🔘 نامش پیرولی بود. نام خانوادگی اش را نمی نویسم تا حرمتش حفظ و هویتش پنهان بماند. آمده بود برای آنژیوگرافی. بعد از آنژیوگرافی حرف گوش نداد و زود از تخت پایین آمد. راه که افتاد خون هم از ناحیه عمل راه افتاد. به خاطر خونریزی محل عمل مجبور شد دو سه روز روی تخت بخوابد.
🔘از همان ساعت اول که بستری شد تا روزی که مرخص شد بی انقطاع یک حرف را تکرار می کرد. من همکار شما هستم. من هم سی سال برای این سیستم زحمت کشیده ام. سی سال خدمت کرده ام بی یک ساعت غیبت. ما همکاریم. شما هم روزی آردهایتان را خواهید بیخت و الک هایتان را خواهید آویخت. من هم مثل شما جوان بودم. پر انگیزه و انرژی بودم. چشم هایش را تنگ می کرد و می گفت؛ هی روزگار چه روزهایی را سپری کردیم. چه شب هایی را گذراندیم. مثل خوابی از سر گذشت.
🔘 او می گفت ما همکاریم و ما هم می گفتیم در خدمتیم. شما پیشرو و پیش کسوت ما هستید. شما به گردن این سیستم و سازمان حق دارید. احترام شما وظیفه ماست. صاحب اصلی این مجموعه شما هستید. تجربه شما نقشه راه امثال ما خواهد بود. ما شاخ و برگیم شما رگ و ریشه هستید. شما پی و پیوند این بنا را بر شانه گذاشته و آن را به این روز رسانده اید. از تکریم و تحویلش چیزی کم نمی گذاشتیم. هر لی لی که می خواست به لالایش می گذاشتیم. در هر شیفت دو بار برایش چای دم می کردیم. چای را با قند نمی خورد. بچه ها برایش توت سفید گرفته بودند. جایش را عوض کردیم و گذاشتیم روی تخت کنار پنجره. می گفت از اینجا چشمم به « سنگ سُویلا»۱ می افتد لذت می برم! هر چه اراده می کرد برایش آماده می کردیم. ملاقاتش بیست و چهار ساعته آزاد بود.
🔘 ما معمولا طبق عادت از افراد نمی پرسیدیم چکاره ای یا چکاره بوده ای. ما فکر می کردیم شاید از همکاران خدمات باشد. شاید هم اداری. اکبر می گفت فکر می کنم از بچه های نقلیه باشد. می خورد راننده جیپ بهداشت بوده. اگر چه برای ما اهمیت نداشت که بیمارمان کجا کار می کرده و چه کار می کرده، اما این آدم قصه اش فرق می کرد. حرف هایش آدم را قلقلک می داد که بپرسد حضرتعالی چه کاره بوده ای؟ کدام اداره و در چه قسمتی؟ طوری که تعریف می کرد اسطوره و اصالتی بود برای خودش و سرمشقی برای ما. این مقدار وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری کار یک آدم معمولی نبود. می گفت و قسم می خورد که حتا ثانیه ای هم از وظیفه اش کوتاه نیامده و تا آخرین روز و رمق با هر چه که در چنته داشته است به مردم و مراجعینش رسیدگی کرده. در تمام سی سال خدمتش حتا یک بار مراجعه کننده ای صدایش را برای او بالا نبرده. هرگز کسی ناراضی از زیر دستش نرفته.
🔘می گفت کار شما هم سخت است اما نه به سختی کار ما. می گفت از هفت صبح شروع می کردیم ورز و ولای مردم تا دو و سه بعدازظهر! گفتیم شاید فیزیوتراپی کار می کرده. پرس و جو کردیم سابقه ایجاد واحدهای فیزیوتراپی با سن و سال و سجلش جور در نمی آمد. می گفت آنقدر به کارش علاقه داشته که بعضی شب ها را خانه نمی رفته و در همان محل کار می خوابیده است. پیش خودمان می گفتم محل کارش مگر کجا بوده که این مایه دلپسند افتاده است؟ منشی رئیس بوده؟ رئیس جایی بوده؟ رگ کنجکاوی همه ما ورم کرده بود که این آدم کیست؟ کجا بوده؟ مسئول چه خدمتی بوده؟ اگر همکار ما بوده است چرا کسی او را ندیده و نمی شناسد؟
🔘روزی که مرخص شد من کشیک عصر بودم. قبل از رفتن آمد روبروی ایستگاه پرستاری. دست به جیب شد که به عنوان همکار قدیمی باید شیرینی بچه ها را بدهم! خیلی اصرار کرد اما قصدش در حد حرف و تا اندازه دست به جیب رفت و نه بیشتر. گاهی آدم به هر دلیلی مجبور می شود از اصول و قواعدش کوتاه بیاید. اینجا یکی از همان جاهای کوتاه آمدن بود. قبل از خارج شدن از بخش پرسیدم جناب پیرولی من شما را زیارت نکرده ام. سابقه کار من کم نیست اما خدمت حضرتعالی نرسیده ام. شما در کدام واحد مشغول بوده اید؟
پیرولی قیافه جدی و رسمی به خودش گرفت. سینه اش را جلو داد. صدایش را صاف کرد و گفت؛
«باوَه پیرولی مِه سی سال ئِه مِردِه شورخونَه کارِم کِردی»۲!😳
پ.ن
۱، سنگ سوراخ شده ای بر دامنه کوه مدبه مشرف بر قسمتی از شهر خرم آباد.
۲، پدر پیرولی(نوعی احترام همراه با تشویق) من سی سال در مرده شورخانه مشغول بوده ام.
"از مجموعه یک خواب و صد خاطره"
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘از همان ساعت اول که بستری شد تا روزی که مرخص شد بی انقطاع یک حرف را تکرار می کرد. من همکار شما هستم. من هم سی سال برای این سیستم زحمت کشیده ام. سی سال خدمت کرده ام بی یک ساعت غیبت. ما همکاریم. شما هم روزی آردهایتان را خواهید بیخت و الک هایتان را خواهید آویخت. من هم مثل شما جوان بودم. پر انگیزه و انرژی بودم. چشم هایش را تنگ می کرد و می گفت؛ هی روزگار چه روزهایی را سپری کردیم. چه شب هایی را گذراندیم. مثل خوابی از سر گذشت.
🔘 او می گفت ما همکاریم و ما هم می گفتیم در خدمتیم. شما پیشرو و پیش کسوت ما هستید. شما به گردن این سیستم و سازمان حق دارید. احترام شما وظیفه ماست. صاحب اصلی این مجموعه شما هستید. تجربه شما نقشه راه امثال ما خواهد بود. ما شاخ و برگیم شما رگ و ریشه هستید. شما پی و پیوند این بنا را بر شانه گذاشته و آن را به این روز رسانده اید. از تکریم و تحویلش چیزی کم نمی گذاشتیم. هر لی لی که می خواست به لالایش می گذاشتیم. در هر شیفت دو بار برایش چای دم می کردیم. چای را با قند نمی خورد. بچه ها برایش توت سفید گرفته بودند. جایش را عوض کردیم و گذاشتیم روی تخت کنار پنجره. می گفت از اینجا چشمم به « سنگ سُویلا»۱ می افتد لذت می برم! هر چه اراده می کرد برایش آماده می کردیم. ملاقاتش بیست و چهار ساعته آزاد بود.
🔘 ما معمولا طبق عادت از افراد نمی پرسیدیم چکاره ای یا چکاره بوده ای. ما فکر می کردیم شاید از همکاران خدمات باشد. شاید هم اداری. اکبر می گفت فکر می کنم از بچه های نقلیه باشد. می خورد راننده جیپ بهداشت بوده. اگر چه برای ما اهمیت نداشت که بیمارمان کجا کار می کرده و چه کار می کرده، اما این آدم قصه اش فرق می کرد. حرف هایش آدم را قلقلک می داد که بپرسد حضرتعالی چه کاره بوده ای؟ کدام اداره و در چه قسمتی؟ طوری که تعریف می کرد اسطوره و اصالتی بود برای خودش و سرمشقی برای ما. این مقدار وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری کار یک آدم معمولی نبود. می گفت و قسم می خورد که حتا ثانیه ای هم از وظیفه اش کوتاه نیامده و تا آخرین روز و رمق با هر چه که در چنته داشته است به مردم و مراجعینش رسیدگی کرده. در تمام سی سال خدمتش حتا یک بار مراجعه کننده ای صدایش را برای او بالا نبرده. هرگز کسی ناراضی از زیر دستش نرفته.
🔘می گفت کار شما هم سخت است اما نه به سختی کار ما. می گفت از هفت صبح شروع می کردیم ورز و ولای مردم تا دو و سه بعدازظهر! گفتیم شاید فیزیوتراپی کار می کرده. پرس و جو کردیم سابقه ایجاد واحدهای فیزیوتراپی با سن و سال و سجلش جور در نمی آمد. می گفت آنقدر به کارش علاقه داشته که بعضی شب ها را خانه نمی رفته و در همان محل کار می خوابیده است. پیش خودمان می گفتم محل کارش مگر کجا بوده که این مایه دلپسند افتاده است؟ منشی رئیس بوده؟ رئیس جایی بوده؟ رگ کنجکاوی همه ما ورم کرده بود که این آدم کیست؟ کجا بوده؟ مسئول چه خدمتی بوده؟ اگر همکار ما بوده است چرا کسی او را ندیده و نمی شناسد؟
🔘روزی که مرخص شد من کشیک عصر بودم. قبل از رفتن آمد روبروی ایستگاه پرستاری. دست به جیب شد که به عنوان همکار قدیمی باید شیرینی بچه ها را بدهم! خیلی اصرار کرد اما قصدش در حد حرف و تا اندازه دست به جیب رفت و نه بیشتر. گاهی آدم به هر دلیلی مجبور می شود از اصول و قواعدش کوتاه بیاید. اینجا یکی از همان جاهای کوتاه آمدن بود. قبل از خارج شدن از بخش پرسیدم جناب پیرولی من شما را زیارت نکرده ام. سابقه کار من کم نیست اما خدمت حضرتعالی نرسیده ام. شما در کدام واحد مشغول بوده اید؟
پیرولی قیافه جدی و رسمی به خودش گرفت. سینه اش را جلو داد. صدایش را صاف کرد و گفت؛
«باوَه پیرولی مِه سی سال ئِه مِردِه شورخونَه کارِم کِردی»۲!😳
پ.ن
۱، سنگ سوراخ شده ای بر دامنه کوه مدبه مشرف بر قسمتی از شهر خرم آباد.
۲، پدر پیرولی(نوعی احترام همراه با تشویق) من سی سال در مرده شورخانه مشغول بوده ام.
"از مجموعه یک خواب و صد خاطره"
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍ هیچگاه آن صحنه و سامان را فراموش نمی کنم. چهل و هفت سال پیش، روز اول مهر. صف بسته بودیم برای رفتن سر کلاس. چه روزگاری بود! هر کدام به شکل و شیوه ای. سر و سیمای یوسف اما حکایت علیحده ای بود. ترکیبی تحسین برانگیز، خنده دار و رقت انگیز. موهای سرش را با ماشین چهار زده بود. پیراهن و شلوار لیِ نو و مرتبی روی کفش های لاستیکی کهنه دهان باز کرده پوشیده بود.
✍ معلم های قدیم تفاوت آدم ها را زود متوجه می شدند. تشویق و تنبیه سرشان می شد. بی تفاوت نبودند. خانم جافریان یوسف را از صف بیرون کشید و برد روی سکوی جلوی مدرسه و به عنوان یک دانش آموز نمونه به ما معرفی کرد. بارک الله! موهای سرش را با نمره چهار کوتاه کرده. چه کت و شلوار تمیز و نویی پوشیده، آفرین به این پسر! کفش ها را نگاه کنید! نگاه خانم معلم به کفش ها که افتاد حرف در دهانش ماسید. حسرت به صورتش دوید. نگاه خانم معلم معلق شد بین کفش و پیراهن یوسف. نگاهی از سر تحسین به آن و نگاهی از سر تحقیر به این.نگاه بچه ها رفت سمت یوسف و سر ماشین شده و کت و شلوار نو و کفش های کهنه لاستیکی. یوسف بی نوا طاووسی بود که همه زیبایی و ظرافتش تحت الشعاع پاها و پاپوش هایش قرار گرفته بود. معلم درمانده، یوسف شرمنده، صف بچه ها پر خنده. یکی از بچه ها شیطنت کرد و گفت؛
« هیچ وِه یَکْ نِمیانْ»۱.
✍ سر و شکل خرم آباد بی شباهت به شکل و شمایل یوسف نیست. خرم آباد یوسف یله ای است مابین «کَمِرَه سی»۲ و «اسبیکو»۳. سرش در تنگ شبیخون است و پاهایش در دشت «کُرَّه گَه»۴. گل و گیسش کچل کچلی است. «تیسک»۵ های پشت گردنش طعنه به دار و درخت می زند. پیراهنش گشاد است و شلوارش تنگ. کفش هایش از صد جا سوراخ شده و مثل گالش های یوسف دهان دریده. دندان هایش یک در میان پوسیده و کرمو. از دندان درد مزمن آشفته و عصبی است. تن نحیف و جسم ضعیفش زیر بار ترافیک های کسل کننده روز به روز تحلیل می رود. زخم ها و زدگی هایش نیاز به تعمیر و ترمیم دارد. پوستش پر از چاه و چاله است. هر کوچه اش را که نگاه می کنی جگر زلیخا است. پل هایش زیر بار کابل و سیم و لوله کمر خم کرده اند. ورودی و خروجی هایش در حد سابقه و تاریخ و گذشته اش نیست. اثری از نشانه ها و نمادها در رخت و رُویش نمی بینیم. با وجود کاستی های اصلی و اساسی در ظاهر و باطن یوسف مدیران شهری دنبال پوشاندن شلوار لی به تن زار و ضعیف یوسف خرم آباد هستند. برگزاری همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی به بهانه محیط زیست شهری در خرم آباد حکایت پوشیدن شلوار لی روی کفش پلاستیکی کهنه است.
✍آراستگی یک مجموعه است. زیبایی یک ترکیب است. توسعه یک پدیده چند وجهی است. تناسب و توازن الفبای آراستگی و عمران هستند. آن پدیده ای که بی توازن و تناسب رشد می کند و جا و جان می گیرد نامش سرطان است. توسعه نامتوازن از سلول های سرطانی خطرناک تر است. می شود روی کفش پلاستیکیِ کهنه یوسف شلوارِ لیِ گرانقیمت پوشید اما این پوشش پایدار نیست. پسندیده هم نیست. برداشتن زیرابروی کسی که موهای پشت گردنش رها شده اند کمکی به زیبایی و ظرافتش نمی کند. برای دهانی که پر است از دندان های پوسیده و یک در میان افتاده طراحی طرح لبخند مایه خنده دیگران است. همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی در خرم آباد حرف طراحی لبخند روی دندان پوسیده است. شاید بشود تعریف و تمجیدش کرد. برایش توجیه و توضیح دست و پا کرد. به این و آن ربطش داد و بعد از گرفتن عکس و آرایش از آن دستاورد هم ساخت و رزومه پر کرد اما عاقبت بچه تُخْسِ حاضر جوابی پیدا می شود و با دیدن ترکیب نامتوازن رخت و روی خرم آباد به ریش همه ما خواهد خندید و فریاد خواهد زد که هیچ وِه یَکْ نِمیانْ!
✍ کاش آن ها که پول خرج کت و شلوار یوسف می کنند فکری هم به حال پاپوش های کهنه و دهان باز کرده یوسف بخت برگشته بکنند و گرنه باید منتظر ریشخند و نیشخند بچه های تُخْسِ ته صف باشند!
پ.ن،
۱؛ به هم نمی آیند.
۲؛۳؛ کوه هایی در اطراف خرم اباد.
۴؛ دشتی در جنوب خرم آباد.
۵؛ موی بلند
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍ معلم های قدیم تفاوت آدم ها را زود متوجه می شدند. تشویق و تنبیه سرشان می شد. بی تفاوت نبودند. خانم جافریان یوسف را از صف بیرون کشید و برد روی سکوی جلوی مدرسه و به عنوان یک دانش آموز نمونه به ما معرفی کرد. بارک الله! موهای سرش را با نمره چهار کوتاه کرده. چه کت و شلوار تمیز و نویی پوشیده، آفرین به این پسر! کفش ها را نگاه کنید! نگاه خانم معلم به کفش ها که افتاد حرف در دهانش ماسید. حسرت به صورتش دوید. نگاه خانم معلم معلق شد بین کفش و پیراهن یوسف. نگاهی از سر تحسین به آن و نگاهی از سر تحقیر به این.نگاه بچه ها رفت سمت یوسف و سر ماشین شده و کت و شلوار نو و کفش های کهنه لاستیکی. یوسف بی نوا طاووسی بود که همه زیبایی و ظرافتش تحت الشعاع پاها و پاپوش هایش قرار گرفته بود. معلم درمانده، یوسف شرمنده، صف بچه ها پر خنده. یکی از بچه ها شیطنت کرد و گفت؛
« هیچ وِه یَکْ نِمیانْ»۱.
✍ سر و شکل خرم آباد بی شباهت به شکل و شمایل یوسف نیست. خرم آباد یوسف یله ای است مابین «کَمِرَه سی»۲ و «اسبیکو»۳. سرش در تنگ شبیخون است و پاهایش در دشت «کُرَّه گَه»۴. گل و گیسش کچل کچلی است. «تیسک»۵ های پشت گردنش طعنه به دار و درخت می زند. پیراهنش گشاد است و شلوارش تنگ. کفش هایش از صد جا سوراخ شده و مثل گالش های یوسف دهان دریده. دندان هایش یک در میان پوسیده و کرمو. از دندان درد مزمن آشفته و عصبی است. تن نحیف و جسم ضعیفش زیر بار ترافیک های کسل کننده روز به روز تحلیل می رود. زخم ها و زدگی هایش نیاز به تعمیر و ترمیم دارد. پوستش پر از چاه و چاله است. هر کوچه اش را که نگاه می کنی جگر زلیخا است. پل هایش زیر بار کابل و سیم و لوله کمر خم کرده اند. ورودی و خروجی هایش در حد سابقه و تاریخ و گذشته اش نیست. اثری از نشانه ها و نمادها در رخت و رُویش نمی بینیم. با وجود کاستی های اصلی و اساسی در ظاهر و باطن یوسف مدیران شهری دنبال پوشاندن شلوار لی به تن زار و ضعیف یوسف خرم آباد هستند. برگزاری همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی به بهانه محیط زیست شهری در خرم آباد حکایت پوشیدن شلوار لی روی کفش پلاستیکی کهنه است.
✍آراستگی یک مجموعه است. زیبایی یک ترکیب است. توسعه یک پدیده چند وجهی است. تناسب و توازن الفبای آراستگی و عمران هستند. آن پدیده ای که بی توازن و تناسب رشد می کند و جا و جان می گیرد نامش سرطان است. توسعه نامتوازن از سلول های سرطانی خطرناک تر است. می شود روی کفش پلاستیکیِ کهنه یوسف شلوارِ لیِ گرانقیمت پوشید اما این پوشش پایدار نیست. پسندیده هم نیست. برداشتن زیرابروی کسی که موهای پشت گردنش رها شده اند کمکی به زیبایی و ظرافتش نمی کند. برای دهانی که پر است از دندان های پوسیده و یک در میان افتاده طراحی طرح لبخند مایه خنده دیگران است. همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی در خرم آباد حرف طراحی لبخند روی دندان پوسیده است. شاید بشود تعریف و تمجیدش کرد. برایش توجیه و توضیح دست و پا کرد. به این و آن ربطش داد و بعد از گرفتن عکس و آرایش از آن دستاورد هم ساخت و رزومه پر کرد اما عاقبت بچه تُخْسِ حاضر جوابی پیدا می شود و با دیدن ترکیب نامتوازن رخت و روی خرم آباد به ریش همه ما خواهد خندید و فریاد خواهد زد که هیچ وِه یَکْ نِمیانْ!
✍ کاش آن ها که پول خرج کت و شلوار یوسف می کنند فکری هم به حال پاپوش های کهنه و دهان باز کرده یوسف بخت برگشته بکنند و گرنه باید منتظر ریشخند و نیشخند بچه های تُخْسِ ته صف باشند!
پ.ن،
۱؛ به هم نمی آیند.
۲؛۳؛ کوه هایی در اطراف خرم اباد.
۴؛ دشتی در جنوب خرم آباد.
۵؛ موی بلند
@Khapuorah
#ماشااکبری
گرگ بنزین!
🔘 گران شدن بنزین شده است گرگ مردم ما. هفته ای یکی دو نفر می روند تلویزیون و هزار دلیل بی وجه و وجاهت می آورند که ای خلایق بنزین در این مملکت ارزان است. سیستمی که سال هاست دندان عقلانیت و منطق را کنده و دور انداخته است رئیس دولتش می فرماید منطقی نیست که دولت بنزین را گران بخرد و ارزان بفروشد! معاون اجرایی ریاست جمهور که به نظر می آمد آدم معقول و مقبولی باشد می آید تلویزیون و گلایه می کند که مصرف بنزین خیلی بالاست. ما اینقدر بنزین مصرف می کنیم و فلانجا و بهمان کشور آنقدر.
🔘 جناب معاون اجرایی عزیز! ما مردم که بنزین را مثل سس هزار جزیره روی سوسیس و کالباس نمی ریزیم و بخوریم! مردم که بنزین را از سر تفنن و برای خنکی و خوشگذرانی مثل به لیمو و دوغ آبعلی نمی نوشند! مردم که باسن بچه هایشان را با بنزین نمی شویند که مصرفشان کم و زیاد شود!
🔘 این مردم بنزین را می ریزند در باک ماشین هایی که کارخانه های مورد حمایت شما می سازند و به گفته خودتان در هر صد کیلومتر ده دوازده لیتر بنزین می سوزانند. مگر دو کارخانه خودروسازی این مملکت تحت زعامت و مالکیت شما نیستند؟ چرا در طی چهل سال نتوانسته اید خودرویی بسازید که مثل همه دنیا پنج یا شش لیتر بنزین در صد کیلومتر بسوزاند؟ ایمنی و کیفیت و دیگر استانداردهای خودرو سازی پیشکش همین یک مورد مصرف سوخت را اصلاح کنید به خاطر دخل و خرج خودتان. وقتی که شما ماشین هایی می سازید که مثل نهنگ گرسنه بنزین می سوزانند و از طرف دیگر اجازه ورود خودرو استاندارد هم نمی دهید مردم چه خاکی بر سرشان کنند که مصرف بنزین کاهش پیدا کند؟ چرا حرفی می زنید و ادعایی می کنید که مایه حیرت شنونده می شود؟
🔘 جناب ریاست جمهور فرمایش می کنند که بنزین در ایران لیتری هزار و پانصد تومان است و در افغانستان لیتری یک دلار یا هفتاد هزار تومان است. مسلمان! چه کسانی دلار را به اوج و انتها برده اند؟ ما مردم که در روزمرّگی های خود روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنیم؟ مگر ما خواسته ایم که دلار وحشی بشود و زنجیر پاره کند و بشود هفتاد هزار تومن. قیمت واقعی دلار را بکنید ده هزار تومن تا ببینید که در افغانستان قیمت بنزین چقدر می شود.
🔘 این چه گزاره ای است که شما به آن آویزان شده اید. مگر حقوق کارگران و درآمد سرانه ایرانی را به دلار حساب می کنید که می خواهید آب و نان و برق و بنزینش را هم دلاری محاسبه کنید؟ آن مملکتی که شما می خواهید مبنای قیمت بنزین قرار دهید حقوق ماهیانه کارگر و معلم و پرستارش پنج هزار دلار است!
فبه المراد! حقوق را برسانید به صد میلیون تومان و بعد برق و بنزینشان را گره بزنید به قیمت دلار!
🔘 یا باید دلار را متوقف کنید یا ریال را راه بیندازید. هیچ کدام از این دو کار از عهده مردم برنمی آید. شما مسئول اداره مملکت هستید و مردم مبرّا. این همه مردم را برای مصرف زیاد بنزین سرزنش نکنید. این زیاده روی از ناتوانی شماست. شما بی عُرضه اید که نمی توانید سیطره پول دشمن خونی و پدر کشته را بر اقتصاد مملکت تحت امرتان را خنثی کنید!
🔘 حضرات! از بنزین برای این مردم بدبختِ سیاه روز گرگ نسازید. ما همینطوری هم گوشت بدنمان هر روز می ریزد. در رویارویی با گرگ بی رحم قیمت آب و برق و گاز و نان و مرغ و گوشت و سیب زمینی و گوجه و دارو و شهریه. هر چند روز یک بار ما را با گرگ افزایش قیمت بنزین مواجه می کنید که چه؟ این گرگ را رها کنید. خیلی وقت است که ما در مواجه با شما گرگ خور شده ایم!
🔘 می گویند هارون الرشید بر یکی از نزدیکانش خشم گرفت و قصد کرد که او را گوشمالی دهد. دنبال بهانه ای می گشت تا نیت خود را عملی کند. بزغاله ای را به شخص مورد غضب داد و گفت سه ماه دیگر این بزغاله را همینطور که هست تحویل می گیرم. نه باید یک مثقال لاغر شده باشد نه یک مثقال چاق. همینطور که تحویل داده ام تحویل می گیرم. غیر از این باشد گردنت را می زنم! مرد مغضوب درمانده و مانده بر جان خود بیمناک شد. نمی دانست چگونه باید بزغاله را سه ماه دیگر با همین وزن و وضعیت تحویل دهد؟ مرد را با بهلول رشته مودت و رشمه رفاقتی بود. مشکل را با بهلول گفت. بهلول گفت گرگی بگیر و در منزل پنهان کن. بزغاله را آب و علف خوب ده و هر سه روز یک بار گرگ را نشانش ده. گوشتی که بر تنش روییده با دیدن گرگ می ریزد و به وزن قبلی برمی گردد.
🔘 از قیمت بنزین برای ما گرگ ساخته اید. هر چند روز یک بار حرفش را می اندازید و گوشت تن خلایق را می ریزید. کاش این گرگ را زودتر رها کنید. مرگ یکبار و شیون هم یکبار!
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 گران شدن بنزین شده است گرگ مردم ما. هفته ای یکی دو نفر می روند تلویزیون و هزار دلیل بی وجه و وجاهت می آورند که ای خلایق بنزین در این مملکت ارزان است. سیستمی که سال هاست دندان عقلانیت و منطق را کنده و دور انداخته است رئیس دولتش می فرماید منطقی نیست که دولت بنزین را گران بخرد و ارزان بفروشد! معاون اجرایی ریاست جمهور که به نظر می آمد آدم معقول و مقبولی باشد می آید تلویزیون و گلایه می کند که مصرف بنزین خیلی بالاست. ما اینقدر بنزین مصرف می کنیم و فلانجا و بهمان کشور آنقدر.
🔘 جناب معاون اجرایی عزیز! ما مردم که بنزین را مثل سس هزار جزیره روی سوسیس و کالباس نمی ریزیم و بخوریم! مردم که بنزین را از سر تفنن و برای خنکی و خوشگذرانی مثل به لیمو و دوغ آبعلی نمی نوشند! مردم که باسن بچه هایشان را با بنزین نمی شویند که مصرفشان کم و زیاد شود!
🔘 این مردم بنزین را می ریزند در باک ماشین هایی که کارخانه های مورد حمایت شما می سازند و به گفته خودتان در هر صد کیلومتر ده دوازده لیتر بنزین می سوزانند. مگر دو کارخانه خودروسازی این مملکت تحت زعامت و مالکیت شما نیستند؟ چرا در طی چهل سال نتوانسته اید خودرویی بسازید که مثل همه دنیا پنج یا شش لیتر بنزین در صد کیلومتر بسوزاند؟ ایمنی و کیفیت و دیگر استانداردهای خودرو سازی پیشکش همین یک مورد مصرف سوخت را اصلاح کنید به خاطر دخل و خرج خودتان. وقتی که شما ماشین هایی می سازید که مثل نهنگ گرسنه بنزین می سوزانند و از طرف دیگر اجازه ورود خودرو استاندارد هم نمی دهید مردم چه خاکی بر سرشان کنند که مصرف بنزین کاهش پیدا کند؟ چرا حرفی می زنید و ادعایی می کنید که مایه حیرت شنونده می شود؟
🔘 جناب ریاست جمهور فرمایش می کنند که بنزین در ایران لیتری هزار و پانصد تومان است و در افغانستان لیتری یک دلار یا هفتاد هزار تومان است. مسلمان! چه کسانی دلار را به اوج و انتها برده اند؟ ما مردم که در روزمرّگی های خود روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنیم؟ مگر ما خواسته ایم که دلار وحشی بشود و زنجیر پاره کند و بشود هفتاد هزار تومن. قیمت واقعی دلار را بکنید ده هزار تومن تا ببینید که در افغانستان قیمت بنزین چقدر می شود.
🔘 این چه گزاره ای است که شما به آن آویزان شده اید. مگر حقوق کارگران و درآمد سرانه ایرانی را به دلار حساب می کنید که می خواهید آب و نان و برق و بنزینش را هم دلاری محاسبه کنید؟ آن مملکتی که شما می خواهید مبنای قیمت بنزین قرار دهید حقوق ماهیانه کارگر و معلم و پرستارش پنج هزار دلار است!
فبه المراد! حقوق را برسانید به صد میلیون تومان و بعد برق و بنزینشان را گره بزنید به قیمت دلار!
🔘 یا باید دلار را متوقف کنید یا ریال را راه بیندازید. هیچ کدام از این دو کار از عهده مردم برنمی آید. شما مسئول اداره مملکت هستید و مردم مبرّا. این همه مردم را برای مصرف زیاد بنزین سرزنش نکنید. این زیاده روی از ناتوانی شماست. شما بی عُرضه اید که نمی توانید سیطره پول دشمن خونی و پدر کشته را بر اقتصاد مملکت تحت امرتان را خنثی کنید!
🔘 حضرات! از بنزین برای این مردم بدبختِ سیاه روز گرگ نسازید. ما همینطوری هم گوشت بدنمان هر روز می ریزد. در رویارویی با گرگ بی رحم قیمت آب و برق و گاز و نان و مرغ و گوشت و سیب زمینی و گوجه و دارو و شهریه. هر چند روز یک بار ما را با گرگ افزایش قیمت بنزین مواجه می کنید که چه؟ این گرگ را رها کنید. خیلی وقت است که ما در مواجه با شما گرگ خور شده ایم!
🔘 می گویند هارون الرشید بر یکی از نزدیکانش خشم گرفت و قصد کرد که او را گوشمالی دهد. دنبال بهانه ای می گشت تا نیت خود را عملی کند. بزغاله ای را به شخص مورد غضب داد و گفت سه ماه دیگر این بزغاله را همینطور که هست تحویل می گیرم. نه باید یک مثقال لاغر شده باشد نه یک مثقال چاق. همینطور که تحویل داده ام تحویل می گیرم. غیر از این باشد گردنت را می زنم! مرد مغضوب درمانده و مانده بر جان خود بیمناک شد. نمی دانست چگونه باید بزغاله را سه ماه دیگر با همین وزن و وضعیت تحویل دهد؟ مرد را با بهلول رشته مودت و رشمه رفاقتی بود. مشکل را با بهلول گفت. بهلول گفت گرگی بگیر و در منزل پنهان کن. بزغاله را آب و علف خوب ده و هر سه روز یک بار گرگ را نشانش ده. گوشتی که بر تنش روییده با دیدن گرگ می ریزد و به وزن قبلی برمی گردد.
🔘 از قیمت بنزین برای ما گرگ ساخته اید. هر چند روز یک بار حرفش را می اندازید و گوشت تن خلایق را می ریزید. کاش این گرگ را زودتر رها کنید. مرگ یکبار و شیون هم یکبار!
@Khapuorah
#ماشااکبری
نکبت نابرابری...
🔘 آدمها نابرابر به دنیا میآیند. نابرابر زندگی میکنند و در نهایت هم نابرابر میمیرند. حتا در قبرستان ها هم نابرابری به چشم می آید. سنگ ها، شعرها، عکس ها قاب ها و قبرها همه نشانه های نابرابری هستند.
🔘 آدم ها از مقصدی یکسان و با توانایی های همسان زندگی را شروع نمی کنند. برای همین است که با هم و شانه به شانه مسابقه را به پایان نمی برند و هر کدام در ساعت و ساحتی متفاوت به خط پایان می رسند. صدای طپانچه شروع مسابقه همزمان به گوش همه نمی رسد. بعضی از آدم ها اصلا صدای طپانچه را نمی شنوند. عده ای قبل از شلیک استارت را زده و نیمی از مسیر مسابقه را دویده اند!
🔘 آدم ها را برای شروع مسابقه در یک خط و راستا قرار نمی دهند. بعضی را جلوتر می گذارند و برخی ها را عقب تر. پیستِ زندگی پس و پیش بسیار دارد. خیلی ها پیش از شروع مسابقه حرکت کرده و امتیازهای اضافه گرفته اند. وقتی که ما استارت می زنیم خیلی ها پیشاپیش پوئن ها را پس انداز کرده اند!
🔘 این مایه نابرابری در آخر و انتها نتیجه نابرابری در اوّل و ابتدا است. آدم ها چون نابرابر شروع می کنند نابرابر به پایان می رسانند. خرگوش و لاک پشت از روی یک خط و با صدای یک تپانچه شروع می کنند. زشت و زیبا در یک قاب و قاعده نشان داده و قضاوت می شوند. دارا و نادار شاخ به شاخ می شوند و بی توجه به وزن و وضعیت خود روی یک تشک می روند. گرسنه پا به پای سیر می دود و می رَمَد.
🔘 تا وقتی که در مسابقه دویدن خرگوش رقیب لاک پشت است. تا وقتی که لاغر و فربه هم سفر و هم سفره اند. تا مادامی که ضعیف باید با قوی بجنگد. تا وقتی که عده ای حق دارند چهار نعل بتازند و از گروه دیگر حق یوق و یورتمه هم گرفته می شوند اوضاع جامعه بشری همین خواهد بود که هست. تا نابرابری هست هیچ سنگی روی سنگ بند نخواهد شد. تمام تلاش و تکاپوی بشریت در لجنزار نابرابری نیست و نابود خواهد شد.
🔘 برای شروع مسابقه شرایط باید مساوی باشد. قد و وزن و وضعیت هر کس باید با هماورد و هم اندازه خود سنجیده شود. نمی شود و نباید کشتی گیر صد و ده کیلویی حریف کشتی گیر چهل و هشت کیلویی بشود. زندگی مسابقه نابرابر است. ما در میدان نابرابری ها ایستاده ایم. آدم ها مسابقه زندگی را نه به قدرت و آمادگی حریف که به نابرابری می بازند. دنیا را ناداوری تیره و تار کرده است.
🔘نابرابری همه ساحت ها و ساختارها را نابود می کند. هیچ جامعه ای به سعادت نزدیک نمی شود مگر آن که ننگ و نکبت نابرابری را از دست و دامن خود بزداید. جامعه نابرابر تن و جسم زالو گرفته است. تعدادی هر روز فربه تر و فاسدتر می شوند و گروهی هر روز زارتر و ضعیف تر.
🔘 مسئله اصلی دنیای امروز نابرابری است. همه بحران ها و بدبختی های جهان ریشه در خاک نابرابری دارند. نابرابری عذاب آورترین عارضه جهان معاصر است.
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 آدمها نابرابر به دنیا میآیند. نابرابر زندگی میکنند و در نهایت هم نابرابر میمیرند. حتا در قبرستان ها هم نابرابری به چشم می آید. سنگ ها، شعرها، عکس ها قاب ها و قبرها همه نشانه های نابرابری هستند.
🔘 آدم ها از مقصدی یکسان و با توانایی های همسان زندگی را شروع نمی کنند. برای همین است که با هم و شانه به شانه مسابقه را به پایان نمی برند و هر کدام در ساعت و ساحتی متفاوت به خط پایان می رسند. صدای طپانچه شروع مسابقه همزمان به گوش همه نمی رسد. بعضی از آدم ها اصلا صدای طپانچه را نمی شنوند. عده ای قبل از شلیک استارت را زده و نیمی از مسیر مسابقه را دویده اند!
🔘 آدم ها را برای شروع مسابقه در یک خط و راستا قرار نمی دهند. بعضی را جلوتر می گذارند و برخی ها را عقب تر. پیستِ زندگی پس و پیش بسیار دارد. خیلی ها پیش از شروع مسابقه حرکت کرده و امتیازهای اضافه گرفته اند. وقتی که ما استارت می زنیم خیلی ها پیشاپیش پوئن ها را پس انداز کرده اند!
🔘 این مایه نابرابری در آخر و انتها نتیجه نابرابری در اوّل و ابتدا است. آدم ها چون نابرابر شروع می کنند نابرابر به پایان می رسانند. خرگوش و لاک پشت از روی یک خط و با صدای یک تپانچه شروع می کنند. زشت و زیبا در یک قاب و قاعده نشان داده و قضاوت می شوند. دارا و نادار شاخ به شاخ می شوند و بی توجه به وزن و وضعیت خود روی یک تشک می روند. گرسنه پا به پای سیر می دود و می رَمَد.
🔘 تا وقتی که در مسابقه دویدن خرگوش رقیب لاک پشت است. تا وقتی که لاغر و فربه هم سفر و هم سفره اند. تا مادامی که ضعیف باید با قوی بجنگد. تا وقتی که عده ای حق دارند چهار نعل بتازند و از گروه دیگر حق یوق و یورتمه هم گرفته می شوند اوضاع جامعه بشری همین خواهد بود که هست. تا نابرابری هست هیچ سنگی روی سنگ بند نخواهد شد. تمام تلاش و تکاپوی بشریت در لجنزار نابرابری نیست و نابود خواهد شد.
🔘 برای شروع مسابقه شرایط باید مساوی باشد. قد و وزن و وضعیت هر کس باید با هماورد و هم اندازه خود سنجیده شود. نمی شود و نباید کشتی گیر صد و ده کیلویی حریف کشتی گیر چهل و هشت کیلویی بشود. زندگی مسابقه نابرابر است. ما در میدان نابرابری ها ایستاده ایم. آدم ها مسابقه زندگی را نه به قدرت و آمادگی حریف که به نابرابری می بازند. دنیا را ناداوری تیره و تار کرده است.
🔘نابرابری همه ساحت ها و ساختارها را نابود می کند. هیچ جامعه ای به سعادت نزدیک نمی شود مگر آن که ننگ و نکبت نابرابری را از دست و دامن خود بزداید. جامعه نابرابر تن و جسم زالو گرفته است. تعدادی هر روز فربه تر و فاسدتر می شوند و گروهی هر روز زارتر و ضعیف تر.
🔘 مسئله اصلی دنیای امروز نابرابری است. همه بحران ها و بدبختی های جهان ریشه در خاک نابرابری دارند. نابرابری عذاب آورترین عارضه جهان معاصر است.
@Khapuorah
#ماشااکبری
تا چند روز پیش پندار من بر این بود که کارهای خوب و امور خیر حتمن به دست آدم های خاص و با ویژگی های خارق العاده انجام می شوند. آدم های دست به خیر به زعم من چهره ای جدی و سیمایی اخمو دارند. لباس مرتب و رسمی می پوشند. کم حرف می زنند و همیشه گرهی بر ابروها دارند. خیلی بخواهند صمیمی بشوند لبخند کمرنگی به صورتشان می نشیند. باور من این بود که آدم های خَیِر کسانی هستند که جوانی و جاهلی را پشت سر گذاشته و به مرز میانسالی رسیده اند. فکر می کردم آدم های زیر پنجاه سال هنوز استخوان هایشان آنقدر محکم نشده است که بار مسئولیت کاری را بدست بگیرند و کلیدی در قفل مشکلات بچرخانند. هر جوری که حساب می کردم نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که یک جوانک مو وِزوِزی با شلوار شش جیب و کاپشن چرم با کفش های پاشنه خوابیده می تواند دل شکسته ای را شاد کند. خیلی بعید می دانستم که یک دختر جوان با ناخن های هر کدام به رنگی و با لباس های گل منگولی بتواند دل به دغدغه پیرمردی بدهد و برای رفع نگرانی اش پا پیش بگذارد.
من بر این باورهای غلط بودم تا اینکه چندی روز پیش به احترام روز هوای پاک صبح بدون وسیله نقلیه از خانه خارج شدم. به علت دور بودن محل کارم بخشی از مسیر را پیاده و باقی را با تاکسی طی کردم. سوار تاکسی که شدم با پیرمرد راننده احوالپرسی کردم. پیرمرد سر حال نبود. بی میل و پر از ملال. رانندگان تاکسی بخاطر شغلشان معمولا خوب حرف را می گردانند و گفتگو را می چرخانند. این پیرمرد راننده اما آنگونه نبود که باید باشد. مرد میانه سال کت و شلوار پوشی در صندلی جلو نشسته بود. خانم جوانی در صندلی عقب در یک گوشش هدفون گذاشته بود و به آرامی آدامسی را در دهانش می چرخاند. دختر کیف زرشکی اش را محکم بغل کرده بود. برای آنکه حال پیرمرد را عوض کنم گفتم حاجی اوضاع کار و بار چطور است؟ کمی مکث کرد و بعد گفت، بخور و نمیری گیر هست اگر کلاهبردارها بگذارند. همه دزدن آقا! همه.
مرد کت و شلواری که در صندلی جلو بود گفت؛ تخم مرغ دزدها همه شتردزد شده اند. راننده همانطور که رُل ماشین را با دست چپ گرفته بود با دست راست درِ داشبورد پراید را باز کرد و یک اسکناس ده هزار تومانی بیرون آورد و گفت این دشت اول صبح من است. می گویند تقلبی است! گفتم مطمئنی که تقلبی است؟ با اشاره به مسافر جلویی گفت، این آقا و مسافرهای قبل از شما گفتند تقلبی است و اسکناس را به سمت من گرفت.
اسکناس را نگاه کردم، با آنکه چندان سررشته ای نداشتم اما به راحتی فهمیدم که جعلی است. کاغذش نازک بود. رنگش هم ترکیبی از سبز و آبی. اسکناس را برگرداندم و گفتم انشالله که تقلبی نیست. باید ببری بانک تا مطمئن شوی. پیرمرد اسکناس را گرفت و با بی میلی روی داشبورد گذاشت. خودش هم فهمیده بود که جیبش را زده و کلاهش را برداشته اند. دلداری من حالش را عوض نکرد. مسافر کت و شلواری خیلی جدی گفت، نبری بانک! تقلبی است ببری بانک برایت دردسر می شود. باید ثابت کنی که مال دیگری بوده است! راننده سکوت کرد و رنجی در چشم هایش پاشیده شد. دختری که در صندلی عقب نظاره گر بحث ما و راننده بود گفت اجازه هست من هم نگاهی بکنم. پیرمرد ناامیدانه اسکناس را بدون آنکه برگردد به مسافر صندلی پشتی داد. دختر که شال زردش را پشت گوش انداخته بود بعد از چند بار نگاه و پشت و رو کردن گفت؛ این اسکناس تقلبی نیست. مسافر جلویی با اخمی در پیشانی و گره ای در ابرو برگشت اما چیزی نگفت. دختر از کیف زرشکی رنگش دو اسکناس پنج هزار تومنی درآورد و به پیرمرد داد. رنگ صورت پیرمرد باز شد. رنجی که در چشم های پیرمرد بود مثل غبار در برابر باد کنار رفت. شادی در چشم های راننده رویید. پیرمرد کمر راست کرد. گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شد. ناامیدی امیدوار شد. اندوهگینی شادمان.
سیل سخاوتِ دخترک صندلی پشتی، دیوارِ سترگ باورهای پوشالی مرا فرو ریخت. انسانهایی شریف، آدم های مهربان، فرشته های دست به خیر، شهروندان مسئولیت پذیر نشانه های ویژه ای ندارند. آرم و علایم و شکل و شمایل متفاوتی ندارند. آنها که نامشان اشرف مخلوقات است و حالا آدم حسابی حسابشان می کنند همین آدم های معمولی و نادیده و نجیبِ کنار ما هستند.
آن دختر خانم هم مثل من و آن آدم کت و شلواری میدانست که اسکناس جعلی است. اما خوشحال کردن یک پیرمرد راننده نزد دختر جوان خیلی بیشتر از ده هزار تومان می ارزید. ارزشی که من و مرد میانسال کت و شلواری قدرش را نمی دانستیم. آدم ها برای حل مشکلات دیگران حرف می زنند، دلداری می دهند، نصیحت می کنند و اخم و اخطار می دهند آدم حسابی ها اما عمل می کنند. دست در جیب می کنند و هزینه بی مسئولیتی ناشهروندان را می پردازند.
دختر جوانی که شالت را پشت گوش انداخته بودی و کیف زرشکی ات را بغل کرده بودی، همه شادی های دنیا مال تو باشد که یادمان دادی چگونه شادی را به دیگران پیشکش کنیم...
@Khapuorah
#ماشااکبری
من بر این باورهای غلط بودم تا اینکه چندی روز پیش به احترام روز هوای پاک صبح بدون وسیله نقلیه از خانه خارج شدم. به علت دور بودن محل کارم بخشی از مسیر را پیاده و باقی را با تاکسی طی کردم. سوار تاکسی که شدم با پیرمرد راننده احوالپرسی کردم. پیرمرد سر حال نبود. بی میل و پر از ملال. رانندگان تاکسی بخاطر شغلشان معمولا خوب حرف را می گردانند و گفتگو را می چرخانند. این پیرمرد راننده اما آنگونه نبود که باید باشد. مرد میانه سال کت و شلوار پوشی در صندلی جلو نشسته بود. خانم جوانی در صندلی عقب در یک گوشش هدفون گذاشته بود و به آرامی آدامسی را در دهانش می چرخاند. دختر کیف زرشکی اش را محکم بغل کرده بود. برای آنکه حال پیرمرد را عوض کنم گفتم حاجی اوضاع کار و بار چطور است؟ کمی مکث کرد و بعد گفت، بخور و نمیری گیر هست اگر کلاهبردارها بگذارند. همه دزدن آقا! همه.
مرد کت و شلواری که در صندلی جلو بود گفت؛ تخم مرغ دزدها همه شتردزد شده اند. راننده همانطور که رُل ماشین را با دست چپ گرفته بود با دست راست درِ داشبورد پراید را باز کرد و یک اسکناس ده هزار تومانی بیرون آورد و گفت این دشت اول صبح من است. می گویند تقلبی است! گفتم مطمئنی که تقلبی است؟ با اشاره به مسافر جلویی گفت، این آقا و مسافرهای قبل از شما گفتند تقلبی است و اسکناس را به سمت من گرفت.
اسکناس را نگاه کردم، با آنکه چندان سررشته ای نداشتم اما به راحتی فهمیدم که جعلی است. کاغذش نازک بود. رنگش هم ترکیبی از سبز و آبی. اسکناس را برگرداندم و گفتم انشالله که تقلبی نیست. باید ببری بانک تا مطمئن شوی. پیرمرد اسکناس را گرفت و با بی میلی روی داشبورد گذاشت. خودش هم فهمیده بود که جیبش را زده و کلاهش را برداشته اند. دلداری من حالش را عوض نکرد. مسافر کت و شلواری خیلی جدی گفت، نبری بانک! تقلبی است ببری بانک برایت دردسر می شود. باید ثابت کنی که مال دیگری بوده است! راننده سکوت کرد و رنجی در چشم هایش پاشیده شد. دختری که در صندلی عقب نظاره گر بحث ما و راننده بود گفت اجازه هست من هم نگاهی بکنم. پیرمرد ناامیدانه اسکناس را بدون آنکه برگردد به مسافر صندلی پشتی داد. دختر که شال زردش را پشت گوش انداخته بود بعد از چند بار نگاه و پشت و رو کردن گفت؛ این اسکناس تقلبی نیست. مسافر جلویی با اخمی در پیشانی و گره ای در ابرو برگشت اما چیزی نگفت. دختر از کیف زرشکی رنگش دو اسکناس پنج هزار تومنی درآورد و به پیرمرد داد. رنگ صورت پیرمرد باز شد. رنجی که در چشم های پیرمرد بود مثل غبار در برابر باد کنار رفت. شادی در چشم های راننده رویید. پیرمرد کمر راست کرد. گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شد. ناامیدی امیدوار شد. اندوهگینی شادمان.
سیل سخاوتِ دخترک صندلی پشتی، دیوارِ سترگ باورهای پوشالی مرا فرو ریخت. انسانهایی شریف، آدم های مهربان، فرشته های دست به خیر، شهروندان مسئولیت پذیر نشانه های ویژه ای ندارند. آرم و علایم و شکل و شمایل متفاوتی ندارند. آنها که نامشان اشرف مخلوقات است و حالا آدم حسابی حسابشان می کنند همین آدم های معمولی و نادیده و نجیبِ کنار ما هستند.
آن دختر خانم هم مثل من و آن آدم کت و شلواری میدانست که اسکناس جعلی است. اما خوشحال کردن یک پیرمرد راننده نزد دختر جوان خیلی بیشتر از ده هزار تومان می ارزید. ارزشی که من و مرد میانسال کت و شلواری قدرش را نمی دانستیم. آدم ها برای حل مشکلات دیگران حرف می زنند، دلداری می دهند، نصیحت می کنند و اخم و اخطار می دهند آدم حسابی ها اما عمل می کنند. دست در جیب می کنند و هزینه بی مسئولیتی ناشهروندان را می پردازند.
دختر جوانی که شالت را پشت گوش انداخته بودی و کیف زرشکی ات را بغل کرده بودی، همه شادی های دنیا مال تو باشد که یادمان دادی چگونه شادی را به دیگران پیشکش کنیم...
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 روبروی آشپزخانه، چسبیده به دفتر پرستاری چهار تخت گذاشته بودند داخل یک اتاق بزرگ و گفته بودند این بخش مراقبت های ویژه قلبی. یک مانیتور بزرگ چوبی به اندازه یک تلویزیون شاب لورنس قدیمی داخل ایستگاه پرستاری پیچ کرده بودند.کنار هر تخت مانیتور جداگانه نبود و همه تخت ها به همان مانیتور مرکزی وصل بودند.
🔘 برای بخش تازه تخت های نو و پرده ها جدید خریده بودند. دو صندلی تازه هم. وسط آن همه خرج و خرید اما مثل دیگر کارهایشان یک بد سلیقگی هم کرده بودند. یک دست مبل رنگ و رو رفته نیمدار گذاشته بودند داخل ایستگاه پرستاری. هنوز دانشگاه علوم پزشکی نداشتیم و امور مربوط به مداوا و مراقبت مردم بر عهده سازمان بهداری بود. اسم و عنوانی هم به نام رئیس دانشگاه وجود نداشت. سازمان بهداری به جای رئیس مدیر داشت.
