Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
🔘 کژدمی در جوانی انگشت مادربزرگ را نیش زده بود. جوشگاه آن نیش روی دست مادربزرگ مانده بود. بعضی روزها مادربزرگ جای نیش کژدم را می خاراند و می گفت؛ «یارو ها مَه جُویلی»۱. مادربزرگ معتقد بود هر وقت آن کژدم که انگشتش را نیش زده است حرکت می کند و می جنبد، محل گزش روی دستش مور مور می کند و خارش می گیرد.
🔘 خاطره ها با ما همان کاری را می کنند که وول خوردن آن کژدم با دست مادربزرگ می کرد. هر خاطره ای همانند کِرمی در زیر پوست ما نشت و نفوذ می کند. جوشگاهی می شود در جسم یا جان ما. وقتی که آن کرم یا کژدم وول می خورد و راه می افتد خوی و خاطر ما به هم می ریزد. رفتار و روش ما باژگونه و دگرگونه می شود.
🔘 اول مهر یکی از آن خاطره های رسوب کرده در ذهن و ضمیر من است. جوشگاه زخمی که بر هفت سالگی من نشست و جایش در جان من هنوز درد می کند. روحم را می سوزاند. روانم را می آزارد.  هر بار که مهر از راه می رسد کژدمی در جایی تکان می خورد و نیشش به جان من می نشیند. هر سال پاییز که می شود چیزی زیر پوست من شروع می کند به وول خوردن! جای یک نیش قدیمی جانم را به جنون و جهنم می کشاند. مهر هیچگاه با من مهربان نبوده است. هنوز هم نیست!
🔘 همه چیز بر می گردد به آن غروب لعنتیِ چهل و اندی سال پیش. ساعت آفتاب نشینی که من از کودکی برای همیشه کوچ کردم. غروبی که هوا در هراس و هَروَله بود. گردبادها، بادهای بخیل سر به بلندای آسمان برده و پا برگرده دشت هُرّو  می کوبیدند. گردبادها، بادهای غارتگر بر مازها و ماهورها می دویدند و خاک ها و خارها را به تارّ و تاراج می بردند. گَمال دُم ها و کَنگِلاشِگ ها در تنوره باد تاب می خوردند. قاصدک ها، پیامبران پریشانی به هر سوی در تاز و تاخت بودند. کلوخ ها در کلوخستان خاک آرمیده. شیار شخم ها بر تن زمین همانند زخم های قدیمی بر جا مانده بود. آخرین ته مانده ی کاه های خرمنجا به غارت بادها می رفت. هراس از هر سوی در هجوم بود که با پدربزرگ راهی راه بی برگشت شدم. سفر در سیاهی.
🔘 کودکی بهشت عمر است.خود خوشبختی است. دلخواهی و دلپذیری دنیا است کودکی. بخت یاری و به بختی است. چهل و چند سال پیش اوّل مهر من از بهشت خوب و دلخواهم رانده شدم. تاج و تختم را گرفتند و برج و بارویم را بردند. اوّل مهر بود که مرا از کودکی ام کوچ دادند. اوّل مهر روح من پر می شود از «پیرّوش»۲ پریشانی. کژدمی همه رگ هایم را می گردد و زهرش روزهایم را به رنج می نشاند.

پ.ن
۱،یارو دارد حرکت می کند.
۲،زائده زخم. پارگی زخم، خراشیدگی.


@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 رقابت عجیبی بین مردم راه افتاده است برای اثبات بیچارگی و بدبختی هایشان. هر کسی تلاش می کند به دیگران بقبولاند که از همه خلایق بی بخت تر و بدچاره تر است. بیشتر مردم غُلوّ می کنند و از مشکلی به قدر کاهی، مسئله ای می سازند اندازه کوهی. آدم های این دوره زمانه عادت کرده اند بدبختی و بیچارگی خود را جار بزنند!
🔘 عیب بیشتر ما آدم ها این است که بدبختی و بیچارگی خود را نمی شناسیم. بیشتر ما قادر به تشخیص فلاکت واقعی خود نیستیم. صدی نود ما دچار بیچارگی اشتباهی هستیم. بدبختی اشتباه، بزرگترین بدبختی است. شاید دلیل این که آدم ها نمی توانند از زندان و زنجیر بدبختی ها و بیچارگی های خود رها شوند این است که بدبختی های خود را گم کرده اند. آدم ها مشغول بیچارگی های غیر واقعی شده اند و از فلاکت واقعی و حقیقی خود غافل مانده اند. 
🔘 بیشتر مردم فکر می کنند بیچارگی و بدبختی این است که سرطان بگیرند یا درگیر بیماری جذام شوند یا لخته خونی رگ سمت راست مغزشان را ببندد و اندام های سمت چپشان فلج و فرسوده شود!
مردم خیال می کنند سیاه روز کسی است که دار و ندارش را از دست داده و به خاک سیاه نشسته و مُهر شکست و ورشکستگی بر پیشانی اش خورده و از قاطر قدرت افتاده و اسب عزتش رم کرده!
🔘 به زعم ما نفله ترین آدم ها کسانی هستند که در دام عادت و اعتیاد افتاده اند و برای خوشی و سرخوشی ڱذرنده و گریزان هزار گره و گرفتاری به دست و پای خود بسته اند.
بیچاره ها آن هایی نیستند که هنوز به دنیا نیامده اند. آنهایی هم نیستند که به دنیا آمدند و «دَئْوْ»۱ و دسیسه های دنیا را دیده و دردهایش را کشیده و زخم هایش را خورده و حالا هم از دنیا رفته اند هم از یاد دنیا!
🔘 مفلوک آن آدمی نیست که با هزار دعوا و دوندگی و دَم این را دیدن و دامن آن را گرفتن و گردن اینجا و آنجا پیش کس و ناکس کج کردن از بانک دویست میلیون وام گرفته و تا پنج سال دیگر باید سیصد و پنجاه میلیون پس بدهد و از بخت بد و اقبال لنگ هنوز به خانه نرسیده گوشی اش را هک و پول هایش را کامل کِش رفته اند!
فلاکت نه بیماری است نه ناداری نه خُماری نه گرفتاری و نه بدبیاری. 
🔘 مفلوک ترین آدم ها، آدم های نخواستنی هستند. به قول خارجی ها unwanted. آن ها که کسی دوستشان ندارد یا کسی را دوست ندارند نهایت نکبت و نابودی هستند و مفلوک تر از این دو آن هایی هستند که دوستشان داشته اند و حالا ندارند. زمانی کسی را یا چیزی را دوست داشته اند اما حالا ندارند.
آدم های نخواستنی نفله ترین و نابودترین موجودات هستند.
موجوداتی که نه در انتطار آمدن کسی هستند و نه کسی چشم به راه آمدنشان است. مرگ هم حتا مشکل آدم های نخواستنی را حل نمی کند. این آدم ها خود پیش از مرگ هزار بار مرده اند.
درد سرطان در برابر درد نخواستن مثل نوازش است به زنده زنده پوست کندن. ورشکستگی شکست نیست، خسارت کمرشکن از دست دادن احساس خواستن است. آنچه که نباید از دست برود مال و مایه نیست، عشق است. آدم عزیز است. دامن دوست است.
🔘 برای اولاد آدم تباهی بالاتر از طرد شدن نیست. ترومایی کشنده تر از تنهایی وجود ندارد. مرضی جانکاه تر از نامحبوبی نیست. بشر هنوز دردی جانکاه تر از رنج رها شدن را تجربه نکرده است. بیخ و بن همه بدبختی ها و بیچارگی ها بریدن است.
بریدن دوست از دوست.
بریدن دست از دست.
بریدن دل از دل.

پ.ن:
۱، رسم، شیوه، روش. سنت.

@Khapuorah

#ماشااکبری
کشیک عصر به نیمه نرسیده بود که اورژانس شلوغ شد. کاروان عروسی بندگان خدایی سر رقابت و لجبازی های کودکانه همراهان عروس و داماد به هم پیچیده و پریشان شده بود. یکی از مشایعت کنندگان خواسته بود خودی نشان دهد و شانه به شانه ماشین عروس شود که هول و هیجانی شده و از بغل کوبیده بود به ماشین عروس و داماد. ماشین از جاده منحرف و بعد از چند غلت و واغلت واژگون شده بود. جلویی ها توقف کرده و عقبی ها با سرعت از پشت سر به آن ها کوبیده بودند. کلی مجروح و مصدوم به جا مانده بود. عروس و داماد هم بد جور زخمی شده بودند.
در اورژانس قیامتی بود که بیا و ببین. همه نوع آدمی داخل اورژانس دیده می شد. آراسته و آرایش شده و  شیک و شسته. اصیل ها و تازه به دوران رسیده ها در هم شده بودند. صدای تق تق کفش های پاشنه بلند روی سنگفرش اورژانس مثل صدای مته در مغز می نشست و منعکس می شد. سُرمه و سفیداب از چشم و چانه زن ها «جُرّ»۱ گرفته بود. دختر بچه ها با پیراهن های تورّی و موهای رها زیر دست و پا می لولیدند. مردهای کراواتی با کفش های وِرّنی براق دست به کمر ایستاده بودند. پیرزن ها با عمامه های سنگین و پیراهن های رنگین از این اتاق به آن اتاق در آمد و رفت بودند. اولین بار بود که می دیدم زن هایی با آرایش های غلیظ و لباس های لطیف شیون می کنند. زنانی که حالا باید صدای کِل و هلهله شان بلند باشد روی می خراشیدند و گیس می بریدند!
داماد آرنجش شکسته بود عروس خانم استخوان رانش. بالای ابروی چپ عروس خانم شکاف برداشته بود. خونِ زخم روی لباس سفید چکه کرده بود. به نظر می آمد که روی ظرفی از فالوده شربت آلبالو ریخته اند. لباس عروسی زن ها زلم زیمبوی بسیار دارد. لباس عروسی که خود به پیازی می ماند پوست بر پوست و پرده در پرده و پر از پوسته و پوشش. عروس بسیار زیبا بود. خرمن موهای سیاه از کمرگاهش گذشته بود. ناخن های سفیدِ صدفیِ براقِ کشیده خوش فرمی داشت. چشم های درشت و مژه های بلند زیر هلالی بلند ابروها مجموعه ای از زیبایی و ظرافت گرد هم آورده بود. میانه باریک و متناسب اندام بود. نه لاغر و تُنُک نه چاق و چِغِر. زن قشنگ و به قاعده ای بود.
عروس مجروح را داخل اتاق منتقل کردیم و به همکاران زن سپردیم. از اولین کارهایی که  برای یک مجروح انجام می شود خارج کردن لباس ها است. هم از جهت سهولت معاینه و هم امکان مراقبت و درمان بیشتر و بهتر. خانم بخشی به چشم بر هم زدنی پیراهن و پاپوش ها را قیچی می کرد و عیب و علت ها را عیان می کرد. همکاران زن لباس سور و سرور عروس را درآورده بودند. برایش سرم وصل کرده و پای شکسته اش را  آتل بسته بودند. نوبت من بود که زخم بالای ابرویش را بخیه بزنم و پانسمان کنم.
وارد اتاق شدم. باور کردنی نبود. شوکه کننده بود. نمی شد باور کرد این آنی است که دقایقی پیش وارد اتاق شد! از آن زیبای گیسو بلند ابرو کمان ملیح و ملوس زنی معمولی و بی جذبه و جاذبه جا مانده بود. موهایش را برداشته، مژه هایش را چیده، ناخن هایش را کنده و گذاشته بودند روی میز کنار تخت. از آن دو چشم شهلای شور آفرین چراغ بی فرّ و فروغی جا مانده بود. آن پوست ململ و مخملِ با طراوت به چرمینه ای خشک تبدیل شده بود. آن تندیس تناسب و تعادل شده بود یک توده گوشت و چربی وارفته و ولو شده. گره گِنْ را که باز کرده بودند هیکلش مثل ژله راه افتاده افتاده بود. آن کمرِ باریک و شکم صاف مثل خمیر ورآمده و از هر طرف برانکارد آویزان شده بود. به قول امروزی ها عروس به تنظیمات کارخانه برگشته بود!
داماد با آرنج شکسته و سر و زلف ژل زده و صورت تیغ انداخته هر روپوش سفیدی را که می دید با عجز و التماس می گفت تو را خدا هر کاری می کنید فقط جای بخیه روی صورتش نماند. فریاد می زد جوری بخیه کنید که زیبایی اش خراب نشود. شما را به خدا هر کدامتان واردتر است بخیه بزند که جایش نماند! داریوش در حالی که برانکارد را به سمت رادیولوژی هل می داد گفت؛ خیالت تختِ تخت. « ئی قَه جا مَنَه وِه قِشْ اَر وا بَنِ گُنوژ هم بخیه با جاش نمی مونه»۲. خانم بخشی که لباس دنباله دار عروس را داخل کیسه زباله می گذاشت گفت، «اَر بِیْنَشْ دِه زیرش نمیرَه»۳.

پ.ن

۱،جاری شدن.
۲، آنقدر جا روی صورتش مانده که اگر با جوالدوز هم بخیه شود جای بخیه معلوم نمی شود!
۳، اگر عروس را ببیند قبولش ندارد!

