🕯چون فراموشت شود تدبیرِ خویش
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش🕯
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۱)
@mehrdad_rahmani4
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش🕯
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۱)
@mehrdad_rahmani4
دوراهی «با خودی» و «بی خودی»
✍ مهرداد رحمانی
از نظر مولانا برای زندگی آدمی در این عالم دو راهِ کلی بیشتر متصور نیست، و همه راههای دیگر در طیفی میانهی این دو راه قرار میگیرند:
۱) راه با خودی
۲) راه بی خودی
راه با خودی؛
راهِ عقلِ محاسبهگر است و جزئی.
در سودای به دست آوردن است و انباشتن.
در پی کسب لذت است و ثروت.
راه پیشی گرفتن است و برترین بودن.
راه جلب تحسین است و احترام.
راه غلبه کردن است و پیروز شدن.
راه ذکاوت است و تیزهوشی.
راهیست میان گذشته و آینده در نوسان.
و راهی است برای نوشیدن کامل شهد عمر پیش از مرگ؛
در یک کلام، راهی است وفادار تنها به یک چیز: «خود»
راه بی خودی اما،
راه عشق است و عقل کلی.
راه بخشیدن است و پاکباختن.
راه خدمت کردن است و خیر رساندن.
راه در انتهای صف ایستادن.
راه ایثار و از خودگذشتگی.
راهِ بهترین را برای دیگری خواستن.
راه کنار کشیدن است و گمنامی.
راه خطاپوشی و چشمپوشی.
راه یکرنگی و بیرنگی.
راه آهستگی است و در قلمرو اینجا و اکنون.
و راهی است برای پیشکش کردن کامل شهد زندگی پیش از مرگ؛
در یک کلام، راهی است وفادار به: عشق
بر این اساس:
اگرچه راه با خودی ممکن است آدمی را به ثروت برساند، اما بینیازی تنها از راه بی خودی حاصل میشود.
اگرچه از راه با خودی میتوان بر دیگران غلبه کرد، اما مهار نفس خویشتن تنها از مسیر بیخودی میسر است.
و اگرچه از راه با خودی میتوان زیرکی آموخت اما یکرنگی تنها میوه درخت بی خودی است.
در واقع، به تعبیر مولانا گوهرها و ارزشهای حقیقی زندگی در سمتی از جهان واقعاند که مسیر بیخودی است. ارزشهای چون بینیازی، شجاعت، شادی، کیمیاگری و تبدیلگری که در ابیات شورانگیز زیر آنها را نگارگری کرده است.
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشّهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بستهی ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، بادهی یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
(غزل ۳۲۳)
مولانا دریافته بود که راه با خودی، راه رسیدن به چیزهایی است که آنها را نیستهای هستنما میخواند؛ یعنی اموری از زندگی که اگرچه محسوساند اما نمیپایند و دیر یا زود ما را ترک خواهند کرد.
از نظر او اما، راه بی خودی راه رسیدن به حقایقی است که آنها را هستهای نیستنما میخواند. حقیقتهایی که به تعبیر مولانا ستونهای این جهاناند، روشنایی این جهاناند و شیرینی آنند؛ اما از چشم ظاهرپرستان مخفی شدهاند که «چشم نامحرم نبیند روی دوست»
مولانا میگفت آنچه برای آگاه شدن از تفاوت این دو لازم است، حاصل کردن دیدهای است روشن و صیقلی که میگفت:
«دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را»
و
«هر که صیقل بیش کرد او بیش دید»
@mehrdad_rahmani4
✍ مهرداد رحمانی
از نظر مولانا برای زندگی آدمی در این عالم دو راهِ کلی بیشتر متصور نیست، و همه راههای دیگر در طیفی میانهی این دو راه قرار میگیرند:
۱) راه با خودی
۲) راه بی خودی
راه با خودی؛
راهِ عقلِ محاسبهگر است و جزئی.
در سودای به دست آوردن است و انباشتن.
در پی کسب لذت است و ثروت.
راه پیشی گرفتن است و برترین بودن.
راه جلب تحسین است و احترام.
راه غلبه کردن است و پیروز شدن.
راه ذکاوت است و تیزهوشی.
راهیست میان گذشته و آینده در نوسان.
و راهی است برای نوشیدن کامل شهد عمر پیش از مرگ؛
در یک کلام، راهی است وفادار تنها به یک چیز: «خود»
راه بی خودی اما،
راه عشق است و عقل کلی.
راه بخشیدن است و پاکباختن.
راه خدمت کردن است و خیر رساندن.
راه در انتهای صف ایستادن.
راه ایثار و از خودگذشتگی.
راهِ بهترین را برای دیگری خواستن.
راه کنار کشیدن است و گمنامی.
راه خطاپوشی و چشمپوشی.
راه یکرنگی و بیرنگی.
راه آهستگی است و در قلمرو اینجا و اکنون.
و راهی است برای پیشکش کردن کامل شهد زندگی پیش از مرگ؛
در یک کلام، راهی است وفادار به: عشق
بر این اساس:
اگرچه راه با خودی ممکن است آدمی را به ثروت برساند، اما بینیازی تنها از راه بی خودی حاصل میشود.
اگرچه از راه با خودی میتوان بر دیگران غلبه کرد، اما مهار نفس خویشتن تنها از مسیر بیخودی میسر است.
و اگرچه از راه با خودی میتوان زیرکی آموخت اما یکرنگی تنها میوه درخت بی خودی است.
در واقع، به تعبیر مولانا گوهرها و ارزشهای حقیقی زندگی در سمتی از جهان واقعاند که مسیر بیخودی است. ارزشهای چون بینیازی، شجاعت، شادی، کیمیاگری و تبدیلگری که در ابیات شورانگیز زیر آنها را نگارگری کرده است.
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشّهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بستهی ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی، یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی، بادهی یار آیدت
آن نفسی که باخودی، همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
(غزل ۳۲۳)
مولانا دریافته بود که راه با خودی، راه رسیدن به چیزهایی است که آنها را نیستهای هستنما میخواند؛ یعنی اموری از زندگی که اگرچه محسوساند اما نمیپایند و دیر یا زود ما را ترک خواهند کرد.
از نظر او اما، راه بی خودی راه رسیدن به حقایقی است که آنها را هستهای نیستنما میخواند. حقیقتهایی که به تعبیر مولانا ستونهای این جهاناند، روشنایی این جهاناند و شیرینی آنند؛ اما از چشم ظاهرپرستان مخفی شدهاند که «چشم نامحرم نبیند روی دوست»
مولانا میگفت آنچه برای آگاه شدن از تفاوت این دو لازم است، حاصل کردن دیدهای است روشن و صیقلی که میگفت:
«دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را»
و
«هر که صیقل بیش کرد او بیش دید»
@mehrdad_rahmani4
Forwarded from SEPEHR-E MEHR | سپهرِ مِهر
موسسهٔ فرهنگی سپهرِ مهر با همکاری گروه زبان و ادبیات فارسیِ خانهٔ اندیشمندانِ علوم انسانی برگزار میکند:
✳️ ویژهبرنامهٔ بزرگداشت روز حافظ
✳️ سخنرانان:
دکتر محمدجواد اعتمادی
دکتر ایرج شهبازی
✳️ موضوع: حافظ آینهدارِ زندگی
✳️ همراه با اجرای موسیقی سنتی
🗓 شنبه، بیست و هشتم مهرماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۰
🏡 خیابان نجاتاللهی (ویلا)، نبش خیابان ورشو، خانهی اندیشمندان علوم انسانی، سالن فردوسی
🔹برنامه به صورت حضوری برگزار می گردد.
🔹ورود برای عموم آزاد و رایگان است.
🔹 فایل صوتی جلسه در کانال قرار خواهد گرفت.
