اگرچه نباید اما اگر خواستی من را بشناسی، بدان که از من هیچ چیز نمانده.
از آخرین بار که چیزی درونم حس میشد مدتی نامعلوم میگذرد و من خیال ندارم این مدت نامعلوم را شرح دهم.
اگر خواستی من را بشناسی، در غار تنهایی یا میان قصهها و یا در بین غمها من را جستجو نکن، من دست آموختهی نگفتهها و ندیدهها و نخواستهها و نبودنها هستم.
@kofebor راشین بهمنی
اگرچه نباید اما اگر خواستی من را بشناسی، بدان که از من هیچ چیز نمانده.
از آخرین بار که چیزی درونم حس میشد مدتی نامعلوم میگذرد و من خیال ندارم این مدت نامعلوم را شرح دهم.
اگر خواستی من را بشناسی، در غار تنهایی یا میان قصهها و یا در بین غمها من را جستجو نکن، من دست آموختهی نگفتهها و ندیدهها و نخواستهها و نبودنها هستم.
@kofebor راشین بهمنی
حرفی برا گفتن نمونده، جایی برا رفتن نمونده، تمومِ باشههات برا بقیه و واسه من «نه» مونده.
@kofebor لیچار
حرفی برا گفتن نمونده، جایی برا رفتن نمونده، تمومِ باشههات برا بقیه و واسه من «نه» مونده.
@kofebor لیچار
تو خیالت را جمع کن، صبر کن، حرف هایت را با من کم کن، بیخیال بمان، بی من. من هم خواهم رقصید، بی تو.
@kofebor راشین بهمنی
تو خیالت را جمع کن، صبر کن، حرف هایت را با من کم کن، بیخیال بمان، بی من. من هم خواهم رقصید، بی تو.
@kofebor راشین بهمنی
در دشتِ باورِ بازنده، هرزهی گردانِ علف صفت، تنها جنبندهی به جا مانده بود که جولان میداد با دادهای فراوانِ مانده از باورِ بازنده.
@kofebor راشین بهمنی
در دشتِ باورِ بازنده، هرزهی گردانِ علف صفت، تنها جنبندهی به جا مانده بود که جولان میداد با دادهای فراوانِ مانده از باورِ بازنده.
@kofebor راشین بهمنی