انگشت آتاتورک
دکتر یداللّه کریمی پور
محقق جغرافیای سیاسی
خواهش دارم پیش از مرور ادامه یادداشت، به نقشه استان آذربایجان غربی(باختری) بنگرید.
در منتهی الیه گوشه باختری گوش چپ گربه، چشمه پرآب بورالان(چشمه ثریا) قراردارد که شمال باختری ترین نقطه مرزی ایران -ترکیه است. بارها در گردش های علمی با دانشجویان از این چشمه بازدید کرده ایم. آب این چشمه بی نهایت دلربا، به قره سو و ارس می رسد. درشمال این چشمه، باریکه ای دقیقا انگشت مانند از خاک ترکیه به صورت یک دنبالچه ارمنستان را از ایران جدا می سازد. امروز این باریکه انگشتی، بخشی از خاک ترکیه است. پهنای آن بین ۳/۵ تا ۱۱ کیلومتر است. این باریکه از شمال به ارمنستان، از باختر به ترکیه، از جنوب به ایران و از خاور به جمهوری خودمختار نخجوان ختم می شود. این باریکه در ادبیات سیاسی و طبیعی، "قره سو" نامیده می شود.
تا آغازهای سده بیستم بخشی از ایران بود، ولی در پی سفر رضاشاه به ترکیه و دیدار با آتاتورک، در فرایندی پیچیده به جمهوری نوپای ترکیه واگذار شد
آتاتورک برای دسترسی به جنوب قفقاز و ترک های آذری ، نیازمند راهی گرچه کوتاه بود. این راه تنها از حاشیه رودخانه "قره سو" که یکی از شعبات ارس است می توانست تامین شود.
به هر روی در دوره رضاشاه پهلوی این باریکه انگشت مانند، که من سال ها پیش آن را "انگشت آتاتورک" نامیده ام به آنکارا رسید.
البته آغری(آرارات) کوچک نیز از ایران جدا و به ترکیه واگذار شد.
هر چندآتاتورک در ازای آن ها با انتقال بخش هایی بزرگتر از خاک مورد مناقشه در دره قطور به ایران موافقت کرد، ولی آرارات کوچک و به ویژه انگشت آتاتورک، از دیدگاه استراتژیک نقطه ای بس حساس است. چرا؟
۱- راه دستیابی جمهوری نوپای ترکیه از این طریق به جمهوری آذربایجان(نخجوان) مهیا شد؛
۲- هر حمله مکانیزه به ایران، با جهت باختری- خاوری، با توجه به شرایط زمین شناسی، بس سخت و حتی با فنآوری امروز نیازمند صرف انرژی فراوانی است. در حالی که حمله از نخجوان به جنوب، به سادگی ممکن است؛
۳- از جنوب به مرزهای ارمنستان دسترسی داشته و در موقع لزوم، از طریق نخجوان، ایروان و گذرگاه زنگه زور زیر فشار قرار خواهند گرفت.
ولی امروزه روز به آسانی می توان گفت، انگشت آتاتورک، برای آرمان های ترکیه کوتاه و کوچک است. اردوغان برای دسترسی به سرزمین اصلی جمهوری آذربایجان ، نیازمند جدا سازی کل بخش شمالی آذربایجان غربی، شرقی و اردبیل و در اختیار گرفتن جنوب ارس است.
ترکیه ۳۴ سال است که مناسبات خارجی جمهوری اسلامی را به دقت رصد می کند. اردوغان نیز با وجود گزارشات میت، "تنهایی" ایران را در فضای پیرامونی درک کرده است؛ سهل است که آنکارا از ژرفای اختلافات ایران در جنوب خلیج فارس با کشورهای عربی ، اسرائیل(اشغالگر) ، آمریکا و...آگاه است. اردوغان به خوبی می داند که جمهوری اسلامی، توانایی باز کردن یک جبهه دیگر در شمال باختری را ندارد. او بر پایه محاسباتش می داند که روسیه نیز از ارائه هر گونه پشتیبانی استراتژیک به ایران خودداری می ورزد.
بنابراین ترکیه "تنها و تنها" مترصد دستیابی به فرصت مناسب برای عملیاتی کردن علائقش در جنوب ارس، با وجود دلمشغولی ایران در محورهای دیگر است.
۲۴ سال است(پیش از اردوغان) همپوشی این خواست ترکیه و باکو را تکرار کرده ام. به گمانم به همین منظور ترکیه و باکو، حتی از دستکم دو دهه پیش در حال سر و سامان دادن و سازماندهی "ستون پنجم" خویش در ایران و گستراندن دایره عمل آن بوده اند. این دو کشور، پایه استراتژی خود را پشتیبانی همه جانبه در فربه سازی و باز کردن دامنه عمل ستون پنجمشان قرار داده اند.
یادمان باشد، کمتر نبردی بدون تکیه بر ستون پنجم به پیروزی رسیده است. به گمانم پس از حزب توده، در همه تاریخ ۲۰۰ ساله ایران، ستون پنجمی با این توانایی و نفوذ همه جانبه و پشتیبانی سخاوتمندانه آنکارا- باکو، در ایران شکل نگرفته است.
به ایران، سرنوشت و ته نوشتش بیندیشیم
@KARIMIPOUR_K
دکتر یداللّه کریمی پور
محقق جغرافیای سیاسی
خواهش دارم پیش از مرور ادامه یادداشت، به نقشه استان آذربایجان غربی(باختری) بنگرید.
در منتهی الیه گوشه باختری گوش چپ گربه، چشمه پرآب بورالان(چشمه ثریا) قراردارد که شمال باختری ترین نقطه مرزی ایران -ترکیه است. بارها در گردش های علمی با دانشجویان از این چشمه بازدید کرده ایم. آب این چشمه بی نهایت دلربا، به قره سو و ارس می رسد. درشمال این چشمه، باریکه ای دقیقا انگشت مانند از خاک ترکیه به صورت یک دنبالچه ارمنستان را از ایران جدا می سازد. امروز این باریکه انگشتی، بخشی از خاک ترکیه است. پهنای آن بین ۳/۵ تا ۱۱ کیلومتر است. این باریکه از شمال به ارمنستان، از باختر به ترکیه، از جنوب به ایران و از خاور به جمهوری خودمختار نخجوان ختم می شود. این باریکه در ادبیات سیاسی و طبیعی، "قره سو" نامیده می شود.
تا آغازهای سده بیستم بخشی از ایران بود، ولی در پی سفر رضاشاه به ترکیه و دیدار با آتاتورک، در فرایندی پیچیده به جمهوری نوپای ترکیه واگذار شد
آتاتورک برای دسترسی به جنوب قفقاز و ترک های آذری ، نیازمند راهی گرچه کوتاه بود. این راه تنها از حاشیه رودخانه "قره سو" که یکی از شعبات ارس است می توانست تامین شود.
به هر روی در دوره رضاشاه پهلوی این باریکه انگشت مانند، که من سال ها پیش آن را "انگشت آتاتورک" نامیده ام به آنکارا رسید.
البته آغری(آرارات) کوچک نیز از ایران جدا و به ترکیه واگذار شد.
هر چندآتاتورک در ازای آن ها با انتقال بخش هایی بزرگتر از خاک مورد مناقشه در دره قطور به ایران موافقت کرد، ولی آرارات کوچک و به ویژه انگشت آتاتورک، از دیدگاه استراتژیک نقطه ای بس حساس است. چرا؟
۱- راه دستیابی جمهوری نوپای ترکیه از این طریق به جمهوری آذربایجان(نخجوان) مهیا شد؛
۲- هر حمله مکانیزه به ایران، با جهت باختری- خاوری، با توجه به شرایط زمین شناسی، بس سخت و حتی با فنآوری امروز نیازمند صرف انرژی فراوانی است. در حالی که حمله از نخجوان به جنوب، به سادگی ممکن است؛
۳- از جنوب به مرزهای ارمنستان دسترسی داشته و در موقع لزوم، از طریق نخجوان، ایروان و گذرگاه زنگه زور زیر فشار قرار خواهند گرفت.
ولی امروزه روز به آسانی می توان گفت، انگشت آتاتورک، برای آرمان های ترکیه کوتاه و کوچک است. اردوغان برای دسترسی به سرزمین اصلی جمهوری آذربایجان ، نیازمند جدا سازی کل بخش شمالی آذربایجان غربی، شرقی و اردبیل و در اختیار گرفتن جنوب ارس است.
ترکیه ۳۴ سال است که مناسبات خارجی جمهوری اسلامی را به دقت رصد می کند. اردوغان نیز با وجود گزارشات میت، "تنهایی" ایران را در فضای پیرامونی درک کرده است؛ سهل است که آنکارا از ژرفای اختلافات ایران در جنوب خلیج فارس با کشورهای عربی ، اسرائیل(اشغالگر) ، آمریکا و...آگاه است. اردوغان به خوبی می داند که جمهوری اسلامی، توانایی باز کردن یک جبهه دیگر در شمال باختری را ندارد. او بر پایه محاسباتش می داند که روسیه نیز از ارائه هر گونه پشتیبانی استراتژیک به ایران خودداری می ورزد.
بنابراین ترکیه "تنها و تنها" مترصد دستیابی به فرصت مناسب برای عملیاتی کردن علائقش در جنوب ارس، با وجود دلمشغولی ایران در محورهای دیگر است.
۲۴ سال است(پیش از اردوغان) همپوشی این خواست ترکیه و باکو را تکرار کرده ام. به گمانم به همین منظور ترکیه و باکو، حتی از دستکم دو دهه پیش در حال سر و سامان دادن و سازماندهی "ستون پنجم" خویش در ایران و گستراندن دایره عمل آن بوده اند. این دو کشور، پایه استراتژی خود را پشتیبانی همه جانبه در فربه سازی و باز کردن دامنه عمل ستون پنجمشان قرار داده اند.
یادمان باشد، کمتر نبردی بدون تکیه بر ستون پنجم به پیروزی رسیده است. به گمانم پس از حزب توده، در همه تاریخ ۲۰۰ ساله ایران، ستون پنجمی با این توانایی و نفوذ همه جانبه و پشتیبانی سخاوتمندانه آنکارا- باکو، در ایران شکل نگرفته است.
به ایران، سرنوشت و ته نوشتش بیندیشیم
@KARIMIPOUR_K
Forwarded from دغدغه ایران
آقا معلم هندسه
(بازنشر، به مناسبت روز جهانی معلم)
(محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی)
✅ او درست سی سال پیش در همین روزهای مهر ۱۳۶۷ وارد کلاس شد. نوجوانان کلاس اول دبیرستان، شاهد مردی حدود شصت ساله بودند که بسیار مرتب، زیبا و با ابهت لباس پوشیده بود. کتوشلوار سورمهای، پالتو، کلاه پوست و چشمگیرتر از آن، پیکان جوانان زردرنگ که انگار نه انگار بیش از ده سال عمر داشت، عین روز اول نو بود. معلم هندسه بود و رفتار و گفتارش هم نظم هندسی داشت، چنان منظم و باطمأنینه که چهار سال تختههای گچی را پاک کرد اما گرد به لباسش ننشست. دایرهها را هم با دست انگار با پرگار میکشید.
✅ امتحان ثلث اول برگه امتحانی با خودم نبرده بودم و به رسم دوران راهنمایی یک دو برگی از وسط دفتر جدا کردم و پاسخها را نوشتم. یکی دو هفته بعد وقتی ورقهها را تصحیحشده باز میگرداند، ورقهام نبود. خیلی با احتیاط پرسیدم «آقا ورقه ما نیست؟» خیلی محترمانه پرسید «در برگه دفتر نوشته بودی؟» پاسخ دادم بله، و صریح گفت «ورقه را پاره کردم.» همان موقع فهمیدم مهربانیاش جایگزین نظم هندسیاش نمیشود.
✅ عالی درس میداد اما من بعید میدانم پیرمرد در چهار سالی که به ما هندسه و ریاضیات جدید درس داد هیچ وقت مسألهای را خودش حل کرده باشد. همه را خودمان حل کردیم زیرا چنان شوق آموختن در نوجوانان کلاس برانگیخته بود که همه برای حل کردن مسائل آخر هر درس، سر و دست میشکستند. یکی از هیجانانگیزترین لحظات چهار سال دبیرستان من، مشارکت در حل مسألههای هندسه در زنگهای تفریح و ساعات بعد از مدرسه بود. تخته سبز مدرسه معمولاً به سه چهار قسمت تقسیم میشد و در هر قسمت دو سه دانشآموز توی سر و کله هم میزدند که مسائل را حل کنند.
✅ بزرگترین هنر پیرمرد وقتی بود که در خرداد ۱۳۶۸ در آخرین کلاس هندسه یک مسأله بهظاهر ساده به سه کلاس اول دبیرستان داد و گفت تا اول مهر فرصت دارید حل کنید. تکلیف و اجبار نبود، اما اکثریت دانشآموزان از جمله خودم بخش مهمی از تابستان را صرف کشیدن یک مثلت متساویالساقین کردیم که زاویه رأس آن ۲۰ درجه بود و یکی از میانههای دو ساقش ترسیم شده بود و قرار بود زوایای نامعلومش را محاسبه کنیم. مسأله را بعد از ۲۹ سال هنوز به خاطر دارم. اول مهر، فقط یک نفر مسأله را حل کرده بود، اما هر کسی صدها مثلث کشیده و فکر کرده بود و بیآنکه بداند، اندیشیدن، پشتکار و نظم را آموخته بود.
✅ پیرمرد امتحان تستی نمیگرفت، کتابهای کمکدرسی صنعت کنکور را هم معرفی نمیکرد؛ اما دفترچه کوچکی داشت که با یک مداد اتود، برای دانشآموزانی که برای حل مسألهها پای تخته میرفتند نمره درج میکرد. هیچ کس نفهمید نمرهاش چند است یا چه تأثیری دارد اما از هر ابزاری برای ارزیابی کارآمدتر بود؛ کارآمدتر از هر نمره آزمون آزمایشی.
✅ «آقای قاضیزاده» معلم هندسه دبیرستانهای اراک، پیرمرد اسطوره نظم، آموزگار پشتکار و استاد بینظیر در واداشتن به تفکر، درست سی سال پیش وارد کلاس که نه، وارد ذهن من و همکلاسیهایم شد و هرگز بیرون نرفت. کثیری از ما ناخودآگاه چیزهایی از او آموختیم که امروز با ماست. یکی از دوستانم میگفت در اولین محل کارم بعد از تحصیل مهندسی، یکی از همکارانم گفت «شما پدرت نظامی بوده است که این قدر منظم و باپشتکار کار میکنی؟» میگفت هر چه پیش خودم فکر کردم دیدم هر آنچه دارم از چهار سال نعمت آموزگاری «آقای قاضیزاده» است.
✅ پیرمرد اگر زنده بود امروز باید نود و چندساله میشد و من چه با افتخار برای بوسیدن دستش به جاده میزدم و صدها کیلومتر میراندم. اطمینان دارم در نود و چندسالگی هم همانقدر با ابهت، منظم، وظیفهشناس، خلاق، استوار و انگیزهساز میبود.
✅ من و بسیاری از آنها که کلاسش را درک کردیم، از رمز و رازهای هندسه و ریاضیات جدید که به ما آموخت، چیز دندانگیری به یاد نداریم، اما او منطق آموختن، شوق یاد گرفتن، شور مبارزه برای حل مسأله، استواری بر مسیر سختی، نظم در طرح مسأله و هندسی اندیشیدن و انسانی رفتار کردن را کوشید در ما نهادینه کند. هر کدام به فراخور توانایی و پشتکارمان بهرهای گرفتیم و یادش را زنده نگه میداریم. روحش شاد و سلوک معلمیاش پایدار. شما نیز برای سلامتی بزرگمعلمان زنده و شادی روح آنها که رفتهاند، دعا کنید.
✅ (این متن را اگر میپسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.)
@fazeli_mohammad
(بازنشر، به مناسبت روز جهانی معلم)
(محمد فاضلی – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی)
✅ او درست سی سال پیش در همین روزهای مهر ۱۳۶۷ وارد کلاس شد. نوجوانان کلاس اول دبیرستان، شاهد مردی حدود شصت ساله بودند که بسیار مرتب، زیبا و با ابهت لباس پوشیده بود. کتوشلوار سورمهای، پالتو، کلاه پوست و چشمگیرتر از آن، پیکان جوانان زردرنگ که انگار نه انگار بیش از ده سال عمر داشت، عین روز اول نو بود. معلم هندسه بود و رفتار و گفتارش هم نظم هندسی داشت، چنان منظم و باطمأنینه که چهار سال تختههای گچی را پاک کرد اما گرد به لباسش ننشست. دایرهها را هم با دست انگار با پرگار میکشید.
✅ امتحان ثلث اول برگه امتحانی با خودم نبرده بودم و به رسم دوران راهنمایی یک دو برگی از وسط دفتر جدا کردم و پاسخها را نوشتم. یکی دو هفته بعد وقتی ورقهها را تصحیحشده باز میگرداند، ورقهام نبود. خیلی با احتیاط پرسیدم «آقا ورقه ما نیست؟» خیلی محترمانه پرسید «در برگه دفتر نوشته بودی؟» پاسخ دادم بله، و صریح گفت «ورقه را پاره کردم.» همان موقع فهمیدم مهربانیاش جایگزین نظم هندسیاش نمیشود.
✅ عالی درس میداد اما من بعید میدانم پیرمرد در چهار سالی که به ما هندسه و ریاضیات جدید درس داد هیچ وقت مسألهای را خودش حل کرده باشد. همه را خودمان حل کردیم زیرا چنان شوق آموختن در نوجوانان کلاس برانگیخته بود که همه برای حل کردن مسائل آخر هر درس، سر و دست میشکستند. یکی از هیجانانگیزترین لحظات چهار سال دبیرستان من، مشارکت در حل مسألههای هندسه در زنگهای تفریح و ساعات بعد از مدرسه بود. تخته سبز مدرسه معمولاً به سه چهار قسمت تقسیم میشد و در هر قسمت دو سه دانشآموز توی سر و کله هم میزدند که مسائل را حل کنند.
✅ بزرگترین هنر پیرمرد وقتی بود که در خرداد ۱۳۶۸ در آخرین کلاس هندسه یک مسأله بهظاهر ساده به سه کلاس اول دبیرستان داد و گفت تا اول مهر فرصت دارید حل کنید. تکلیف و اجبار نبود، اما اکثریت دانشآموزان از جمله خودم بخش مهمی از تابستان را صرف کشیدن یک مثلت متساویالساقین کردیم که زاویه رأس آن ۲۰ درجه بود و یکی از میانههای دو ساقش ترسیم شده بود و قرار بود زوایای نامعلومش را محاسبه کنیم. مسأله را بعد از ۲۹ سال هنوز به خاطر دارم. اول مهر، فقط یک نفر مسأله را حل کرده بود، اما هر کسی صدها مثلث کشیده و فکر کرده بود و بیآنکه بداند، اندیشیدن، پشتکار و نظم را آموخته بود.
