Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ســ.ــلطان چـ.ـوب شور  بزرگ شه احتمالا سلطان شمش طــ.ــلا بشه 😅
آتوسا

دختر کوروش،

همسر داریوش،

مادر خشایارشا.

آتوسا زنی خردمند، قدرتمند، تاثیرگذار و از زنان برجسته ی دربار خاندان هخامنش بود.
او بسیار مورد محبت، احترام و طرف مشورت همسرش داریوش قرار می گرفت.

آتوسا، بسیار تلاشگر و علاقه مند به فعالیت های آموزشی بود. او نسبت به آموزش خود و درباریان اهتمام ویژه داشت.

به گواه تاریخ او نخستین بانوی شاعر است.

در لغت نامه ی دهخدا، آتوسا به معنی 'زبردست' است.
‌‌
🔷برای دوستانی که ارتباط خانوادگی داریوش و کوروش را نمیدانند :
داریوش پسر کوروش نیس ، بلکه عموزاده اوست و داریوش پس از مرگ کمبوجیه دوم (پسر کوروش) به قدرت رسید و برای تحکیم قدرت خود با آتوسا (دختر کوروش) نیز ازدواج کرد و خشایارشا حاصل این ازدواج بود ، درنتیجه خشایارشا از طرف مادری نوه کوروش بزرگ می‌باشد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وارد خانه‌ای اگر شدی، حال صاحب خانه را از رنگ لباس‌هایش، از کمان لبخندش و برق نگاهش، از عطر و طعم چای تازه دمش از گل‌های قالی و شمعدانی‌های جلو پنجره‌اش بپرس حال صاحب خانه اگه خوب باشد خانه بوی بهشت می‌دهد...🍃
انسان های خوب
خوشبختی را تعقیب‌ نمی‌کنند،
زندگی می‌کنند...
و خوشبختی
پاداشِ مهربانی، صداقت، درستکاری و گذشت آن‌هاست...
🔘 داستان کوتاه

در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.

و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...

یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...

ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!

از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...

تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.

"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
"
قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی ؟

بهلول گفت : آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید

قاضی پرسید : اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست

بهلول گفت : به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست . 

قاضی گفت : اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور ؟

بهلول گفت : نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد .

قاضی گفت : چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست ؟ 

بهلول گفت : در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد
😁
▪️اگه پولتون رو برای روز مبادا پس‌انداز می‌کنید، حواستون به گذر زمان هم باشه، ممکنه اون روز مبادا هیچوقت نیاد، ولی شما روزای زیادی رو برای لذت بردن از پولتون از دست دادید ...
متولی دین اگر عملش بد باشد همه را از دین فراری می دهد.

مولانا شرف الدین دامغانی از کنار مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را کتک می زد و در را بسته بود که سگ فرار نکند.
مولانا در مسجد را باز کرد و سگ گریخت.
خادم مسجد با مولانا دعوا کرد.
مولانا گفت: ای یار،سگ را ببخش چون عقل ندارد.از بی عقلی است که به مسجد در آمده وگرنه ما که عقل داریم، آیا هرگز ما را در مسجد دیده ای؟
#حکایت_ملانصرالدین

ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز می داشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده می روم خرسواری به گم شدن یک خر نمی ارزد.!!!😂
#حکایت

واعظی بر منبر سخن می‌گفت؛
یکی از مجلسیان سخت می‌گریست...

واعظ خرسند شد و گفت:
ای مردم صداقت از این مرد بیاموزید و ببینید چگونه او این همه گریه به سوز می‌کند ...

مرد از میان برخاست و با بغض گفت:
ای مولانا ! من بزی داشتم ، ریشش به ریش تو می‌مانست و چندی پیش حیوان زبان بسته هلاک شد ، حال هر گاه تو ان بالا ریش می‌جنبانی مرا از آن بزک یاد می‌آید و گریه بر من غالب می‌شود...!!!

👤عبید زاکانی

#طنز_و_تامل
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📎 رفاقت با کسانی کن کہ از مردی نشان دارند 💚
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌱خوبی را در هر چیز پیدا کن!
در هر اتفاق ،، در هر لحظه
که آنکس که خوبی را در هر چیز می بیند
خوبی های بی شماری را به زندگی اش دعوت میکند🌱

#روزتون_پرخنده_و_شادمان😊
          
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند

طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
استاد شهریار
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان ، دل داد زد دیوانه من میبینمش..
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃

یک سرفه ای هم باید کرد

شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و...
از توبره ی خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود
ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد
وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يک سرفه ای هم بايد كرد!»
📚#حکایت

فرد متمول و میلیاردری که ثروت
نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته
بدست آورده بود تصمیم به توبه گرفت
و به پیش عالمی رفت و نحوه بدست
آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد.

عالم به او گفت تو باید تمام ثروتت
را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر
آنچه باقی مانده بود از آن توست!

مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را
نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در
خیابان رها کرد و بعد از یک سال رفت
دید آهن‌ها اصلا تکان نخورده اند، در
حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود!

شیطان که نظاره گر این واقعه بود
آن مرد را بعنوان استاد رهنما انتخاب کرد...😏

 
2024/11/05 10:05:37
Back to Top
HTML Embed Code: