیواری مخملی سیاه با عکس معبد و نوشته‌های عجیب و غریب، لباسهای ساتن گلدار سبز و قرمز، رو‌بالشی‌های زیبا و یک قوطی قرمز کوچک با عکس ببر. وقتی مادرم پرسید این چیه؟ پدرم گفت: روغن ببر، برای کمردرد و گردن درد، … خلاصه درمان همه دردهاست. مادرم گفت: ما که خدا رو شکر درد نداریم. خوبه اینو بدیم به بی‌بی، ثواب داره. طفلکی همش از درد دست و پا میناله…. و بی‌بی‌ هم کلی به جان جناب‌سروان دعا کرد که در اون سر دنیا به یاد بی‌بی و دردهاش بوده.
چند ماه پیش سفری به ویتنام داشتم. یک روز با راهنمای تور «وینا» رفتیم به بازار «هانوی». در اونجا انواع و اقسام پرندگان و آبزیان خوراکی، میوه‌های غیر معمول و کلی روغن و پماد و ضماد یافت میشد. من که در بدر بدنبال راهی برای رهایی از دردهای مزمن دست و کمر و شانه بودم دست بدامن وینا شدم و او به شیوه‌ای که بیشتر شبیه به داد و بیداد کردن بود با فروشنده گفتگو کرد و وسطش مثلا به من میگفت: میگه روغن ببر همه جا هست، بیا این روغن مار رو ببر، روغن عقرب هم همون خاصیت رو داره ولی نصف قیمته، اینو بزنی همه دردهات خوب میشه… و من ناخودآگاه به یاد بی‌بی که سالها پیش مرحوم شد، افتادم و فکر کردم چقدر زود از دختربچه‌ای که از پماد ببر خنده‌اش میگرفت به مصرف کننده آن تبدیل شدم.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
«نامه‌هایی از انتهای دنیا»

امروز از جنوبی‌ترین شهر کره زمین و از اخرین اداره پست دنیا، تعدادی کارت پستال، پست کردم….
در این چند روزه بارها خدا رو بخاطر اینکه بهم موقعیتی داده که بتونم کارهایی رو تجربه کنم و جاهایی رو ببینم، که شاید هیچوقت حتی در جسورانه‌ترین رویاهایم هم نمیگنجید، شکر کردم. همونطور که میگن، گاهی نقشه‌هایی که خدا برای آدم میکشه، از نقشه‌هایی که خودت برای خودت در نظر داشتی، هم فراتر میره.
در این مسیر آدم‌هایی در زندگی من حضور داشتند که شاید بدون حمایت و پشتوانه‌شون الان در این نقطه نبودم و همینطور کسانی که با شرایط نه چندان مساعدی که برایم فراهم کردند باعث شدند که برای رهایی و تغییر وضعیتم تلاش کنم و در واقع راهی بجز اینکه قهرمان زندگی خودم باشم، پیش پایم نمونده باشه. داستان زندگی هر کدوم از ما رو فقط آدم‌های خوب قصه‌مون شکل نمیدن، بلکه گاهی ما بیشتر از اینکه مدیون خوب‌ها باشیم به بدها مدیونیم.
امروز، در روز جهانی زن و در این نقطه از دنیا به همه دوستانم، خصوصا زن‌های قدرتمند زندگی‌ام فکر کردم و برای اونهایی که دوست‌ داشتم، اونهایی که زندگی‌ام رو تغییر داده‌اند، تا آنجا که وقت و شرایط مقدور کرده بود، یادداشتی نوشتم و از حضورشون قدردانی کردم.
به امید اینکه روزی همه ما زنها تعیین کننده سرنوشت ‌و قهرمان زندگی خودمون باشیم.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
توضیح: این متن دیروز به مناسبت «روز جهانی زن» نوشته شده بود ولی به علت عدم دسترسی به اینترنت، امروز پست شده.
Forwarded from عکس نگار
La Boca

صد و سی و چهار سال پیش در چنین روزی نوزادی در جلوی یتیم‌خانه‌ای در محله «لابوکا»، منطقه فقیر و مهاجرنشین «بوینس آیرس» همراه با یادداشتی رها شد. در یادداشت نوشته شده بود که اسم او «بنیتو خوزه مارتین» است و غسل تعمید داده شده. از ظاهر نوزاد اینطور بنظر میرسید که ۲۰ روزه باشه. این کودک بعدها در ۷ سالگی توسط یک خانواده ایتالیایی فقیر به فرزندی پذیرفته و دارای نام خانوادگی آنها یعنی «کینکلا» شد. وقتی ۱۴ ساله بود در حالیکه روزها برای کمک به خانواده کار میکرد شبها در کلاسهای مدرسه هنر ثبت نام کرد. مارتین بعدها در نمایشگاههای مختلف شرکت کرد و نقاش معروفی شد. در اغلب آثار او رنگ‌های متنوع و خشونت و سختی زندگی روزمره مردم مناطق فقیر نشین دیده میشه. او شروع به رنگ کردن ساختمانهای محله لابوکا کرد، کاری که توسط بقیه نقاشان ادامه پیدا کرد. کینکلا هرگز زادگاهش رو فراموش نکرد. او بعدها مبلغ زیادی برای ساختن مدرسه، بیمارستان کودکان و یتیم‌خانه در لابوکا صرف کرد.
بنیتو کینکلا در ۸۶ سالگی درگذشت. جسد او در تابوتی که خودش سال قبل اون رو نقاشی کرده بود گذاشته شد و روی تابوت هم عکسی از محله لابوکا قرار داشت.
کینکلا هنگام نقاشی تابوتش گفته بود: نمیشه کسی که در تمام عمر توسط رنگ‌ها احاطه شده، در تابوتی ساده به خاک سپرده بشه.

امروز لابوکا و آثار هنری آن، رستوران‌ها، کلاب‌های رقص تانگو و همچنین استادیوم «بومبونر» (به دلیل شباهت آن به جعبه شکلات) که مربوط به تیم جوانان بوکاست و «دیه‌گو‌ مارادونا» در آن بازی میکرده از جاذبه‌های مهم توریستی شهر بوینس آیرس محسوب میشه.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
سال پیش موقع تحویل سال در هواپیما بودم. در اون لحظه چشم‌هام رو بستم و دعا کردم. به اون شیوه‌ای که مادرم دعا میکرد. اول برای همه مردم و بعد برای خودم و خانواده‌ام. به بقیه مسافران نگاه کردم. بعضی‌ها نگاه‌شون به مانیتور روبروشون بود و داشتند فیلم میدیدند، بعضی‌ها خوابیده بودند، بعضی‌ها در حال تایپ کردن بودند، ….. و اون لحظه تنها برای من خاص بود.
امروز یکی از نزدیکانم که موقع سال نو در هواپیمایی که به سمت ایران میرفت، بود، میگفت: مهمانداران هفت‌سین درست کرده و در هواپیما گردوندند. خلبان دعای «یا مقلب‌القلوب» رو خوند و بعد هم آهنگ «شب عید» رو پخش کردند، …. و این حسی‌ست که یک ملت رو به هم پیوند میده. با هم خندیدن، با هم جشن گرفتن و با هم گریستن،…

امیدوارم این سال برای همه ما سالی باشه که در کنار هم و با هم شاد باشیم و لبخند بزنیم.

نوروزتان پیروز

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
دولسه دلچه Dulce De Leche

چند روز اول سفر اصلا توجهم به سس کاراملی کنار بوفه صبحانه جلب نشده بود، تا اینکه دیدم «آنماری» دنبال خریدن چیزیه و هر جا که میرفتیم در موردش سوال میکنه؟ آخرش که ازش پرسیدم این چیه که میخوای بخری؟ جواب داد: «دولسه دلچه». همون که صبح‌ها کنار نون‌ و کره است. خلاصه روز بعد امتحانش کردم و خوردن همان‌ و دل در گرو عشق دولسه دلچه نهادن همون و بقول نظامی: دلی بفروختم جانی خریدم ….
از اونروز همه جا بدنبال دولسه دلچه بودم. تو آرژانتین هم از شیرمرغ تا جون ادمیزاد رو میشد با اسانس دولسه‌دلچه پیدا کرد، شیرینی، شکلات، بیسکویت، بستنی، ادامس، …
خلاصه جونم براتون بگه که اگر رفتید بهشت و دیدین در یکی از نهرها یک مایع غلیظ قهوه‌ای رنگی روانه، یوقت فکر نکنید که یکی گلاب به روتون دچار دل‌پیچه شده و تنگش گرفته و جوی عسل رو آلوده کرده. خیر، اون همون دولسه‌ دلچه است. وقتی آنماری تعریف میکرد که تو تورنتو هم دولسه دلچه دارند ولی چون کیفیت اینجا رو نداره، میخواد بخره، من آهی کشیدم و گفتم: خوش‌بحال‌تون، تو دهات ما از این چیزها پیدا نمیشه …. و دردسرتون ندم با چمدانی بس سنگین از بار دولسه دلچه بازگشتم.
بعد به هرکس که سوغاتی میدادم تا میومدم در وصف دولسه دلچه صحبت کنم میدیدم طرف میگه: اها دولسه دلچه، مرسی. بله میدونم چیه … و من در عجب بودم که چرا همه این دلبر شیرین رو میشناسند بجز من.
دیروز هم که رفتم کیک بخرم، ناگهان چشمم افتاد به برچسبی که نوشته بود «کیک توت‌فرنگی با دولسه دلچه»… و یهو از ذهنم گذشت که نکنه این فقط من بودم که نمیشناختمش. اومدم دولسه دلچه رو به فارسی سرچ کردم و دیدم کلی مطلب و ویدیو از طرز تهیه تا درست کردن انواع اطعمه و اشربه با دولسه دلچه بالا اومد.
حالا شما که این مطلب رو میخونید، اگر میدونستید دولسه دلچه چیه، بالاغیرتا چشم‌هاتون رو نچرخونید و بگید: ایش، با این همه ادعا دولسه دلچه رو نمیشناخت، و اگر نمیدونستید، بیابید و بخورید چون ظاهرا در همه جا پیدا میشه و دعایی به جان من و اگر در قید حیات نبودم، فاتحه‌ای نثار روانم بکنید.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
روزهای بد

همین چند دقیقه پیش با یادآوری فیسبوک این عکس رو دیدم که باعث شد بعد از مدتها لبخند بزنم. چهار سال پیش و در اوج روزهای پاندمی کرونا اجاق گازم خراب شد. از اونجاییکه رفت و آمد افراد غریبه به ساختمان ممنوع بود، قضیه خرید یک اجاق گاز جدید به کل منتفی بود. پس تنها راه چاره‌ام همانا سفارش یک عدد هیتر برقی از «آمازون» و آشپزی به شیوه دوران دانشجویی در خوابگاه بود.
وقتی عکس هیتر و مشکل آشپزی رو پست کردم، دوستی که خودش سالها سراشپز یک رستوران بود، نوشت، من تو رو به چالش پختن یک غذای مجلسی با هیتر‌ برقی دعوت میکنم و به این ترتیب این تهچین رو درست کردم.
این روزها هم حال خوبی ندارم، میدونم که خیلی‌هامون خوب نیستیم. فقط با خودم فکر کردم که یعنی میشه چهار سال دیگه هم که به این روز نگاه میکنم، با لبخند بگم اون روزهای سخت هم گذشت و من دوام اوردم….

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
«رقابت»
ماجرا از اونجایی شروع شد که امسال در سفر به امریکای جنوبی، برخلاف سال‌های گذشته، تور غذا و حتی اب رو فراهم نمیکرد و مجبور بودم خودم سفارش بدم. بعد از اینکه بارها و بارها بجای آب معمولی، آب گاز دار خریدم و بیرون انداختم، یک شیر پاک خورده‌ای بهم گفت بگو‌ «سین گس» یعنی بدون گاز … و کلا در طول سفر بجز «دولسه دلچه» خوشمزه همین یک کلمه رو یاد گرفتم….
وقتی برگشتم با خودم گفتم شاید بد نباشه کمی زبان اسپانیایی یاد بگیرم تا در سفر بعدی از تشنگی هلاک نشم.
به توصیه یکی از دوستان اپ «دولینگو» رو نصب و شروع به یادگیری زبان کردم. روزهای اول اوضاع به خوبی پیش میرفت و من از همه جا بیخبر میدیدم که برام پیام میاد که شما مثلا از لیگ برنز به لیگ نقره و بعدش طلا رفتید… خلاصه مدتی گذشت تا فهمیدم لیگ چیه و اینکه سه نفر اول لیگ که جلوی اسم‌شون یک «کاپ طلایی» دارند و توی پروفایل شون نوشته چند بار Top 3 بودند و در اینجا بود که «دیو رقابتگر درون» من از بند رها شد…. شروع کردم به استفاده از هر فرصتی حتی ۵ دقیقه و موقع ناهار روزانه برای جمع کردن امتیاز. ولی خوب خوبیت نداشت با صدای بلند جملات اسپنیش رو بخونم. چون بقیه که رد میشدند فکر میکردند که حتما به سرم زده که دارم با صداهای عجیب و غریب با خودم کلماتی رو تکرار میکنم و اسپنیش ها هم با شنیدن «من یک گربه هستم» بجای اینکه بگم «من یک گربه دارم» به خنده میافتادند. این بود که با تمام قوا شروع کردم به «مچ کردن» کلمات با معنی‌شون و با همین انگشتی که پارسال همین روزها عمل شده بود و کلی با سلام و صلوات ازش استفاده میکردم، آنچنان بر گوشی تلفن میزدم که گویی به قول سعدی «سر مار به دست دشمن میکوبیدم».
بالاخره دو هفته پیش تصمیم گرفتم برای روز «سینکو دو مایا» به رستوران مکزیکی برم و دانسته های خود رو به معرض نمایش بگذارم. بعد از کلی تمرین گفتن «اونا مزا پارا دوس» (یک میز برای دو نفر)، وقتی خانوم پیشخدمت به طرفم اومد و با انگلیسی سلیس شروع به صحبت کرد، من از شدت اضطراب کلا لالمونی گرفتم و به مثابه ماجرای کلاغ و کبک انگلیسی حرف زدن رو هم فراموش کردم و فقط با انگشت عدد دو رو نشون دادم….
هفته پیش سرم خیلی شلوغ بود بحدی که همان چند دقیقه در روز رو هم نمیرسیدم تمرین کنم. دیشب وقتی ساعت ده و نیم شب به منزل رسیدم، دیدم که در آخرین روز لیگ به قعر جدول سقوط کرده‌ام. با همون خستگی تا ساعت یک و نیم شب بیدار موندم تا به جایگاه نفر سوم رسیدم. امروز صبح ساعت پنج و نیم کورمال کورمال دنبال تلفن گشتم و فهمیدم که ای داد بیداد در همون چند ساعتی که خواب بودم «چیدینما» از آفریقا که زبان فرانسه و «آنتونیوی» ایتالیایی که زبان Old Valyrian (یک چیزی تو مایه‌های زبان دوتراکی در بازی تاج و تخت) میخونن از من جلو زدند. اومدم تا فرصت باقی مونده جبران کنم که یهو به خودم نهیب زدم : خجالت بکش زن، میخوای دوباره سر و کارت با اورژانس و بیمارستان بیفته؟ بجای اینکه با دو تا بچه جغله رقابت کنی برو کپه مرگت رو بذار. کاپ دولینگو رو میخوای سر قبرت بذاری؟ اونم کاپ مجازی؟ همان «سین گس» تو را بس….

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
«آرمان»

مدتی پیش ملانی در صفحه فیسبوک ساختمان با هیجان از انتقال ناو جنگی «ارلک» به رودخانه «سنت‌جانز» و درست در چند صد قدمی اپارتمان ما خبر داد و اینکه حضور اون چه تاثیر مثبتی در زندگی ما خواهد داشت. ناو بزرگ خاکستری رنگ که حالا تبدیل به موزه شده، محلی بود برای عروسی‌ها، پارتی‌های شبانه و مهمانی‌های هالوین و بزن و بکوب و من هر شب که از کنارش رد میشدم با خوشحالی نظاره‌گر شادی دیگران بودم. تا اینکه یک شب در روی کشتی متوجه عبارت «شبح خاکستری ویتنام» شدم و ناگهان ناو که تا اونموقع برای من فقط نماد سرخوشی بود در ذهنم معنای دیگری پیدا کرد….
سفر به ویتنام برای من انگیزه‌ای شد برای مطالعه در مورد جنگ ویتنام و کشته شدن دو میلیون انسان، از بین رفتن گونه‌های گیاهی و جانوری و آلوده شدن منابع طبیعی…. ویتنام واقعی اما اون چیزی نبود که من در ذهن داشتم. همچنان زیبا و سبز با همه مظاهر یک جامعه سرمایه‌داری و جوان‌هایی که به سرعت در جهت غربی‌ شدن می‌تاختند. اگرچه هنوز پرچم‌های حزب کمونیست و تصاویر هوشی‌مین در همه جا دیده میشد. یادمه وقتی رودخانه وسط شهر هانوی رو دیدم، از راننده جوان پرسیدم این همون رودخانه‌ای نیست که گاهی رنگش از شدت خون قرمز میشده؟ شانه‌هاش رو بالا انداخت و با انگلیسی دست و پا شکسته‌ای گفت: نمیدونم، من که اونموقع نبودم، از پدرم میپرسم شاید اون بدونه. البته اونم زمان جنگ بچه بوده، پدربزرگم هم که در جنگ شرکت داشته، الان آلزایمر گرفته و معلوم نیست کدوم قسمت حرف‌هاش درسته و کدومش تصورات خودش….
همچنان که از کنار کشتی رد میشم با خودم فکر میکنم، در زندگی چیزی بیهوده‌تر از کشته شدن در راه آرمان‌ها وجود نداره، چون آرمان‌ها در طول زمان رنگ میبازند و تغییر میکنند و قهرمانان دیروز تبدیل به وطن‌فروشان و در بهترین حالت متوهمان امروز خواهند شد، تا جایی که خودت هم در میانسالی به آرمان های شانزده سالگی‌ات میخندی و شاید بیهوده‌تر از آن، کشته شدن مظلومانه در راه آرمان‌های دیگران باشد. آرمان که نه سیاست‌های پلیدی که با رنگ و لعابهایی چون وطن‌پرستی، دینداری، شرف و غیرت به پیکر و روان مردم بیگناه تزریق میکنند …. در حالیکه سال‌های بعد ابزاری که وسیله کشته شدنت بوده به محل ترقص و پایکوبی تبدیل شده و هیچکس نه تو رو به یاد میاره و نه آرمانت رو….

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Chatgpt

این مدت هرچی از AI میگفتند من بجز این عکسهای پروفایلی که مردم خودشون رو به شکل کلئوپاترا و گاوچران و موتورسوار و ادم‌های فضایی در میاوردند چیزی ندیده بودم تا اینکه چند روز پیش در یک کنفرانس مخصوص هیات علمی آقای دکتری اومد و از کاربردهای متفاوت chatgpt در برنامه‌ریزی برای دانشجوها و تدریس و تست‌های امتحانی صحبت کرد که هرچه سعی کردم دیدم اون‌ هم به کار من نمیاد و نتونستم یک برنامه روتیشن کاری برای همکاران بنویسم. امروز در حین ناهار خوردن داشتم ایمیل شخصی‌ام رو چک میکردم که دیدم «لوله کشی A» یک رسید ۱۵۰ دلاری برام فرستاده که ما در تاریخ فلان اومدیم و نشت سیستم لوله کشی شما رو بررسی کردیم و شما هنوز پول ما رو نداده‌اید. روی رسید هم نوشته شده بود که تکنسین ما هیچ مشکل و نشتی پیدا نکرده. اومدم کردیت کارتم رو در بیارم و پول کمپانی رو قبل از اینکه کیس رو به Collection Agency ها بفرستند، بدم که یادم افتاد همین چند روز پیش یک شرکت دیگه یعنی «لوله کشی B» بابت مشکلات سیستم و یافتن ایرادهای عدیده از جمله لزوم به تعویض آبگرمکن، من رو ۴۵۰ دلار شارژ کرده بود، همونطوری که لقمه‌های غذا رو میجویدم و دستم روی کیبورد بود به ذهنم رسید که شاید در این زمینه از هوش مصنوعی یک خیری حاصل بشه و خلاصه دو تا نامه رو کپی کرده و گفتم بالاغیرتا به این اولی بگو شما هم با این تکنسین‌هاتون، چرا عیب لوله‌ها رو پیدا نکردین؟ در حالیکه شرکت دومی فهمید، که دیدم یک نامه خوشگل و بلند بالا با توضیحات مبسوط برام نوشت طوری که از دیدنش غرق شعف شدم و فورا برای شرکت اول فرستادم . پنج دقیقه نگذشته بود که شرکت اول برام یک ایمیل فرستاد و در جواب نوشت: با وجود اینکه ما فقط وظیفه داشتیم که نشت لوله‌ها رو بررسی کنیم ولی بدهی شما رو صفر میکنیم و امیدواریم که از بیزنس با ما رضایت داشته باشید!!! از خوندن ایمیل آنچنان ذوقمرگ شدم که انگار لاتاری میلیون دلاری برنده شده بودم. تا پیش از این من نتونسته بودم با کلی چک و چونه حتی ۵ دلار برای بدهی‌هام تخفیف بگیرم. حالا باز هم بگین هوش مصنوعی بده!!!

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
سرنوشت

دخترک هیچ زبونی رو متوجه نمیشد، نه آذری نه کردی. بچه‌های کرد میگفتند مال فلان منطقه است که گویش متفاوتی دارند. تنها کسی که میتونست حرف‌هاش رو ترجمه کنه، شوهرش بود. دختر ۱۷ ساله با توده‌ای در شکم که به گفته همسرش هیچوقت خونریزی ماهیانه نداشته و لابد بهمین دلیل بعنوان یک کالای معیوب چند ماه پیش به یک مرد میانسال زن مرده با پنج بچه قد و نیم شوهرش داده بودند. دانشجوی بخش جراحی بودم. همسرش در مورد رابطه زناشویی بطور مبهمی حرف میزد، خودش هم وقتی با هزار ترفند ازش سوال میکردند در جواب با خجالت میخندید. قرار شد خانوم دکتر رزیدنت زنان که اونموقع در روتیشن جراحی بود، معاینه ‌اش کنه. خانوم دکتر «مجیدی» چشمان رنگی زیبا و پوست روشنی داشت. همیشه تعجب میکردم که چطور در طول دوران دانشجویی چهار تا بچه آورده و اصلا چطوری میرسیده درس بخونه.
خانوم دکتر بعد از معاینه گفت که بیمار Imperforate Hymen یا «پرده بکارت بدون سوراخ» داره و خون پریود راهی برای خروج نداشته و احتمالا توده شکمی از تجمعات همون خون‌ها ایجاد شده. بعد سرنگ بزرگی رو وارد توده شکمی بیمار کرد و خون کثیف و قهوه‌ای رنگی خارج شد. بیمار رو بلافاصله برای جراحی به بخش زنان منتقل کردند و اینطور که از بچه‌های بخش زنان شنیدم مشکل براحتی برطرف شد.
داشتم فکر میکردم سرنوشت آدم‌ها با چه چیزهای کوچیکی تغییر میکنه. اگر یک سوراخ کوچیک وجود داشت، این دختر جوون مجبور نمیشد با مردی به سن پدرش ازدواج کنه و یهو زن‌پدر پنج بچه بشه….
راستی اون خانوم دکتر هم چند سال بعد در یک تصادف رانندگی همراه با یکی از فرزندانش کشته شد. این روزها که همسرش کاندیدای ریاست جمهوریه این خاطره مرتب به یادم میاد.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
آزادی و تعرض

اگر امروز شما با اتومبیل لاکچری خود در خیابان باشید و یک آدم سالم حسود خواست با کلید یک خط روی ماشین‌تون بندازه، هیچ تقصیری متوجه اون فرد نیست. چون شما از آزادی داشتن اتوموبیل لاکچری استفاده کردین و اون بنده خدا هم از آزادی تعرض.
اگر شما یک ست برلیان زیبا را در پشت ویترین یک جواهر فروشی به نمایش بگذارید و یک خانومی هم رد شد و دلش خواست و زد ویترین‌ رو شکوند، هیچ گناهی نکرده. شما از آزادی تبلیغات برای بیزنس‌تون استفاده کردید و اون فرد هم از آزادی تعرض (حسادت هم جزو غرایز طبیعی انسانه).
وقتی قیمت مایحتاج ضروری سر به فلک کشید. مردم گرسنه حق دارند به فروشگاه‌ها حمله کنند. چون شما از آزادی افزایش قیمت کالاها استفاده کردید و از انجاییکه گرسنگی هم از غرایز یک انسان طبیعی و سالمه، پس جای گله و شکایتی وجود نداره.

بله خانوم مریم اشرفی گودرزی، نمیشه از مردم انتظار داشت که چشم‌شون رو به روی این همه تبعیض و بی‌عدالتی ببندند و تعرض نکنند. ضمنا شما که حرف ما رو قبول نمیکنید ولی لطفا از آقازاده‌های خارج نشین‌تون بپرسید، این مردان خارجی بی‌بخار بیمار که وقتی زنان بی‌حجاب رو میبینند کک‌شون هم نمیگزه و تعرض نمیکنند، چطور توانستند در طی قرن‌ها نسل شون رو ادامه داده و از قضا حاصل تولیدات مثل‌شون بوجود آمدن جامعه‌ موفقی بشه که آزادیهای فردی همه شهروندان اعم از زن و مرد محترم شمرده میشه و کعبه آمال شما و فرزندان‌ شماست.

ژینوس صارمیان

https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
2025/02/20 17:06:04
Back to Top
HTML Embed Code: