میان آنچه اندیشیده میشود
و گفته نمیشود
و میان آنچه گفته میشود
و اندیشیده نمیشود
چه بسیار عشق که از دست میرود.
#الکساندر_ژولی
⚜ @Krendan ⚜
و گفته نمیشود
و میان آنچه گفته میشود
و اندیشیده نمیشود
چه بسیار عشق که از دست میرود.
#الکساندر_ژولی
⚜ @Krendan ⚜
👍3👏3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
تصنیف: مشتاق و پریشان
آهنگساز: #علینقی_وزیری
خواننده: #غلامحسین_بنان
⚜ @Krendan ⚜
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این میگفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
تصنیف: مشتاق و پریشان
آهنگساز: #علینقی_وزیری
خواننده: #غلامحسین_بنان
⚜ @Krendan ⚜
🔥2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی؛
چند نهان باشی و چند پیدا؟
که دلم حیران گشت و جان شیدا
تاکی این استتار و تجلّی؟
کی بود آن تجلّی جاودانی ...
الهی؛
آمدم با دو دست تهی ،
بسوختم بر امید روز بهی ،
چه بود اگر از فضل خود
براین خسته دلم مرهم نهی...
آمین
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
⚜ @Krendan ⚜
چند نهان باشی و چند پیدا؟
که دلم حیران گشت و جان شیدا
تاکی این استتار و تجلّی؟
کی بود آن تجلّی جاودانی ...
الهی؛
آمدم با دو دست تهی ،
بسوختم بر امید روز بهی ،
چه بود اگر از فضل خود
براین خسته دلم مرهم نهی...
آمین
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
⚜ @Krendan ⚜
❤8
#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»
⚜ @Krendan ⚜
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»
⚜ @Krendan ⚜
👍7
ﻋﺎﺭفی ﺭا گفتند
زندگی به جبر است یا اختیار؟
ﮔﻔﺖ : امروز اختیار، تا چه بکارم!
اما فردا ﺟﺒﺮ ، ﺯﻳﺮا ﺑﻪ اجبار باید درو کنم هر آنچه دیروز ﺑﻪ اختیار کاشتم
⚜ @Krendan ⚜
زندگی به جبر است یا اختیار؟
ﮔﻔﺖ : امروز اختیار، تا چه بکارم!
اما فردا ﺟﺒﺮ ، ﺯﻳﺮا ﺑﻪ اجبار باید درو کنم هر آنچه دیروز ﺑﻪ اختیار کاشتم
⚜ @Krendan ⚜
👏5👍2
دل بستن به آدمها
شبیه دل سپردن به باد است…
میآیند، میروند
و تو میمانی و سکوتِ بعد از طوفان...
#فروغ_فرخزاد❣
⚜ @Krendan ⚜
شبیه دل سپردن به باد است…
میآیند، میروند
و تو میمانی و سکوتِ بعد از طوفان...
#فروغ_فرخزاد❣
⚜ @Krendan ⚜
👍5❤1
▪️از حکیمی پرسیدند:
که چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
⚜ @Krendan ⚜
که چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
⚜ @Krendan ⚜
👏6👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
#حافظ
#شهرام_ناظری
⚜ @Krendan ⚜
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
#حافظ
#شهرام_ناظری
⚜ @Krendan ⚜
👍2🔥1
#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد...
دانا پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه...
دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم...
دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت: حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت...
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد: با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت: هيچ...
بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت...
🔸اين واقعيت جامعه ماست!
⚜ @Krendan ⚜
روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد...
دانا پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه...
دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم...
دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت: حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت...
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد: با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟
دانا گفت: هيچ...
بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت...
🔸اين واقعيت جامعه ماست!
⚜ @Krendan ⚜
👍3❤1
وقتی یک سیاستمدار ساکت است اتفاق بدی میافتد!
سیاستمدارها شبیه مرغ اند؛ وقتی تخم میگذارند زیاد سر و صدا میکنند، اما وقتی خراب میکنند، آرام آن را دفن میکنند...
#عزیز_نيسین
⚜ @Krendan ⚜
سیاستمدارها شبیه مرغ اند؛ وقتی تخم میگذارند زیاد سر و صدا میکنند، اما وقتی خراب میکنند، آرام آن را دفن میکنند...
#عزیز_نيسین
⚜ @Krendan ⚜
👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨در این شب زیبا
✨می سپارمتان به
⭐️اون کسی که تو دیار
✨بـی کسی بین همه ی
⭐️ دلواپسی ها مونس
✨ و همدممان اسـت
⭐️شبتون در آغوش اَمن خدا
✨به امیـد
⭐️فـردایـی پـراز بـهتـرینها
شـب_بـخیر🌙🌟
⚜ @Krendan ⚜
✨می سپارمتان به
⭐️اون کسی که تو دیار
✨بـی کسی بین همه ی
⭐️ دلواپسی ها مونس
✨ و همدممان اسـت
⭐️شبتون در آغوش اَمن خدا
✨به امیـد
⭐️فـردایـی پـراز بـهتـرینها
شـب_بـخیر🌙🌟
⚜ @Krendan ⚜
❤2👏2