🔘 روزگار غریبی بود، بخش مراقبت های ویژه قلب داشتیم اما پزشک متخصص قلب نداشتیم. همه بضاعت سازمان بهداری برای تشخیص و درمان امراض قلبی یک پزشک بنگلادشی بود به نام قَمَراَلحَسَن که بعدها معلوم شد پزشکی را کامل نخوانده است و سواد پزشکی اش در حد دیپلم پرمدیکال است. قرص ایزوردیل و کپسول آدالات تاپ و ته داروهای موجود و مورد استفاده بود. از حق نگذریم آدالات در چند ثانیه فشار بیست و چهار را می کشید تا ده و یازده!
🔘 شب پاییزی سردی بود.آقای ایمانی چگنی که خدایش بیامرزاد سوپروایزر بود. مدیر عامل با معاونش و آقای طاهری که مدیر بیمارستان بود آمده بودند برای بازدید. بخش های جدید همیشه مایه پُز و پرستیژ مدیران هستند! آقای مدیر عامل یقه پالتوی بلند سُرمه ای رنگش را بالا داده و کلاه پشمی بزرگی سرش گذاشته بود. معاونِ از مدیر جوانتر بود و فقط حاشیه باریکی از پشت گوش و گردنش مو داشت. چشم هایش ریز و صورتش گردش بود. در آن سوز ووسرما آقای طاهری کت و شلوار تنش کرده بود. آقای ایمانی چگنی بلند بالا بود. چهره استخوانی اش با ته ریش خیلی مظلوم به نظر می آمد!
🔘 من و همکارم به نشانه احترام سر پا و به حالت خبردار، منتظر ورود مدیرکل ایستاده بودیم. هیئت و همراهان بی هیچ سلام و سوآلی وارد بخش شدند. از جلوی ما رد شدند. با بیماران حال و احوال کردند. همه جا سرک کشیدند. هیچ از ما نپرسیدند که خُلی خرت چند؟ هنوز هم فکر می کنم تعمدی در کارشان بود. ما را دیدند اما نادیده گرفتند! همه جا و همه چیز را دیدند غیر از ما. حال همه را پرسیدند اِلا من و همکارم را. موقع خروج چشم مدیر عامل به مبل های مستعمل افتاد. گفت؛ این مبل ها خیلی راحت هستند. بهیارها رویشان بنشینند خوابشان می گیرد! جمعشان کنید! همین دو صندلی کافی است. آقای مدیر نگاهی به سوپروایزر کرد و گفت؛ فرمایشتان صحیح است. جا به جا می کنیم. حتما یادداشت می کنم که جابجا کنند. مطمئن باشید! همکارم که حالا دیگر نشسته بود گفت جل الخالق! مبل کهنه را می بیند اما مرا با دو متر قد نمی بیند! من جوان بودم و جاهل. حرف تلخ و تند را قورت نمی دادم. با ناحساب کنار نمی آمدم. خودم را مسئول درست کردن همه عالم می دانستم. فکر می کردم هیچ حرف و حمله ای را نباید بی جواب بگذارم. آرمانگرا بودم و همه ما روزگاری ایده آلیست و آرمانگرا بوده ایم. آرمانگرایی آدم را ابله می کند و عقل را عقیم. آرمانگراها آنقدر در آبادانی غرق می شوند که ویرانی به بار می آورند. از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم. مدیر عامل را صدا کردم و گفتم برداشتن مبل ها کار درستی نیست! دستور بفرمایید گُلمیخ بکوبند رویشان. چاره کار فقط گلمیخ است و نه چیز دیگر. حرف من و متلک همکارم به مدیرعامل گران آمد. عصبانی شد. دگمه های پالتوی سرمه ای را باز کرد و رو به من گفت؛ تو اینجا چکاره ای؟ نامت چیست؟ قبل از آن که من حرفی بزنم آقای ایمانی گفت دانشجو است دکتر، دانشجو. مدیرکل آشفته بود، افروخته شد. در حالی که برای بیرون رفتن شتاب می کرد گفت؛ «هَر چی کِه هی و هر کَه کِه هی فِرَه کُرَّه جُوآوَه»۱.
🔘 نمی دانم آن شب رفتارم هنجار بود یا ناهنجار. هنوز بین درست و نادرست حرف و حرکات خود و همکارم در آن شب سرد پاییزی دو به شَکَم. شاید خشمگین بودیم. شاید هم آزرده. آزرده از این که وقتی مدیر عامل و همراهانش وارد بخش شدند به من و همکارم بی محلی کردند. ما را نادیده گرفتند. چشم پوشیدند بر دیدن و شنیدن ما. ما آدم ها وقتی که عصبانی می شویم آستانه تحملمان کم می شود و درد و رنجمان بیشتر. آدم ها وقتی که نادیده گرفته می شوند برای نشان دادن خود نیش تیز می کنند. اگر به آدم ها حس نیستن و نبودن القا شود دیو نابودی در درون آن ها فربه می شود. عذاب آزردگی را نباید دست کم گرفت. وای از آن وقت که خراش خِفَت دهان باز کند! واحسرتا از روزی که طشت تحقیر از بام بیفتد! چه صدایی خواهد داد!
نادیده گرفتن و بی محل کردن، از آدم های ساده و سر به زیر آزرده های کینه ای کُرَّه جوآو می سازد.
پ.ن
۱، هر چه هست و هر که هست زیاد حاضر جواب است!
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 برای بخش تازه تخت های نو و پرده ها جدید خریده بودند. دو صندلی تازه هم. وسط آن همه خرج و خرید اما مثل دیگر کارهایشان یک بد سلیقگی هم کرده بودند. یک دست مبل رنگ و رو رفته نیمدار گذاشته بودند داخل ایستگاه پرستاری. هنوز دانشگاه علوم پزشکی نداشتیم و امور مربوط به مداوا و مراقبت مردم بر عهده سازمان بهداری بود. اسم و عنوانی هم به نام رئیس دانشگاه وجود نداشت. سازمان بهداری به جای رئیس مدیر داشت.
🔘 روزگار غریبی بود، بخش مراقبت های ویژه قلب داشتیم اما پزشک متخصص قلب نداشتیم. همه بضاعت سازمان بهداری برای تشخیص و درمان امراض قلبی یک پزشک بنگلادشی بود به نام قَمَراَلحَسَن که بعدها معلوم شد پزشکی را کامل نخوانده است و سواد پزشکی اش در حد دیپلم پرمدیکال است. قرص ایزوردیل و کپسول آدالات تاپ و ته داروهای موجود و مورد استفاده بود. از حق نگذریم آدالات در چند ثانیه فشار بیست و چهار را می کشید تا ده و یازده!
🔘 شب پاییزی سردی بود.آقای ایمانی چگنی که خدایش بیامرزاد سوپروایزر بود. مدیر عامل با معاونش و آقای طاهری که مدیر بیمارستان بود آمده بودند برای بازدید. بخش های جدید همیشه مایه پُز و پرستیژ مدیران هستند! آقای مدیر عامل یقه پالتوی بلند سُرمه ای رنگش را بالا داده و کلاه پشمی بزرگی سرش گذاشته بود. معاونِ از مدیر جوانتر بود و فقط حاشیه باریکی از پشت گوش و گردنش مو داشت. چشم هایش ریز و صورتش گردش بود. در آن سوز ووسرما آقای طاهری کت و شلوار تنش کرده بود. آقای ایمانی چگنی بلند بالا بود. چهره استخوانی اش با ته ریش خیلی مظلوم به نظر می آمد!
🔘 من و همکارم به نشانه احترام سر پا و به حالت خبردار، منتظر ورود مدیرکل ایستاده بودیم. هیئت و همراهان بی هیچ سلام و سوآلی وارد بخش شدند. از جلوی ما رد شدند. با بیماران حال و احوال کردند. همه جا سرک کشیدند. هیچ از ما نپرسیدند که خُلی خرت چند؟ هنوز هم فکر می کنم تعمدی در کارشان بود. ما را دیدند اما نادیده گرفتند! همه جا و همه چیز را دیدند غیر از ما. حال همه را پرسیدند اِلا من و همکارم را. موقع خروج چشم مدیر عامل به مبل های مستعمل افتاد. گفت؛ این مبل ها خیلی راحت هستند. بهیارها رویشان بنشینند خوابشان می گیرد! جمعشان کنید! همین دو صندلی کافی است. آقای مدیر نگاهی به سوپروایزر کرد و گفت؛ فرمایشتان صحیح است. جا به جا می کنیم. حتما یادداشت می کنم که جابجا کنند. مطمئن باشید! همکارم که حالا دیگر نشسته بود گفت جل الخالق! مبل کهنه را می بیند اما مرا با دو متر قد نمی بیند! من جوان بودم و جاهل. حرف تلخ و تند را قورت نمی دادم. با ناحساب کنار نمی آمدم. خودم را مسئول درست کردن همه عالم می دانستم. فکر می کردم هیچ حرف و حمله ای را نباید بی جواب بگذارم. آرمانگرا بودم و همه ما روزگاری ایده آلیست و آرمانگرا بوده ایم. آرمانگرایی آدم را ابله می کند و عقل را عقیم. آرمانگراها آنقدر در آبادانی غرق می شوند که ویرانی به بار می آورند. از ایستگاه پرستاری بیرون آمدم. مدیر عامل را صدا کردم و گفتم برداشتن مبل ها کار درستی نیست! دستور بفرمایید گُلمیخ بکوبند رویشان. چاره کار فقط گلمیخ است و نه چیز دیگر. حرف من و متلک همکارم به مدیرعامل گران آمد. عصبانی شد. دگمه های پالتوی سرمه ای را باز کرد و رو به من گفت؛ تو اینجا چکاره ای؟ نامت چیست؟ قبل از آن که من حرفی بزنم آقای ایمانی گفت دانشجو است دکتر، دانشجو. مدیرکل آشفته بود، افروخته شد. در حالی که برای بیرون رفتن شتاب می کرد گفت؛ «هَر چی کِه هی و هر کَه کِه هی فِرَه کُرَّه جُوآوَه»۱.
🔘 نمی دانم آن شب رفتارم هنجار بود یا ناهنجار. هنوز بین درست و نادرست حرف و حرکات خود و همکارم در آن شب سرد پاییزی دو به شَکَم. شاید خشمگین بودیم. شاید هم آزرده. آزرده از این که وقتی مدیر عامل و همراهانش وارد بخش شدند به من و همکارم بی محلی کردند. ما را نادیده گرفتند. چشم پوشیدند بر دیدن و شنیدن ما. ما آدم ها وقتی که عصبانی می شویم آستانه تحملمان کم می شود و درد و رنجمان بیشتر. آدم ها وقتی که نادیده گرفته می شوند برای نشان دادن خود نیش تیز می کنند. اگر به آدم ها حس نیستن و نبودن القا شود دیو نابودی در درون آن ها فربه می شود. عذاب آزردگی را نباید دست کم گرفت. وای از آن وقت که خراش خِفَت دهان باز کند! واحسرتا از روزی که طشت تحقیر از بام بیفتد! چه صدایی خواهد داد!
نادیده گرفتن و بی محل کردن، از آدم های ساده و سر به زیر آزرده های کینه ای کُرَّه جوآو می سازد.
پ.ن
۱، هر چه هست و هر که هست زیاد حاضر جواب است!
@Khapuorah
#ماشااکبری
صدا به خدا رسید!
هر دلیلی که برای سقوط دیکتاتور سوریه اقامه شود من که قبول ندارم. نه این که بگویم نادرست است. به هر ترتیب قسمتی از هر گزاره می تواند درست باشد. منظورم این است که به قول پزشکان علت تامه مرگ دیکتاتور چیز دیگری ست!
این که می گویند دلال های سیاسی سوریه را در ازای حق کمیسیون کلانی فروخته و سرنوشت ملت زجر کشیده و ستم دیده سوری را معامله کرده اند و سوریه قربانی یک زد و بند جهانی شده است،
این که پوتین استاد جاخالی دادن میدان سیاست است و هر کس که به پوتین تکیه کند روزی پشتش خالی خواهد شد،
این که ارتش سوریه وا داده و تار و پودش از هم گسیخته و نتوانسته در قامت یک نیروی نظامی ملی ظاهر شود،
این که سوریه حکم کاسه آش نذری پیدا کرده و هر کس برای خودش از این آش سهمی برداشته، ترکیه حق دخالت داشت. روسیه به بهانه کمک ادعای مالکیت می کرد. ایران تا ته اتاق خواب سوری ها پا پهن کرده و آمریکا چشم غره می رفت و اسرائیل تهدید می کرد،
این که سوریه جولانگاه جنگ های نیابتی دشمنان دور از هم شده بود،
این که آمریکا و اسرائیل و ترکیه گاوبندی کردند برای زمین زدن ایران و روسیه،
این که دست ایران خالی شد و نتوانست لجستیک کافی و خرج و برج دفاع از بشار اسد را تامین کند و جنگ هم که بی مایه فطیر است،
این که بشار مدتها بود به ایران پشت کرده و زیر جُلکی با آمریکا لاس می زد و برق دلارهای عربستان و قطر چشمش را کور و دلش را دور کرده بود،
این که ترکیه شورشیان را شیر کرده و اوضاع سوریه را قاراشمیش و قمر در عقرب،
این که توافق از قبل انجام شده و سقوط دیکتاتوری بشار بخشی از توافق هفت اکتبر است،
این که دیکتاتوری، شارلاتانی سیاسی، سرکوب و منکوب، بی توجهی به افکار عمومی، تن ندادن به خواست و خواهش همگانی، دستکاری و جعل دموکراسی، برگزاری انتخابات مجعول با نتایج نود و چند درصدی سال هاست در سوریه اموری عادی و روزمره هستند،
این که پایان دیکتاتوری همین است و غیر از این نیست، این ها همه درست اما این که این علل و عوامل دیکتاتور را کله پا کردند قبول ندارم!
همه این علل و عوامل در افتادن بشار از اریکه امارت موثر بودند اما علت اصلی سقوط دیکتاتور و زوال ظالم صدا بود! ناله! آه!
این سقوط و سقط نتیجه آه افتادگان و ناله ناامیدان است.
آن دختر سوری را یادتان هست؟ همان که اعضای خانواده اش را در جنگ بین دیکتاتور و بچه دیکتاتورها از دست داده بود. همان که با چشم های پر ترس و وحشت رو به دوربین کرد و گفت؛
«همه چیز را به خدا خواهم گفت».
آنچه آن دختر گفت شنیده شد. این زلزله که مرکزش سوریه بود و تمام خاورمیانه را لرزاند نتیجه انعکاس ناله آن دختر است. آه افتادگان و ناله ناامیدان اثر دارد! دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. صدای دختران و ناله مادران و آه پدران بسیاری در راه است!
این قانون طبیعت است،
صدا به خدا می رسد!
زوال ظالم رقم می خورد.
سَقَطَ الدیکتاتور وَ اَنتهی الخَبَرْ!
@Khapuorah
#ماشااکبری
هر دلیلی که برای سقوط دیکتاتور سوریه اقامه شود من که قبول ندارم. نه این که بگویم نادرست است. به هر ترتیب قسمتی از هر گزاره می تواند درست باشد. منظورم این است که به قول پزشکان علت تامه مرگ دیکتاتور چیز دیگری ست!
این که می گویند دلال های سیاسی سوریه را در ازای حق کمیسیون کلانی فروخته و سرنوشت ملت زجر کشیده و ستم دیده سوری را معامله کرده اند و سوریه قربانی یک زد و بند جهانی شده است،
این که پوتین استاد جاخالی دادن میدان سیاست است و هر کس که به پوتین تکیه کند روزی پشتش خالی خواهد شد،
این که ارتش سوریه وا داده و تار و پودش از هم گسیخته و نتوانسته در قامت یک نیروی نظامی ملی ظاهر شود،
این که سوریه حکم کاسه آش نذری پیدا کرده و هر کس برای خودش از این آش سهمی برداشته، ترکیه حق دخالت داشت. روسیه به بهانه کمک ادعای مالکیت می کرد. ایران تا ته اتاق خواب سوری ها پا پهن کرده و آمریکا چشم غره می رفت و اسرائیل تهدید می کرد،
این که سوریه جولانگاه جنگ های نیابتی دشمنان دور از هم شده بود،
این که آمریکا و اسرائیل و ترکیه گاوبندی کردند برای زمین زدن ایران و روسیه،
این که دست ایران خالی شد و نتوانست لجستیک کافی و خرج و برج دفاع از بشار اسد را تامین کند و جنگ هم که بی مایه فطیر است،
این که بشار مدتها بود به ایران پشت کرده و زیر جُلکی با آمریکا لاس می زد و برق دلارهای عربستان و قطر چشمش را کور و دلش را دور کرده بود،
این که ترکیه شورشیان را شیر کرده و اوضاع سوریه را قاراشمیش و قمر در عقرب،
این که توافق از قبل انجام شده و سقوط دیکتاتوری بشار بخشی از توافق هفت اکتبر است،
این که دیکتاتوری، شارلاتانی سیاسی، سرکوب و منکوب، بی توجهی به افکار عمومی، تن ندادن به خواست و خواهش همگانی، دستکاری و جعل دموکراسی، برگزاری انتخابات مجعول با نتایج نود و چند درصدی سال هاست در سوریه اموری عادی و روزمره هستند،
این که پایان دیکتاتوری همین است و غیر از این نیست، این ها همه درست اما این که این علل و عوامل دیکتاتور را کله پا کردند قبول ندارم!
همه این علل و عوامل در افتادن بشار از اریکه امارت موثر بودند اما علت اصلی سقوط دیکتاتور و زوال ظالم صدا بود! ناله! آه!
این سقوط و سقط نتیجه آه افتادگان و ناله ناامیدان است.
آن دختر سوری را یادتان هست؟ همان که اعضای خانواده اش را در جنگ بین دیکتاتور و بچه دیکتاتورها از دست داده بود. همان که با چشم های پر ترس و وحشت رو به دوربین کرد و گفت؛
«همه چیز را به خدا خواهم گفت».
آنچه آن دختر گفت شنیده شد. این زلزله که مرکزش سوریه بود و تمام خاورمیانه را لرزاند نتیجه انعکاس ناله آن دختر است. آه افتادگان و ناله ناامیدان اثر دارد! دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. صدای دختران و ناله مادران و آه پدران بسیاری در راه است!
این قانون طبیعت است،
صدا به خدا می رسد!
زوال ظالم رقم می خورد.
سَقَطَ الدیکتاتور وَ اَنتهی الخَبَرْ!
@Khapuorah
#ماشااکبری
نئاندرتال های عصر اینترنت!
✍ آنچه که این روزها در سوریه می گذرد هیچ سر و سنخیتی با رفتار انسان های قرن بیست و یکمی ندارد. بدترین و بدوی ترین روش ها و رفتارها در سوریه اتفاق می افتد! جنایاتی که سوریه انجام شده است و الان هم انجام می شود آبروی تمام بشریت را برده است. هیچ آبرو و اعتباری برای حقوق بشر، سازمان های بین المللی و شخصیت های تاتیرگذار جهان باقی نمانده است. بی تفاوتی موهن و مضحک سیاستمداران در برابر کشته شدن انسان ها، زنان و کودکان، اسیران، زندانی ها فارغ از دین و آئین چهره ای وقیح از انسان متمدن به نمایش گذاشته است.
✍ آنچه که در سوریه می گذرد لباس از تن امت اسلامی درآورده است. کشورهای مسلمان برای پوشاندن عورت و عریانی خود لحاف بر سر کشیده و چون کبک سر در برف بی خیالی و بی غیرتی فرو کرده اند و خود را به کوچه علی چپ زده اند. امت اسلامی راه ریاکاری را انتخاب کرده و برای آرامش بازارها و بزک شده های خود چشم بر ریختن خون بی گناهان بسته است!
✍ سوریه افتاده است اما هنوز نمرده است. خونین و خسته توان خواستن و برخاستن ندارد. در این شرایط عده ای از قانون جنگل هم فراتر رفته اند! دو کفتار کثیف دندان هایشان را در تن زخمی و ناتوان سوریه فرو برده اند و در حال تکه پاره کردن آن هستند. کفتار کریه اسرائیل از سویی و گرگ گرسنه ترکیه از سوی دیگر. شیوخ و سلاطین و رهبران دو ریالی جهان می بینند که اسرائیل ددمنشانه دشنه در سینه سوریه خسته و خونین فرو کرده است اما، دریغ از حرفی، بیانیه ای، حتا اِهِمی که این گرگ گرسنه را دمی از ددمنشی باز دارد. افسوس از تحرکی. آه از گزافی! آن همه سازمان و نهاد و نماینده حقوق بشر و کنوانسیون و کنفرانس ملی و بین المللی و منطقه ای به پشیزی نمی ارزند وقتی که یک عضو سازمان ملل جلوی چشم دنیا توسط چند عضو دیگر چنین وحشیانه لت و پار می شود اما هیچ کس دست این افتاده را نمی گیرد!
✍ آن گونه که معلوم است در سوریه هیچ کس از جنایت و کشتار کم نمی گذارد. اخبار زندان های قرون وسطایی بشار اسد معلوم کرد که چشم پزشک بودن هم چشم آدمی را بر خونریزی و سفاکی و آدمکشی باز نمی کند! طرف مقابل هم برای ریختن خون دیگران هیچ حد یقفی را نمی پذیرد. اسرائیل ذات شریر و شرورش را به کار انداخته و نقش دیوانه معرکه را بر عهده گرفته و هر غلطی که می خواهد می کند!
آنچه در سوریه گذشته و می گذرد یک منازعه سیاسی یا دعوای بین دو یا چند دولت یا نزاع شورشیان با یک حکومت نیست. جنایت علیه همه بشریت است. بی حرمتی به همه دین ها است. دهن کجی به تمام پیامبران است. همه کسانی که در سوریه با هم می جنگند در حقیقت یک جبهه واحد هستند که با اخلاق و فطرت انسان گلاویز شده اند.
✍ سوریه این روزها صحنه بی اعتباری علم و دانش انسان عصر اینترنت است. یک بار دیگر ثابت شد که بشر عصر انفجار اطلاعات هیچ تفاوتی با نئاندرتال های عصر پارینه سنگی ندارد!
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍ آنچه که این روزها در سوریه می گذرد هیچ سر و سنخیتی با رفتار انسان های قرن بیست و یکمی ندارد. بدترین و بدوی ترین روش ها و رفتارها در سوریه اتفاق می افتد! جنایاتی که سوریه انجام شده است و الان هم انجام می شود آبروی تمام بشریت را برده است. هیچ آبرو و اعتباری برای حقوق بشر، سازمان های بین المللی و شخصیت های تاتیرگذار جهان باقی نمانده است. بی تفاوتی موهن و مضحک سیاستمداران در برابر کشته شدن انسان ها، زنان و کودکان، اسیران، زندانی ها فارغ از دین و آئین چهره ای وقیح از انسان متمدن به نمایش گذاشته است.
✍ آنچه که در سوریه می گذرد لباس از تن امت اسلامی درآورده است. کشورهای مسلمان برای پوشاندن عورت و عریانی خود لحاف بر سر کشیده و چون کبک سر در برف بی خیالی و بی غیرتی فرو کرده اند و خود را به کوچه علی چپ زده اند. امت اسلامی راه ریاکاری را انتخاب کرده و برای آرامش بازارها و بزک شده های خود چشم بر ریختن خون بی گناهان بسته است!
✍ سوریه افتاده است اما هنوز نمرده است. خونین و خسته توان خواستن و برخاستن ندارد. در این شرایط عده ای از قانون جنگل هم فراتر رفته اند! دو کفتار کثیف دندان هایشان را در تن زخمی و ناتوان سوریه فرو برده اند و در حال تکه پاره کردن آن هستند. کفتار کریه اسرائیل از سویی و گرگ گرسنه ترکیه از سوی دیگر. شیوخ و سلاطین و رهبران دو ریالی جهان می بینند که اسرائیل ددمنشانه دشنه در سینه سوریه خسته و خونین فرو کرده است اما، دریغ از حرفی، بیانیه ای، حتا اِهِمی که این گرگ گرسنه را دمی از ددمنشی باز دارد. افسوس از تحرکی. آه از گزافی! آن همه سازمان و نهاد و نماینده حقوق بشر و کنوانسیون و کنفرانس ملی و بین المللی و منطقه ای به پشیزی نمی ارزند وقتی که یک عضو سازمان ملل جلوی چشم دنیا توسط چند عضو دیگر چنین وحشیانه لت و پار می شود اما هیچ کس دست این افتاده را نمی گیرد!
✍ آن گونه که معلوم است در سوریه هیچ کس از جنایت و کشتار کم نمی گذارد. اخبار زندان های قرون وسطایی بشار اسد معلوم کرد که چشم پزشک بودن هم چشم آدمی را بر خونریزی و سفاکی و آدمکشی باز نمی کند! طرف مقابل هم برای ریختن خون دیگران هیچ حد یقفی را نمی پذیرد. اسرائیل ذات شریر و شرورش را به کار انداخته و نقش دیوانه معرکه را بر عهده گرفته و هر غلطی که می خواهد می کند!
آنچه در سوریه گذشته و می گذرد یک منازعه سیاسی یا دعوای بین دو یا چند دولت یا نزاع شورشیان با یک حکومت نیست. جنایت علیه همه بشریت است. بی حرمتی به همه دین ها است. دهن کجی به تمام پیامبران است. همه کسانی که در سوریه با هم می جنگند در حقیقت یک جبهه واحد هستند که با اخلاق و فطرت انسان گلاویز شده اند.
✍ سوریه این روزها صحنه بی اعتباری علم و دانش انسان عصر اینترنت است. یک بار دیگر ثابت شد که بشر عصر انفجار اطلاعات هیچ تفاوتی با نئاندرتال های عصر پارینه سنگی ندارد!
@Khapuorah
#ماشااکبری
زندگی و نازندگی!
🔘 من از اوّل عاشق ادبیات بودم. خوره خواندن بودم. نوشتن نشئه ام می کرد. خیلی پیش تر از آن که خواندن و نوشتن بیاموزم زیبایی های ادبیات را در حرف ها و حکایت های مردها و مردمان همسایه درک می کردم. زیبایی کلام را می شنیدم. شعور ادبی با شنیدن آغاز می شود.
🔘 آدم ها یا نان انتخاب هایشان را می خورند یا چوبشان را. من چوب انتخابم را خوردم. راهنمایی را که تمام کردم مدرک پایان متوسطه را زدم زیر بغل و رفتم دنبال دلخواهم. ادبیات. پرس و جو کردم و رسیدم دبیرستان سیزده آبان پشت شرکت نفت شمشیرآباد. روزگار بی کَسی ما بود. خبری از مشاور تحصیلی و پشتیبان و راهنما نبود.
🔘خوب یادم مانده است. فروتن نامی مدیر دبیرستان بود. کتش را به پشتی صندلی آویزان کرده بود. بالای ریشش را تراشیده و آستین دست راستش را بالا زده بود. نامه اعمال مرا که دیده کمی در صندلی جابجا شد و گفت؛ اشتباه آمده ای. اینجا برای تو خوب نیست. برو ریاضی بخوان. مملکت به مهندس بیشتر محتاج است تا شاعر و قصه نویس! همانطور که سرش پایین بود و برگه ای را می خواند گفت؛ اگر آدم ریاضی نیستی برو علوم تجربی. تا جو باریک است بپر. آب اگر پهنا بگیرد پایبندت می کند. برو! برو و اقتصاد و ادبیات را بگذار برای اهلش!
🔘 احتجاج و مجادله بلد نبودم. فکر کنم گفتم که ادبیات را دوست دارم و می خواهم ادبیات بخوانم اما اصرار نکردم. نسل ما نسل پافشاری نبود. مرغ نسل ما همیشه دو پا داشت. جور نشد که ریاضی بخوانم. راهم را اشتباه رفتم و علوم تجربی خواندم که هیچ وقت همه دلخواه من نبود. نشد. علوم تجربی می خواندم اما عاشق فرهنگ و ادب بودم. زیست و شیمی و فیزیک دستم می گرفتم اما نثر برزویه طبیب می خواندم. شعر رشیدالدین وطواط حفظ می کردم.
🔘 سال بعد ایشا دبیرستانی شد. با آن که بین ایشا و ادبیات هیچ عَلَقه و علاقه ای نبود اما رفت فرهنگ و ادب نامنویسی کرد. ایشا کتاب های فرهنگ و ادب را می آورد و می برد درسش را اما من می خواندم! علوم تجربی رشته درسی من بود اما هیچ وقت الوّیت اول من نبود. تمام کتاب های درسی ایشا را هم می خواندم. آنقدر مشغول عشق و ادبیات شدم که در کنکور سال شصت و هفت منطقه دو درس ادبیات فارسی را نود و یک درصد پاسخ داده بودم. بیشتر از زیست و شیمی و فیزیک و همه درس های رشته تجربی. هنوز هم اگر از من و ایشا از درس های رشته فرهنگ و ادب امتحان بگیرند نمره من حتما از ایشا بیشتر خواهد شد!
🔘 ادبیات انتخاب من نشده بود اما دلخواه من مانده بود. علاقه من به تاریخ ادبیات و سَبک های ادبی صدها برابر بیشتر از علاقه ام به نهاندانگان و پیوندهای کووالانسی و معادله های هذلولی بود. علوم تجربی زندگی زیسته من بود و ادبیات زندگی نزیسته من. زندگی های نزیسته من پر رنگ و رونق تر از زندگی زیسته ام شد.
🔘 زندگی های زیسته و نزیسته فراوانی وجود دارد. آدم هایی هستند که زندگی می کنند اما دلهایشان به نازندگی ها خوش است. آدم ها رنجهای زندگی زیسته را با شادی زندگی نزیسته تسکین می دهند. آدم ها کمابیش شبیه یکدیگر زندگی می کنند. تفاوت ها و تمایزها را در نازندگی آدم ها باید جستجو کرد. زندگی های زیسته ضامن خوشبختی هیچ کس نیستند همانطور که زندگی نازیسته هم دلیل بدبختی هیچ کس نبوده اند!
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 من از اوّل عاشق ادبیات بودم. خوره خواندن بودم. نوشتن نشئه ام می کرد. خیلی پیش تر از آن که خواندن و نوشتن بیاموزم زیبایی های ادبیات را در حرف ها و حکایت های مردها و مردمان همسایه درک می کردم. زیبایی کلام را می شنیدم. شعور ادبی با شنیدن آغاز می شود.
🔘 آدم ها یا نان انتخاب هایشان را می خورند یا چوبشان را. من چوب انتخابم را خوردم. راهنمایی را که تمام کردم مدرک پایان متوسطه را زدم زیر بغل و رفتم دنبال دلخواهم. ادبیات. پرس و جو کردم و رسیدم دبیرستان سیزده آبان پشت شرکت نفت شمشیرآباد. روزگار بی کَسی ما بود. خبری از مشاور تحصیلی و پشتیبان و راهنما نبود.
🔘خوب یادم مانده است. فروتن نامی مدیر دبیرستان بود. کتش را به پشتی صندلی آویزان کرده بود. بالای ریشش را تراشیده و آستین دست راستش را بالا زده بود. نامه اعمال مرا که دیده کمی در صندلی جابجا شد و گفت؛ اشتباه آمده ای. اینجا برای تو خوب نیست. برو ریاضی بخوان. مملکت به مهندس بیشتر محتاج است تا شاعر و قصه نویس! همانطور که سرش پایین بود و برگه ای را می خواند گفت؛ اگر آدم ریاضی نیستی برو علوم تجربی. تا جو باریک است بپر. آب اگر پهنا بگیرد پایبندت می کند. برو! برو و اقتصاد و ادبیات را بگذار برای اهلش!
🔘 احتجاج و مجادله بلد نبودم. فکر کنم گفتم که ادبیات را دوست دارم و می خواهم ادبیات بخوانم اما اصرار نکردم. نسل ما نسل پافشاری نبود. مرغ نسل ما همیشه دو پا داشت. جور نشد که ریاضی بخوانم. راهم را اشتباه رفتم و علوم تجربی خواندم که هیچ وقت همه دلخواه من نبود. نشد. علوم تجربی می خواندم اما عاشق فرهنگ و ادب بودم. زیست و شیمی و فیزیک دستم می گرفتم اما نثر برزویه طبیب می خواندم. شعر رشیدالدین وطواط حفظ می کردم.
🔘 سال بعد ایشا دبیرستانی شد. با آن که بین ایشا و ادبیات هیچ عَلَقه و علاقه ای نبود اما رفت فرهنگ و ادب نامنویسی کرد. ایشا کتاب های فرهنگ و ادب را می آورد و می برد درسش را اما من می خواندم! علوم تجربی رشته درسی من بود اما هیچ وقت الوّیت اول من نبود. تمام کتاب های درسی ایشا را هم می خواندم. آنقدر مشغول عشق و ادبیات شدم که در کنکور سال شصت و هفت منطقه دو درس ادبیات فارسی را نود و یک درصد پاسخ داده بودم. بیشتر از زیست و شیمی و فیزیک و همه درس های رشته تجربی. هنوز هم اگر از من و ایشا از درس های رشته فرهنگ و ادب امتحان بگیرند نمره من حتما از ایشا بیشتر خواهد شد!
🔘 ادبیات انتخاب من نشده بود اما دلخواه من مانده بود. علاقه من به تاریخ ادبیات و سَبک های ادبی صدها برابر بیشتر از علاقه ام به نهاندانگان و پیوندهای کووالانسی و معادله های هذلولی بود. علوم تجربی زندگی زیسته من بود و ادبیات زندگی نزیسته من. زندگی های نزیسته من پر رنگ و رونق تر از زندگی زیسته ام شد.
🔘 زندگی های زیسته و نزیسته فراوانی وجود دارد. آدم هایی هستند که زندگی می کنند اما دلهایشان به نازندگی ها خوش است. آدم ها رنجهای زندگی زیسته را با شادی زندگی نزیسته تسکین می دهند. آدم ها کمابیش شبیه یکدیگر زندگی می کنند. تفاوت ها و تمایزها را در نازندگی آدم ها باید جستجو کرد. زندگی های زیسته ضامن خوشبختی هیچ کس نیستند همانطور که زندگی نازیسته هم دلیل بدبختی هیچ کس نبوده اند!
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘آقای آشنا از آن آدمهایی بود که می گویند شپش هایشان منیژه خانم است! خدای مبالغه بود و الهه مفاخره. فخر فروش بی همتایی بود. همیشه می خواست ثابت کند نمره یک است. بهترین و بالاترین است. باور کنید حرف فضله و فضولات هم اگر می شد می گفت مانده من از مال شما بیشتر و بهتر است! پیاز هم که می خرید چنان در توصیف پیاز مبالغه می کرد که گویی پیاز پیوند با آناناس خریده است! آقای آشنا همان اندازه که از کهنه و کثیف خود تعریف می کرد ده برابر توی سرِ نو و نازار مردم می زد! استاد لگد مال کردن دیگران بود.
🔘اوایل دهه شصت یک پیکان قراضه مزایده ای خریده بود. هنوز آرم و نوشته «استفاده اختصاصی ممنوع» روی درِ سمت راننده معلوم بود. ماشین مجسمه پوسیدگی و پریشانی بود. صندلی هایش مثل جگر زلیخا پاره پاره. بوقش صدای خروس نابالغ میداد. بی هول و هراس روشن نمی شد. هیچ کدام از دستگیره هایش کار نمی کرد. دَرِ سمت شاگرد از داخل باز می شد. دَرِ سمت راننده فقط از بیرون باز می شد!
🔘با همه این عیب و اوصاف آقای آشنا وقتی که حرف ماشین می شد می گفت؛ نگو ماشین بگو خشت طلا. موتورش اصل انگلیسی است! صد تا آریا و آئودی می ارزد. موتورش مثل سیکو پنج قوی و مانند وستندواچ دقیق است. چنان بی صدا کار می کند که فکر می کنی خاموش است! ماشین آشنا یک روز خاموش شد و دیگر روشن نشد. سالها توی کوچه ماند و روی لاستیک خوابید. همین اواخر قراضه خَرّها تکه پاره اش کردند و بردند انداختند داخل کوره ذوب فلزات.
🔘بعدها دست و بال آقای آشنا بازتر شد و آبی زیر پوستش دوید. چند پله بالاتر نشست و پژو پارس صفر خرید. من تازه پیکان جوانان جفت کاربرات مجتبا را خریده بودم. جوانان سرپایی بود. هر دو کاربراتش سالم بود. موتورش عیب و علتی نداشت. من دستی به ظاهرش کشیدم و قیافه قابل قبولی برایش ساختم. سر خیابان جذام آشنا را دیدم. بچه ها داخل ماشین بودند. گفت خوب کاری کردی ماشین خریدی اما چرا مدل پایین؟ ماشین مدل پایین سرطان است! آدم را زجرکُش می کند. سواری مدل پایین بی کلاسی است! مال آدم های پایین شهر است! نه گذاشت اینور و نه گذاشت آن ور، گفت هر دزد و دغلی را که می بینی یک پیکان چهل و هفت انداخته زیر پایش و افتاده توی خیابان و گَند زده به شهر. تمام کثافتکاری ها مال همین مدل پایین ها و قراضه سوارهاست! همه این حرف ها را جلوی چشم دخترها که در صندلی پشتی جوانان طوسی نمره اصفهان نشسته بودند می گفت!
🔘 گفت ماشین می خواهی پژو پارس! عجب ماشینی! ماه. بدنه اش از فولاد است! گلوله از سقف و کاپوتش رد نمی شود! می نشینی داخلش انگار سوار کشتی شده ای. با اشاره ای از زمین کنده می شود. با نیش ترمزی در جا میخکوب می شود! ماشین اشراف است! ماشین نداشته باشی خیلی بهتر است که ماشین مدل پایین سوار بشوی. البته خوب آدم باید حساب جیب و جلیقه خود را هم بکند! اگر بوق و بلوای ماشین پشت سری نبود آقای آشنا تا سر شب می زد توی سر ما و مال ما و از پژو پارس خودش تعریف و تمجید می کرد!
🔘سال ها گذشت. من بعد از «سَرِگَرْ»۱ کردن چندین ماشین به قول آقای آشنا یک پژو پارش اشرافی خریدم. عروسی مهمان بودیم. از بد روزگار همزمان با آقای آشنا به پارکینگ تالار رسیدیم. یکی از این چینی های شاسی بلند زیر پایش بود. آشنا شیرینی و هلوی عروسی را که خورد حرف را برگرداند به ماشین. گفت؛ اشتباه کرده ای، دویست تومن دیگر می گذاشتی رویش و شاسی بلند می خریدی. هم کلاس دارد هم امنیت. ماشین ایرانی که میراث ندارد. ماشین نیستند که! حلبی می دهند دست مردم. بدنه همین پارس زیر پایت از قوطی روغن نباتی نازک تر است! کاپوتش را فشار بده انگار که متقال نساجی بروجرد است! کبوتر بنشیند روی سقفش دو انگشت فرو می رود. ستون ندارد که! همه قطعه هایش دست دوّم است. والله خوب دل و جراتی داری با ماشین ایرانی می زنی به دل جاده! این ها را با تف و تلکه سر هم کرده اند. بیشتر اسباب بازی هستند تا ماشین! دست کم یه شاسی بلند چینی بگیر برای جاده!
🔘چند روز پیش اتفاقی آقای آشنا را دیدم. از این ماشین گنده ها سوار بود. نامشان را نمی دانم همین ماشین هایی که می گویند می شود گاوآهن بست به پشتشان و زمین شخم زد! گفت قصد نداری ماشین را عوض کنی؟ هنوز جوابش را نداده بودم گفت؛ این نصیحت را از من بشنو دنبال ماشین چینی نگرد. دور چینی را خط بکش. تهرانی ها به ماشین های چینی می گویند شاسی بلند مناطق محروم! خریدن ماشین چینی یعنی دور ریختن پول. پراید از ماشین چینی بهتر است!
🔘مهم نیست که چه عیب و ایرادی داری! مهم آن است که بیفتی دست آدم اهل! پیکان قراضه اگر باشی، پژو پارس حلبی باشی، شاسی بلند بی کیفیت چینی باشی وقتی که زیر پای آقای آشنا هستی همیشه بهترین و بالاترینی و درجه یک خواهی بود.
اگر قرار است شپش باشی، شپش درز و دوز رخت و لباس آقای آشنا باش. لااقل نامت بشود منیژه خانم!
پ.ن
۱، از کار انداختن
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘اوایل دهه شصت یک پیکان قراضه مزایده ای خریده بود. هنوز آرم و نوشته «استفاده اختصاصی ممنوع» روی درِ سمت راننده معلوم بود. ماشین مجسمه پوسیدگی و پریشانی بود. صندلی هایش مثل جگر زلیخا پاره پاره. بوقش صدای خروس نابالغ میداد. بی هول و هراس روشن نمی شد. هیچ کدام از دستگیره هایش کار نمی کرد. دَرِ سمت شاگرد از داخل باز می شد. دَرِ سمت راننده فقط از بیرون باز می شد!
🔘با همه این عیب و اوصاف آقای آشنا وقتی که حرف ماشین می شد می گفت؛ نگو ماشین بگو خشت طلا. موتورش اصل انگلیسی است! صد تا آریا و آئودی می ارزد. موتورش مثل سیکو پنج قوی و مانند وستندواچ دقیق است. چنان بی صدا کار می کند که فکر می کنی خاموش است! ماشین آشنا یک روز خاموش شد و دیگر روشن نشد. سالها توی کوچه ماند و روی لاستیک خوابید. همین اواخر قراضه خَرّها تکه پاره اش کردند و بردند انداختند داخل کوره ذوب فلزات.
🔘بعدها دست و بال آقای آشنا بازتر شد و آبی زیر پوستش دوید. چند پله بالاتر نشست و پژو پارس صفر خرید. من تازه پیکان جوانان جفت کاربرات مجتبا را خریده بودم. جوانان سرپایی بود. هر دو کاربراتش سالم بود. موتورش عیب و علتی نداشت. من دستی به ظاهرش کشیدم و قیافه قابل قبولی برایش ساختم. سر خیابان جذام آشنا را دیدم. بچه ها داخل ماشین بودند. گفت خوب کاری کردی ماشین خریدی اما چرا مدل پایین؟ ماشین مدل پایین سرطان است! آدم را زجرکُش می کند. سواری مدل پایین بی کلاسی است! مال آدم های پایین شهر است! نه گذاشت اینور و نه گذاشت آن ور، گفت هر دزد و دغلی را که می بینی یک پیکان چهل و هفت انداخته زیر پایش و افتاده توی خیابان و گَند زده به شهر. تمام کثافتکاری ها مال همین مدل پایین ها و قراضه سوارهاست! همه این حرف ها را جلوی چشم دخترها که در صندلی پشتی جوانان طوسی نمره اصفهان نشسته بودند می گفت!
🔘 گفت ماشین می خواهی پژو پارس! عجب ماشینی! ماه. بدنه اش از فولاد است! گلوله از سقف و کاپوتش رد نمی شود! می نشینی داخلش انگار سوار کشتی شده ای. با اشاره ای از زمین کنده می شود. با نیش ترمزی در جا میخکوب می شود! ماشین اشراف است! ماشین نداشته باشی خیلی بهتر است که ماشین مدل پایین سوار بشوی. البته خوب آدم باید حساب جیب و جلیقه خود را هم بکند! اگر بوق و بلوای ماشین پشت سری نبود آقای آشنا تا سر شب می زد توی سر ما و مال ما و از پژو پارس خودش تعریف و تمجید می کرد!
🔘سال ها گذشت. من بعد از «سَرِگَرْ»۱ کردن چندین ماشین به قول آقای آشنا یک پژو پارش اشرافی خریدم. عروسی مهمان بودیم. از بد روزگار همزمان با آقای آشنا به پارکینگ تالار رسیدیم. یکی از این چینی های شاسی بلند زیر پایش بود. آشنا شیرینی و هلوی عروسی را که خورد حرف را برگرداند به ماشین. گفت؛ اشتباه کرده ای، دویست تومن دیگر می گذاشتی رویش و شاسی بلند می خریدی. هم کلاس دارد هم امنیت. ماشین ایرانی که میراث ندارد. ماشین نیستند که! حلبی می دهند دست مردم. بدنه همین پارس زیر پایت از قوطی روغن نباتی نازک تر است! کاپوتش را فشار بده انگار که متقال نساجی بروجرد است! کبوتر بنشیند روی سقفش دو انگشت فرو می رود. ستون ندارد که! همه قطعه هایش دست دوّم است. والله خوب دل و جراتی داری با ماشین ایرانی می زنی به دل جاده! این ها را با تف و تلکه سر هم کرده اند. بیشتر اسباب بازی هستند تا ماشین! دست کم یه شاسی بلند چینی بگیر برای جاده!
🔘چند روز پیش اتفاقی آقای آشنا را دیدم. از این ماشین گنده ها سوار بود. نامشان را نمی دانم همین ماشین هایی که می گویند می شود گاوآهن بست به پشتشان و زمین شخم زد! گفت قصد نداری ماشین را عوض کنی؟ هنوز جوابش را نداده بودم گفت؛ این نصیحت را از من بشنو دنبال ماشین چینی نگرد. دور چینی را خط بکش. تهرانی ها به ماشین های چینی می گویند شاسی بلند مناطق محروم! خریدن ماشین چینی یعنی دور ریختن پول. پراید از ماشین چینی بهتر است!
🔘مهم نیست که چه عیب و ایرادی داری! مهم آن است که بیفتی دست آدم اهل! پیکان قراضه اگر باشی، پژو پارس حلبی باشی، شاسی بلند بی کیفیت چینی باشی وقتی که زیر پای آقای آشنا هستی همیشه بهترین و بالاترینی و درجه یک خواهی بود.
اگر قرار است شپش باشی، شپش درز و دوز رخت و لباس آقای آشنا باش. لااقل نامت بشود منیژه خانم!
پ.ن
۱، از کار انداختن
@Khapuorah
#ماشااکبری
آدمی از دیرباز به پیشگویی و گرفتن فال مبادرت می کرده اند. کمتر ایرانی است که یک یا چند بار به دیوان حافظ تفال نزده باشد. علاوه بر فال هایی که در گستره جغرافیایی ایران رواج دارند برخی اقوام ایرانی در جغرافیای بومی و منطقه ای خود با زبان و مولفه های محلی دست به تفال و پیشگویی می زده اند. در جنوب ایران دو بیتی های فایز دشتی که البته به اشتباه فایز دشتستانی نامیده می شود برای گرفتن فال استفاده می شوند. در شمال شرق ایران ادبیات و اشعار مختومقلی فراغی دستمایه فال و تفال قرار می گیرند. در خراسان و بخش هایی از گرگان اشعار سه خشتی را برای گرفتن فال استفاده می کنند.
در گستره جغرافیایی وسیعی از ایران فال چِل سُرو رایج است. چل سرو چهل بیت از مجموعه ابیاتی پراکنده است که دهان به دهان و سینه به سینه از گذشتگان و گذشته های دور بر ذهن و زبان مردم جاری بوده، گسترش یافته و در افلاک و افواه پخش شده اند. در هر تفال مطلع چهل بیت از این ابیات به صورت اتفاقی توسط افراد حاضر در مجلس خوانده می شود. برای گرفتن فال چل سرو حداقل باید مجلسی با سه عضو تشکیل شود. با جمعیت کمتر از سه نفر فال چل سرو قابل انجام نیست. خواندن سر بیت ها باید توسط حداقل سه نفر انجام شود تا قابل شمارش و حدس زدن نباشند.کسی که سر بیت ها را می خواند نباید از تعداد بیت های خوانده شده و رسیدن به بیت آخر آگاه باشد. با گفتن مطلع بیت چهلم فال پایان می پذیرد. کسی که وظیفه شمارش ابیات را بر عهده دارد پایان فال را اعلام می کند و گوینده مَطلَعِ بیت چهلم تمام بیت را خوانده و بر اساس موضوع و مفهوم و واژگان به کار رفته در شعر نیکی و بدی و خیر و شرّ فال معلوم می شود. خواندن تمام بیت و یا نیم بیت برای گرفتن فال مرسوم نیست. چهل دانه سنگریزه، دانه های تسبیح و هر وسیله ای که قابل شمارش و پنهان کردن باشد می تواند برای شمارش بیت های خوانده شده استفاده شود.
اشعار چل سرو به صورت تک بیت هستند. تک بیت های چل سرو منحصرا و به طور مطلق به زبان لکی سروده شده اند. هیچ بیتی از این ابیات به زبانی غیر از لکی نیست. با توجه به زبان منحصر به فرد ابیات چل سرو می توان ادعا کرد که خاستگاه و آبشخور زایش و پیدایش این نحله ادبی ذهن و ضمیر مردمان لک زبان بوده است. این نحله ادبی و فرهنگی از زبان لکی به علت قرابت و همسایگی به زبان ها و اقوام دیگرمنتقل شده و از زبان دیگر اقوام هم شنیده می شوند. به علت اشتراکات فرهنگی و قرابت های زبانی دیگر اقوام و زبان ها هم ابیات چل سرو را استفاده می کنند. چل سرو میراث ماندگار فرهنگ و ادبیات قوم لک است. هر بیتی از چل سرو که به زبان دیگری باشد اگر چه خصوصیات و خاصیت های فُرمی و فَهمی چل سرو را داشته باشد اما از ابیات چل سرو نیست.
ابیات چل سرو و نیز اغلب شعرهایی که تحت نام فَهلَویات در سپهر فرهنگی این بوم زیست پراکنده اند بر وزن عروضی فَعَلَن فُعُولَن فَعَلَن فُعُولَن و در بحر متقارب مثمن اثلم سروده شده اند. البته با توجه به گویش های متنوع و مختلف زبان لکی ممکن است همه ابیات از این قاعده پیروی نکنند و وزن در مختصری از ابیات از آهنگ و موسیقی درونی شعر پیروی کرده باشد.
علاوه بر وزن عروضی، شعر لکی وزن هجایی نیز دارد. بیت های چل سرو با وزن ده هجایی سروده شده اند. برای همین وزن ده هجایی را وزن چل سرویی هم می گویند. وزن ده هجایی را در شمارش زیر می توان نشان داد.
مِ دو سی دی رم ها وَه سَر گَ رّین سر دا ری مخ مل کُ لَن جَه زَ رّین
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
تمام ابیات چل سرو بر این ده هجا منطبق هستند.
هر شعر چل سرو از یک بیت و دو مصرع و چهار پاره تشکیل شده است.
کَموتَر کُرّ کُرّ ( پاره نخست) /// نوکِم ژَه نوکِت! ( پاره دوم)
مِه شُو خاو نِه رِم (پاره سوم ) /// ژَه کُرکَه کُرکِت. ( پاره چهارم)
کَموتَر کُرّ کُرّ نوکِم ژَه نوکِت مِه شُو خاو نِه رِم ژَه کُرکَه کُرکِت ( بیت کامل)
شعر چل سرو سه ویژگی دارد.
اول آن که همیشه به زبان لکی است. هیچ بیتی از ابیات چلسرو به زبانی غیر از لکی نیست. و هر شعری که به زبان دیگر اما با مشخصات ابیات چل سرو وارد این ابیات شده است الصاقی و الحاق و غیر واقعی است.
