#پارت۴
#ماه_پیکر
با خستگی خودم رو رسوندم خونه، بد جور خوابم میومد. با یک ببخشید وارد اتاق کوچیکم شدم.
زود لباسهام رو عوض کردم و روی تختم شیرجه زدم ودیگه نفهمیدم چجوری خوابم گرفت.
شب با ناز شدن موهام ازخواب بیدار شدم. با حس دست عشق زندگیم یعنی پدرم، لبخندی روی لبهام اومد.
آروم چشمهام رو باز کردم.
- سلام بابایی، خسته نباشی. کی اومدی؟
- عصر رسیدم گلم.
- عملیات چطور بود؟
- موفقیت آمیز بود عشق بابا.
لبخندی زدم و از روی تخت پایین اومدم.
بابا رفت بیرون و منم دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین.
خونه قدیمی دوبلکس داشتیم. زیادبزرگ نبود ولی خونه خوبی بود.
مامان مثل همیشه سفره رو پهن کرده بود و داشت غذارو میکشید. اوم به به! زرشک پلو با زعفرون...
سر سفره نشستم و با ولع شروع کردم به خوردن شامم.
بعد شام نشستم پای نت و شروع کردم به چت کردن.
به همهی بچه ها تو پی وی پیام تشکر فرستادم و ازهار خوشحالی کردم. بچهها هم ازم بخاطر رفتنم باهاشون تشکر کردن.
با شب بخیر به اتاق خودم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم. چشمهام رو بستم که اولین تصویری که جلوی چشمهام اومد چشمهای محمد بود. با ضرب چشمهام رو باز کردم. سرم رو تکون دادم که بلکه اون فکر از سرم بره. دوباره چشمهام رو بستم، باز هم اتفاقات امروز اومد جلوی چشمم. سعی کردم حواسم رو پرست کنم. همیشه قبل خواب ذکر میگفتم و آیه میخوندم. شروع کردم خوندن ذکر، طبق معمول بازم نفهمیدم کی خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم یک ضرب از تخت بلند شدم و فوری دست و صورتم رو شستم و راهی شرکت شدم.
یک شرکت کوچیک دیزاین داشتم. از تزئین حنا و خنچه گرفته تا اتاق کوچک و حنا و انواع کارهای نمدی و ساتنی. کلا هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.
از خونمون تا شرکت راهی نبود، خونمون تو شهید مطهری بود(راسته کوچه) و شرکت هم تو خیابون دارایی بود.
طولی نکشید که به شرکت رسیدم. در رو باز کردم وارد کارگاه شدم. تا اومدن بچه ها نیم ساعت وقت بود. چادرم رو باز کردم و روی صندلیم انداختم. تا اومدن بچهها سماور رو روشن کردم. چای تازه دمع کردم. امروز باید سفارشات یادبود رو تحویل میدادیم. شروع کردم به آماده کردن وسایلها تا بچهها راحت باشن.
بعد نیم ساعت بچهها که شامل زهراخانوم و دخترش نازنین، الهام و ساناز بوداومدن.
که به ترتیب ۳۸،۱۴،۱۷،۱۷سالشون بود.
بعد خوردن صبحونه همگی سر کارهامون رفتیم.
#ماه_پیکر
با خستگی خودم رو رسوندم خونه، بد جور خوابم میومد. با یک ببخشید وارد اتاق کوچیکم شدم.
زود لباسهام رو عوض کردم و روی تختم شیرجه زدم ودیگه نفهمیدم چجوری خوابم گرفت.
شب با ناز شدن موهام ازخواب بیدار شدم. با حس دست عشق زندگیم یعنی پدرم، لبخندی روی لبهام اومد.
آروم چشمهام رو باز کردم.
- سلام بابایی، خسته نباشی. کی اومدی؟
- عصر رسیدم گلم.
- عملیات چطور بود؟
- موفقیت آمیز بود عشق بابا.
لبخندی زدم و از روی تخت پایین اومدم.
بابا رفت بیرون و منم دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین.
خونه قدیمی دوبلکس داشتیم. زیادبزرگ نبود ولی خونه خوبی بود.
مامان مثل همیشه سفره رو پهن کرده بود و داشت غذارو میکشید. اوم به به! زرشک پلو با زعفرون...
سر سفره نشستم و با ولع شروع کردم به خوردن شامم.
بعد شام نشستم پای نت و شروع کردم به چت کردن.
به همهی بچه ها تو پی وی پیام تشکر فرستادم و ازهار خوشحالی کردم. بچهها هم ازم بخاطر رفتنم باهاشون تشکر کردن.