🌲خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی
🌲موسسهٔ فرهنگی هنری سپهرِ مهر
#دکتر_محمدجواد_اعتمادی
#دکترـایرجـشهبازی
#حافظ
#زندگی
#سپهرـمهر
🆔 @hozoormolana
🆔 @irajshahbazi
🆔 @iranianhht
🆔 @sepehr_mehr
✳️ ویژهبرنامهٔ بزرگداشت روز حافظ
✳️ سخنرانان:
دکتر محمدجواد اعتمادی
دکتر ایرج شهبازی
✳️ موضوع: حافظ آینهدارِ زندگی
✳️ همراه با اجرای موسیقی سنتی
🗓 شنبه، بیست و هشتم مهرماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۰
🏡 خیابان نجاتاللهی (ویلا)، نبش خیابان ورشو، خانهی اندیشمندان علوم انسانی، سالن فردوسی
🔹برنامه به صورت حضوری برگزار می گردد.
🔹ورود برای عموم آزاد و رایگان است.
🔹 فایل صوتی جلسه در کانال قرار خواهد گرفت.
🌲خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی
🌲موسسهٔ فرهنگی هنری سپهرِ مهر
#دکتر_محمدجواد_اعتمادی
#دکترـایرجـشهبازی
#حافظ
#زندگی
#سپهرـمهر
🆔 @hozoormolana
🆔 @irajshahbazi
🆔 @iranianhht
🆔 @sepehr_mehr
Forwarded from زاده ی عشق🤍Love Rebirth Rumi
🕯 آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری؟
آخر تو سلیمانی انگار که من مورم 🕯
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۲)
@mehrdad_rahmani4
آخر تو سلیمانی انگار که من مورم 🕯
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۲)
@mehrdad_rahmani4
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید
✍مهرداد رحمانی
مولانا میگفت عالم اکبر، درون ماست و جهان بیرونی علیرغم همهی شکوه و عظمتش، عالم اصغر است.
مولانا بسیار پیشتر از فیلسوفان زبان امروزی، بر آن بود که تجربه آدمی از جهان بیرونی، صرفا از دریچه مفاهیم زبانی میسر است. گویی ارتباطی بیواسطه با جهان بیرون ممکن نیست و ما صرفا به سرانگشت مفاهیم به لمس جهان قادریم. از باب مثال، تا مفهوم درخت بر جان ما پدیدار نشود از تجربه درخت عاجزیم؛ و شاید از همین رو بود که میگفت:
تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درونِ دیده است.
چو دو دیده را ببندی، ز جهانْ جهان نماند.
(دیوان شمس، غزل ۷۷۱)
مولانا به همین میزان نیز اکتفا نمیکرد و تاکید داشت که جهان بیرون آینهای است در برابر عالم درون؛ به این معنا که «هر چه بر ما میگذرد انعکاس چیزی است که در ما میگذرد»
مولانا باور داشت که رخدادهای بیرونی صرفا رخ میدهند، و این تفسیرِ ماست که آنها را خوشایند یا ناخوشایند، خوب یا بد قلمداد میکند. و بنابراین تفسیر یا قضاوتی که از رخدادهای جهان بیرون داریم، منعکس کننده اوضاع و احوالی است که در درون ما حاکم است.
اندرون تُست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
(دفتر اول مثنوی)
از این سخن میتوان بهرههای مختلفی برد اما یکی از درمانهای نهفته در این سخن، همان است که اکهارت تله نیز میگوید: «ای بسا توقعات برآورده نشده ما از جهان، همانهایی است که ما از جهان دریغ داشتهایم»
مولانا میگوید:
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خویِ تو باشد در ایشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستیِ تو
از نفاق و ظلم و بد مستیِ تو
چون به قعر خویِ خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
(دفتر اول مثنوی)
بر این اساس، اگر از بیمهری دیگران در رنجیم، بهتر آن است که به جای متهم کردن دیگران به بیمهری و یا مجاب کردن آنها به مهرورزی؛ خود مهربانتر شویم.
یا اگر دائما از بیوفایی و نامرادی دنیا و اهل دنیا گلهمندیم، بهتر است به جای زحمت تغییر آن و یا سرزنش و قهر، خود باوفا باشیم و عین مراد.
بنابراین از همین روست که آن کس که عمیقا شاد است و سبکبال، پیش و بیش از آنکه دنیا در حق او لطفی کرده باشد، او خویش را مورد لطف و تفقدِ خویش قرار داده است؛ لطفِ دیدهپالایی و صیقلی کردن جان.
اصل سخن مولانا را شاید بتوان به گونهای دیگر نیز بیان کرد. برای تغییر جهان بیرونی و تبدیل آن، راهی مطمئنتر و پایدارتر از تغییر و تبدیل خود نیست.
شاید این تفسیر برای آیه مشهور «انَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم» نیز صدق کند: تا نگاه ما به جهان تغییر نکند، روزگار ما تغییری نخواهد کرد.
@mehrdad_rahmani4
✍مهرداد رحمانی
مولانا میگفت عالم اکبر، درون ماست و جهان بیرونی علیرغم همهی شکوه و عظمتش، عالم اصغر است.
مولانا بسیار پیشتر از فیلسوفان زبان امروزی، بر آن بود که تجربه آدمی از جهان بیرونی، صرفا از دریچه مفاهیم زبانی میسر است. گویی ارتباطی بیواسطه با جهان بیرون ممکن نیست و ما صرفا به سرانگشت مفاهیم به لمس جهان قادریم. از باب مثال، تا مفهوم درخت بر جان ما پدیدار نشود از تجربه درخت عاجزیم؛ و شاید از همین رو بود که میگفت:
تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درونِ دیده است.
چو دو دیده را ببندی، ز جهانْ جهان نماند.
(دیوان شمس، غزل ۷۷۱)
مولانا به همین میزان نیز اکتفا نمیکرد و تاکید داشت که جهان بیرون آینهای است در برابر عالم درون؛ به این معنا که «هر چه بر ما میگذرد انعکاس چیزی است که در ما میگذرد»
مولانا باور داشت که رخدادهای بیرونی صرفا رخ میدهند، و این تفسیرِ ماست که آنها را خوشایند یا ناخوشایند، خوب یا بد قلمداد میکند. و بنابراین تفسیر یا قضاوتی که از رخدادهای جهان بیرون داریم، منعکس کننده اوضاع و احوالی است که در درون ما حاکم است.
اندرون تُست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
(دفتر اول مثنوی)
از این سخن میتوان بهرههای مختلفی برد اما یکی از درمانهای نهفته در این سخن، همان است که اکهارت تله نیز میگوید: «ای بسا توقعات برآورده نشده ما از جهان، همانهایی است که ما از جهان دریغ داشتهایم»
مولانا میگوید:
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خویِ تو باشد در ایشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستیِ تو
از نفاق و ظلم و بد مستیِ تو
چون به قعر خویِ خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
(دفتر اول مثنوی)
بر این اساس، اگر از بیمهری دیگران در رنجیم، بهتر آن است که به جای متهم کردن دیگران به بیمهری و یا مجاب کردن آنها به مهرورزی؛ خود مهربانتر شویم.
یا اگر دائما از بیوفایی و نامرادی دنیا و اهل دنیا گلهمندیم، بهتر است به جای زحمت تغییر آن و یا سرزنش و قهر، خود باوفا باشیم و عین مراد.
بنابراین از همین روست که آن کس که عمیقا شاد است و سبکبال، پیش و بیش از آنکه دنیا در حق او لطفی کرده باشد، او خویش را مورد لطف و تفقدِ خویش قرار داده است؛ لطفِ دیدهپالایی و صیقلی کردن جان.
اصل سخن مولانا را شاید بتوان به گونهای دیگر نیز بیان کرد. برای تغییر جهان بیرونی و تبدیل آن، راهی مطمئنتر و پایدارتر از تغییر و تبدیل خود نیست.
شاید این تفسیر برای آیه مشهور «انَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم» نیز صدق کند: تا نگاه ما به جهان تغییر نکند، روزگار ما تغییری نخواهد کرد.
@mehrdad_rahmani4
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینهی او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
اگر دریا زِ عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
🕯 مولانا
#چراغهای_دل (۵۳)
@mehrdad_rahmani4
نبودی سینهی او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
اگر دریا زِ عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
🕯 مولانا
#چراغهای_دل (۵۳)
@mehrdad_rahmani4
مولانا_دلا نزد کسی بنشین
<unknown>
🕯دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
«مولانا»
خوانش: مهرداد رحمانی
موسیقی زیر صدا: یان تیرسن
@mehrdad_rahmani4
«مولانا»
خوانش: مهرداد رحمانی
موسیقی زیر صدا: یان تیرسن
@mehrdad_rahmani4
مرا در دستِ اندیشه بِمَسپار
که اندیشهست خونآشامِ دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بَر من
مکن تأخیر تا هنگامِ دیگر
🕯مولانا
#چراغهای_دل (۵۴)
@mehrdad_rahmani4
که اندیشهست خونآشامِ دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بَر من
مکن تأخیر تا هنگامِ دیگر
🕯مولانا
#چراغهای_دل (۵۴)
@mehrdad_rahmani4
«هر برگ و هر درخت رسولی است از عدم»
به مناسبت انتشار کتاب «به روایت درخت» از صدیق قطبی
✍ مهرداد رحمانی
کتابها را میتوان مسامحتاً به دو دسته کلی تقسیم کرد. دسته نخست، آنهاییاند که غالباً سودای انتقال علم و دانش دارند. هدف این کتابها خواسته یا ناخواسته، قانع کردن مخاطب برای پذیرش مدعیات و معانی داخل کتاب است. این کتابها استدلالیاند و استدلالها نیز به دورِ قوایِ منطقی مخاطب میپیچند. پس از دوران قرون وسطی که بشر «نیاز» جدی به عقلانیت و خردمندی را احساس کرد، سهم این دسته از کتابها افزایش یافت. عمده کتب علمی و فلسفی در این دسته جای میگیرند.
دسته دوم، آنهاییاند که غالباً تهی از چنین ارادهایاند. بیش از آنکه سودای انتقال علم و دانش داشته باشند؛ در پی انتقال یک «خبرند». خبری که بشارت است، و نهایتا نوعی دعوت. این کتابها فاقد هرگونه تلاش برای قانع کردن مخاطباند. به پر و پای منطق او چندان نمیپیچند و به جای استدلال، در پشت کلماتشان هوایی خوش نهفته دارند و در دل واژگان خود، نوری نهان. بعد از حدود ۴ قرن کار فکری و علمی، از اواسط قرن گذشته، «نیاز» بشر به چنین کتابهایی، رفته رفته سهم آنها را مجددا افزونتر کرده است.
صدیق قطبی از نویسندگانی است که آثارش بیشتر به دسته دوم تعلق دارند. با این حال، اگرچه او شاعری مهم و ماندنی در ادبیات معاصر ماست؛ محققی برجسته در حوزه الهیات، معنویت، هنر و فلسفه نیز هست. صدیق قطبی واجد جهانبینی منحصر بفردی است که در قالب دستهبندیهای مرسوم جای نمیگیرد. اندیشه و نظام باورهای او جایی در میانه نحلههای گوناگون قرار میگیرد. با همه آنها همدلیهایی دارد اما هیچ یک تماماً اندیشه او را در بر نمیگیرند.
کتاب اخیر او «به روایت درخت» که چندی پیش توسط انتشارات اریش به چاپ رسیده، مجموعهای از جستارهای اوست که در طی سالیان متمادی به رشته تحریر درآمده است. به گمانم این کتاب، در کنار بشارتهای روشنی که به مخاطب خویش عرضه میکند و پنجره میگشاید، بهترین منبع برای شناخت زوایای جهان اندیشهای نویسنده نیز هست. و حتی فراتر، پرتوهایی از تجربههای معنوی ناب او را نیز بر ما آشکار میکند.
صدیق قطبی در این کتاب که در هجده فصل سامان یافته، سیر بودن آدمی در جهان و مسیر سلوک او از آغاز (فصل اول: آمدنم بهر چه بود) تا به انجام (فصل هجده: خانه خویش آمدی، اندرآ، شاد آمدی) را نگارگری میکند. او این سیاحت را با الهام از طرز بودن درخت در سپهر ایمان و معنویت تحریر کرده است.
گزینشهای شکّرین او از میراث ادبی و عرفانی ایران، در کنار تفسیرهای گرم و روشنش، و همچنین ارجاعات دقیق، مجموعهای دلنشان و در عین حال سودمند و مستند فراهم آورده است. در کنار مطالعه به هم پیوسته مطالب کتاب، میتوان هر بخشی از کتاب را نیز مستقلا خواند و پشت پنجره دلباز آن کمی آسود.
بخشی از کتاب:
«خدا نه یک مفهوم، بلکه یک کشش است.... خدا اگر بیجهت و بیسوست، پس چاره چیست؟ پاسخ مولانا این است: جستوجو...»
(بخشی از ص ۲۶۴ و ۲۶۵)
@mehrdad_rahmani4
به مناسبت انتشار کتاب «به روایت درخت» از صدیق قطبی
✍ مهرداد رحمانی
کتابها را میتوان مسامحتاً به دو دسته کلی تقسیم کرد. دسته نخست، آنهاییاند که غالباً سودای انتقال علم و دانش دارند. هدف این کتابها خواسته یا ناخواسته، قانع کردن مخاطب برای پذیرش مدعیات و معانی داخل کتاب است. این کتابها استدلالیاند و استدلالها نیز به دورِ قوایِ منطقی مخاطب میپیچند. پس از دوران قرون وسطی که بشر «نیاز» جدی به عقلانیت و خردمندی را احساس کرد، سهم این دسته از کتابها افزایش یافت. عمده کتب علمی و فلسفی در این دسته جای میگیرند.
دسته دوم، آنهاییاند که غالباً تهی از چنین ارادهایاند. بیش از آنکه سودای انتقال علم و دانش داشته باشند؛ در پی انتقال یک «خبرند». خبری که بشارت است، و نهایتا نوعی دعوت. این کتابها فاقد هرگونه تلاش برای قانع کردن مخاطباند. به پر و پای منطق او چندان نمیپیچند و به جای استدلال، در پشت کلماتشان هوایی خوش نهفته دارند و در دل واژگان خود، نوری نهان. بعد از حدود ۴ قرن کار فکری و علمی، از اواسط قرن گذشته، «نیاز» بشر به چنین کتابهایی، رفته رفته سهم آنها را مجددا افزونتر کرده است.
صدیق قطبی از نویسندگانی است که آثارش بیشتر به دسته دوم تعلق دارند. با این حال، اگرچه او شاعری مهم و ماندنی در ادبیات معاصر ماست؛ محققی برجسته در حوزه الهیات، معنویت، هنر و فلسفه نیز هست. صدیق قطبی واجد جهانبینی منحصر بفردی است که در قالب دستهبندیهای مرسوم جای نمیگیرد. اندیشه و نظام باورهای او جایی در میانه نحلههای گوناگون قرار میگیرد. با همه آنها همدلیهایی دارد اما هیچ یک تماماً اندیشه او را در بر نمیگیرند.