دوم آن که وزن عروضی فعلن فعولن فعلن فعولن و یا وزن ده هجایی یا چل سرویی دارد. وزن چل سرویی بسیار به زبان محاوره و روزمره نزدیک است.
سومین ویژگی آن که قابلیت چهار پاره شدن را دارد. سخن منظومی که این سه ویژگی را داشته باشد و از بلاغت باطنی و لطافت درونی برخوردار باشد می تواند شعر چل سرو قلمداد شود. چل سرو کوتاه ترین و قدیمی ترین قالب شعر زبان لکی است. چل سرو در کنار دو بیتی های فایز در جنوب و اشعار مختومفلی فراغی در شمال و سه خشتی های کُرمانجی در شرق پایه فرهنگ تفال بومی و قومی ایران هستند.
در گستره جغرافیایی وسیعی از ایران فال چِل سُرو رایج است. چل سرو چهل بیت از مجموعه ابیاتی پراکنده است که دهان به دهان و سینه به سینه از گذشتگان و گذشته های دور بر ذهن و زبان مردم جاری بوده، گسترش یافته و در افلاک و افواه پخش شده اند. در هر تفال مطلع چهل بیت از این ابیات به صورت اتفاقی توسط افراد حاضر در مجلس خوانده می شود. برای گرفتن فال چل سرو حداقل باید مجلسی با سه عضو تشکیل شود. با جمعیت کمتر از سه نفر فال چل سرو قابل انجام نیست. خواندن سر بیت ها باید توسط حداقل سه نفر انجام شود تا قابل شمارش و حدس زدن نباشند.کسی که سر بیت ها را می خواند نباید از تعداد بیت های خوانده شده و رسیدن به بیت آخر آگاه باشد. با گفتن مطلع بیت چهلم فال پایان می پذیرد. کسی که وظیفه شمارش ابیات را بر عهده دارد پایان فال را اعلام می کند و گوینده مَطلَعِ بیت چهلم تمام بیت را خوانده و بر اساس موضوع و مفهوم و واژگان به کار رفته در شعر نیکی و بدی و خیر و شرّ فال معلوم می شود. خواندن تمام بیت و یا نیم بیت برای گرفتن فال مرسوم نیست. چهل دانه سنگریزه، دانه های تسبیح و هر وسیله ای که قابل شمارش و پنهان کردن باشد می تواند برای شمارش بیت های خوانده شده استفاده شود.
اشعار چل سرو به صورت تک بیت هستند. تک بیت های چل سرو منحصرا و به طور مطلق به زبان لکی سروده شده اند. هیچ بیتی از این ابیات به زبانی غیر از لکی نیست. با توجه به زبان منحصر به فرد ابیات چل سرو می توان ادعا کرد که خاستگاه و آبشخور زایش و پیدایش این نحله ادبی ذهن و ضمیر مردمان لک زبان بوده است. این نحله ادبی و فرهنگی از زبان لکی به علت قرابت و همسایگی به زبان ها و اقوام دیگرمنتقل شده و از زبان دیگر اقوام هم شنیده می شوند. به علت اشتراکات فرهنگی و قرابت های زبانی دیگر اقوام و زبان ها هم ابیات چل سرو را استفاده می کنند. چل سرو میراث ماندگار فرهنگ و ادبیات قوم لک است. هر بیتی از چل سرو که به زبان دیگری باشد اگر چه خصوصیات و خاصیت های فُرمی و فَهمی چل سرو را داشته باشد اما از ابیات چل سرو نیست.
ابیات چل سرو و نیز اغلب شعرهایی که تحت نام فَهلَویات در سپهر فرهنگی این بوم زیست پراکنده اند بر وزن عروضی فَعَلَن فُعُولَن فَعَلَن فُعُولَن و در بحر متقارب مثمن اثلم سروده شده اند. البته با توجه به گویش های متنوع و مختلف زبان لکی ممکن است همه ابیات از این قاعده پیروی نکنند و وزن در مختصری از ابیات از آهنگ و موسیقی درونی شعر پیروی کرده باشد.
علاوه بر وزن عروضی، شعر لکی وزن هجایی نیز دارد. بیت های چل سرو با وزن ده هجایی سروده شده اند. برای همین وزن ده هجایی را وزن چل سرویی هم می گویند. وزن ده هجایی را در شمارش زیر می توان نشان داد.
مِ دو سی دی رم ها وَه سَر گَ رّین سر دا ری مخ مل کُ لَن جَه زَ رّین
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
تمام ابیات چل سرو بر این ده هجا منطبق هستند.
هر شعر چل سرو از یک بیت و دو مصرع و چهار پاره تشکیل شده است.
کَموتَر کُرّ کُرّ ( پاره نخست) /// نوکِم ژَه نوکِت! ( پاره دوم)
مِه شُو خاو نِه رِم (پاره سوم ) /// ژَه کُرکَه کُرکِت. ( پاره چهارم)
کَموتَر کُرّ کُرّ نوکِم ژَه نوکِت مِه شُو خاو نِه رِم ژَه کُرکَه کُرکِت ( بیت کامل)
شعر چل سرو سه ویژگی دارد.
اول آن که همیشه به زبان لکی است. هیچ بیتی از ابیات چلسرو به زبانی غیر از لکی نیست. و هر شعری که به زبان دیگر اما با مشخصات ابیات چل سرو وارد این ابیات شده است الصاقی و الحاق و غیر واقعی است.
دوم آن که وزن عروضی فعلن فعولن فعلن فعولن و یا وزن ده هجایی یا چل سرویی دارد. وزن چل سرویی بسیار به زبان محاوره و روزمره نزدیک است.
سومین ویژگی آن که قابلیت چهار پاره شدن را دارد. سخن منظومی که این سه ویژگی را داشته باشد و از بلاغت باطنی و لطافت درونی برخوردار باشد می تواند شعر چل سرو قلمداد شود. چل سرو کوتاه ترین و قدیمی ترین قالب شعر زبان لکی است. چل سرو در کنار دو بیتی های فایز در جنوب و اشعار مختومفلی فراغی در شمال و سه خشتی های کُرمانجی در شرق پایه فرهنگ تفال بومی و قومی ایران هستند.
هدف شاعر از سرودن شعر چل سرو استفاده آن برای تفال و پیشگویی نبوده است. اصالت ادبی و وجه هنری و ادبی ابیات چل سرو نباید تحت تاثیر فال چل سرو قرار بگیرد. فال چل سرو یکی از شاخه ها و شاخص های شعر چل سرو است. همه زیبایی چل سرو در فال چل سرو نیست. وجه ادبی و فرهنگی و اجتماعی چل سرو ده ها برابر پر بارتر و ارزشمندتر از فال پل سرو است. ابیات چل سرو همانند درخت پر بر و باری است که فال چل سرو یکی از شاخه های زیبا و دلنواز آن است. شعر چل سرو و ویژگی های ادبی و فرهنگی آن نباید در سایه فال چل سرو قرار بگیرد.
خصوصیت چهار پارگی شعر چل سرو آن را برای گرفتن فال مناسب و موافق کرده است. پاره اول هر بیت مطلع فال چل سرو است، گاهی حالت خبری دارد. زمانی جمله منادا است. اغلب نوعی هان و بیدار باش است. مقدمه و دروازه تمام شعر است. این پاره کنجکاوی را برمی انگیزد. انتظار را قلقلک می دهد. دریچه ورود به فضای فال است.
بوشنَه دوسَکَه...
تعلیق و تعلق در این پاره ابندایی موج می زند. حالت خبری دارد و کنجکاوی را تحریک می کند و آدمی از خود می پرسد آن بالا بلند چه؟
در پاره های دوم و سوم شاعر به توضیح و تعریف موقعیت و موضوع می پردازد. پاره های دوم و سوم متن و شاکله داستان چل سرو هستند. در پاره های دوم و سوم طرح مسئله می شود. پیام گسترش می یابد. معنا پهنا می گیرد و مفهوم اشکار می شود. با توجه به کوتاهی قالب و محدودیت در به کارگیری واژه ها و کلمات انتخاب متن و واژه ها تاثیر بسیار در زیبایی و عمیق شدن مفهوم شعر دارد که معمولا شاعر به خوبی از عهده این امر بر می آید. شاعران چل سرو به خوبی قالب و محتوا را با هم جفت می کنند. جالب است که بدانیم در زبان لکی شعر گفتن را جفت کردن هم می گویند. فلان کس شعر خوبی جفت کرده است!
پاره چهارم شعر چل سرو نقش و نمود بارزتری در شعر دارد. همه بار احساس و عاطفه بیت و فال در همین پاره انتهایی است. مفهوم و معنای این پاره است که فرجام فال را رقم می زند. پاره چهارم پاره ضربه و تمام کننده است.
بُوشنَه دوسَکِه ری فِرَه دُویرِم
نیکی شوئَکَت هَر ها وَه ویرِم!
در زبان لکی شاعر و گوینده را بِوَش هم می نامند. بِوَش ابیات چل سرو مشخص نیست. تاریخ سرایش این ابیات نیز بر ما آشکار نیست. همان طور که ابتدای این رشته در غبار گم است انتهای آن نیز نامعلوم است. در حالی که برخی ابیات واجد کهن ترین واژگان هستند ابیات دیگر از واژگان جدید و مربوط به عهد صنعتی شدن و زندگی امروزین حکایت دارد. این مطلب نمایانگر ـن است که ابیات چل سرو مدام در حال تولید و گسترش هستند. چل سرو امری گذشته و رفته نیست. مطلبی جاری و ساری است که امروزه و آینده بیت های زیبا و پر از ظرافت های شاعرانگی را به دیوان پر از نقش و نگار چل سرو اضافه خواهد کرد. تنوع و تطور اشعار چل سرو معلوم می کند که هزاران شاعر و بِوَش در درازنای تاریخ این بنای سخت و سترگ را پی انداخته و بیت به بیت و پاره به پاره بالا آورده و بنایی چنین سهمگین از معنا و مفهوم را ساخته اند. تنوع معنا وگستردگی موضوعی ابیات چل سرو نمایانگر آن است که گویندگان اشعار چل سرو دارای افکار و اندیشه های مختلف و متفاوت بوده و در زمان ها و دوره های دور از هم زندگی می کرده اند. ابیات چل سرو نتیجه طبع و تفکر هزاران آدم متفاوت و مختلف با افکار و آمال و اندیشه های متفاوت است. هیچ کسی را به عنوان شاعر شعر چل سرو نمی توان معرفی کرد. از طرفی با خواندن شعرهای چل سرو متوجه خواهی شد که همگان و همه شاعر شعر چل سرو هستند. شاه و گدا و دارا و نادار و برزگر و میراب و میرغضب و چوپان و رمه دار و زن و مرد و راهزن و رهرو و عاشق و معشوق و رفته و مانده و کامیاب و ناکام همه شاعر شعر چل سرو هستند. در وادی چل سرو هیچ کس شاعر نیست و همه شاعر هستند.
تعداد ابیات چل سرو شمارش نشده است. با توجه به گستره جغرافیایی که این ابیات در آن پراکندگی دارند و نیز شناوری مجموعه ابیات در فرهنگ شفاهی و عنایت به جمع آوری های پراکنده ای که از این ابیات توسط برخی هنر دوستان به عمل آمده است چنانچه تمام ابیات پراکنده آن جمع آوری شود شاید عددی نزدیک به چهار هزار بیت شود. اگر چه برخی افراد مدعی جمع آوری تا هفت هزار بیت هم هستند اما هنوز این مقدار ابیات ثبت و ضبط و مستند نشده است. تشخیص و تفکیک دقیق شعر چل سرو از دیگر اشعار مثل هوره و مور و تک بیت های شاعران دیگر بسیار اهمیت دارد.
خصوصیت چهار پارگی شعر چل سرو آن را برای گرفتن فال مناسب و موافق کرده است. پاره اول هر بیت مطلع فال چل سرو است، گاهی حالت خبری دارد. زمانی جمله منادا است. اغلب نوعی هان و بیدار باش است. مقدمه و دروازه تمام شعر است. این پاره کنجکاوی را برمی انگیزد. انتظار را قلقلک می دهد. دریچه ورود به فضای فال است.
بوشنَه دوسَکَه...
تعلیق و تعلق در این پاره ابندایی موج می زند. حالت خبری دارد و کنجکاوی را تحریک می کند و آدمی از خود می پرسد آن بالا بلند چه؟
در پاره های دوم و سوم شاعر به توضیح و تعریف موقعیت و موضوع می پردازد. پاره های دوم و سوم متن و شاکله داستان چل سرو هستند. در پاره های دوم و سوم طرح مسئله می شود. پیام گسترش می یابد. معنا پهنا می گیرد و مفهوم اشکار می شود. با توجه به کوتاهی قالب و محدودیت در به کارگیری واژه ها و کلمات انتخاب متن و واژه ها تاثیر بسیار در زیبایی و عمیق شدن مفهوم شعر دارد که معمولا شاعر به خوبی از عهده این امر بر می آید. شاعران چل سرو به خوبی قالب و محتوا را با هم جفت می کنند. جالب است که بدانیم در زبان لکی شعر گفتن را جفت کردن هم می گویند. فلان کس شعر خوبی جفت کرده است!
پاره چهارم شعر چل سرو نقش و نمود بارزتری در شعر دارد. همه بار احساس و عاطفه بیت و فال در همین پاره انتهایی است. مفهوم و معنای این پاره است که فرجام فال را رقم می زند. پاره چهارم پاره ضربه و تمام کننده است.
بُوشنَه دوسَکِه ری فِرَه دُویرِم
نیکی شوئَکَت هَر ها وَه ویرِم!
در زبان لکی شاعر و گوینده را بِوَش هم می نامند. بِوَش ابیات چل سرو مشخص نیست. تاریخ سرایش این ابیات نیز بر ما آشکار نیست. همان طور که ابتدای این رشته در غبار گم است انتهای آن نیز نامعلوم است. در حالی که برخی ابیات واجد کهن ترین واژگان هستند ابیات دیگر از واژگان جدید و مربوط به عهد صنعتی شدن و زندگی امروزین حکایت دارد. این مطلب نمایانگر ـن است که ابیات چل سرو مدام در حال تولید و گسترش هستند. چل سرو امری گذشته و رفته نیست. مطلبی جاری و ساری است که امروزه و آینده بیت های زیبا و پر از ظرافت های شاعرانگی را به دیوان پر از نقش و نگار چل سرو اضافه خواهد کرد. تنوع و تطور اشعار چل سرو معلوم می کند که هزاران شاعر و بِوَش در درازنای تاریخ این بنای سخت و سترگ را پی انداخته و بیت به بیت و پاره به پاره بالا آورده و بنایی چنین سهمگین از معنا و مفهوم را ساخته اند. تنوع معنا وگستردگی موضوعی ابیات چل سرو نمایانگر آن است که گویندگان اشعار چل سرو دارای افکار و اندیشه های مختلف و متفاوت بوده و در زمان ها و دوره های دور از هم زندگی می کرده اند. ابیات چل سرو نتیجه طبع و تفکر هزاران آدم متفاوت و مختلف با افکار و آمال و اندیشه های متفاوت است. هیچ کسی را به عنوان شاعر شعر چل سرو نمی توان معرفی کرد. از طرفی با خواندن شعرهای چل سرو متوجه خواهی شد که همگان و همه شاعر شعر چل سرو هستند. شاه و گدا و دارا و نادار و برزگر و میراب و میرغضب و چوپان و رمه دار و زن و مرد و راهزن و رهرو و عاشق و معشوق و رفته و مانده و کامیاب و ناکام همه شاعر شعر چل سرو هستند. در وادی چل سرو هیچ کس شاعر نیست و همه شاعر هستند.
تعداد ابیات چل سرو شمارش نشده است. با توجه به گستره جغرافیایی که این ابیات در آن پراکندگی دارند و نیز شناوری مجموعه ابیات در فرهنگ شفاهی و عنایت به جمع آوری های پراکنده ای که از این ابیات توسط برخی هنر دوستان به عمل آمده است چنانچه تمام ابیات پراکنده آن جمع آوری شود شاید عددی نزدیک به چهار هزار بیت شود. اگر چه برخی افراد مدعی جمع آوری تا هفت هزار بیت هم هستند اما هنوز این مقدار ابیات ثبت و ضبط و مستند نشده است. تشخیص و تفکیک دقیق شعر چل سرو از دیگر اشعار مثل هوره و مور و تک بیت های شاعران دیگر بسیار اهمیت دارد.
چل سرو به تمام معنا شعر است. چل سرو واجد تمام ویژگی های شعر مقبول و مطلوب است. با وجود ایجاز و اختصار تمام مولفه های سخن منظوم را دارا می باشد. موسیقی درونی و بیرونی، عاطفه و احساس، واج آرایی، واژه یابی و واژه گزینی، جناس، مراعات نظیر، حسن تعلیل، تشبیه، استعاره،کنایه، تلمیح، توصیف، فضاسازی وکشف و شهود در تمام ابیات چل سرو به بهترین وجه خودنمایی می کند. شعر چل سرو به نحو مبالغه آمیزی از امتیاز اغراق برخوردار است. شعر چل سرو از نظر موسیقی درونی و بیرونی غنی و پر بار است. صور خیال به رنگ ها و روش های متفاوت در شعر چل سرو وجود دارد. تصویرسازی های شاعرانه، آرایه های بدیع، اغراق و ابهام و ایهام در شعر چل سرو در نهایت زیبایی و ظرافت به کار رفته اند. مبالغه نیست اگر بگوییم برخی از تک بیت های چل سرو شاهکارهای ادبی و شگفت آوری هستند. چل سرو را می توان هایکوی زبان و ادبیات لکی دانست.گنجاندن معانی بلند و مفاهیم فرهمند در یک بیت توانایی و قدرت زبان و غنای واژگان و نیز ذوق و ظرافت طبع سرایندگان شعر چل سرو را گواهی می دهد. در شعر چل سرو قافیه بار اصلی انتقال پیام و زیبایی و بلاغت شعر را به دوش می کشد. شعر چل سرو ردیف به معنای مصطلح ادبی ندارد.
زبان شعر چل سرو بسیار متنوع و متکثر است. در عین حال که لایه لایه و تو در تو است به زبان محاوره و مردم معمولی بسیار نزدیک است. شعرهای چل سرو بر هنجارهای معمولی زبان لکی منطبق هستند. زبان چل سرو پاک و پیراسته و مودب است. پر است از طنازی و شوخ طبعی اما نه سبکسر است و نه اروتیک. شعر چل سرو لطیف و عاشقانه است. نرم و نازک و نوازشگر است.
بو تا بِکَریم دو سَر یِه بالِشت!
دَس ئِه نومِ دَس انگشتر آلِشت!
این زبان گاهی جدی، بی ملاحظه و تند و تیز می شود. به هجو و هیجان رو می آورد. طعنه می زند و تلخ می شود.
می می تو پیری دَمِت قُپیایَه
سرداری مخمل وَه تو منیایَه!
زبان چل سرو سرشار از کنایه و کناره است. بارها در این اشعار شاعر به در می گوید تا دیوار بشنود. شِکوِه و شکایت را به طعن و تمسخر آلوده می کند.
ئِه بالاخُونه قالی تَکانی
قالی توز نِری وِژ مَلکانی!
چل سروگاه به دعا و درخواست نزدیک می شود. تمنای آدمی که تمامی ندارد.
خدا خدام بی خدای کُل عالم
ئَه کِراس سوزَه بِکوئ ئِه طالَم
عشق مانند همه دیگر شعرها در چل سرو نقشی پر رنگ و جلا دارد. شاعر چل سرو یک دم از معشوق غافل نمی شود. همیشه و همه جا رد پای دوست وجود دارد.
طبیعتگرایی از خصوصیات بارز شعر چل سرو است. شِکوِه و شکایت شاعر از دست طبیعت و مظاهر آن تمامی ندارد. عوارض طبیعی یکی از دلایل دوری و فراق عاشق و معشوق بوده است. شاعر از دست رود سیمره به ناله و نفرین بر می خیزد و می گوید.
خُدا داد ژَه دَس سیمره سُویکون
چَنی هِنا هُو اَکون و ایکون!
دایره موضوعی چل سرو فراخ و فراوان و لایه لایه و دهلیزوار است. در جهان رنگارنگ و پر راز و رمز چل سرو اجسام هم حیات و حافظه دارند. سنگ ها و خاک ها و درخت ها هم جان و جنبش دارند. جماد و نبات در شعر چل سرو فهم و شعور دارند. حس می کنند. می بینند و می شنوند. درد می کشند. هم دردی را می فهمند و دلتنگی را تجربه می کنند. شاعر لک زبان در ابیات چل سرو دانای کل است. زبان همه کائنات را می داند و با آن ها هم کلام می شود وقتی که با دیدن وسیله ای به نام میرکو متاثر می شود و می گوید:
میرکو چاویتَه دُویرا کَتینَه!
مالَل بارو کِرد تنیا مَنینَه!
سکوت و سکون سنگ در ابیات چل سرو همان اندازه حرف دارد که جوش و جوشش چشمه ای بر دامنه کوهی. چل سرو آینه تمام نمای دوستی و دشمنی آدمی با طبیعت و جغرافیا است. در جای جای ابیات چل سرو رابطه انسان و طبیعت به چشم می خورد. بیوَشِ ایلیاتی وقتی که در مقابل سرسختی کوه قرار می گیرد و طبیعت را در برابر اراده خود می بیند دست به نفرین می شود و می گوید:
کَوَر گِن گِن بای، بُوینَه هُوماری!
وَه لا دوس بِچِم وَه سرسُواری
زن در شعر چل سرو نقش و نامی برجسته دارد. زن در شعر چل سرو یا مورد خطاب است و یا خود خطابه خوان شعر است. نام زنان بسیاری در شعر چلسرو آورده شده است. بیشتر از بیست بیت فقط در باره نَه نی گفته شده است. عشق همیشه همراه زن بوده است. زن چل سرو بلند بالا و گندمگون است. آهوانه چشم و انبوه گیسوان. معشوق شاعر چل سرو چنان خوب و خواستنی است که شاعر برای خوابیدن در سایه زلف معشوق حاضر است دنیا و آخرت را به فنا بدهد و بگوید
وَه سا چَترَکَت ساتی بِکَم خاو
شا جَنِم جام بو نی دو نوآی آو!!
ساعتی را در سایه سار گیسوانت بخوابم. به درک که به خاطر این گناه مرا به جهنم خواهند بُرد. چل سرو بیش و پیش از آن که یک تفنن و سرگرمی برای روزها و شب های فراغت باشد یک مکتب ادبی و مسئله اجتماعی و فرهنگی است. برای غلبه یافتن وجه هنری و ادبی این نحله فرهنگی بر وجه تفال و تفنن آن نیازمند یک رفُرم اجتماعی و همت همگانی هستیم.
زبان شعر چل سرو بسیار متنوع و متکثر است. در عین حال که لایه لایه و تو در تو است به زبان محاوره و مردم معمولی بسیار نزدیک است. شعرهای چل سرو بر هنجارهای معمولی زبان لکی منطبق هستند. زبان چل سرو پاک و پیراسته و مودب است. پر است از طنازی و شوخ طبعی اما نه سبکسر است و نه اروتیک. شعر چل سرو لطیف و عاشقانه است. نرم و نازک و نوازشگر است.
بو تا بِکَریم دو سَر یِه بالِشت!
دَس ئِه نومِ دَس انگشتر آلِشت!
این زبان گاهی جدی، بی ملاحظه و تند و تیز می شود. به هجو و هیجان رو می آورد. طعنه می زند و تلخ می شود.
می می تو پیری دَمِت قُپیایَه
سرداری مخمل وَه تو منیایَه!
زبان چل سرو سرشار از کنایه و کناره است. بارها در این اشعار شاعر به در می گوید تا دیوار بشنود. شِکوِه و شکایت را به طعن و تمسخر آلوده می کند.
ئِه بالاخُونه قالی تَکانی
قالی توز نِری وِژ مَلکانی!
چل سروگاه به دعا و درخواست نزدیک می شود. تمنای آدمی که تمامی ندارد.
خدا خدام بی خدای کُل عالم
ئَه کِراس سوزَه بِکوئ ئِه طالَم
عشق مانند همه دیگر شعرها در چل سرو نقشی پر رنگ و جلا دارد. شاعر چل سرو یک دم از معشوق غافل نمی شود. همیشه و همه جا رد پای دوست وجود دارد.
طبیعتگرایی از خصوصیات بارز شعر چل سرو است. شِکوِه و شکایت شاعر از دست طبیعت و مظاهر آن تمامی ندارد. عوارض طبیعی یکی از دلایل دوری و فراق عاشق و معشوق بوده است. شاعر از دست رود سیمره به ناله و نفرین بر می خیزد و می گوید.
خُدا داد ژَه دَس سیمره سُویکون
چَنی هِنا هُو اَکون و ایکون!
دایره موضوعی چل سرو فراخ و فراوان و لایه لایه و دهلیزوار است. در جهان رنگارنگ و پر راز و رمز چل سرو اجسام هم حیات و حافظه دارند. سنگ ها و خاک ها و درخت ها هم جان و جنبش دارند. جماد و نبات در شعر چل سرو فهم و شعور دارند. حس می کنند. می بینند و می شنوند. درد می کشند. هم دردی را می فهمند و دلتنگی را تجربه می کنند. شاعر لک زبان در ابیات چل سرو دانای کل است. زبان همه کائنات را می داند و با آن ها هم کلام می شود وقتی که با دیدن وسیله ای به نام میرکو متاثر می شود و می گوید:
میرکو چاویتَه دُویرا کَتینَه!
مالَل بارو کِرد تنیا مَنینَه!
سکوت و سکون سنگ در ابیات چل سرو همان اندازه حرف دارد که جوش و جوشش چشمه ای بر دامنه کوهی. چل سرو آینه تمام نمای دوستی و دشمنی آدمی با طبیعت و جغرافیا است. در جای جای ابیات چل سرو رابطه انسان و طبیعت به چشم می خورد. بیوَشِ ایلیاتی وقتی که در مقابل سرسختی کوه قرار می گیرد و طبیعت را در برابر اراده خود می بیند دست به نفرین می شود و می گوید:
کَوَر گِن گِن بای، بُوینَه هُوماری!
وَه لا دوس بِچِم وَه سرسُواری
زن در شعر چل سرو نقش و نامی برجسته دارد. زن در شعر چل سرو یا مورد خطاب است و یا خود خطابه خوان شعر است. نام زنان بسیاری در شعر چلسرو آورده شده است. بیشتر از بیست بیت فقط در باره نَه نی گفته شده است. عشق همیشه همراه زن بوده است. زن چل سرو بلند بالا و گندمگون است. آهوانه چشم و انبوه گیسوان. معشوق شاعر چل سرو چنان خوب و خواستنی است که شاعر برای خوابیدن در سایه زلف معشوق حاضر است دنیا و آخرت را به فنا بدهد و بگوید
وَه سا چَترَکَت ساتی بِکَم خاو
شا جَنِم جام بو نی دو نوآی آو!!
ساعتی را در سایه سار گیسوانت بخوابم. به درک که به خاطر این گناه مرا به جهنم خواهند بُرد. چل سرو بیش و پیش از آن که یک تفنن و سرگرمی برای روزها و شب های فراغت باشد یک مکتب ادبی و مسئله اجتماعی و فرهنگی است. برای غلبه یافتن وجه هنری و ادبی این نحله فرهنگی بر وجه تفال و تفنن آن نیازمند یک رفُرم اجتماعی و همت همگانی هستیم.
به دلیل انعطاف وزن ده هجایی قابلیت موسیقیایی بسیار بالایی برای چل سرو وجود دارد. انعطاف پذیری وزن و نزدیکی به وزن زبان گفتاری سبب شده است که خوانندگان مختلف و در دوره های متفاوت چل سرو را به صورت تصنیف و در آهنگ و مقام های مختلف بخوانند. موسیقی مقامی در میان مردمان لک و لر و بخشی از کردستان و ایلام و خوزستان پویایی و پایندگی خود را مدیون شعر چل سرو است. کمتر خواننده ای را می توان در این جغرافیا پیدا کرد که تعدادی از اشعار چل سرو را در قالب آهنگی یا تصنیفی نخوانده باشد. با آن که شعر چل سرو به بالندگی موسیقی کمک فراوان کرده است اما شوربختانه موسیقی به ویژه در دو دهه گذشته ضربات نابود کننده ای به ابیات چل سرو زده است. خوانندگان محلی با تغییر وزن و به ریختن وزن ده هجایی، جابجای واژگان اصلی بیت و یا ترکیب چند بیت از ابیات چل سرو و نیز ساختن ابیات ترکیبی زمینه ضعف و زبونی ابیات چل سرو را فراهم کرده اند. تعداد زیادی شعر مجعول و مجهول که بر ساخته از ابیات شناخته شده چل سرو هستند نتیجه کار همین خوانندگان کم ملاحظه است.
با خواندن و دقت در مضمون و محتوای ابیات چل سرو پی می بریم که پیشینیان ما افکار و ایده های بلند و بی مانندی داشته اند. صاحب احساسات لطیف و اندیشه های ظریف بوده اند. باشکوه ترین کلمات و شیرین ترین واژه ها را گرد هم آورده و چهره ای چند وجهی و منشوروار از میراث و مانده خود به جا گذاشته اند. گذشتگان ما وقتی که سر ذوق می آمده اند کلمه و موسیقی و رقص و رنج و رهایی را در هم می آمیخته و از آن برای ما هنر و هویت ساخته اند. در ستایش زنان از زمان جلوتر می رفته اند. در توصیف عشق آسمان را به زمین می آورده اند. برای دیدار دوست کوه ها را از سر راه برداشته و بلندی ها را هموار می کرده اند. داستان دور و دراز دلتنگی را هنرمندانه در یک بیت روایت می کرده اند. این مردم قرن ها با جدایی و مرگ و دوری و درد جنگیده اند. جدایی را همسان و همسنگ مرگ دانسته اند.گذشتگان ما در کار کوچ کوشا بوده اند. دل دادن و دل کندن و رفتن و رها کردن را بارها تجربه کرده اند. در این سرزمین کوچ فقط نقل از مکانی به مکان دیگر نبوده است. کوچ برای این مردم رفتن از خویشتن بوده است. ترک جسم و جان خویش برای رسیدن به معشوق. گذشتگان ما در سکوت دره های عمیق، در دلنوازی دشت های پر از زایش و زندگی، بر ستیغ کوهستان های پر رمز و راز در کلافگی کار، در خستگی راه در شب های پر از زیبایی ماه. در روزهای روشن رهایی، به وقت شکار، در میدان مرگ و ماندن، در روزهای خوش وصل و در شب های ناخوش فراق، دور از دوست و دست در گردن یار آرزوها و اندیشه های خود را با خود زمزمه کرده اند. افکار و اوهام خود را بر زبان آورده اند. در این جغرافیا ترس و تنهایی آدم ها تمام شدنی نبوده و نیست. پیشینیان ما برای چیره شدن بر ترس ها و تنهایی ها آوازی خوانده اند. آهی کشیده اند. آرزویی کرده اند. نفرینی بر زبانشان رفته است و هر گاه که نتوانسته و ناتوان شده اند دعایی کرده و خواسته ای از خدا خواسته اند. آرزویی را که در دلشان شعله کشیده به صورت شعر و کلمه بر زبانشان آمده است. در سرزمین بردها و بلوط ها همه آدم ها شاعر به دنیا می آیند، شاعرانه زندگی می کنند و سر نهاده بر بالین شعر از دنیا می روند. آنچه که بر زبان می آید بی تردید به گوش خواهد رسید و از زبان دیگری واگویه خواهد شد. گفته ها و شنیده ها و واگویه ها روی هم تلنبار شده و از سینه ای به سینه ای و از دهانی به دهانی و از سرزمینی به سامانی رسیده و بیت و فال چل سرو از آن ها زاییده شده است.
چل سرو تکاپوی آدمیزاد است برای فرار از ناشناخته ها و نیامده ها. تلاش انسان است برای گشودن رمزها و دانستن رازها. سرک کشیدن به زاویه های گنگ و گم زندگی. چل سرو کوششی است برای پیدا کردن پاسخ چیستی و چرایی پدیده هایی بزرگتر از عقل و علم آدمی. چل سرو شتاب آدمیزاد است برای رسیدن به آنچه که هنوز نیامده و نمی داند چیست. شاعر چل سرو دنبال چاره ای است برای بیچارگی خود. گشودن روزنی و پیدا کردن کور سویی در شبی دور و دیجور. آدم ها همه آمال و ایده آل های خود را در ابیات چل سرو دیده اند و آن را برای رقم زدن سرنوشت خود برگزیده اند.
@Khapuorah
#ماشااکبری
با خواندن و دقت در مضمون و محتوای ابیات چل سرو پی می بریم که پیشینیان ما افکار و ایده های بلند و بی مانندی داشته اند. صاحب احساسات لطیف و اندیشه های ظریف بوده اند. باشکوه ترین کلمات و شیرین ترین واژه ها را گرد هم آورده و چهره ای چند وجهی و منشوروار از میراث و مانده خود به جا گذاشته اند. گذشتگان ما وقتی که سر ذوق می آمده اند کلمه و موسیقی و رقص و رنج و رهایی را در هم می آمیخته و از آن برای ما هنر و هویت ساخته اند. در ستایش زنان از زمان جلوتر می رفته اند. در توصیف عشق آسمان را به زمین می آورده اند. برای دیدار دوست کوه ها را از سر راه برداشته و بلندی ها را هموار می کرده اند. داستان دور و دراز دلتنگی را هنرمندانه در یک بیت روایت می کرده اند. این مردم قرن ها با جدایی و مرگ و دوری و درد جنگیده اند. جدایی را همسان و همسنگ مرگ دانسته اند.گذشتگان ما در کار کوچ کوشا بوده اند. دل دادن و دل کندن و رفتن و رها کردن را بارها تجربه کرده اند. در این سرزمین کوچ فقط نقل از مکانی به مکان دیگر نبوده است. کوچ برای این مردم رفتن از خویشتن بوده است. ترک جسم و جان خویش برای رسیدن به معشوق. گذشتگان ما در سکوت دره های عمیق، در دلنوازی دشت های پر از زایش و زندگی، بر ستیغ کوهستان های پر رمز و راز در کلافگی کار، در خستگی راه در شب های پر از زیبایی ماه. در روزهای روشن رهایی، به وقت شکار، در میدان مرگ و ماندن، در روزهای خوش وصل و در شب های ناخوش فراق، دور از دوست و دست در گردن یار آرزوها و اندیشه های خود را با خود زمزمه کرده اند. افکار و اوهام خود را بر زبان آورده اند. در این جغرافیا ترس و تنهایی آدم ها تمام شدنی نبوده و نیست. پیشینیان ما برای چیره شدن بر ترس ها و تنهایی ها آوازی خوانده اند. آهی کشیده اند. آرزویی کرده اند. نفرینی بر زبانشان رفته است و هر گاه که نتوانسته و ناتوان شده اند دعایی کرده و خواسته ای از خدا خواسته اند. آرزویی را که در دلشان شعله کشیده به صورت شعر و کلمه بر زبانشان آمده است. در سرزمین بردها و بلوط ها همه آدم ها شاعر به دنیا می آیند، شاعرانه زندگی می کنند و سر نهاده بر بالین شعر از دنیا می روند. آنچه که بر زبان می آید بی تردید به گوش خواهد رسید و از زبان دیگری واگویه خواهد شد. گفته ها و شنیده ها و واگویه ها روی هم تلنبار شده و از سینه ای به سینه ای و از دهانی به دهانی و از سرزمینی به سامانی رسیده و بیت و فال چل سرو از آن ها زاییده شده است.
چل سرو تکاپوی آدمیزاد است برای فرار از ناشناخته ها و نیامده ها. تلاش انسان است برای گشودن رمزها و دانستن رازها. سرک کشیدن به زاویه های گنگ و گم زندگی. چل سرو کوششی است برای پیدا کردن پاسخ چیستی و چرایی پدیده هایی بزرگتر از عقل و علم آدمی. چل سرو شتاب آدمیزاد است برای رسیدن به آنچه که هنوز نیامده و نمی داند چیست. شاعر چل سرو دنبال چاره ای است برای بیچارگی خود. گشودن روزنی و پیدا کردن کور سویی در شبی دور و دیجور. آدم ها همه آمال و ایده آل های خود را در ابیات چل سرو دیده اند و آن را برای رقم زدن سرنوشت خود برگزیده اند.
@Khapuorah
#ماشااکبری
😳 در تاریخ ملت ها لحظاتی وجود دارد همانند طلوع روز. مثل تولد روشنایی. لحظه ای که ملتی پوسته پوسیده خود را دور می اندازد و رخت رهایی می پوشد. ژاپن یکی از این ملت هاست. ژاپنی که امروزه می بینید از اوّل همین جوری سالم و سر به راه نیفتاده است آن گوشه خاور دور وسط آن همه آرامش و اخلاق و نظم و انضباط. شاید تعجب کنید اگر بگویم قرن ها در ژاپن سیستم ارباب رعیتی حاکم بوده است و حکومت شوگان ها از ژاپن یک جامعه فرتوتِ فرسوده ی ِفلاحتی ساخته بود. فقر و فلاکت و تبعیض طبقاتی در ژاپن سالیان متمادی بیداد کرده است. سامورایی ها برای خود حق و حقوق اضافه تر از مردم طلب می کردند. همین اواخر همین ژاپنی های آرام و امن بودند که با هیتلر و موسولینی بستند و هم پیمان آدمکش ها شدند. شاید بخندید اگر بگویم آخرین امپراتور ژاپن به عنوان جنایتکار جنگی تحت تعقیب بود که آمریکایی های فاتح جنگ پا درمیانی کردند و مشکل پیگیری نشد!
😳 ژاپن نو و نوین تازه بعد از جنگ جهانی دوّم سری میان سرها درآورد و اسم و رسمی برای خودش دست و پا کرد و در قامت یک جامعه توسعه یافته و منظم ظهور کرد. وقتی جنگ جهانی دوّم شروع شد هیروهیتو امپراتور ژاپن بود. او خود را پسر آسمان می دانست. پسر آسمان ۶۲ سال امپراتور بود. یکی از طولانی ترین دوران پادشاهی جهان. مردم ژاپن می گفتند امپراتور خدا است و خدا از هر گونه خطا و اشتباه به دور است. هیرو عاشق جنگ و نظامیگری بود. با تصمیم های اشتباه ژاپن را وارد جنگ جهانی دوّم کرد و اتفاقا در سمت سیاه جنگ ایستاد. کنار هیتلر و موسولینی. هیروهیتو دستور داد به مستعمرات انگلیس و فرانسه حمله شود. اشتباه مرگبار را وقتی انجام داد که فرمان داد بندر پرل هاربر آمریکا بمباران شود. فرمان هیجانی و احساسی امپراتور ژاپن را مستقیما با آمریکا شاخ به شاخ کرد. بی تدبیری ها و تحرکات ارتش امپراتوری لج امریکایی ها را درآورد و عاقبت پل وارفیلد اولین بمب های اتمی را روی هیروشیما و ناکازاکی ریخت و روز بعد پسر آسمان و خدای خورشیدِ بی غروب تسلیم آمریکا شد!
😳 ژاپنی ها شکست پسر آسمان و امپراتور خداگونه را باور نداشتند. بسیاری از آن ها به روش هاراگیری به زندگی خود پایان دادند تا ننگ شکست هیروهیتوی مقدس و آسمانی را فراموش کنند. تصمیمات هیروهیتوی مقدس دو میلیون ژاپنی را به کشتن داد. شهرها را ویران و کشور را تسلیم دشمن کرد. در مدت ۶۲ سال حکمرانی هیچ ژاپنی جسارت پرسش از پسر آسمان را نداشت. پرسش از هیروهیتو گناه محسوب می شد. ژاپنی ها معتقد بودند خدا فقط دستور می دهد و به هیچ کس و هیچ جا پاسخگو نیست.
😳 ژنرال داگلاس مک آرتور فرمانده فاتح آمریکایی تقاضا کرد که هیروهیتو در دفتر فرماندهی ارتش آمریکا حاضر شود. به ژاپنی ها خیلی گران آمد. تا حالا هیچ کس امپراتور را فرا نخوانده بود. دستور به خدا؟ رفتن امپراتور مقدس به حضور دیگری؟ ژاپنی ها اما شکست خورده بودند و شکست خوردگان فرمانبران فاتحان اند. حکم را گردن نهادند اما هنوز هیروهیتو برایشان حکم خدا را داشت. شرط کردند هیچ کس غیر از ژنرال در محل ملاقات نباشد. هیچ کس امپراتور را لمس نکند. عکس گرفتن از امپراتور قدغن باشد.
داگلاس مک آرتور اما به محض ورود امپراتور او را نزد خود فرا خواند. با او دست داد. داگلاس، هیروهیتو را کنار خود قرار داد و از عکاسان خواست که عکس بگیرند. هیروهیتو نه تنها شکست خورد که شکسته هم شد. خورد و خوار و خاک. کِنِف و کوفته.
هیروهیتوی شکست خورده از ژنرال آمریکایی مهلت خواست تا اشتباهاتش را جبران کند. داگلاس قبول کرد اما به یک شرط. عذرخواهی!
فردای بعد از تسلیم هیروهیتو، خدای خورشید، پسر آسمان رو به جهان و مردم ژاپن متنی را خواند که آمریکایی ها برایش آماده کرده بودند.
من خدا نیستم!
هیروهیتو هستم!
من پسر آسمان نیستم!
پسر یوشی هیتو هستم!
بابت همه اشتباهاتم متاسفم!
تندیسِ از طاقچه افتاد و پسر آسمان و خدای خورشید تکه تکه شد. قاب قدیس شکست و هاله تقدس از گرداگرد صورت پادشاه کنار رفت.
😳 ژاپن نو و نوین درست بعد از تقدس زدایی از امپراتور متولد شد. لحظه ای که ژنرال داگلاس تقدس هیروهیتو را زیر پا انداخت و او را از مقام خدای غیر پاسخگو به جایگاه انسان مسئولیت پذیر رساند ژاپن نو و نوین متولد شد. تا مادامی که حاکم و حاکمیت پوسته تقدس را ترک نکنند توسعه امکان پذیر نیست. ژاپن امن و اخلاق و نظم و انضباط، ژاپن تویوتا و سونی و هوندا و پاناسونیک و میتسوبیشی وقتی شکل گرفت که هیروهیتو اعلام کرد،
خدا نیست. پسر خدا هم نیست.
پسر پدرش، یوشی هیتو است!
@Khapuorah
#ماشااکبری
😳 ژاپن نو و نوین تازه بعد از جنگ جهانی دوّم سری میان سرها درآورد و اسم و رسمی برای خودش دست و پا کرد و در قامت یک جامعه توسعه یافته و منظم ظهور کرد. وقتی جنگ جهانی دوّم شروع شد هیروهیتو امپراتور ژاپن بود. او خود را پسر آسمان می دانست. پسر آسمان ۶۲ سال امپراتور بود. یکی از طولانی ترین دوران پادشاهی جهان. مردم ژاپن می گفتند امپراتور خدا است و خدا از هر گونه خطا و اشتباه به دور است. هیرو عاشق جنگ و نظامیگری بود. با تصمیم های اشتباه ژاپن را وارد جنگ جهانی دوّم کرد و اتفاقا در سمت سیاه جنگ ایستاد. کنار هیتلر و موسولینی. هیروهیتو دستور داد به مستعمرات انگلیس و فرانسه حمله شود. اشتباه مرگبار را وقتی انجام داد که فرمان داد بندر پرل هاربر آمریکا بمباران شود. فرمان هیجانی و احساسی امپراتور ژاپن را مستقیما با آمریکا شاخ به شاخ کرد. بی تدبیری ها و تحرکات ارتش امپراتوری لج امریکایی ها را درآورد و عاقبت پل وارفیلد اولین بمب های اتمی را روی هیروشیما و ناکازاکی ریخت و روز بعد پسر آسمان و خدای خورشیدِ بی غروب تسلیم آمریکا شد!
😳 ژاپنی ها شکست پسر آسمان و امپراتور خداگونه را باور نداشتند. بسیاری از آن ها به روش هاراگیری به زندگی خود پایان دادند تا ننگ شکست هیروهیتوی مقدس و آسمانی را فراموش کنند. تصمیمات هیروهیتوی مقدس دو میلیون ژاپنی را به کشتن داد. شهرها را ویران و کشور را تسلیم دشمن کرد. در مدت ۶۲ سال حکمرانی هیچ ژاپنی جسارت پرسش از پسر آسمان را نداشت. پرسش از هیروهیتو گناه محسوب می شد. ژاپنی ها معتقد بودند خدا فقط دستور می دهد و به هیچ کس و هیچ جا پاسخگو نیست.
😳 ژنرال داگلاس مک آرتور فرمانده فاتح آمریکایی تقاضا کرد که هیروهیتو در دفتر فرماندهی ارتش آمریکا حاضر شود. به ژاپنی ها خیلی گران آمد. تا حالا هیچ کس امپراتور را فرا نخوانده بود. دستور به خدا؟ رفتن امپراتور مقدس به حضور دیگری؟ ژاپنی ها اما شکست خورده بودند و شکست خوردگان فرمانبران فاتحان اند. حکم را گردن نهادند اما هنوز هیروهیتو برایشان حکم خدا را داشت. شرط کردند هیچ کس غیر از ژنرال در محل ملاقات نباشد. هیچ کس امپراتور را لمس نکند. عکس گرفتن از امپراتور قدغن باشد.
داگلاس مک آرتور اما به محض ورود امپراتور او را نزد خود فرا خواند. با او دست داد. داگلاس، هیروهیتو را کنار خود قرار داد و از عکاسان خواست که عکس بگیرند. هیروهیتو نه تنها شکست خورد که شکسته هم شد. خورد و خوار و خاک. کِنِف و کوفته.
هیروهیتوی شکست خورده از ژنرال آمریکایی مهلت خواست تا اشتباهاتش را جبران کند. داگلاس قبول کرد اما به یک شرط. عذرخواهی!
فردای بعد از تسلیم هیروهیتو، خدای خورشید، پسر آسمان رو به جهان و مردم ژاپن متنی را خواند که آمریکایی ها برایش آماده کرده بودند.
من خدا نیستم!
هیروهیتو هستم!
من پسر آسمان نیستم!
پسر یوشی هیتو هستم!
بابت همه اشتباهاتم متاسفم!
تندیسِ از طاقچه افتاد و پسر آسمان و خدای خورشید تکه تکه شد. قاب قدیس شکست و هاله تقدس از گرداگرد صورت پادشاه کنار رفت.
😳 ژاپن نو و نوین درست بعد از تقدس زدایی از امپراتور متولد شد. لحظه ای که ژنرال داگلاس تقدس هیروهیتو را زیر پا انداخت و او را از مقام خدای غیر پاسخگو به جایگاه انسان مسئولیت پذیر رساند ژاپن نو و نوین متولد شد. تا مادامی که حاکم و حاکمیت پوسته تقدس را ترک نکنند توسعه امکان پذیر نیست. ژاپن امن و اخلاق و نظم و انضباط، ژاپن تویوتا و سونی و هوندا و پاناسونیک و میتسوبیشی وقتی شکل گرفت که هیروهیتو اعلام کرد،
خدا نیست. پسر خدا هم نیست.
پسر پدرش، یوشی هیتو است!
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍ نامش محمدجواد بود. مِجُو صدایش می کردند. در قالب قنداق بود که پدرش سر بر بالین خاک گذاشت. پدر خوابید و پسر یتیم شد. مجو با یتیمی پا گرفت. بزرگ شد. قد کشید. مناسب و به قاعده گوشت و استخوان به هم زد. چنان زیبا و زورمند که در کوی و کوچه و کلاس و بلکه در تمام ایل و آبادی کسی حریف بال و بازویش نمی شد. با کسی گلاویز نشد مگر آن که پشتش را به خاک رسانید! نمی دانم چرا نبوده ها و نداشته ها این همه برای آدمی عزیز می شوند. چرا آدمی هست ها را حساب نمی کند و به دنبال نیست ها هست و نیست خود را قمار می کند؟ مِجو از پدری که نداشت و ندیده بود برای خودش قدیس و قبله ای ساخت به چه عزت و عظمت! تابو و توتمی درست کرد تام و تمام. یک خط قرمز بیشتر در زندگی مِجو نبود آن هم نام پدر!
✍ قباد که کُوئابَگْ صدایش می کردند همکلاس ما بود. پسر زردنبوی بی جان و جثه ای که به زور سر پا بود. به سختی راه می رفت. مِجو و قباد اختلافشان افتاد و کارشان به دعوا کشید. داخل مدرسه کسی از ترس ضربه های شلنگ آقای واشانی جنم و جسارت دعوا و درگیری نداشت. کار به خط و نشان و گزاف « زنگ آخر مِی نِمِتْ»۱ کشید. هم سن و سال های من حتما از دعوای زنگ آخر خاطرات خوب و تجربه های تلخ دارند. یک گردنکشی گنگ و گم. دعوای جوجه خروس هایی که هنوز هیچ مرغی حسابشان نمی کرد! دعوایی که بیشتر دیدنی بود تا شنیدنی. عِده و عُده جمع کردنش خنده دار بود.
✍در هر صورت، چاو افتاد که مجو زنگ آخر دعوا دارد. دعوای همکلاسی ها برای ما مثل عروسی بود. تماشای سر و گردن خراب و خراشیده دو خروس جنگی نابالغ کیفی داشت معادل تماشای ...در فیلم گلادیاتور. زنگ آخر زده شد. معرکه شکل گرفت و تماشاچی ها دایره داو را درست کردند. حریف ها به هم آویختند. به چشم برهم زدنی مِجو حریف را لوله کرد. روی زمین خواباند. بر سینه اش نشست و آن چه که دلش خواست کرد. قانون زور و ضعیف قاعده ای ظالمانه است.
✍عاقلان دانند که جنگ فقط کشتن و گرفتن و زدن نیست. بخش بزرگ جنگ در ضربه های زبان است. رزم و رجز. شور و شانتاژ. شور و شلوغی. سرنوشت جنگ ها را گاهی شانتاژها و شایعه ها رقم می زنند. تبلیغات نیمی از جنگ است. قباد جان و جثه نداشت اما زبان داشت به قدر برگ ریواسِ پیر و به همان زبری و زمختی. تنومند نبود اما تیز و تند بود. نفس هایش زیر تن فربه و فراوان مجو به شماره افتاده بود. آدمی هر چه که زار باشد و ضعیف به وقت ناچاری جان و جنبش می گیرد. جنگ وقتی که به جان برسد خطرناک می شود. مجو قابل مهار نبود. زور قباد نمی رسید اما زبانش که می رسید! تیغ زبان از نیام کشید. هر دشنام دشنه ای است که باید در تن دشمن فرو کرد. دست بسته که نباید وبال زبان باز باشد! کوئابگ دست به دشنام برد و ناسزای ناجوری حواله قبر پدر مِجو کرد. شلیک به بصل النخاع! بریدن شاهرگ. درد در بیخ دندان. پِی شدن پا. دَوال شدن دست!
✍ مِجو با آن صولت و ساحت و پهنا و بلندا ناسزای پدر را که شنید مثل کلوخی که در جوی آب بیفتد وا رفت. بند بندش از هم گسیخت. تارش به راهی رفت و پودش به راهی. گویی که پوستش سوراخ شد و قوّت و قدرتش مثل آب از سوراخ های پوستش بیرون ریخت. کوهِ گوشت و استخوان ریزش کرد. سقوط! مِجو با چشم های اشکبار و دماغ آبچکان از روی سینه قباد برخاست. قباد نفس گرفت. کمر راست کرد. دشنه یِ دشنام کاری فرود آمده بود. حریف را تا ضعیف است باید زمینگیر کرد. قباد با سیلی آنجا که پشت گردن مجو بود چنان کوبید که برق از چشمان مجو پرید!
✍ مجو در حالی که مُف و تُفَش قاطی شده بود گریه کنان راه خانه را پیش گرفت! هلهله بود و هورا. جارّ جنگ. مجوی شکست ناپذیر شکسته و سرشکسته بود. خودم را به مجو رساندم و گفتم «چاویت؟»۲. مفش را با سر آستین پاک کرد و گفت «دُوشمینْ باوَه داتی»۳.
✍ نام پدر چشم اسفندیار مجو بود. پاشنه آسیب پذیر آشیل. روزنه رنج بیرون افتاد. تعصب! راه شکست دادن مجو پیدا شد. هر که میخواست مجو را زمین بزند به پدرش ناسزا میگفت. زور و زمختی مِجو در سایه تعصب نام پدر نیست و نابود شد. ضعیف ترین آدمها هم برای مِجو شاخ شدند. هر کس که در نزاع با مجو پای چراغ را تاریک میدید با گفتن باوَت.....جان و جنبش مجو را می مکید و مثل افلیج زمینگیرش میکرد.
✍ تعصب ضعف و زبونی است. تابو تباهی است. نقطه ضعف که پیدا شود زمین زدن آسان می شود. هر کس که خط قرمزهای بیشتری دارد روزنه رنج هایش هم بیشتر است. هر که برای خود تابو و تعصب دست و پا کند پا جای پای مجو میگذارد. روئین تنی خود را سوراخ می کند. متعصب ممکن است قوی و قدرتمند باشد اما با کوچکترین خط و خدشه به تابو و تعصبش همه قوت و قدرتش فرو می ریزد. تَهِ تعصب تباهی است. تعصب زورمند را ضعیف میکند. نیرو را هدر می دهد. پیروزی را با شکست جابجا میکند. هر چه تعصب کمتر باشد روزنه های رنج و رنجوری هم کمتر است!
پ.ن
۱، زنگ آخر می بینمت!
۲، چه شد؟
۳، به پدر دشنام داد.
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍ قباد که کُوئابَگْ صدایش می کردند همکلاس ما بود. پسر زردنبوی بی جان و جثه ای که به زور سر پا بود. به سختی راه می رفت. مِجو و قباد اختلافشان افتاد و کارشان به دعوا کشید. داخل مدرسه کسی از ترس ضربه های شلنگ آقای واشانی جنم و جسارت دعوا و درگیری نداشت. کار به خط و نشان و گزاف « زنگ آخر مِی نِمِتْ»۱ کشید. هم سن و سال های من حتما از دعوای زنگ آخر خاطرات خوب و تجربه های تلخ دارند. یک گردنکشی گنگ و گم. دعوای جوجه خروس هایی که هنوز هیچ مرغی حسابشان نمی کرد! دعوایی که بیشتر دیدنی بود تا شنیدنی. عِده و عُده جمع کردنش خنده دار بود.
✍در هر صورت، چاو افتاد که مجو زنگ آخر دعوا دارد. دعوای همکلاسی ها برای ما مثل عروسی بود. تماشای سر و گردن خراب و خراشیده دو خروس جنگی نابالغ کیفی داشت معادل تماشای ...در فیلم گلادیاتور. زنگ آخر زده شد. معرکه شکل گرفت و تماشاچی ها دایره داو را درست کردند. حریف ها به هم آویختند. به چشم برهم زدنی مِجو حریف را لوله کرد. روی زمین خواباند. بر سینه اش نشست و آن چه که دلش خواست کرد. قانون زور و ضعیف قاعده ای ظالمانه است.
✍عاقلان دانند که جنگ فقط کشتن و گرفتن و زدن نیست. بخش بزرگ جنگ در ضربه های زبان است. رزم و رجز. شور و شانتاژ. شور و شلوغی. سرنوشت جنگ ها را گاهی شانتاژها و شایعه ها رقم می زنند. تبلیغات نیمی از جنگ است. قباد جان و جثه نداشت اما زبان داشت به قدر برگ ریواسِ پیر و به همان زبری و زمختی. تنومند نبود اما تیز و تند بود. نفس هایش زیر تن فربه و فراوان مجو به شماره افتاده بود. آدمی هر چه که زار باشد و ضعیف به وقت ناچاری جان و جنبش می گیرد. جنگ وقتی که به جان برسد خطرناک می شود. مجو قابل مهار نبود. زور قباد نمی رسید اما زبانش که می رسید! تیغ زبان از نیام کشید. هر دشنام دشنه ای است که باید در تن دشمن فرو کرد. دست بسته که نباید وبال زبان باز باشد! کوئابگ دست به دشنام برد و ناسزای ناجوری حواله قبر پدر مِجو کرد. شلیک به بصل النخاع! بریدن شاهرگ. درد در بیخ دندان. پِی شدن پا. دَوال شدن دست!
✍ مِجو با آن صولت و ساحت و پهنا و بلندا ناسزای پدر را که شنید مثل کلوخی که در جوی آب بیفتد وا رفت. بند بندش از هم گسیخت. تارش به راهی رفت و پودش به راهی. گویی که پوستش سوراخ شد و قوّت و قدرتش مثل آب از سوراخ های پوستش بیرون ریخت. کوهِ گوشت و استخوان ریزش کرد. سقوط! مِجو با چشم های اشکبار و دماغ آبچکان از روی سینه قباد برخاست. قباد نفس گرفت. کمر راست کرد. دشنه یِ دشنام کاری فرود آمده بود. حریف را تا ضعیف است باید زمینگیر کرد. قباد با سیلی آنجا که پشت گردن مجو بود چنان کوبید که برق از چشمان مجو پرید!
✍ مجو در حالی که مُف و تُفَش قاطی شده بود گریه کنان راه خانه را پیش گرفت! هلهله بود و هورا. جارّ جنگ. مجوی شکست ناپذیر شکسته و سرشکسته بود. خودم را به مجو رساندم و گفتم «چاویت؟»۲. مفش را با سر آستین پاک کرد و گفت «دُوشمینْ باوَه داتی»۳.
✍ نام پدر چشم اسفندیار مجو بود. پاشنه آسیب پذیر آشیل. روزنه رنج بیرون افتاد. تعصب! راه شکست دادن مجو پیدا شد. هر که میخواست مجو را زمین بزند به پدرش ناسزا میگفت. زور و زمختی مِجو در سایه تعصب نام پدر نیست و نابود شد. ضعیف ترین آدمها هم برای مِجو شاخ شدند. هر کس که در نزاع با مجو پای چراغ را تاریک میدید با گفتن باوَت.....جان و جنبش مجو را می مکید و مثل افلیج زمینگیرش میکرد.
✍ تعصب ضعف و زبونی است. تابو تباهی است. نقطه ضعف که پیدا شود زمین زدن آسان می شود. هر کس که خط قرمزهای بیشتری دارد روزنه رنج هایش هم بیشتر است. هر که برای خود تابو و تعصب دست و پا کند پا جای پای مجو میگذارد. روئین تنی خود را سوراخ می کند. متعصب ممکن است قوی و قدرتمند باشد اما با کوچکترین خط و خدشه به تابو و تعصبش همه قوت و قدرتش فرو می ریزد. تَهِ تعصب تباهی است. تعصب زورمند را ضعیف میکند. نیرو را هدر می دهد. پیروزی را با شکست جابجا میکند. هر چه تعصب کمتر باشد روزنه های رنج و رنجوری هم کمتر است!
پ.ن
۱، زنگ آخر می بینمت!
۲، چه شد؟
۳، به پدر دشنام داد.
@Khapuorah
#ماشااکبری
✅ اوضاعمان خیط و خراب، روزگارمان بی ریخت و روزی مان بی رونق بود. محل استراحت مناسب نداشتیم. کمد برای جای رخت و روپوش نبود. یک استکان چای اگر پیدا می شد باید سر پا سر می کشیدیم. مدیر دستور داده بود سماورها را جمع کنند و سهمیه قند و چای ها قطع شود! حتا صندلی به قدر کافی برای نشستن و نوشتن نداشتیم. هفت نفر کشیک بودیم، چهار صندلی داشتیم! یک سال و نیم بود حق لباس نداده بودند. یازده ماه بود اضافه کار نگرفته بودیم و حالا اسفند ماه بود و پایان سال و وقت تسویه حساب. چاو افتاده بود که می خواهند به تناسب از هر صد ساعت اضافه کاری بیست ساعت کم کنند! بخشنامه کرده بودند که تمام کارکنان باید ورود و خروج خود را در دفتر مدیر ثبت کنند. دفتری هم گذاشته بود جهت اسم و امضا. ازدحام و افتضاحی می شد وقت ورود و خروج که بیا و ببین!
✅ انجمن کردیم که این افتضاح را جمع کنیم و به این بلبشو پایان بدهیم. من و مجتبا و محسن و منوچهر و علی صفر که از همه ما بیشتر روپوش کهنه کرده و پیراهن پاره کرده بود با توپ پر و تیغ تیز رفتیم پیش رئیس. دَم آقای رئیس گرم، گرم و گیرا تحویل گرفت.
حرف هایمان را کم و کوتاه کردیم و آرمان ها و آرزوهایمان را در گوش جناب رئیس گفتیم. چقدر ساده بودیم و سر کار! فکر میکردیم جناب رئیس از مشکلات بی خبر است. خیال می کردیم الان آقای رئیس گره بر ابرو می اندازد و می گوید من به این دلیل و آن سبب دستور داده ام چنین بشود و چنان بماند!
زهی خیال باطل. خود جناب رئیس از ما معترض تر بود! چنان از وضع موجود و اتفاقات افتاده شاکی بود که رگ گردنش ورم کرد و صدایش دو رگه شد! حرف هایی زد و خواسته هایی خواست که ما هرگز جسارت گفتنشان را نداشتیم! آتش انتقاد رئیس از ما شعله ورتر بود!
✅ گفت چه معنایی دارد که حق لباس پرستار را سال به سال ندهند؟ این کوتاهی مایه خجالت است. گفت، کسی حق ندارد اضافه کار کارمند مرا خط بزند! نان بُرّی ننگ است برای ما! گفت این چه وضعی است که برای چند کیلو قند و دو مثقال چای خسیس بازی درآورده و آبروریزی راه انداخته اند! گفت، اگر پرستار در شیفت نتواند یک پیاله چای بخورد چه انرژی و انگیزه برای کار خواهد داشت؟ صدایش را بالا برد و گفت جمع کردن کارکنان در دفتر مدیر برای حضور و غیاب اهانت است. آیا این است حق کارمند دولت؟ توی صورت همه ما نگاه کرد و گفت چه کسی ما را به این وضعیت رسانده است؟ این وضع آشفته و آزارنده قابل قبول نیست!
✅ ما کوتاه آمده بودیم اما جناب رئیس ول کن ماجرا نبود! شاکی بود شدید! همه را زیر سوال برد! خیلی ها را متهم کرد. رئیس خیلی بهتر و بی محاباتر از ما به وضع موجود معترض بود. اصلا این اوضاع را قبول نداشت!
✅ سیس برنده ها را گرفتیم و برگشتیم. منوچهر گفت خدا را شکر آدم اهل فهم و فعلی بود. محسن گفت خوب شد که رفتیم و حرف هایمان را زدیم. من که جوانتر و جاهل تر بودم گفتم خود رئیس بهتر از ما مشکلات را می شناخت. کیف کردم از چنین رئیسی! اجازه نمی دهد حق ما پایمال شود. علی صفر که دغلی های دنیا را بیشتر دیده بود گفت؛ خیال خام برتان ندارد. هیچ اتفاق نخواهد افتاد. بعد از این هم آب در همان کرتی خواهد بود که پیش از این بوده. اینکه آقای رئیس هم مثل ما حرف زد نه تنها مشکلی را حل نمی کند که خود مشکلی است بالای دیگر مشکل ها. نام این آقا مسئول است نه معترض. او باید جوابگو باشد نه پرسشگر. این آقا که همه مشکلات را می داند و می شناسد از دو حال خارج نیست یا نمی تواند یا نمی خواهد مشکلی حل شود!
✅ حکایت رئیس ما داستان مدیران مملکت است. همه منتقد و معترض وضع موجودند. همه ناراضی و ناراحت. در سخنرانی ها، در جلسات، در تریبون ها چنان از وضع موجود گلایه می کنند و سیس مخالف بر می دارند که آدم از دلسوزی شان حیرت زده می شود! رئیس جمهور معترض است. رئیس مجلس منتقد است. رئیس قوه قضاییه شاکی است! یکی که نداند خیال می کند اینها سران احزاب مخالف دولت و حکومت هستند! طوری وضع را وارونه می کنند که انگار رُل مملکت دست کسان دیگری است و اینها سر سوزنی در تدبیر و تقدیر ملک و مملکت دخالتی نداشته اند! کسانی که از سن تکلیف تا الان مصدر امور و منشا قصور بوده اند ضمیر مجهولی را مورد خطاب قرار می دهند و زل می زنند توی صورت مردم و می گویند این اوضاع آشفته شایسته مردم ایران نیست!
✅ جالب نیست؟ کسانی که باید در جایگاه پاسخگویی باشند ریاکارانه بر صندلی پرسشگری تکیه داده اند و در نقش مخالف مشغول بازیگری هستند. چنان معترض اند که انگار نه انگار این ها همان مسببین وضعیت موجود هستند!
حضرات!
این آشِ بور اگر شور است اگر بی نمک دستپخت دست شماست. تراز و ناتراز این مملکت دستاورد شماست. این تخریب نتیجه تدبیر شماست. شما همه چیز را می دانید. علی صفر راست می گفت، ریاکاری شما از دو حال خارج نیست،
یا نمی خواهید،
یا نمی توانید!
مرد باشید و خودتان بگویید!
@Khapuorah
#ماشااکبری
✅ انجمن کردیم که این افتضاح را جمع کنیم و به این بلبشو پایان بدهیم. من و مجتبا و محسن و منوچهر و علی صفر که از همه ما بیشتر روپوش کهنه کرده و پیراهن پاره کرده بود با توپ پر و تیغ تیز رفتیم پیش رئیس. دَم آقای رئیس گرم، گرم و گیرا تحویل گرفت.
حرف هایمان را کم و کوتاه کردیم و آرمان ها و آرزوهایمان را در گوش جناب رئیس گفتیم. چقدر ساده بودیم و سر کار! فکر میکردیم جناب رئیس از مشکلات بی خبر است. خیال می کردیم الان آقای رئیس گره بر ابرو می اندازد و می گوید من به این دلیل و آن سبب دستور داده ام چنین بشود و چنان بماند!
زهی خیال باطل. خود جناب رئیس از ما معترض تر بود! چنان از وضع موجود و اتفاقات افتاده شاکی بود که رگ گردنش ورم کرد و صدایش دو رگه شد! حرف هایی زد و خواسته هایی خواست که ما هرگز جسارت گفتنشان را نداشتیم! آتش انتقاد رئیس از ما شعله ورتر بود!
✅ گفت چه معنایی دارد که حق لباس پرستار را سال به سال ندهند؟ این کوتاهی مایه خجالت است. گفت، کسی حق ندارد اضافه کار کارمند مرا خط بزند! نان بُرّی ننگ است برای ما! گفت این چه وضعی است که برای چند کیلو قند و دو مثقال چای خسیس بازی درآورده و آبروریزی راه انداخته اند! گفت، اگر پرستار در شیفت نتواند یک پیاله چای بخورد چه انرژی و انگیزه برای کار خواهد داشت؟ صدایش را بالا برد و گفت جمع کردن کارکنان در دفتر مدیر برای حضور و غیاب اهانت است. آیا این است حق کارمند دولت؟ توی صورت همه ما نگاه کرد و گفت چه کسی ما را به این وضعیت رسانده است؟ این وضع آشفته و آزارنده قابل قبول نیست!
✅ ما کوتاه آمده بودیم اما جناب رئیس ول کن ماجرا نبود! شاکی بود شدید! همه را زیر سوال برد! خیلی ها را متهم کرد. رئیس خیلی بهتر و بی محاباتر از ما به وضع موجود معترض بود. اصلا این اوضاع را قبول نداشت!
✅ سیس برنده ها را گرفتیم و برگشتیم. منوچهر گفت خدا را شکر آدم اهل فهم و فعلی بود. محسن گفت خوب شد که رفتیم و حرف هایمان را زدیم. من که جوانتر و جاهل تر بودم گفتم خود رئیس بهتر از ما مشکلات را می شناخت. کیف کردم از چنین رئیسی! اجازه نمی دهد حق ما پایمال شود. علی صفر که دغلی های دنیا را بیشتر دیده بود گفت؛ خیال خام برتان ندارد. هیچ اتفاق نخواهد افتاد. بعد از این هم آب در همان کرتی خواهد بود که پیش از این بوده. اینکه آقای رئیس هم مثل ما حرف زد نه تنها مشکلی را حل نمی کند که خود مشکلی است بالای دیگر مشکل ها. نام این آقا مسئول است نه معترض. او باید جوابگو باشد نه پرسشگر. این آقا که همه مشکلات را می داند و می شناسد از دو حال خارج نیست یا نمی تواند یا نمی خواهد مشکلی حل شود!
✅ حکایت رئیس ما داستان مدیران مملکت است. همه منتقد و معترض وضع موجودند. همه ناراضی و ناراحت. در سخنرانی ها، در جلسات، در تریبون ها چنان از وضع موجود گلایه می کنند و سیس مخالف بر می دارند که آدم از دلسوزی شان حیرت زده می شود! رئیس جمهور معترض است. رئیس مجلس منتقد است. رئیس قوه قضاییه شاکی است! یکی که نداند خیال می کند اینها سران احزاب مخالف دولت و حکومت هستند! طوری وضع را وارونه می کنند که انگار رُل مملکت دست کسان دیگری است و اینها سر سوزنی در تدبیر و تقدیر ملک و مملکت دخالتی نداشته اند! کسانی که از سن تکلیف تا الان مصدر امور و منشا قصور بوده اند ضمیر مجهولی را مورد خطاب قرار می دهند و زل می زنند توی صورت مردم و می گویند این اوضاع آشفته شایسته مردم ایران نیست!
✅ جالب نیست؟ کسانی که باید در جایگاه پاسخگویی باشند ریاکارانه بر صندلی پرسشگری تکیه داده اند و در نقش مخالف مشغول بازیگری هستند. چنان معترض اند که انگار نه انگار این ها همان مسببین وضعیت موجود هستند!
حضرات!
این آشِ بور اگر شور است اگر بی نمک دستپخت دست شماست. تراز و ناتراز این مملکت دستاورد شماست. این تخریب نتیجه تدبیر شماست. شما همه چیز را می دانید. علی صفر راست می گفت، ریاکاری شما از دو حال خارج نیست،
یا نمی خواهید،
یا نمی توانید!
مرد باشید و خودتان بگویید!
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 نسل ما تا به این پایه و مایه رسید عجایب فراوان دید و تلخی های بسیار چشید. روزگار هر دردی که در «دُولُونَه»۱ و هر تَعَبی که در توبره داشت زهرش را روانه رگ و روح ما کرد. ما «کَمچِدون»۲ کمی و کاستی های خلقت هستیم! زندگی مثل گردونه رنگینی از جلوی چشممان گذشت. سرعت تغییرات اجتماعی و شتاب آسیب های اقتصادی فرصت های ما را یکی پس از دیگری آتش زد و دود کرد. زندگی برای ما هر روز رنگی رو کرد و رنجی فراهم ساخت. ما هنوز با رنگارنگی های روزگار مانوس نشده بودیم که نیرنگ دیگری برایمان اقامه می شد. نسل من به دنبال تغییرات اجتماعی همیشه در هروله و هراس بود و آخر هم به جایی نرسید. راهش حتا به ترکستان هم نبود!
🔘 ما نسلی بودیم که سال ها به ده ریالی گفتیم یک تومن. نسل نابودی که یک دهه روی سپر وانت جابجا شدیم و برای ندادن آن یک تومن از بالای وانت در حال حرکت پریدیم و خطر را به جان خریدیم! چه استخوانی از ما سیاه و چه جگری از ما آب شد تا آن روزگار وانت سواری و هر مسیر یک تومن را پشت سر گذاشتیم! ما دوره ای را دیدیم که به هزار تومن می گفتند یک تومن! دوره ای که هزار تومن یک اسکناس نبود. یک کیسه پول بود. ما با آدم هایی نشست و برخاست کردیم که به هزار تومن می گفتند بیست پنجاه!
🔘 ما عصری را پشت سر گذاشتیم که می شنیدیم بزرگترها با حیرت و حسرت می گفتند فلان کس میلیونر است! زمانه ای را تجربه کردیم که میلیون عدد بسیار بزرگی بود. زمانه ای که «بِوَشْ»۳ های ما برای توصیف دختران ماه رو سروده بودند؛
دُختری دُو هار میا ماه مئن ریشه
یِه ملیون و قاطری تالی دِه میشه!
هنوز حیرتِ بزرگی میلیون توی صورتمان بود که تازه به دوران رسیده های روزگار گند زدند به بزرگی میلیون و به یک میلیون تومن گفتند یه تومن!
🔘هنوز عزادار خفت و خواری مهتری میلیون بودیم که مصیبت دیگری رخ نمود. میلیارد افتاد زیر دست و پای نو کیسه ها. کسانی شدند صاحب و صلاح دار میلیارد که یک بار هم نتوانستند درست و درمان میلیارد را بنویسند. میلیاردرهای میان بُرّ زده زحمت خواندن میلیارد را کم کردند و ساخته های سست و سر هم بندی خود را قیمت گذاشتند پنج تومن و هفت تومن، منظورشان پنج میلیارد و هفت میلیارد بود!
🔘 حالا مدت هاست نسل یک تومن و ده تومن منقرض شده است. هزار تومن چنان بی قرب و قدرت شده است که اگر از جیبمان روی زمین بیفتد صرف نمی کند خم شویم و بَرَش داریم! چنان قرب و قشنگی از یک میلیون رفته است که دخترکان بسته های ده و بیست تایی اش را می دهند و یک تار مویشان را زرد و نارنجی می کنند! حرمت میلیون چه زود شکست!
حالا برای ما که ده ریالی را تومن می گفته ایم سخت و سنگین است که می شنویم واحد دیگری روی زبان رسانه ها و رادیو و تلویزیون افتاده است. یک هِمت! یعنی هزار میلیارد تومن! عددی ناشناخته اما آشنا. به سیاهچاله ای می ماند که هست اما به قدر اندازه و ارزشش نیست. بر این رنج های روزگار نمی دانم باید خندید یا گریست!
🔘 ما در معرض فرسایش اعداد و ارزش ها هستیم. روز به روز عددها بزرگتر و ارزش ها و اعتبارها کمتر می شود! شتاب تغییرات همانند گرما و سرما ما را از درون پوک و پوسیده کرده است. مردمان موریانه زده ای که به زور بر عصای حشمت سلیمانی تکیه زده ایم و یکی یکی سقوط می کنیم. در بالا و پایین شدن عددها و ارزش ها متلاشی می شویم. مثل سنگ که تبدیل به خاک می شود فرو می کاهیم.
ما آخرین نسلی بودیم که شمردن بسته های بیست تومنی را تجربه کردیم. بوی ترشیدگی پول را درک کردیم. استرس اسکناس های بی گوشه را کشیدیم. هنوز که هنوز است بعضی شب ها خواب می بینم مهلت تعویض پانصد تومنی ها تمام شده و من نتوانسته ام سه پانصد تومنی امانتی پدربزرگ را ببرم بانک و عوض کنم!
پ.ن
۱،کیسه، محفظه، محل نگهداری چیزی
۲، بافتنی رنگین کیسه مانند برای نگهداری ابزار و لوازم.
۳،شاعر، سخن سرا، گوینده
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 ما نسلی بودیم که سال ها به ده ریالی گفتیم یک تومن. نسل نابودی که یک دهه روی سپر وانت جابجا شدیم و برای ندادن آن یک تومن از بالای وانت در حال حرکت پریدیم و خطر را به جان خریدیم! چه استخوانی از ما سیاه و چه جگری از ما آب شد تا آن روزگار وانت سواری و هر مسیر یک تومن را پشت سر گذاشتیم! ما دوره ای را دیدیم که به هزار تومن می گفتند یک تومن! دوره ای که هزار تومن یک اسکناس نبود. یک کیسه پول بود. ما با آدم هایی نشست و برخاست کردیم که به هزار تومن می گفتند بیست پنجاه!
🔘 ما عصری را پشت سر گذاشتیم که می شنیدیم بزرگترها با حیرت و حسرت می گفتند فلان کس میلیونر است! زمانه ای را تجربه کردیم که میلیون عدد بسیار بزرگی بود. زمانه ای که «بِوَشْ»۳ های ما برای توصیف دختران ماه رو سروده بودند؛
دُختری دُو هار میا ماه مئن ریشه
یِه ملیون و قاطری تالی دِه میشه!
هنوز حیرتِ بزرگی میلیون توی صورتمان بود که تازه به دوران رسیده های روزگار گند زدند به بزرگی میلیون و به یک میلیون تومن گفتند یه تومن!
🔘هنوز عزادار خفت و خواری مهتری میلیون بودیم که مصیبت دیگری رخ نمود. میلیارد افتاد زیر دست و پای نو کیسه ها. کسانی شدند صاحب و صلاح دار میلیارد که یک بار هم نتوانستند درست و درمان میلیارد را بنویسند. میلیاردرهای میان بُرّ زده زحمت خواندن میلیارد را کم کردند و ساخته های سست و سر هم بندی خود را قیمت گذاشتند پنج تومن و هفت تومن، منظورشان پنج میلیارد و هفت میلیارد بود!
🔘 حالا مدت هاست نسل یک تومن و ده تومن منقرض شده است. هزار تومن چنان بی قرب و قدرت شده است که اگر از جیبمان روی زمین بیفتد صرف نمی کند خم شویم و بَرَش داریم! چنان قرب و قشنگی از یک میلیون رفته است که دخترکان بسته های ده و بیست تایی اش را می دهند و یک تار مویشان را زرد و نارنجی می کنند! حرمت میلیون چه زود شکست!
حالا برای ما که ده ریالی را تومن می گفته ایم سخت و سنگین است که می شنویم واحد دیگری روی زبان رسانه ها و رادیو و تلویزیون افتاده است. یک هِمت! یعنی هزار میلیارد تومن! عددی ناشناخته اما آشنا. به سیاهچاله ای می ماند که هست اما به قدر اندازه و ارزشش نیست. بر این رنج های روزگار نمی دانم باید خندید یا گریست!
🔘 ما در معرض فرسایش اعداد و ارزش ها هستیم. روز به روز عددها بزرگتر و ارزش ها و اعتبارها کمتر می شود! شتاب تغییرات همانند گرما و سرما ما را از درون پوک و پوسیده کرده است. مردمان موریانه زده ای که به زور بر عصای حشمت سلیمانی تکیه زده ایم و یکی یکی سقوط می کنیم. در بالا و پایین شدن عددها و ارزش ها متلاشی می شویم. مثل سنگ که تبدیل به خاک می شود فرو می کاهیم.
ما آخرین نسلی بودیم که شمردن بسته های بیست تومنی را تجربه کردیم. بوی ترشیدگی پول را درک کردیم. استرس اسکناس های بی گوشه را کشیدیم. هنوز که هنوز است بعضی شب ها خواب می بینم مهلت تعویض پانصد تومنی ها تمام شده و من نتوانسته ام سه پانصد تومنی امانتی پدربزرگ را ببرم بانک و عوض کنم!
پ.ن
۱،کیسه، محفظه، محل نگهداری چیزی
۲، بافتنی رنگین کیسه مانند برای نگهداری ابزار و لوازم.
۳،شاعر، سخن سرا، گوینده
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍همه ما کلاه سرمان رفته. روزی کلاهمان را برداشته اند و روز دیگر کلاهی را تا ته بر سرمان تپاندهاند. بعضی از این کلاهگذاری و برداریها فراموش نمیشوند بس که بامزه و بی معنا بودهاند. کلاهبردارانی هستند که همیشه حی و حاضر جلوی چشممان هستند!
✍ دانش آموز اول دبیرستان بودم. زنگ آخر ورزش داشتیم. آقای مخملکوهی معلم ورزش نیامده بود. حوصله قیل و قال زنگ ورزش را نداشتم. از مدرسه زدم بیرون. مسیرم سمت میدان آزادی بود یا به قول پدربزرگ میدان «مُسَجِمَه»۱. گوشه میدان ساختمان انبار غله بود. یک ساختمان چهارگوش بزرگ. هنوز به این شکل امروزه در نیامده و دست به تعمیر و ترکیبش نزده و نمایش را کجکی نکرده بودند که من تا مدتها فکر کنم خود ساختمان کج است! کنار دیوار انبار غله کسی برای خودش بساط کسب و کار راه انداخته بود. به قول امروزیها کار آفرینی کرده بود! دو تکه چوب را به صورت به علاوه با چند تکه پارچه به هم بسته و آدمکی ساخته بود.موهای وزوزی و صورت استخوانی داشت. دندانهای پهن و جرم گرفته اش از لبهایش بیرون زده بودند. روی یک قوطی حلبی پنج کیلویی مینشست. یک تفنگ بادی هم داشت. آدمک چوبی را میگذاشت سینه دیوار و رهگذران با تفنگ بادی به سمت آدمک تیر میانداختند. سالها همانجا با همین روش کاسبی میکرد.
✍ من آدم اهل سِیر و سرگرمی نیستم اما نمیدانم چرا آن روز میلم کشیده بود به سیاحت. تفنگدار روی صندلی حلبی نشسته و مشغول گپ و گفت با دو نفر بود. نمیدانم رهگذر بودند یا مشتری. تیری پنج قِران بود. هر تیر که به هدف میزدی یک تیر جایزه میبردی. اینها را روی کارتونی نوشته و کنار آدمک گذاشته بود. لوله بادی را چکاند و از دهانش فشنگی را بیرون آورد و داخل لوله تفنگ گذاشت. لوله را بالا کشید و گفت آماده است. مگسک را بگیر وسط هدف. نشستم. نفس را حبس کردم. یک چشم را خواباندم. وقتی که مگسک وسط سینه آدمک افتاد ماشه را چکاندم. خدا میداند تیر به کدام سو رفت! به هدف که نخورد. جایش روی دیوار روبرو نبود. صدای برخوردش با دیوار هم که شنیده نشد. تیر غیب!
✍ پنج ریالی نداشتم. یک دو تومنی دادم و منتظر ماندم برای باقی پول. دو تومن را در جیب گذاشت بی هیچ نشانه ای از برگرداندن باقی پول. گفتم بقیه پولم، گفت؛ باقی ندارد دو تومن میشود! دو تومن! چرا دو تومن؟ یک تیر بیشتر انداختهام؟گفت؛ چهار تیر درکردهای! تفنگ روی رگبار بوده! خندهام گرفته بود. فکر کردم سر به سرم میگذارد. گاهی آدمها بد شوخی میکنند. اما اشتباه میکردم. حرف رگبار جدی بود. رو کرد به آن دو نفر و گفت؛ مگر تفنگ روی رگبار نبود؟ آنها هم تائید کردند که تفنگ روی رگبار بوده است و چهار تیر به سمت آدمک شلیک شده!
✍ باقی پول را نمیداد. گلاویز شدیم. سه به یک. مردم جمع شدند. قصه رگبار تفنگ بادی افتاد زیر دست و پا. شیر هم که باشی تنها میان دو روباه ذلیلی! حریفشان نشدم. پانزده قران را بردند!
✍ همه فکر و خیالم شده بود قصه تیراندازی و قضیه رگبار. میدانستم تفنگ بادی اصلا جعبه و خشاب ندارد. یک فشنگ هم بیشتر نمیشود در لوله تفنگ گذاشت. چطور ممکن است؟ آن آدم نصف و نیمه در من چه چیزی دیده بود که اینگونه سرم کلاه گذاشت؟ از روی چه چیزی فهمید که میشود سر این آدم کلاه گذاشت؟ از روی راه رفتنم؟ از حرف زدنم؟ طرز و طور لباس هایم؟ خودم را بارها در آینه نگاه کردم شاید دلیلی پیدا کنم اما هیچ علامت و عارضه خاصی نداشتم. یک آدم معمولی بودم مثل هزاران رهگذر دیگر.
✍قصه را برای اکبر تعریف کردم. اوّل سیر دل خندید بعد گفت برویم. رفتیم میدان آزادی. من آنسوی خیابان روی پلههای بانک ماندم. کاسب در محل کسب بود. اکبر گفت «تِفَنگِت ها وِه کار یا چی خُوتَه»۲. تفنگچی درآمد و گفت «دِنگِ دِنگَه»۳. اکبر گفت «وا چار شَنگْ تَشِشْ کو»۴. تفنگچی هنوز ملتفت موضوع نشده بود. گفت؛ تفنگ بادی و رگبار! اکبر مچش را گرفت و گفت «چطور پَریرْ ری رگبار بی، ئیمرو ها ری تَک تیر»۵. با اشاره اکبر رفتم آن سوی خیابان. تفنگدار مرا که دید رنگ از رخسارش رفت. به زور توانست آب دهانش را قورت دهد. چشمهایش به دو دو افتاد. اکبر گفت دو تومن کجاست؟ کاسب بی انصاف از جیبش دو یک تومنی درآورد و داد دست اکبر. من هیچگاه نخواستهام کسی را شکست دهم. هنوز هم نمیخواهم. الان هم دلم برای آن لحظه درماندگی آن آدم میسوزد. به نظر من بهترین حالت مساوی است. پیروزی یکطرفه شکست است. یک تومن از پولها را گرفتم و یک تومن را پس دادم.
✍زیاد کلاه سرم رفته است اما این یکی یادم نمی رود. هنوز هم بعد از چهل سال گاهی می گویم نکند اصلا تفنگ را مسلح نکرده بود؟ چه ببویی و بلاهتی در من بود که آن آدم کم هوش و حواس هم هوس کرده بود کلاهم را بردارد؟ نمی دانم.
پ.ن
۱، مجسمه
۲،تفنگت رو به راه است یا مثل خودت است؟
۳، مهیا و آماده
۴،با چهار فشنگ آماده اش کن.
۵،چطور پریروز رگبار بود امروز تک تیر؟
@Khapuorah
#ماشااکبری
✍ دانش آموز اول دبیرستان بودم. زنگ آخر ورزش داشتیم. آقای مخملکوهی معلم ورزش نیامده بود. حوصله قیل و قال زنگ ورزش را نداشتم. از مدرسه زدم بیرون. مسیرم سمت میدان آزادی بود یا به قول پدربزرگ میدان «مُسَجِمَه»۱. گوشه میدان ساختمان انبار غله بود. یک ساختمان چهارگوش بزرگ. هنوز به این شکل امروزه در نیامده و دست به تعمیر و ترکیبش نزده و نمایش را کجکی نکرده بودند که من تا مدتها فکر کنم خود ساختمان کج است! کنار دیوار انبار غله کسی برای خودش بساط کسب و کار راه انداخته بود. به قول امروزیها کار آفرینی کرده بود! دو تکه چوب را به صورت به علاوه با چند تکه پارچه به هم بسته و آدمکی ساخته بود.موهای وزوزی و صورت استخوانی داشت. دندانهای پهن و جرم گرفته اش از لبهایش بیرون زده بودند. روی یک قوطی حلبی پنج کیلویی مینشست. یک تفنگ بادی هم داشت. آدمک چوبی را میگذاشت سینه دیوار و رهگذران با تفنگ بادی به سمت آدمک تیر میانداختند. سالها همانجا با همین روش کاسبی میکرد.
✍ من آدم اهل سِیر و سرگرمی نیستم اما نمیدانم چرا آن روز میلم کشیده بود به سیاحت. تفنگدار روی صندلی حلبی نشسته و مشغول گپ و گفت با دو نفر بود. نمیدانم رهگذر بودند یا مشتری. تیری پنج قِران بود. هر تیر که به هدف میزدی یک تیر جایزه میبردی. اینها را روی کارتونی نوشته و کنار آدمک گذاشته بود. لوله بادی را چکاند و از دهانش فشنگی را بیرون آورد و داخل لوله تفنگ گذاشت. لوله را بالا کشید و گفت آماده است. مگسک را بگیر وسط هدف. نشستم. نفس را حبس کردم. یک چشم را خواباندم. وقتی که مگسک وسط سینه آدمک افتاد ماشه را چکاندم. خدا میداند تیر به کدام سو رفت! به هدف که نخورد. جایش روی دیوار روبرو نبود. صدای برخوردش با دیوار هم که شنیده نشد. تیر غیب!
✍ پنج ریالی نداشتم. یک دو تومنی دادم و منتظر ماندم برای باقی پول. دو تومن را در جیب گذاشت بی هیچ نشانه ای از برگرداندن باقی پول. گفتم بقیه پولم، گفت؛ باقی ندارد دو تومن میشود! دو تومن! چرا دو تومن؟ یک تیر بیشتر انداختهام؟گفت؛ چهار تیر درکردهای! تفنگ روی رگبار بوده! خندهام گرفته بود. فکر کردم سر به سرم میگذارد. گاهی آدمها بد شوخی میکنند. اما اشتباه میکردم. حرف رگبار جدی بود. رو کرد به آن دو نفر و گفت؛ مگر تفنگ روی رگبار نبود؟ آنها هم تائید کردند که تفنگ روی رگبار بوده است و چهار تیر به سمت آدمک شلیک شده!
✍ باقی پول را نمیداد. گلاویز شدیم. سه به یک. مردم جمع شدند. قصه رگبار تفنگ بادی افتاد زیر دست و پا. شیر هم که باشی تنها میان دو روباه ذلیلی! حریفشان نشدم. پانزده قران را بردند!
✍ همه فکر و خیالم شده بود قصه تیراندازی و قضیه رگبار. میدانستم تفنگ بادی اصلا جعبه و خشاب ندارد. یک فشنگ هم بیشتر نمیشود در لوله تفنگ گذاشت. چطور ممکن است؟ آن آدم نصف و نیمه در من چه چیزی دیده بود که اینگونه سرم کلاه گذاشت؟ از روی چه چیزی فهمید که میشود سر این آدم کلاه گذاشت؟ از روی راه رفتنم؟ از حرف زدنم؟ طرز و طور لباس هایم؟ خودم را بارها در آینه نگاه کردم شاید دلیلی پیدا کنم اما هیچ علامت و عارضه خاصی نداشتم. یک آدم معمولی بودم مثل هزاران رهگذر دیگر.
✍قصه را برای اکبر تعریف کردم. اوّل سیر دل خندید بعد گفت برویم. رفتیم میدان آزادی. من آنسوی خیابان روی پلههای بانک ماندم. کاسب در محل کسب بود. اکبر گفت «تِفَنگِت ها وِه کار یا چی خُوتَه»۲. تفنگچی درآمد و گفت «دِنگِ دِنگَه»۳. اکبر گفت «وا چار شَنگْ تَشِشْ کو»۴. تفنگچی هنوز ملتفت موضوع نشده بود. گفت؛ تفنگ بادی و رگبار! اکبر مچش را گرفت و گفت «چطور پَریرْ ری رگبار بی، ئیمرو ها ری تَک تیر»۵. با اشاره اکبر رفتم آن سوی خیابان. تفنگدار مرا که دید رنگ از رخسارش رفت. به زور توانست آب دهانش را قورت دهد. چشمهایش به دو دو افتاد. اکبر گفت دو تومن کجاست؟ کاسب بی انصاف از جیبش دو یک تومنی درآورد و داد دست اکبر. من هیچگاه نخواستهام کسی را شکست دهم. هنوز هم نمیخواهم. الان هم دلم برای آن لحظه درماندگی آن آدم میسوزد. به نظر من بهترین حالت مساوی است. پیروزی یکطرفه شکست است. یک تومن از پولها را گرفتم و یک تومن را پس دادم.
✍زیاد کلاه سرم رفته است اما این یکی یادم نمی رود. هنوز هم بعد از چهل سال گاهی می گویم نکند اصلا تفنگ را مسلح نکرده بود؟ چه ببویی و بلاهتی در من بود که آن آدم کم هوش و حواس هم هوس کرده بود کلاهم را بردارد؟ نمی دانم.
پ.ن
۱، مجسمه
۲،تفنگت رو به راه است یا مثل خودت است؟
۳، مهیا و آماده
۴،با چهار فشنگ آماده اش کن.
۵،چطور پریروز رگبار بود امروز تک تیر؟
@Khapuorah
#ماشااکبری
🖋 سنجیدن عیار و اعتبار آدمها کار خیلی سختی نیست. آدمیزاد محصول مصرف عمر خویشتن است. آنچه که از مصرف عمر به جای میماند عیار ارزش آدمیزاد است. عمر ماده اوّلیه زندگی آدمهاست.
بسیاری از آدمها عمر را حرام میکنند. زندگی را هدر میدهند. سرمایه را میسوزانند. با دست پر میآیند، با دست خالی میروند. اینها عمر را تباه میکنند. این گروه از آدمها تولیدی تفاله هستند. هر چه کوبیدهاند «کوزَر»۱ شده است. اینها فرومایگانند!
🖋 صدی نود اولاد آدم نه چیزی بر مجموعه هستی اضافه میکنند و نه چیزی کم. گُم میآیند و گرفتار میروند. چون دارِ بی سایه و ثمر بر دَمَنها و دامنهها میرویند و میرَوَند. عمر را در راه زیستی غریزی و خودخواهانه مصرف میکنند. خدایگان خورد و خواب. کِشت این آدمها به قول پدر «تُومی یِه تُمْ»۲ است. آدمهای بی ارزش افزوده! اینان از جمله میان مایگانند!
🖋 آدمهایی هم هستند که عمرشان را صرف میکنند تا زندگی ارجمند و آراسته شود. که زیباییهای دنیا بیشتر شود. زندگی از وجود این ادمها اعتبار میگیرد. دردها و «دِلیمَه»۳های جامعه بر دوش این دسته از آدمهاست. کسانی که همه دار و ندارشان را برای ساختن جهانی بهتر و برابر روی دایره میریزند. شاید تعدادشان کم باشد اما، کم نمیگذارند. سنگهای زیرین آسیاب. بیرق داران عدالت. مصلحان مهربانی که سودای سهم و سزا برای ستمدیدگان دارند. به زبان پدر کشت تُوئْمی هفت تُوئْم! روستازادگانی که دم از آرمانشهر میزنند! آدمهایی که خرقه خلیفگی خدا برازنده قامتشان است. نگاهبانان شریف شرافت. پاسبانان پاکی و پارسایی. اینان گران مایگانند!
🖋در جهانی که صدی نود آدمهایش یا میان مایگانند یا فرومایگان منصور یاقوتی سر بلند و سترگ بیرق گران مایگی برافراشت. عمر را ارج نهاد و زندگی را آراسته کرد. یک آن شولای شرافت از شانهاش نیفتاد. روزگار رخت رنج بر بالایش بریده بود. رنجوری که رنج همه همنوعان را بر دوش کشید اما،نرنجید. بی مهری دید اما بی میل نشد. شکسته شد اما هرگز شکست نخورد. عدالتجوی عدالتگویی که ناعادلانه قضاوت شد. برایش حبس تراشیدند. نانش را به تیغ کین بریدند اما نبُرّید! منصور فرزند کوه بود. کُرنش نکرد. خم نشد. شکم دو تا کرد اما کمر دو لا نکرد. اهل بندگی و بندبازی نبود. بی اخلاقی و بی انصافیهای بسیار دید اما با چنگ و دندان از ارزش های اخلاقی و انسانی پاسبانی کرد. ایلیاتی بود و با همان سماجت عشیره ای پای آموزه ها و عقایدش ایستاد. بسیار از روزگار و مردمان روزگار پشت پا خورد اما به آرمانها و عقایدش پشت پا نزد. منصور یاقوتی گران مایه بود. زندگی بر او بسیار گران گرفت. زندگی بهای راستی و درستی را با او چند لا پهنا حساب کرد. تاوان بسیار داد منصور.
🖋بی ریا بود و بلند بالا. بزرگا مردی با هیبت و هیئت ایلیاتیها. روستازاده ای که با «زخم» زبان باز کرد. «چراغی بر فراز مادیان کوه» روشن کرد تا برای «مردان فردا» راه را از چاه بازشناسد. افسانهگوی «ده نشینان کُرد» شد و زاگرس نشینان از حنجره اش «آواز کوه» میشنیدند.
🖋 مادربزرگم میگفت؛ اولاد آدم سه گونه خواهند شد، تاج به سر و سر به سر و خاک به سر. منصور یاقوتی اولاد تاج بر سر آدم بود. زندگی را عمق و اعتبار داد. سیاهی لشکر نبود. در لشکر سیاهی هم نبود. منصور یاقوتی تا همیشه در سمت ستم دیدگان ایستاد. او ارباب هنر بود و آسمان کشتی ارباب می شکند.
آغاز و انجام منصور معلوم کرد که شریف زیستن هزینه دارد. هر که پادویی پلیدها و پلشتها را نکند باید تاوان پس بدهد.
زندگی منصور معلوم کرد که زندگی برای گرانمایگان گران تمام می شود اما، تمام نمیشود!
فرومایگان که مردگان پیش از مرگاند! میان مایگان میمیرند و میروند. تنها گران مایگان نمیمیرند. مردها و بَردها زندگان جاودانند!
پ.ن
۱، مانده بی ارزش خرمن.
۲،دانه ای یک دانه. کنایه از کشت بی برکت.
۳،مرض مزمن.
@Khapuorah
#ماشااکبری
بسیاری از آدمها عمر را حرام میکنند. زندگی را هدر میدهند. سرمایه را میسوزانند. با دست پر میآیند، با دست خالی میروند. اینها عمر را تباه میکنند. این گروه از آدمها تولیدی تفاله هستند. هر چه کوبیدهاند «کوزَر»۱ شده است. اینها فرومایگانند!
🖋 صدی نود اولاد آدم نه چیزی بر مجموعه هستی اضافه میکنند و نه چیزی کم. گُم میآیند و گرفتار میروند. چون دارِ بی سایه و ثمر بر دَمَنها و دامنهها میرویند و میرَوَند. عمر را در راه زیستی غریزی و خودخواهانه مصرف میکنند. خدایگان خورد و خواب. کِشت این آدمها به قول پدر «تُومی یِه تُمْ»۲ است. آدمهای بی ارزش افزوده! اینان از جمله میان مایگانند!
🖋 آدمهایی هم هستند که عمرشان را صرف میکنند تا زندگی ارجمند و آراسته شود. که زیباییهای دنیا بیشتر شود. زندگی از وجود این ادمها اعتبار میگیرد. دردها و «دِلیمَه»۳های جامعه بر دوش این دسته از آدمهاست. کسانی که همه دار و ندارشان را برای ساختن جهانی بهتر و برابر روی دایره میریزند. شاید تعدادشان کم باشد اما، کم نمیگذارند. سنگهای زیرین آسیاب. بیرق داران عدالت. مصلحان مهربانی که سودای سهم و سزا برای ستمدیدگان دارند. به زبان پدر کشت تُوئْمی هفت تُوئْم! روستازادگانی که دم از آرمانشهر میزنند! آدمهایی که خرقه خلیفگی خدا برازنده قامتشان است. نگاهبانان شریف شرافت. پاسبانان پاکی و پارسایی. اینان گران مایگانند!
🖋در جهانی که صدی نود آدمهایش یا میان مایگانند یا فرومایگان منصور یاقوتی سر بلند و سترگ بیرق گران مایگی برافراشت. عمر را ارج نهاد و زندگی را آراسته کرد. یک آن شولای شرافت از شانهاش نیفتاد. روزگار رخت رنج بر بالایش بریده بود. رنجوری که رنج همه همنوعان را بر دوش کشید اما،نرنجید. بی مهری دید اما بی میل نشد. شکسته شد اما هرگز شکست نخورد. عدالتجوی عدالتگویی که ناعادلانه قضاوت شد. برایش حبس تراشیدند. نانش را به تیغ کین بریدند اما نبُرّید! منصور فرزند کوه بود. کُرنش نکرد. خم نشد. شکم دو تا کرد اما کمر دو لا نکرد. اهل بندگی و بندبازی نبود. بی اخلاقی و بی انصافیهای بسیار دید اما با چنگ و دندان از ارزش های اخلاقی و انسانی پاسبانی کرد. ایلیاتی بود و با همان سماجت عشیره ای پای آموزه ها و عقایدش ایستاد. بسیار از روزگار و مردمان روزگار پشت پا خورد اما به آرمانها و عقایدش پشت پا نزد. منصور یاقوتی گران مایه بود. زندگی بر او بسیار گران گرفت. زندگی بهای راستی و درستی را با او چند لا پهنا حساب کرد. تاوان بسیار داد منصور.
🖋بی ریا بود و بلند بالا. بزرگا مردی با هیبت و هیئت ایلیاتیها. روستازاده ای که با «زخم» زبان باز کرد. «چراغی بر فراز مادیان کوه» روشن کرد تا برای «مردان فردا» راه را از چاه بازشناسد. افسانهگوی «ده نشینان کُرد» شد و زاگرس نشینان از حنجره اش «آواز کوه» میشنیدند.
🖋 مادربزرگم میگفت؛ اولاد آدم سه گونه خواهند شد، تاج به سر و سر به سر و خاک به سر. منصور یاقوتی اولاد تاج بر سر آدم بود. زندگی را عمق و اعتبار داد. سیاهی لشکر نبود. در لشکر سیاهی هم نبود. منصور یاقوتی تا همیشه در سمت ستم دیدگان ایستاد. او ارباب هنر بود و آسمان کشتی ارباب می شکند.
آغاز و انجام منصور معلوم کرد که شریف زیستن هزینه دارد. هر که پادویی پلیدها و پلشتها را نکند باید تاوان پس بدهد.
زندگی منصور معلوم کرد که زندگی برای گرانمایگان گران تمام می شود اما، تمام نمیشود!
فرومایگان که مردگان پیش از مرگاند! میان مایگان میمیرند و میروند. تنها گران مایگان نمیمیرند. مردها و بَردها زندگان جاودانند!
پ.ن
۱، مانده بی ارزش خرمن.
۲،دانه ای یک دانه. کنایه از کشت بی برکت.
۳،مرض مزمن.
@Khapuorah
#ماشااکبری