✅ پیرمرد امتحان تستی نمیگرفت، کتابهای کمکدرسی صنعت کنکور را هم معرفی نمیکرد؛ اما دفترچه کوچکی داشت که با یک مداد اتود، برای دانشآموزانی که برای حل مسألهها پای تخته میرفتند نمره درج میکرد. هیچ کس نفهمید نمرهاش چند است یا چه تأثیری دارد اما از هر ابزاری برای ارزیابی کارآمدتر بود؛ کارآمدتر از هر نمره آزمون آزمایشی.
✅ «آقای قاضیزاده» معلم هندسه دبیرستانهای اراک، پیرمرد اسطوره نظم، آموزگار پشتکار و استاد بینظیر در واداشتن به تفکر، درست سی سال پیش وارد کلاس که نه، وارد ذهن من و همکلاسیهایم شد و هرگز بیرون نرفت. کثیری از ما ناخودآگاه چیزهایی از او آموختیم که امروز با ماست. یکی از دوستانم میگفت در اولین محل کارم بعد از تحصیل مهندسی، یکی از همکارانم گفت «شما پدرت نظامی بوده است که این قدر منظم و باپشتکار کار میکنی؟» میگفت هر چه پیش خودم فکر کردم دیدم هر آنچه دارم از چهار سال نعمت آموزگاری «آقای قاضیزاده» است.
✅ پیرمرد اگر زنده بود امروز باید نود و چندساله میشد و من چه با افتخار برای بوسیدن دستش به جاده میزدم و صدها کیلومتر میراندم. اطمینان دارم در نود و چندسالگی هم همانقدر با ابهت، منظم، وظیفهشناس، خلاق، استوار و انگیزهساز میبود.
✅ من و بسیاری از آنها که کلاسش را درک کردیم، از رمز و رازهای هندسه و ریاضیات جدید که به ما آموخت، چیز دندانگیری به یاد نداریم، اما او منطق آموختن، شوق یاد گرفتن، شور مبارزه برای حل مسأله، استواری بر مسیر سختی، نظم در طرح مسأله و هندسی اندیشیدن و انسانی رفتار کردن را کوشید در ما نهادینه کند. هر کدام به فراخور توانایی و پشتکارمان بهرهای گرفتیم و یادش را زنده نگه میداریم. روحش شاد و سلوک معلمیاش پایدار. شما نیز برای سلامتی بزرگمعلمان زنده و شادی روح آنها که رفتهاند، دعا کنید.
✅ (این متن را اگر میپسندید، برای دیگران هم ارسال کنید.)
@fazeli_mohammad
Forwarded from اتچ بات
استراحت جامع
به یاد آذرتاش آذرنوش
#یادداشتهای_زندگی_روزانه
#ابراهیم_م_بشلی
از کجا شروع کنم؟ آذرتاش آذرنوش از آن استادانی بوده که انبوهی خاطره ساخته؛ حتی برای دانشجویانی که مدت زیادی با او سروکار نداشتهاند؛ آن وقت ببینید خاطره گفتن از استادی که از ترم اول لیسانس تا دهدوازده سال بعد از دکتری، شاگردش بودهام چقدر میتواند دشوار باشد؟
وقتی به دانشکدهی الهیات رفتم، من هم مثل بقیهی بچهها، از دیدن یک استاد تروتمیز، بینهایت شیکپوش، خوشتیپ و بیریش شوکه شدم. آذرنوش به خاطر دفاع از نظریه و روش جدیدش در آموزش عربی، شخصا با آن همه کلاس و پرستیژ، به دانشجوهای ترم اولیِ لیسانس درس میداد؛ آن هم هشت واحد در ترم یک.
سنتگراهای حوزوی مدعی آموزش عربی بودند در حالیکه اغلبشان یک سطر به عربی نمیتوانستند بنویسند و آذرنوش با روش "احمدومریم" اش در این راه غوغایی به پا کرده بود. خودش درس میداد که نتیجهی روش بینظیرش را ببیند و لذت ببرد؛ و میبُرد.
چند شاگرد برترش را هم به دستیاری گرفته بود و آنها هم همان "احمد و مریم" را بهخوبی درس میدادند مثل عنایتالله فاتحینژاد و بعدا عبدالهادی فقهیزاده و بابک فرزانه که خیلی جوانتر بودند. شگفتآور بود که میدیدیم که استادی چنین شیک، در دانشکدهی الهیات عربی درس میدهد. آن عالیجناب البته در عرض دو جلسه با دانشجوهای سختکوش دوست میشد و انرژی عجیبش هم مایهی شگفتی بود که هر هفته انشاهای عربی مغلوط دانشجوها را میخواند و تصحیح میکرد؛ چون اطمینان داشت که بیشترشان در پایان ترم دوم، به عربی خواهند نوشت و جاحظخوان خواهند شد.
کتاب آموزش عربی آذرنوش، داستان احمد و خواهرش مریم بود در موقعیتهای مختلف؛ سرانجام احمد این بود که به جبهه برود و در درس آخر به شهادت برسد. آخر هر ترم دوم لیسانس، سر کلاس آموزش زبان عربی، تقریبا همهی بچهها اشک میریختند و این ماجرا نمیدانم چند بار در دانشکدهی الهیات تکرار شده است.
اما برخی کسان هم تا توان داشتند بر سر راه این سبک نوآورانهی آذرنوشی سنگها انداختند که تسلیم شود و نشد.
وقتی قرار شد برای تلویزیون داخلی دانشگاه تهران برنامه تهیه کنیم، با عبدالهادی فقهیزاده به خانهی استاد در خیابان آذربایجان رفتیم و مصاحبهی مفصلی کردیم. آن مصاحبه به جای پخش تلویزیونی، در مجلهی برگ فرهنگ (شمارهی ۷، زمستان ۱۳۷۹) چاپ شد چون تلویزیون دانشگاه قبل از شروع کار، با شکایت رادیوتلویزیون انحصاری ایران (صداوسیما) به حکم قاضیمرتضوی، شبانه قلعوقمع شد و نمیدانم نوارهای ویدیویی را چه کردند.
با همهی مشغلهی کاریاش از حال دانشجویان قدیم غافل نبود. وقتی میپرسید کار جدیدی در دست داری؟ غرق شعف میشدیم. وقتی یکی از کتابهایم در ارشاد احمدینژاد گیر کرده بود گفت: "به فلانی که بالاخره یک زمانی شاگردم بوده و الان جزو مقامات است بگویم که مشکل را حل کند؟"، گفتم حیف ِ شان و کلاس شما که بهخاطر من از آن فلانی چیزی بخواهید. بعد سیگار بهمنکوچکش را آتش زد و از همین سنخ سنگاندازیهایی که در کارش روا داشته بودند گفت و دلداریها داد؛ که باید صبور و سختجان بود.
زندگی آذرنوش، زندگی ممتاز و درجهی یک و رویایی یک استاد ایرانی بوده است. خوب زیست و درست و شاد زیست و سخت محترم و عزیز ماند و رفت که به قول خودش به استراحتی جامع بپردازد. هر بار که این عبارت را بر زبان میآورد صدای "آ" را در کلمهی جامع به طول سه مَد میکشید و لبخندی میزد.
عالیجناب آذرنوش!
سپاس برای کلاسهای بینظیرت
برای خندههایت
برای هزار خاطرهای که ساختی
و
برای نصیحتهایت که گوش نکردم و تاوانش را دادم.
@AndoneMila
به یاد آذرتاش آذرنوش
#یادداشتهای_زندگی_روزانه
#ابراهیم_م_بشلی
از کجا شروع کنم؟ آذرتاش آذرنوش از آن استادانی بوده که انبوهی خاطره ساخته؛ حتی برای دانشجویانی که مدت زیادی با او سروکار نداشتهاند؛ آن وقت ببینید خاطره گفتن از استادی که از ترم اول لیسانس تا دهدوازده سال بعد از دکتری، شاگردش بودهام چقدر میتواند دشوار باشد؟
وقتی به دانشکدهی الهیات رفتم، من هم مثل بقیهی بچهها، از دیدن یک استاد تروتمیز، بینهایت شیکپوش، خوشتیپ و بیریش شوکه شدم. آذرنوش به خاطر دفاع از نظریه و روش جدیدش در آموزش عربی، شخصا با آن همه کلاس و پرستیژ، به دانشجوهای ترم اولیِ لیسانس درس میداد؛ آن هم هشت واحد در ترم یک.
سنتگراهای حوزوی مدعی آموزش عربی بودند در حالیکه اغلبشان یک سطر به عربی نمیتوانستند بنویسند و آذرنوش با روش "احمدومریم" اش در این راه غوغایی به پا کرده بود. خودش درس میداد که نتیجهی روش بینظیرش را ببیند و لذت ببرد؛ و میبُرد.
چند شاگرد برترش را هم به دستیاری گرفته بود و آنها هم همان "احمد و مریم" را بهخوبی درس میدادند مثل عنایتالله فاتحینژاد و بعدا عبدالهادی فقهیزاده و بابک فرزانه که خیلی جوانتر بودند. شگفتآور بود که میدیدیم که استادی چنین شیک، در دانشکدهی الهیات عربی درس میدهد. آن عالیجناب البته در عرض دو جلسه با دانشجوهای سختکوش دوست میشد و انرژی عجیبش هم مایهی شگفتی بود که هر هفته انشاهای عربی مغلوط دانشجوها را میخواند و تصحیح میکرد؛ چون اطمینان داشت که بیشترشان در پایان ترم دوم، به عربی خواهند نوشت و جاحظخوان خواهند شد.
کتاب آموزش عربی آذرنوش، داستان احمد و خواهرش مریم بود در موقعیتهای مختلف؛ سرانجام احمد این بود که به جبهه برود و در درس آخر به شهادت برسد. آخر هر ترم دوم لیسانس، سر کلاس آموزش زبان عربی، تقریبا همهی بچهها اشک میریختند و این ماجرا نمیدانم چند بار در دانشکدهی الهیات تکرار شده است.
اما برخی کسان هم تا توان داشتند بر سر راه این سبک نوآورانهی آذرنوشی سنگها انداختند که تسلیم شود و نشد.
وقتی قرار شد برای تلویزیون داخلی دانشگاه تهران برنامه تهیه کنیم، با عبدالهادی فقهیزاده به خانهی استاد در خیابان آذربایجان رفتیم و مصاحبهی مفصلی کردیم. آن مصاحبه به جای پخش تلویزیونی، در مجلهی برگ فرهنگ (شمارهی ۷، زمستان ۱۳۷۹) چاپ شد چون تلویزیون دانشگاه قبل از شروع کار، با شکایت رادیوتلویزیون انحصاری ایران (صداوسیما) به حکم قاضیمرتضوی، شبانه قلعوقمع شد و نمیدانم نوارهای ویدیویی را چه کردند.
با همهی مشغلهی کاریاش از حال دانشجویان قدیم غافل نبود. وقتی میپرسید کار جدیدی در دست داری؟ غرق شعف میشدیم. وقتی یکی از کتابهایم در ارشاد احمدینژاد گیر کرده بود گفت: "به فلانی که بالاخره یک زمانی شاگردم بوده و الان جزو مقامات است بگویم که مشکل را حل کند؟"، گفتم حیف ِ شان و کلاس شما که بهخاطر من از آن فلانی چیزی بخواهید. بعد سیگار بهمنکوچکش را آتش زد و از همین سنخ سنگاندازیهایی که در کارش روا داشته بودند گفت و دلداریها داد؛ که باید صبور و سختجان بود.
زندگی آذرنوش، زندگی ممتاز و درجهی یک و رویایی یک استاد ایرانی بوده است. خوب زیست و درست و شاد زیست و سخت محترم و عزیز ماند و رفت که به قول خودش به استراحتی جامع بپردازد. هر بار که این عبارت را بر زبان میآورد صدای "آ" را در کلمهی جامع به طول سه مَد میکشید و لبخندی میزد.
عالیجناب آذرنوش!
سپاس برای کلاسهای بینظیرت
برای خندههایت
برای هزار خاطرهای که ساختی
و
برای نصیحتهایت که گوش نکردم و تاوانش را دادم.
@AndoneMila
Telegram
attach 📎
خوشا سگی
محمّد حسین کریمی پور
یک سگی را چند روزی نان رسان
خو کند با تو ، شود او پاسبان
بوی تو تا عمر دارد، یاد اوست
خوشترین آوا بر او الحان توست
شیر نر گر قصد جان تو کند
آن سگ لاغر بر او غرّان شود
در ره تو از جهانش باک نِی
جان اگرخواهی، ورا امساک نِی
هرچه با تو بسته،بستِ جان اوست
خانمان وکودک و دستار ودوست
گرچه اول، با تو آمد بهر چاشت
چون نوالت خورد، پاسِ لقمه داشت
استخوان ده یا مده، نزدش یکیست
کن نوازش یا بزن، باکیش نیست
***
چرب و شیرین سالها خوردیم سیر
طفل و شاب و مرد کامل، مرد پیر
مکنت و آرامش و امن و امان
همسر و کاشانه و زرّ، خان ومان
حیف از یک موی سگ در جان ما
ای دریغ، یک نیمشب، شکر ودعا
از سگی، دندان فقط در کام ماست
پاچه گیرِ خلقِ حقّ از چپُّ و راست
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمّد حسین کریمی پور
یک سگی را چند روزی نان رسان
خو کند با تو ، شود او پاسبان
بوی تو تا عمر دارد، یاد اوست
خوشترین آوا بر او الحان توست
شیر نر گر قصد جان تو کند
آن سگ لاغر بر او غرّان شود
در ره تو از جهانش باک نِی
جان اگرخواهی، ورا امساک نِی
هرچه با تو بسته،بستِ جان اوست
خانمان وکودک و دستار ودوست
گرچه اول، با تو آمد بهر چاشت
چون نوالت خورد، پاسِ لقمه داشت
استخوان ده یا مده، نزدش یکیست
کن نوازش یا بزن، باکیش نیست
***
چرب و شیرین سالها خوردیم سیر
طفل و شاب و مرد کامل، مرد پیر
مکنت و آرامش و امن و امان
همسر و کاشانه و زرّ، خان ومان
حیف از یک موی سگ در جان ما
ای دریغ، یک نیمشب، شکر ودعا
از سگی، دندان فقط در کام ماست
پاچه گیرِ خلقِ حقّ از چپُّ و راست
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
بد اصفهونی
محمد حسین کریمی پور
در ایام جوانی، معلمی داستان طلبه ای را نقل کرد که تعریفش خالی از فایده هم نیست. هرچه کوشیدم، اسم شخصیت های داستان یادم نیامد. یک همچین موجود بی حافظه در شرف انقراضی هستم من. یک صلواتی هدیه روح معلم ما وآدمهای قصه کنید و ماجرا را همین طور پا در هوا و بی سند ونصفه نیمه از مخلص حواس پرتتان بشنفید.
بچه بودم که راهی حوزه اصفهان شدم. پدرم دست تنگ اما آبرودار بود. مبلغ ناچیزی را نزد یکی از تجار در بازار معین کرده بود که سرماه می گرفتم. مستمری آنقدر اندک بود که تا سرماه بعد نمی رسید . روزهای آخر به نسیه ، گرسنگی ، انتظار و انتظار می گذشت.
پیرمرد تاجری که حواله را می داد از متمول ترین بازاریان بود. با من شرط کرده بود راس ساعت معینی از روز اول ماه، دم دخلش باشم وپولم را بستانم. زود یا دیر می رفتم برزخ می شد و بد اخلاقی می کرد. دفتر حسابش را می گشود و در صفحه خاص خودم، باید جوری رسید می دادمکه ریز اما خوانا باشد و یک سطر بیشتر نشود. او تلقین می کرد ومن باید می نوشتم : فلانی فرزند فلان در اول ماه کذا سال بهمان اینمقدار قبض نمودم. به دقت می خواند و بعد چار تا سکه سیاه را دانه دانه می شمرد ومی گذاشت کف دستم. لاکردار، انگاری داشت خراج پتل پورط را تحویل قشون تزار می داد. قدر ابلیس ازو می ترسیدم و بدم می آمد. لذا ساعتی زودتر می رفتم وگوشه ای تاریک می ایستادم تا وقتش شود و سر ساعت جلوبروم وپولم را بستانم.
این کشیک کشیدن ها سبب شد کمی با زندگیش آشناتر شوم. مردک خسیس قبل نماز ، نان خشک در آبدوغ می ریخت تا بخیسد و جای ناهار بلمباند. ناهارش با آنهمه مال، غذای حمال ها بود. مثل سایر تجار از خانه اش دیگ نمی آمد و هیچوقت هم ندیدم کباب فرمان بدهد. من که خود در فقر بودم، نفرینش می کردم که: لامصب بد اصفونی، با اینهمه پول نه خود خورد، نه کس دهد، گنده کند به سگ دهد.
روزی که در کمین گاهم بودم، دیدم دونفر از محترمین حجره به حجره می روند و برای تعمیر پلی که خراب شده بود، پول می طلبیدند. سخن از مبلغ بسیار هنگفتی بود. تاجران یا نمی دادند یا وعده سر خرمن می دادند. بعضی ها هممختصری کمک می کردند. درست سر ساعت قرار من، رسیدند به دکان ابلیس خسیس. منهم از ترس بدقولی، بناچار از قفایشان رفتم وگوشه ای ایستادم. حاجی مرا ندید. ما وقع را گفتند. با خود گفتم این یارومالش بجانش بندست. خیرات ندارد نفله. الانست که با اردنگی بیاندازدشان بیرون. اما مرد تاجر از سیاهه خرج وجزییات پرسید. آخر کار هم بدانها گفت هرچه از دیگرانگرفتید بی سر وصدا برگردانید ومن همه هزینه را تقبل می کنم . شرط هم کرد که نام او را نبرند. برق مرا گرفت. دنیا روی سرم آوار شد. معتمدین رفته بودند وحاجی مرا دید. رسید کذا را ستاند وچند پول سیاه معهود را کف دستمنهاد وروانه ام کرد. آنروز خدا یادم داد، بنده هایش را آسان قضاوت نکنم.
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمد حسین کریمی پور
در ایام جوانی، معلمی داستان طلبه ای را نقل کرد که تعریفش خالی از فایده هم نیست. هرچه کوشیدم، اسم شخصیت های داستان یادم نیامد. یک همچین موجود بی حافظه در شرف انقراضی هستم من. یک صلواتی هدیه روح معلم ما وآدمهای قصه کنید و ماجرا را همین طور پا در هوا و بی سند ونصفه نیمه از مخلص حواس پرتتان بشنفید.
بچه بودم که راهی حوزه اصفهان شدم. پدرم دست تنگ اما آبرودار بود. مبلغ ناچیزی را نزد یکی از تجار در بازار معین کرده بود که سرماه می گرفتم. مستمری آنقدر اندک بود که تا سرماه بعد نمی رسید . روزهای آخر به نسیه ، گرسنگی ، انتظار و انتظار می گذشت.
پیرمرد تاجری که حواله را می داد از متمول ترین بازاریان بود. با من شرط کرده بود راس ساعت معینی از روز اول ماه، دم دخلش باشم وپولم را بستانم. زود یا دیر می رفتم برزخ می شد و بد اخلاقی می کرد. دفتر حسابش را می گشود و در صفحه خاص خودم، باید جوری رسید می دادمکه ریز اما خوانا باشد و یک سطر بیشتر نشود. او تلقین می کرد ومن باید می نوشتم : فلانی فرزند فلان در اول ماه کذا سال بهمان اینمقدار قبض نمودم. به دقت می خواند و بعد چار تا سکه سیاه را دانه دانه می شمرد ومی گذاشت کف دستم. لاکردار، انگاری داشت خراج پتل پورط را تحویل قشون تزار می داد. قدر ابلیس ازو می ترسیدم و بدم می آمد. لذا ساعتی زودتر می رفتم وگوشه ای تاریک می ایستادم تا وقتش شود و سر ساعت جلوبروم وپولم را بستانم.
این کشیک کشیدن ها سبب شد کمی با زندگیش آشناتر شوم. مردک خسیس قبل نماز ، نان خشک در آبدوغ می ریخت تا بخیسد و جای ناهار بلمباند. ناهارش با آنهمه مال، غذای حمال ها بود. مثل سایر تجار از خانه اش دیگ نمی آمد و هیچوقت هم ندیدم کباب فرمان بدهد. من که خود در فقر بودم، نفرینش می کردم که: لامصب بد اصفونی، با اینهمه پول نه خود خورد، نه کس دهد، گنده کند به سگ دهد.
روزی که در کمین گاهم بودم، دیدم دونفر از محترمین حجره به حجره می روند و برای تعمیر پلی که خراب شده بود، پول می طلبیدند. سخن از مبلغ بسیار هنگفتی بود. تاجران یا نمی دادند یا وعده سر خرمن می دادند. بعضی ها هممختصری کمک می کردند. درست سر ساعت قرار من، رسیدند به دکان ابلیس خسیس. منهم از ترس بدقولی، بناچار از قفایشان رفتم وگوشه ای ایستادم. حاجی مرا ندید. ما وقع را گفتند. با خود گفتم این یارومالش بجانش بندست. خیرات ندارد نفله. الانست که با اردنگی بیاندازدشان بیرون. اما مرد تاجر از سیاهه خرج وجزییات پرسید. آخر کار هم بدانها گفت هرچه از دیگرانگرفتید بی سر وصدا برگردانید ومن همه هزینه را تقبل می کنم . شرط هم کرد که نام او را نبرند. برق مرا گرفت. دنیا روی سرم آوار شد. معتمدین رفته بودند وحاجی مرا دید. رسید کذا را ستاند وچند پول سیاه معهود را کف دستمنهاد وروانه ام کرد. آنروز خدا یادم داد، بنده هایش را آسان قضاوت نکنم.
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
ایران بر لبه تیغ
به افتخار محمد فاضلی
✍️ محسن رنانی
پدربزرگم میگفت در روستایی نزدیک زادگاهش، مردی حکیم بود که با طبابت، اخلاق نکو و زبان بیپروایش در دل اهالی جایی باز کرده بود. کدخدای روستا از قدیم با او مشکل داشت و رفتار نیکو و احترام مردم به او را خوش نمیداشت؛ گویی گمان میکرد هرچه مردم به حکیم احترام بگذارند از قدرت او کم میشود. کدخدا دلش میخواست محبوبیت و احترام فقط مختص خودش باشد؛ مردم، فقط از او بترسند و فقط به او امید داشته باشند. روزی حکیم در کوچه، متوجه سرفه های خشک کدخدا شد؛ به او گفت کدخدا نوکرت را بفرست تا برای سینهات دوا بدهم؛ کدخدا با خشم به او نگریست و رد شد.
فردا حکیم همسر کدخدا را دید و به او گفت بهتر است هرچه زودتر سرفههای کدخدا را درمان کنید. همسر کدخدا با بیمحلی، هیچ نگفت، راهش را کج کرد و رفت. روزی دیگر حکیم، نوکر کدخدا را دید، او را صدا زد، به طبابتخانه برد و بستهای دارو به او داد و گفت: اینها را بده کدخدا بخورد و اگر تا یک هفته دیگر سرفههایش خوب نشد به من خبر بده. ساعتی بعد پسر کوچک کدخدا آمد و با تندی به حکیم گفت که دیگر حق ندارد بگوید کدخدا بیمار است و باید درمان شود. چند هفته گذشت و باز روزی حکیم در گذرِ محله متوجه شد که کدخدا همان سرفهها را دارد. به برادر کدخدا که در گذر، مغازه داشت گفت برادرت را بیاور تا من معاینه کنم و دارو بدهم، اگر با داروی من خوب نشود، احتمالا مشکل جدی است و باید او را برای درمان به شهر ببرید. عصر که شد پسر بزرگ کدخدا به طبابتخانه حکیم رفت و با لگد میز حکیم را وارونه کرد و با فریاد گفت یکبار دیگر بگویی پدر من بیمار است، جایت در این روستا نخواهد بود.
در ماههای بعد سرفههای کدخدا شدیدتر ادامه یافت و حکیم هر آدم موثری را در روستا میدید، میگفت از من نشنیده بگیرید، اما بروید این کدخدا را برای درمان به شهر ببرید؛ این سرفهها نشانه خوبی نیست. ولی کسی جرأت نمیکرد مساله را به طور جدی دنبال کند. تا این که چند ماه بعد، شبی از شبهای سرد و برفی زمستان، کدخدا به سرفه افتاد و ساعتبهساعت سرفههایش شدیدتر شد و بعد در اواخر شب بود که خون بالا آورد و به حالت نزاری در بستر افتاد. فردا پسرانش تصمیم گرفتند او را برای درمان به شهر ببرند، اما برف و بوران تمام راهها را بسته بود. یکی دو روز بعد، با هر سختی بود او را به شهر بردند اما پزشکان گفتند دیر شده است، کاری نمیشود کرد. کدخدا چند روزی در بیمارستان بستری بود تا درگذشت.
پسران کدخدا پیش از آن که جنازه پدر را برای خاکسپاری به روستا ببرند، اول به خانه حکیم رفتند و او را به باد کتک گرفتند؛ آنقدر زدند که حکیم دیگر نای راه رفتن نداشت؛ سپس تمام لوازم او را به کوچه ریختند و او را از روستا بیرون کردند و تهدید کردند که اگر دیگر به روستا بازگردد خونش را خواهند ریخت. حکیم همچنان که لنگان از روستا دور میشد، زیر لب زمزمه میکرد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافری است رنجیدن.
و چنین شد که تا سالهای سال دیگر هیچ حکیمی جرأت نکرد برای طبابت به آن روستا برود و روزگار درازی بیماری دمار از روزگار آن روستا برآورد.
خبر کوتاه بود: دکتر محمد فاضلی، از دانشگاه اخراج شد. وقتی خبر را خواندم یاد داستان پدربزرگم افتادم. فاضلی جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد. او خودش را در محدوده تنگ دانشگاه اسیر نکرد؛ فکر و قلم و جوانی و نیرویش را به هر سویی که تخصصاش اجازه میداد کشید تا به سهم خود برای بهبود حال ایران تلاش کند. کتاب «ایران بر لبه تیغ» آخرین اثر دکتر محمد فاضلی و حاصل تأملات او درباره ایران است. شاید این کتاب هم یکی از سندهای جرم او برای اخراجش بوده باشد. دعوت میکنم همگی این کتاب را بخوانیم و به دیگران توصیه کنیم که بخوانند تا با یکی از جرائم محمد فاضلی، جامعهشناس دانشمند و دغدغهمند آشنا شویم. او در این کتاب تلاش ارزشمندی کرده است برای شناسایی دردهای ایران و ارایه نسخههایی برای درمان آن. همهمان باید دردهای ایران را دقیقتر بشناسیم و راه درمان آن را بدانیم تا دیگر فریبمان ندهند. توصیه میکنم این کتاب را بخوانید و نوروز امسال نیز آن را به دیگران هدیه دهید.
برای خواندن معرفی کوتاه و یا تهیه کتاب به پیوند زیر بروید:
https://pooyeshfekri.com/product/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%A8%D8%B1-%D9%84%D8%A8%DB%80-%D8%AA%DB%8C%D8%BA/
برای مشاهده گفتوگوی مفصل ویدیویی با دکتر فاضلی درباره کتاب، به پیوند زیر بروید:
https://www.aparat.com/v/8awB2
محسن رنانی / ۳ بهمن ۱۴۰۰
.
.
به افتخار محمد فاضلی
✍️ محسن رنانی
پدربزرگم میگفت در روستایی نزدیک زادگاهش، مردی حکیم بود که با طبابت، اخلاق نکو و زبان بیپروایش در دل اهالی جایی باز کرده بود. کدخدای روستا از قدیم با او مشکل داشت و رفتار نیکو و احترام مردم به او را خوش نمیداشت؛ گویی گمان میکرد هرچه مردم به حکیم احترام بگذارند از قدرت او کم میشود. کدخدا دلش میخواست محبوبیت و احترام فقط مختص خودش باشد؛ مردم، فقط از او بترسند و فقط به او امید داشته باشند. روزی حکیم در کوچه، متوجه سرفه های خشک کدخدا شد؛ به او گفت کدخدا نوکرت را بفرست تا برای سینهات دوا بدهم؛ کدخدا با خشم به او نگریست و رد شد.
فردا حکیم همسر کدخدا را دید و به او گفت بهتر است هرچه زودتر سرفههای کدخدا را درمان کنید. همسر کدخدا با بیمحلی، هیچ نگفت، راهش را کج کرد و رفت. روزی دیگر حکیم، نوکر کدخدا را دید، او را صدا زد، به طبابتخانه برد و بستهای دارو به او داد و گفت: اینها را بده کدخدا بخورد و اگر تا یک هفته دیگر سرفههایش خوب نشد به من خبر بده. ساعتی بعد پسر کوچک کدخدا آمد و با تندی به حکیم گفت که دیگر حق ندارد بگوید کدخدا بیمار است و باید درمان شود. چند هفته گذشت و باز روزی حکیم در گذرِ محله متوجه شد که کدخدا همان سرفهها را دارد. به برادر کدخدا که در گذر، مغازه داشت گفت برادرت را بیاور تا من معاینه کنم و دارو بدهم، اگر با داروی من خوب نشود، احتمالا مشکل جدی است و باید او را برای درمان به شهر ببرید. عصر که شد پسر بزرگ کدخدا به طبابتخانه حکیم رفت و با لگد میز حکیم را وارونه کرد و با فریاد گفت یکبار دیگر بگویی پدر من بیمار است، جایت در این روستا نخواهد بود.
در ماههای بعد سرفههای کدخدا شدیدتر ادامه یافت و حکیم هر آدم موثری را در روستا میدید، میگفت از من نشنیده بگیرید، اما بروید این کدخدا را برای درمان به شهر ببرید؛ این سرفهها نشانه خوبی نیست. ولی کسی جرأت نمیکرد مساله را به طور جدی دنبال کند. تا این که چند ماه بعد، شبی از شبهای سرد و برفی زمستان، کدخدا به سرفه افتاد و ساعتبهساعت سرفههایش شدیدتر شد و بعد در اواخر شب بود که خون بالا آورد و به حالت نزاری در بستر افتاد. فردا پسرانش تصمیم گرفتند او را برای درمان به شهر ببرند، اما برف و بوران تمام راهها را بسته بود. یکی دو روز بعد، با هر سختی بود او را به شهر بردند اما پزشکان گفتند دیر شده است، کاری نمیشود کرد. کدخدا چند روزی در بیمارستان بستری بود تا درگذشت.
پسران کدخدا پیش از آن که جنازه پدر را برای خاکسپاری به روستا ببرند، اول به خانه حکیم رفتند و او را به باد کتک گرفتند؛ آنقدر زدند که حکیم دیگر نای راه رفتن نداشت؛ سپس تمام لوازم او را به کوچه ریختند و او را از روستا بیرون کردند و تهدید کردند که اگر دیگر به روستا بازگردد خونش را خواهند ریخت. حکیم همچنان که لنگان از روستا دور میشد، زیر لب زمزمه میکرد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافری است رنجیدن.
و چنین شد که تا سالهای سال دیگر هیچ حکیمی جرأت نکرد برای طبابت به آن روستا برود و روزگار درازی بیماری دمار از روزگار آن روستا برآورد.
خبر کوتاه بود: دکتر محمد فاضلی، از دانشگاه اخراج شد. وقتی خبر را خواندم یاد داستان پدربزرگم افتادم. فاضلی جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد. او خودش را در محدوده تنگ دانشگاه اسیر نکرد؛ فکر و قلم و جوانی و نیرویش را به هر سویی که تخصصاش اجازه میداد کشید تا به سهم خود برای بهبود حال ایران تلاش کند. کتاب «ایران بر لبه تیغ» آخرین اثر دکتر محمد فاضلی و حاصل تأملات او درباره ایران است. شاید این کتاب هم یکی از سندهای جرم او برای اخراجش بوده باشد. دعوت میکنم همگی این کتاب را بخوانیم و به دیگران توصیه کنیم که بخوانند تا با یکی از جرائم محمد فاضلی، جامعهشناس دانشمند و دغدغهمند آشنا شویم. او در این کتاب تلاش ارزشمندی کرده است برای شناسایی دردهای ایران و ارایه نسخههایی برای درمان آن. همهمان باید دردهای ایران را دقیقتر بشناسیم و راه درمان آن را بدانیم تا دیگر فریبمان ندهند. توصیه میکنم این کتاب را بخوانید و نوروز امسال نیز آن را به دیگران هدیه دهید.
برای خواندن معرفی کوتاه و یا تهیه کتاب به پیوند زیر بروید:
https://pooyeshfekri.com/product/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%A8%D8%B1-%D9%84%D8%A8%DB%80-%D8%AA%DB%8C%D8%BA/
برای مشاهده گفتوگوی مفصل ویدیویی با دکتر فاضلی درباره کتاب، به پیوند زیر بروید:
https://www.aparat.com/v/8awB2
محسن رنانی / ۳ بهمن ۱۴۰۰
.
.
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
آدم !
محمّد حسين كريمي پور
بارها برايتان گفته ام مرحوم علّامه كرباسچي معتقد بود :
" تربيت يعني دادن فرصت به بچه آميزاد كه يك آدم را درك كند." من از پلكيدن دور اين ايده، خسته نمي شوم. اصل كار خود علامه هم اين بود كه "آدم" بيابد و بچه هاي علوي و نيكان را در معرض آنها بنهد.
رضا روزبه نمونه اعلاي شكار شاهانه علامه بود. روزبه- خيلي خوب- درس دين خوانده ، ملّا بود. مجسمه اخلاق ديني و همزمان از درخشانترين چهره هاي جوان فيزيك دانشگاه تهران بود. آينده آكادميك مطمئني داشت كه علامه، عامدانه به باد داد! روزبه در اخلاق عملي، بيش از خود علامه بر بچه هاي علوي اثر گذاشت. او معلم اطفال شد و در همين كسوت مرد. اين آخرها، وقتي سرطان او را فرسوده بود، ظريفي ازو پرسيده بود اگر باز جوان شوي، چه راهي را مي روي؟ معلم پير كه هميشه در قضاوت محتاط بود ، اين بار با اطمينان گفته بود: عينا همين راه را خواهم رفت!
روزبه فاخرترين "شكار متعارف"علامه بود. اما شكارچي زيرك ما، شكارهاي نامتعارف هم زياد داشت. امروز از محمد آقاي نوري برايتان ميگويم.
بزن زنگو..
جناب نوري دبير رياضيست. پهلوون چارشونه و بچّه ناف طهرون ، روي تشك كشتي بزرگ شده است. صاحب گويش، حركات و اطوار اصيل لوطيهاي سنگلجيست. سرپيري هم كه اسم"آق تختي" بيايد، خودش را جمع و جور مي كند و صداي مردانه اش مي لرزد. در بادي امر، تا وقتي محضرش را درك نكرده باشي، اين لوطي قوي هيكل گوش شكسته در نگاهت، به همه چيز مي ماند جز شريك تربيتي مجتهدي مثل علامه كرباسچي!
نوري دبير رياضي بي نظيري بود. اما باور دارم علامه بسي فراتر از تعليم رياضي، بچه ها را محتاج مي ديد در معرض صفا و مروت و آزادگي و لينت قلب او قرار گيرند. او براي حفظ نوري، همه كار مي كرد.
خود آقاي نوري ميگويد:
"یك سال من حالم مناسب نبود و نمیتوانستم در هر دو مدرسه كار كنم. به نيكان گفتم نمي آيم. شب حاج آقا زنگ زد. سلام كردم. گفت: فلانی! اگر توی كوچه میرفتی، میدیدی من گوشهی كوچه افتادهام، چه كار میكردی؟ گفتم: حاج آقا خدا نكند. گفت: نه كار است، اتفاق است. حالم بههم خورده، افتادم گوشهی كوچه، چه كار میكردی؟ گفتم: وظیفهام بود شما را بگیرم. گفت: حالا هم همینجور است.
من رفتم توی فكر. یك دفعه فهمیدم مسأله چیست. به من نگفت مدرسهی نیكان را ول نكن. من لال شدم مثل این که یكی دهانم را بست. گفتم: چشم آقا. خدا شاهد است حرف كه میزد، زبانم بند میآمد. خدایا بیامرزدشان."
در محيط اتو كشيده و الهي قلبي محجوبِ علوي و نيكان، وجود نوراني اين جوانمرد رشيد و گريزان از تظاهر ، مكمّل خيلي چيزها بود. او براي ما الگو بود، بيشتر از معلمان وارسته ديني و قرآن و شرائع مان.
من شخصا درسي بزرگ ازو گرفته ام. تازه در علوي، معلم شده بودم. از بخت خوش، دو تا از كلاسهاي من همزمان با كلاس استاد بود. لذا قبل و بعد كلاس، در اتاق استراحت معلمين، در محضرش بودم. ظهر يك روز دهه اول محّرم بود و بعد از نماز جماعت ، ذكر مصيبت كوتاهي در نمازخانه مدرسه جريان داشت. من كنار استاد از پله ها بالا مي رفتم. روضه خوان، داشت يكي از آن عجايب غير معقول را ميخواند. آقاي نوري ايستاد. منهم ايستادم. صورتش مغموم و چشمش تر بود. آهسته گفت: "آقا! دروغ بد است، خيلي بد. بركت را مي برد. برا آقام امام حسين ع باشه، بدتر هم هست."
نوري درس دين نخوانده بود. اما فطرت پاك، مذاق سالم و اخلاق ديني داشت. نشانه استقرار دين در ضمير، جز اخلاق حسن چيست؟ آنروز، در محضر اين حجت الاسلام ريش تراشيده، چقدر احساس حقارت كردم.
راستش بعنوان يك پدر، آرزو دارم پسرم روزي معلمي لاهوتي، شبيه رضا روزبه شود. شما كه غريبه نيستي، يا يك "آدم" ، شبيه آق نوري گل گلاب!
جمال هر چي مرده....
دِ بزن زنگو!
https://bit.ly/2tYDZr4
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمّد حسين كريمي پور
بارها برايتان گفته ام مرحوم علّامه كرباسچي معتقد بود :
" تربيت يعني دادن فرصت به بچه آميزاد كه يك آدم را درك كند." من از پلكيدن دور اين ايده، خسته نمي شوم. اصل كار خود علامه هم اين بود كه "آدم" بيابد و بچه هاي علوي و نيكان را در معرض آنها بنهد.
رضا روزبه نمونه اعلاي شكار شاهانه علامه بود. روزبه- خيلي خوب- درس دين خوانده ، ملّا بود. مجسمه اخلاق ديني و همزمان از درخشانترين چهره هاي جوان فيزيك دانشگاه تهران بود. آينده آكادميك مطمئني داشت كه علامه، عامدانه به باد داد! روزبه در اخلاق عملي، بيش از خود علامه بر بچه هاي علوي اثر گذاشت. او معلم اطفال شد و در همين كسوت مرد. اين آخرها، وقتي سرطان او را فرسوده بود، ظريفي ازو پرسيده بود اگر باز جوان شوي، چه راهي را مي روي؟ معلم پير كه هميشه در قضاوت محتاط بود ، اين بار با اطمينان گفته بود: عينا همين راه را خواهم رفت!
روزبه فاخرترين "شكار متعارف"علامه بود. اما شكارچي زيرك ما، شكارهاي نامتعارف هم زياد داشت. امروز از محمد آقاي نوري برايتان ميگويم.
بزن زنگو..
جناب نوري دبير رياضيست. پهلوون چارشونه و بچّه ناف طهرون ، روي تشك كشتي بزرگ شده است. صاحب گويش، حركات و اطوار اصيل لوطيهاي سنگلجيست. سرپيري هم كه اسم"آق تختي" بيايد، خودش را جمع و جور مي كند و صداي مردانه اش مي لرزد. در بادي امر، تا وقتي محضرش را درك نكرده باشي، اين لوطي قوي هيكل گوش شكسته در نگاهت، به همه چيز مي ماند جز شريك تربيتي مجتهدي مثل علامه كرباسچي!
نوري دبير رياضي بي نظيري بود. اما باور دارم علامه بسي فراتر از تعليم رياضي، بچه ها را محتاج مي ديد در معرض صفا و مروت و آزادگي و لينت قلب او قرار گيرند. او براي حفظ نوري، همه كار مي كرد.
خود آقاي نوري ميگويد:
"یك سال من حالم مناسب نبود و نمیتوانستم در هر دو مدرسه كار كنم. به نيكان گفتم نمي آيم. شب حاج آقا زنگ زد. سلام كردم. گفت: فلانی! اگر توی كوچه میرفتی، میدیدی من گوشهی كوچه افتادهام، چه كار میكردی؟ گفتم: حاج آقا خدا نكند. گفت: نه كار است، اتفاق است. حالم بههم خورده، افتادم گوشهی كوچه، چه كار میكردی؟ گفتم: وظیفهام بود شما را بگیرم. گفت: حالا هم همینجور است.
من رفتم توی فكر. یك دفعه فهمیدم مسأله چیست. به من نگفت مدرسهی نیكان را ول نكن. من لال شدم مثل این که یكی دهانم را بست. گفتم: چشم آقا. خدا شاهد است حرف كه میزد، زبانم بند میآمد. خدایا بیامرزدشان."
در محيط اتو كشيده و الهي قلبي محجوبِ علوي و نيكان، وجود نوراني اين جوانمرد رشيد و گريزان از تظاهر ، مكمّل خيلي چيزها بود. او براي ما الگو بود، بيشتر از معلمان وارسته ديني و قرآن و شرائع مان.
من شخصا درسي بزرگ ازو گرفته ام. تازه در علوي، معلم شده بودم. از بخت خوش، دو تا از كلاسهاي من همزمان با كلاس استاد بود. لذا قبل و بعد كلاس، در اتاق استراحت معلمين، در محضرش بودم. ظهر يك روز دهه اول محّرم بود و بعد از نماز جماعت ، ذكر مصيبت كوتاهي در نمازخانه مدرسه جريان داشت. من كنار استاد از پله ها بالا مي رفتم. روضه خوان، داشت يكي از آن عجايب غير معقول را ميخواند. آقاي نوري ايستاد. منهم ايستادم. صورتش مغموم و چشمش تر بود. آهسته گفت: "آقا! دروغ بد است، خيلي بد. بركت را مي برد. برا آقام امام حسين ع باشه، بدتر هم هست."
نوري درس دين نخوانده بود. اما فطرت پاك، مذاق سالم و اخلاق ديني داشت. نشانه استقرار دين در ضمير، جز اخلاق حسن چيست؟ آنروز، در محضر اين حجت الاسلام ريش تراشيده، چقدر احساس حقارت كردم.
راستش بعنوان يك پدر، آرزو دارم پسرم روزي معلمي لاهوتي، شبيه رضا روزبه شود. شما كه غريبه نيستي، يا يك "آدم" ، شبيه آق نوري گل گلاب!
جمال هر چي مرده....
دِ بزن زنگو!
https://bit.ly/2tYDZr4
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمد نوری در گذشت. تهران، پهلوانی با مرام و جامعه فرهنگی، معلمی همه چیز تمام از کف داد. تا شاگردانش زنده اند، آقای نوری زنده است. تا معرفت هست، او هست.
صفای باطن هر چی مَرده، دِه بزن اون زنگو!
صفای باطن هر چی مَرده، دِه بزن اون زنگو!
Forwarded from دلنوشته ها - رحیم قمیشی (Rahim Ghomeishi)
عشق و جنگ
رحیم قمیشی
مادرم اصرار میکرد بیا و لااقل نامزدش کن، خواستی باز برو جبهه.
من میخندیدم.
- مادر جان، باز نقشه کشیدهای، نروم جبهه!
قسم میخورد نه. ولی من میدانستم او را نامزد کنم دیگر نمیتوانم براحتی بروم جبهه.
هفته قبلش در جبهه موسیان، سیروس داشت از پادگان کرخه میرفت خط اول و همزمان من از خط برمیگشتم. هر دو با ماشین بودیم. از روبرو که مرا دید، چندین بار چراغ زد، وقتی نگه داشتم، گفت برگ تردد ندارد و دژبانی سخت میگیرد. تعدادی از بچهها را میبرد برساند خط، کلی تدارکات هم بار ماشینش بود.
ایستادم هم برگ ترددم را به او دادم، هم یک کارت شناسایی با نام خودم تا موقع کنترل دژبانی اذیت نشود.
چند ساعت بعد پیکر شهیدی را آورده بودند پادگان، تابوتش گرفته و آماده ارسال به اهوازش کرده بودند و روی تابوت درشت نوشته شده بود "رحیم قمیشی، اعزامی از اهواز" و کسی نمیدانست داخل تابوت "سیروس سرشار کمایی" عزیزم است، که فقط کارت من در جیب لباسش بوده.
شانس آوردم موسی اسکندری (شهید) مسئول ستاد لشکرمان اصرار میکند برای آخرین بار میخواهد مرا ببیند.
میخهای تابوت را میکشند و موسی میفهمد من نیستم و نمیگذارد تابوت به درِ خانهمان برود!
بعدها موسی با خنده و شوخی طلبکارم شده بود که چندین فاتحه برایم خوانده بوده و من هنوز زندهام!!
حالا مادرم که نمیدانست من هفته قبل تابوت خودم را دیدهام، اصرار و التماس که بیا دختر خالهات را به نام خودت بکن، مبادا خواستگار دیگری، دل او را ببرد. و من وعده دادم این آخرین عملیات است، بعدش با هم میرویم...
انگار دلم میدانست اتفاقاتی در پیش است.
شاید آن تابوت واقعا پر شود. آن وقت معصومه چهکار کند؟!
دو ماه نگذشت که همان عملیات سرنوشت انجام شد، اگر چه بعدا گفتند آن عملیات فریب بوده، کربلای چهار.
نیمی از گردانمان تار و مار شدند، یا برای همیشه افتادند به خاک یا برای ماهها با تنهایی پاره پاره رفتند بیمارستان، و من و بیست نفری که اسیر شدیم.
و چه خوب شد نرفتیم خواستگاری معصومه.
شب آزادیام معصومه را بین دختران و خانمهای فامیل که آمده بودند استقبال شناختم. دیدم مثل همه خوشحال است. "امین" پسر خواهرم سال ۶۹، هنوز بچه بود. صدایش کردم و درِگوشی از او پرسیدم معصومه ازدواج کرد؟!
که گفت نه!
نمیدانستم همان بچۀ تُخس میرود و به خواهرم، به مادرم، به خالهام و به همۀ فامیل گزارش میدهد، رحیم از معصومه پرسید... خودش از من پرسید و من هم گفتم که او هنوز ازدواج نکرده...
و همه چیز لو میرود.
بعدها معصومه برایم تعریف کرد، وقتی خبر آورده بودند رحیم شهید شد، پدرم رفته بود و به احمدعلی پدرش، گفته اگر پسرم از این عملیات برمیگشت قرار بود بیاییم برای دخترت خواستگاری.
و همین شد که معصومه صبر کرد و به دهها خواستگار خوبش "نه" گفت.
یک بار هم در مفقودیام خوابم را دیده بود که دستش را گرفتهام.
میگفت با خجالت دستم را عقب کشیدم و گفتم ما که به هم مَحرَم نیستیم!
وقتی ماه رمضان پس از آزادیام رفتم رسماً به خواستگاریاش، هر دو میخندیدیم. خندههایی شیطانی...
انگار همه آن چهار سال را با هم بودهایم.
انگار بارها رفته بودیم ماه عسل.
انگار بارها دستش را گرفته بودم و او با خجالت دستش را عقب کشیده بود!
پرسیدند مراسم را کی بگذاریم، گفتم همین ماه. گفتند در ماه روزهداری!
گفتم خیلی هم خوبست.
همان ماه رمضان پیمانمان را بستیم.
که دیگر برای همیشه با هم باشیم.
که دیگر تا دشمنی پایش را به خانهمان نگذاشته نجنگیم.
تا هیچوقت دستهای هم را رها نکنیم.
و آن تابوت خالی ماند
و سیروس جوان را بردند اهواز
او هم به معشوقش رسیده بود
چند روز پیش که اهواز بودم رفتیم نشستیم بر سر آرامگاه سیروس سرشار کمایی عزیزم.
میدانم او هم خندهاش گرفته بوده بهجای من قرار بوده تشییع شود.
میدانم او هم عاشق بوده...
مگر آدمی بدون عشق هم هست؟
دو نفری برایش فاتحه خواندیم، من و معصومه.
و برای اولین بار به معصومه گفتم، میدانی!
"خیلیها مثل سیروس رفتند به جای ما، تا ما امروز با عشقمان بگردیم، تا ما امروز حس آزادی داشته باشیم، تا ما امروز حس خوشبختی داشته باشیم.
گفتم نگاه نکن قبر سیروس کهنه شده، از یادها رفته، او هم عاشق بود.
و عاشقها هرگز نمیمیرند...
این ماه برای من یادآور خیلی چیزهاست
یکی از آنها پیمانی که بستم
بعد از چهار سال انتظار
و قدرش را میدانم...
@ghomeishi3
https://www.tgoop.com/ghomeishi3/1844
رحیم قمیشی
مادرم اصرار میکرد بیا و لااقل نامزدش کن، خواستی باز برو جبهه.
من میخندیدم.
- مادر جان، باز نقشه کشیدهای، نروم جبهه!
قسم میخورد نه. ولی من میدانستم او را نامزد کنم دیگر نمیتوانم براحتی بروم جبهه.
هفته قبلش در جبهه موسیان، سیروس داشت از پادگان کرخه میرفت خط اول و همزمان من از خط برمیگشتم. هر دو با ماشین بودیم. از روبرو که مرا دید، چندین بار چراغ زد، وقتی نگه داشتم، گفت برگ تردد ندارد و دژبانی سخت میگیرد. تعدادی از بچهها را میبرد برساند خط، کلی تدارکات هم بار ماشینش بود.
ایستادم هم برگ ترددم را به او دادم، هم یک کارت شناسایی با نام خودم تا موقع کنترل دژبانی اذیت نشود.
چند ساعت بعد پیکر شهیدی را آورده بودند پادگان، تابوتش گرفته و آماده ارسال به اهوازش کرده بودند و روی تابوت درشت نوشته شده بود "رحیم قمیشی، اعزامی از اهواز" و کسی نمیدانست داخل تابوت "سیروس سرشار کمایی" عزیزم است، که فقط کارت من در جیب لباسش بوده.
شانس آوردم موسی اسکندری (شهید) مسئول ستاد لشکرمان اصرار میکند برای آخرین بار میخواهد مرا ببیند.
میخهای تابوت را میکشند و موسی میفهمد من نیستم و نمیگذارد تابوت به درِ خانهمان برود!
بعدها موسی با خنده و شوخی طلبکارم شده بود که چندین فاتحه برایم خوانده بوده و من هنوز زندهام!!
حالا مادرم که نمیدانست من هفته قبل تابوت خودم را دیدهام، اصرار و التماس که بیا دختر خالهات را به نام خودت بکن، مبادا خواستگار دیگری، دل او را ببرد. و من وعده دادم این آخرین عملیات است، بعدش با هم میرویم...
انگار دلم میدانست اتفاقاتی در پیش است.
شاید آن تابوت واقعا پر شود. آن وقت معصومه چهکار کند؟!
دو ماه نگذشت که همان عملیات سرنوشت انجام شد، اگر چه بعدا گفتند آن عملیات فریب بوده، کربلای چهار.
نیمی از گردانمان تار و مار شدند، یا برای همیشه افتادند به خاک یا برای ماهها با تنهایی پاره پاره رفتند بیمارستان، و من و بیست نفری که اسیر شدیم.
و چه خوب شد نرفتیم خواستگاری معصومه.
شب آزادیام معصومه را بین دختران و خانمهای فامیل که آمده بودند استقبال شناختم. دیدم مثل همه خوشحال است. "امین" پسر خواهرم سال ۶۹، هنوز بچه بود. صدایش کردم و درِگوشی از او پرسیدم معصومه ازدواج کرد؟!
که گفت نه!
نمیدانستم همان بچۀ تُخس میرود و به خواهرم، به مادرم، به خالهام و به همۀ فامیل گزارش میدهد، رحیم از معصومه پرسید... خودش از من پرسید و من هم گفتم که او هنوز ازدواج نکرده...
و همه چیز لو میرود.
بعدها معصومه برایم تعریف کرد، وقتی خبر آورده بودند رحیم شهید شد، پدرم رفته بود و به احمدعلی پدرش، گفته اگر پسرم از این عملیات برمیگشت قرار بود بیاییم برای دخترت خواستگاری.
و همین شد که معصومه صبر کرد و به دهها خواستگار خوبش "نه" گفت.
یک بار هم در مفقودیام خوابم را دیده بود که دستش را گرفتهام.
میگفت با خجالت دستم را عقب کشیدم و گفتم ما که به هم مَحرَم نیستیم!
وقتی ماه رمضان پس از آزادیام رفتم رسماً به خواستگاریاش، هر دو میخندیدیم. خندههایی شیطانی...
انگار همه آن چهار سال را با هم بودهایم.
انگار بارها رفته بودیم ماه عسل.
انگار بارها دستش را گرفته بودم و او با خجالت دستش را عقب کشیده بود!
پرسیدند مراسم را کی بگذاریم، گفتم همین ماه. گفتند در ماه روزهداری!
گفتم خیلی هم خوبست.
همان ماه رمضان پیمانمان را بستیم.
که دیگر برای همیشه با هم باشیم.
که دیگر تا دشمنی پایش را به خانهمان نگذاشته نجنگیم.
تا هیچوقت دستهای هم را رها نکنیم.
و آن تابوت خالی ماند
و سیروس جوان را بردند اهواز
او هم به معشوقش رسیده بود
چند روز پیش که اهواز بودم رفتیم نشستیم بر سر آرامگاه سیروس سرشار کمایی عزیزم.
میدانم او هم خندهاش گرفته بوده بهجای من قرار بوده تشییع شود.
میدانم او هم عاشق بوده...
مگر آدمی بدون عشق هم هست؟
دو نفری برایش فاتحه خواندیم، من و معصومه.
و برای اولین بار به معصومه گفتم، میدانی!
"خیلیها مثل سیروس رفتند به جای ما، تا ما امروز با عشقمان بگردیم، تا ما امروز حس آزادی داشته باشیم، تا ما امروز حس خوشبختی داشته باشیم.
گفتم نگاه نکن قبر سیروس کهنه شده، از یادها رفته، او هم عاشق بود.
و عاشقها هرگز نمیمیرند...
این ماه برای من یادآور خیلی چیزهاست
یکی از آنها پیمانی که بستم
بعد از چهار سال انتظار
و قدرش را میدانم...
@ghomeishi3
https://www.tgoop.com/ghomeishi3/1844
Telegram
دلنوشته ها - رحیم قمیشی
عشق و جنگ
علی ع و مدّعی!
علی ع، بیت و گارد و تیم پزشکی نداشت. در بیت المال شفاف و در نبرد جلودار بود. ممتاز ننشست. بر دوست سخت و بر مخالف سهل گرفت. نان از کارِ زرع خورد. فقیرانه زیست. یهودیش به محکمه برد و محکوم کرد. خود را مسئول کاستی ها می دید. زندانی سیاسی و شکنجه ودروغ نداشت.
علی ع کجا و مدعی کجا؟
علی ع، بیت و گارد و تیم پزشکی نداشت. در بیت المال شفاف و در نبرد جلودار بود. ممتاز ننشست. بر دوست سخت و بر مخالف سهل گرفت. نان از کارِ زرع خورد. فقیرانه زیست. یهودیش به محکمه برد و محکوم کرد. خود را مسئول کاستی ها می دید. زندانی سیاسی و شکنجه ودروغ نداشت.
علی ع کجا و مدعی کجا؟
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
چرا خلق الله، بهانه می گیرند؟
محمد حسین کریمی پور
مرحوم پدرم ، حین اشغال شمال ایران در جنگ دوم، شاهد ماجرای جالبی بود. پیرمرد نحیف متشرعی با محاسن و عرقچین ، کاسه بزرگی از ماست بر سر داشت و لنگان سوی بازار روز می رفت. سرباز روسی، انگشتی به کاسه برد و بدهان کشید. پیرمرد با اعلا صوت ممکن به لهجه محلی، اظهار تنفر و بی تابی می کرد: “ ایشش! ایشششیه ! “ طبعا مرد روس گیلکی نمی دانست اما شدت اعتراض را در می یافت. کاسه پیرمردرا بزمین زد و او را بباد کتک گرفت.
آن دو نه زبان همدیگر را می فهمیدند و نه منطق فکری هم را. پیرمرد شاکی بود که چرا سرباز بخاطر یک مثقال دلگی، تغار ماستی را نجس و بی مصرف کرده. مرد روس هم لابد معترض بود که مگرانگشتی ماست چه قیمت دارد که بد دهاتی خسیس، بی آبروئی راه انداخته؟
گاهی به رفتار یک ملت خسته و یک حکمران خجسته نگاه کنی، همین را می بینی. حکمران هر کار کند، خوب یا بد، خلق الله با نهایت قدرت به قشقرق و مخالفت می پردازند. نه بابت یک انگشت ماستی که لمبانده، بابت نجاستی که به تغار زندگی ملت زده است! کار باینجا که رسید، خر مراد، در گل می ماند و سلطنت امر بیمزه ای می شود. باقی، بقایت!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمد حسین کریمی پور
مرحوم پدرم ، حین اشغال شمال ایران در جنگ دوم، شاهد ماجرای جالبی بود. پیرمرد نحیف متشرعی با محاسن و عرقچین ، کاسه بزرگی از ماست بر سر داشت و لنگان سوی بازار روز می رفت. سرباز روسی، انگشتی به کاسه برد و بدهان کشید. پیرمرد با اعلا صوت ممکن به لهجه محلی، اظهار تنفر و بی تابی می کرد: “ ایشش! ایشششیه ! “ طبعا مرد روس گیلکی نمی دانست اما شدت اعتراض را در می یافت. کاسه پیرمردرا بزمین زد و او را بباد کتک گرفت.
آن دو نه زبان همدیگر را می فهمیدند و نه منطق فکری هم را. پیرمرد شاکی بود که چرا سرباز بخاطر یک مثقال دلگی، تغار ماستی را نجس و بی مصرف کرده. مرد روس هم لابد معترض بود که مگرانگشتی ماست چه قیمت دارد که بد دهاتی خسیس، بی آبروئی راه انداخته؟
گاهی به رفتار یک ملت خسته و یک حکمران خجسته نگاه کنی، همین را می بینی. حکمران هر کار کند، خوب یا بد، خلق الله با نهایت قدرت به قشقرق و مخالفت می پردازند. نه بابت یک انگشت ماستی که لمبانده، بابت نجاستی که به تغار زندگی ملت زده است! کار باینجا که رسید، خر مراد، در گل می ماند و سلطنت امر بیمزه ای می شود. باقی، بقایت!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
ايران، سرزمين آرزوها
محمّد حسين كريمي پور
هر كس در ايران به جايي نرسيده يا تنبل بوده يا خيلي خيلي خيلي تنبل بوده. ايران، بي برو برگرد سرزمين آرزوهاست. ميگي نه همين باقر خان قاليباف خودمان را سير كن. آقا باقر نظامي بود تا اينكه يك روزي در سن ٢٩ سالگي آرزو كرد ليسانسه شود. دنگ! فرشته آرزوها از راه رسيد و در حاليكه باقر فرمانده لشكر مازندران بود، از دانشگاه تهران ليسانس جغرافي گرفت. چطوري؟ فضولي؟!
٣٣ سالگي بخودش گفت: باقر تو از بچگي آرزو داشتي آق مهندس شي! چي شد پس؟ دنگ! فرشته آرزوها نه گذاشت و نه برداشت و باقر را كرد رييس بزرگترين هولدينگ مهندسي كشور كه از تونل تا بندر و از سد تا اتوبان مي ساخت! تحصيلات مهندسي؟ اين سوسول بازي ها در سرزمين آرزوها معنا ندارد. ضمنا تا چشم باز كرد ديد در كنار اداره صدها پروژه مهندسي، يك فوق ليسانس جغرافياي سياسي هم از دانشگاه تهران گرفته. چطوري؟ آدمي با اين همه مشغله، جزييات چطور يادش بماند؟
سه سال گذشت. لامصب مهندسي، دل نازك باقر را زد. اصلا كه گفته او بايد مهندس شود؟ از اولش آرزو داشت خلبان شود.دنگ! در ٣٦ سالگي يهويي شد فرمانده نيروي هوايي. سابقه پرواز؟ زياد! قبل از آن، بارها سوار هواپيماي مشهد شده بود! تا بيايد خودش را جمع كند حين فرماندهي نيرو، خلباني آموخته، رفته بود فرانسه و خلبان ايرباس غير نظامي ايران اير هم شده بود. محدوديت سن پذيرش خلبان؟ انگار به فرشته مرشته اعتقاد نداري ها! تازه از بخت خوش، وسط اين هير و وير ،صدقه سر دل پاكش يك دكترا هم گرفته بود. لامصب درد دارد آدم همزمان در ايران فرمانده نيروي هوايي، در فرانسه دانشجوي ايرباس و در تهران دانشجوي دكترا باشد. همه اين كارها با هم، آنهم در سه چهار سال! چه رنجي برده، باقر جان!
حالا در آستانه ٤٠ سالگي داشت فكر مي كرد كه خلباني به چه درد مي خورد؟ راستش را بخواهي باقر از بچگي چشمش دنبال پاگون پاسبان ها بود. دنگ! اين فرشته لامصب معتقدست سلسله مراتب هر كاري را از تهش بايد شروع كرد. باقر جان يهو شد رييس پليس يك مملكت به چه بزرگي. آفرين! اينكه از سابقه باقر جان در امور پليسي نپرسيدي، نشان مي دهد نرم نرمك داري آدم مي شوي.
٤٤ سالگي از راه رسيد. حالا ژنرال زميني-ژنرال هوايي-كاپتان-دكتر- ژنرال پليسي بود براي خودش. يك فرم خزنده نامحسوسي استاد دانشگاه تهران هم كرده بودندش طفلي بچه ام را . ولي آرزوي بچگي اش چه؟ از اولش او بدجوري تو نخ اين ماشين هاي بزرگ زباله بود. دنگ! بله! معرفي مي كنم. سركار عليه مخدره فرشته خانم هستند با حكم شهرداري باقر جان! آنهم سه دوره! بدهي افسانه اي؟ املاك ؟ آقا من از اول گفتم تو مارمولك، تنت ناجور مي خارد! نگفتم؟
شما هالو هف شنبه هاي تنبل مفتخور بايد خجالت بكشيد كه هي نق مي زنيد و آيه ياس مي خوانيد. بجاي آن برويد دلتان را صاف كنيد كه فرشته جماعت اطرافتان پلاس باشند. آنوقت مثل باقر جان هي آرزوي گنده گنده، دشت خواهيد كرد. با شنيدن اين داستان، آدم شديد يا قصه ابوالمشاغل مولانا علي اكبر خان ولايتي را هم تعريف كنم برايتان؟ نسناس هاي نمك بحرام!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمّد حسين كريمي پور
هر كس در ايران به جايي نرسيده يا تنبل بوده يا خيلي خيلي خيلي تنبل بوده. ايران، بي برو برگرد سرزمين آرزوهاست. ميگي نه همين باقر خان قاليباف خودمان را سير كن. آقا باقر نظامي بود تا اينكه يك روزي در سن ٢٩ سالگي آرزو كرد ليسانسه شود. دنگ! فرشته آرزوها از راه رسيد و در حاليكه باقر فرمانده لشكر مازندران بود، از دانشگاه تهران ليسانس جغرافي گرفت. چطوري؟ فضولي؟!
٣٣ سالگي بخودش گفت: باقر تو از بچگي آرزو داشتي آق مهندس شي! چي شد پس؟ دنگ! فرشته آرزوها نه گذاشت و نه برداشت و باقر را كرد رييس بزرگترين هولدينگ مهندسي كشور كه از تونل تا بندر و از سد تا اتوبان مي ساخت! تحصيلات مهندسي؟ اين سوسول بازي ها در سرزمين آرزوها معنا ندارد. ضمنا تا چشم باز كرد ديد در كنار اداره صدها پروژه مهندسي، يك فوق ليسانس جغرافياي سياسي هم از دانشگاه تهران گرفته. چطوري؟ آدمي با اين همه مشغله، جزييات چطور يادش بماند؟
سه سال گذشت. لامصب مهندسي، دل نازك باقر را زد. اصلا كه گفته او بايد مهندس شود؟ از اولش آرزو داشت خلبان شود.دنگ! در ٣٦ سالگي يهويي شد فرمانده نيروي هوايي. سابقه پرواز؟ زياد! قبل از آن، بارها سوار هواپيماي مشهد شده بود! تا بيايد خودش را جمع كند حين فرماندهي نيرو، خلباني آموخته، رفته بود فرانسه و خلبان ايرباس غير نظامي ايران اير هم شده بود. محدوديت سن پذيرش خلبان؟ انگار به فرشته مرشته اعتقاد نداري ها! تازه از بخت خوش، وسط اين هير و وير ،صدقه سر دل پاكش يك دكترا هم گرفته بود. لامصب درد دارد آدم همزمان در ايران فرمانده نيروي هوايي، در فرانسه دانشجوي ايرباس و در تهران دانشجوي دكترا باشد. همه اين كارها با هم، آنهم در سه چهار سال! چه رنجي برده، باقر جان!
حالا در آستانه ٤٠ سالگي داشت فكر مي كرد كه خلباني به چه درد مي خورد؟ راستش را بخواهي باقر از بچگي چشمش دنبال پاگون پاسبان ها بود. دنگ! اين فرشته لامصب معتقدست سلسله مراتب هر كاري را از تهش بايد شروع كرد. باقر جان يهو شد رييس پليس يك مملكت به چه بزرگي. آفرين! اينكه از سابقه باقر جان در امور پليسي نپرسيدي، نشان مي دهد نرم نرمك داري آدم مي شوي.
٤٤ سالگي از راه رسيد. حالا ژنرال زميني-ژنرال هوايي-كاپتان-دكتر- ژنرال پليسي بود براي خودش. يك فرم خزنده نامحسوسي استاد دانشگاه تهران هم كرده بودندش طفلي بچه ام را . ولي آرزوي بچگي اش چه؟ از اولش او بدجوري تو نخ اين ماشين هاي بزرگ زباله بود. دنگ! بله! معرفي مي كنم. سركار عليه مخدره فرشته خانم هستند با حكم شهرداري باقر جان! آنهم سه دوره! بدهي افسانه اي؟ املاك ؟ آقا من از اول گفتم تو مارمولك، تنت ناجور مي خارد! نگفتم؟
شما هالو هف شنبه هاي تنبل مفتخور بايد خجالت بكشيد كه هي نق مي زنيد و آيه ياس مي خوانيد. بجاي آن برويد دلتان را صاف كنيد كه فرشته جماعت اطرافتان پلاس باشند. آنوقت مثل باقر جان هي آرزوي گنده گنده، دشت خواهيد كرد. با شنيدن اين داستان، آدم شديد يا قصه ابوالمشاغل مولانا علي اكبر خان ولايتي را هم تعريف كنم برايتان؟ نسناس هاي نمك بحرام!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عُمرِ سوخته !
محمّد حسین کریمی پور
سال ها و دهه ها، برای یک نفر به کَل کَل همایونی و بازی بازیِ شاهانه می گذرد. برای میلیون ها آدمیزاد به سوختن و ساختن! سوختنِ تنها عمری که سهم شان ازین دنیا بود. یکی بازی می کند و تودهٔ رعیت می شوند سربازان پیادهٔ شطرنجِ جنون! مهره هایی که برای هیچ و پوچ میلیون میلیون در هُرمِ فقر و حرمان و خرافه و تبعیض و ظلم، آب می شوند. دود می شوند و می روند هوا.
انیمیشن ساده و قوی خانم طراوت نیکی کارتونیست گیلانی را ببینید. خجالت نکشید. بگذارید در خفا، اشک هایتان بریزد. اینقدر که حق دارید، هنوز. آدمیزاده هایِ خیر ندیدهٔ طفلکیِ حیوونکی!
@M_H_Karimipour
محمّد حسین کریمی پور
سال ها و دهه ها، برای یک نفر به کَل کَل همایونی و بازی بازیِ شاهانه می گذرد. برای میلیون ها آدمیزاد به سوختن و ساختن! سوختنِ تنها عمری که سهم شان ازین دنیا بود. یکی بازی می کند و تودهٔ رعیت می شوند سربازان پیادهٔ شطرنجِ جنون! مهره هایی که برای هیچ و پوچ میلیون میلیون در هُرمِ فقر و حرمان و خرافه و تبعیض و ظلم، آب می شوند. دود می شوند و می روند هوا.
انیمیشن ساده و قوی خانم طراوت نیکی کارتونیست گیلانی را ببینید. خجالت نکشید. بگذارید در خفا، اشک هایتان بریزد. اینقدر که حق دارید، هنوز. آدمیزاده هایِ خیر ندیدهٔ طفلکیِ حیوونکی!
@M_H_Karimipour
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
چه چیز دست دیکتاتور را
می بندد؟
محمد حسین کریمی پور
دوستی دانا و مجرب دارم. جز میانسالی و خوش محضری ، تمام مشخصاتش با جغد پیر عاقل قصه ها می خواند. تعریف می کرد:
“سالها طول کشید که از کارشناسی در یک شرکت کوچک متعلق به یک هولدینگ بزرگ، پله پله به ریاست هولدینگ رسیدم. چندسالی به اصلاح وضع پرداختم. سوددهی بیشتر ومشکلات کمتر شد. مجمع راضی بود. اما من می دانستم آن ساختار کهنه در دنیای نو، دوام نمی آورد. مشاوری برگزیدم و طرح یک انقلاب شرکتی بنیادین را تهیه کردم. وقت موسعی نهادم و تک تک متنفذین مجمع را با این برنامه رادیکال همراه کردم. وقتی مجمع همراه و طالب شد، شرط توفیق این برنامه را تغییر مدیریت عنوان کردم. همه مخالف بودند. فکر می کردند بهترست این برنامه را خودم اجرا کنم. برایشان توضیح دادم این محالست. گفتم اجرای این برنامه محتاج تغییر بسیاری از مدیران عالی و میانی است که توانایی ومهارت کافی برای دنیای نو ندارند. منافع برخی از فعالان اقتصادی مرتبط با مجموعه را هم تحت تاثیر قرار می دهد. اینهایی که خانه خراب می شوند، رفقای ۲۰ ساله من هستند. همسر این معاون عزیز (که دوسال تا بازنشستگیش مانده وتا خرخره قسط دارد) را خانمخودم به او معرفی کرده بود. بچه های آن یک نازنین، مرا عمو صدا می زنند. همانی که به ترغیب من کارخانجاتی احداث کرد که مواد اولیه اش، ضایعات ما بود و حالا قرارست بدبخت شود. من نمی توانم برای ارتقاء منفعت هولدینگ، چشمم را بر زاری این آدمها ببندم. اگر اینکار را هم بکنم، شبکه ارتباطات و اعتبار مدیرتیم چنان مختل می شود که از کار می مانم! اجرای انقلاب کار کسی است که دست وپایش به تاریخچه هزار بند، بسته نباشد.“
در سیاست هم همین است. مطالعه آنچه از محمدرضا مانده، نشان می دهد او با ایده ضرورت تحول عمیق در قواعد ، روابط و تیم حکمرانی نا آشنا نبود. آرزوداشت حکومتی بهتر و کارآتر داشته باشد. اما حتی وقتی تحولی مناسب را در برنامه داشت، آنقدر نسبت به آدمهای شاخص و شبکه تقسیم منافع ، ملاحظه داشت که غالبا رفرم، مملو از استثنا شده، از اثر می ماند.
هستند موارد نادری از دیکتاتورها که علیه سیستم فاسد خود شوریدند و هزینه این شورش بنفع کشور را با از کف دادن قدرت، پرداختند. ژنرال یاروزلسکی آخرین حکمران کمونیست لهستان یکی از این مردان نادر بود. فرمانده مقتدر ارتش را رئیس حکومت کرده بودند تا نهضت را له کند. پس از کشت وکشتار ، او اقدام مردم علیه حکومت مطلقه حزب را برسمیت شناخت و ترتیب انتخابات آزاد را داد. مخالفین کمونیسم آنقدر بالغ بودند که برای جلوگیری از جنگ داخلی، خود ژنرال را کاندیدا کردند. یاروزلسکی اولین رئیس جمهور لهستان آزاد شد. اما یکسال بعد داوطلبانه استعفا داد و انتخابات را تجدید کرد. شاید او می دانست بر کشوری که در آن میلیونها کمونیست قدیمی، شخص او را مسبب لغو امتیازاتشان می دانند، نمی تواند حکومت کند.
این قصه ها آوردم تا یادآور شوم که دیکتاتور کارآزموده در قبال چهره ها و دسته های شاخص حکومتش، اسیر ملاحظات تقسیم قدرت وثروتی می شود که خودش در بنای تدریجی آن شریک بوده. شاهی که به مردم مستظهر نیست به سرداران، قاضیان، دیوانسالاران و شیوخ تکیه می کند. او دوام سلطه خود را در دوام شبکه در هم پیچیده امتیازات آنها می بیند. شاه، اسیر شبکه تیولات عمله قدرت خود می شود. در خرقه سلطنت، اقتصاد سیاسی، کار روح را می کند. الباقی پوست واستخوانی بیش نیست.
قاعدتا معمار کهنه کار قفس که پایه قدرتش را در دوام تک تک میله ها و زنجیرها می بیند وجز این محاسبات نمی شناسد، میل قلع قفس نخواهد کرد. در بین دیکتاتورها، محمد رضا قاعده و یاروزلسکی استثناست.
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
می بندد؟
محمد حسین کریمی پور
دوستی دانا و مجرب دارم. جز میانسالی و خوش محضری ، تمام مشخصاتش با جغد پیر عاقل قصه ها می خواند. تعریف می کرد:
“سالها طول کشید که از کارشناسی در یک شرکت کوچک متعلق به یک هولدینگ بزرگ، پله پله به ریاست هولدینگ رسیدم. چندسالی به اصلاح وضع پرداختم. سوددهی بیشتر ومشکلات کمتر شد. مجمع راضی بود. اما من می دانستم آن ساختار کهنه در دنیای نو، دوام نمی آورد. مشاوری برگزیدم و طرح یک انقلاب شرکتی بنیادین را تهیه کردم. وقت موسعی نهادم و تک تک متنفذین مجمع را با این برنامه رادیکال همراه کردم. وقتی مجمع همراه و طالب شد، شرط توفیق این برنامه را تغییر مدیریت عنوان کردم. همه مخالف بودند. فکر می کردند بهترست این برنامه را خودم اجرا کنم. برایشان توضیح دادم این محالست. گفتم اجرای این برنامه محتاج تغییر بسیاری از مدیران عالی و میانی است که توانایی ومهارت کافی برای دنیای نو ندارند. منافع برخی از فعالان اقتصادی مرتبط با مجموعه را هم تحت تاثیر قرار می دهد. اینهایی که خانه خراب می شوند، رفقای ۲۰ ساله من هستند. همسر این معاون عزیز (که دوسال تا بازنشستگیش مانده وتا خرخره قسط دارد) را خانمخودم به او معرفی کرده بود. بچه های آن یک نازنین، مرا عمو صدا می زنند. همانی که به ترغیب من کارخانجاتی احداث کرد که مواد اولیه اش، ضایعات ما بود و حالا قرارست بدبخت شود. من نمی توانم برای ارتقاء منفعت هولدینگ، چشمم را بر زاری این آدمها ببندم. اگر اینکار را هم بکنم، شبکه ارتباطات و اعتبار مدیرتیم چنان مختل می شود که از کار می مانم! اجرای انقلاب کار کسی است که دست وپایش به تاریخچه هزار بند، بسته نباشد.“
در سیاست هم همین است. مطالعه آنچه از محمدرضا مانده، نشان می دهد او با ایده ضرورت تحول عمیق در قواعد ، روابط و تیم حکمرانی نا آشنا نبود. آرزوداشت حکومتی بهتر و کارآتر داشته باشد. اما حتی وقتی تحولی مناسب را در برنامه داشت، آنقدر نسبت به آدمهای شاخص و شبکه تقسیم منافع ، ملاحظه داشت که غالبا رفرم، مملو از استثنا شده، از اثر می ماند.
هستند موارد نادری از دیکتاتورها که علیه سیستم فاسد خود شوریدند و هزینه این شورش بنفع کشور را با از کف دادن قدرت، پرداختند. ژنرال یاروزلسکی آخرین حکمران کمونیست لهستان یکی از این مردان نادر بود. فرمانده مقتدر ارتش را رئیس حکومت کرده بودند تا نهضت را له کند. پس از کشت وکشتار ، او اقدام مردم علیه حکومت مطلقه حزب را برسمیت شناخت و ترتیب انتخابات آزاد را داد. مخالفین کمونیسم آنقدر بالغ بودند که برای جلوگیری از جنگ داخلی، خود ژنرال را کاندیدا کردند. یاروزلسکی اولین رئیس جمهور لهستان آزاد شد. اما یکسال بعد داوطلبانه استعفا داد و انتخابات را تجدید کرد. شاید او می دانست بر کشوری که در آن میلیونها کمونیست قدیمی، شخص او را مسبب لغو امتیازاتشان می دانند، نمی تواند حکومت کند.
این قصه ها آوردم تا یادآور شوم که دیکتاتور کارآزموده در قبال چهره ها و دسته های شاخص حکومتش، اسیر ملاحظات تقسیم قدرت وثروتی می شود که خودش در بنای تدریجی آن شریک بوده. شاهی که به مردم مستظهر نیست به سرداران، قاضیان، دیوانسالاران و شیوخ تکیه می کند. او دوام سلطه خود را در دوام شبکه در هم پیچیده امتیازات آنها می بیند. شاه، اسیر شبکه تیولات عمله قدرت خود می شود. در خرقه سلطنت، اقتصاد سیاسی، کار روح را می کند. الباقی پوست واستخوانی بیش نیست.
قاعدتا معمار کهنه کار قفس که پایه قدرتش را در دوام تک تک میله ها و زنجیرها می بیند وجز این محاسبات نمی شناسد، میل قلع قفس نخواهد کرد. در بین دیکتاتورها، محمد رضا قاعده و یاروزلسکی استثناست.
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
ایران، نه این است!
محمّد حسین کریمی پور
برای من ایران روزی یک جغرافیا بود و ایرانیان را به سجل احوالشان تمیز می دادم. زندگی بمن آموخت آن اهورایی وجود -که ایرانش می خوانیم- نه چنین تنگ است.
ایران، حالا به ظن من چیزیست از جنس ابر و شبنم و مه . هست و نیست. سیالست و جاریست و خنک است و فریباست و بازیگوش. زنده است و زندگی بخشست و در کار زایشست. جوینده است و مرزشکن و بسط یابنده و ترمیمگر. از خمیره شعر و موسیقا و بانگ و نوا و خرد و صنعت و اعمار و آدمیت و مهربانی و حکایتست. تاریخست. حکمت خسروانی و مشاء است. پیرست چون زال و برناست چون سهراب. رودابه است و تهمینه. به روز پیروزی کوروش و نوشروانست و به گاه شکست به شکوه آریو برزن و جلال الدین خوارزمشاه. حرف دارد گاه به زبان بزرگمهر و شیخ بهاء وملا صدرا،گاه به ترنم حافظ و سعدی و مولانا . میرزا تقی و مصدق است. چغازنبیل و تخت جمشید و ارگ بم و مسجد شیخ لطف الله و مشهدالرضاست. قالی تبریز ومنبت اصفهان و باقلوای یزدست. سنت وقفست. بست شاه عبدالعظیمست. مشروطه و بهارستانست وجای گلوله هایی که هنوز خون تازه از آن می چکد. پروین و غلامرضا تختی و مریم میرزا خانی است. بنان است و شجریان. حسین بروجردی و موسی صدر و محمود طالقانی و مهدی بازرگان و علی سیستانی است. همت است وباکری و آبشناسان. شاهنامه و قابوسنامه وگلستان وکلیله و دمنه است.
ایران آن داستانکی است که ننه جان در شب مخملین بامیان -وقتی ستاره ها نزدیکترینند به زمین- به لفظ دری برای دخترک چشم بادامی نقل می کند. آن سُکرِ حافظست که به لهجه عسلین تاجیک در جان محبوبه می ریزی. آن نامهای آریاییست که مادران جبال کردستان بر عزیزکان می نهند. زبان فارسیست مسلط بر تاریخ غنی دیوان وادب ترکیه و هند و خانات. نغمه اشعار کهن ماست از حنجره مردم سغد و کاشغر و کشمیر. بنادر متروکشیرازیها در زنگبارست. دهها میلیون نسخه رومی است که به صد زبان، مرهمِ زخم مردمانست.
چگونه می توان اقبال لاهوری و آنه ماری شیمل وباسکرویل شهید را از اشراف ایران نخواند؟ گر صد مکان برای تجسد ایران بر شمرند، می شود سمرقند و خجند و مزار و بامیان و قونیه و سلیمانیه ومدائن و دربند را وانهاد؟
در جای جای اتازونی، در آکادمی علوم شرقی مسکو، در مک گیل مونترال، در لیدن، در آکسفورد، در ورشو، در ریگا، در برلین و آمستردام در قاهره و دهلی وتوکیو، در کتابخانه کنگره، در آرمیتاژ و لوور و متروپلیتن، در صدها آکادمی و مرکز فرهنگی پر آوازه جهان، مجموعه ها، گنجینه ها، کنج ها، اتاقها و آدمهایی سراغ می کنی که تا مغز استخوان ایرانی اند.
ایران به جلگه های زرخیز خوزستان، به کارون، به فارس، به زاگرس، به آذربایجان، به کویر ، به اصفهان و تبریز و کرمان به ساحل افسونگر خزر به دریای مکران به سیستان و به البرز و به این مرزهای روی نقشه ختم نمی شود . و نه به ما اقوام باشنده درین مرزها که روزگار به اسیری و ناشادی می گذرانیم.
ایران، دلبری نیم خفته است. باشد روزی فرزندانی به از ما داشته باشد. کسانی که قدرش را بدانند و گوهرهای فریدش را باز رواج بازار جهان کنند. زنان ومردانی که زندگی کنند و مردمی. خرم باشند و شادی بپراکنند ومیراث ایزدی پاس دارند به شایستگی . آمین!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمّد حسین کریمی پور
برای من ایران روزی یک جغرافیا بود و ایرانیان را به سجل احوالشان تمیز می دادم. زندگی بمن آموخت آن اهورایی وجود -که ایرانش می خوانیم- نه چنین تنگ است.
ایران، حالا به ظن من چیزیست از جنس ابر و شبنم و مه . هست و نیست. سیالست و جاریست و خنک است و فریباست و بازیگوش. زنده است و زندگی بخشست و در کار زایشست. جوینده است و مرزشکن و بسط یابنده و ترمیمگر. از خمیره شعر و موسیقا و بانگ و نوا و خرد و صنعت و اعمار و آدمیت و مهربانی و حکایتست. تاریخست. حکمت خسروانی و مشاء است. پیرست چون زال و برناست چون سهراب. رودابه است و تهمینه. به روز پیروزی کوروش و نوشروانست و به گاه شکست به شکوه آریو برزن و جلال الدین خوارزمشاه. حرف دارد گاه به زبان بزرگمهر و شیخ بهاء وملا صدرا،گاه به ترنم حافظ و سعدی و مولانا . میرزا تقی و مصدق است. چغازنبیل و تخت جمشید و ارگ بم و مسجد شیخ لطف الله و مشهدالرضاست. قالی تبریز ومنبت اصفهان و باقلوای یزدست. سنت وقفست. بست شاه عبدالعظیمست. مشروطه و بهارستانست وجای گلوله هایی که هنوز خون تازه از آن می چکد. پروین و غلامرضا تختی و مریم میرزا خانی است. بنان است و شجریان. حسین بروجردی و موسی صدر و محمود طالقانی و مهدی بازرگان و علی سیستانی است. همت است وباکری و آبشناسان. شاهنامه و قابوسنامه وگلستان وکلیله و دمنه است.
ایران آن داستانکی است که ننه جان در شب مخملین بامیان -وقتی ستاره ها نزدیکترینند به زمین- به لفظ دری برای دخترک چشم بادامی نقل می کند. آن سُکرِ حافظست که به لهجه عسلین تاجیک در جان محبوبه می ریزی. آن نامهای آریاییست که مادران جبال کردستان بر عزیزکان می نهند. زبان فارسیست مسلط بر تاریخ غنی دیوان وادب ترکیه و هند و خانات. نغمه اشعار کهن ماست از حنجره مردم سغد و کاشغر و کشمیر. بنادر متروکشیرازیها در زنگبارست. دهها میلیون نسخه رومی است که به صد زبان، مرهمِ زخم مردمانست.
چگونه می توان اقبال لاهوری و آنه ماری شیمل وباسکرویل شهید را از اشراف ایران نخواند؟ گر صد مکان برای تجسد ایران بر شمرند، می شود سمرقند و خجند و مزار و بامیان و قونیه و سلیمانیه ومدائن و دربند را وانهاد؟
در جای جای اتازونی، در آکادمی علوم شرقی مسکو، در مک گیل مونترال، در لیدن، در آکسفورد، در ورشو، در ریگا، در برلین و آمستردام در قاهره و دهلی وتوکیو، در کتابخانه کنگره، در آرمیتاژ و لوور و متروپلیتن، در صدها آکادمی و مرکز فرهنگی پر آوازه جهان، مجموعه ها، گنجینه ها، کنج ها، اتاقها و آدمهایی سراغ می کنی که تا مغز استخوان ایرانی اند.
ایران به جلگه های زرخیز خوزستان، به کارون، به فارس، به زاگرس، به آذربایجان، به کویر ، به اصفهان و تبریز و کرمان به ساحل افسونگر خزر به دریای مکران به سیستان و به البرز و به این مرزهای روی نقشه ختم نمی شود . و نه به ما اقوام باشنده درین مرزها که روزگار به اسیری و ناشادی می گذرانیم.
ایران، دلبری نیم خفته است. باشد روزی فرزندانی به از ما داشته باشد. کسانی که قدرش را بدانند و گوهرهای فریدش را باز رواج بازار جهان کنند. زنان ومردانی که زندگی کنند و مردمی. خرم باشند و شادی بپراکنند ومیراث ایزدی پاس دارند به شایستگی . آمین!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
انقلاب اسلامی و مهدویت
محمد حسین کریمی پور
مخاطب این یادداشت، شیعیان معتقد هستند. جستارهاییست متکی بر مبانی شیعی در تقریر بعض اعتقادات این داعی. نه ادعای شمول معنا دارد نه داعیه انسجام و ترتیب.
عصمت و مهدویت دوشاخصه مهم در منظومه فکری امامیه است. شیعه امامی ، پیامبران و ائمه را ملحق به مفهوم قرآنی “ما ینطق عن الهوی” و معصوم از خطا می داند. از منظر امامیه، زمانه از معصوم حجت خدا که باراده الهی، سبب المتصل بین الارض و السماء است ، خالی نمی ماند. منجی آخرالزمان، مفهومی فرا اسلامی و ابراهیمی است. اما مهدی امامیان، فردی زنده ومعین و موجود است. پنهان اما موثر در تکوین است . و برنامه ظهوری با مراحل جغرافیایی مشخص دارد. از منظر شیعه ، اصلاح کامل حال جهان در ظهور و حکومت اوست. انتظاری که شیعه افضل الاعمال می داند، پرورش جان هایی قابل دوران اوست . چنین دیدگاهی به مهدویت، موضعی رفیع در اندیشه شیعه امامیه داده.
در دوران طولانی غیبت، نظر غالب امامیان آن بوده که پیاده کردن حکومت خدا بر زمین ، بدون ریاست معصوم ع ممکن نیست. این بدانمعنا نیست که ضرورت وجود حکومت برای اداره جماعات انسانی رانفهمیده یا حاکم بهتر با بدتر نزدشان یکی بوده. تاریخ گواهست هر جا میسور بوده آنها در بهبود کیفیت حکمرانی زمینی و محکمه و دیوان کوشیده اند. اما غالبا حکومت را بر خلاف سنیان واسمعیلیان ، من باب اضطرار و امری عرفی و زمینی وغیر قدسی می دیدند. گرچه بسیاری از شاهان شیعه صفوی و قجری، ادعای ظل اللهی ونصب من عندالله داشتند ولی این دعوی، نزد عقول امامیه،جز من باب تقیه، مقبول نمی افتاد. حتی آنچه مرحوم امام خمینی در ادعای تساوی ولایة فقیه ونبی و همچنین لزوم حاکمیت ولایة مطلقه فقیه آورد وقبل از اوهم اقلیتی بدان قائل بوده اند، یقینا جریان اصلی مدرسه امامی نبوده و نیست.
بگمان من ، انقلاب اسلامی، قدمی بلند در تکوین فکر شیعه امامی در راستای تهیاء ظهور بود. ایمان شیعه بدانکه هیچ کس با معصوم قابل قیاس نیست، محکم تر شد. دریافت که رایة معصوم را باذن الله، قوت و نور وهدایتیست که دیگران فاقد آنند. دریافت رابطه معصوم با حکومت الهی، ربط روح با بدن است. شیعه دید چون فقیه ادعای ولایت مساوی معصوم کرد، حکومتی پدید آمد که باء بسم الله عدالتش را خلخالی فقیه و تاء تمت کرامت انسانیش را جنتی فقیه چنان نگاشتند که افتد و دانی! نعوذ بالله منهم و مما یدعوننا الیه.
شک ندارم که بسیار مردمان در ایران وجهان، انقلاب مرحوم امام خمینی را بروز بیرونی مکتب اهل البیت ع می دانند و قضاوتی را که لایق اولیست، به دومی، تعمیم می دهند. این زمینه اقبال مردمان به مدرسه اهل البیت ع را در میان مدت خواهد کاست.
اما گمان دارم عمق و طول این دوره فترت، بستگی به رویکرد اجتماعی و سیاسی آتی شیعیان امامی دارد.
شیعه محتاج رویکردی سنجیده است که می تواند متاثر از مبانی ذیل باشد:
۱- شیعه باید شهروند وفادار کشورش و حامی دموکراسی باشد. حکومت را خادم منافع کشور وحافظ همه شهروندان ، غیر فرقه ای و غیر قومی بطلبد. این اصول، میراث سیاسی مشترک فقیهان؛ موسی الصدر و سیستانی است.
۲- شیعه باید در آموزش و ارتقاء شاخص های توسعه انسانی خود بکوشد. قبلا رویکرد آدمسازی فقهائی چون علامه کرباسچیان را مرور کرده ایم.
۳- شیعه بس محتاج احیاء مکارم اخلاقست . باید بپذیرد شاکله مدرسه اهل البیت ع بر پایه کرامت انسان وناساز با قواعد غلامی و اکراه عقیدتی است.
۴- شیعه باید از مذهب قدرت که اصل را تسلط دانسته و همه اصول مذهب و اخلاق را فدای حفظ قدرت می کند، علنا و دائما تبری جوید. باید اعلام کند تسلط بر مردم، بدون رضایتشان مشروع نیست. شیعه باید در اصلاح عقیده شیعیان گرونده بمذهب قدرت، سخت بکوشد.
شیعیان باید بدانند در دوران غیبت، جهان مطلوبشان فراهم نمی آید. لذا باید با تکیه بر عقل، بکمک دیگر مردمان در ساماندهی عرفی به مسائل جامعه شان در حد وسع بکوشند. این نباید مانع تلاش آنها برای ایفای نقششان در تعجیل ظهور بالاخص از طریق تربیت نفوس عالیه و نشر دعوت آل رسول ع باشد.
سهم ما در تعجیل ظهور مهدی ع، می تواند پرورش انسان های قابل برای دولت مهدوی- بالا بردن سطح فهم و مطالبات بشر و جلب قلوب وافکار به مدرسه اهل البیت ع باشد. در روایات ظهور ، از جهانی شدن دعوت در پی گرویدن افواج عیسویان به منطق برادر مسیح ع می شنوید و البته از صف آرائی برخی فقیهان شیعه بر ضد امام ع. دوران حکومت اودوران توازن، فوران دانش ، تکمیل عقل ها و وفور برکتست. نبرد بزرگ مهدی ع در ساحت وسیع عقول و قلوب خواهد بود نه در تنگنای دشت ها وجبال.
مبارک باد نام مقدس موعود انبیاء . آمین!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
محمد حسین کریمی پور
مخاطب این یادداشت، شیعیان معتقد هستند. جستارهاییست متکی بر مبانی شیعی در تقریر بعض اعتقادات این داعی. نه ادعای شمول معنا دارد نه داعیه انسجام و ترتیب.
عصمت و مهدویت دوشاخصه مهم در منظومه فکری امامیه است. شیعه امامی ، پیامبران و ائمه را ملحق به مفهوم قرآنی “ما ینطق عن الهوی” و معصوم از خطا می داند. از منظر امامیه، زمانه از معصوم حجت خدا که باراده الهی، سبب المتصل بین الارض و السماء است ، خالی نمی ماند. منجی آخرالزمان، مفهومی فرا اسلامی و ابراهیمی است. اما مهدی امامیان، فردی زنده ومعین و موجود است. پنهان اما موثر در تکوین است . و برنامه ظهوری با مراحل جغرافیایی مشخص دارد. از منظر شیعه ، اصلاح کامل حال جهان در ظهور و حکومت اوست. انتظاری که شیعه افضل الاعمال می داند، پرورش جان هایی قابل دوران اوست . چنین دیدگاهی به مهدویت، موضعی رفیع در اندیشه شیعه امامیه داده.
در دوران طولانی غیبت، نظر غالب امامیان آن بوده که پیاده کردن حکومت خدا بر زمین ، بدون ریاست معصوم ع ممکن نیست. این بدانمعنا نیست که ضرورت وجود حکومت برای اداره جماعات انسانی رانفهمیده یا حاکم بهتر با بدتر نزدشان یکی بوده. تاریخ گواهست هر جا میسور بوده آنها در بهبود کیفیت حکمرانی زمینی و محکمه و دیوان کوشیده اند. اما غالبا حکومت را بر خلاف سنیان واسمعیلیان ، من باب اضطرار و امری عرفی و زمینی وغیر قدسی می دیدند. گرچه بسیاری از شاهان شیعه صفوی و قجری، ادعای ظل اللهی ونصب من عندالله داشتند ولی این دعوی، نزد عقول امامیه،جز من باب تقیه، مقبول نمی افتاد. حتی آنچه مرحوم امام خمینی در ادعای تساوی ولایة فقیه ونبی و همچنین لزوم حاکمیت ولایة مطلقه فقیه آورد وقبل از اوهم اقلیتی بدان قائل بوده اند، یقینا جریان اصلی مدرسه امامی نبوده و نیست.
بگمان من ، انقلاب اسلامی، قدمی بلند در تکوین فکر شیعه امامی در راستای تهیاء ظهور بود. ایمان شیعه بدانکه هیچ کس با معصوم قابل قیاس نیست، محکم تر شد. دریافت که رایة معصوم را باذن الله، قوت و نور وهدایتیست که دیگران فاقد آنند. دریافت رابطه معصوم با حکومت الهی، ربط روح با بدن است. شیعه دید چون فقیه ادعای ولایت مساوی معصوم کرد، حکومتی پدید آمد که باء بسم الله عدالتش را خلخالی فقیه و تاء تمت کرامت انسانیش را جنتی فقیه چنان نگاشتند که افتد و دانی! نعوذ بالله منهم و مما یدعوننا الیه.
شک ندارم که بسیار مردمان در ایران وجهان، انقلاب مرحوم امام خمینی را بروز بیرونی مکتب اهل البیت ع می دانند و قضاوتی را که لایق اولیست، به دومی، تعمیم می دهند. این زمینه اقبال مردمان به مدرسه اهل البیت ع را در میان مدت خواهد کاست.
اما گمان دارم عمق و طول این دوره فترت، بستگی به رویکرد اجتماعی و سیاسی آتی شیعیان امامی دارد.
شیعه محتاج رویکردی سنجیده است که می تواند متاثر از مبانی ذیل باشد:
۱- شیعه باید شهروند وفادار کشورش و حامی دموکراسی باشد. حکومت را خادم منافع کشور وحافظ همه شهروندان ، غیر فرقه ای و غیر قومی بطلبد. این اصول، میراث سیاسی مشترک فقیهان؛ موسی الصدر و سیستانی است.
۲- شیعه باید در آموزش و ارتقاء شاخص های توسعه انسانی خود بکوشد. قبلا رویکرد آدمسازی فقهائی چون علامه کرباسچیان را مرور کرده ایم.
۳- شیعه بس محتاج احیاء مکارم اخلاقست . باید بپذیرد شاکله مدرسه اهل البیت ع بر پایه کرامت انسان وناساز با قواعد غلامی و اکراه عقیدتی است.
۴- شیعه باید از مذهب قدرت که اصل را تسلط دانسته و همه اصول مذهب و اخلاق را فدای حفظ قدرت می کند، علنا و دائما تبری جوید. باید اعلام کند تسلط بر مردم، بدون رضایتشان مشروع نیست. شیعه باید در اصلاح عقیده شیعیان گرونده بمذهب قدرت، سخت بکوشد.
شیعیان باید بدانند در دوران غیبت، جهان مطلوبشان فراهم نمی آید. لذا باید با تکیه بر عقل، بکمک دیگر مردمان در ساماندهی عرفی به مسائل جامعه شان در حد وسع بکوشند. این نباید مانع تلاش آنها برای ایفای نقششان در تعجیل ظهور بالاخص از طریق تربیت نفوس عالیه و نشر دعوت آل رسول ع باشد.
سهم ما در تعجیل ظهور مهدی ع، می تواند پرورش انسان های قابل برای دولت مهدوی- بالا بردن سطح فهم و مطالبات بشر و جلب قلوب وافکار به مدرسه اهل البیت ع باشد. در روایات ظهور ، از جهانی شدن دعوت در پی گرویدن افواج عیسویان به منطق برادر مسیح ع می شنوید و البته از صف آرائی برخی فقیهان شیعه بر ضد امام ع. دوران حکومت اودوران توازن، فوران دانش ، تکمیل عقل ها و وفور برکتست. نبرد بزرگ مهدی ع در ساحت وسیع عقول و قلوب خواهد بود نه در تنگنای دشت ها وجبال.
مبارک باد نام مقدس موعود انبیاء . آمین!
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
دجله و فُرات،
خفه مان مي كنند!
محمّدحسین کریمیپور
دجله و فرات چه ربطی به ما دارد؟
بیشترین حجم ریزگردِ مهاجم به ایران در عراق و سوریه زاده می شود. انسان ، سهمِ آبِ تالابهایِ وسیعِ حاشیه دجله و فرات را مهار و مصرف می کند. در نتیجه هورها و تالابهای وسیع بین النهرین خشک می شوند. بستر این تالابهایِ کُهن، انباشته از میلیاردها تن رسوباتِ ریزدانه است. اگر صدها عدد از این ذرات رسوب را کنار هم بچینی، باز به ضخامت یک تار مو یا به وزن یک ذره آرد نخواهند رسید. آنها بسیار ریز و فوق العاده سبک اند. وقتی تالاب خشک شود ، ذرات رسوب هم خشک شده، چسبندگی به همدیگر را از دست می دهند. باد آنها را دهها کیلومترها بالا می بَرَد تا سوار بر جریانات غربی-شرقی در سطوح ِبالایِ جو، صدها و هزاران کیلومتر به طرف ایران سفر کنند.
از روزی که انگلیسی ها اولین بند را در ١٩١٤ در هندیه عراق احداث کردند تا پایان دهه ٦٠ میلادی برداشت محدودِ آب، طبیعت را آزار نمی داد. اما رقابت لجام گسیخته برای توسعه سطح کشت طی چهل سال اخیر، وضع را دگرگون کرد. سدسازی شتابان عراق و سوریه، بعلت جنگ خلیج فارس و ناآرامی متوقف شد. اما طرحGAP ترکها، همچنان سَد پُشتِ سَد می سازد. ظرفیت سدهای موجود حوضه فرات به بیش از ٤ برابر حجم آب متوسط سالیانه کل رودخانه رسیده و سد آتاتورک می تواند به تنهایی آب دو سال فرات را ذخیره کند. به گزارش سازمان ملل، ٨٦ درصد نیزارهای دجله خشک شده اند.
هر سال، آب بیشتری مهار و تالابهای بیشتری خشک می شوند. سونامی ریزگردها در ابتدای راه خود است و بتدریج تعداد روزهای آلوده- غلظت آلودگی و پوشش جغرافیاییش گسترده تر می شود. در رُبعِ قرنِ پیشِ رو، ریزگردها، بزرگترین عاملِ کاهشِ استانداردِ زندگیِ بشر، حیوان و گیاه در پهنه ایران است. شیوع بیماری و از کار افتادگی- کاهش طول عمر - افزایش مرگ ومیر اطفال و سالمندان- مرگ مراتع و جنگل ها و کاهش پتانسیل تولید دامی و گیاهی، خیلی شبیه آثار یک جنگ اتمی گسترده خواهد بود.
این صحنه ای است که در آن حقِ تنفسِ ایران با منافع اقتصادی سه کشورِ بهره بردارِآب در تعارض جدی است. امنیت سوریه و عراق هم به این آب وابسته و با ترکیه در مقام تنازع اند. پس ایرانیان باید این صحنه را شناخته و از خواب چهل ساله برخیزند.
پذیرشِ روندِ فعلی، یعنی قبولِ محرومیتِ ابدی از تنفسِ سالم !
بتدريج در سه یادداشت جداگانه، داستان دجله و فرات را به روایت سه قوم ذینفع برایتان تعریف خواهم كرد : ترک ها ، عرب ها و ایرانیان. آنکه آب را می بَرَد ، آنکه آب از کَف می دهد و آنکه قرارست خفه شود.
.. ادامه دارد!
@M_H_Karimipour
خفه مان مي كنند!
محمّدحسین کریمیپور
دجله و فرات چه ربطی به ما دارد؟
بیشترین حجم ریزگردِ مهاجم به ایران در عراق و سوریه زاده می شود. انسان ، سهمِ آبِ تالابهایِ وسیعِ حاشیه دجله و فرات را مهار و مصرف می کند. در نتیجه هورها و تالابهای وسیع بین النهرین خشک می شوند. بستر این تالابهایِ کُهن، انباشته از میلیاردها تن رسوباتِ ریزدانه است. اگر صدها عدد از این ذرات رسوب را کنار هم بچینی، باز به ضخامت یک تار مو یا به وزن یک ذره آرد نخواهند رسید. آنها بسیار ریز و فوق العاده سبک اند. وقتی تالاب خشک شود ، ذرات رسوب هم خشک شده، چسبندگی به همدیگر را از دست می دهند. باد آنها را دهها کیلومترها بالا می بَرَد تا سوار بر جریانات غربی-شرقی در سطوح ِبالایِ جو، صدها و هزاران کیلومتر به طرف ایران سفر کنند.
از روزی که انگلیسی ها اولین بند را در ١٩١٤ در هندیه عراق احداث کردند تا پایان دهه ٦٠ میلادی برداشت محدودِ آب، طبیعت را آزار نمی داد. اما رقابت لجام گسیخته برای توسعه سطح کشت طی چهل سال اخیر، وضع را دگرگون کرد. سدسازی شتابان عراق و سوریه، بعلت جنگ خلیج فارس و ناآرامی متوقف شد. اما طرحGAP ترکها، همچنان سَد پُشتِ سَد می سازد. ظرفیت سدهای موجود حوضه فرات به بیش از ٤ برابر حجم آب متوسط سالیانه کل رودخانه رسیده و سد آتاتورک می تواند به تنهایی آب دو سال فرات را ذخیره کند. به گزارش سازمان ملل، ٨٦ درصد نیزارهای دجله خشک شده اند.
هر سال، آب بیشتری مهار و تالابهای بیشتری خشک می شوند. سونامی ریزگردها در ابتدای راه خود است و بتدریج تعداد روزهای آلوده- غلظت آلودگی و پوشش جغرافیاییش گسترده تر می شود. در رُبعِ قرنِ پیشِ رو، ریزگردها، بزرگترین عاملِ کاهشِ استانداردِ زندگیِ بشر، حیوان و گیاه در پهنه ایران است. شیوع بیماری و از کار افتادگی- کاهش طول عمر - افزایش مرگ ومیر اطفال و سالمندان- مرگ مراتع و جنگل ها و کاهش پتانسیل تولید دامی و گیاهی، خیلی شبیه آثار یک جنگ اتمی گسترده خواهد بود.
این صحنه ای است که در آن حقِ تنفسِ ایران با منافع اقتصادی سه کشورِ بهره بردارِآب در تعارض جدی است. امنیت سوریه و عراق هم به این آب وابسته و با ترکیه در مقام تنازع اند. پس ایرانیان باید این صحنه را شناخته و از خواب چهل ساله برخیزند.
پذیرشِ روندِ فعلی، یعنی قبولِ محرومیتِ ابدی از تنفسِ سالم !
بتدريج در سه یادداشت جداگانه، داستان دجله و فرات را به روایت سه قوم ذینفع برایتان تعریف خواهم كرد : ترک ها ، عرب ها و ایرانیان. آنکه آب را می بَرَد ، آنکه آب از کَف می دهد و آنکه قرارست خفه شود.
.. ادامه دارد!
@M_H_Karimipour
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
دجله و فُرات -٢
روایتِ تُرک ها
محمّدحسین کریمیپور
١-ترکیه می گوید ٨٩٪آب فرات و ٥٢٪ آب دجله از قلمرويش نشات گرفته و این دو رود و انشعاباتشان هر سال بطور متوسط ٥٣میلیارد متر مکعب (م م م ) آبِ ترك را به عراق و سوریه می برند. این ، معادل ٢٨٪ روان آبهای ترکیه است.
٢-حوضه دو رود در آناتولی جنوبشرقی، شامل ٩ ایالت غالبا کُرد نشین با ١٠٪مساحت و ١٠٪ جمعیت ترکیه است. چهار دهه پیش درآمد سرانه مردم این منطقه توسعه نيافته، کمتر از نصف سرانه کشور بود.
٣-هِنديّه، اولین طرح آبي عراق در ١٩١٤افتتاح شد. ٦٠سال طول کشید تا کِبان- اولین سدِّ ترکی حوضه- در ١٩٧٤افتتاح شود.
٤-تورگوت اوزال در دهه ٨٠ تصمیم گرفت ایالات فقیر و ناراضی آناتولی جنوبشرقی را توسعه دهد. سرمایه اوزال "آب" بود و "عقل" ! طرح توسعهGAP بر محور مهار آب برای کشاورزی و برق ، جان گرفت.
٥- در دهه بعدی، GAP به "پروژه یکپارچه توسعه پایدار اجتماعی-اقتصادی آناتولی جنوب شرقی" ارتقاء یافت. زنجیره های سرمایه گذاری و کسب و کار، تعریف شدند تا توسعه فرصت های صنعتی- صادراتی- حمل و نقل- گردشگری-آموزشی و اجتماعی تضمین شود. افزایش درآمد محلی و رشد انسانی از طریق "توسعه صادرات کشاورزی محور"، هدفِ اصلی شد. حالا پایداری و محیط زیست –لااقل در داخل مرزها ی ترکیه- هم مطرح بود.
٦- ٥برابر کردن تولید و ٣ برابر کردن درآمد سرانه محلی و ایجاد ٢ میلیون شغل، با ٣٢ میلیارد دلار سرمایه گذاری عمومی به ساخت ٢٢ سد، ١٩ نیروگاه برقابی و شبکه های آبیاری ختم مي شد.٧٥٠٠ مگاوات برق ارزان توليد و ١/٨ میلیون هکتار اراضي آبياري مي شد تا توليد انرژی برقابی ومساحت کشت آبی تركيه، دو برابر شود.
٧- جنگ عراق، بحران اقتصادی و تشدید عملیات كردها، اجازه نداد طرح تا ٢٠٠٥ تکمیل شود. تا سال ٢٠١٤، ١٦ سد تکمیل شد. سدِ آتاتورکِ فرات با مخزن ٤٨ م م م در سال ٩٠ بهره برداری شد که نیمی از كل ظرفیت GAP و بزرگتر از مجموع مخازن سدهای ایران بود. اگر سدایلیسو (١٠ م م م ) تا ٢٠١٨تمام شود، عملا مخزن سازی،تمام شده است. ٧٤٪ ظرفیت برقابی و ٢٤٪شبکه های آبیاری نیز به بهره برداری رسید.
٨- سهم GAP در "سبد سرمایه گذاری عمومی ترکیه"، تا ٢٠٠٧ حدود ٧٪ بود که بعدا تا ١٤٪ هم رسید. این نسبت اکنون حدود ١١٪ است. این یعنی "اولوّیت ملی" !
٩-دستاوردهای اولیه طرح ، دلگرم کننده بود. نسبت درآمد منطقه به درآمد ترکیه از ٤٪ به ٥/٥٪ رسید. صادرات منطقه ١٧ برابر و سهمش در سبد صادرات ملی ٣ برابر شد. تا سال ٢٠١٣ معادل ٢٣/٥ میلیارد دلار برق آبی فروخته شد. اتوبانها ٣ برابر شد. ٦ فرودگاه، ١٦ منطقه صنعتی و ٣٥شهرک SME پديد آمد.
١٠- اما هنوز نرخ بیکاری محلی بالاست و مطالبه محلی برای تکمیلGAP ، قوی است. توسعه اقتصادی، مهم ترین سپرِ دولت در مقابل جاذبه PKK و دموکراسیِ کانتوُنیِ کردستان سوریه است. مجاورت با جنگ عراق و سوریه و تلاطمات سیاست داخلی نیز بر حساسیت منطقه افزوده است.
١١-دپارتمان آبِ وزارتِ خارجه ترکیه در دهه ٩٠ می گوید كه ترکیه ٨٩٪ آب فرات را تامین می کند اما فقط ٥٢٪ آب یعنی ١٨ م م م را مي خواهد. سوریها با ١١٪ آورده، ٣٢٪ آب و عراقیها با آورده صفر، ٦٥٪ آب فرات را مي خواهند.
در مورد دجله می گوید ترکیه ٥٢٪ آب دجله را میدهد و فقط برای ٧ م م م آن یعنی ١٤٪ ، برنامه دارد. در حالیکه عراق ٤٨٪ آب را می دهد ولی٩٢٪ آب دجله را مي خواهد!
ترک ها، خود را در مقابل طمع عراق، مظلوم می بینند.
١٢- سدهای موجود ترکها روی فرات بیش از ٩٠ م م م قابلیت ذخیره دارند که ٥ برابر هدفِ سالانه آنهاست. ترک ها توانِ فنیِ قطعِ کُلِّ جریانِ فرات را دارند . با تکمیل ایلیسو، در دجله هم چنين قدرتي خواهند يافت.
١٣- متاسفانه دولت ایران و پرونده ریزگردهایش تا ٢٠١٥ برای ترک ها وجود خارجی نداشت . در مطالعه مفصل ٢٠١٣ سازمان ملل در مورد آبهای مشترک جنوب غرب آسیا که از همه جور مُعارِض نام برده شده، ما غایبیم.
١٤- هيچ قراردادِ تقسیمِ آبی که مزاحمِ اهدافِ ترکیه باشد، وجود ندارد. قواعد بین المللی، در مورد حقِّ تاریخیِ پایین دست، قابل تفسیر و فاقد ضمانت اجرایی اند. از لحاظ سیاسی، فنی و نظامی نیز ترک ها در مقابل عراق و سوریه، دست بالا را دارند .
١٥- بنا بر گزارش بانک جهانی، ظرفیتِ "آبِ شیرینِ مُتکّی به داخلِ" ترکیه ٢٢٧ م م م در سال و برابر تمامِ دیگر کشورهای خاورمیانه است. ترکیه، در حال تحکیمِ قدرتِ آبیِ خود بعنوانِ یک مولفه قدرتِ ملی است. از ابزار آب در روابط با کردستان ، عراق و سوریه استفاده سیاسی و امنیتی بُرده، شاید به طرف های ثالثی مثل اسراییل هم آب بفروشد. اما مساله توسعه جنوبشرق، همچنان در سیاست دولت و ملت ترکیه در قبال دجله و فرات، جایگاه اول را خواهد داشت.
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
روایتِ تُرک ها
محمّدحسین کریمیپور
١-ترکیه می گوید ٨٩٪آب فرات و ٥٢٪ آب دجله از قلمرويش نشات گرفته و این دو رود و انشعاباتشان هر سال بطور متوسط ٥٣میلیارد متر مکعب (م م م ) آبِ ترك را به عراق و سوریه می برند. این ، معادل ٢٨٪ روان آبهای ترکیه است.
٢-حوضه دو رود در آناتولی جنوبشرقی، شامل ٩ ایالت غالبا کُرد نشین با ١٠٪مساحت و ١٠٪ جمعیت ترکیه است. چهار دهه پیش درآمد سرانه مردم این منطقه توسعه نيافته، کمتر از نصف سرانه کشور بود.
٣-هِنديّه، اولین طرح آبي عراق در ١٩١٤افتتاح شد. ٦٠سال طول کشید تا کِبان- اولین سدِّ ترکی حوضه- در ١٩٧٤افتتاح شود.
٤-تورگوت اوزال در دهه ٨٠ تصمیم گرفت ایالات فقیر و ناراضی آناتولی جنوبشرقی را توسعه دهد. سرمایه اوزال "آب" بود و "عقل" ! طرح توسعهGAP بر محور مهار آب برای کشاورزی و برق ، جان گرفت.
٥- در دهه بعدی، GAP به "پروژه یکپارچه توسعه پایدار اجتماعی-اقتصادی آناتولی جنوب شرقی" ارتقاء یافت. زنجیره های سرمایه گذاری و کسب و کار، تعریف شدند تا توسعه فرصت های صنعتی- صادراتی- حمل و نقل- گردشگری-آموزشی و اجتماعی تضمین شود. افزایش درآمد محلی و رشد انسانی از طریق "توسعه صادرات کشاورزی محور"، هدفِ اصلی شد. حالا پایداری و محیط زیست –لااقل در داخل مرزها ی ترکیه- هم مطرح بود.
٦- ٥برابر کردن تولید و ٣ برابر کردن درآمد سرانه محلی و ایجاد ٢ میلیون شغل، با ٣٢ میلیارد دلار سرمایه گذاری عمومی به ساخت ٢٢ سد، ١٩ نیروگاه برقابی و شبکه های آبیاری ختم مي شد.٧٥٠٠ مگاوات برق ارزان توليد و ١/٨ میلیون هکتار اراضي آبياري مي شد تا توليد انرژی برقابی ومساحت کشت آبی تركيه، دو برابر شود.
٧- جنگ عراق، بحران اقتصادی و تشدید عملیات كردها، اجازه نداد طرح تا ٢٠٠٥ تکمیل شود. تا سال ٢٠١٤، ١٦ سد تکمیل شد. سدِ آتاتورکِ فرات با مخزن ٤٨ م م م در سال ٩٠ بهره برداری شد که نیمی از كل ظرفیت GAP و بزرگتر از مجموع مخازن سدهای ایران بود. اگر سدایلیسو (١٠ م م م ) تا ٢٠١٨تمام شود، عملا مخزن سازی،تمام شده است. ٧٤٪ ظرفیت برقابی و ٢٤٪شبکه های آبیاری نیز به بهره برداری رسید.
٨- سهم GAP در "سبد سرمایه گذاری عمومی ترکیه"، تا ٢٠٠٧ حدود ٧٪ بود که بعدا تا ١٤٪ هم رسید. این نسبت اکنون حدود ١١٪ است. این یعنی "اولوّیت ملی" !
٩-دستاوردهای اولیه طرح ، دلگرم کننده بود. نسبت درآمد منطقه به درآمد ترکیه از ٤٪ به ٥/٥٪ رسید. صادرات منطقه ١٧ برابر و سهمش در سبد صادرات ملی ٣ برابر شد. تا سال ٢٠١٣ معادل ٢٣/٥ میلیارد دلار برق آبی فروخته شد. اتوبانها ٣ برابر شد. ٦ فرودگاه، ١٦ منطقه صنعتی و ٣٥شهرک SME پديد آمد.
١٠- اما هنوز نرخ بیکاری محلی بالاست و مطالبه محلی برای تکمیلGAP ، قوی است. توسعه اقتصادی، مهم ترین سپرِ دولت در مقابل جاذبه PKK و دموکراسیِ کانتوُنیِ کردستان سوریه است. مجاورت با جنگ عراق و سوریه و تلاطمات سیاست داخلی نیز بر حساسیت منطقه افزوده است.
١١-دپارتمان آبِ وزارتِ خارجه ترکیه در دهه ٩٠ می گوید كه ترکیه ٨٩٪ آب فرات را تامین می کند اما فقط ٥٢٪ آب یعنی ١٨ م م م را مي خواهد. سوریها با ١١٪ آورده، ٣٢٪ آب و عراقیها با آورده صفر، ٦٥٪ آب فرات را مي خواهند.
در مورد دجله می گوید ترکیه ٥٢٪ آب دجله را میدهد و فقط برای ٧ م م م آن یعنی ١٤٪ ، برنامه دارد. در حالیکه عراق ٤٨٪ آب را می دهد ولی٩٢٪ آب دجله را مي خواهد!
ترک ها، خود را در مقابل طمع عراق، مظلوم می بینند.
١٢- سدهای موجود ترکها روی فرات بیش از ٩٠ م م م قابلیت ذخیره دارند که ٥ برابر هدفِ سالانه آنهاست. ترک ها توانِ فنیِ قطعِ کُلِّ جریانِ فرات را دارند . با تکمیل ایلیسو، در دجله هم چنين قدرتي خواهند يافت.
١٣- متاسفانه دولت ایران و پرونده ریزگردهایش تا ٢٠١٥ برای ترک ها وجود خارجی نداشت . در مطالعه مفصل ٢٠١٣ سازمان ملل در مورد آبهای مشترک جنوب غرب آسیا که از همه جور مُعارِض نام برده شده، ما غایبیم.
١٤- هيچ قراردادِ تقسیمِ آبی که مزاحمِ اهدافِ ترکیه باشد، وجود ندارد. قواعد بین المللی، در مورد حقِّ تاریخیِ پایین دست، قابل تفسیر و فاقد ضمانت اجرایی اند. از لحاظ سیاسی، فنی و نظامی نیز ترک ها در مقابل عراق و سوریه، دست بالا را دارند .
١٥- بنا بر گزارش بانک جهانی، ظرفیتِ "آبِ شیرینِ مُتکّی به داخلِ" ترکیه ٢٢٧ م م م در سال و برابر تمامِ دیگر کشورهای خاورمیانه است. ترکیه، در حال تحکیمِ قدرتِ آبیِ خود بعنوانِ یک مولفه قدرتِ ملی است. از ابزار آب در روابط با کردستان ، عراق و سوریه استفاده سیاسی و امنیتی بُرده، شاید به طرف های ثالثی مثل اسراییل هم آب بفروشد. اما مساله توسعه جنوبشرق، همچنان در سیاست دولت و ملت ترکیه در قبال دجله و فرات، جایگاه اول را خواهد داشت.
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!
Forwarded from محمّد حسين كريمي پور
دجله و فرات -٣
روایتِ اهلِ عراق
محمّد حسین کریمی پور
١- کشاورزی ٥٪درآمد و٢٠٪ اشتغال عراق را تامین می کند. حزب بعث برای ٩٠٪ ظرفیت آبی ٨٥ میلیارد متر مکعبی کشور در فکر توسعه اراضی کشاورزی مدرن بود. در میانه دهه ٧٠ میلادی، عراق ٥/٦ میلیون هکتار اراضی آبی داشت که ٧٠٪ آن در حوضه دجله بود. افزایش مصرف آب بالادست، کاهش کیفیت آب و از همه مهم تر جنگ و ناآرامی سبب شد که سطح کشت، تقریبا نصف شود.
٢- ٤٥٪اراضی عراق تحت تاثیر بیایان زایی است. افزایش درجه حرارت، کاهش بارش ، کاهش حجم روان آبها و کاهش کیفیت آب به این روند دامن می زند. مانند سایر مناطق خاورمیانه، پتانسیل تولید آب طبیعت، در حال کاهش است.
٣-سیاست صدام در محو نیزارها سبب شد تا در سال ٢٠٠٣ تنها ١٤٪ از پهنه ده هزار کیلومتر مربعی نیزارهای جنوب باقی مانده باشد. نیزارهای خشک، منشاء اصلی ریزگردهای منطقه است. عراق با کمک بین المللی در حال احیاء نیزارهاست که محتاج تخصیص ١٣م م م آب است.
٤-در اوج رونق کشاورزی، در١٩٩٠ معادل ٤٣ میلیارد مترمکعب آب ( ٩٠٪کشاورزی، ٦٪صنعت و ٤٪ انسانی ) مصرف شد. حدود ١٠ م م م آب از سهم نیزارها قطع شده بود. با ملاحظه حقابه طبیعت، رکورد مصرف معقول عراق ٥٣ م م م بوده است. امروز منابع عراقی با فرض احیای سطح زیر کشت قدیم و تکمیل طرحهای توسعه، از نیاز آبی ٦٦ الي ٧٧م م م سخن می گویند.
٥-به گزارش فائو، تمام آب ورودی فرات و ٨٧٪ آب دجله، منشاء غیر عراقی دارند. بخش بزرگی از انشعابات دجله که در داخل عراق بدان می پیوندد نیز ریشه ترک (زاب بزرگ) یا ایرانی ( زاب کوچک، دیالی، وند، ..) دارد. الانصاری محقق عراقی الاصل، ورودی مرزی دجله و فرات و انشعاباتشان به عراق را ٤٦م م م تخمین زده و ٧م م م آورده ایرانی به هور هویزه را هم بدان می افزاید. بدین ترتیب او آب خارجی وارده به عراق را سالانه ٥٣ م م م تخمین می زند. خواهیم دید که عراق در میان مدت روی تداوم ورود تنها نیمی از این آب می تواند حساب کند.
٦-بانک جهانی، روان آب سالیانه متکی به منابع داخلی عراق را ٣٥م م م و پتانسیل آب زیر زمینی عراق را ١/٢ م م م تخمین می زند.
٧-از اوایل قرن بیستم تا دهه ٦٠ میلادی، عراق تنها دارنده تاسیسات مهندسی بر روی فرات بود . در دهه ٦٠عراق ١٦م م م آب فرات را برای آبیاری ١/٢میلیون هکتار کشاورزی مصرف می کرد که ٥ برابر سوریه و ١٠برابر ترکیه بود.٨٩٪آب فرات از ترکیه و ١١٪از سوریه نشات می گیرد. عراق هیچ آبی به فرات نمی دهد اما مصرف ٢٣ م م م از آن را در برنامه دارد. حالا پروژه گاپ قرارست نیمی از آب فرات را مصرف کند. سازمان ملل می گوید ورودی فرات به عراق در حسیبه که در دوره ٩٨-٨٨ حدود ٢٣م م م بود در دوره ١٠-٩٠ به ١٧ م م م کاهش یافته است. ترکیه تعهد کرده حجم سالانه ورودی فرات به سوریه حداقل ١٦ م م م باشد و سوریها تعهد کرده اند ٥٨٪این میزان به عراق برود. روی کاغذ، سهم عراق از فرات ٩ م م م است. اما الانصاری در سال ٢٠١٣ می نویسد نه ترکیه و نه سوریه این حدود را رعایت نمی کنند و آب ورودی تقلیل مستمر دارد. در بالادست، آبِ فراتِ محصور در دشت هایِ حاصلخیز، مشتری بیشتری از آب دجله کوهستانی دارد. مخازن سدهای ترکیه و سوریه از نظر فنی قادرند تمام آب فرات را ضبط کنند. امنیت آبی عراق در فرات شکننده است.
٨-طبق گزارش فائو، ٦٥٪آب دجله از ترکیه، ٢٢٪ از ایران و ١٣٪ از عراق نشات می گیرد. با تکمیل ایلیسو، ترکها از نظر فنی قادرخواهند بود غالب جریان دجله را ضبط کنند. اما استفاده از آب دجله و زاب بزرگ –بعلت محیط کوهستانی- برای ترک ها سخت و گران است. گاپ ترکیه مصرف حدود٧ م م م و سوریه ٢/٦م م م را در برنامه دارند. زاب بزرگ که از ترکیه می آید، در پایین دست موصل نزدیک ١٣ م م م آب را به دجله می ریزد. زاب کوچک و تعداد دیگری از رودهای ایرانی-عراقی، بیش از ١٤ م م م به دجله می ریزند. حدود نیمی از این حجم در داخل ایران مصرف خواهد شد. در دجله و انشعاباتش، عراق می تواند در میان مدت روی ٢٠ م م م آب خارجی حساب کند.
٩-پس در میان مدت عراق باید با نصف شدن آب ورودی از خارج هماهنگ شود. تنش در حاشیه فرات شدید خواهد بود. اگر ده درصد کاهش پتانسیل آبی ناشی از تغییر اقلیم را در کنار محاسبات فوق قرار دهیم، عراق بجای ٨٥م م م آب شیرین سالانه ، باید با ٥٥م م م سر کند. البته همچنان سرانه آب عراق از ایران بیشتر خواهد بود. اگر کردستانِ پُر آب از عراق جدا و کشور سومی در بالادست شکل گیرد ، اوضاع برای عراق عرب دشوارتر خواهد شد.
برای ما ایرانیان، سوال بزرگ این است که مدیریت مصرف عراق از طریق تعدیل بلندپروازی کشاورزی رخ خواهد داد یا از طریق قطع سهم آب نیزارها؟
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
روایتِ اهلِ عراق
محمّد حسین کریمی پور
١- کشاورزی ٥٪درآمد و٢٠٪ اشتغال عراق را تامین می کند. حزب بعث برای ٩٠٪ ظرفیت آبی ٨٥ میلیارد متر مکعبی کشور در فکر توسعه اراضی کشاورزی مدرن بود. در میانه دهه ٧٠ میلادی، عراق ٥/٦ میلیون هکتار اراضی آبی داشت که ٧٠٪ آن در حوضه دجله بود. افزایش مصرف آب بالادست، کاهش کیفیت آب و از همه مهم تر جنگ و ناآرامی سبب شد که سطح کشت، تقریبا نصف شود.
٢- ٤٥٪اراضی عراق تحت تاثیر بیایان زایی است. افزایش درجه حرارت، کاهش بارش ، کاهش حجم روان آبها و کاهش کیفیت آب به این روند دامن می زند. مانند سایر مناطق خاورمیانه، پتانسیل تولید آب طبیعت، در حال کاهش است.
٣-سیاست صدام در محو نیزارها سبب شد تا در سال ٢٠٠٣ تنها ١٤٪ از پهنه ده هزار کیلومتر مربعی نیزارهای جنوب باقی مانده باشد. نیزارهای خشک، منشاء اصلی ریزگردهای منطقه است. عراق با کمک بین المللی در حال احیاء نیزارهاست که محتاج تخصیص ١٣م م م آب است.
٤-در اوج رونق کشاورزی، در١٩٩٠ معادل ٤٣ میلیارد مترمکعب آب ( ٩٠٪کشاورزی، ٦٪صنعت و ٤٪ انسانی ) مصرف شد. حدود ١٠ م م م آب از سهم نیزارها قطع شده بود. با ملاحظه حقابه طبیعت، رکورد مصرف معقول عراق ٥٣ م م م بوده است. امروز منابع عراقی با فرض احیای سطح زیر کشت قدیم و تکمیل طرحهای توسعه، از نیاز آبی ٦٦ الي ٧٧م م م سخن می گویند.
٥-به گزارش فائو، تمام آب ورودی فرات و ٨٧٪ آب دجله، منشاء غیر عراقی دارند. بخش بزرگی از انشعابات دجله که در داخل عراق بدان می پیوندد نیز ریشه ترک (زاب بزرگ) یا ایرانی ( زاب کوچک، دیالی، وند، ..) دارد. الانصاری محقق عراقی الاصل، ورودی مرزی دجله و فرات و انشعاباتشان به عراق را ٤٦م م م تخمین زده و ٧م م م آورده ایرانی به هور هویزه را هم بدان می افزاید. بدین ترتیب او آب خارجی وارده به عراق را سالانه ٥٣ م م م تخمین می زند. خواهیم دید که عراق در میان مدت روی تداوم ورود تنها نیمی از این آب می تواند حساب کند.
٦-بانک جهانی، روان آب سالیانه متکی به منابع داخلی عراق را ٣٥م م م و پتانسیل آب زیر زمینی عراق را ١/٢ م م م تخمین می زند.
٧-از اوایل قرن بیستم تا دهه ٦٠ میلادی، عراق تنها دارنده تاسیسات مهندسی بر روی فرات بود . در دهه ٦٠عراق ١٦م م م آب فرات را برای آبیاری ١/٢میلیون هکتار کشاورزی مصرف می کرد که ٥ برابر سوریه و ١٠برابر ترکیه بود.٨٩٪آب فرات از ترکیه و ١١٪از سوریه نشات می گیرد. عراق هیچ آبی به فرات نمی دهد اما مصرف ٢٣ م م م از آن را در برنامه دارد. حالا پروژه گاپ قرارست نیمی از آب فرات را مصرف کند. سازمان ملل می گوید ورودی فرات به عراق در حسیبه که در دوره ٩٨-٨٨ حدود ٢٣م م م بود در دوره ١٠-٩٠ به ١٧ م م م کاهش یافته است. ترکیه تعهد کرده حجم سالانه ورودی فرات به سوریه حداقل ١٦ م م م باشد و سوریها تعهد کرده اند ٥٨٪این میزان به عراق برود. روی کاغذ، سهم عراق از فرات ٩ م م م است. اما الانصاری در سال ٢٠١٣ می نویسد نه ترکیه و نه سوریه این حدود را رعایت نمی کنند و آب ورودی تقلیل مستمر دارد. در بالادست، آبِ فراتِ محصور در دشت هایِ حاصلخیز، مشتری بیشتری از آب دجله کوهستانی دارد. مخازن سدهای ترکیه و سوریه از نظر فنی قادرند تمام آب فرات را ضبط کنند. امنیت آبی عراق در فرات شکننده است.
٨-طبق گزارش فائو، ٦٥٪آب دجله از ترکیه، ٢٢٪ از ایران و ١٣٪ از عراق نشات می گیرد. با تکمیل ایلیسو، ترکها از نظر فنی قادرخواهند بود غالب جریان دجله را ضبط کنند. اما استفاده از آب دجله و زاب بزرگ –بعلت محیط کوهستانی- برای ترک ها سخت و گران است. گاپ ترکیه مصرف حدود٧ م م م و سوریه ٢/٦م م م را در برنامه دارند. زاب بزرگ که از ترکیه می آید، در پایین دست موصل نزدیک ١٣ م م م آب را به دجله می ریزد. زاب کوچک و تعداد دیگری از رودهای ایرانی-عراقی، بیش از ١٤ م م م به دجله می ریزند. حدود نیمی از این حجم در داخل ایران مصرف خواهد شد. در دجله و انشعاباتش، عراق می تواند در میان مدت روی ٢٠ م م م آب خارجی حساب کند.
٩-پس در میان مدت عراق باید با نصف شدن آب ورودی از خارج هماهنگ شود. تنش در حاشیه فرات شدید خواهد بود. اگر ده درصد کاهش پتانسیل آبی ناشی از تغییر اقلیم را در کنار محاسبات فوق قرار دهیم، عراق بجای ٨٥م م م آب شیرین سالانه ، باید با ٥٥م م م سر کند. البته همچنان سرانه آب عراق از ایران بیشتر خواهد بود. اگر کردستانِ پُر آب از عراق جدا و کشور سومی در بالادست شکل گیرد ، اوضاع برای عراق عرب دشوارتر خواهد شد.
برای ما ایرانیان، سوال بزرگ این است که مدیریت مصرف عراق از طریق تعدیل بلندپروازی کشاورزی رخ خواهد داد یا از طریق قطع سهم آب نیزارها؟
https://www.tgoop.com/M_H_Karimipour
Telegram
محمّد حسين كريمي پور
.. اين هم حرفي است.
گاهي حرف حساب!
گاهي حرف حساب!