کتاب اخیر او «به روایت درخت» که چندی پیش توسط انتشارات اریش به چاپ رسیده، مجموعهای از جستارهای اوست که در طی سالیان متمادی به رشته تحریر درآمده است. به گمانم این کتاب، در کنار بشارتهای روشنی که به مخاطب خویش عرضه میکند و پنجره میگشاید، بهترین منبع برای شناخت زوایای جهان اندیشهای نویسنده نیز هست. و حتی فراتر، پرتوهایی از تجربههای معنوی ناب او را نیز بر ما آشکار میکند.
صدیق قطبی در این کتاب که در هجده فصل سامان یافته، سیر بودن آدمی در جهان و مسیر سلوک او از آغاز (فصل اول: آمدنم بهر چه بود) تا به انجام (فصل هجده: خانه خویش آمدی، اندرآ، شاد آمدی) را نگارگری میکند. او این سیاحت را با الهام از طرز بودن درخت در سپهر ایمان و معنویت تحریر کرده است.
گزینشهای شکّرین او از میراث ادبی و عرفانی ایران، در کنار تفسیرهای گرم و روشنش، و همچنین ارجاعات دقیق، مجموعهای دلنشان و در عین حال سودمند و مستند فراهم آورده است. در کنار مطالعه به هم پیوسته مطالب کتاب، میتوان هر بخشی از کتاب را نیز مستقلا خواند و پشت پنجره دلباز آن کمی آسود.
بخشی از کتاب:
«خدا نه یک مفهوم، بلکه یک کشش است.... خدا اگر بیجهت و بیسوست، پس چاره چیست؟ پاسخ مولانا این است: جستوجو...»
(بخشی از ص ۲۶۴ و ۲۶۵)
@mehrdad_rahmani4
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
<unknown>
🕯کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
«مولانا»
خوانش: مهرداد رحمانی
موسیقی زیر صدا: یان تیرسن
@mehrdad_rahmani4
«مولانا»
خوانش: مهرداد رحمانی
موسیقی زیر صدا: یان تیرسن
@mehrdad_rahmani4
شیخِ ایستادهدل
در باب ابوسعید ابوالخیر
✍ مهرداد رحمانی
فرهنگ دینی و عرفانی ما در برابر «ناپایداری و فناپذیری جهان مادی» پاسخهای متنوعی داده که سه مورد کلیدی آن به شرح زیر قابل ارائه است:
۱) پاسخ نخست، «دنیا ستیزی و ترک دنیاست». پاسخی زاهدانه که شاید دلیل آن این باشد که «آنچه نمیپاید، دوستی را نشاید.» جهان ماده در چنین نگاهی، لهو و لعبی گذراست و آنچه آدمی را ارزد تنها جهان دیگر است.
۲) پاسخ دوم بر خلاف پاسخ زاهدانه، گره بر پیشانی ندارد. راهِ کامجویی از جهان ماده را گشوده مییابد، و تنها پروای آن دارد که مبادا «در آن بمانی و بر آن دل ببندی». پاسخی عارفانه که دست شستن از هر گونه تعلقی، محور اصلی آن است.
۳) پاسخ سوم اما، همچنانکه پاسخ دوم را با خود دارد، یک گام نیز فراتر میگذارد و با جهان ماده از سر صلح و آشتی و دوستی بر میآید. در چنین پاسخی، جهان فناپذیر از آن رو که نمیپاید و تنها چند صباحی نزد ماست، عزیز است. با این حال صاحبان چنین پاسخی، این دوستی را به دور از تعلقات و وابستگی، در دل میپرورانند؛ چنان که در عین دوستی به آسانی از آن دست توانند کشید. از این رو میتوان آنها را «ایستادهدلان» نامید.
ابوسعید ابوالخیر در کنار شمس تبریزی بر تارک «ایستادهدلانِ» فرهنگِ معنویِ ما میدرخشند. ابوسعید عارفی وقتْخوش است و وارسته؛ که ابایی از دنیادوستی ندارد. ابوسعید اسوهای است برای آشتی و صلح میان دین و دنیا، جسم و روح، ظاهر و باطن، و مهر و وارستگی.
اوقات ابوسعید چنان که خود میگوید همه خوش است و انبساط خاطری دائمی بر احوال او سایه افکنده است. به مدد کیمیایی که در دیدگان دارد؛ هماره در حال تفسیر وضعیتهاست و تا به تفسیری دست نیابد که وقتِ او را همه خوش نماید، باز نمیماند. نمونه شگرفی از این رویداد:
🕯 نقل است یک روز ابو محمد جوینی با شیخ در حمام بود. شیخ گفت «این حمام چرا خوش است؟» گفت «از آنکه آدمی را پاکیزه گرداند و شوخ از او دور کند». شیخ گفت «بِه ازین باید!». گفت «از آنکه چون تو کسی اینجا حاضر است». شیخ گفت «پای من و ما از میان برگیر!»، گفت «شیخ بِه داند». شیخ گفت «از آن خوش است که از جمله مال و ملک دنیا، بیش از سطلی و لنگی با تو نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آن تو نیست!».
نمونههای درخشان دیگری از احوالات و مقامات ابوسعید ابوالخیر:
🕯 و گفت «هر که در ابتدا ما را دید صدیقی گشت و هر که در انتها ما را دید زندیقی شد.»
🕯 یک روز در حمام بود. قایمی شوخ او را درهم آورد و بر بازوی او، پیش روی او، جمع کرد. از شیخ پرسیدند که «جوانمردی چه بود؟» گفت «آنکه شوخ به پیش چشم نیاوری».
🕯 یک روز در طوس مجلس داشت. خلق را جای نبود. معرِّف بر پای خاست و گفت «خدایش بیامرزاد که از آنجا که هست یک گام جلوتر آید». شیخ گفت «هر چه انبیا و اولیا گفتهاند همه، این مرد بگفت، در یک کلمه! پس ما چه گوییم!؟ از منبر فرود آمد.
🕯 روزی مستی را دید بر راه افتاده. گفت «دست به من ده!». مست گفت «برو شیخا که دستگیری کار تو نیست!». شیخ را وقت خوش شد.
🕯 ... روزی قشیری بر سر منبر گفت: «فرق میان من و بوسعید آن است که بوسعید خدای را دوست دارد و خدای ابوالقاسم را دوست دارد. پس بوسعید ذرهای بود و ما کوهی». آن سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «به او بگویید آن ذره هم اوست، ما هیچ نهایم».
🕯 نقل است که وقتی به دیهی رسید، آنجا زاهدی بود در خود مانده و دِماغی در خود پدید کرده. شیخ او را به دعوت خواند. او اجابت نکرد. گفت: «من زاهدم و سی سال است تا به روزهام و خلق دانند که چنین است». شیخ گفت: «برو غربالی کاه بدزد تا از خود برهی!»
🕯نقل است که مستی در بازار میرفت، نزدیک شیخ آمد. مریدان گفتند: «یا شیخ بر وی امرِ معروف کن». چون بیامد چیزی آهسته با شیخ گفت؛ شیخ گفت: «نه!» و برفت. چون به خانقاه باز آمد، از او سوال کردند که «آن مست چه گفت؟» گفت: «ای شیخ آنچه من در باطن داشتم بر صحرا نهادم، تو نیز نهادی؟» گفتم «نه!»
@mehrdad_rahmani4
در باب ابوسعید ابوالخیر
✍ مهرداد رحمانی
فرهنگ دینی و عرفانی ما در برابر «ناپایداری و فناپذیری جهان مادی» پاسخهای متنوعی داده که سه مورد کلیدی آن به شرح زیر قابل ارائه است:
۱) پاسخ نخست، «دنیا ستیزی و ترک دنیاست». پاسخی زاهدانه که شاید دلیل آن این باشد که «آنچه نمیپاید، دوستی را نشاید.» جهان ماده در چنین نگاهی، لهو و لعبی گذراست و آنچه آدمی را ارزد تنها جهان دیگر است.
۲) پاسخ دوم بر خلاف پاسخ زاهدانه، گره بر پیشانی ندارد. راهِ کامجویی از جهان ماده را گشوده مییابد، و تنها پروای آن دارد که مبادا «در آن بمانی و بر آن دل ببندی». پاسخی عارفانه که دست شستن از هر گونه تعلقی، محور اصلی آن است.
۳) پاسخ سوم اما، همچنانکه پاسخ دوم را با خود دارد، یک گام نیز فراتر میگذارد و با جهان ماده از سر صلح و آشتی و دوستی بر میآید. در چنین پاسخی، جهان فناپذیر از آن رو که نمیپاید و تنها چند صباحی نزد ماست، عزیز است. با این حال صاحبان چنین پاسخی، این دوستی را به دور از تعلقات و وابستگی، در دل میپرورانند؛ چنان که در عین دوستی به آسانی از آن دست توانند کشید. از این رو میتوان آنها را «ایستادهدلان» نامید.
ابوسعید ابوالخیر در کنار شمس تبریزی بر تارک «ایستادهدلانِ» فرهنگِ معنویِ ما میدرخشند. ابوسعید عارفی وقتْخوش است و وارسته؛ که ابایی از دنیادوستی ندارد. ابوسعید اسوهای است برای آشتی و صلح میان دین و دنیا، جسم و روح، ظاهر و باطن، و مهر و وارستگی.
اوقات ابوسعید چنان که خود میگوید همه خوش است و انبساط خاطری دائمی بر احوال او سایه افکنده است. به مدد کیمیایی که در دیدگان دارد؛ هماره در حال تفسیر وضعیتهاست و تا به تفسیری دست نیابد که وقتِ او را همه خوش نماید، باز نمیماند. نمونه شگرفی از این رویداد:
🕯 نقل است یک روز ابو محمد جوینی با شیخ در حمام بود. شیخ گفت «این حمام چرا خوش است؟» گفت «از آنکه آدمی را پاکیزه گرداند و شوخ از او دور کند». شیخ گفت «بِه ازین باید!». گفت «از آنکه چون تو کسی اینجا حاضر است». شیخ گفت «پای من و ما از میان برگیر!»، گفت «شیخ بِه داند». شیخ گفت «از آن خوش است که از جمله مال و ملک دنیا، بیش از سطلی و لنگی با تو نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آن تو نیست!».
نمونههای درخشان دیگری از احوالات و مقامات ابوسعید ابوالخیر:
🕯 و گفت «هر که در ابتدا ما را دید صدیقی گشت و هر که در انتها ما را دید زندیقی شد.»
🕯 یک روز در حمام بود. قایمی شوخ او را درهم آورد و بر بازوی او، پیش روی او، جمع کرد. از شیخ پرسیدند که «جوانمردی چه بود؟» گفت «آنکه شوخ به پیش چشم نیاوری».
🕯 یک روز در طوس مجلس داشت. خلق را جای نبود. معرِّف بر پای خاست و گفت «خدایش بیامرزاد که از آنجا که هست یک گام جلوتر آید». شیخ گفت «هر چه انبیا و اولیا گفتهاند همه، این مرد بگفت، در یک کلمه! پس ما چه گوییم!؟ از منبر فرود آمد.
🕯 روزی مستی را دید بر راه افتاده. گفت «دست به من ده!». مست گفت «برو شیخا که دستگیری کار تو نیست!». شیخ را وقت خوش شد.
🕯 ... روزی قشیری بر سر منبر گفت: «فرق میان من و بوسعید آن است که بوسعید خدای را دوست دارد و خدای ابوالقاسم را دوست دارد. پس بوسعید ذرهای بود و ما کوهی». آن سخن با شیخ گفتند. شیخ گفت: «به او بگویید آن ذره هم اوست، ما هیچ نهایم».
🕯 نقل است که وقتی به دیهی رسید، آنجا زاهدی بود در خود مانده و دِماغی در خود پدید کرده. شیخ او را به دعوت خواند. او اجابت نکرد. گفت: «من زاهدم و سی سال است تا به روزهام و خلق دانند که چنین است». شیخ گفت: «برو غربالی کاه بدزد تا از خود برهی!»
🕯نقل است که مستی در بازار میرفت، نزدیک شیخ آمد. مریدان گفتند: «یا شیخ بر وی امرِ معروف کن». چون بیامد چیزی آهسته با شیخ گفت؛ شیخ گفت: «نه!» و برفت. چون به خانقاه باز آمد، از او سوال کردند که «آن مست چه گفت؟» گفت: «ای شیخ آنچه من در باطن داشتم بر صحرا نهادم، تو نیز نهادی؟» گفتم «نه!»
@mehrdad_rahmani4
Forwarded from از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
Forwarded from SEPEHR-E MEHR | سپهرِ مِهر
موسسهٔ فرهنگی سپهرِ مهر با همکاری گروه زبان و ادبیات فارسیِ خانهٔ اندیشمندانِ علوم انسانی برگزار میکند:
✳️ سلسله نشستهای ماهانهٔ صبحِ امید ✳️
سخنران:
دکتر محسن رنانی
موضوع نشست پنجم: «عشق و توسعه»
شعر خوانی:
خانم فریبا خادمی
اجرای موسیقی سنتی با حضور:
آقای صابر سوری (نوازندهٔ عود)
آقای امین دادوری (نوازندهٔ سازهای کوبهای)
آقای امیر فرهنگ حاتمی(نوازندهٔ دیوان باس)
مدیر علمی نشست:
دکتر مهرداد رحمانی
🗓 دوشنبه، هفتم آبانماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۰
🏡 خیابان نجاتاللهی (ویلا)، نبش خیابان ورشو، خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی، سالن فردوسی
🔹برنامه به صورت حضوری برگزار می گردد.
🔹ورود برای عموم آزاد و رایگان است.
🔹 فایل صوتی جلسه در کانال قرار خواهد گرفت.
✅ فایل صوتی نشست اول
✅ فایل صوتی نشست دوم
✅ فایل صوتی نشست سوم
✅ فایل صوتی نشست چهارم
🌲خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی
🌲موسسهٔ فرهنگی هنری سپهرِ مهر
#دکتر_محسن_رنانی
#صبح_امید
#عشق
#توسعه
🆔 @Renani_Mohsen
🆔 @iranianhht
🆔 @sepehr_mehr
✳️ سلسله نشستهای ماهانهٔ صبحِ امید ✳️
سخنران:
دکتر محسن رنانی
موضوع نشست پنجم: «عشق و توسعه»
شعر خوانی:
خانم فریبا خادمی
اجرای موسیقی سنتی با حضور:
آقای صابر سوری (نوازندهٔ عود)
آقای امین دادوری (نوازندهٔ سازهای کوبهای)
آقای امیر فرهنگ حاتمی(نوازندهٔ دیوان باس)
مدیر علمی نشست:
دکتر مهرداد رحمانی
🗓 دوشنبه، هفتم آبانماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۳۰
🏡 خیابان نجاتاللهی (ویلا)، نبش خیابان ورشو، خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی، سالن فردوسی
🔹برنامه به صورت حضوری برگزار می گردد.
🔹ورود برای عموم آزاد و رایگان است.
🔹 فایل صوتی جلسه در کانال قرار خواهد گرفت.
✅ فایل صوتی نشست اول
✅ فایل صوتی نشست دوم
✅ فایل صوتی نشست سوم
✅ فایل صوتی نشست چهارم
🌲خانهٔ اندیشمندان علوم انسانی
🌲موسسهٔ فرهنگی هنری سپهرِ مهر
#دکتر_محسن_رنانی
#صبح_امید
#عشق
#توسعه
🆔 @Renani_Mohsen
🆔 @iranianhht
🆔 @sepehr_mehr
Forwarded from فرهاد شفتی
حاصل سجده؟
🍃 به گمانم آن که در روز دستکم ۳۴ بار سر بر خاک میگذارد اگر حتی یکبار جانِ سجده را دریابد لابد پس از اندی، کم و بیش، اینگونه از چنین خاکساریِ مدام بهره خواهد برد:
▫️در قضاوت دربارهی دیگران احتیاط بیشتری میکند
▫️به فهم خود از دین و دنیا کمتر اعتماد میکند
▫️در برابر صدای مخالف به برخورد کردن نمیاندیشد
▫️نقد دیگران را حاصل نادانی و سادگی و غرضورزی نمیداند
▫️نگاه و حرکات و سکناتش در برابر آن که به درستی یا به غلط احساس ظلم میکند، افتاده و خاکی میشود
▫️بیش از آنکه حرص برای نصیحت و ارشاد دیگران داشته باشد، در پی چارهای برای کاستیهای خود است
▫️دهان را که باز میکند پاسبان کلماتی است که بر دیگران فرو میآورد، مباد که دلی را برنجاند
▫️در برابر ضعیفتر از خود فروتنتر است
▫️برای همهی پرسشها پاسخ ندارد
▫️در مسائلی که اهل اندیشه در آنها اختلاف نظر دارند کمتر با قاطعیت اظهار نظر میکند
▫️دیدگاه دیگران برای او حداقل به اندازهی دیدگاه خودش جذاب است
▫️دینداریاش به او توهم «از دیگران بهتر بودن» نمیدهد بلکه همواره او را به «برای دیگران بهتر بودن» میخواند
▫️تعریف و تمجید هواداران بیش از آنکه شادش کند، نگرانش میکند
▫️دغدغهاش نیکوکاری است، نه نیکونامی
▫️به آسانی از سخنی علیه خود آزرده و خشمگین نمیشود
▫️به خود حق نمیدهد که دیگران را قربانی زخمهای روانی خود کند
▫️ظلمدیدن را مجوّز ظلمکردن نمیداند
▫️در پی مطرح کردن موضوع بحث است و نه مطرح کردن خود
▫️جلوههای منیّتش را میبیند و از دیدنش احساس دلچرکی میکند
🍂 وَ لَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لَا تَمْشِ فىِ الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يحُِبُّ كلَُّ مخُْتَالٍ فَخُور (لقمان: ۱۸)
«(فرزندم) و از مردم روی بر متاب و در زمین سرمستانه راه مرو که خدا هیچ به خودبالندهی فخرفروشی را دوست نمیدارد» (ترجمهی کوشا)
🍃 خود را در افلاک دیدن و در نماز سر بر خاک فروآوردن ترکیب غریبی است که میتواند انسان را دچار توهمِ تقدّس و برگزیدگی کند.
@farhadshafti
🍃 به گمانم آن که در روز دستکم ۳۴ بار سر بر خاک میگذارد اگر حتی یکبار جانِ سجده را دریابد لابد پس از اندی، کم و بیش، اینگونه از چنین خاکساریِ مدام بهره خواهد برد:
▫️در قضاوت دربارهی دیگران احتیاط بیشتری میکند
▫️به فهم خود از دین و دنیا کمتر اعتماد میکند
▫️در برابر صدای مخالف به برخورد کردن نمیاندیشد
▫️نقد دیگران را حاصل نادانی و سادگی و غرضورزی نمیداند
▫️نگاه و حرکات و سکناتش در برابر آن که به درستی یا به غلط احساس ظلم میکند، افتاده و خاکی میشود
▫️بیش از آنکه حرص برای نصیحت و ارشاد دیگران داشته باشد، در پی چارهای برای کاستیهای خود است
▫️دهان را که باز میکند پاسبان کلماتی است که بر دیگران فرو میآورد، مباد که دلی را برنجاند
▫️در برابر ضعیفتر از خود فروتنتر است
▫️برای همهی پرسشها پاسخ ندارد
▫️در مسائلی که اهل اندیشه در آنها اختلاف نظر دارند کمتر با قاطعیت اظهار نظر میکند
▫️دیدگاه دیگران برای او حداقل به اندازهی دیدگاه خودش جذاب است
▫️دینداریاش به او توهم «از دیگران بهتر بودن» نمیدهد بلکه همواره او را به «برای دیگران بهتر بودن» میخواند
▫️تعریف و تمجید هواداران بیش از آنکه شادش کند، نگرانش میکند
▫️دغدغهاش نیکوکاری است، نه نیکونامی
▫️به آسانی از سخنی علیه خود آزرده و خشمگین نمیشود
▫️به خود حق نمیدهد که دیگران را قربانی زخمهای روانی خود کند
▫️ظلمدیدن را مجوّز ظلمکردن نمیداند
▫️در پی مطرح کردن موضوع بحث است و نه مطرح کردن خود
▫️جلوههای منیّتش را میبیند و از دیدنش احساس دلچرکی میکند
🍂 وَ لَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَ لَا تَمْشِ فىِ الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يحُِبُّ كلَُّ مخُْتَالٍ فَخُور (لقمان: ۱۸)
«(فرزندم) و از مردم روی بر متاب و در زمین سرمستانه راه مرو که خدا هیچ به خودبالندهی فخرفروشی را دوست نمیدارد» (ترجمهی کوشا)
🍃 خود را در افلاک دیدن و در نماز سر بر خاک فروآوردن ترکیب غریبی است که میتواند انسان را دچار توهمِ تقدّس و برگزیدگی کند.
@farhadshafti
🕯 آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دامِ کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دامِ او روی
عشق می گوید به گوشم پست پست
صید بودنْ خوشتر از صیّادی است
گولِ من کن خویش را و غرّه شو
آفتابی را رها کن ذرّه شو
بر درم ساکن شو و بی خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنیِ زندگی
سلطنت بینی نهانْ در بندگی
مولانا
در نگاه مولانا، سالکْ شکارِ حقیقت است نه شکارچی آن. صیدِ حقیقتِ انفسی از طریق صید شدن است نه صیادی. به بیان دیگر کشف حقیقت مستلزم کنشی پذیرنده است نه تهاجمی. سالک باید هنر شکیبایی و گشودگی را بیاموزد تا پذیرندهٔ بارقه های حقیقت انفسی شود. «سکوت سالکانه» این شکیبایی و گشودگی را به او می آموزد.
آرش نراقی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شمس تبریز می گوید:
گفتن جان کندن است و شنیدن جان پروردن...
#چراغهای_دل (۵۵)
@mehrdad_rahmani4
لیک او کی گنجد اندر دامِ کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دامِ او روی
عشق می گوید به گوشم پست پست
صید بودنْ خوشتر از صیّادی است
گولِ من کن خویش را و غرّه شو
آفتابی را رها کن ذرّه شو
بر درم ساکن شو و بی خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنیِ زندگی
سلطنت بینی نهانْ در بندگی
مولانا
در نگاه مولانا، سالکْ شکارِ حقیقت است نه شکارچی آن. صیدِ حقیقتِ انفسی از طریق صید شدن است نه صیادی. به بیان دیگر کشف حقیقت مستلزم کنشی پذیرنده است نه تهاجمی. سالک باید هنر شکیبایی و گشودگی را بیاموزد تا پذیرندهٔ بارقه های حقیقت انفسی شود. «سکوت سالکانه» این شکیبایی و گشودگی را به او می آموزد.
آرش نراقی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شمس تبریز می گوید:
گفتن جان کندن است و شنیدن جان پروردن...
#چراغهای_دل (۵۵)
@mehrdad_rahmani4
عشق و توسعه
✍ مهرداد رحمانی
دکتر محسن رنانی در نشست صبح امید که در تاریخ ۷ آبان ۱۴۰۳ در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد، از یک چارچوب مفهومی بدیع درباره توسعه سخن گفتند.
چارچوبی ملهم از مفهوم «عشق» که واجد سه رکن «جنبش»، «جذب»، و «بسط» بود. بدین معنا که فرایند توسعه همواره با «جنبشی» آغاز میشود که منجر به «جذب» امکاناتی میگردد و در نهایت از طریق «بسط» مابهازای آن شکوفا میشود.
به زعم ایشان، دستاوردهای بشری در طول تاریخ از طریقِ توالیِ ظریفِ این سه رکن حاصل شده که خود برگرفته از الگوی طبیعت و تکامل آفرینش است. ایشان همچنین اظهار داشتند که هرگاه گرهای در این سه رکن ایجاد شود، فرایند توسعهیافتگی فرد یا جامعه ناقص مانده و دچار اختلال خواهد شد. به عبارت دیگر، گویی ایشان، توالی ِاین سه رکن را «قاعده حاکم بر فرایند توسعه» قلمداد میکنند که هرگونه تلاش برای برهم زدن آن، فرایند توسعه را به تباهی خواهد کشاند.
مایلم چشمانداز مولانا به این موضوع را با تکیه بر آثارش مورد بررسی قرار دهم. اگر چه باید اذعان داشت که نوشتار پیشرو تفسیر نگارنده از آثار مولاناست؛ فلذا عاری از نگاه گزینشی به آن نیست.
به گمانم، در اندیشه مولانا، مهمترین نیروی آغاز کننده هر جنبشی، «نیاز» است. گویی مولانا بر این باور است که جنبش فرزند نیاز است. از منظر مولانا، تا فرد یا جامعه ضرورت و نیاز به چیزی را به تمامه درنیابد، جنبشی نیز رخ نخواهد داد. بنابراین نیاز یا طلب اولین و مهمترین گام در شکلگیری فرایند سلوک فردی یا توسعهٔ جمعی است. شاید از همین روست که مولانا نیاز را «ایمنآباد» توصیف میکند.
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترکِ نازش گیر و با آن رَه بساز
(دفتر پنجم)
نیاز در اندیشه مولانا نه تنها از طریق جذبه و شوق و تمنا؛ بلکه از طریق وضعیتهایی چون درد، رنج، ترس و اضطرار نیز نمایان میشود. از منظر او، اینها همگی کمند لطف خداوند هستند تا آدمی را از ورطهای که در آن افتاده، بیرون بکشند.
این چنین است که آدمی به جنبش درمیآید و پای به وادی «طلب» میگذارد. طلب آغاز مرحله دوم یعنی «جذب» است. و مولانا در قصههای متعددی از مثنوی به جذبِ حاصل از نیاز و طلب اشارت کرده است.
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آنجا رود
(دفتر سوم)
مولانا از چنین ابیاتی نتیجه میگیرد: طریق حقیقی جذب، نه افزون کردن داشتهها؛ بلکه افزون کردن تشنگی است.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
مولانا در قصه مریم نیز، دردِ نیاز را عامل حرکت و جذب رزق برمیشمارد.
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
(دفتر دوم)
او همچنین در قصه مهمان یوسف نیز این معنا را به گونه دیگری صورتبندی کرده. از منظر او، جذب درمان و راه حل، تنها در وضعیت نیاز رخ مینماید.
خواجه اِشکستهبند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود
چونکه جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی کی شود؟
و سپس نتیجه میگیرد که:
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
(دفتر اول)
گویی راه کمال و توسعه، با یافتن نیاز آغاز میشود و سپس جنبشی پدید میآید که منتهایش انجذاب مطلوب است.
اما این پایان راه سلوک و توسعه نیست. آنچه جذب شده باید آزاد گردد، از خود فراروی کند و چون آفتاب بر عالم تابش گیرد. آنچه جذب شده، به تعبیر شمس تبریزی، اگر راکد بماند، بر خود میپیچد و بوی میگیرد. اما اگر از خویش برون آید، خوش میشود و روان میگردد. اینجاست که «بسط» رخ میدهد.
آنچه به دست آمده، تقسیم میشود و بخشیده میشود؛ به سان خورشید جهان که جانبازانه نور و گرما میپراکند.
مولانا باور دارد که تنها با دادن و بخشیدن است که فضا برای جنبش و جذب مجدد گشوده میشود.
اگر بخشیدن و بسط رخ ندهد، آدمی ظرفیت خود برای جنبش و جذبی دیگر را از دست خواهد داد. مولانا مثال خورشید را در این باب پیش میکشد:
در شکار بیشهٔ جان، باز باش
همچو خورشید جهانْ جانباز باش
جانفشان افتادْ خورشید بلند
هر دمی تی میشود پر میکنند.
(دفتر اول)
مولانا مرحله بسط را «رسم فتوت و جوانمردی» نیز میخواند، آنجا که آدمی بیچشمداشت و بیعلت میبخشد، و این والاترین گام است.
پاک میبازد نباشد مزدجو
همچنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیاش بی علتی
میسپارد بازْ بیعلت فَتی
که فتوت دادن بیعلت است
پاکبازی خارج هر ملت است.
(دفتر ششم)
نتیجه آنکه، ردپای چارچوب جنبش و جذب و بسط را در باغ اندیشهٔ عشقآلود مولانا نیز میتوان یافت. با این حال مولانا در ساحت عشق، قلمروهای ژرفتری را نیز فتح کرده که ملاقات آنها از توان این نوشته بیرون است. ازجمله در رابطهٔ من و تویی، آینگی، قوانین معنوی جهان، و...
@renani_mohsen
@mehrdad_rahmani4
✍ مهرداد رحمانی
دکتر محسن رنانی در نشست صبح امید که در تاریخ ۷ آبان ۱۴۰۳ در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد، از یک چارچوب مفهومی بدیع درباره توسعه سخن گفتند.
چارچوبی ملهم از مفهوم «عشق» که واجد سه رکن «جنبش»، «جذب»، و «بسط» بود. بدین معنا که فرایند توسعه همواره با «جنبشی» آغاز میشود که منجر به «جذب» امکاناتی میگردد و در نهایت از طریق «بسط» مابهازای آن شکوفا میشود.
به زعم ایشان، دستاوردهای بشری در طول تاریخ از طریقِ توالیِ ظریفِ این سه رکن حاصل شده که خود برگرفته از الگوی طبیعت و تکامل آفرینش است. ایشان همچنین اظهار داشتند که هرگاه گرهای در این سه رکن ایجاد شود، فرایند توسعهیافتگی فرد یا جامعه ناقص مانده و دچار اختلال خواهد شد. به عبارت دیگر، گویی ایشان، توالی ِاین سه رکن را «قاعده حاکم بر فرایند توسعه» قلمداد میکنند که هرگونه تلاش برای برهم زدن آن، فرایند توسعه را به تباهی خواهد کشاند.
مایلم چشمانداز مولانا به این موضوع را با تکیه بر آثارش مورد بررسی قرار دهم. اگر چه باید اذعان داشت که نوشتار پیشرو تفسیر نگارنده از آثار مولاناست؛ فلذا عاری از نگاه گزینشی به آن نیست.
به گمانم، در اندیشه مولانا، مهمترین نیروی آغاز کننده هر جنبشی، «نیاز» است. گویی مولانا بر این باور است که جنبش فرزند نیاز است. از منظر مولانا، تا فرد یا جامعه ضرورت و نیاز به چیزی را به تمامه درنیابد، جنبشی نیز رخ نخواهد داد. بنابراین نیاز یا طلب اولین و مهمترین گام در شکلگیری فرایند سلوک فردی یا توسعهٔ جمعی است. شاید از همین روست که مولانا نیاز را «ایمنآباد» توصیف میکند.
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترکِ نازش گیر و با آن رَه بساز
(دفتر پنجم)
نیاز در اندیشه مولانا نه تنها از طریق جذبه و شوق و تمنا؛ بلکه از طریق وضعیتهایی چون درد، رنج، ترس و اضطرار نیز نمایان میشود. از منظر او، اینها همگی کمند لطف خداوند هستند تا آدمی را از ورطهای که در آن افتاده، بیرون بکشند.
این چنین است که آدمی به جنبش درمیآید و پای به وادی «طلب» میگذارد. طلب آغاز مرحله دوم یعنی «جذب» است. و مولانا در قصههای متعددی از مثنوی به جذبِ حاصل از نیاز و طلب اشارت کرده است.
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آنجا رود
(دفتر سوم)
مولانا از چنین ابیاتی نتیجه میگیرد: طریق حقیقی جذب، نه افزون کردن داشتهها؛ بلکه افزون کردن تشنگی است.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
مولانا در قصه مریم نیز، دردِ نیاز را عامل حرکت و جذب رزق برمیشمارد.
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
(دفتر دوم)
او همچنین در قصه مهمان یوسف نیز این معنا را به گونه دیگری صورتبندی کرده. از منظر او، جذب درمان و راه حل، تنها در وضعیت نیاز رخ مینماید.
خواجه اِشکستهبند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود
چونکه جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی کی شود؟
و سپس نتیجه میگیرد که:
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت
(دفتر اول)
گویی راه کمال و توسعه، با یافتن نیاز آغاز میشود و سپس جنبشی پدید میآید که منتهایش انجذاب مطلوب است.
اما این پایان راه سلوک و توسعه نیست. آنچه جذب شده باید آزاد گردد، از خود فراروی کند و چون آفتاب بر عالم تابش گیرد. آنچه جذب شده، به تعبیر شمس تبریزی، اگر راکد بماند، بر خود میپیچد و بوی میگیرد. اما اگر از خویش برون آید، خوش میشود و روان میگردد. اینجاست که «بسط» رخ میدهد.
آنچه به دست آمده، تقسیم میشود و بخشیده میشود؛ به سان خورشید جهان که جانبازانه نور و گرما میپراکند.
مولانا باور دارد که تنها با دادن و بخشیدن است که فضا برای جنبش و جذب مجدد گشوده میشود.
اگر بخشیدن و بسط رخ ندهد، آدمی ظرفیت خود برای جنبش و جذبی دیگر را از دست خواهد داد. مولانا مثال خورشید را در این باب پیش میکشد:
در شکار بیشهٔ جان، باز باش
همچو خورشید جهانْ جانباز باش
جانفشان افتادْ خورشید بلند
هر دمی تی میشود پر میکنند.
(دفتر اول)
مولانا مرحله بسط را «رسم فتوت و جوانمردی» نیز میخواند، آنجا که آدمی بیچشمداشت و بیعلت میبخشد، و این والاترین گام است.
پاک میبازد نباشد مزدجو
همچنان که پاک میگیرد ز هو
میدهد حق هستیاش بی علتی
میسپارد بازْ بیعلت فَتی
که فتوت دادن بیعلت است
پاکبازی خارج هر ملت است.
(دفتر ششم)
نتیجه آنکه، ردپای چارچوب جنبش و جذب و بسط را در باغ اندیشهٔ عشقآلود مولانا نیز میتوان یافت. با این حال مولانا در ساحت عشق، قلمروهای ژرفتری را نیز فتح کرده که ملاقات آنها از توان این نوشته بیرون است. ازجمله در رابطهٔ من و تویی، آینگی، قوانین معنوی جهان، و...
@renani_mohsen
@mehrdad_rahmani4
🕯یک ذره عشق از عالم غیب بیامد. سینهٔ همه مُحبّان بویید. کسی را مَحرم نیافت. در عالم غیب شد.
«ابوالحسن خرقانی»
🕊🕊🕊🕊
🕯 هزار حَمد و ثنا مَر خدایِ عالم را
که دنگِ عشقم و از ننگِ خویشتنْ فَردم
منم بهشتِ خدا لیک نامِ من عشق است
که از فشار رَهَد هر دلی که اَفشُردم
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۶)
@mehrdad_rahmani4
«ابوالحسن خرقانی»
🕊🕊🕊🕊
🕯 هزار حَمد و ثنا مَر خدایِ عالم را
که دنگِ عشقم و از ننگِ خویشتنْ فَردم
منم بهشتِ خدا لیک نامِ من عشق است
که از فشار رَهَد هر دلی که اَفشُردم
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۶)
@mehrdad_rahmani4
طبع، چیزی نو به نو
خواهد همی
چیزِ نو، نو راهرو
خواهد همی
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۷)
#عباس_کیارستمی
@mehrdad_rahmani4
خواهد همی
چیزِ نو، نو راهرو
خواهد همی
«مولانا»
#چراغهای_دل (۵۷)
#عباس_کیارستمی
@mehrdad_rahmani4
🕯ابراهیم ادهم
آن هنگام که ابراهیم ادهم سلطانِ بلخ بود، به بذلِ مال و طاعتِ حق مشغول بود، بدان امید که گشایشی یافته، در دلش جوانهای بروید. اما نمییافت.
ابراهیم غمین بود و در حسرت دیدارِ یار.
شبی بر تخت خُفته بود، خفتهٔ بیدار!
بانگِ قدمهایی شنید از جانب بام ِکوشک.
هراسید که پس کجایند پاسبانان؟!
ناگاه یکی از بامِ کوشک سر فرو کرد و پرسید: تو کیستی بر این تخت؟
ابراهیم گفت: من شاهم! تو کیستی بر این بام؟!
گفت: دو سه قطار اُشتر گم کردهایم، بر بامِ کوشک میجوییم.
ابراهیم گفت: دیوانهای؟! اُشتر را بر بامِ کوشک گم کردهای؟! اینجا جویند اشتر را؟
گفت: دیوانه تویی! خدا را بر تختِ مُلک میجویی؟! اینجا جویند خُدای را؟!
همان شد که دیگر کسی ابراهیم را ندید... مُلک بِنهاد و برَفت و جانها در پیِ او...
«شمس تبریزی»
پادشاهانِ جهان از بدْ رَگی
بو نبُردند از شرابِ بندگی
ورنه ادهم وار سرگردان و دَنگ
مُلک را برهم زدندی بی دِرنگ
«مولانا»
@mehrdad_rahmani4
آن هنگام که ابراهیم ادهم سلطانِ بلخ بود، به بذلِ مال و طاعتِ حق مشغول بود، بدان امید که گشایشی یافته، در دلش جوانهای بروید. اما نمییافت.
ابراهیم غمین بود و در حسرت دیدارِ یار.
شبی بر تخت خُفته بود، خفتهٔ بیدار!
بانگِ قدمهایی شنید از جانب بام ِکوشک.
هراسید که پس کجایند پاسبانان؟!
ناگاه یکی از بامِ کوشک سر فرو کرد و پرسید: تو کیستی بر این تخت؟
ابراهیم گفت: من شاهم! تو کیستی بر این بام؟!
گفت: دو سه قطار اُشتر گم کردهایم، بر بامِ کوشک میجوییم.
ابراهیم گفت: دیوانهای؟! اُشتر را بر بامِ کوشک گم کردهای؟! اینجا جویند اشتر را؟
گفت: دیوانه تویی! خدا را بر تختِ مُلک میجویی؟! اینجا جویند خُدای را؟!
همان شد که دیگر کسی ابراهیم را ندید... مُلک بِنهاد و برَفت و جانها در پیِ او...
«شمس تبریزی»
پادشاهانِ جهان از بدْ رَگی
بو نبُردند از شرابِ بندگی
ورنه ادهم وار سرگردان و دَنگ
مُلک را برهم زدندی بی دِرنگ
«مولانا»
@mehrdad_rahmani4