@Khapuorah
#ماشااکبری
عزیزم،
مادربزرگ می گفت، نان بر سه گونه است. حلال و حرام و حسرت!
🖋 اوّل نان حلال است که از قدیم کمیاب بوده و در این روزگار می رود که نایاب شود. اگر گیر بیاید به گنج می مانَد. مثل عتیقه قیمتی است. عسل ناب است. دوای همه دردها و مرهم همه زخم ها. پیدا کردن نان حلال سخت است. روز به روز سخت تر هم می شود. از دهان شیر باید ربودش. از میان سنگ باید درآوردش. برایش عرق جبین باید ریخت. پیه بدن باید آب کرد و پوست تن به آفتاب می باید داد. آن کس که دنبال نان حلال است همیشه همنشین مِحَن و ملال است. سفره نان حلال روز به کمتر و کوچکتر می شود. ته نان حلال تهیدستی است. اشتهای آدم ها به نانِ حلال هر روز کم و کمتر می شود. بسیاری از مردم این روزگار دندان خوردن نان حلال را از بیخ و بن کنده اند!
🖋 دوّم نان حرام است. قدیمی ها می گفتند آتش است و هر کس به خانه ببرد آتش به خانه و خاندان خود زده. این روزها اما آن آتش بَرداً و سلاما شده است و دیگر نه در این جهان و نه در آن دنیا کُرک و پر کسی را نمی سوزاند. نان حرام فَت و فراوان است. همه جا ریخته و بر هر کوی و کرانی آویخته. اهلش که باشی می توانی جمع کنی و روی هم بگذاری و سر یک سال نشده از زمینِ ضلالت به اوج جلالت برسی!
🖋 نان حرام خوش خور است لامروّت. تُرد است و پر از طعم. شور و شیرین است. مثل انار سیاوْ میخوش و مَلَس. زیر دندان مزه اش مزید می شود بی صاحب. مثل باقلوا از حلقوم پایین می رود. با آن که نامش حرام است اما خوب برکت کرده است. در سرا و سفره ها بسیار است. نان حرام نان بی زیان و زحمت است. مایه اش یک تلفن است یا یک پیامک یا یک امضا یا چند خط نوشتن و گفتن. چشم بر گناهی بستن یا گره ای بر گره ای زدن. همه جا هست. در ساک، در سبد، در صندوق. آنقدر که در ساخت و پاخت هست در ساخت و ساز نیست. عده ای آن را از واردات به دست می آورند و برخی از صادرات. در اداره ها و شرکت ها نامش شده است پول چای. شیرینی بچه ها! در گذشته که حیا و حرمت هنوز این مایه خوار و خفیف نشده بود بعضی آن را از زیر میز می گرفتند اما امروزه به راحتی از روی میز برمی دارند و می ریزند به حساب همسر و همکار و هم پیاله شان! نان حرام مردمی ترین نان است. صدی نود آدم هایی که صبح از خانه بیرون می روند گام به سوی آن برمی دارند. هر چه که نان حلال سخت به دست می آید نان حرام اما به دست نیاوردنش سخت است. قوتِ غالب مردم زمانه است. چه بخواهی چه نخواهی لقمه ای از آن در دهان یا پاره ای از آن به دامان یا جزئی از آن در جیبت خواهد افتاد. خیلی وقت است که نان حلال با نان حرام در هم شده و روز به روز سهم حلال اندک و غلظت حرام افرون می شود.
🖋 و سوّم از نان ها نان حسرت است و واویلا از نان حسرت. واحسرتا از این نان. کثیف ترین نانی که آدم می تواند بخورد. لقمه لعنت است. خورشِ خفت و خواری است. گندمش از دانه دنائت می روید. خمیرش با آب آبرو تهیه می شود. خوردنش روح را آلوده و جسم را نجس می کند. نان حسرت زهر مامبای سیاه است. خوردنش روزگار آدم را سیاه می کند. روح را گرسنه می کند. آدم را از جان خودش سیر می کند. مناعت طبع را نابود می کند. هر لقمه ای از آن برای تباه کردن یک عمر کفایت می کند. اما چیست این نان حسرت؟
🖋 نان حسرت نانی است که نخبگان افتاده زیر دست پخمگان به دست می آورند. حقوقی که مایه دار بی مایه به بی مایگانِ جوانمرد می دهد! وردست با علم و اخلاق و اراده ای که از مافوق بی علم و عمل خود حقوق می گیرد نان حسرت به خانه می برد! کارمندی که به تدبیر و تمشیت امور از مدیر خود سرتر و برتر و بهتر است اما بنا بر مناسبات اداری و مراودات سازمانی باید زیر دست مدیر بماند نان حسرت می خورد. شاگردی که می بیند استادکارش چیزی در چنته ندارد اما ناچار است که کنار دست او بماند و خرابکاری هایش را تاب بیاورد حقوق حسرت می گیرد. در جامعه ای که پادویی از پیراستگی جلو بیفتد و پخمگان بر نخبگان حق سروَری پیدا کنند نان حسرت فراوان خواهد شد. وقتی خردمندان می شوند زیر دست بیخردان و عالِمان می شوند وردست جاهلان سفره ها از نان حسرت انباشته خواهد شد.
عزیزم،
🖋نان حلال اگر گیرت آمد بر دیده بگذار، ببوس و بخور که داروی همه دردها است.
اگر طَبعَت می کِشَد، اشتهایش را داری، دندانت بُرّا است و هاضمه ات از پس نان حرام برمی آید، بخور. گوارای وجودت. گوشت بشود و بماند به تنت.
عزیزم،
🖋گرد نان حسرت اما هرگز نگرد. نان حسرت مثل آتشی که روی خاک روشن می کنی، برای همیشه خاک وجودت را نابود و نازا می کند. خوبیها را میرا و بدی ها را نامیرا می کند. نان حسرت موریانه است، تو را از درون می خورد. پیکره های پوکی که این روزها در حال افزایش هستند حاصل خوردن نان حسرت است. مایه افسوس و افسردگی می شود. ناامیدی به بار می آورد. دشمن شادی است.
عزیزم،
از گرسنگی بمیری بهتر است که نان حسرت بخوری!
@Khapuorah
#ماشااکبری
ما شش نفر بودیم. هر کدام آراسته به طوری و پیراسته به طرزی. تنها نقطه اشتراک ما درس بود و دبیرستان.
اولی ما اکبر بود. پسر مشهدی کریم نجار.کریم، پیرمرد بلند بالای کم حرفی بود با موهای یک دست سفید. صورتی پهن داشت و چشم هایی به رنگ لاجورد. مشهدی کریم نجار قابلی بود. در و پنجره های زیبایی درست می کرد. نردبان های سفید بلند هم. چارپایه های چوبی هم می ساخت. گاهی که سر ذوق می شد کمد و دولابچه هم سر هم می کرد. همیشه مداد نصفه نیمه ای پشت گوشش بود و از پشت شیشه عینک ته استکانی اش متفکر و مغموم به تماشای دنیا می نشست. سیکاری بود. سیگارش را میان دو انگشت می گرفت و یک نفس دودش را می مکید و مزه مزه می کرد و از سوراخ بینی بیرون می داد. به قدر بند انگشتی از سبیل های سفید پر پشتش زرد شده بود.  یک بار از اکبر پرسیدم چرا سبیلهای بابات زرد شدند؟ گفت، مال دوده. دود. تو هم اگر روزی دو پاکت وینستون سه خط بکشی و دودش را از بینی بیرون بفرستی سر و سبیلت زرد می شود!
اکبر بر خلاف پدر شرّ و شلوغش پسر آرام و سر به زیری بود. کمتر در کوی و کوچه دیده می شد. اهل بازی و بی کاری نبود. یک راست از خانه می رفت مدرسه و از مدرسه می آمد خانه. می گفت وقتی که کتاب دستم نیست عذاب می کشم! خوره درس خواندن بود. خرخوانی بود که ریاضی را هم حفظ می کرد. صاف می آمد و ساده می رفت. دانش آموز دلخواه معلم ها بود. درسخوان و سر به زیر و مقرراتی و مطیع. صد بار اخلاق و ادب اکبر را در مدرسه به رخ ما کشیدند و مثل سنگ لعنت بر سرمان کوفتند. حتا اگر کشیده هم بیخ گوشش می زدی اهل تلافی و تقاص نبود. اکبرِ بی کِش و دُنگ  آخر هم مزد سر به زیری و سماجتش را گرفت. دانشگاه دولتی قبول شد. یک رشته تاپ پولساز. هر کسی رو به قبله خودش می ایستد و دعا می کند. آدم ها خدای خودشان را می خوانند. خدای اکبر درس بود و دانشگاه و طبیعت راهش را به سوی این خدا گشود.
دوّمی ما علی مراد بود. بلند قد و لاغر اندام. موهای وزوزی داشت. شانه هایش اندک خمیده به جلو. از سه حرفش دو حرف در باره ماشین بود. عشق رانندگی بود. هزار بار داستان آن سگ ایستاده روی دماغ تریلی ها را برای ما گفته بود و هر بار گویی تازه ترین کشف تاریخی خود را بازگو می کند. در پوشیدن لباس بی قید بود و همیشه نیمی از پیراهنش زیر شلوار و نیم دیگر روی شلوار بود. به همه چیز معترض بود حتا به موهای لَخت و صاف آقای جام آبادی آموزگار آرام ادبیات. علی مراد روی لبه ی تیغ خیر و شر ایستاده بود، یک روز خیر مطلق بود و یک روز شرِ شیطان. یک روز آرام و آدم بود و روزی دیگر عاصی و عارض. هیچ چیزی در این دنیا نبود که علی مراد را راضی کند. به همه کس گیر می داد و به همه جا پرخاش می کرد. علی مراد همه جا حاضر بود و از همه چیز و همه کس ناراضی. همه کاری می کرد اما هیچ کاری را تا سرمنزل مقصود نمی برد. در تیم والیبال و تیم کُشتی مدرسه نام نوشته بود اما نه کشتی گیر بود و نه اهل والیبال. می خواست همه جا ردی از خود بجا بگذارد. سر همین همه جا بودن و همه کاره بودنش بعضی وقت ها حسابی کار و بارش سِه و سخت می شد. هم برای ما سرشکستگی به بار می آورد هم سنگ خودش را سبک می کرد. مثل روزی که در مسابقات تلاوت قرآن شرکت کرد و آبروی خودش و ما و مدرسه و معلم ها را یک جا به آب داد!
علی مراد با آنکه در روخوانی قرآن هم کُمیتش لنگ می زد سمج و سر پر برای شرکت در مسابقه پیشقدم شد. ما هر کاری کردیم منصرف نشد. مرغش همیشه یک پا داشت. مسابقه در دفتر مدرسه برگزار شد. من یک دوربین عکاسی آگفا ۷۵۰ داشتم و قرار بود عکس بگیرم. دو نفر اول تلاششان را کردند و تلاوتشان را انجام دادند. نوبت به علی مراد رسید. من بیشتر از علی مراد اضطراب داشتم. صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. گوش ها و گردنم داغ داغ بودند. کفت دست هایم عرق کرده بود. میدانستم که علی مراد مال این کار  نیست و آبروریزی می کند. همه معلم ها همراه مدیر و ناظم حضور داشتند. دو نفر هم از اداره آموزش و پرورش آمده بودند. شرکت کننده های دیگر هم بودند. بیست و دو یا سه نفر. علی مراد شروع کرد به خواندن..
نعوذ بالله من الشیطان ...
داریوش مدهُنی، با صدای بلند خندید. مدیر به ناظم نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت. من به سختی آب دهانم را قورت دادم. در دهانم خشکسالی آمده بود انگار. آقای مدیر عینکش را از چشمش برداشت و دسته عینک را لای دندانش گذاشت. یکی از آن دو نفر آموزش و پرورشی گفت دوباره بخوان. قبل از شروع دوباره علی مراد آقای جام آبادی گفت پسر بگو اعوذبالله....
علی مراد قرار بود سه آیه اول سوره جمعه را بخواند. تا بسم الله الرحمن الرحیم را خواند. از همان ابتدای آیه اول لحن و صوت علی مراد به بیراهه رفت. یکی از آن دو نفر با اشاره دست علی مراد را به سکوت واداشت و با تمسخر گفت:
پسر قرآن بخوان! نه آواز کوچه باغی!

ادامه دارد....

@Khapuorah
#ماشااکبری
ما شش نفر بودیم....« قسمت دوم»

عینک آقای مدیر از دستش افتاد روی میز و تراق صدا داد. مردی که اُوِرکُت طوسی روی ژاکت سبز پوشیده بود و ریش های انبوهش تا زیر چشمش آمده بودند ریز و مرموز خندید. چند نفر هم پوزخند زدند. علیمراد قرمز شد. رگ گردنش ورم کرد. چشم هایش چونان دو دُم جُنبانَکِ در برابر نگاه افعی گرسنه ای بالا و پایین می شدند. به یک آن از پشت میز بلند شد و فریاد زد.
همه جا پارتی بازی، اینجا هم پارتی بازی؟ قرآن هم پارتی بازی؟ قرآن خدا به کمرتان بزند و از دفتر مدرسه بیرون رفت. آقای جام آبادی به مرد ریشوی ژاکت سبز اعتراض کرد. مدیر به هواخواهی علی مراد و آقای جام آبادی از دفتر بیرون رفت. مسابقه به هم خورد. آن سال از مدرسه ما کسی انتخاب نشد. علی مراد سخت و سمج  معتقد بود پارتی بازی شده و دوست و آشنای خودشان را انتخاب کرده اند!
علی مراد تا سه روز مدرسه نیامد. روز چهارم با دست گچ گرفته پیدایش شد. گفت که تصادف کرده و ماشین فرار کرده است. ما باور کردیم اما اکبر گفت؛ ناجنس فیلممان کرده! تصادف کجا بود. یک هفته بعد معلوم شد اکبر راست گفته است و تصادف و گچ و باند پیچی دست همه ساختگی بوده است. سر و سیرت علی مراد به هر چیزی می آمد الا بچه مدرسه ای. درس و مدرسه به آنجای علی مراد نبود.‌ بیشتر از آن که در مدرسه و کلاس باشد توی کوچه و کناره ها سیر می کرد. آمدن و نیامدنش به مدرسه سر به سر بود. گاو می آمد، خر  میرفت. چنان از بیخ عرب بود که نمیدانست she is دو واژه جدا از هم هستند. فرق فعل و ضمیر و فاعل را نمی دانست! خون‌ به جگر آقای علیپور معلم انگلیسی کرده بود. خودش می گفت پدر و مادرش نمی دانند در چه مقطعی درس می خواند! سال چهارم دبیرستان بود اما به اندازه کلاس هفتی معلومات درسی و آموزشی نداشت. سر آخر با تک ماده دیپلم گرفت. رفت پی کار و کاسبی. خوب هم برایش گرفت. سربازی را تمام کرده بودم که دیدمش گفت؛ «پیل چَل چَل کِردمَه سی نَرمِلونی»۱ نرملونی نام نازاری زنش بود. هنوز همان علی مراد بی خیال و خام و خری بود که همیشه غایب نیمکت سوم کلاس دوم سری A بود.
سومی ما بختیار بود. قد کوتاهی داشت. گوشت و چربی اش بر استخوان می چربید. سفید و تپل بود با گردن کوتاه و کله گرد و یکنواخت. عاشق سینه چاک فیلم هندی. دنیا و دلبستگی بختیار فیلم و ویدئو بود. به بچه ها گفته بود فقط مادرش را بیشتر از فیلم هندی دوست دارد. داستان هایی از آوردن و بردن ویدئو که آن روزها داشتنش جرمی در حد آدمکشی بود نقل می کرد که مو بر بدن آدم سیخ می شد. کمتر روزی بود که سر وقت بیاید مدرسه. وقتی هم که می آمد سر و صورتش نَشُسته بود و چشم هایش هنوز خواب آلود. موهایش شکسته و نامرتب. خط بالش هنوز روی صورتش معلوم بود. همیشه در حال تعریف داستان فیلمی بود که دیشب دیده بود. استاد تعریف جزئیات بود. معتقد بود که جهان هستی بر جزئیات استوار است و دنیا بدون جزئیاتش به لعنت خدا نمی ارزد. وقتی که داستان عاشقانه فیلم های هندی را با تمام جزئیات تعریف می کرد انگار باستان شناسی بود که در مورد تکه های یک سفالینه عهد عتیق حرف می زند. کوچکترین جزئیات از چشم بختیار دور نمی ماندند. پرداختن به جزئیات برایش اهمیت حیاتی داشت. معتقد بود که جزئیات مثل ادویه است برای زندگی. بدون طعم و رنگ ادویه شوربای زندگی خورای هیچ کس نیست. وقتی از آمیتاباچان و راجندرا کومار حرف می زد گویی از پسر عموهایش تعریف می کرد. اصرار عجیبی داشت که ثابت کند زن های هندی زیباترین زنان جهان هستند. همیشه عکس چند زن هندی خوش رنگ و جلا لای کتاب هایش بود. بیشتر از صد بار داستان فیلم هندی سنگام را برای ما تعریف کرده بود. این داستان آنقدر تکرار شده بود که همه ما می دانستیم سوندرا و کوپال دوستان دوران کودکی همزمان عاشق رادها شده اند. سوندرا با رادها عروسی می کند و گوپال را فراموش می کند. بعد اما سوندرا به رادها بدگمان می شود و او را به خیانت متهم می کند. اما گوپال ثابت می کند که رادها زنی پاک دامن است. زندگی سوندرا و رادها ادامه می یابد و گوپال خودکشی می کند. با شور و هیجان خارق العاده ای جزئیات نگاه های عاشقانه سوندرا به رادها را توضیح می داد. وقتی حرکت انگشتان سوندرا را میان موهای رادها توصیف می کرد انگار که موسیقیدانی در حال نواختن نت های یک تصنیف عاشقانه است. بختیار می گفت زندگی همه آدم ها یک کلیت یکسان است. آنچه که زندگی ها را از هم متمایز و متفاوت می کند جزئیات زندگی است. می گفت آدم ها با کلیات زنده اند اما با جزئیات زندگی می کنند.
بختیار از همان اول حساب و کتاب سرش میشد. شیرینی سود و تلخی ضرر را از همان بچگی درک می کرد. درسش تعریفی نداشت اما هوشش باریکلا داشت. درسش که تمام شد مستقیم رفت سربازی. از سربازی که برگشت شد داماد خانواده آقای صداقت.

ادامه دارد.....
پ.ن
۱،برای نرملونی پول بسیار جمع کرده ام.

@Khapuorah

#ماشااکبری
ما شش نفر بودیم   «قسمت سوّم»

خدا می داند بختیار چند سال برای این ازدواج برنامه ریخته و حساب و کتاب کرده بود. عرق نکرده چنبره زد بر کوزه عرق. بختیار شد داماد سر خانه. نه چک زدیم نه چانه داماد آمد به خانه! آدم ها بازیچه سرنوشت خودشان هستند.
چهارمی ما محمدحسین بود. روستازاده ساده دل و مهربانی که هفته دوم مهرماه سال شصت و سه آمد دبیرستان شهید آیت اله مدنی. بی هیچ زیبایی و زینتی. یک جفت کفش کتانی چینی پایش بود. شلواری که پوشیده بود به تنش زار می زد. یک ژاکت رنگ و رو رفته که شماره ۱۲ انگلیسی روی سینه اش حک شده بود تنش کرده بود. موهایش را با نمره چهار زده بود و بنظر می آمد گوش هایش نسبت به سر و جثه اش پهن تر باشند. آقای عباسی معلم ما، محمدحسین را صدا کرد و گفت:
تیمسار تا حالا کجا تشریف داشته اند؟!
صدای محمدحسینِ وادَرَنگیده از هجوم کلامی آقای عباسی در شلیک صدای خنده بچه ها گم و بی اثر شد. کلاس نتوانست خنده اش را پنهان کند.گوش های بچه روستایی سرخ شد و با چشم های تا به تا با صدای لرزانی گفت:
ص..ص..صحرا بو...بو...دم آقا!
روزگار بسیار بی مروت است و زنبیل زندگی پر است از آدم های بی ملاحظه. آفَتی بدتر از اُفتادگی آدم نزد مردمان بی ملاحظه نیست. محمدحسین افتاده بود زیر پای بی ملاحظگی آقای عباسی. رسم است که دست افتاده را می گیرند اما محمدحسین را لگد بی ملاحظگی زدند. آقای عباسی می دید که پسر دارد زیر تیغ خنده همکلاسی ها جان می کَنَد و جسم می جَوَد اما به جای گرفتن دست افتاده با حرف ها و خوشمزگی هایش تیغ تمسخر را تیزتر و شرایط را برای محمدحسین فجیع تر می کرد. عباسی در حالی که به محمدحسین اشاره می کرد که برود بنشیند گفت؛
«بِِتِ بال و بلبل زِِوُنی وَالله نوبَرَه»۱
فردین بازی اکبر گل کرد و پشت محمدحسین درآمد. مقصر عباسی بود، اکبر هم این را میدانست اما آن روزها مثل حالا نبود و آموزگار ارج و احترامی داشت و سهم و صولتی. برای همین اکبر رو کرد به بچه های کلاس و گفت:
خر بخنده!  نیشتان را ببندید مسواک گران میشود! اکبر به در می گفت تا دروازه بشنود.
کلاس یکباره ساکت شد. محمدحسین از زیر دست و بال اضطراب محیط رها شد و توانست نفسی تازه کند.
محمدحسین فوق العاده بود. شوخ طبع و حاضرجواب. همیشه موضوعی برای خندیدن و خنداندن داشت. یک شادی شیرین کودکانه در این روستایی بی غل و غش بود که در دیگران نبود. کم درس می خواند اما همیشه درس را خوب جواب می داد. در تقلید صدا اعجوبه ای تمام عیار بود. کافی بود فقط یکبار صدای کسی را بشنود تا عینا مثل خودش حرف بزند. یک روز سر کلاس نشسته بود میز آخر. وقتی آقای عباسی پشت به کلاس و رو به تخته داشت مطلبی را می نوشت، محمدحسین از ته کلاس به تقلید گوینده آن روزهای رادیو گفت:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، رزمندگان جان بر کف سپاه اسلام......
آقای عباسی برگشت. صدای محمدحسین قطع شد. آقای عباسی کشوی همه میزها و جیب تمام بچه ها را برای پیدا کردن رادیو جیبی گشت اما پیدا نکرد. بعدها که محمدحسین در حضور آقای عباسی صدای آقای کریمی گوینده رادیو را تقلید کرد باورش شد که واقعا رادیویی در کار نبوده است. محمدحسین بعد از آن گرد و خاک اکبر کم کم به گروه ما گره خورد. دیگر کسی سر به سر محمدحسین نمی گذاشت. تا وقتی شرایط عادی بود محمدحسین هم آرام و آسوده بود اما به محض کوچک ترین تنش و تکانه ای ترسی می آمد و چنگ در گلوی بی گناه محمدحسین می گذاشت. همزاد بدذاتی با محمدحسین شانه به شانه بود. در خواب و بیداری. زخمی در وجود محمدحسین بود که نه خوب می شد و نه می کُشت. از آن زخم ها که استخوان لایشان هست و هیچ وقت خوب نمی شوند. مرداَزمایی با این پسرک روستایی می جنگید. در وجودش موریانه ای به جویدن ترکه ای چوبین مشغول بود. محمدحسین لکنت‌زبان داشت. حرف می زد، می خندید، جوک می گفت، سر به سر ما می گذاشت بی هیچ گیر و گرفتاری. اما کافی بود کسی صدایش را برای محمدحسین بلند کند. گویی هشت پایی بر تارهای صوتی اش می پیچد و کلمه ها را از دهانش می ربود. آن زبان شیرین بند می آمد و واژه ها در دهانش می ماسیدند، فکش قفل می شد. اگر بسته بود باز نمی شد و اگر باز بود بسته. خون به صورتش هجوم می آورد و گوش و گردنش به کبودی می زد، مثل وقتی که آقای عباسی گفت تیمسار تا حالا کجا بودی؟
پ.ن
۲، آدم الکن و بلبل زبانی به خدا نوبر است!

@Khapuorah
#ماشااکبری
ما شش نفر بودیم.....«قسمت چهارم»

دوّمی ما که علی مراد بود خوب چم و خم بازار را یاد گرفت. از دکانداری خیابان وِصال کشید به صادرات و واردات. چهار کارت بازرگانی داشت. سیمان می فروخت به کردهای سلیمانیه و نخود و ذرّت می داد به شیخ نشین های خلیج فارس. خوب میفروخت و خوش می خرید. درست روزهایی که فکر می کرد سوار کار شده است، شیر پاک خورده ای با طناب پوسیده فرستادش ته چاه و سر چاه را گرفت. کارت های بازرگانی بلای جانش شدند. به جرم اخلال در امر اقتصاد و دست داشتن در پولشویی گرفتند و اموالش را مصادره کردند و خودش را زندان. مدت ها طول کشید تا توانست خودش را از چاه بالا بکشد و بیرون بیاید. علی مراد حالا شده است حسابدار یک مدرسه غیر انتفاعی. از آن موهای انبوه وزوزی روی سرش دیگر خبری نیست. قدش به نظرم کوتاه تر شده اما هنوز در پوشیدن لباس بی قید و بند است و اعتقادی به بستن کمربند ندارد. خوب سیگار میکشد و بسیار سکوت می کند. با زنش، نَرمِلونی یک روز آشتی است و سه روز قهر!
سومی ما که بختیار بود مال مفت زیر دندانش مزه کرد. هر چه را که داشت نقد کرد. از اهل و آشنا هم فراوان قرض و امانت گرفت و شد سبد گردان بورس‌. می گفتند تخصص نوسان گیری دارد! شایع کرده بودند حتا وقتی که خواب است هم پول به حسابش می آید. دلالی در درونش بود. واسطه هر وضعیتی می شد. سر و وضعش قشنگ نشان می داد که دارد از خاک برمی خیزد. فاصله اش با فامیل معنادار شده بود. یک بار که دیدمش و بحث چه می کنی و چه خبر شد، پرسید چقدر درآمد داری ؟ دروغ چرا رویم نشد بگویم بیست میلیون رقم را زیاده از حد گرد کردم و گفتم حالا یک چیزی هم به ما می دهند در حد چهل پنجاه تومن! جوری خندید و تمسخرآمیز نگاهم کرد که اگر زمین چاک می شد و دهان باز می کرد خودم را در چاک بی درز زمین پنهان می کردم. گفت اگر داری بیا تا برایت سرمایه گذاری کنم. یک ماه به اندازه یک سال پول جمع کن. نداشتم. اگر هم داشتم مال این فعل و فن ها نبودم. حباب حرص که ترکید و خانه های بورس که قرمز شد سوّمی ما هم زیر پایش خالی شد و دو روزه به خاک سیاه نشست. سقوط کرد. چون زیاد اوج گرفته بود بد جوری ضربه خورد. مدتی خودش را از چشم مردم پنهان کرد اما دید که بی فایده است. خجالت را کنار گذاشت و آفتابی شد. کم و زیاد کرد و مال مردم را پس داد اما، اعتبار و آبرو را نتوانست پس بگیرد. بختیار الان راننده اسنپ است. هر از گاهی که اتفاقی با هم برخورد می کنیم به شوخی می پرسم دریافتی ماهانه ات چطور است؟ لبخند تلخی بر لبش می آید و دو دستی فرمان را می گیرد و رو به جلو می راند.
چهارمی ما محمدحسین، رفت دانشگاه علامه و جامعه شناسی خواند. بعد که به این نتیجه رسید به قدر کافی خوانده است شروع کرد به نوشتن. کتاب نوشت. مقاله تالیف کرد. یادداشت برای روزنامه ها. چه ذوقی کرده بود وقتی که یکی از یادداشت هایش را در روزنامه سراسری چاپ کرده بودند. با آن که دانشگاه رفت و دانشمند شد اما هنوز ساده و سر به زیر بود. فکر کرده بود علی آباد هم شهری است، رفت دنبال انتشار کتاب هایش. خانه پدری را فروخت تا پول چاپ کتابهایش را فراهم کند. کتاب هایش را که خواندند گفتند مضر است. اینجا و آنجا و این و آن را باید حذف کنی! این سطر و ستون قابلیت چاپ ندارد. برنامه چاپ کتاب به بن بست رسید و تا محمدحسین با تأنی و طمانینه  دنبال خرید خانه بود قیمت خانه موشکی بالا رفت و فکر خانه خریدن رفت روی هوا. پول خانه پدری را داد اجاره خانه ای در گلدشت و باز هم نشست به نوشتن. عید پارسال دیدمش. گفتم خوبی سردار قلم؟ گفت حال کدام نویسنده خوب است غیر از سفارشی نویس ها. ما نویسنده ها راویان رنج و شکست های خودمان هستیم. از بلاهتی که داریم داستان ها را به اسم مردم می نویسیم. می دانستم که چقدر آدم ماخوذ به حیایی است و تا گره بر گردنش سفت نشود درخواستی نمی کند برای همین وقتی که با کلی عذر و عذاب برای ضمانت وام بانک زنگ زد درنگ نکردم و ضامنش شدم برای سی میلیون!
پنجمی ما گلمراد بود. ارشد شیمی محض از دانشگاه رازی کرمانشاه. فوق لیسانسش را کنار گذاشت و با دیپلم  رفت بانک. شد صندوقدار. گیج بازی درآورد و خودش را انداخت جلوی چشم. طعمه خوبی بود برای کلاهبرداری. بالایی ها گاوبندی کردند و پول های بانک را بالا کشیدند و انداختند گردن این بنده خدا. دزد نبود اما مدارک بر علیه اش بود. بازداشتش کردند. محکوم شد به اخراج از کار و پرداخت جریمه. هیچ کس نتوانست کمکش کند. خانه اش را داد جای اختلاس. خُلق و خُویَش به هم ریخت. پزشکان برایش تشخیص افسردگی گذاشتند. حالا مشت مشت قرص آرامبخش می خورد تا آرام شود. سه ساعت پیاده روی می کند تا یک ساعت خوابش ببرد. پنجاه ساله ای است که هشتاد سال سن دارد!

@Khapuorah
#ماشااکبری
ما شش نفر بودیم......«قسمت پنجم»

ششمی ما که من باشم همان ابتدای کار اسب آرزوهایم را یال و دُم کردم و زین بر الاغ احساس گذاشتم. من هیچ وقت در امر انتخاب و آینده بازیگر خوبی نبودم. عالم و آدم گفتند انتخابت اشتباه است اما کو گوش،شنوا. کجاست راه در رو؟ اَینَ المَفَر؟ هر چه دکتر کمالوند و آقای عباسی تلاش کردند که آب رفته را به جوی برگردانند و زین از دوش الاغ بر شانه اسب بگذارند شدنی نبود انگار.آنها حساب همه جا را کرده بودند الا حساب بخت و اقبال من را. از سازمان سنجش نامه موافقت با تغییر رشته و انتخاب رشته مجدد گرفتند. قرار شد بروم اصفهان و ژنتیک بخوانم که رشته تازه تاسیسی بود و می گفتند فراوان آینده دار است اما عاقبت همه آن تلاش ها پوچ و پوک از آب درآمد و من شدم پرستار دردهای مردمم.
«وِژِمْ گرفتار هَزارونْ دَردِم
مرهَمَه مَنِم ئَر زخمِ مردِم»۱.
هر چه بیشتر کار کردم کمتر گرفتم. هر چه تندتر دویدم دیرتر رسیدم. وقتی که تورّم چهل درصد بود ده درصد به حقوق من اضافه می کردند. هر چه جان کندم و جوانی هدر دادم شد مالیات و رفت در جیب گشاد دولت. به گمانم در مورد من اشتباه فکر کرده بودند. من نان آور خانه ام بودم نه مادرخرج همه مملکت. من ساده حساب می کردم و آن ها سیستُمی! من هیچ وقت نتوانستم حریف سیستُم ها بشوم. در جنگ من و سیستم ها همیشه من بازنده بودم.
من از اول یکی از طبقات میانی اجتماع بودم. گاوبندی ها و رانتخواری ها که شروع شد هر روز با مجوز و بی مجوز روی دوش من طبقه ای ساختند. تا به خودم آمدم دیدم شده ام پله کس و ناکس. انقدر طبقه روی من ساختند که من از طبقات میانی به طبقه فرودست جامعه نقل مکان کردم. شانه های من تاب این همه طبقه سازی را ندارد و عنقریب است که روی خودم آوار شوم. حالا هم به من هم به کوی علی آباد می گویند بافت فرسوده!
من از تباهیِ تنهایی به نوشتن روی آوردم. نوشتن حرف زدن با خود است. نویسنده ها روایتگر تنهایی های خودشان هستند!
🔘 زارعلی ضرر پیرمرد کم شنوایی بود که سر بازارچه طیب بساط پهن میکرد. سنجاق سر و کِش قیطانی و خرمهره  و شانه و بند تسبیح و برس جیبی می فروخت. پسرش می گفت آخر ماه که می شود از برس و نخ و سوزن و کش و خرمهره ها چیزی باقی نمی ماند. مال و مایه ای هم دست پیرمرد نیست. می گفت هر ماه برایش پانصد هزار تومان جنس می خریم، پایان ماه نه جنسی در دست پیرمرد است و نه پولی در جیبش. برای همین پیرمرد معروف شده بود به زارعلی ضرر!
اکبر و علی مراد و بختیار و محمدحسین و گلمراد و من اجتماعی از زارعلی ضررها بودیم. زندگی ما ذات زیان بود. همه ما مصداق اِنَ الاِنسانَ لَفی خُسر شدیم. هر کدام از ما به طرز و طوری به خاک سیاه نشست. هم سرنوشت با زارعلی. فرسوده چون دیوارهای گلی پشت بازار و کورش و کوی علی آباد.
ما شکسته و ورشکسته ایم. سرگذشت آدم های ورشکسته جالب و عبرت آموز است. ما هم گذشته ای داشته ایم. فقط امروزِ ما را نبینید، گذشته ما را هم ببینید. ما همه زارعلی ضرریم، قبول که بساطی برایمان نمانده است اما ما هم باغ و بساطی داشته ایم روزگاری...
پ.ن
۱،خودم گرفتار هزار درد هستم،
مرهم نه زخم های مردم هستم.

@Khapuorah
#ماشااکبری
سیاست ورزی اینستاگرامی..

هر کسی نقطه ضعفی دارد و از جانب همین نقطه ضعف روزی ضربه می بیند و زمین می خورد. نقطه ضعف ها درز و دروازه هایی هستند برای دست درازی دزدها و دَلِه ها و دوست ها و دشمن ها. بریدگی و پارگی هایی هستند روی پوست که ورود ویروس ها و انگل ها را سهل و ساده می کنند. آدم ها همیشه از نقطه ضعف هایشان ضربه می خورند. از نقطه ضعف های من یکی هم خط و خراش روی ماشین است. وقتی که  خط و خراش روی ماشینم می افتد انگار که تن خودم زخمی شده است. ضربه و زدگی که به ماشین وارد می شود تن و جسم من درد می گیرد!
چند وقت پیش در دست اندازهای تپه مانند جلوی پلیس راه کمالوند، بنده خدایی نتوانست فرمان ماشین را خوب نگهدارد.  کشید به چپ و سپرش گیر کرد به گلگیر ما. آن بنده خدا شیشه را پایین کشید، لبخندی زد و دستی تکان داد و من هم که خدای رودروایسی ام با دست جاده را نشان دادم یعنی که ناز شستت. راهت را بگیر و برو. ماشین خط افتاد و روان من خراشیده شد. رانندگی با ماشین زده و زخمی بسیار آزارم می دهد. انگار که دارم عیبی را با خودم جابجا می کنم. در یک صفحه اینستاگرامی دیدم تبلیغی گذاشته اند که با یک افشانه معجزه گر همه خط و خراش های ماشین را از بین می برند. عکس ها و فیلم هایی که نشان می داد معرکه بود. چنان زیبا و ظریف زخم ها و زدگی های ماشین را ترمیم می کرد که انگار همین الان از کارخانه درآمده است. برای هر رنگی و هر ماشینی. چیزی مثل معجزه. بدون نیاز به صافکار و بتونه و نقاش. نور علیٰ نور بود!
زنگ زدم. فروشنده کلی در توصیف و تعریف محصول ضد خط و خراش قصه گفت و خطبه خواند برای خام کردن من. فروشنده از آن حرفه ای های همه فن حریف بود. نقطه ضعف من خریدار را قشنگ فهمیده بود. پرسیدم چه ضمانتی برای محصولتان دارید گفت ضمانتی نداریم یا اعتماد کنید یا منصرف شوید! افشانه را سفارش دادم. یک هفته بعد وقتی که بسته را که باز کردم دیدم کلاه سرم رفته. یک قوطی رنگ معمولی بود با برچسب رنگین گمراه کننده ای به زبان انگلیسی. زنگ زدم و گفتم که کارتان اخلاقی نیست و کلاهبرداری و دزدی است. کسی که آنسوی خط بود گفت همین است که هست. خرید اینترنتی همین است اعتماد نمی کردید حالا که اعتماد کردید حق اعتراض ندارید. وقتی که گفتم پیگیری می کنم و به پلیس زنگ می زنم صدایش را بالا برد و هر چه از فحش و فضیحت و سزا و ناسزا بلد بود نثارم کرد و گفت اگر جرأت داری یک بار دیگر زنگ بزن تا بدهم بچه ها اینستاگرامت را هک کنند و عکس هایی برایت بگذارند که آبرویت مثل برگ پاییز بر باد برود! از شرّ ترسیدم و از خیر پیگیری گذشتم!
سیاست ورزی در ایران حکایت همان خرید اینستاگرامی است. هر کس و هر چه را در بازار سیاست می توان برای فروش گذاشت و با هر فن و فریبی آن را به مشتری قالب کرد. کسانی که در اینستاگرام سیاست ایران حاضر می شوند از همان اول نیت ناجور دارند. در این بازار مایه و متاعی برای فروش نیست اگر هم چیزی به ما نشان می دهند بدلی است و بی اصالت. سیاستمدارانی که ما دنبالشان راه می افتیم وقتی که به مقصد می رسند همانی نیستند که در ویترین و وعده ها به ما نشان می دهند. حرف از قُمری و قناری می زنند اما کلاغ و کرکس تحویل می دهند. قلم ضد خش می فروشند اما بُرس سیمی و قوطی رنگ روناس به دست مشتری می دهند.
   سیاست ورزان نقاط ضعف را می شناسند و از راه و روزنه همین نقطه ضعف ها سر ما کلاه می گذارند. نقطه ضعف ما تورّم است و گرانی است و فیلترینگ است و گشت ارشاد است و ارزش پول ملی است و قیمت دلار است و حصر است و  محیط زیست است و همسان سازی حقوق است و مالیات است و کمبود برق و گاز است و سیاست خارجی عزتمند است و سیاست داخلی آشتی جویانه است و ایجاد فرصت های برابر است و بستن راه بر هر رانت و رابطه است و احترام متقابل دولت و ملت است.
سیاستمداران نقطه ضعف ها را در بوق و کرنا می کنند برای فریب. برای غش در معامله. برای گندم نمایی و جوفروشی. آنها برای فروش حرف های قشنگ می زنند و ایده های عالی می آورند اما وقتی به پُست ها و پایه ها می رسند و از پل ها می گذرند آن کار دیگر می کنند! طیب نیا را نشان می دهند اما کابینه را با همتی می بندند! نام رستم و سهراب را می اندازند در دهان ها اما آن که خُود و خفتان وزارت می پوشد اسکندر است!‌ می گویند زورو را به میدان می آوریم اما وقتی که نقاب را بالا می زنند آن که می بینیم گروهبان گارسیا است.  با ظریف بالا می روند اما ضعیف ها را بالا می برند!
  نقطه ضعف سیاست صداقت است و اعتماد. دلال ها می گویند چون اعتماد کردید حق اعتراض ندارید! بدلی فروش ها هر نقد و نه ای را تخریب و تشویش می دانند و جوابش را با تهدید و توهین می دهند! حرف از هک و حد و حدود می زنند و پایی که بیشتر از گلیمش دراز شده است!

@Khapuorah
#ماشااکبری
موش ها و آدمکش ها.

🖋 موشِ صحرایی یا به زبان ما مردمان دهاتی «میش تازی» مخلوق معجونی است. با دُم بسیار بلند، پاهای باریک و دست های کوتاه آفریده ای است عجیب و علیٰحَده. با همان دو دست کوتاه یا بهتر بگویم دو ناخن در کمتر از نیم ساعت در سخت ترین خاک ها سرپناهی امن و آسوده در عمق یک متری زمین می سازد. روی آن دو پای باریک و بلند با چنان سرعتی می دَوَد که چشم بین دیدن و ندیدنش دچار خطا می شود. دویدنش از پرواز کردن سریع تر است! با آن که از خانواده موش ها است و این خانواده در تمیزی و طهارت خوشنام نیستند و سابقه خوبی ندارند اما، میش تازی انصافا موجودی شسته و شِمُرده است. بس که میان خاک تازه جَست و جهش می کند بدنش فوق العاده تمیز است. جوری زندگی می کند که هیچ انگی به او نمی چسبد. رفتارش به گونه ای است که هیچ انگلی لای موهایش نیست! چشم و چنگالش پاک و دُم و دامنش پیراسته است.
🖋 میش تازی با وجود همه علایم و عجایب خوب و خواستنی اما یک ایراد اساسی دارد. عیبی که همه علت های خوب را محو و منها می کند! ایراد میش تازی این است که بسیار ترسو است. فراوان بی دل و جرأت است. بسیار بزدل. وقتی که با خطر روبرو می شود ضربان قلبش چنان بالا می رود که بیهوش می شود. کمترین صدایی مایه پریشانی اش می شود. با هر تکان و تنشی به هم می ریزد. تحمل شلوغی را ندارد. محل زندگی اش اگر شلوغ شود می گذارد و می رود. حال ادامه دادن و عُرضه عرض اندام کردن ندارد.
🖋 میش تازی ها موجودات مهاجمی نیستند مگر آن که در شرایط بسته و بحران قرار بگیرند. حمله نمی کنند مگر وقتی که بترسند. ترس از این موجود ملیح خونخواره ای خبیث می سازد. در سایه هراس هول می شود و کشتار جمعی راه می اندازد.
🖋 یک بار گذر میش تازی به لانه مرغ های مادر افتاده بود. مرغ ها با دیدن میش تازی شروع کرده بودند قیق و قوق و قد قد. جوجه ها بال بال زده و شلوغ کرده بودند. خروس ها گارد هجومی و حمله ای گرفته و پرهای گردنشان را سیخ کرده بودند. شلوغی و سر و صدا میش تازی را هول کرده بود. ترس و استرس بر میش تازی غلبه کرده و خون جلوی چشمش را گرفته و کشتار راه انداخته بود. هشت مرغ، دو خروس و شش جوجه را خونین مالین کرده بود بی آنکه حتا پر ناقابلی از آن کشتگان بی گناه را خورده باشد. گردنشان را جویده و جانشان را گرفته بود! حمله هراس. هجوم هول.
🖋  حال و روحیه دیکتاتورهای آدمکش بی شباهت به راه و رفتار میش تازی ها نیست! آدمکش ها سعی می کنند لین و لطیف به نظر برسند. تمام تلاششان این است که چنگال هایشان کثیف و کریه نشان داده نشود. دست و دندان و دامن خود را تمیز و تبرّک نشان می دهند. شعر می گویند. ترانه می خوانند. فاز فرهنگی برمی دارند. هیتلر نامی از آن ها نقاش بنامی بود. صَدامِشان رقص شمشیر قشنگی داشت. سرهنگشان عاشق پیشه ای بود پر اشتها! خود را اهل فهم و فرهنگ جا می زنند. خصلت ها و خصوصیت عامه پسندی دارند. اهل دوستی و دلتنگی هستند.
🖋 دیکتاتورها اما، مثل میش تازی ها ترسوترین مخلوقات هستند. در شرایط بحرانی که قرار می گیرند هول می شوند. سر و صدا که زیاد می شود به هم می ریزند. سکوت را دوست دارند. شلوغی آزارشان می دهد. از صدا به ویژه صدای مخالف سرسام می گیرند. آدم کش ها هم مثل میش تازی ها ترسو هستند. بزدل اند و بی جسارت. هر وقت که هجوم می آورند به معنای این است که خیلی ترسیده اند. تهاجمشان از سر ترس است نه تهورّ. دوست دارند همه جا سکوت باشد تا در کنج های تاریک و تباه خود را پنهان کنند و پوزه به پستی و پلشتی بمالند. دیکتاتورها و میش تازی ها وقتی در موقعیت خطر قرار بگیرند کنترل رفتار خود را از دست می دهند. ترس که بر آن ها چیره شود به راحتی آب خوردن می کشند. خون می ریزند. گردن می شکنند. هر دو وقتی که می ترسند هار می شوند. چنگ و دندان نشان می دهند.
جانی ها و جنایتکارها از سر جسارت و جنم آدم نمی کشند. آنها برای غلبه بر ترس های خود دست به جنایت می زنند. گردنکشی دیکتاتورها از گردن کلفتی نیست، آنها گرفتار حصار حقارت هستند. در تله ترس گرفتارند. برای فرار از حصار ها و تله ها تن به کشت و کشتار می دهند.
ترس و تنهایی همه آن ها را تباه خواهد کرد.

@Khapuorah
#ماشااکبری
ترســـــــــــــــــــــــــــوهای تنـهــــــــــــــــــــــــــــا

🔘آدم ها در مواجه با شرایط تنش زا مکانیسم های جبرانی متفاوتی بروز می دهند. عصبانیت، پرخاشگری، آسیب زدن به خود و دیگران معمولی ترین مکانیسم های مواجه با آزردگی های روحی و روانی هستند.
🔘 یک زن به هر دلیلی لباس هایش را از تن درآورده و با بدن عریان، عصبانیت و شرایط بحرانی خود را نشان داده است. پیداست که در شرایط روحی و روانی طبیعی هیچ کس چنین شکل و شیوه ای را نمی پسندد. انتخاب این رفتار حکایت از بحرانی عمیق و هیجانی شدید دارد.
🔘این که عریان شدن آن زن به خاطر تذکر پوشش نامتعارف بوده است یا به خاطر جای پارک نامناسب، تعادل روانی نداشته است یا با قصد و هدف این کار را کرده هرگز اهمیت ندارد. آنچه که من دیدم و برای من اهمیت دارد تنهایی آن آدم و ترس آدم های حاضر در آن صحنه بود. من در آن صحنه آدم هایی را دیدم که بدیهی ترین رفتارهای اجتماعی را بلد نبودند. نمی دانستند با یک آدم آشوب و آشفته چگونه باید مواجه شوند. شاید هم می دانستند  اما نمی توانستند؟ کسانی که در آن صحنه حضور داشتند گرخیده و گریخته به نظر می آمدند. دست و پای خودشان را گم کرده بودند. هوش و حواسشان سر جای خود نبود و تشخیص نمی دادند چه کاری درست و چه رفتاری نادرست است.
🔘صحنه عریان شدن آن زن و رفتار آدم های اطرافش نشان داد که ما تماشاگران ماهری هستیم. کار ما این است که سوژه ای پیدا کنیم و به تماشا بنشینیم. آدم های آن صحنه ثابت کردند ما مردم مداخله و مسئولیت نیستیم و برای مواجهه با بحران های اینچنینی نه آموزش دیده ایم و نه آمادگی داریم.
🔘 رفتار بهنجار آن بود که چند نفر از آدم های آن صحنه بروند نزدیک آن زن. کنارش بمانند.ـدستش را بگیرند. با او حرف بزنند. همراهش شوند و با لباس های خود و حتا اگر شده با تن و بدن خود حریمی امن برای یک آدم هراسیده بسازند و آرامش و اعتماد از دست رفته را به او بازگردانند.
🔘آن صحنه تابلوی گویای ترس و تنهایی جامعه ما بود. همه آن آدم ها تنها بودند و ترسیده. بی هیچ تفاوتی. زن ها ترسیده بودند  و مردها تنها. مامورها سر درگم نشان می دادند.  دانشجوها خام و خفتیده. بی تفاوتی همجنس ها تباه کننده بود. هیچ نشانی از یک جامعه آگاه و سرزنده و مسئولیت پذیر وجود نداشت. جامعه ای شقه شقه و آشفته را به نمایش گذاشتیم. هیچ کس در آن صحنه کار خودش را بلد نبود. هیچ چیز درست سر جای خود ننشسته بود.
🔘 بی تفاوتی آدم های اطراف آن زن نشانه ای از تنهایی همگانی جامعه است. بی تعلقی.  تعلیق ترس و تنهایی. آدم هایی که چون تنها هستند می ترسند و چون می ترسند در بزنگاه ها تنها می مانند. آن صحنه نشان داد ما  شهروندان بی پیوستگی و پشتوانه ای هستیم.
🔘 هیچ تاویل و تفسیری نمی توانم برای این واقعه بنویسم. حق هیچ قضاوتی ندارم. تنها می توانم بگویم زنی دیدم که مصیبت تنهایی خود را با بدن عریان برای تن هایی که ترسیده بودند فریاد می زد اما، نمی دانست که آدم های ترسو پیش از آن که ترسو شوند کور و کر می شوند!
🔘 نمی دانم و اگر هم بدانم هیچ اهمیتی ندارد که آن زن انقلابی بود یا ضد انقلاب، پرستو بود یا پروژه بگیر، روانی بود یا سالم، هنجار بود یا هنجار شکن،حق داشت یا نداشت، رفتارش درست بود یا نبود، مادر بود یا فرزند، هر چه که بود من زنی تنها دیدم که میان تن های ترسو، تنهایی و ترسویی همه ما را فریاد می زد!
🔘او که عریان شده بود از تنهایی خود می گریخت و آن آدم ها فقط تن او را دیدند و چشم ها و دست هایشان را بر تنهایی او بستند. هیچ کس حتا نزدیک او نرفت. او زنی تنها بود که تنها ماند!
🔘آنچه من دیدم لخت شدن یک زن نبود عریانی یک اجتماع تنهای ترسیده بی تفاوت بود. نمایش تن های تنها و ترسوهای تنها.

@Khapuorah
#ماشااکبری
🎩 از کلاهت برای ما سرزمینی بیرون بیاور سربلند و ثروتمند. پر از سبزه و صلح. صدها فرسنگ دور از فقر و فلاکت. بی خبر از جنگ و خبرهای جنگ. سرزمینی که خاکش حاصلخیز باشد، درختهایش سبز، رودهایش جاری و بادهایش پر از بوی بهار نارنج. سرزمینی که مَردُمَش از مُرده هایش خوشبخت تر باشند!
🎩 از کلاهت برای ما حاکمانی بیرون بیاور منصف و معمولی و مهربان. حاکمانی که خیلی خودشان را جدی نگیرند. نه سایه خدا باشند و نه نشانه خدا. حاکمانی که مثل ما بنده خدا باشند.
🎩 از کلاهت برای ما سربازانی بیرون بیاور که به جای کُلت کتاب بر کمر بسته باشند. به جای تابلوی ایست آدرس روشنایی و رنگین کمان در دستشان باشد. سربازانی که گلوله هایشان را میان گل ها گم کرده باشند.
🎩 از کلاهت برای ما مادرانی بیرون بیاور که نه پیر شوند و نه پریشان. مادرانی که نه زانوهایشان درد بگیرد و نه چشم هایشان کم سو شود. مادرانی که گریه نکنند و اشک نریزند مگر اشک شوق. برای ما مادرانی بیاور با پیراهن های رنگارنگ و چشم های درخشان.
🎩از کلاهت برای ما دخترانی بیرون بیاور با چشم هایی به رنگ دریا، به رنگ آسمان، به رنگ کهربا، به رنگ لاجورد. دخترانی با موهای پُر و پریشان. دختران خنده و خیال. دخترانی که آتش دوستشان داشته باشد و بر آن تن آنها سرد و سلامت شود. که آب دوستشان داشته باشد. برای ما پسرانی بیاور که مِهر ماندن به دلشان افتاده باشد. پسرانی که هیچ وقت به رفتن فکر نکنند. به فکر مهاجرت نباشند. پسرانی که شوت های محکم و دقیق بزنند اما شوتی سوار نشوند.
🎩 از کلاهت برای ما پدرانی بیرون بیاور. نامیرا. جاودانه. روئین تن. مردهایی که زورشان از همه گلوله ها بیشتر باشد. گردنشان از هر طناب داری کلفت تر باشد. هیچ قانونی نتواند آن ها را زندانی کند. دست هایشان از هر درختی پر بارتر و پاهایشان از هر کوهی پابرجاتر باشد. پدرانی که بتوانند از زیر آوار معدن ها زنده بیرون بیایند. در زیر آب نفس بکشند و مثل پرنده از ترافیک ها عبور کنند. پدرهایی که همیشه با دست پر و لب خندان به خانه برگردند.
های شعبده باز،
ما کبوتر و خرگوش فراوان دیده ایم. موش و مترسک بسیار تماشا کرده ایم. برای ما از کلاهت آدم بیرون بیاور. آدم هایی؛
که انسان باشند،
که انسان باشند،
که انسان باشند.
@Khapuorah
#ماشااکبری
آدم های آینه ای...

😳 مدت هاست که مطمئن شده ام هیچ تحوّلی در ساختارها و سیاست های موجود رخ نخواهد داد. سال هاست که از تغییر ناامید شده ام و دارم سعی می کنم این واژه مزاحم ذهن و زندگی را از دانسته های واژگانم به فراموشی بسپارم. تغییر ممکن نیست چون آنها که باید منشا تغییر و تحول باشند گوش های خود را با پنبه پر کرده اند و دیگر هیچ صدایی را نمی شنوند مگر صدای مدح و ثنای خود را. آنها که کلید تغییر را در جیب دارند بر روی گوش هایشان فیلترهای انتخابی گذاشته اند. کم و کوچکترین صدای تمجید و تشویق و تعریف را می شنوند اما نعره ها و ناله های نقد و انتقاد را هرگز نمی شنوند. گوش حضرات با چانه چاپلوس ها سِت شده است گویا!
یک گوششان در است و آن دیگری دروازه. فریادهای مطالبه گری و مسئولیت خواهی از در وارد و از دروازه خارج می شود.
😳 من هم مثل بسیاری از شهروندان این کشور ناامیدم از تغییر و تحول در امور سیاسی، عمرانی، خدماتی و فرهنگی. مایوسانه به خودم می گویم من چه کاره حَسَنَم؟ سرِ سیرم؟ دُم پیازم؟ من کجای این شمایل شلخته ایستاده ام؟ واحسرت و واویلای مرا چه کسی می شنود؟ هیچ امیدی به تحوّلی هر چند اندک ندارم چون مطالبه گر جماعت نه سر سیر است نه دُمِ پیاز. در این وِلاتِ وارفته آدم مطالبه گر غصه خور بغداد تشریف دارد! صاحبان مناصب و خدایان منابر برای شهروند مطالبه گر نقشی بهتر و بالاتر از ترکه زیر دهل قائل نیستند! حضرات خودشان را سنگ سنگین آسیاب فرض می کنند و مطالبه گر را «چَقْ چَقَه آسیاوْ»۱ و پیش خودشان لابد می گویند آسیاب کار خودش را می کند و چق چقه سر خودش را درد می آورد!
😳 امید هیچ امدادی نیست چون جامعه بسته و ساختار متصلب به منتقد و مطالبه گر بی محل می کند. هیچ صدایی شنیده نمی شود الا صدای ثنا و ستایش. بلندگویی بالا نمی رود مگر برای تقدیر و تمجید. برای همین است که ساختارهای بسته سیاسی بهشت مداحان و چاپلوس ها و جهنم منتقدان و مطالبه گران است. در جوامع باز و دموکراتیک مطالبه گر همانند آینه مقابل همگان می ایستد و زشتی ها و زیبایی ها را نمایش می دهد. ساختار دموکراتیک و عقلانی آینه را لازمه آراستگی و آرامش خود می داند و در مقابل آن کژی ها و کاستی های خود را راست و ریس می کند. در ساختارهای باز و به روز مرتب سر و زلف و یقه و آستین ساختارهای سیاسی و سیاست ها به روز و بهتر می شود. جوامعی که سر و وضعشان آشفته و لباس و رختشان نامناسب است به یقین که یا مقابل آینه نمی ایستند یا می ایستند اما آینه را در عریان کردن عیب و ایراد خود مخل و مزاحم می دانند.
😳ساختارهای توتالیتر با آینه ها پدرکشتگی دارند. آینه را آزارگر تلقی می کنند. چون قادر پیرایش و پیراستن عیب خود نیستند از آینه ها کینه به دل می گیرند. بی محلی به آینه ها و آدم های آینه ای سبب می شود که چهل سال با یک عیب و ایراد بیاییم و برویم و عیب و علت روی گردانی دیگران را از خود متوجه نشویم. آینه ها و آدم های مطالبه گر پیرایشگران عیب ها و ایرادها هستند. هر کس که به آینه بی محلی کند با عیب خود خواهد مُرد.
😳 من از هر تغییر و تحولی ناامیدم چون که صاحبان جامعه بسته و ساختار غیردموکراتیک اولین کاری که می کنند آینه را می شکنند. آینه را از جلوی خود برمی دارند. روی آینه ها پرده می کشند و در پستو می گذارند. خانه ای که آینه نداشته باشد سر و وضع ساکنانش هیچ گاه به سامان نخواهد شد.
😳من دندان تحوّل و توسعه را کنده و دور انداخته ام چون مطالبه گری در یک ساختار سیاسی غیر شفاف و رانتی در نهایت به معامله گری ختم می شود. وقتی که آدم ها و آینه های واقعی را حذف می کنیم مجبوریم خود را در هر شیشه مات و مکدری تماشا کنیم. آینه های ناپاک و مات و مکدر همان مطالبه گران معامله گر هستند. آدم هایی که برای خرید و فروش وارد میدان مطالبه گری می شوند. این آدم ها وقتی که بر سر قیمت به توافق برسند اولین کاری که می کنند آینه ها را از سر راه ساختارهای پر عیب و ایراد برمی دارند. مطالبه گران معامله گر بعد از خرید و فروش خود به توجیه گران کمی ها و کاستی های ساختار معیوب تبدیل خواهند شد.
مطالبه گران معامله گر ترمزهای تغییر و توسعه هستند!
پ.ن
۱، ابزاری در آسیاب ها که میزان ورودی محصول برای آرد شدن را تامین و تسهیل می کند.
@Khapuorah

#ماشااکبری
نیم ساعت کمتر از شیفت باقی بود که مجتبا را با دست خمیر شده آوردند. مجتبا کارگر بیسکویت سازی بود. پنجه اش رفته بود زیر غلتک و آب و آسیاب شده بود. از پنجه اش فقط انگشت شست سالم مانده بود. مابقی انگشتها چنان له شده بودند که گوشت از پوست و مَفصَل از استخوان قابل تفکیک نبود. زخم را شستشو و پانسمان کردم. هیچ کار دیگری نمی شد برایش کرد. دکتر شجاعی فر اتاق عمل بود. زنگ زدم و به همکاران تاکید کردم که دکتر حتمن سری به اورژانس بزند. دکتر شجاعی فر از آن آدمهایی بود که حالا نامشان شده است آدم حسابی! خدا همه چیز را با هم به آریان شجاعی فر داده بود. خوش بر و بالا، نیک نَفَس، خوش مرام، متخصص درجه یک. جنتلمنی نوع دوست. فرشته ای با سیرت و سرشت آدم. خیلی زود دکتر شجاعی فر آمد. زخم را باز کردم و دید. گفت امکان زنده ماندن دست کمتر از پنج درصد است. همان پنج درصد هم یک شانس است که نباید گرفته شود. ببر سینا.کار بچه های سینا است.
برگه اعزام را فرستادیم ستاد پذیرش. بچه های ستاد تماس گرفتند و گفتند هر جا زنگ می زنیم می گویند با این شرح حال امیدی به حفظ اندام نیست. رزیدنت ارشد بیمارستان سینا گفته با این شرح حال و علایم کاری از دست ما ساخته نیست. همانجا بدهید دست را قطع کنند و زمان و زندگی خود را صرف کار بیهوده نکنید.  وقتی هم که اصرار کردیم گفتند خود دکتر شجاعی فر تماس بگیرد. بهانه ای بود و باید بریده می شد. زنگ زدم دکتر شجاعی فر و گفتم بهانه تماس شما را می گیرند. گفت؛ خودت زنگ بزن و بگو شجاعی فر هستم و قصه را کوتاه کن. شماره را گرفتم و گفتم دکتر شجاعی فر هستم چیف رزیدنت لطفا. رزیدنت خیلی تحویل گرفت. کمی هول و دستپاچه جواب داد و گفت بابت اطمینان از دقت در شرح و توصیف زخم و تشخیص درست بوده است که گفته ام خودتان تماس بگیرید. تشخیص شما برای ما حجت است مریض را بفرستید استاد!
آمدیم و رفتیم. جمع شدیم و پراکنده گشتیم و عاقبت بازِ بدبختی بر شانه  من نشست و من همراه مجتبا شدم. آمبولانس از بنزهای اکونومی بود. این آمبولانس ها از هر لحاظ عالی بودند حیف که سقفشان کوتاه بود به طوری که یک آدم میانه بالا  که روی صندلی می نشست سرش به سقف گیر می کرد! با هر مصیبت و مبتلایی ساعت یک شب اورژانس بیمارستان سینا بودیم. رزیدنت ارتوپدی مجتبا را دید و زخم را باز کرد. وقتی که زخم را معاینه می کرد گفت درست است. دقیقا همان چیزی که در شرح حال گفتند. زخم و ضایعه همان است. گاهی آدم به هر دلیلی حال خود را نمی فهمد. گذشته را  فراموش می کند و آینده را گم. موقعیت و مراقبت خودش را از دست می دهد. گرفتاری همیشه آدم را گیج می کند. من در آن ساعت قسمتی از اتفاقات را فراموش کرده بودم و قسمت دیگر را به یاد می آوردم. خواب آلود و خسته بودم. نگران دست مجتبا بودم. ذهنم زمینگیر بود. عقلم از اتفاقات عقب افتاده بود. می دانستم خودم بوده ام که شرح حال داده ام اما نمی دانستم که من وقتی که شرح حال میدادم جای دکتر شجاعی فر نشسته بوده ام! گلویی صاف کردم و سینه ای جلو دادم و گفتم بله اقای دکتر خودم با شما صحبت کردم. خودم شرح حال دادم. ورق برگشت. رزیدنت کمی خودش را عقب کشید و گفت برای استاد صندلی بیاورید. به پرستاری که زخم را پانسمان میکرد گفت بیست و پنج تا پتدین بزن. بیمار از آشنایان دکتر هستند. استاد ببخشید در حضور شما جسارت بود معاینه زخم. اگر میدانستم حضور دارید پانسمان را باز نمیکردم. صندلی آوردند و به زور مرا روی صندلی نشاندند. پزشکان و پرستاران و اینترن ها و رزیدنت ها چپ و راست میرفتند و می آمدند و  استاد استاد از زبانشان نمی افتاد. فراوان تحویل گرفتند. آنقدر محبت کردند که دیگر دیر شد که بگویم من اکبری ام و شجاعی فر کس دیگر است!
شدم دکتر شجاعی فر. هر جا میرفتم از جلوی پایم بلند می شدند و تحویل میگرفتند. برای خودم گرفتاری درست کرده بودم. شجاعی فر بودن مرزها و محدودیت هایی داشت. شجاعی فر که به عنوان همراه مریض کنار تخت نمی نشست. می نشست؟ شب را روی نیمکتهای فلزی بخش اورژانس نمی خوابید. میخوابید؟ میرفت از بوفه بیمارستان ساندویج بگیرد؟ داخل محوطه چای با لیوان یک بار مصرف هُرت بکشد؟ این کارها و شجاعی فر؟ محال بود.برای خوردن یک ساندویچ صد احتیاط باید میکردم. برای یک لیوان چای دو خیابان راه میرفتم. شب ها را تا صبح کنار جگرکی های میدان حسن آباد بیدار می ماندم و کشیک صد هزار تومن پول توی جیبم را میدادم! تا چهار روز که بیمارستان بودم هر روپوش سفیدی را که میدیدم تن و بدنم می لرزید و گوشت تنم آب میشد. نام دکتر روفیگر که می آمد احساس ضعف و سرگیجه میکردم. تنها کسی بود که دکتر شجاعی فر را می شناخت!
🟢آدمی شیر خام خورده است و مستعد خطا و خرابی. اشتباه عیب آدمی نیست. برنگشتن از اشتباه عیب است. خطا ایراد نیست. ماندن بر خطا ایراد دارد. کاش فقط یک جمله میگفتم من شجاعی فر نیستم! همین و راحت!
@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 نامش پیرولی بود. نام خانوادگی اش را نمی نویسم تا حرمتش حفظ و هویتش پنهان بماند. آمده بود برای آنژیوگرافی. بعد از آنژیوگرافی حرف گوش نداد و زود از تخت پایین آمد. راه که افتاد خون هم از ناحیه عمل راه افتاد. به خاطر خونریزی محل عمل مجبور شد دو سه روز روی تخت بخوابد.
🔘از همان ساعت اول که بستری شد تا روزی که مرخص شد بی انقطاع یک حرف را تکرار می کرد. من همکار شما هستم. من هم سی سال برای این سیستم زحمت کشیده ام. سی سال خدمت کرده ام بی یک ساعت غیبت. ما همکاریم. شما هم روزی آردهایتان را خواهید بیخت و الک هایتان را خواهید آویخت. من هم مثل شما جوان بودم. پر انگیزه و انرژی بودم. چشم هایش را تنگ می کرد و می گفت؛ هی روزگار چه روزهایی را سپری کردیم. چه شب هایی را گذراندیم. مثل خوابی از سر گذشت.
🔘 او می گفت ما همکاریم و ما هم می گفتیم در خدمتیم. شما پیشرو و پیش کسوت ما هستید. شما به گردن این سیستم و سازمان حق دارید. احترام شما وظیفه ماست. صاحب اصلی این مجموعه شما هستید. تجربه شما نقشه راه امثال ما خواهد بود. ما شاخ و برگیم شما رگ و ریشه هستید. شما پی و پیوند این بنا را بر شانه گذاشته و آن را به این روز رسانده اید. از تکریم و تحویلش چیزی کم نمی گذاشتیم. هر لی لی که می خواست به لالایش می گذاشتیم. در هر شیفت دو بار برایش چای دم می کردیم. چای را با قند نمی خورد. بچه ها برایش توت سفید گرفته بودند. جایش را عوض کردیم و گذاشتیم روی تخت کنار پنجره. می گفت از اینجا چشمم به « سنگ سُویلا»۱ می افتد لذت می برم! هر چه اراده می کرد برایش آماده می کردیم. ملاقاتش بیست و چهار ساعته آزاد بود.
🔘 ما معمولا طبق عادت از افراد نمی پرسیدیم چکاره ای یا چکاره بوده ای. ما فکر می کردیم شاید از همکاران خدمات باشد. شاید هم اداری. اکبر می گفت فکر می کنم از بچه های نقلیه باشد. می خورد راننده جیپ بهداشت بوده. اگر چه برای ما اهمیت نداشت که بیمارمان کجا کار می کرده و چه کار می کرده، اما این آدم قصه اش فرق می کرد. حرف هایش آدم را قلقلک می داد که بپرسد حضرتعالی چه کاره بوده ای؟ کدام اداره و در چه قسمتی؟ طوری که تعریف می کرد اسطوره و اصالتی بود برای خودش و سرمشقی برای ما. این مقدار وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری کار یک آدم معمولی نبود. می گفت و قسم می خورد که حتا ثانیه ای هم از وظیفه اش کوتاه نیامده و تا آخرین روز و رمق با هر چه که در چنته داشته است به مردم و مراجعینش رسیدگی کرده. در تمام سی سال خدمتش حتا یک بار مراجعه کننده ای صدایش را برای او بالا نبرده. هرگز کسی ناراضی از زیر دستش نرفته.
🔘می گفت کار شما هم سخت است اما نه به سختی کار ما. می گفت از هفت صبح شروع می کردیم ورز و ولای مردم تا دو و سه بعدازظهر! گفتیم شاید فیزیوتراپی کار می کرده. پرس و جو کردیم سابقه ایجاد واحدهای فیزیوتراپی با سن و سال و سجلش جور در نمی آمد. می گفت آنقدر به کارش علاقه داشته که بعضی شب ها را خانه نمی رفته و در همان محل کار می خوابیده است. پیش خودمان می گفتم محل کارش مگر کجا بوده که این مایه دلپسند افتاده است؟ منشی رئیس بوده؟ رئیس جایی بوده؟ رگ کنجکاوی همه ما ورم کرده بود که این آدم کیست؟ کجا بوده؟ مسئول چه خدمتی بوده؟ اگر همکار ما بوده است چرا کسی او را ندیده و نمی شناسد؟
🔘روزی که مرخص شد من کشیک عصر بودم. قبل از رفتن آمد روبروی ایستگاه پرستاری. دست به جیب شد که به عنوان همکار قدیمی باید شیرینی بچه ها را بدهم! خیلی اصرار کرد اما قصدش در حد حرف و تا اندازه دست به جیب رفت و نه بیشتر. گاهی آدم به هر دلیلی مجبور می شود از اصول و قواعدش کوتاه بیاید. اینجا یکی از همان جاهای کوتاه آمدن بود. قبل از خارج شدن از بخش پرسیدم جناب پیرولی من شما را زیارت نکرده ام. سابقه کار من کم نیست اما خدمت حضرتعالی نرسیده ام. شما در کدام واحد مشغول بوده اید؟
پیرولی قیافه جدی و رسمی به خودش گرفت. سینه اش را جلو داد. صدایش را صاف کرد و گفت؛
«باوَه پیرولی مِه سی سال ئِه مِردِه شورخونَه کارِم کِردی»۲!😳
پ.ن

۱، سنگ سوراخ شده ای بر دامنه کوه مدبه مشرف بر قسمتی از شهر خرم آباد.
۲، پدر پیرولی(نوعی احترام همراه با تشویق) من سی سال در مرده شورخانه مشغول بوده ام.

"از مجموعه یک خواب و صد خاطره"

@Khapuorah
#ماشااکبری
هیچگاه آن صحنه و سامان را فراموش نمی کنم. چهل و هفت سال پیش، روز اول مهر. صف بسته بودیم برای رفتن سر کلاس. چه روزگاری بود! هر کدام به شکل و شیوه ای. سر و سیمای یوسف اما حکایت علیحده ای بود. ترکیبی تحسین برانگیز، خنده دار و رقت انگیز. موهای سرش را با ماشین چهار زده بود. پیراهن و شلوار لیِ نو و مرتبی روی کفش های لاستیکی کهنه دهان باز کرده پوشیده بود.
معلم های قدیم تفاوت آدم ها را زود متوجه می شدند. تشویق و تنبیه سرشان می شد. بی تفاوت نبودند. خانم جافریان یوسف را از صف بیرون کشید و برد روی سکوی جلوی مدرسه و به عنوان یک دانش آموز نمونه به ما معرفی کرد. بارک الله! موهای سرش را با نمره چهار کوتاه کرده. چه کت و شلوار تمیز و نویی پوشیده، آفرین به این پسر! کفش ها را نگاه کنید! نگاه خانم معلم به کفش ها که افتاد حرف در دهانش ماسید. حسرت به صورتش دوید. نگاه خانم معلم معلق شد بین کفش و پیراهن یوسف. نگاهی از سر تحسین به آن و نگاهی از سر تحقیر به این.نگاه بچه ها رفت سمت یوسف و سر ماشین شده و کت و شلوار نو و کفش های کهنه لاستیکی. یوسف بی نوا طاووسی بود که همه زیبایی و ظرافتش تحت الشعاع پاها و پاپوش هایش قرار گرفته بود. معلم درمانده، یوسف شرمنده، صف بچه ها پر خنده. یکی از بچه ها شیطنت کرد و گفت؛
« هیچ وِه یَکْ نِمیانْ»۱.
سر و شکل خرم آباد بی شباهت به شکل و شمایل یوسف نیست. خرم آباد یوسف یله ای است مابین «کَمِرَه سی»۲ و «اسبیکو»۳. سرش در تنگ شبیخون است و پاهایش در دشت «کُرَّه گَه»۴. گل و گیسش کچل کچلی است. «تیسک»۵ های پشت گردنش طعنه به دار و درخت می زند. پیراهنش گشاد است و شلوارش تنگ. کفش هایش از صد جا سوراخ شده و مثل گالش های یوسف دهان دریده. دندان هایش یک در میان پوسیده و کرمو. از دندان درد مزمن آشفته و عصبی است. تن نحیف و جسم ضعیفش زیر بار ترافیک های کسل کننده روز به روز تحلیل می رود. زخم ها و زدگی هایش نیاز به تعمیر و ترمیم دارد. پوستش پر از چاه و چاله است. هر کوچه اش را که نگاه می کنی جگر زلیخا است. پل هایش زیر بار کابل و سیم و لوله کمر خم کرده اند. ورودی و خروجی هایش در حد سابقه و تاریخ و گذشته اش نیست. اثری از نشانه ها و نمادها در رخت و رُویش نمی بینیم. با وجود کاستی های اصلی و اساسی در ظاهر و باطن یوسف مدیران شهری دنبال پوشاندن شلوار لی به تن زار و ضعیف یوسف خرم آباد هستند. برگزاری همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی به بهانه محیط زیست شهری در خرم آباد حکایت پوشیدن شلوار لی روی کفش پلاستیکی کهنه است.
آراستگی یک مجموعه است. زیبایی یک ترکیب است. توسعه یک پدیده چند وجهی است. تناسب و توازن الفبای آراستگی و عمران هستند. آن پدیده ای که بی توازن و تناسب رشد می کند و جا و جان می گیرد نامش سرطان است. توسعه نامتوازن از سلول های سرطانی خطرناک تر است. می شود روی کفش پلاستیکیِ کهنه یوسف شلوارِ لیِ گرانقیمت پوشید اما این پوشش پایدار نیست. پسندیده هم نیست. برداشتن زیرابروی کسی که موهای پشت گردنش رها شده اند کمکی به زیبایی و ظرافتش نمی کند. برای دهانی که پر است از دندان های پوسیده و یک در میان افتاده طراحی طرح لبخند مایه خنده دیگران است. همایش بین المللی مجمع شهرداران آسیایی در خرم آباد حرف طراحی لبخند روی دندان پوسیده است. شاید بشود تعریف و تمجیدش کرد. برایش توجیه و توضیح دست و پا کرد. به این و آن ربطش داد و بعد از گرفتن عکس و آرایش از آن دستاورد هم ساخت و رزومه پر کرد اما عاقبت بچه تُخْسِ حاضر جوابی پیدا می شود و با دیدن ترکیب نامتوازن رخت و روی خرم آباد به ریش همه ما خواهد خندید و فریاد خواهد زد  که هیچ وِه یَکْ نِمیانْ!
کاش آن ها که پول خرج کت و شلوار یوسف می کنند فکری هم به حال پاپوش های کهنه و دهان باز کرده یوسف بخت برگشته بکنند و گرنه باید منتظر ریشخند و نیشخند بچه های تُخْسِ ته صف باشند!

پ.ن،
۱؛ به هم نمی آیند.
۲؛۳؛ کوه هایی در اطراف خرم اباد.
۴؛ دشتی در جنوب خرم آباد.
۵؛ موی بلند
@Khapuorah

#ماشااکبری
گرگ بنزین!

🔘 گران شدن بنزین شده است گرگ مردم ما. هفته ای یکی دو نفر می روند تلویزیون و هزار دلیل بی وجه و وجاهت می آورند که ای خلایق بنزین در این مملکت ارزان است. سیستمی که سال هاست دندان عقلانیت و منطق را کنده و دور انداخته است رئیس دولتش می فرماید منطقی نیست که دولت بنزین را گران بخرد و ارزان بفروشد!‌ معاون اجرایی ریاست جمهور که به نظر می آمد آدم معقول و مقبولی باشد می آید تلویزیون و گلایه می کند که مصرف بنزین خیلی بالاست. ما اینقدر بنزین مصرف می کنیم و فلانجا و بهمان کشور آنقدر.
🔘 جناب معاون اجرایی عزیز! ما مردم که بنزین را مثل سس هزار جزیره روی سوسیس و کالباس نمی ریزیم و بخوریم! مردم که بنزین را از سر تفنن و برای خنکی و خوشگذرانی مثل به لیمو و دوغ آبعلی نمی نوشند! مردم که باسن بچه هایشان را با بنزین نمی شویند که مصرفشان کم و زیاد شود!
🔘 این مردم بنزین را می ریزند در باک ماشین هایی که کارخانه های مورد حمایت شما می سازند و به گفته خودتان در هر صد کیلومتر ده دوازده لیتر بنزین می سوزانند. مگر دو کارخانه خودروسازی این مملکت تحت زعامت و مالکیت شما نیستند؟ چرا در طی چهل سال نتوانسته اید خودرویی بسازید که مثل همه دنیا پنج یا شش لیتر بنزین در صد کیلومتر بسوزاند؟ ایمنی و کیفیت و دیگر استانداردهای خودرو سازی پیشکش همین یک مورد مصرف سوخت را اصلاح کنید به خاطر دخل و خرج خودتان. وقتی که شما ماشین هایی می سازید که مثل نهنگ گرسنه بنزین می سوزانند و از طرف دیگر اجازه ورود خودرو استاندارد هم نمی دهید مردم چه خاکی بر سرشان کنند که مصرف بنزین کاهش پیدا کند؟ چرا حرفی می زنید و ادعایی می کنید که مایه حیرت شنونده می شود؟
🔘 جناب ریاست جمهور فرمایش می کنند که بنزین در ایران لیتری هزار و پانصد تومان است و در افغانستان لیتری یک دلار یا هفتاد هزار تومان است. مسلمان! چه کسانی دلار را به اوج و انتها برده اند؟ ما مردم که در روزمرّگی های خود روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنیم؟ مگر ما خواسته ایم که دلار وحشی بشود و زنجیر پاره کند و بشود هفتاد هزار تومن. قیمت واقعی دلار را بکنید ده هزار تومن تا ببینید که در افغانستان قیمت بنزین چقدر می شود.
🔘 این چه گزاره ای است که شما به آن آویزان شده اید. مگر حقوق کارگران و درآمد سرانه ایرانی را به دلار حساب می کنید که می خواهید آب و نان و برق و بنزینش را هم دلاری محاسبه کنید؟ آن مملکتی که شما می خواهید مبنای قیمت بنزین قرار دهید حقوق ماهیانه کارگر و معلم و پرستارش پنج هزار دلار است!
فبه المراد! حقوق را برسانید به صد میلیون تومان و بعد برق و بنزینشان را گره بزنید به قیمت دلار!
🔘 یا باید دلار را متوقف کنید یا ریال را راه بیندازید. هیچ کدام از این دو کار از عهده مردم برنمی آید. شما مسئول اداره مملکت هستید و مردم مبرّا. این همه مردم را برای مصرف زیاد بنزین سرزنش نکنید. این زیاده روی از ناتوانی شماست. شما بی عُرضه اید که نمی توانید سیطره پول دشمن خونی و پدر کشته را بر اقتصاد مملکت تحت امرتان را خنثی کنید!
🔘 حضرات! از بنزین برای این مردم بدبختِ سیاه روز گرگ نسازید. ما همینطوری هم گوشت بدنمان هر روز می ریزد. در رویارویی با گرگ بی رحم قیمت آب و برق و گاز و نان و مرغ و گوشت و سیب زمینی و گوجه و دارو و شهریه. هر چند روز یک بار ما را با گرگ افزایش قیمت بنزین مواجه می کنید که چه؟ این گرگ را رها کنید. خیلی وقت است که ما در مواجه با شما گرگ خور شده ایم!
🔘 می گویند هارون الرشید بر یکی از نزدیکانش خشم گرفت و قصد کرد که او را گوشمالی دهد. دنبال بهانه ای می گشت تا نیت خود را عملی کند. بزغاله ای را به شخص مورد غضب داد و گفت سه ماه دیگر این بزغاله را همینطور که هست تحویل می گیرم. نه باید یک مثقال لاغر شده باشد نه یک مثقال چاق. همینطور که تحویل داده ام تحویل می گیرم. غیر از این باشد گردنت را می زنم! مرد مغضوب درمانده و مانده بر جان خود بیمناک شد. نمی دانست چگونه باید بزغاله را سه ماه دیگر با همین وزن و وضعیت تحویل دهد؟ مرد را با بهلول رشته مودت و رشمه رفاقتی بود. مشکل را با بهلول گفت. بهلول گفت گرگی بگیر و در منزل پنهان کن. بزغاله را آب و علف خوب ده و هر سه روز یک بار گرگ را نشانش ده. گوشتی که بر تنش روییده با دیدن گرگ می ریزد و به وزن قبلی برمی گردد.
🔘 از قیمت بنزین برای ما گرگ ساخته اید. هر چند روز یک بار حرفش را می اندازید و گوشت تن خلایق را می ریزید. کاش این گرگ را زودتر رها کنید. مرگ یکبار و شیون هم یکبار!

@Khapuorah
#ماشااکبری
نکبت نابرابری...

🔘 آدم‌ها نابرابر به دنیا می‌آیند. نابرابر زندگی می‌کنند و در نهایت هم نابرابر می‌میرند. حتا در قبرستان ها هم نابرابری به چشم می آید. سنگ ها، شعرها، عکس ها قاب ها و قبرها همه نشانه های نابرابری هستند. 
🔘 آدم ها از مقصدی یکسان و با توانایی های همسان زندگی را شروع نمی کنند. برای همین است که با هم و شانه به شانه مسابقه را به پایان نمی برند و هر کدام در ساعت و ساحتی متفاوت به خط پایان می رسند. صدای طپانچه شروع مسابقه همزمان به گوش همه نمی رسد. بعضی از آدم ها اصلا صدای طپانچه را نمی شنوند. عده ای قبل از شلیک استارت را زده و نیمی از مسیر مسابقه را  دویده اند!
🔘 آدم ها را برای شروع مسابقه در یک خط و راستا قرار نمی دهند. بعضی را جلوتر می گذارند و برخی ها را عقب تر. پیستِ زندگی پس و پیش بسیار دارد. خیلی ها پیش از شروع مسابقه حرکت کرده و امتیازهای اضافه گرفته اند. وقتی که ما استارت می زنیم خیلی ها پیشاپیش پوئن ها را پس انداز کرده اند!
🔘 این مایه نابرابری در آخر و انتها نتیجه نابرابری در اوّل و ابتدا است. آدم ها چون نابرابر شروع می کنند نابرابر به پایان می رسانند. خرگوش و لاک پشت از روی یک خط و با صدای یک تپانچه شروع می کنند. زشت و زیبا در یک قاب و قاعده نشان داده و قضاوت می شوند. دارا و نادار شاخ به شاخ می شوند و بی توجه به وزن و وضعیت خود روی یک تشک می روند. گرسنه پا به پای سیر می دود و می رَمَد.
🔘 تا وقتی که در مسابقه دویدن خرگوش رقیب لاک پشت است. تا وقتی که لاغر و فربه هم سفر و هم سفره اند. تا مادامی که ضعیف باید با قوی بجنگد. تا وقتی که عده ای حق دارند چهار نعل بتازند و از گروه دیگر حق یوق و یورتمه هم گرفته می شوند اوضاع جامعه بشری همین خواهد بود که هست. تا نابرابری هست هیچ سنگی روی سنگ بند نخواهد شد. تمام تلاش و تکاپوی بشریت در لجنزار نابرابری نیست و نابود خواهد شد.
🔘 برای شروع مسابقه شرایط باید مساوی باشد. قد و وزن و وضعیت هر کس باید با هماورد و هم اندازه خود سنجیده شود. نمی شود و نباید کشتی گیر صد و ده کیلویی حریف کشتی گیر چهل و هشت کیلویی بشود.  زندگی مسابقه نابرابر است. ما در میدان نابرابری ها ایستاده ایم. آدم ها مسابقه زندگی را نه به قدرت و آمادگی حریف که به نابرابری می بازند. دنیا را ناداوری تیره و تار کرده است.
🔘نابرابری همه ساحت ها و ساختارها را نابود می کند. هیچ جامعه ای به سعادت نزدیک نمی شود مگر آن که ننگ و نکبت نابرابری را از دست و دامن خود بزداید. جامعه نابرابر تن و جسم زالو گرفته است. تعدادی هر روز  فربه تر و فاسدتر می شوند و گروهی هر روز زارتر و ضعیف تر.
🔘 مسئله اصلی دنیای امروز نابرابری است. همه بحران ها و بدبختی های جهان ریشه در خاک نابرابری دارند. نابرابری عذاب آورترین عارضه جهان معاصر است.

@Khapuorah
#ماشااکبری
تا چند روز پیش پندار من بر این بود که کارهای خوب و امور خیر حتمن به دست آدم های خاص و با ویژگی های خارق العاده انجام می شوند. آدم های دست به خیر به زعم من چهره ای جدی ‌و سیمایی اخمو دارند. لباس مرتب و رسمی می پوشند. کم حرف می زنند و همیشه گرهی بر ابروها دارند. خیلی بخواهند صمیمی بشوند لبخند کمرنگی به صورتشان می نشیند. باور من این بود که آدم های خَیِر کسانی هستند که جوانی و جاهلی را پشت سر گذاشته و به مرز میانسالی رسیده اند. فکر می کردم آدم های زیر پنجاه سال هنوز استخوان هایشان آنقدر محکم نشده است که بار مسئولیت کاری را بدست بگیرند و کلیدی در قفل مشکلات بچرخانند. هر جوری که حساب می کردم نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که یک جوانک مو وِزوِزی با شلوار شش جیب و کاپشن چرم با کفش های پاشنه خوابیده می تواند دل شکسته ای را شاد کند. خیلی بعید می دانستم که یک دختر جوان با ناخن های هر کدام به رنگی و با لباس های گل منگولی بتواند دل به دغدغه پیرمردی بدهد و برای رفع نگرانی اش پا پیش بگذارد.
من بر این باورهای غلط بودم تا اینکه  چندی روز پیش به احترام روز هوای پاک صبح بدون وسیله نقلیه از خانه خارج شدم. به علت دور بودن محل کارم بخشی از مسیر را پیاده و باقی را با تاکسی طی کردم. سوار تاکسی که شدم با پیرمرد راننده احوالپرسی کردم. پیرمرد سر حال نبود. بی میل و پر از ملال. رانندگان تاکسی بخاطر شغلشان معمولا خوب حرف را می گردانند و گفتگو را می چرخانند. این پیرمرد راننده اما آنگونه نبود که باید باشد. مرد میانه سال کت و شلوار پوشی در صندلی جلو نشسته بود. خانم جوانی در صندلی عقب در یک گوشش هدفون گذاشته بود و به آرامی آدامسی را در دهانش می چرخاند. دختر کیف زرشکی اش را محکم بغل کرده بود. برای آنکه حال پیرمرد را عوض کنم گفتم حاجی اوضاع کار و بار چطور است؟ کمی مکث کرد و بعد گفت، بخور و نمیری گیر هست اگر کلاهبردارها بگذارند. همه  دزدن آقا! همه.
مرد کت و شلواری که در صندلی جلو بود گفت؛ تخم مرغ دزدها همه شتردزد شده اند. راننده  همانطور که رُل ماشین را با دست چپ گرفته بود با دست راست درِ داشبورد پراید را باز کرد و یک اسکناس ده هزار تومانی بیرون آورد و گفت این دشت اول صبح من است. می گویند تقلبی است! گفتم مطمئنی که تقلبی است؟ با اشاره به مسافر جلویی گفت، این آقا و مسافرهای قبل از شما گفتند تقلبی است و اسکناس را به سمت من گرفت.
اسکناس را نگاه کردم، با آنکه چندان سررشته ای نداشتم اما به راحتی فهمیدم که جعلی است. کاغذش نازک بود. رنگش هم ترکیبی از سبز و آبی. اسکناس را برگرداندم و گفتم انشالله که تقلبی نیست. باید ببری بانک تا مطمئن شوی. پیرمرد اسکناس را گرفت و با بی میلی روی داشبورد گذاشت. خودش هم فهمیده بود که جیبش را زده و کلاهش را برداشته اند. دلداری من حالش را عوض نکرد. مسافر کت و شلواری خیلی جدی گفت، نبری بانک! تقلبی است ببری بانک برایت دردسر می شود. باید ثابت کنی که مال دیگری بوده است! راننده سکوت کرد و رنجی در چشم هایش پاشیده شد. دختری که در صندلی عقب نظاره گر بحث ما و راننده بود گفت اجازه هست من هم نگاهی بکنم. پیرمرد ناامیدانه اسکناس را بدون آنکه برگردد به مسافر صندلی پشتی داد. دختر که شال زردش را پشت گوش انداخته بود بعد از چند بار نگاه و پشت و رو کردن گفت؛ این اسکناس تقلبی نیست. مسافر جلویی با اخمی در پیشانی و گره ای در ابرو برگشت اما چیزی نگفت. دختر از کیف زرشکی رنگش دو اسکناس پنج هزار تومنی درآورد و به پیرمرد داد. رنگ صورت پیرمرد باز شد. رنجی که در چشم های پیرمرد بود مثل غبار در برابر باد کنار رفت. شادی در چشم های راننده رویید. پیرمرد کمر راست کرد. گویی بار سنگینی از دوشش برداشته شد. ناامیدی امیدوار شد. اندوهگینی شادمان.
سیل سخاوتِ دخترک صندلی پشتی، دیوارِ سترگ باورهای پوشالی مرا فرو ریخت. انسانهایی شریف، آدم های مهربان، فرشته های دست به خیر، شهروندان مسئولیت پذیر نشانه های ویژه ای ندارند. آرم و علایم و شکل و شمایل متفاوتی ندارند. آنها که نامشان اشرف مخلوقات است و حالا آدم حسابی حسابشان می کنند همین آدم های معمولی و نادیده و نجیبِ کنار ما هستند.
آن دختر خانم هم مثل من و آن آدم کت و شلواری میدانست که اسکناس جعلی است. اما خوشحال کردن یک پیرمرد راننده نزد دختر جوان خیلی بیشتر از ده هزار تومان می ارزید. ارزشی که من و مرد میانسال کت و شلواری قدرش را نمی دانستیم. آدم ها برای حل مشکلات دیگران حرف می زنند، دلداری می دهند، نصیحت می کنند و اخم و اخطار می دهند آدم حسابی ها اما عمل می کنند. دست در جیب می کنند و هزینه بی مسئولیتی ناشهروندان را می پردازند.
دختر جوانی که شالت را پشت گوش انداخته بودی و کیف زرشکی ات را بغل کرده بودی، همه شادی های دنیا مال تو باشد که یادمان دادی چگونه شادی را به دیگران پیشکش کنیم...

@Khapuorah

#ماشااکبری
2024/12/04 13:21:56
Back to Top
HTML Embed Code: