هر پنجشنبه ، به گورستان می روم
بر مزارت می گریم
به خانه باز میگردم ، اما
تو را خانه می بینم
که میز را چیده ای
با دسته گلی میان آن
که برایت برده بودم !!😔
@Malekisoheil
بر مزارت می گریم
به خانه باز میگردم ، اما
تو را خانه می بینم
که میز را چیده ای
با دسته گلی میان آن
که برایت برده بودم !!😔
@Malekisoheil
مغازه ی کفاشی که دیروز به آنجا رفتم تقریبا یک جای خوب شهر بود ( به قول عوام بالا شهر !!! ) ، چند وقتی هم بود که چپ و راست پیامک میداد که بیا ببر و بیا بخر و تخفیف بگیر و از این جور حرفها و آخر سر دیروز تطمیع شدم و به سرم زد که عصر سری به اونجا بزنم.
حدود عصر بود ، مغازه تقریبا شلوغ بود و حالا هرکسی نسبت به سلیقه ی خودش داشت کفش انتخاب میکرد . ناگفته نمونه که فروشگاه فقط کالا و کفش ایرانی میفروخت و یکی از نمایندگی های فروش کفش ایرانی بود . تقریبا ربع ساعتی در بین مردم و کفش ها چرخیدم و آخر سر یک جفت کفش نظرم را جلب کرد . در گوشه به گوشه ی فروشگاه فروشندگان ایستاده بودند و تقریبا همه ی کالا ها بارکد و برچسب ( تَگ محافظت ) داشتند که خدایی ناکرده اگر کسی شیطنت کرد سیستم حفاظتی اعلان کنه . حالا اینکه کدام ابلهی میخواهد یک لنگه کفش را بدزدد و حالا فرض هم دزدید با آن لنگه کفش دزدی چه می خواهد بکند ، بماند که هنوز هم درگیرش هستم.
اما چیزی که بیشتر از همه غمگینم کرد ، پاشنه کش پلاستیکی ای بود که برای راحتی و پرو آسان تر کفشها توسط مشتری بر روی نیمکت ها بود و آن هم تَگ محافظتی داشت . خدای من شاهده وزن پاشنه کش پلاستیکی از وزن یک توپ پلاستیکی ساده کمتر بود و حتی اگر آن را به دزد هدیه هم می دادند ، باز به دردش نمی خورد ولو اینکه ده تا هم به او می دادند 😞
نمی دانم چرا یک شعر شریف آمد و آرام در ذهنم رقصید ، من روی نیمکت نشستم و شروع به نوشتن کردم:
صدای شلیک
در جنگل پیچید
بی محابا دویدم
این بار شکارچی
تیر را
در سینه ی خود
شلیک کرده بود
در خیالات خودم بودم ، که مردی دستی روی شانه ام زد و گفت اگر پاشنه کش را نیازی ندارید به من بدهید تا کفشم را پرو کند ، سر بلند کردم و مرد یک کفش در دستش و یک پایش بدون کفش بود و من داشتم به این فکر میکردم او اگر این یک لنگه کفش را بدزدد تا سالها باید همه جا لِی لِی برود 😞
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
حدود عصر بود ، مغازه تقریبا شلوغ بود و حالا هرکسی نسبت به سلیقه ی خودش داشت کفش انتخاب میکرد . ناگفته نمونه که فروشگاه فقط کالا و کفش ایرانی میفروخت و یکی از نمایندگی های فروش کفش ایرانی بود . تقریبا ربع ساعتی در بین مردم و کفش ها چرخیدم و آخر سر یک جفت کفش نظرم را جلب کرد . در گوشه به گوشه ی فروشگاه فروشندگان ایستاده بودند و تقریبا همه ی کالا ها بارکد و برچسب ( تَگ محافظت ) داشتند که خدایی ناکرده اگر کسی شیطنت کرد سیستم حفاظتی اعلان کنه . حالا اینکه کدام ابلهی میخواهد یک لنگه کفش را بدزدد و حالا فرض هم دزدید با آن لنگه کفش دزدی چه می خواهد بکند ، بماند که هنوز هم درگیرش هستم.
اما چیزی که بیشتر از همه غمگینم کرد ، پاشنه کش پلاستیکی ای بود که برای راحتی و پرو آسان تر کفشها توسط مشتری بر روی نیمکت ها بود و آن هم تَگ محافظتی داشت . خدای من شاهده وزن پاشنه کش پلاستیکی از وزن یک توپ پلاستیکی ساده کمتر بود و حتی اگر آن را به دزد هدیه هم می دادند ، باز به دردش نمی خورد ولو اینکه ده تا هم به او می دادند 😞
نمی دانم چرا یک شعر شریف آمد و آرام در ذهنم رقصید ، من روی نیمکت نشستم و شروع به نوشتن کردم:
صدای شلیک
در جنگل پیچید
بی محابا دویدم
این بار شکارچی
تیر را
در سینه ی خود
شلیک کرده بود
در خیالات خودم بودم ، که مردی دستی روی شانه ام زد و گفت اگر پاشنه کش را نیازی ندارید به من بدهید تا کفشم را پرو کند ، سر بلند کردم و مرد یک کفش در دستش و یک پایش بدون کفش بود و من داشتم به این فکر میکردم او اگر این یک لنگه کفش را بدزدد تا سالها باید همه جا لِی لِی برود 😞
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
مردی که فریفته زنی بود به او نوشت؛ خیالت را بفرست تا بر من بگذرد. زن در پاسخ نوشت:
دو دینار بفرست تا به بیداری به نزدت آیم
👤کشکول شیخ بهائی
@Malekisoheil
دو دینار بفرست تا به بیداری به نزدت آیم
👤کشکول شیخ بهائی
@Malekisoheil
کتابها را از شب پیش دسته دسته کرده ام و روی هم قرار داده ام . تقریبا همه ی آنها را میشناسم و حتی میدانم خیلی از آنها را از کجا خریده ام . مثل عکسهای تو ، که حتی میدانم در کدام عکس تو را بیشتر دوست داشته ام .
باباگوریو ، برادران کارامازوف ، یوز پلنگانی که با من دویده اند و لغتنامه ی دهخدا و خیلی هایشان را دسته دسته کرده ام . مادر بزرگ راست میگفت ، همه ما یک روز می آییم و همه ی ما یک روز باید برویم و این قصه ی دنیا و آدمی و چشم دنیا بین ماست. پشت یک قفسه ، یک عکس کوچک سه در چهار از خودم را پیدا میکنم. برای سالهای دور است ، یادم می افتد این عکس را برای کارنامه ی لیسانس گرفته بودم . اینجا هنوز تو را نمی شناختم . این عکس خودم را بسیار دوست دارم .
کشوی دستنوشته هایم را باز میکنم و آن را لا به لای دستنوشته هایم ، همانجا که روبانی قرمز از تو به یادگار دارم و کنار همان گل نرگس خشک شده که همان روز بود که با هم رفته بودیم تا پرواز آخرین دسته ی درناهای مهاجر بالای دریا را ببینیم و تو به من داده بودی ، قرار میدهم. نمی دانم چرا خیالم راحت می شود . گویی تو این روزها بیشتر مراقب من هستی . نمی دانم چرا فکر میکنم این روزها ، بیشتر از همه ی روز ها تو به من نزدیک تری . نمی دانم چرا هر روز که میگذرد من تو را بیشتر دوست دارم . سر شوق می آیم . در آن دفتر خجسته و در جایی که عکس و روبان قرمز و آن گل نرگس خشک شده است برای برادرم یادداشتی می نویسم و از او و به او از عکس کوچکم سخن میگویم . او تنها کسی است که نشانی این دفتر ناخوانده را می داند و نام با شکوه تو و تمام روزمرگی های من با تو این دنیا را روزی خواهد دانست و می داند که چه زمان باید سراغ این دفتر و دستنوشته هایم بیاید.
دلم چای می خواهد ، بلند می شوم و دو استکان چای می ریزم . کارگر کتاب فروشی ، آرام و با احتیاط کتابها را پایین میبرد . او میگوید من برخی از این کتابها را خوانده ام و کتابهای تاریخی را بیشتر دوست دارم. من از لا به لای کتابها مانند کودکی سلیطه ، تاریخ بیهقی را بر میدارم . پشیمان می شوم. دوست دارم تاریخ بیهقی برای خودم بماند . دلم می خواهد باز قصه ی حسنک وزیر را برای بار چندم بخوانم و بلند بلند گریه کنم . من تاریخ را بسیار دوست دارم .
مثل تاریخ دیدن تو با همان چشمهای قاجاری و تاریخ از چشم تو افتادن ، مثل همان چای که در کنار پنجره سرد شد و از دهن افتاد😞
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
باباگوریو ، برادران کارامازوف ، یوز پلنگانی که با من دویده اند و لغتنامه ی دهخدا و خیلی هایشان را دسته دسته کرده ام . مادر بزرگ راست میگفت ، همه ما یک روز می آییم و همه ی ما یک روز باید برویم و این قصه ی دنیا و آدمی و چشم دنیا بین ماست. پشت یک قفسه ، یک عکس کوچک سه در چهار از خودم را پیدا میکنم. برای سالهای دور است ، یادم می افتد این عکس را برای کارنامه ی لیسانس گرفته بودم . اینجا هنوز تو را نمی شناختم . این عکس خودم را بسیار دوست دارم .
کشوی دستنوشته هایم را باز میکنم و آن را لا به لای دستنوشته هایم ، همانجا که روبانی قرمز از تو به یادگار دارم و کنار همان گل نرگس خشک شده که همان روز بود که با هم رفته بودیم تا پرواز آخرین دسته ی درناهای مهاجر بالای دریا را ببینیم و تو به من داده بودی ، قرار میدهم. نمی دانم چرا خیالم راحت می شود . گویی تو این روزها بیشتر مراقب من هستی . نمی دانم چرا فکر میکنم این روزها ، بیشتر از همه ی روز ها تو به من نزدیک تری . نمی دانم چرا هر روز که میگذرد من تو را بیشتر دوست دارم . سر شوق می آیم . در آن دفتر خجسته و در جایی که عکس و روبان قرمز و آن گل نرگس خشک شده است برای برادرم یادداشتی می نویسم و از او و به او از عکس کوچکم سخن میگویم . او تنها کسی است که نشانی این دفتر ناخوانده را می داند و نام با شکوه تو و تمام روزمرگی های من با تو این دنیا را روزی خواهد دانست و می داند که چه زمان باید سراغ این دفتر و دستنوشته هایم بیاید.
دلم چای می خواهد ، بلند می شوم و دو استکان چای می ریزم . کارگر کتاب فروشی ، آرام و با احتیاط کتابها را پایین میبرد . او میگوید من برخی از این کتابها را خوانده ام و کتابهای تاریخی را بیشتر دوست دارم. من از لا به لای کتابها مانند کودکی سلیطه ، تاریخ بیهقی را بر میدارم . پشیمان می شوم. دوست دارم تاریخ بیهقی برای خودم بماند . دلم می خواهد باز قصه ی حسنک وزیر را برای بار چندم بخوانم و بلند بلند گریه کنم . من تاریخ را بسیار دوست دارم .
مثل تاریخ دیدن تو با همان چشمهای قاجاری و تاریخ از چشم تو افتادن ، مثل همان چای که در کنار پنجره سرد شد و از دهن افتاد😞
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
سُهِیل مَلِکی🖊
درد و دل - درد دوّم ( فروغ ) درد و دل بخشی جدید و در اصل صحبتها و معاشرتها و بغض های من با وجدانم است . عاشقانه ها و حرفهای من با زنی است که دیگر نیست 😞 وجدانی که هنوز کودک است وجدانی که هنوز چشم به راه هست حالا چشم به راه محبوب یا میر غضب ، الله اعلم …
در آستانه ی سالمرگ فروغ هستیم. زنی که شاعر بود ، شاعر زیست و شاعر مُرد . در مورد فروغ می توان بسیار صحبت کرد . فروغ به شعر آبرو بخشید
پی نوشت : #درد_دل دوم را در حال و هوای فروغ نوشتم که به این پست الصاق شده است
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
پی نوشت : #درد_دل دوم را در حال و هوای فروغ نوشتم که به این پست الصاق شده است
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
Ali-Koochikeh(@Malekisoheil)
Soheil-Maleki
علی کوچیکه
با صدای : سهیل-ملکی
شعر : فروغ فرخ زاد
اگر این شعر را تا به حال نخواندید ، با دقت و حوصله گوش کنید .
شعر شما را از عالم رویا تا عالم لاهوت به صورت شگرفی در برمیگیرد و با خود میبرد.این شعر یک داستان یک خودکشی کلاسیک و ظریف است
پی نوشت : خوانش این نسخه از روی متن کامل و بدون حذفیات آن انجام شده است
با هندزفری گوش کن
#پادکست
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
با صدای : سهیل-ملکی
شعر : فروغ فرخ زاد
اگر این شعر را تا به حال نخواندید ، با دقت و حوصله گوش کنید .
شعر شما را از عالم رویا تا عالم لاهوت به صورت شگرفی در برمیگیرد و با خود میبرد.این شعر یک داستان یک خودکشی کلاسیک و ظریف است
پی نوشت : خوانش این نسخه از روی متن کامل و بدون حذفیات آن انجام شده است
با هندزفری گوش کن
#پادکست
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
بخش صَدُ و بیست و سوم ، قول صَدُ و بیست و سوم 😊
بخش دوم و معرفی صد کتاب ( سری دوم ) و طبق قولی که داده بودم به بهانه ی کتابهای مفیدی را که فرد را تشویق به کتاب خواندن میکنه در رسانه قرار دادم .
معیار انتخاب کتب نویسنده ، ارزش داستان ، سبک و دو نکته ی بسیار مهم حوصله ی کاربر ایرانی و قیمت کتاب بود که سعی کردم همه را در نظر بگیرم و نهایتا این کتب و این قسمت را برایتان پاگشا کنم..
اگر این پست ( ها ) مفید بود برای دوستانتان نشر دهید ، انتقاد و نظرات خودتون رو کامنت کنید و حتی اگر کتاب را خوندید حس و حال و نظرتون رو بنویسید تا دیگران هم از تجربه ی فرهنگی شما استفاده کنند.
#کتاب_نخوان
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
بخش دوم و معرفی صد کتاب ( سری دوم ) و طبق قولی که داده بودم به بهانه ی کتابهای مفیدی را که فرد را تشویق به کتاب خواندن میکنه در رسانه قرار دادم .
معیار انتخاب کتب نویسنده ، ارزش داستان ، سبک و دو نکته ی بسیار مهم حوصله ی کاربر ایرانی و قیمت کتاب بود که سعی کردم همه را در نظر بگیرم و نهایتا این کتب و این قسمت را برایتان پاگشا کنم..
اگر این پست ( ها ) مفید بود برای دوستانتان نشر دهید ، انتقاد و نظرات خودتون رو کامنت کنید و حتی اگر کتاب را خوندید حس و حال و نظرتون رو بنویسید تا دیگران هم از تجربه ی فرهنگی شما استفاده کنند.
#کتاب_نخوان
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
سُهِیل مَلِکی🖊
بخش صَدُ و بیست و سوم ، قول صَدُ و بیست و سوم 😊 بخش دوم و معرفی صد کتاب ( سری دوم ) و طبق قولی که داده بودم به بهانه ی کتابهای مفیدی را که فرد را تشویق به کتاب خواندن میکنه در رسانه قرار دادم . معیار انتخاب کتب نویسنده ، ارزش داستان ، سبک و دو نکته ی بسیار…
Royaye-Adame-Mozhek(@Malekisoheil)
Soheil-Maleki
رویای آدم مضحک
نویسنده : فئودور داستایوفسکی
مترجم : رضا رضایی
ناشر : ماهی
با صدای : سهیل ملکی
#لذت_متن
@Malekisoheil
نویسنده : فئودور داستایوفسکی
مترجم : رضا رضایی
ناشر : ماهی
با صدای : سهیل ملکی
#لذت_متن
@Malekisoheil
همه جای دنیا فردا ، روز ولنتاین هست و در ایران امروز !!! گویی ماه رمضان است و در ایران هلال روز ولنتاین را عده ای زیاد زودتر دیده اند
پی نوشت : از لحاظ سطح دغدغه
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
پی نوشت : از لحاظ سطح دغدغه
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
چند روزی است که دارم به افرادی فکر میکنم که دیگری را دوست دارند ، عاشق دیگری می شوند ، اما مسئولیتی را برای آن دوست داشتن در نظر نمیگیرند .
کوتاه ترین تعریف یعنی اینکه نه دوست دارد عاشق طرف مقابل شود و نه دوست دارد او را از دست بدهد !
این تعریف مانند همان کارمندانی هست که فقط و صرفا صبح ها بلند می شوند ، به محل کار می روند ، با ارباب رجوع به مانند سگ برخورد میکنند ، عصر برمیگردند و صرفا کار را برای سیر کردن شکم و گذران زندگی می خواهند و اگر آن را از دست دهند همه چیز را از دست می دهند و از اطرافیان همیشه طلبکارند
من چقدر در این خانه زحمت بکشم ؟
من پدرم در می آید که شما در رفاه باشید
من این همه سال زحمت الکی نکشیدم
و از این گونه حرفها زیاد است و زیاد است و زیاد است.آنها هیچ لذتی از زندگی نمی برند و صرفا کار میکنند تا زنده باشند ( مانند آقای اسکروچ )
آدمهای این مدلی را "آدمهای بلا تکلیف" میگویند . آنها صرفا زنده اند و زندگی میکنند و مسئولیت هیچ چیزی را قبول نمیکنند و دوست دارند تمام سرویس هایی که برای آنان باید باشد به صورت کامل در اختیارشان باشد و حالا آنها هم باری به هرجهت و هرچه پیش آید خوش آید
اگر کسی بخواهد فردی یا چیزی را از دست ندهد باید مسئولیت و زحمت به دست آوردن و بعضا عرضه ی نگهداری و پرستاری از آن فرد یا آن چیز را داشته باشد و هر حرفی غیر از این بهانه و حرف مفت است و این همان " سواد عشق ورزی " است
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
کوتاه ترین تعریف یعنی اینکه نه دوست دارد عاشق طرف مقابل شود و نه دوست دارد او را از دست بدهد !
این تعریف مانند همان کارمندانی هست که فقط و صرفا صبح ها بلند می شوند ، به محل کار می روند ، با ارباب رجوع به مانند سگ برخورد میکنند ، عصر برمیگردند و صرفا کار را برای سیر کردن شکم و گذران زندگی می خواهند و اگر آن را از دست دهند همه چیز را از دست می دهند و از اطرافیان همیشه طلبکارند
من چقدر در این خانه زحمت بکشم ؟
من پدرم در می آید که شما در رفاه باشید
من این همه سال زحمت الکی نکشیدم
و از این گونه حرفها زیاد است و زیاد است و زیاد است.آنها هیچ لذتی از زندگی نمی برند و صرفا کار میکنند تا زنده باشند ( مانند آقای اسکروچ )
آدمهای این مدلی را "آدمهای بلا تکلیف" میگویند . آنها صرفا زنده اند و زندگی میکنند و مسئولیت هیچ چیزی را قبول نمیکنند و دوست دارند تمام سرویس هایی که برای آنان باید باشد به صورت کامل در اختیارشان باشد و حالا آنها هم باری به هرجهت و هرچه پیش آید خوش آید
اگر کسی بخواهد فردی یا چیزی را از دست ندهد باید مسئولیت و زحمت به دست آوردن و بعضا عرضه ی نگهداری و پرستاری از آن فرد یا آن چیز را داشته باشد و هر حرفی غیر از این بهانه و حرف مفت است و این همان " سواد عشق ورزی " است
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدئو را ببینید . زن با تَبَخبُر خاصی واژه ها را پشت سر هم میچیند و سخنرانی میکند
اصلا و ابدا انتظار این را ندارم که او در صحبتهایش کتاب مرجع فرهنگستان زبان فارسی را باز کند و مشابه هر کلمه را در آن جستجو کند و بگوید که ببینید ، من ایرانی اصیل هستم که آن هم در نوع و به جای خود " ادا " تلقی می شود که آن هم خود و به خودی خود نوعی عنترک بازی است.
اما اینکه با این حجم از کلمات که گاها و حداقل برخی شان را می تواند معادل فارسی بگوید ، اینطور صحبت میکند حکایت از چیزی دارد که آن را " ادایی بازی " مینامند.
اگر به او بگویند چرا اینگونه صحیت میکنی ، رگ گردنش بیرون میزند که ماواژه ی معادل نداریم و شما همه عقب مانده و به دنبال بهانه و بیکار و بیعار هستید
اما فقط چند لحظه فکر کنید . این زن ، ژاپنی بود ، آلمانی یا فرانسوی بود ، باز هم از این الفاظ استفاده میکرد ؟ در یک گویش به زبانی مثلا فرانسوی از اصطلاحات انگلیسی استفاده میکرد ؟ حداقل میتوانست به جای واژه skill بگوید مهارت و صدها حداقل که خود شما میتوانید ببینید و حدس بزنید و تعجب از نگفتن آن کنید.
گویی خود را تافته ی جدا بافته می داند و میبیند
اگر پاسخ این سوال را به خود دادید ، باقی حرفها و مقصود من و انگیزه و شو دادن این فرد یا افراد در اجتماع معین و مشخص می شود
سلام به سرزمین ادایی ها ، خوش آمدید😞
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
اصلا و ابدا انتظار این را ندارم که او در صحبتهایش کتاب مرجع فرهنگستان زبان فارسی را باز کند و مشابه هر کلمه را در آن جستجو کند و بگوید که ببینید ، من ایرانی اصیل هستم که آن هم در نوع و به جای خود " ادا " تلقی می شود که آن هم خود و به خودی خود نوعی عنترک بازی است.
اما اینکه با این حجم از کلمات که گاها و حداقل برخی شان را می تواند معادل فارسی بگوید ، اینطور صحبت میکند حکایت از چیزی دارد که آن را " ادایی بازی " مینامند.
اگر به او بگویند چرا اینگونه صحیت میکنی ، رگ گردنش بیرون میزند که ماواژه ی معادل نداریم و شما همه عقب مانده و به دنبال بهانه و بیکار و بیعار هستید
اما فقط چند لحظه فکر کنید . این زن ، ژاپنی بود ، آلمانی یا فرانسوی بود ، باز هم از این الفاظ استفاده میکرد ؟ در یک گویش به زبانی مثلا فرانسوی از اصطلاحات انگلیسی استفاده میکرد ؟ حداقل میتوانست به جای واژه skill بگوید مهارت و صدها حداقل که خود شما میتوانید ببینید و حدس بزنید و تعجب از نگفتن آن کنید.
گویی خود را تافته ی جدا بافته می داند و میبیند
اگر پاسخ این سوال را به خود دادید ، باقی حرفها و مقصود من و انگیزه و شو دادن این فرد یا افراد در اجتماع معین و مشخص می شود
سلام به سرزمین ادایی ها ، خوش آمدید😞
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
از میان دوستان محدودم ، دوستی دارم که با او تخته بازی میکنم . هر وقت فرصتی داشته باشم ، با او تخته بازی میکنم . حتی نیمه شب . او همیشه هست ، میگویم بیا تخته بازی کنیم و او میگوید بازی کنیم . همیشه قبل از بازی با او شرط بندی میکنم ، سر همه چیز . حتی زمین و زمان و تمام آرزوهای دست نیافته ی خود را از او می خواهم .اما او میگوید من چیزی نمی خواهم اما اگر تو بردی هر چیز خواستی برای تو . سقف آرزوهای او بر مدار منطق و سقف آرزوهای من در هپروت عظماست. ما بازی میکنیم و من تند تند برایش رجز می خوانم . من تمام بازی تخته را فقط برای رجز خوانی با او دوست دارم . شاید اگر در سکوت بازی کنیم ، شاید اگر با دیگری بازی کنم ، هیچ وقت آن لذت محترم را نمی برم و او کماکان تنها کسی است که من با او تخته بازی میکنم. گاهی در زمان بازی میبینم او از من جلو افتاده مانند کودکی تخس، بازی را به هم میزنم . اما میفهمد اما چیزی نمی گوید . من میگویم اینترنت خراب است و بیا دوباره بازی کنیم . او هم میگوید بیا باز بازی کنیم و من هنوز بازی با او و رجز خوانی و جز زدن وسط بازی با او را دوست دارم.
یکبار گفت تاس تخته باید در دست بچرخد ، والا این تخته ها که تخته نیست و بازی در موبایل آن طور که باید دلچسب نیست . بیا به خانه ی من تا رو در رو بازی کنیم . یک روز که به خانه اش رفتم با هم بازی کردیم . من بازی را بردم و کلی رجز خواندم و وقت رفتن گفت هر بار خواستی و هر زمان دوست داشتی بازی کنیم . در راه برگشت ، ساده به یاد آوردم که در اصل همه ی بازی را من باخته ام و خیلی چیزها را در بازی زندگی باختم و تاس تخته چه روزها که برای من و برای آن اتفاق میمون خوش ننشست . لبخندی روی لبم می نشیند و به خانه می روم . شب که باید از سوی ناچاری به بالشی که پر از بوی گریه هایم است پناه ببرم پیامک میدهد. او می داند من بیدارم . میگوید : شاعر ! اگر دوست داری بیا بازی کنیم و من یاد همان شعر شمس لنگرودی می افتم که میگفت:
روز تمام شد و تو را در بازی کشتند
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
یکبار گفت تاس تخته باید در دست بچرخد ، والا این تخته ها که تخته نیست و بازی در موبایل آن طور که باید دلچسب نیست . بیا به خانه ی من تا رو در رو بازی کنیم . یک روز که به خانه اش رفتم با هم بازی کردیم . من بازی را بردم و کلی رجز خواندم و وقت رفتن گفت هر بار خواستی و هر زمان دوست داشتی بازی کنیم . در راه برگشت ، ساده به یاد آوردم که در اصل همه ی بازی را من باخته ام و خیلی چیزها را در بازی زندگی باختم و تاس تخته چه روزها که برای من و برای آن اتفاق میمون خوش ننشست . لبخندی روی لبم می نشیند و به خانه می روم . شب که باید از سوی ناچاری به بالشی که پر از بوی گریه هایم است پناه ببرم پیامک میدهد. او می داند من بیدارم . میگوید : شاعر ! اگر دوست داری بیا بازی کنیم و من یاد همان شعر شمس لنگرودی می افتم که میگفت:
روز تمام شد و تو را در بازی کشتند
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
در میان بازار طی طریق میکردیم که دیدیم کسبه و پیشه وران بازار هرکدام به طریقی مربوط و نامربوط علاوه بر مال التجاره ی خود هرکدام کالاهایی قرمز رنگ در کنار کالاهایشان می فروشند .
از مریدان که در پی ما روان بودند سوال کردیم و مریدان جملگی گفتند آدینه ی پیش رو «روز ولنتاین» است و در این روز موعود عشق و حال خوب مطلوب بین عاشق و معشوق فراوان و از حد بگذرد .
در این میان همان مرید پفیوز مسلک الاغ صولت گفت : « یا شیخ ، امسال گلنار را کنار بگذار و برای خود دافی فراهم نما و روز عاشقی را با اون بگذران » که فی المجلس با گیوه مان بر فرق سرش کوفتیم تا رازهای مگوی ما را در میان بازار و عوام جار نزند .
در همان حال ضعیفه ای ما را دید و جلو آمد و پشت چشمی نازک نمود و گفت : « شیخ شهر تویی جونی؟» که ما سر بلند کرده و فی المجلس پشمهایمان ریخت و کرک هایمان از زیبایی توامان او کز و فر خورد . یکی از مریدان بلافاصله زیر گوش ما گفت که ای شیخ همانا این ضعیفه « اقدس گوز شهر » است و شهری در پی او روان و به تنابنده ای پا نمی دهد و همه چیز تمام است و در همه جاهایش همه چیز از ژل و چربی چپانیده و تپانیده و آرزوی مریدان همانا لختی همصحبتی با اوست . پس پیش رو که بلیط ات برده و حالشو ببر
ما نیز چونان کردیم و پیش رفتیم و دستی بر زلف کشیدیم و گفتیم ما شیخ شهریم . پس ضعیفه گفت :«که ای شیخ من با استایل ات حال کردم .میخوای با من باشی باید سیبی شانزده برای من ابتیاع کنی و با دست پر به نزد من آیی و این سیب تازه مقدمه ای برای رابطه است و ورود به ما »
پس ما مریدان را کیش نمودیم و به آن ضعیفه ی زیبا صولت گفتیم که تو برو که ما شب با سیب می آییم و سپس بدون فوت وقت به بازار رفتیم و شانزده عدد سیب سرخ خریدیم . مرید پفیوز مسلک که ما را در نظر داشت جلو آمد وگفت :«یا شیخ اگر میخواهی او را واله و شیدای خود کنی خرسی به مناسبت روز عشق نیز برای او بخر و بدان برای اینکه من وفاداری ام را به تو ثابت کنم خرسی در خانه دارم و بیا و آن را ببر »
پس ما با یک کیسه ی سیب به خانه ی آن مرید پفیوز مسلک رفتیم که دیدیم در طویله ی خانه اش خرسی قهوه ای را با ریسمان بسته و خرس به غایت بی اعصاب . مرید قلاده ی خرس را به ما سپرد و گفت اگر به خانه ی ضعیفه رفتی بگو این حیوان خانگی را تحفه برای شما آوردم . ما نیز خرس و سیب به دست به خانه ی آن ضعیفه ی پلنگ صولت رفتیم . در که باز شد خرس را دم در بستیم و سیب به دست به میان خانقاه رفتیم . اقدس را که دیدیم ایمان و هوش از دست دادیم . خشتکی پوشیده بود چسبان که به زور نفس می کشید ، لبهایش به مانند لب دریا بود و ابروانش به منزله ی جاده ی رباط کریم . گفت :«شیخ جونم سیب منو آوردی؟ »ما گفتیم بله و دست در پاکت کرده و شانزده سیب سرخ را در آورده و گفتیم این هم سیب شانزده جانم به فدایت و بد در کف وی بودیم
اما نمی دانیم چرا وی ناراحت شد و روی برافروخته کرد و تمام آن شانزده سیب را در میان ما فرو نمود و گفت:« برو بابای پس اندازت رو مسخره کن و لیاقت توهمان صابون سبز گلنار است و من آیفون شانزده میخواستم شیخ الاغ »و ما را از خانقاه بیرون پرتاب کرد
ما از دنیا و آخرت بریده و رکب خورده و سر خورده راه خانقاه در پیش گرفتیم که مرید پفیوز مسلک گفت :«یا شیخ چی شد ؟ راه نداد بهت ؟ تو رو چه به پلنگ ؟ برو صابون ات رو بغل کن»و نیشش تا بنا گوشش باز شد و ما فهمیدیم ایستگاه ما را گرفته است
پس ما نیز که زبان حیوانات میدانستیم قلاده ی خرس را باز نموده و گفتیم ای خرس همانا سور و سات شب جمعه ی تو فراهم شده و خود را با آن مرید تا صبح مشغول بفرما و فردا روز وعده ی باردار شدن آن مرید را بر ما بده و شانزده سیب صله و مشت و لق بگیر
پس آن خرس خراب ، به میان مرید افتاد و مشغول به جفتگیری در وسط کوچه و ما به مستراح خانقاه خودمان رفتیم تا زور مضاعف بزنیم تا سیب ها را پس داده و سیسمونی خرس و مرید را فراهم نماییم و روز عشق را برایشان ماندگار نماییم
ان الله لا یحب الاقدس گوز شهر😁
#قجری_نویسی
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
از مریدان که در پی ما روان بودند سوال کردیم و مریدان جملگی گفتند آدینه ی پیش رو «روز ولنتاین» است و در این روز موعود عشق و حال خوب مطلوب بین عاشق و معشوق فراوان و از حد بگذرد .
در این میان همان مرید پفیوز مسلک الاغ صولت گفت : « یا شیخ ، امسال گلنار را کنار بگذار و برای خود دافی فراهم نما و روز عاشقی را با اون بگذران » که فی المجلس با گیوه مان بر فرق سرش کوفتیم تا رازهای مگوی ما را در میان بازار و عوام جار نزند .
در همان حال ضعیفه ای ما را دید و جلو آمد و پشت چشمی نازک نمود و گفت : « شیخ شهر تویی جونی؟» که ما سر بلند کرده و فی المجلس پشمهایمان ریخت و کرک هایمان از زیبایی توامان او کز و فر خورد . یکی از مریدان بلافاصله زیر گوش ما گفت که ای شیخ همانا این ضعیفه « اقدس گوز شهر » است و شهری در پی او روان و به تنابنده ای پا نمی دهد و همه چیز تمام است و در همه جاهایش همه چیز از ژل و چربی چپانیده و تپانیده و آرزوی مریدان همانا لختی همصحبتی با اوست . پس پیش رو که بلیط ات برده و حالشو ببر
ما نیز چونان کردیم و پیش رفتیم و دستی بر زلف کشیدیم و گفتیم ما شیخ شهریم . پس ضعیفه گفت :«که ای شیخ من با استایل ات حال کردم .میخوای با من باشی باید سیبی شانزده برای من ابتیاع کنی و با دست پر به نزد من آیی و این سیب تازه مقدمه ای برای رابطه است و ورود به ما »
پس ما مریدان را کیش نمودیم و به آن ضعیفه ی زیبا صولت گفتیم که تو برو که ما شب با سیب می آییم و سپس بدون فوت وقت به بازار رفتیم و شانزده عدد سیب سرخ خریدیم . مرید پفیوز مسلک که ما را در نظر داشت جلو آمد وگفت :«یا شیخ اگر میخواهی او را واله و شیدای خود کنی خرسی به مناسبت روز عشق نیز برای او بخر و بدان برای اینکه من وفاداری ام را به تو ثابت کنم خرسی در خانه دارم و بیا و آن را ببر »
پس ما با یک کیسه ی سیب به خانه ی آن مرید پفیوز مسلک رفتیم که دیدیم در طویله ی خانه اش خرسی قهوه ای را با ریسمان بسته و خرس به غایت بی اعصاب . مرید قلاده ی خرس را به ما سپرد و گفت اگر به خانه ی ضعیفه رفتی بگو این حیوان خانگی را تحفه برای شما آوردم . ما نیز خرس و سیب به دست به خانه ی آن ضعیفه ی پلنگ صولت رفتیم . در که باز شد خرس را دم در بستیم و سیب به دست به میان خانقاه رفتیم . اقدس را که دیدیم ایمان و هوش از دست دادیم . خشتکی پوشیده بود چسبان که به زور نفس می کشید ، لبهایش به مانند لب دریا بود و ابروانش به منزله ی جاده ی رباط کریم . گفت :«شیخ جونم سیب منو آوردی؟ »ما گفتیم بله و دست در پاکت کرده و شانزده سیب سرخ را در آورده و گفتیم این هم سیب شانزده جانم به فدایت و بد در کف وی بودیم
اما نمی دانیم چرا وی ناراحت شد و روی برافروخته کرد و تمام آن شانزده سیب را در میان ما فرو نمود و گفت:« برو بابای پس اندازت رو مسخره کن و لیاقت توهمان صابون سبز گلنار است و من آیفون شانزده میخواستم شیخ الاغ »و ما را از خانقاه بیرون پرتاب کرد
ما از دنیا و آخرت بریده و رکب خورده و سر خورده راه خانقاه در پیش گرفتیم که مرید پفیوز مسلک گفت :«یا شیخ چی شد ؟ راه نداد بهت ؟ تو رو چه به پلنگ ؟ برو صابون ات رو بغل کن»و نیشش تا بنا گوشش باز شد و ما فهمیدیم ایستگاه ما را گرفته است
پس ما نیز که زبان حیوانات میدانستیم قلاده ی خرس را باز نموده و گفتیم ای خرس همانا سور و سات شب جمعه ی تو فراهم شده و خود را با آن مرید تا صبح مشغول بفرما و فردا روز وعده ی باردار شدن آن مرید را بر ما بده و شانزده سیب صله و مشت و لق بگیر
پس آن خرس خراب ، به میان مرید افتاد و مشغول به جفتگیری در وسط کوچه و ما به مستراح خانقاه خودمان رفتیم تا زور مضاعف بزنیم تا سیب ها را پس داده و سیسمونی خرس و مرید را فراهم نماییم و روز عشق را برایشان ماندگار نماییم
ان الله لا یحب الاقدس گوز شهر😁
#قجری_نویسی
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
من در واقع چیز زیادی ندارم که به تو بدهم ،
چای هست اگر می نوشی
من هستم اگر عشق می ورزی
راه هست اگر رهگذری...😔
@Malekisoheil
چای هست اگر می نوشی
من هستم اگر عشق می ورزی
راه هست اگر رهگذری...😔
@Malekisoheil
استیصال😔
ابدا دلم نخواست فیلم را در اینجا قرار دهم . به مرد نگاه کنید ، سنی ندارد ، کاملا مشخص است که حتی برای شو دادن ننشسته . اونشسته تا همه چیز تمام شود و همه چیز را تمام کند. چون راه به جایی نمیبرد . من نمی دانم ، شاید پدری است ، شاید خرج میدهد ، شاید بیکار شده و هزار شاید سیاه دیگر که حتی من بی مقدار جرات فکر کردن به آن را ندارم😔
جمعیت در بالای سرش هم وضعیت مشابهی دارند ، فقط جرات نشستن کنار او را ندارند .
به شانه های مرد دقت کنید او از همه جا بریده است و من بابت این قاب عمیقا غمگینم .
شاید این عکس و این قاب باید بیلبورد شود و در شهر نشر پیدا کند و ما همه دقیقا همین فرد هستیم
ما همه شهروندان این شهر سیاهی هستیم ، تنها تفاوتمان این است که تابوتهایمان با هم فرق داشت
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
ابدا دلم نخواست فیلم را در اینجا قرار دهم . به مرد نگاه کنید ، سنی ندارد ، کاملا مشخص است که حتی برای شو دادن ننشسته . اونشسته تا همه چیز تمام شود و همه چیز را تمام کند. چون راه به جایی نمیبرد . من نمی دانم ، شاید پدری است ، شاید خرج میدهد ، شاید بیکار شده و هزار شاید سیاه دیگر که حتی من بی مقدار جرات فکر کردن به آن را ندارم😔
جمعیت در بالای سرش هم وضعیت مشابهی دارند ، فقط جرات نشستن کنار او را ندارند .
به شانه های مرد دقت کنید او از همه جا بریده است و من بابت این قاب عمیقا غمگینم .
شاید این عکس و این قاب باید بیلبورد شود و در شهر نشر پیدا کند و ما همه دقیقا همین فرد هستیم
ما همه شهروندان این شهر سیاهی هستیم ، تنها تفاوتمان این است که تابوتهایمان با هم فرق داشت
👤سهیل-ملکی
@Malekisoheil
و هرگاه موهای سیاه تو سفید شد ، بدان که خوش ترین دوران عمر تو ، از بین رفته است
👤امام-علی(ع) - غرورالحکم
@Malekisoheil
👤امام-علی(ع) - غرورالحکم
@Malekisoheil