با شب بخیر به اتاق خودم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم. چشمهام رو بستم که اولین تصویری که جلوی چشمهام اومد چشمهای محمد بود. با ضرب چشمهام رو باز کردم. سرم رو تکون دادم که بلکه اون فکر از سرم بره. دوباره چشمهام رو بستم، باز هم اتفاقات امروز اومد جلوی چشمم. سعی کردم حواسم رو پرست کنم. همیشه قبل خواب ذکر میگفتم و آیه میخوندم. شروع کردم خوندن ذکر، طبق معمول بازم نفهمیدم کی خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم یک ضرب از تخت بلند شدم و فوری دست و صورتم رو شستم و راهی شرکت شدم.
یک شرکت کوچیک دیزاین داشتم. از تزئین حنا و خنچه گرفته تا اتاق کوچک و حنا و انواع کارهای نمدی و ساتنی. کلا هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.
از خونمون تا شرکت راهی نبود، خونمون تو شهید مطهری بود(راسته کوچه) و شرکت هم تو خیابون دارایی بود.
طولی نکشید که به شرکت رسیدم. در رو باز کردم وارد کارگاه شدم. تا اومدن بچه ها نیم ساعت وقت بود. چادرم رو باز کردم و روی صندلیم انداختم. تا اومدن بچهها سماور رو روشن کردم. چای تازه دمع کردم. امروز باید سفارشات یادبود رو تحویل میدادیم. شروع کردم به آماده کردن وسایلها تا بچهها راحت باشن.
بعد نیم ساعت بچهها که شامل زهراخانوم و دخترش نازنین، الهام و ساناز بوداومدن.
که به ترتیب ۳۸،۱۴،۱۷،۱۷سالشون بود.
بعد خوردن صبحونه همگی سر کارهامون رفتیم.
👍6👏1
#پارت۵
#ماه_پیکر
با شنیدن صدای اذان دست از کار کشیدم. سجادهی شیری رنگی پهن کردم و چادر سفیدم رو سرم کردم، قامت بستم و شروع کردم به خوندن نماز ظهر. چون دائم الوضو بودم دیگه نیازی به وضوع گرفتن نبود.
بعد تمام شدن نمازم، چون کار من تموم شده بود سر تلگرام نشستم.
طبق معمول اولین گپی که سر میزدم گپ آذربایجان اوشاخ لاری (بچههای آذربایجان) بود. یکم با بچهها چت کردم، بابک گفت:
- بچهها... مقصد این هفته کجاست؟
همگی یک نظری دادن که آخر سر رسید به من.
- خب من عاشق ارتفاعاتم، نظرتون چیه بریم عینالی؟
بابک زود جواب داد:
- این عالیه.
یوسف هم پیامم رو ریپلای کرد:
- دمت گرم آبجی.
و اینجوری همگی نظرشون رو اعلام کردن.
ازشون خداحافظی کردم و از تل اومدم بیرون. کارای دختراهم تموم شده بود و باید زنگ میزدم به پیک موتوری تا بیاد ببره. بعد بسته بندی، سفارشاتم فرستادم. سفارش جدیدی نبود و برای این دیگه کار رو تعطیل کردیم و هرکی مقصد خودش رو در پیش گرفت.
رسیدم خونه، با سرو صدا وارد هال شدم.
صدای خندهی مامان رو شنیدم که گفت:
- سلام آتیش پاره، خسته نباشی.
-مرسی ننه جان.
خندیدم و پابه فرار گذاشتم ولی لحظهی آخر باز اون دمپایی سنگین مامان رو کمرم فرود اومد.
هرجور شده سازندهی این دمپایی رو پیدا میکنم.
وارد اتاق دوازده متریام شدم. یک فرش زرشکی پهنش بودو همراه یک تخت تک نفره و کمد لباس به رنگ قهوهای سوخته.
لباسهام رو عوض کردم و رفتم بیرون. ماکارونی اونم موقع گرسنگی بدجور میچسبه. کمک کردم تا سفره رو پهن کنیم. بابا سرکار بود و داداشم مهدی هم رفته بود کلاس زبان. بعد خوردن ناهار یادم افتاد که من چیزی درمورد رفتنمون بیرون به مامان نگفتم.
درسته دختری نبودم که از کسی اجازه بگیرم، ولی خب احترام یک چیز دیگه بود. درسته خانوادم بهم اعتماد تام داشتن ولی من هم وظایفی داشتم، اونم اطلاع دادن به خانوادم بود. حداقل اگه بلایی سرم میومد میفهمیدن کجا باید دنبالم بگردن. دختر خیلی آزاد و اجتماعی بودم ولی برای خودم محدودیت ها و خط قرمز هایی گذاشته بودم.
مامان در حال بالا پایین کردن شبکهها بود. بهش نگاه کردم، معنی واقعی یک فرشته، زنی که از دل آتیش زنده بیرون اومد، زنی که فوق العاده زحمت من رو کشید. این زن قابل ستایش هرکسی بود. لبخندی به صورت سفید و تپلش زدم و گفتم:
- مامان... من و مهسا جمعه میریم کوه.
