بر سرِ راهات، من آخرینام
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن
و ما اینک
فروتر و فراتر از همیشهایم.
در هیمهی ما همهچیز هست
مخروط کاج و شاخهی تاک
و گلهایی تواناتر از آب
گِل و شبنم.
شعله زیرِ پای ماست
شعله تاج سرِ ماست
زیرِ پای ما حشرات و پرندگان و آدمیان
پر میکشند
آنها که پر کشیدهاند فرود میآیند.
#پل_الوار
@Literature
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن
و ما اینک
فروتر و فراتر از همیشهایم.
در هیمهی ما همهچیز هست
مخروط کاج و شاخهی تاک
و گلهایی تواناتر از آب
گِل و شبنم.
شعله زیرِ پای ماست
شعله تاج سرِ ماست
زیرِ پای ما حشرات و پرندگان و آدمیان
پر میکشند
آنها که پر کشیدهاند فرود میآیند.
#پل_الوار
@Literature
یکی ماه عاشق و
خبره در خواب،
حتا بر رانهای مورچهیی.
آیا خواهم ماند در ستیز،
با چشمهی زمزم؟
از کجا میآید اندوهات
ای یارِ بیغش؟
بگوی
دست عشق را تا فرو رود؛
در شکاف سینههات،
در گردن و موی.
خیالات را بگوی،
هر آنچه دلخواهِ اوست؛
برگیرد از این نگارههای مهتابی.
بانو،
از کجا میآید اندوهات؟
از دلدادهیی،
یا ظلمتی؟
#آدونیس
@Literature
خبره در خواب،
حتا بر رانهای مورچهیی.
آیا خواهم ماند در ستیز،
با چشمهی زمزم؟
از کجا میآید اندوهات
ای یارِ بیغش؟
بگوی
دست عشق را تا فرو رود؛
در شکاف سینههات،
در گردن و موی.
خیالات را بگوی،
هر آنچه دلخواهِ اوست؛
برگیرد از این نگارههای مهتابی.
بانو،
از کجا میآید اندوهات؟
از دلدادهیی،
یا ظلمتی؟
#آدونیس
@Literature
آنقدر می ترسم از بی رحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت...🍁🍂
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت...🍁🍂
Forwarded from Literature/ادبیات
گفتم به برفها که نشستند بر تنت
من راضیم به بوسه ای از شال گردنت
دارند رد پای مرا پاک میکنند
این ابرهای مست تو و راه رفتنت
#امیر_احسان_دولت_آبادی
#زمستان_اینجاست
@Literature
من راضیم به بوسه ای از شال گردنت
دارند رد پای مرا پاک میکنند
این ابرهای مست تو و راه رفتنت
#امیر_احسان_دولت_آبادی
#زمستان_اینجاست
@Literature
Forwarded from Literature/ادبیات
گفتم به برفها که نشستند بر تنت
من راضیم به بوسه ای از شال گردنت
دارند رد پای مرا پاک میکنند
این ابرهای مست تو و راه رفتنت
باید تمام عمرببارند بعد از این
هر فصل سال روی زمستان دامنت
دیگر کلاغها همگی کوچ میکنند
تا چشم های قهوه ای سرد روشنت
من ماندم و سپیدی یک شهر بعد تو
با برفها که جای من از شال گردنت....
#امیر_احسان_دولت_آبادی
#زمستان_اینجاست
@Literature
من راضیم به بوسه ای از شال گردنت
دارند رد پای مرا پاک میکنند
این ابرهای مست تو و راه رفتنت
باید تمام عمرببارند بعد از این
هر فصل سال روی زمستان دامنت
دیگر کلاغها همگی کوچ میکنند
تا چشم های قهوه ای سرد روشنت
من ماندم و سپیدی یک شهر بعد تو
با برفها که جای من از شال گردنت....
#امیر_احسان_دولت_آبادی
#زمستان_اینجاست
@Literature
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم
با شیر اندر آمد و با جان به در شود
دردیست درد عشق که اندر علاج آن
هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود
@literature
با شیر اندر آمد و با جان به در شود
دردیست درد عشق که اندر علاج آن
هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود
@literature
داستایوفسکی:
اگر خدا نباشد همه چیز مباح است.
یعنی هیچ چیز دیگری که بتواند مانع انسان از انجام اعمال ضداخلاقی بشود نیست.
@literature
اگر خدا نباشد همه چیز مباح است.
یعنی هیچ چیز دیگری که بتواند مانع انسان از انجام اعمال ضداخلاقی بشود نیست.
@literature
داستایوفسکی:
«در آغوشم بگیر و نجاتم بده، قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه در آیینهها میبینمش.»
«در آغوشم بگیر و نجاتم بده، قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه در آیینهها میبینمش.»
🗓 6 اسفند؛ زادروز هوشنگ ابتهاج
آری، آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم
معنیِ هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
🖋 هوشنگ ابتهاج
@literature
آری، آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم
معنیِ هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
🖋 هوشنگ ابتهاج
@literature
تنهایی گاهی یک نیاز است، نه یک نقیصه.
داستایوفسکی جایی مینویسد:
«تنهایی گاهی یک نیازِ نیازندیده است. اگر این نیاز برطرف شود، شاید دیگر خوشحال نباشی.»
تنهایی همیشه ترسناک نیست. بعضی وقتها، تنها بودن یعنی خودت را از صدای اضافهی جهان نجات دادن.
آلبر کامو هم میگفت: «در تنهاییام، آزادیام را پیدا کردم.»
@Literature
داستایوفسکی جایی مینویسد:
«تنهایی گاهی یک نیازِ نیازندیده است. اگر این نیاز برطرف شود، شاید دیگر خوشحال نباشی.»
تنهایی همیشه ترسناک نیست. بعضی وقتها، تنها بودن یعنی خودت را از صدای اضافهی جهان نجات دادن.
آلبر کامو هم میگفت: «در تنهاییام، آزادیام را پیدا کردم.»
@Literature
«تو برای من فقط یک بچهروباه هستی مثل هزاران بچهروباه دیگر… اما اگر من تو را اهلی کنم، تو برای من یگانه خواهی شد.»
این دیالوگ معروف از شازده کوچولو دربارهی "رابطه" است.
رابطههایی که خاص میشن، چون آدمها برای هم وقت گذاشتن، همدیگه رو "اهلی" کردن، لمس کردن، فهمیدن.
آدمهایی که از دل بینظمیِ جهان برای هم یگانه
میشن.
@Literature
این دیالوگ معروف از شازده کوچولو دربارهی "رابطه" است.
رابطههایی که خاص میشن، چون آدمها برای هم وقت گذاشتن، همدیگه رو "اهلی" کردن، لمس کردن، فهمیدن.
آدمهایی که از دل بینظمیِ جهان برای هم یگانه
میشن.
@Literature
عبارتی از کتاب «انّی راحلة» یوسف السباعی:
(جایی که دختری عاشق رو به زور به عقد مرد دیگهای در میارن)
وقتی حلقه رو به دستش میندازن، میگه هرگز گمان نمیکردم که آدمیزاد ممکن است از انگشتانش هم به دار آویخته شود»
(جایی که دختری عاشق رو به زور به عقد مرد دیگهای در میارن)
وقتی حلقه رو به دستش میندازن، میگه هرگز گمان نمیکردم که آدمیزاد ممکن است از انگشتانش هم به دار آویخته شود»