- کوه واسه چی؟
- یه همایشی هست برااون. هم تفریح هم شرکت تو همایش.
- باشه ولی مهدی روهم ببرید.
همین رو کم داشتم، مهدی اون پسرارو ببینه که همون جا فاتحهام خوندست.
- خب مامان مهدی رو کجا ببرم؟ هممون دختریم، دوستام معذب میشن. من خجالت میکشم.
(دروغی که جرقههای سوزاندن زندگیم رو زدن.)
- مهدی چیکار به اونا داره؟ بچه سیزده ساله مثلا از چیش باید معذب بشن؟
- خب حالا بذار بمونه برا بعد این دخترارو من ندیدم، برم ببینم چطورن.
-باشه، مواظب خودتون باشید فقط.
-چشم مامان جون.
تا اومدن بابا خودم رو با تلوزیون و رمان سرگرم کردم.
چندتا سفارش دیزاین جهیزیه و تالار گرفتم. نمونههارو برا بچهها فرستادم که فردا آماده تر بیان.
وارد اکانت دیگم شدم، آخه من تو تلگرام دوتا اکانت داشتم. تا بروز رسانی شد باز پیام ها هجوم آوردن.
اول جواب پی وی هام رو دادم. بینشون یک اسم دیدم، بهزاد تورک.
یعنی چی؟ این دیگه کی بود؟
رفتم پی وی نوشته بود:
- سلام آیپارا خانوم خوب هستین؟
ببخشید وارد پی وی تون شدم، انگار شما با دوستم داوود دعوا کردین. اومدم از طرف اون عذرخواهی کنم.
- ببینید آقا بهزاد کسی که حرمت نگهنداره و شخصیت نداشته باشه حتی روش فکر هم نمیکنم. ایشون حرف گندهتراز دهنشون زدن که بایدحسابشم پس بدن.
- ببینید آیپارا خانوم بنده نظامیم، همدورهی شهید محمودرضا بیضایی بودم. من خودمم به این جور چیزها حساسم پس لطفا بسپاریدینش به من.
- واقعا؟ چه خوب منم عاشق نظامیها هستم. خیلی خیلی دوس داشتم پلیس بشم. تازه شهید الگوی منم شهید بیاضیه.
و این جوری شد که رابطه من با بهزاد شروع شد.
عشق و عاشقی و دوستی نبود، فقط وفقط در حد یک دوست معمولی بود.
#ماه_پیکر
با شنیدن صدای اذان دست از کار کشیدم. سجادهی شیری رنگی پهن کردم و چادر سفیدم رو سرم کردم، قامت بستم و شروع کردم به خوندن نماز ظهر. چون دائم الوضو بودم دیگه نیازی به وضوع گرفتن نبود.
بعد تمام شدن نمازم، چون کار من تموم شده بود سر تلگرام نشستم.
طبق معمول اولین گپی که سر میزدم گپ آذربایجان اوشاخ لاری (بچههای آذربایجان) بود. یکم با بچهها چت کردم، بابک گفت:
- بچهها... مقصد این هفته کجاست؟
همگی یک نظری دادن که آخر سر رسید به من.
- خب من عاشق ارتفاعاتم، نظرتون چیه بریم عینالی؟
بابک زود جواب داد:
- این عالیه.
یوسف هم پیامم رو ریپلای کرد:
- دمت گرم آبجی.
و اینجوری همگی نظرشون رو اعلام کردن.
ازشون خداحافظی کردم و از تل اومدم بیرون. کارای دختراهم تموم شده بود و باید زنگ میزدم به پیک موتوری تا بیاد ببره. بعد بسته بندی، سفارشاتم فرستادم. سفارش جدیدی نبود و برای این دیگه کار رو تعطیل کردیم و هرکی مقصد خودش رو در پیش گرفت.
رسیدم خونه، با سرو صدا وارد هال شدم.
صدای خندهی مامان رو شنیدم که گفت:
- سلام آتیش پاره، خسته نباشی.
-مرسی ننه جان.
خندیدم و پابه فرار گذاشتم ولی لحظهی آخر باز اون دمپایی سنگین مامان رو کمرم فرود اومد.
هرجور شده سازندهی این دمپایی رو پیدا میکنم.
وارد اتاق دوازده متریام شدم. یک فرش زرشکی پهنش بودو همراه یک تخت تک نفره و کمد لباس به رنگ قهوهای سوخته.
لباسهام رو عوض کردم و رفتم بیرون. ماکارونی اونم موقع گرسنگی بدجور میچسبه. کمک کردم تا سفره رو پهن کنیم. بابا سرکار بود و داداشم مهدی هم رفته بود کلاس زبان. بعد خوردن ناهار یادم افتاد که من چیزی درمورد رفتنمون بیرون به مامان نگفتم.
درسته دختری نبودم که از کسی اجازه بگیرم، ولی خب احترام یک چیز دیگه بود. درسته خانوادم بهم اعتماد تام داشتن ولی من هم وظایفی داشتم، اونم اطلاع دادن به خانوادم بود. حداقل اگه بلایی سرم میومد میفهمیدن کجا باید دنبالم بگردن. دختر خیلی آزاد و اجتماعی بودم ولی برای خودم محدودیت ها و خط قرمز هایی گذاشته بودم.
مامان در حال بالا پایین کردن شبکهها بود. بهش نگاه کردم، معنی واقعی یک فرشته، زنی که از دل آتیش زنده بیرون اومد، زنی که فوق العاده زحمت من رو کشید. این زن قابل ستایش هرکسی بود. لبخندی به صورت سفید و تپلش زدم و گفتم:
- مامان... من و مهسا جمعه میریم کوه.
- کوه واسه چی؟
- یه همایشی هست برااون. هم تفریح هم شرکت تو همایش.
- باشه ولی مهدی روهم ببرید.
همین رو کم داشتم، مهدی اون پسرارو ببینه که همون جا فاتحهام خوندست.
- خب مامان مهدی رو کجا ببرم؟ هممون دختریم، دوستام معذب میشن. من خجالت میکشم.
(دروغی که جرقههای سوزاندن زندگیم رو زدن.)
- مهدی چیکار به اونا داره؟ بچه سیزده ساله مثلا از چیش باید معذب بشن؟
- خب حالا بذار بمونه برا بعد این دخترارو من ندیدم، برم ببینم چطورن.
-باشه، مواظب خودتون باشید فقط.
-چشم مامان جون.
تا اومدن بابا خودم رو با تلوزیون و رمان سرگرم کردم.
چندتا سفارش دیزاین جهیزیه و تالار گرفتم. نمونههارو برا بچهها فرستادم که فردا آماده تر بیان.
وارد اکانت دیگم شدم، آخه من تو تلگرام دوتا اکانت داشتم. تا بروز رسانی شد باز پیام ها هجوم آوردن.
اول جواب پی وی هام رو دادم. بینشون یک اسم دیدم، بهزاد تورک.
یعنی چی؟ این دیگه کی بود؟
رفتم پی وی نوشته بود:
- سلام آیپارا خانوم خوب هستین؟
ببخشید وارد پی وی تون شدم، انگار شما با دوستم داوود دعوا کردین. اومدم از طرف اون عذرخواهی کنم.
- ببینید آقا بهزاد کسی که حرمت نگهنداره و شخصیت نداشته باشه حتی روش فکر هم نمیکنم. ایشون حرف گندهتراز دهنشون زدن که بایدحسابشم پس بدن.
- ببینید آیپارا خانوم بنده نظامیم، همدورهی شهید محمودرضا بیضایی بودم. من خودمم به این جور چیزها حساسم پس لطفا بسپاریدینش به من.
- واقعا؟ چه خوب منم عاشق نظامیها هستم. خیلی خیلی دوس داشتم پلیس بشم. تازه شهید الگوی منم شهید بیاضیه.
و این جوری شد که رابطه من با بهزاد شروع شد.
عشق و عاشقی و دوستی نبود، فقط وفقط در حد یک دوست معمولی بود.
👍5👏4
❤5
معیار بزرگی یک انسان
این است که با رفتنش،
دیگران دچار خسران شوند و چیزی را از دست بدهند
این است که با رفتنش،
دیگران دچار خسران شوند و چیزی را از دست بدهند
❤7👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بالاخره یه شب انقدر محکم بغلت میکنمو میبوسمت که تلافیِ این همه دوری دربیاد.
❤2
خدایا اجابت کن دعای کسی رو که از همه جا
ناامید شده و جز تو پناهی نداره ...🌱🤍🤲
شبتون خوش 🫶🥱
🫶
ناامید شده و جز تو پناهی نداره ...🌱🤍🤲
شبتون خوش 🫶🥱
🫶
🙏9🥰2😴1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن...
صبح چهارشنبهتون بخیر
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن...
صبح چهارشنبهتون بخیر
👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپی با جملاتی زیبـــا و انگیرشی بههمراه موسیقی زیبای انرژی بخش❤️
تقـــــدیم به شما عـــــزیزانم🌷🍃⛱
تقـــــدیم به شما عـــــزیزانم🌷🍃⛱
👍1
🩵GOOD
💙MORNING
حاضری با یک لبخند
امروزمون رو شروع کنیم؟
پس لبخـند بـزن 🥰
صبحتون پر از لبخـند شیرین😊
💙MORNING
حاضری با یک لبخند
امروزمون رو شروع کنیم؟
پس لبخـند بـزن 🥰
صبحتون پر از لبخـند شیرین😊
🥰3❤1